یک شب مه گردون به رخت مینگرید
وز اشک ز دیده خون دل میبارید
یک قطره از آن بر رخ زیبات چکید
وان خال بدان خوشی از آن گشت پدید
یک شب مه گردون به رخت مینگرید
وز اشک ز دیده خون دل میبارید
یک قطره از آن بر رخ زیبات چکید
وان خال بدان خوشی از آن گشت پدید
آن روز که بنده خاک خدمت بوسید
بر خدمت تو هیچ سعادت نگزید
وامروز چو رنگ و رونق خویش ندید
ابرام به خانه برد و امید برید
بیداد فلک پردهٔ رازم بدرید
تیمار جهان امیدم از جان ببرید
ای دل پس ازین کنارهای گیر و برو
کین کار مرا کنارهای نیست پدید
با آنکه غم از دلم برون مینشود
از تلخی صبر دل زبون مینشود
با این همه غصه سخت جانی دارد
این دیده که از سرشک خون مینشود
شمشیر تو با خصم تو پیمان نکند
تا ملک عراق چون خراسان نکند
اسب تو ز تاختن فرو ناساید
تا پیش در خلیفه جولان نکند
تسلیم چو بر حادثه پیروز شود
هم حادثه یار و حیلهآموز شود
هر سان که بود چو حالها گردانست
روزی به شب آید و شبی روز شود
هر کو نه به خدمت تو خرسند شود
آفاق برو حبس و زمین بند شود
وان را که به بندگی پذیری یک روز
شب را به همه حال خداوند شود
آخر غم غور از دلم دور شود
وین ماتم هجر دوستان سور شود
لشکرکش گردون چو درآید به حمل
فرماندهٔ گیتی به نشابور شود
دل درخور صحبت دلافروز نبود
زان بر من مستمند دلسوز نبود
زان شب که برفت و گفت خوشباد شبت
هرگز شب محنت مرا روز نبود
گل یک شبه شد هین که چو گستاخ شود
در پیش تو دسته دسته بر کاخ شود
خیز ای گل نوشکفته درشو به چمن
تا جامه دریده غنچه بر شاخ شود