زان شب که به روز بردهام با تو به ناز
روز و شبم از غمت سیاهست و دراز
بس روز چنین بیتو به سر خواهم برد
تا با تو شبی چنان به روز آرم باز
زان شب که به روز بردهام با تو به ناز
روز و شبم از غمت سیاهست و دراز
بس روز چنین بیتو به سر خواهم برد
تا با تو شبی چنان به روز آرم باز
دل شادی روز وصلت ای شمع طراز
با صد شب هجر بیش گفتست به راز
تا خود پس از این زان همه شبهای دراز
با روز وصال بیغمی گوید باز
گر در طلب صحبتم ای شمع طراز
دوش آبله کرد پایت از راه دراز
امشب بر من بیای تا بانگ نماز
چون آبله بردست همی باش به ناز
آن شد که من از عشق تو شبهای دراز
با مه گله کردمی و با پروین راز
جستم ز تو چون کبوتر از چنگل باز
رفتم نه چنان که دیگرم بینی باز
شد عمر و زمانه را جوادی نرسید
وز نامهٔ آرزو سوادی نرسید
دستی که به دامن قناعت نزدیم
دردا که به دامن مرادی نرسید
از آرزوی خیال تو روز دراز
در بند شبم با دل پر درد و نیاز
وز بیخوابی همه شب ای شمع طراز
میگویم کی بود که روز آید باز
جز بنده رفیق و عاشق و یار مگیر
غمخوار توام عمر مرا خوار مگیر
در کار تو کارم ار به جان یابد دست
تو پای به کار برمنه کار مگیر
ای چرخ نفور از جفای تو نفیر
وی بخت جوان فغان از این عالم پیر
ای عمر گریزان ز توام نیست گزیر
وی دست اجل ز دست غم دستم گیر
ای دل هم از ابتدا دل از جان برگیر
وانگه به فراغت پی آن دلبر گیر
یا نی مزن این حلقه و راه اندر گیر
وین هم به مزاج آن صد دیگر گیر
از دست تو بنده داستانی شده گیر
وز مهر نشانهٔ جهانی شده گیر
دل رفت و نماند جان و تن بر خطرست
من ماندم و عشق و نیم جانی شده گیر