به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

آوخ آوخ‌که شد پسرعم من

مایهٔ رنج و محنت و غم من

من شده شادی مجرّد او

او شده غصهٔ مجسم من

هم ز من عشرت پیاپی او

هم از و غصهٔ دمادم من

هرچه از من به دیگرن بخشد

شده از خرج‌کیسه حاتم من

من چو سهرابم اوفتادهٔ او

گشته او چیره دست رستم من

او ستمکار و من ستمکش او

من عزادار و او محرم من

پای من ایستاده تا هرجا

گر بسورست اگر به ماتم من

شیوهٔ من خلاف شیوهٔ او

عالم او ورای عالم من

هر دم از باد او پریشانست

یک جهان خاطر فراهم من

لیک با این هه عزیزترست

از دل و دیدهٔ مکرم من

دست ازو برنمی‌توانم داشت

کاو بهر حال هست محرم من

خجلم زانکه خدمتی نشدست

به وی از عزم نامصمّم من

چشم دارم‌ که خوانمش‌ سگ خویش

شاه دوران خدیو اعظم من

شیر اوژن حسن شه آنکه ازوست

درفشان نطق عیسوی دم من

آنکه گوید قضا نموده مدام

فتح ونصرت قرین پرچم من

شاه سیاره در خوی خجلت

از چه از شرم رای محکم من

عقل موسی و ذات من هرون

جود عیسی و طبع مریم من

گردن‌ گردنان هفت اقلیم

بستهٔ خم خام پرخم من

چون سلیمان تمام روی زمین

زیر خضرا نگین خاتم من

آسمان زی حریم من پوید

کعبه درگاه و لطف زمزم من

نی خدایم ولی خداوندم

ملک دوران فضای عالم من

نفخهٔ ‌لطف‌ من ‌بهشت‌ برین

شعلهٔ قهر من جهنم من

قدرم حکم محکمست ولی

تیغ هندی قضای مبرم من

خسروا ایدر از ستایش تو

قاصر آمد بیان ابکم من

به‌ که باشد دعای دولت تو

شیوهٔ خاطر مسلم من

باد یار تو تا به روز قیام

لطف پروردگار اعلم من

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:05 PM

 

نادرترین اشیا نیکوترین امکان

از عقلهاست اول وز خلقهاست انسان

از انبیا پیمبر وز اولیاست حیدر

از اتقیا ابوذر وز اصفیاست سلمان

از نارهاست دوزخ وز خاکها مدینه

از بادهاست صرصر وز آبهاست حیوان

از صفهاست صفین از قلعهاست خیبر

از کیشهاست اسلام از دینهاست ایمان

از سورهاست یس از رمزهاست طس

از قصهاست یوسف از منزلات قرآن

از شکلها مدور وز لونها منور

از خطهاست محور وز سطهاست دوران

از جسمها مجرد وز صرحها ممرد

ازکوههاست‌جودی‌وز صیدمهاست‌طوفان

از قصرها خورنق وز حلّها ستبرق

از واقعات هجرت از دردهاست هجران

از نه سپهر اطلس از هفت نجم خورشید

از چار اصل آتش وز هرسه فرع حیوان

از ترکهاست چینی وز ترکها خطایی

از تیغهاست ‌طوسی وز ابرهاست نیسان

از قلها دماوند وز رودها سماوه

از جاهها حدایق وزکانها بدخشان

از روزها است مولود وز شامها شب قدر

از وقتها سحرگه وز مرغها سحرخوان

از عیدهاست نوروز وز جامها جهان‌بین

از فصلهاست اردی وز جشنهاست آبان

از شهدهاس شکر وز بادهاست احمر

از درهاست‌گوهر وز بیخهاست مرجان

از سازهاست رومی وز مطربان نکیسا

از صوتهاست شهناز وز لحنها صفاهان

از بزمهاست فردوس وز جویهاست ‌کوثر

از سرو هاست آزاد وز عطرهاست ریحان

از نخلهاست طوبی وز سبزها بنفشه

از همدمانست‌ حورا وز شاهدانست غلمان

از رزمها بلاون وز کینها سیاوش

از شورها قیامت وز شعلهاست نیران

از نایهاست ترکی وز چرخهاست چاچی

از خنگهاست ختلی وز خطهاست ایران

از ملکهاست شیراز وز چشمهاست رکنی

وز خسروان شهنشه دارای مهر دربان

وز صلب او جهاندار سلطان ‌حسن‌ که دستش

بارد چو ابر آذرگوهر به جای باران

اندر نبرد نیرم اندر جدال رستم

اندر شکوه قیصر اندر جلال خاقان

درگاه بزم دستش بحریست‌گوهرانگیز

در روز رزم تیغش ابریست آتش‌افشان

بر هفت خطه حاکم بر نه سپهر آمر

او را قدر متابع وی را قضا به فرمان

با فر و برز البرز با شوکت فریبرز

با صولت تهمتن با سطوت نریمان

با فرهٔ فریدون با چهرهٔ منوچهر

با عزت سکندر با حشمت سلیمان

با هوش‌ و هنگ هوشنگ با عقل و رای و فرهنگ

با احتشام‌ گورنگ با احترام ساسان

در بارگاه جاهش زال سپهر خادم

در آستان قدرش هندوی چرخ دربان

دست عطای او را نسبت به ابر ندهم

بر ابر از چه بندم این افترا و بهتان

در دولتش عیان شد تیمار آل تیمور

در عصرش از میان رفت سامان آل ‌سامان

پوشد دو چشم فغفور ازگرد راه توسن

بندد دو دست قیصور از خم خام پیچان

دستان به روز رزمش پیریست حیلت‌آموز

با رنگ و ریو و ریمن با مکر و زور و دستان

با چرخ خورده سوگند خنگش به‌گاه پویه

با باد کرده پیوند رخشش به‌ گاه جولان

با عزم او نگرددگردنده چرخ مینا

با رای او نتابد تابنده مهر رخشان

بر بام آستانش نوبت زنی است بهرام

از خیل بندگانش هندو وشی است ‌کیوان

اندر رکاب عزمش فتح و ظفر قراول

اندر عنان بختش تایید حق شتابان

هست از بنای جودش ایوان فاقه معمور

وز ترکتاز عدلش بنگاه فتنه ویران

جز خال و زلف خوبان اندر ممالک وی

نی در دلست عقده نی خاطری پریشان

زان ‌پس ‌که‌راست ‌درخور این تختگاه و دیهیم

زان پس‌کراست لایق این بارگاه و ایوان

زیبد شهنشی را کز جود اوست ‌گیتی

ریب سرای ارژنگ رشک فضای رضوان

یعنی حسن بهادرکز صارم جهانسوز

سوزد روان دشمن در عرصه‌گاه میدان

ابریست دست جودش لیکن چو ابر آذر

بحریست طبع رادش لیک چو بحر عمان

طغرای مکرمت را از جود اوست توقیع

دیوان معدلت را از عدل اوست عنوان

هم ‌روشنان افلاک از نور اوست روشن

هم کارهای مشکل از سعی اوست آسان

اسرارهای پنهان بر رایش آشکارا

بر رایش آشکارا اسرارهای پنهان

نک بی‌نیازی خلق بر جود اوست شاهد

و آسایش زمانه بر عدل اوست برهان

قاآنیا برآور دست دعا که وصفش

با جد جان نشاید با جهد فکر نتوان

تاگردد آشکارا در بزمهای عشرت

از گریهٔ صراحی لعل پیاله خندان

در خنده ‌نیکخواهست چون غنچه در حدایق

درگریه بدسگالت چون ابر در گلستان

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:05 PM

گشته در برجی دو نجم سعد گردون را قران

یا دو خورشد فروزان طالع از یک خاوران

یا دو تابان‌ گوهر رخشده اندر یک صدف

یا دو رخشان اختر تابنده از یک آسمان

یا دو جبریل امین را در یکی مهبط نزول

یا دو شاه تاجور را بر یکی مسند مکان

یا نه توأم قدرت یزدان و رحم کردگار

یا شجاع‌السلطنه یا خسرو مازندران

ساحت مضمار جاه آن سپهر اندر سپهر

عرصهٔ میدان قدر این جهان اندر جهان

هرکجاکانون قهر آن جحیم اندر جحیم

هرکجا گلزر لطف این جنان اندر جنان

فتح و نصرت با عنان آن رکاب اندر رکاب

فر و دولت با رکاب این عنان اندر عنان

با ثبات حزم آن‌گردنده چون‌گردون زمین

با شتاب عزم این ساکن چو غبرا آسمان

با مـؤالف جود آن چون ‌کشته و ابر بهار

با مخالف تیغ این چون رهن و برق یمان

آن به رزم اندر و یا اسفندیار روی‌تن

این به بزم اندر و پا اسکندر صاحبقران

هم یموت از باس این راضی به قوت لایموت

هم ز جیش ترکمان آن هراسان ترکمان

ره نپوید بر فراز قصر جاه آن یقین

جا نجوید بر نشب کاخ قدر این‌ گمان

از زبان آن حدیثی و ز قضا صد گفتگو

از بنان این‌کلاس وز قدر صد داستان

یک صدا از نای‌آل‌وزگوش‌گردون‌صد خروش

یک نفیر از کوس این وز نای تندر صد فغان

جز بهار عدل ان کز وی بخشکد شاخ ظلم

غیر نقش مهر این‌کز وی برآساید روان

فصل اردی دیده‌ای‌کز وی عیان‌گردد خریف

نقش بیجان دیده‌یی ‌کز وی به تن آید توان

یک ‌کمانداری از آن وز شیر گیران صد کمین

یک ‌کمین ‌گیری ازین وز شیر مردان صد کمان

غیر طبع آن کزو یاقوت بارد آشکار

غیر دست این‌که او گوهر برافشاند عیان

بحر قلزم دیده‌یی هرگز شود یاقوت‌خیز

ابر نیسان دیده ا‌ی هرگز شود گوهر فشان

نازش آن نی به تاج و بالش این نی به تخت

تخت می‌بالد بدین و تاج می‌نازد بدان

تا ز عدل آن پریشان ‌خاطر جور و ستم

تا ز داد این فراهم مجمع‌ امن و امان

باد اندر سایهٔ اقبال آن روی زمین

باد اندر خطّهٔ فرمان این ملک زمان

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:04 PM

ساقی در این هوای سرد زمستان

ساغر می را مکن دریغ ز مستان

سردی دی را نظاره‌کن که به مجمر

همچو یخ افسرده‌گشته آتش سوزان

شعلهٔ آتش جدا نگشته ز آتش

طعنه زند از تری به قطرهٔ باران

خون به‌عروق آن‌چنان فسرده‌ که‌ گویی

شاخ بقم رسته است از رگ شریان

توشهٔ صد ساله یافت خاک مطبق

بسکه بر او آرد ریخت ابر ز انبان

آتش از افسردگی به‌کورهٔ حداد

طعنه زند بر به پتک و خنده به سندان

کوه پر از برف زیر ابر قوی‌دست

دیو سفیدست زیر رستم دستان

مغز به ستخوان چنان فسرده‌که‌‌ گویی

تعبیه کردند سنگ خاره به ستخوان

رفته فلک با زمین به خشم‌ که‌ گویی

بر بدنش از تگرگ بارد پیکان

رحم به خورشید آیدم‌ که درین فصل

تابد هر بامداد با تن عریان

بسکه بهم در هوا ز شدت سرما

یافته پیوند قطره قطرهٔ باران

گویی زنجیر عدل داودستی

کامده آون همی ز گنبد گردان

خلق خلیل‌الله ار نیند پس از چه

بر همه سوزنده آتشست ‌گلستان

باد سبکسر ز ابرهای‌ گران‌سنگ

می‌کند اکنون هزار عرش سلیمان

دانی این برد را جه باشد چاره

دانی این درد را چه باشد درمان

داروی این درد و برد آتش سردست

آتش سردی به‌ گرمی آتش سوزان

آتش سردی ‌که از فروغ شعاعش

مور به تاریک شب نماند پنهان

آتش سردی که گر بنوشد حبلی

مهر درخشان شودش بچه به زهدان

آتش سردی که گر به هامون تابد

خاکش‌ گوهر شود گیاهش مرجان

یا نی‌گویی درون‌معدن الماس

تعبیه‌کردست‌ کان لعل بدخشان

وه چه خوش آید مرا به ویژه در این فصل

با دلی آسوده از مکاره دوران

مجلسکی خاص و یارکی دوسه همدم

نقل و می و عود و رود و تار خوش‌الحان

شاهدی شوخ و شنگ و چارده‌ساله

چارده ماهش غلام طلعت تابان

فربه و سیمین و سرخ‌روی و سیه‌موی

رند و ادافهم و بذله‌گوی و غزلخوان

عالم عالم پری ز حسن پری‌وش

دنیا دنیا ملک ز روی ملک سان

کابل‌کابل سماع و وجد و ترنم

بابل بابل فسون و حیله و دستان

آفت یک شهر دل ز طرهٔ جادو

فتنهٔ یک ملک جان ز نرگس فتّان

هر نفس از ناز قامتش متمایل

راست چو سرو سهی ز باد بهاران

لوح سرینش چو گوی عاج مدور

لیکن‌ گویی نخورده صدمهٔ چوگان

او قدح و شیشه در دو دست بلورین

نزد من استاده همو سرو خرامان

من ز سر خدعه در لباس تصوّف

سبحه به دست اندرون و سر به گریبان

گر ز تغیر به رسم زهدفروشی

گویم صد لعنت خدای به شیطان

گاه چو وسواسیان به شیوهٔ پرخاش

گویم ای ساده‌لوح امرد نادان

دور شو از من که از ترشح جامت

جامهٔ وسواس من نشوید عمّان

دامن خود به آستین خرقه ‌کنم جمع

تا به می آلوده‌ام نگردد دامان

گاه سرایم که گر ز من نکنی شرم

شرم کن از حق مباش پیرو خذلان

گاه درو خیره خیره بینم و گویم

رو تو با این‌گنه نیابی غفران

این سخنم بر زبان و لیک وجودم

محو تماشای او چو نقش بر ایوان

او ز پی تردماغی خود و احباب

در صت زهد خشک م شده حیران

گاه به غبغب زند ز بهر قسم دست

کاینهمه‌ گر زهر مار باشد بستان

گاه به آیین دلبران پی سوگند

دست‌گذارد به تار زلف پریشان

گاهی‌گویدکزین عبوس مجسم

یارب ما را به فضل و رحمت برهان

گاه به ایما به میر مجلس ‌گوید

کاین سر خر را که راه داد به بستان

گاه به نجوی به اهل بزم سراید

خلقت منکر ببین و جامهٔ خلقان

گاه‌کند رو به آسمان‌ که الهی

امشب ازین جمع این بلیه بگردان

دل شده یک قطره خون‌که آخر تاکی

از جا برخیز و درکنارش بنشان

عقلم‌گوید دلا مگر نشندی

منع چو بیند حریص‌تر شود انسان

جان بر جانان ولی ز بهر تجاهل

گاه نگاهم به سقف و گاه بر ایوان

گویم برگو دلیل خوبی صهبا

گوید عشرت دلیل و شادی برهان

گوید چبود دلیل حرمت باده

گویم اینک حدیث و اینک قرآن

گویم حاشا نمی‌خورم‌که حرامست

گوید کلا چه تهمتست و چه بهان

گوید بستان بخور به جان فلانی

گویم نی نی فلان‌که باشد و بهمان

عاقبت الامر گوید ار بخوری می

می‌دهمت یک دو بوسه از لب خندان

من ز پی امتحان شوخیش از جدّ

چاک درون را درافکنم به گریبان

آنگه از سوز دل به رسم تباکی

ز آب دهان تر کنم حوالی مژگان

خرخرهٔ‌ گریه درگلوی فکنده

هر نفس از روی خدعه برکشم افغان

گویمش ای طفل ساده رخ که هنوزت

گرد بهی نیست‌ گرد سیب زنخدان

چند کنی ریشخند آنکه‌ گذشتست

سبلتش از گوش و موی ریش ز پستان

مر نشنیدستی ای نگار سیه‌موی

شرم ز ریش سفید دارد یزدان

ای بت‌کافور روی مشکین طرّه

کت بالا تیرست و شکل ابرو کیوان

تیرم‌ کیوان شدست و مشکم‌ کافور

از اثر کید تیر و گردش‌ کیوان

من به ره گور پی‌سپار و تو آری

از بر گوران‌ کباب بر ز بر خوان

خندی بر من بترس از آنگه بگرید

چشم امل بر تو از تواتر عصیان

گوهر یکدانهٔ دلم را مشکن

یا چو شکستی ز لعلش آور تاوان

او چو مرا دل‌شکسته بیند ترسد

روز جزا را از بیم آتش نیران

ساعد سیمن به‌گردنم‌کنند آونگ

پاک ‌کند اشکم از دو دیدهٔ گریان

از دل و جان تن دهد به بو سه و از عجز

ژاله فشاند همی به لالهء نعمان

من دو سه خمیازه زیر خرقه نهانی

برکشم از ذوق بوسهٔ لب جانان

در بتنم لرزه از طرب ‌که فضولی

بانگ بر او برزند که ها چکنی هان

ایکه تو بینی به زیر خرقه خزیدست

کهنه حریفی ست شمع جمع ظریفان

هرچه جز ابن خرقه‌اش که بینی بر تن

دوش به یک جرعه باده‌ کرده‌ گروگان

درد شرابی‌ که این به خاک فشاند

گردد از آن مست فرش و مسند و ایوان

گوید اگر اینچنین بودکه تو گویی

کش‌ به جز این خرقه‌ نی سراست و نه‌ ساامان

از چه نشیند به صدر مجلس و راند

با چو منی اینقدر لطیفه و هذیان

پاسخش آرد که ‌گر به عیب تمامست

ای‌ا هنرش بس که هست مادح سلطان

شاه شجاع آنکه شرزه شر دژ آهنگ

نغنود از بیم نیزه‌اش به نیستان

ای ملک ای آفتاب ‌ملک‌که جز تو

کس نشنیدست آفتاب سخندان

پیلی اما ز دشنه داری خرطوم

شیری اما ز دهره داری دندان

شیر ندارد به سر بسان تو مغفر

پیل ندارد به تن بسان تو خفتان

کوههٔ رخش تو پیش کوه بلاون

همچو بلاون ‌که است‌ پیش بیابان

از زره و خود گو جمال تو بیند

آنکو یوسف ندیده است به زندان

دوش چو برگفتم این قصیده سرودم

به که به کرمان فرستمش ز خراسان

عقل برآشفت و گفت زیرکی الحق

دُر سوی عمّان بریّ و زیره به‌ کرمان

مدح فرستی به سوی شاه و ندانی

مدح نبی ‌کرد می‌نیارد حسان

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:03 PM

دو خورشد جهانگیرند از یک آسان نابان

یکی در ملک فرمانده یکی بر چرخ فرمان‌ران

یکی سلطان‌حسین آنکو ز قهرش بفسرد دریا

یکی دیگر حسن شه کز بلارک بشکرد ثعبان

مر آن‌ کاموس پهلو را بدرّد روز کین پهلو

مر این‌یک پور دستان را ببندد در وغا دستان

ز عدل آن نظر کن غرم را با شیر هم‌پایه

ز داد این چکاوک را نگر با باز هم‌دستان

ز جود آن بری گردید هر ویران ز ویرانی

ز بذل این عری‌گشتند خلق از جامهٔ خلقان

ببندد آن دو دست گیو را چون سنگ در هیجا

در آرد این ‌سر نُه ‌چرخ را چون ‌گوی در چوگان

اشارتهای جود آن بشوید فضل را دفتر

قوانین عطای این بسوزد معن را دیوان

نهد بر عرشهٔ عرش آن ز رتبت پایهٔ کرسی

نهد بر سفت کیوان این ز عزت اختر کاوان

ز جود بی‌حساب آن روانی نیست پژمرده

ز عدل بی‌قیاس این نباشد خاطری پژمان

به ترک حکم آن‌ ترک فلک دارد غم تاریک

خلاف امر این دهر ار کند مویی شود مویان

ابر ادلال عدل آن جهان را ایمنی شاهد

ابر اثبات جود این غنای مردمان برهان

بود از ایمن آن سائلان دهر را ایسر

بود از ایسر این ساکنان چرخ را ایمان

ز وقر حزم آن باشد به ‌گیتی خاک را رامش

ز سیر عزم این آمد به دوران چرخ را دوران

بود بر خوان آن از ریزه‌خواران صد به‌از حاتم

بود برکاخ این از زله‌جویان صد به از قاآن

ببرد آن قبای ایمنی بر قامت‌گیتی

بدوزد این لباس چرخ را از سوزن امکان

نهد آن از علو پایه پا بر تارک فرقد

کشد این بارهٔ اقبال را بر بارهٔ‌کیوان

اگر آن امر فرماید نبارد ابر بر معدن

وگر این حکم بنماید نتابد قرص خور برکان

گشاد دست آن وانک ببندد در صدف گوهر

نهاد طبع این وینک بروید از زمین مرجان

ببرّد آن به هندی تیغ رومی ‌جوشن قیصر

بدرد این به طوسی اصل چینی مغفر خاقان

همای عدل آن زاغ ستم را بسترد چنگل

نهنگ تیغ این شیر اجم را بشکرد دندان

شد از انعام دست آن خزاین خالی از گوهر

شد از جودی جود این سفاین ایمن از طوفان

مر آن را هست رخشی آب سیر و خاک آرامش

مر این را هست خنگی بادرفتار آتشین‌جولان

ابا تازی‌نژاد آن نباشد وهم هم پویه

ابا ختلی نهاد این نگردد آسمان پویان

عطای دست آن ابری ولیکن ابر پرمایه

سخای طبع این بحری ولیکن بحر بی‌پایان

ز رشک همت آن ابر آذارست در آذر

ز حقد نعمت این بحر خزرانست در خذلان

مر آن‌یک از زمردگونه اژدر بشکرد افعی

مر این یک اژدها را صید سازد ز افعی پیچان

هم از پیکان تیر آن تن پرویز پرویزن

هم از چگال قهر این طغان چرخ پرریزان

به خاک آن‌ کرد بنیانیّ و شد بنیان چرخ از هم

به طوس افکند از فتحی مر این بنیاد را بنیان

ز تف قهر آن خیزد به ‌گردون شعلهٔ آتش

ز آب لطف این جوشد ز خارا چشمهٔ حیوان

به دربار حسن شه بهر مداحی شدم روزی

دو لعل دلکشش بودی بدین اندر سخن ‌گویان

که من از فارس ‌گردیدم ز اشفاق مهین داور

کمیت بخت را فارس سمند چرخ را تازان

اگر خودکوکبی بودم ز قربش ماه‌گردیدم

وگر بودم مه نو گشتم از وی بدر بی‌نقصان

وگر هم بدر بودم مهر تابانی شدم اینک

وگر هم مهر بودم مهر بی‌کس شدم اینسان

اگر خاور خدا بودم خداوند جهان‌گشتم

وگر بودم خداوند جهان‌گشتم فلک سامان

اگر ببری بدم‌ گشتم ز عونش ببر اژدرکش

اگر ابری بدم‌گشتم ز فیضش ابر در باران

غرض زینسان ستایشها بسی فرمود شاهنشه

که من زان اندکی دارم به یاد ازکثرت نسیان

حبیبا چون ز مدح ‌آن دو دارا دم نشاید زد

ز دارای جهانشان مسأ‌لت ‌کن عمر جاویدان

الا تا بر مرام آن بتابد مهر رخشنده

الا تا بر مراد این بگردد گنبد گردان

بگردد تا قیامت عزم آن بر ساحت‌ گیتی

بتابد تا به محشر رای این بر تودهٔ‌ گیهان

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:02 PM

امسال ‌گویی از اثر باد فرودین

جای سمن ثریا می‌روید از زمین

گویی هوا لطافت روح فرشته را

پیوند داده با نفس باد فرودین

یک آسمان کواکب هر دم چکد ز ابر

مانا سپهر هشتم دارد در آستین

گویی سهیل و پروین پاشد به خاک ابر

تا برگ لاله بردمد و شاخ یاسمین

بربسته مرغ زیر و بم چنگ درگلو

بی‌اهتمام باربد و سعی رامتین

نبود عجب‌ که بهر تماشای این بهار

غافل ز بطن مادر بیرون جهد جنین

آن باژگونه ‌گنج روان بین‌ که در هوا

آبستنست چون صدف از گوهر ثمین

چون طبع نار ظلمت و نور اندرو نهان

چون صلب سنگ آتش و آب اندرو دفین

گفتم سحرکه بی‌می و معشوق و چگ و نی

تنها نشست نتوان در فصلی اینچنین

بودم درین خیال ‌که نا گه ز در رسید

آن سرو نازپرورم آن شوخ نازنین

شمع طراز ماه چگل شاه‌کاشغر

ترک خطا نگار ختن نوبهار چین

برگرد خرمن سمنش خوشه‌های زلف

گفتی‌ که زنگیانند در روم خوشه‌ چین

مسکین دو نرگسش همه خواب و خمار و ناز

مشکین دو سنبلش همه تاب و شکنج و چین

بنهفته در دو شیطان یک عرش جبرئیل

جا داده در دو مرجان یک بحر انگبین

پنهان رخش به حلقهٔ زلفین تابدار

چون زیر سایهٔ دو گمان نور یک یقین

گفتی نموده با دو زحل مشتری قران

یا گشته است با دو اجل عاقیت قرین

بر توسنی نشسته ‌که ‌گفتی ز چابکی

یک آشیان عقابست از فرق تا سرین

برجستم و ز دیدهٔ خودکردمش رکاب

وزدست خود عنان و ز آغوش خویش زین

آوردمش به حجره و زان یادگار جم

بنهادمش به پیش لباف دو ساتکین

زان سرخ مشکبو که توگویی به جام او

رخسار و زلف خویش فروشسته حور عین

جامی چو خورد خندان خندان به عشوه گفت

دلتنگم از حلاوت این لعل شکرین

نگذاردم‌ که بادهٔ تلخی خورم به ‌کام

زیراکه ناچشیده به شهدش‌کند عجین

گفتم شراب شیرین از روی خاصیت

رخ را دهد طراوت و تن راکند سمین

خندید نرم نرمک وگفتا به جان من

حکمت مباف و هیچ ز دانش ملاف هین

بقراط اگر شوی نشوی آنقدر عزیز

کز یک نفس ملازمت صدر راستین

عنوان عقل و دانش فهرست فال و فر

منشور ملک و ملت طغرای داد و دین

دیباچهٔ معالی تاریخ مکرمت

گنجینهٔ معانی دانای دوربین

کهف امم اتابک اعظم ‌که شخص اوست

آفاق را امان و شهنشاه را امین

اخلاق او مهذّب و افعال او جمیل

رایات او مظفر و آیات او متین

حزمش همه مشیّد و عزمش همه قوی

قولش همه مسلم و رایش همه رزین

دستش هزار دنیا پوشیده در یسار

جودش هزار دریا پاشیده در یمین

ای بر تو آفرین و بر آن ‌کافریده است

یک‌عرش روح پاک ز یک مشت ماء و طین

روز ازل‌که عرض همه ممکنات دید

کرد آفرین به هستی و تو هستی آفرین

بر غرقه‌ای‌که نام ترا بر زبان برد

هر قطره ز آب دریا حصنی شود حصین

اشخاص رفته باز پس آیند چون به حشر

آن روز هم تو باشی اگر باشدت قرین

آبستنان به دل همه شب نذرهاکنند

کز بهر خدمت تو نزایند جز بنین

بسیارکس ز دیدن سائل حزین شود

الاّ تو کز ندیدن سائل شوی حزین

از بس به درگه تو امیران بسر دوند

هرجاکه پا نهی همه چشمست با جبین

آصف اگر به عهد تو بودی ز بهر فخر

کردی خجسته نام ترا نقش بر نگین

حزمت به یک نظاره تواند که بشمرد

ادوار صبح خلقت تا شام واپسین

عهدی چو عهد عدل تو دوران نیاورد

گر صدهزار مرتبه رجعت‌ کند سنین

هر نظم دلپذیر که جز در ثنای تست

مانند گوهریست که ریزد به پارگین

تا آفرین و نفرین این هردو لفظ را

گویند برّ و فاخر هنگام مهر و کین

هرکس‌ که‌ کین و مهر تو ورزد همیشه باد

این یک قرین نفرین آن جفت آفرین

با موکبت سعادت و اقبال همعنان

باکوکبت شرافت و اجلال همشین

روح‌القدس موید و خیرالبشر پناه

گیهان خدیو ناصر و گیهان خدا معین

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:02 PM

به راغ و باغ گذرکرد ابر فروردین

شراره ریخت بر آن و ستاره ریخت براین

از آن شراره همه راغ گشت پر لاله

وزین ستاره همه باغ‌گشت پر نسرین

چمن از آن شده پرنور وادی ایمن

دمن ازین شده پر نار آذر برزین

مگر چمن زگل آتش‌ گرفت ‌کز باران

زند بر آتش آن آب ابر فروردین

درین بهار مرا شیر گیر آهو کی است

گوزن چشم و پلنگینه خشم وگور سرین

میان عقل و جنون داده عشق او پدید

میان چشم و نظرکرده حسن او تفتین

دو طٌره‌اش چو دو برگشته چنگل شهباز

دو مژه‌اش چو دوگیرنده پنجهٔ شاهین

قدش به قاعده موزون نه ‌کوته و نه بلند

تنش به حد متناسب نه لاغر و نه سمین

دوچشم زیر دوابرو و دوخال زیر دوچشم

گمان بری ‌که همی در نگارخانهٔ چین

دو ترک خفته و در زیر سر نهان ‌کمان

دو بچه هندو ی بیدار هردو را به‌ کمین

شب ‌گذشته ‌کز آیینه پارهای نجوم

سیه عماری شب را سپهر بست آیین

رسید بی خبر از راه و من ز رنج رمد

به چهره بسنه نقابی چو زلف او مشکین

دو عبهرم شده از خون دو لالهٔ نعمان

دمیده از بر هر لاله یک چمن نسرین

شده دو جزع یمانی دو لعل و از هریک

چکیده ز اشک‌ روان خوشه‌خوشه درّ ثمین

ندیده طلعت او دیدم از جوارح من

ز هرکرانه همی خاست نالهای حزین

مژه به چشمم همی خار زد که ها بنگر

جنون به مغزم هی بانگ زد که ها منشین

ز جای جستم و با صد تعب‌ گشودم چشم

رخی معاینه دیدم به از بهشت برین

شعاع نور جبینش ز سطح خاک نژند

رسیده تا فلک زهره همچو ظلّ زمین

به‌ کف بطی ز میش لعل رنگ و مشکین بوی

بسان آتش موسی به آب خضر عجین

از ‌آن شراب‌ که با نور او توان دیدن

نزاده در شکم مادر آرزوی جنین

چه دید دید مرا همچو باز دوخته چشم

دو لاله‌ گشته عیان از دو نرگس مسکین

چه‌ گفت‌ گفت‌ که ای آسمان فضل و هنر

ز فرقدین تو چندین چرا چکد پروین

چه سوزی این همه نارت که ریخت بر بستر

چه پیچی این همه مارت ‌که هشت بر بالین

مگر خیال سر زلف من نمودی دوش

که‌بر تنت همه‌تابست و بر رخت همه چین

بگفتمش به شبی ‌کابر پیلگون از برف

همی فشاند ز خرطوم پنبهٔ سیمین

ز بس که سودهٔ کافور بر زمانه فشاند

زمین ز حمل سترون شد آسمان عنین

به چشم من دو سه الماس سوده ریخت ز برف

سحرگهان ‌که ز مشرق وزید باد بزین

ز درد چشم چنانم‌کنون‌که پنداری

به چشم من مژه از خشم می‌زند زوبین

چو این شنید ز جا جست و نام خواجه دمید

بهر دو چشمم و پذرفت درد من تسکین

فروغ چشم معالی نظام ملت و ملک

جمال چهر مکارم قوام دولت و دین

خدایگان امم صدراعظم ابر کرم

که صدر بدر نشانست و بدر صدر نشین

به یک نفس همه انفاس خلق را شمرد

ز صبح روز ازل تا به شام بازپسین

به یک نظر همه اسرار دهر را نگرد

ز اولین دم ایجاد تا به یوم‌الدین

زهی ز یمن یمینت زمانه برده یسار

خهی به یسر یسارت ستاره خورده یمین

مداد خامهٔ تو خال چهر روح‌القدس

سواد نامهٔ توکحل چشم حورالعین

ز بهر پاس ممالک به عون عزم قوی

برای امن مسالک به یمن رای رزین

ز بال پشّه نهی پیش باد سد سدید

ز نار تفته‌کشی‌گرد آب حصن حصین

ستاره با همه رفعت ترا برد سجده

زمانه با همه قدرت تراکند تمکین

از آن زمان‌که مکان و مکین شدند ایجاد

ندید هیچ مکان چون تو در زمانه مکین

تو جزو عالمی و به ز عالمی چون آن

که جزو خاتم و هم به زخاتمست نگین

به نور رای تو ناگشته نطفه خون به رحم

توان نمود معین بنات را ز بنین

پی فزونی عمر تو دهر باز آرد

هرآنچه رفته ازین پیش از شهور و سنین

ز بیم عدل تو نقاش را بلرزد دست

کشد چو نقش‌کبوتر به پنجهٔ شاهین

در آفرینش عالم تو ز آن عزیزتری

که در میان بیابان تموز ماء مین

وجود را نبد ار ذات چون تویی زیور

هزار مرتبه کردی عدم بر او نفرین

زمین به قوت حکم تو حکمران سپهر

گمان بیاری رای تو اوستاد یقین

خزان‌گلشن تو نوبهار باغ بهشت

زمین درگه تو آسمان چرخ برین

گرت هزار ملامت‌ کند حسود عنود

بدو نگیری خشم و بدو نورزی‌کین

از آنکه پایهٔ سیمرغ از آن رفیع‌تر است

که التفات ‌کند گر کشد ذباب طنین

به‌ کفهٔ‌ کرمت چرخ و خاک همسنگند

اگر چه آن یک بالا فتاده این پایین

بلند و پستی دو کفه را مکن مقیاس

بدان نگرکه همی راست ایستد شاهین

شنیده بودم مارست‌کاژدهاگردد

چو چند قرن بگردد بر او سپهر برین

ز خامهٔ تو شد این حرف مر مرا باور

از آنکه خامهٔ تو مار بود شد تنین

به‌حکم آنکه چوثعبان موسوی نگذاشت

به هیچ رو اثر از سحر ساحران لعین

برون ز ربقهٔ حکم تونیست خشک و تری

درست شدکه تویی معنی‌کتاب مبین

همیشه تا نشود جهل با خرد همسر

هماره تا نبود زهر چون شکر شیرین

خرد به روی تو مجنون چو قیس از لیلی

هنر ز شور تو شیدا چو خسرو از شیرین

کف ‌گشاده روانت ستوده جان بی‌غم

دلت شکفته تنت بی‌گزنده و بخت سیمین

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:02 PM

 

از بوی بهار و فر فروردین‌

شد باغ بهشت و باد مشک‌آگین

بر لاله چو بگذری خوری سوگند

کز خلد برون چمیده حورالعین

بر سبزه چو بنگر‌ی دهی انصاف

کاور‌ده نسیم بوی مشک از چین

از شاخ شکوفه باغ پنداری

دزدیده ز چرخ خوشه پروین

در سایهٔ بید بیدلان بینی

سر خوش ز خمار بادهٔ نوشین

بر نطع چمن به پادگان یابی

کز می چپ و راست رفته چون فرزین

چون چشمهٔ طبع من روان شد باز

آبی‌که ه‌سرده بود در تشرین

از ابر مگر ستاره می‌بارد

کز خاک ستاره می‌دمد چندین

ای غالیه موی ای بهشتی روی

ای فتنهٔ دانش ای بلای دین

ای مشک ترا ز ارغوان بستر

وی ماه ترا ز ضیمران بالین

یاقوت تو قوت خاطر مشتاق

مرجان تو جان عاشق غمگین

مشکین سر زلف عنبرافشانت

تسکین ملال خاطر مسکین

در طره نهفته چنگل شهباز

در مژه‌گرفته پنجهٔ شاهین

درهر نگه تو طعن صد خنجر

در هر مژهٔ تو زخم صد زوبین

زان روی شکفته ‌گرد غم بنشان

چون ماه دو هفته پبش ما بنشین

دانی که روان ما نیاساید

بی بادهٔ تلخ و بوسهٔ شیرین

این قرعه به نام ما بر آور هان

این جرعه به‌کام ما در آور هین

از خانه یکی به سوی صحرا رو

از غرفه یکی به سوی بستان بین

کز سنبل راغ‌ گشته پر زیور

وز نسرین باغ‌ گشته پر آیین

لختی بگشای طره بر سنبل

برخی بنمای چهره بر نسرین

تا برندمد به بوی زلفت آن

تا دم نزند ز رنگ رویت این

وان شاخ شکوفه را کمر بشکن

تا بر نزند بدان رخ سیمین

وان زلف بنفشه را ز بن برکن

مگذار ز زلفکانت دزدد چین

با چهر چو گل اگر چمی در باغ

نرمک نرمک حذرکن ازگلچین

ترسم ‌که ز صورتت بچیند گل

وز رشک به چهر من درافتد چین

ای ترک به شکر آنکه بخت امروز

با ما چو مخالفان نورزد کین

از بوسه و باده فرض تر کاری

امروز شدست مرمرا تعیین

خواهم چو چنار پنجه بگشایم

تا دشمن خواجه را کنم نفرین

سالار زمانه حاجی آقاسی

کاورا ز می و زمان‌ کند تحسین

آن خواجه ‌که همت بلندش را

ادراک نکرده و هم کوته‌بین

ابرار به اعتضاد مهر او

یابند همی مکان بعلیّین

فجار به انتقام قهر او

گیرند همی قرار در سجین

دوزخ ز نسیم لطف او فردوس

کوثر ز سموم خشم او غسلین

چنگال ز بیم او کند ضیغم

منقار ز سهم او برد شاهین

بر فرق فلک نهاده قدرش پای

بر رخش قضا فکنده حکمش‌ زین

لفظی ‌که نه در مدیح او باشد

بر سر کشدش قضا خط ترقین

از نکهت مشک خوی او سازد

هرسال بهار خاک را مشکین

از آینهٔ ضمیر او بندد

هر شام ستاره چرخ را آیین

میزان زمانه را ز حلم او

نزدیک بود که بگسلد شاهین

جودش به مثابه‌یی ‌که‌ کلک او

بی‌نقطه نیاورد نوشتن سین

چونان که عدوی او همی از بخل

بی هر سه نقط همی نگارد شین

مدحش سبب نجات و غفرانست

چون در شب جمعه سورهٔ یاسین

ای دست تو کرده جود را مشهور

ای عدل تو داده ملک را تزیین

بامهر تو نار می‌کند ترطیب

با قهر تو آب می‌کند تسخین

هرمایه‌که بود آفرینش را

در ذات تو گشته از ازل تضمین

هر نکته‌ که بود حکمرانی را

بر قدر تو کرده آسمان تلقین

آن راکه ثنای حضرتت گوید

جبریل در آسمان‌ کند تحسین

وانجا که دعای دولتت خوانند

روح‌القدس از فلک کند آمین

چندان ‌که ‌تو عاشقی به‌ بخشیدن

پرویز نبود مایل شیرین

نه جاه ترا یقین دهد تشخیص

نه جود ترا گمان‌ کند تخمین

بحری که به خشم بنگری در وی

زو شعله برآر آذر برزین

در رحمت آبی از تواضع خاک

زیراکه مخمّری ز آب و طین

ای فخر زمانه بهر من‌ گردون

هر لحظه عقوبتی کند تکوین

در طالع من نشان آزادی

معدوم بود چو باه در عنن

غلطان غلطان مرا برد ادبار

زان سان ‌که جُعَل همی برد سرگین

در جرگهٔ شاعران چنان خوارم

کاندر خیل دلاوران گرگین

چونانکه خدایت از جهان بگزید

از جملهٔ مادحان مرا بگزین

وی‌ن بکر سخن که نوعروس تست

از رحمت خویشتن دهش‌کاببن

تا مهر چو آسیا همی گردد

بر گرد افق هبه ساحت تسعین

سکان بلاد بد سگالت را

هر مژه به چشم باد چون سکّین

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:02 PM

یازده ساله کودکی هست به کاخم اندرون

سست وفا وسخت دل خردقضیب وگردکون

چون به رخ افکنم‌ گره‌ کای پسر و بیا بده

هبچ نگویدم‌ که چه هیچ نپرسدم‌ که چون

کیرش خرد و مختصر کونش و ز پاچه تاکمر

آن یک چون خیار تر این یک‌کوه بیستون

سر چو به خاک برنهد ت‌ن به هلاک در دهد

از چپ و راست برجهد همچو تکاور حرون

هرگه در سپوزمش ناف و شکم بدوزمش

شمعی بر فروزمش در غرفات اندرون

چونکه در او کنم فرو نالهٔ آخ آخ او

ساز شود ز چارسو چون بم و زیر ارغنون

بود دو سال بیشتر تا که ‌کشیدمش ببر

حمدان سودمش بدر هر شب بهر آزمون

ساده بباید این چنین خرد ذکر ران سرب‌ء

تات ز خاطر حزین انده غم برد برون

ساده سزد نزارکی کیرش چون خبارکی

نه چو یکی منارکی رفته به چرخ نیلگون

گنده و زفت و پرشبق از خر نر برد سبق

کونش چون یکی طبق کیرش چون یکی ستون

ساده ‌گر این چنین بود زیر تو هیچ نغنود

همدم لوطیان شود در سرش اوفتد جنون

هردم با قلندران نوشد ساغر گران

تا دل عشق‌پروران دارد غرق موج خون

ور به عتاب خیزیش تا به خطا ستیزیش

پنجهٔ تند و تیزیش افکندت بسرنگون

چون شمنت اگر صنم باید زی بتی بچم

کت نکند ز بار غم سینه فکار و دل زبون

پند مرا به جان‌ شنو دل بنه بر نهال نو

تن به بلا شود گرو در سر عشق یار دون

زن به ره بتی قدم تازه چو روضهٔ ارم

عربده‌اش زیادکم آشتیش بسی فزون

ببش ز مه جمال او کم به شماره سال او

تا به‌گه وصال او چیره تو باشی او جبون

بی‌رم و طمه و لگد خم ‌کنیش‌ چو دال قد

زان سپسش به جزر و مد راست کنی الف به نون

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:02 PM

آفتاب زمانه شمس‌الدین

ای قدر قدر آسمان تمکین

مهر بارای روشن توسها

چرخ با اوج درگه تو زمین

کوه با عزم تو چو کاه سبک

کاه با حزم تو چوکوه متین

تیغ تو عزم‌ فتنه‌ را نشتر

خشم تو چشم خصم را زوبین

نامی از جود تست ابر بهار

گامی از کاخ تست چرخ برین

خاتمی هست حکم محکم تو

کش بود آفتاب زیر نگین

سرورا حسب حال من بشنو

گرچه مستغنی است از تبیین

چون ز شیراز آمدم به عراق

مرمرا بود هشت اسب‌گزین

هر یکی‌گاه حمله چون صرصر

هریکی روز وقعه چون تنین

وندر اینجا به قحطی افتادند

که مبیناد چشم عبرت بین

همگی همچو مرغ جلاله

گشته قانع به خوردن سرگین

چون من از بهر جو دعاکردم

همه‌ گفتند ربنا آمین

بر من و بخت من همی‌ کردند

صبح تا شام هریکی نفرین

نه مرا زهره‌ای‌ که‌ گویم هان

نه مرا جرأتی‌ که ‌گویم هین

قصه کوتاه هفته‌یی نگذشت

که گذشتند با هزار انین

وینک از بهر هریکی خوانم

هر شب جمعه سوره یاسین

بنده را حال اسبکی باید

نرم‌ دُم‌ گِرد سُم‌ گوزن سرین

تیزبین آنچنانک در شب تار

بیند از ری حصار قسطنطین

چون باستد به پهنه کوه گران

چون بپوید به وقعه باد بزین

رعد کردار چونکه شیهه کشد

می‌ نخسبد به بیشه شیر عرین

چون سلیمان که هشت تخت بباد

از بر پشت او گذارم زین

چند پنهان کنم بگویم راست

چون مرا راستی بود آیین

مرمرا شوخ و شنگ شاهدکی است

سیم خد سرو قد فرشته جبین

مژه‌اش همچو چنگل شهباز

طره‌اش همچو پنجه ی شاهین

زلفکانش ورق ورق سنبل

چهرگانش طبق طبق نسرین

قامتش همچو طبع من موزون

طره‌اش همچو چهر من پرچین

ابرویش همچو تیغ تو بران

گیسویش همچو خلق تو مشکین

وجناتش چو طبع تو خرم

حرکاتش چو شعر من شیرین

چبا بد دور چشمکی دارد

که درو ناز گشته ‌گوشه نشین

ساق او را اگر نظاره‌ کند

پای تا سر شبق شود عنین

تاری از زلفش ار به باد رود

کوه و صحرا شود عبیرآگین

چشمش از فتنه یک جهان لشکر

رویش ‌از جلوه یک فلک پروین

روز تا شب سرین‌ گردش‌ را

به نگاه نهان کنم تخمین

در دل از بهر عارض و لب او

بوس ها می‌کنم همی تعیین

او پیاده است و زین سبب نهلد

که سوارش شوم من مسکین

هر دو را می توان سوار نمود

به یکی اسب ای فرشته قر‌ین

‌آسیاوار تا نماید سیر

آسمان در ارضی تسعین

آنی از دور مدت تو شهور

روزی از سال دولت توسنین

آفرین بر روان قاآنی

کش روش راستست ورای رزین

در دل و‌رای این ‌چنین دارد

یاد و مهر جناب شمس‌‌الدین

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:02 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 62

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4802378
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث