کو آنکه ز غم دست به جایی زدمی
یا در طلب وصل تو رایی زدمی
بر حیلهگری دسترسم نیز نماند
آن دولت شد که دست و پایی زدمی
کو آنکه ز غم دست به جایی زدمی
یا در طلب وصل تو رایی زدمی
بر حیلهگری دسترسم نیز نماند
آن دولت شد که دست و پایی زدمی
گر من ز فلک شکایت کنمی
هرچ او کندی جمله حکایت کنمی
افسوس که دست من بدو مینرسد
ورنه شر او جمله کفایت کنمی
گر عقل عزیز را به فرمان شومی
ناریخته آبم از پی نان شومی
زین قصهٔ دیرباز چون البقره
هم با سر درس آل عمران شومی
ای نسبت تو هم به نبی هم به علی
عمر ابدی بادت و عز ازلی
باقی به وجود تو پس از پانصد سال
هم گوهر مصطفی و هم نام علی
ای پیش کفت جود فلک زراقی
ابنای ملوک مجلست را ساقی
من بنده ز پای میدرآیم ز نیاز
دریاب که جز دمی ندارم باقی
دیروز که در سرای عالی بودی
رمزی گفتی اشارتی فرمودی
گر هست بده ورنه در آن بند مباش
انگار که از من این سخن نشنودی
با دل گفتم کهای همه قلاشی
چونی و چگونهای کجا میباشی
دل دیده پرآب کرد و گفتا که خموش
در خدمت خیل دختر جماشی
ای نوبت تو گذشته از چرخ بسی
بینوبت تو مباد عالم نفسی
آوازهٔ نوبتت به هر کس برساد
لیکن مرساد از تو نوبت به کسی
دی درویشی به راز با همنفسی
میگفت کریم در جهان مانده کسی
از گوشهٔ چرخ هاتفی گفت خموش
بوطالب نعمه را بقا باد بسی
چون صبح درآمد به جهانافروزی
معشوقه به گاه رفتن از دلسوزی
میگفت و گری که با من غم روزی
صبحا ز شفق چون شفقت ناموزی