هستم شب و روز و روز و شب در تدبیر
تا خصم ترا چون کشم ای بدر منیر
هان تا ز قصاص من نترسی که مرا
هم گردن تیغ هست و هم گردن تیر
هستم شب و روز و روز و شب در تدبیر
تا خصم ترا چون کشم ای بدر منیر
هان تا ز قصاص من نترسی که مرا
هم گردن تیغ هست و هم گردن تیر
منصوریه هر گزت درآمد به ضمیر
کاین به درت موکب میمون وزیر
هین کو لب غنچه گو بیادست ببوس
کو دست چنار گو بیا دست بگیر
خورشید ز رای مقتفی دارد نور
وز دولت سنجریست گیتی معمور
وز رایت این رایت دین شد منصور
احسنت زهی خلیفه سلطان دستور
ای رای تو آفتاب و ای کلک تو تیر
وی چون تو جوان نبوده در عالم پیر
دانی همه علمها مگر غیب خدای
داری همه چیزها مگر عیب و نظیر
ای ماه تمام برنیایی آخر
جانی که همی رخ ننمایی آخر
چون جان به لطافت و چو ماهی به جمال
جان من و ماه من کجایی آخر
دی گر بفزود عز دین عدل عمر
وز جور تهی کرد زمین عدل عمر
امروز به صد زبان جهان میگوید
ای عدل عمر بیا ببین عدل عمر
ما با این همه غم با که گساریم آخر
وین غصه دمی با که برآریم آخر
کس نیست که با او نفسی بتوان زد
تنها همه عمر چون گذاریم آخر
بر من شب هجر تو سرآید آخر
این صبح وصال تو برآید آخر
دستی که ز هجران تو بر سر دارم
از وصل به گردنت درآید آخر
در دست غمت دلم زبونست این بار
وین کار ز دست من برونست این بار
وین طرفه که با تو نرد جان میبازم
دست تو بهست ودست خونست این بار
دل محنت تازه چاشنی کرد آخر
سوگند هلاک جان من خورد آخر
عشقی که فرود برد جهانی به زمین
میجست و هم از زمین برآورد آخر