پست افکندم غم تو ای سرو بلند
شادم که مرا غمت بدین روز افکند
داد من و بیداد تو آخر تا کی
عذر من و آزار تو آخر تا چند
پست افکندم غم تو ای سرو بلند
شادم که مرا غمت بدین روز افکند
داد من و بیداد تو آخر تا کی
عذر من و آزار تو آخر تا چند
چون سایه دویدم از پسش روزی چند
ور صحبت او به سایهٔ او خرسند
امروز چو آفتاب معلومم شد
کو سایه برین کار نخواهد افکند
ای دل چه کنی به عشوه خود را خرسند
پای تو فرو گلست و این پایه بلند
بالغ شدهای ببر زباطل پیوند
چون طفل زانگشت مزیدن تا چند
آنی که کفت ضامن ارزاق آمد
آنی که درت قبلهٔ آفاق آمد
مقصود جهان تو بودی آخر به وجود
اول حسن علی اسحق آمد
رنجی که مرا ز هجر آن ماه آمد
گویی که همه به کام بدخواه آمد
افزون ز هزار بار گویم هرشب
هان ای اجل ار نمردهای گاه آمد
تا رای تو از قدح به شمشیر آمد
گرد سپهت زبر فلک زیر آمد
نصرت به زبان تیغ تیزت میگفت
تا باز که از ملک جهان سیر آمد
رخسار تو چون سوسن آزاد آمد
زلفین تو چون دستهٔ شمشاد آمد
برچنگ تو گویی که ز بیداد آمد
کز دست تو همچو من به فریاد آمد
با آنکه زمانه جز بدی نسگالد
وز جور توام زمان زمان مینالد
از خوردن آن زهر نمینالد دل
ازمنت تریاک خسان مینالد
زلف تو به فتنه باز بیرون آمد
آن کار که داند که کجا انجامد
آرام دهش دو روز در زیر کلاه
باشد که از این فتنه فرو آرامد
عدل تو چو سایه بر ممالک پوشد
کان ماند و بس که از کفت بخروشد
چون مینوشی که نوش بادت گویی
خورشید به ماه مشتری مینوشد