در بزمگهی که مطربی کوس کند
بر تیر قضا تیر تو افسوس کند
رایات تو گر روی به بغداد نهد
دجله به در ریش زمین بوس کند
در بزمگهی که مطربی کوس کند
بر تیر قضا تیر تو افسوس کند
رایات تو گر روی به بغداد نهد
دجله به در ریش زمین بوس کند
زلف تو مصاف عنبر تر شکند
لعل تو نهال شهد و شکر شکند
گل کیست که با رخ تودر باغ آید
وانگه دو سه روز خویشتن برشکند
زان پس که دل و دیده بر من سپرند
با عشق یکی شوند و آبم ببرند
صبرا به تو آیم غم کارم بخوری
ای صبر نگویی که ترا با چه خورند
بس دور که چرخ و اختران بگذراند
تا مرد وشی چو بوالحسن باز آرند
کو حیدر هاشمی و کو حاتم طی
تا ماتم مردمی و مردی دارند
یاران به جهان چشم چو گل بگشادند
هر یک دو سه روز رنگ و بویی دادند
چون راست که بر بهار دل بنهادند
ازبار یگان یگان فرو افتادند
تا طارم نه سپهر آراستهاند
تا باغ چهار طبع پیراستهاند
در خار فزوده و ز گل کاستهاند
چتوان کردن چو این چنین خواستهاند
چشم و دل من که هرچه گویم هستند
در خصمی من به مشورت بنشستند
اول پایم بر درغم بشکستند
واخر دستم ز بی غمی بر بستند
مسعود سعادت جهان بود نماند
فهرست سعود آسمان بود نماند
گو خواه بمان جهان کنون خواه ممان
چون آنکه ازو خلاصه آن بود نماند
ما را به جز از نیاز هیچ چیز نماند
در کیسهٔ عقل نقد تمییز نماند
گه گاه به آب دیده دلخوش شدمی
چندان بگریستم که آن نیز نماند
با روی تو از عافیت افسانه بماند
وز چشم تو عقل شوخ و دیوانه بماند
ایام زفتنهٔتو در گوشه نشست
خورشید ز سایهٔ تو در خانه بماند