دوشم ز فراق تو همه شیون بود
چشمم چو پر از خون شده پرویزن بود
بر هر مژه خونی که مرا درتن بود
چون دانهٔ نار بر سر سوزن بود
دوشم ز فراق تو همه شیون بود
چشمم چو پر از خون شده پرویزن بود
بر هر مژه خونی که مرا درتن بود
چون دانهٔ نار بر سر سوزن بود
یک نیم دمم از جهان به دست آمده بود
وصلش به بهای جان به دست آمده بود
ارزانش ز دست من برون کرد فلک
افسوس که بس گران به دست آمده بود
بر عید رخت دلم چو پیروز نبود
از عید دل سوخته جز سوز نبود
گویند که چون گذشت روز عیدت
ای بیخبران چو عید خود روز نبود
شبها ز غمت ستم کشم باید بود
وز محنت تو بر آتشم باید بود
پس روز دگر تا پی غم کور کنم
با این همه ناخوشی خوشم باید بود
گردون به وصال ما موافق زان بود
کین تعبیهٔ هجر در آن پنهان بود
امروز رهین شکر او نتوان بود
کان روز وصال هم شب هجران بود
گفت آنکه مرا ره سلامت بنمود
کان بت نکند وفا و برگردد زود
دی آن همه گفتها یقین گشت و نبود
وامروز نداردم پشیمانی سود
دستت به سخا چون ید بیضا بنمود
از جود تو در جهان جهانی بفزود
کس چون تو سخی نه هست نه خواهد بود
گو قافیه دال شو زهی عالم جود
با دل گفتم که عشق چون روی نمود
در دامن صبر چنگ محکم کن زود
دل گفت مرا که برتو باید بخشود
گر معتمد صبر تو من خواهم بود
چشم تو در آیینه به چشم تو نمود
بر چشم تو فتنه گشت هم چشم تو زود
چشم خوش تو چشم ترا کرد به چشم
پس آفت چشم تو هم از چشم تو بود
قومی که در این سفر مرا همراهند
از تعبیهٔ زمانه کم آگاهند
ما میکوشیم و آسمان میگوید
نقش آن باشد که نقشبندان خواهند