به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

ای ترک من ای عید تو چون روی ‌تو میمون

بر طرهٔ مفتول تو دلها همه مفتون

عقل تو کهن بخت تو نو وقت تو خرم

سال تو نکو حال تو خوش فال تو میمون

زانگونه که بر خلق همایون گذرد عید

بر ما بگذر تا گذرد عید همایون

چون بوسه بود توشهٔ جان خاصه به نوروز

ای ترک بیاتات ببوسم لب میگون

هی بویمت آن‌ لب‌ که به‌ طعمست طبرزد

هی بوسمت آن رخ‌ که به‌رنگست طبرخون

معجون حیاتست لب لعل تو ایراک

مرجان لطیفیست به مرجان شده معجون

تو جلوه دهی سروی چون طبع من آزاد

من عرضه‌کنم شعری چون قد تو موزون

ای طرفه سر از غرفه برون آر و برون آی

کآمد مه نیسان و بشد نوبت‌ کانون

قانون نشاطی ‌که به‌ کانون شدت از دست

نو کن به می سرخ‌تر از آتش ‌کانون

لختی بخروشیم و بجوشیم و بنوشیم

زان می ‌که بر او رشک برد رای فلاطون

زان می ‌که ازو لعل بود نعل در آتش

خود قوت دل ما دل یاقوت ازو خون

بنشین و بخور باده مگو باده خورم چند

برخیز و بده بوسه مگو بوسه دهم چون

آن قدر بده بوسه ‌که بیخود شوم ایدر

آن قدر به خور باده‌ که از خود روی ایدون

قانون چکنی بوسه و می هردو فزون ده

عدل ملکست آنچه برونست ز قانون

شاهنشه آفاق محمد شه غازی

کش تخت سلیمان بود و بخت فریدون

برجی است جهان بخت شهش کوکب رخشا

درجیست زمین تخت‌کیش لولو مکنون

ای‌کیسهٔ‌کانها زکف جود تو خالی

وی‌کاسهٔ جانها ز می مهر تو مشحون

جز شبه و قرین چیست ‌که یزدانت نداده

تا من به دعا خواهمش از خالق بی‌چون

فوجی بود از لشکر جرار تو انجم

موجی بود از لجهٔ افضال تو گردون

غیبی نبود از نظر حزم تو غایب

جایی نبود از جهت جاه تو بیرون

زان سان که همی علم به تکرار فزاید

فر تو ز تکرار و اعادت شود افزون

نادم نبود خادم بخت تو به گیتی

ایمن نشود طاعت تخت تو ز طاعون

اقدام تو از یاد برد وقعهٔ قارن

انعام تو بر باد دهد مخزن قارون

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:02 PM

منجر چون تافت مهر ازکاخ‌گردون

گهر انگیخت این بحر صدف‌گون

ز شنگرف شفق زنگارگون چرخ

چو زنگاری لباسی غرقه در خون

کنار آسمان از سرخی او

چو روی لیلی و دامان مجنون

چنان از چرخ نیلی تافت خورشید

که چهر شاه از چتر همایون

شجاع‌السلطنه سطان غازی

که جیشش بر سپهر آرد شبیخون

شهی‌کز خون شیران بداندیش

به‌ کافر قلعه جاری ساخت جیحون

هنوز از موجهٔ دریای تیغش

روان در ماوراء‌النهر سیحون

هنوز از خون‌فشان شمشیر قهرش

گذارا از بر خوارزم آمون

ز بس از رأفتش دلهاگشاده

ز بس بر روزگارش امن مفتون

نباشد عقده جز اندر دل خاک

نباشد فتنه جز در چشم مفتون

سنانش مایهٔ صد رزم قارن

عطایش آفت صد گنج قارون

بود در پایه اسکندر ولیکن

سکندر را نبد فهم فلاطون

به عزم خاوران چون راند باره

زری با فال نیک و بخت میمون

نخستین در مزینان خرگه افراشت

چه خرگه قبه‌اش همراز گردن

تنی چند از سران ترکمانان

گرفتارش شدند از بخت وارون

چو سوی سبزوار انگیخت باره

فلک‌گفتش بزی سرسبز اکنون

که‌ گیهان بان زمام اختیارات

مفوَِّض‌کرد بر شهزاده ارغون

سیاوخشی‌ که روید در صف جنگ

ز تیغ ضیمران رنگش طبرخون

عیان از چهره‌اش چهر منوچهر

نهان در فره‌اش فر فریدون

دماوندی عیان ‌گردد بر البرز

چو بنشیند به پشت رخش‌ گلگون

سخاوت در عروق اوست مضمر

جلادت در نهاد اوست مضمون

بهرجا لطف او گلزری از گل

بهرجا قهر او دریایی از خون

اگر امرش بجنباند زمین را

چنین ساکن نماند ربع مسکون

چنان از با‌س او دلها مشوش

که جان حبلی از آواز شمعون

چنان با وی به رأفت چرخ مینا

که احمد با علی موسی به هارون

عطای دست او کرد آشکارا

بهر ویران که گنجی بود مدفون

سخای طبع او فرمود خرم

بهر کشور که جانی بود محزون

قرین لطف او سوزنده قهرش

چو گلزاری مزیّن جفت ‌کانون

ز صلب عامری میری امینش

که از انصاف او آفاق مامون

محمد صالح آن خانی ‌که قدرش

بود ز اندیشه و اندازه بیرون

اگر نازیدی از یک ناقه صالح

ورا صد ناقه هر یک جفت گردون

عطایش از عطای فضل افضل

سخایش از سخای معن افزون

به هامون گر ببارد ابر دستش

دو صد جیحون روان ‌گردد به هامون

مسلم بر وجودش هر چه نیکی

معاین بر ضمیرش هر چه مکنون

بنوش مهرش ار پیوند گیرد

دهد خاصیت تریاک افیون

کنون قاآنیا ختم سخن‌ کن

که در اسلوب شعر اینست قانون

الا تا در نیاید در دو گیتی

به هیچ اندیشه ذات پاک بیچون

سعادت در سعادت باد دایم

به ذات بیقرین شاه مقرون

صباح‌، خصم و روز نیکخواهش

چو روی اهرمان و روی اهرون

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:02 PM

 

از چه نگویم سپاس ایزد بیچون

از چه نرانم درود طالع میمون

از چه نبالم بهر چه در زمی ایدر

از چه ننازم بهرکه در فلک ایدون

کز شرف خدمت امیر موید

کش فر اسکندرست و رای فلاطون

طعنه زند قدرم از جمال به خورشید

سخره‌کند صدرم از جلال به‌گردون

خادم قصر مرا دفینهٔ خسرو

چاکرکاخ مرا خزینهٔ قارون

سدّه‌ام آموده از دراری مخزن

درگهم آکنده از لآلی مخزون

جامهٔ خدّام درگهم همه دیبا

کسوت سکان سده‌ام همه اکسون

توزی وکتانشان لباس در آذار

قاقم و سنجابشان لبوس به‌کانون

سینهٔ حاسد ز رشک جاهم دوزخ

دیدهٔ دشمن ز شرم قدرم جیحون

آنچه جلالت به جاه من همه مضمر

آنچه سعادت به بخت من همه مقرون

گه ز بت ساده حجره سازم ‌گلشن

گه ز بط باده چهره آرم‌گلگون

عیش مهنا مرا هماره مهیا

ز اختر میمون برغم حاسد مطعون

از چه نباشد چنین ‌که هست به فرقم

سایه فکن شهپر همای همایون

از حسد نطق او که رشک طبر زد

اشک طبر زد گرفته رنگ طبر خون

قدر وی از بس عظیم ملک جهان تنگ

گویی یوسف به سجن آمده مسجون

فارس چه‌ایران‌زمین کدام که‌شهریست

در نظر همتش سراچهٔ مسکون

نثرش ‌کازرم هرچه لولو منثور

ظمش‌کآشوب هرچه‌گوهر مکنون

ماشطهٔ چهر هرچه شاهد معنی

واسطهٔ عقد هر چه‌ گوهر مضمو‌ن

ساحت‌ کانون به یک خطاب تو جنّت

عرصهٔ جنت به یک عتاب تو کانون

ملک ملک از بهار جاه تو خرم

فُلک فلک از نثار جود تو مشحون

چون بری از بهر وقعه دست به خنجر

چون نهی از بهرکینه پای بر ارغون

سیحون‌گردد ز تف تیغ تو صحرا

صحرا آید ز خون خصم تو سیحون

چرخ نیارد تو را همال به نیرنگ

دهر نجوید ترا مثال به افسون

باد نبنددکسی ز حیله به چنبر

آب نساید کسی ز خدعه به هاوون

صبح ز قهرت چو جان تیرهٔ هامان

شام ز مهرت چو رای روشن هرون

گرنه دو صد دیدگان بدیش ز انجم

جیش تو هرش زدی به چرخ شببخون

نی به جز ارکان تنی به عهد تو مسکین

نی به جز از یم دلی به عصر تو محزون

رشحه‌یی از لجهٔ نوال تو دریا

قطرهٔ از قلزم عطای تو آمون

گر نه سعادت بود به بخت تو عاشق

ورنه جلالت بود به بخت تو مفتون

ازچه هماره است آن به بخت تو همدم

از چه‌ همیشه‌ است‌ این‌ به‌ تخت تو مقرون

دادگرا داورا منم‌ که به عهدت

داد دل خودگرفتم از فلک دون

در تن من ساری است مهر تو چون رگ

در رگ من جاری است جود تو چون خون

روزی اگر صدهزار بازکنم شکر

باز بود نعمتت ز شکر من افزون

در بر من همچو دل وفای تو مضمر

در دل من همچو جان رضای تو مکنون

هر سر مو گر شود هزار زبانم

شاکر یک نعمتت چگونه شود چون

بر رگم از نیشتر زنند دمادم

از رگم آید چو خون ثنای تو بیرون

تاکه‌گر انبار پشت تاک ز عنقود

تا که نگونسار شاخ نخل ز عرجون

کشورت از قیدکید حادثه ایمن

ملکتت از طیش جیش حادثه مامون

شعر من آن سرو بوستان معانی

چون قد خوبان به باغ مدح تو موزون

عمر تو همچون روی‌ا در آخر اشعار

بادا آخر مدارگردش گردون

دولت و عمرت چنان دراز که حصرش

کس نتواند به غیر ایزد بی‌چون

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:02 PM

رسم‌عاشق نیست با یک‌دل دو دلبر داشتن

یا ز جانان یا ز جان بایست دل برداشتن

ناجوانمردیست چون جانو سیار و ماهیار

یار دارا بودن و دل با سکندر داشتن

یا اسیر حکم جانان باش یا در بند جان

زشت باشد نوعروسی را دو شوهر داشتن

شکرستان ‌کن درون از عشق تاکی بایدت

دست‌حسرت چون‌مگس ازدور برسر داشتن

بندگی‌کن خواجه را تا آسمان بر خاک تو

از پی تعظیم خواهد پشت چنبر داشتن

ای‌ که جویی‌ کیمیای‌ عشق پرخون‌کن دوچشم

هست شرط‌ کیمیا گوگرد احمر داشتن

تاکی از نقل‌کرامت‌های مردان بایدت

عشوها همچون زنان در زیر چادر داشتن

ازکرامت عار آید مرد راکانصاف نیست

دیده از معشوق بر بستن .به زیور داشتن

گرچه گاهی از پی بوجهل جهلان لازمست

ماه را جوزا نمودن سنگ را زر داشتن

عمرو را حاصل چه از نقل‌کرامت‌های زید

جز که بر نقصان ذات خویش محضر داشتن

خود کرامت شوکرامت چند جویی زان و این

تا توانی برگ بی‌برگی میسر داشتن

چرخ اگر گردد به فرمانت برآن هم دل مبند

ای برادرکار طفلانست فرفر داشتن

از نبی بایدنبی راخواست کز بوجهلی است

جشم اعجاز وکرامات از پیمبر داشتن

عارف اشیا را چنان خواهدکه یزدان آفرید

قدرت از یزدان چرا باید فزونتر داشتن

گنج شونه گنج جو خوشتر کدام انصاف ده

طعم شکر داشتن یا طمع شکر داشتن

در سر هر نیش خاری صدهزاران جنتست

چند باید دیده نابینا چو عبهر داشتن

مردم‌چشم جهان مو تا توان در چشم خلق

خویش را در عین تاریکی منور داشتن

دیدن خلقست فرن و دیدن حق فرض‌تر

دیده بایدگاه احول‌گاه اعور داشتن

ظل یزدان بایدت بر فرق نه ظل همای

تا توانی عرش را در زیر شهپر داشتن

پرتو حقست در هرچیز ماهی شو به طبع

تا ز آب شور یابی طعم‌کوثر داشتن

کوش قاآنی‌که رخش هستی آری زیر ران

چندخواهی چون امیران اسب و استر داشتن

تن‌ رها کن تا چو عیسی بر فلک ‌گردی سوار

ورنه‌ عیسی می‌نشاید شد ز بک خر داشتن

میخ مرکب ر‌ا به‌ گل زن نه به دل ‌کاسان بود

در لباس خسروی خود را قلندر داشتن

دل سرای حق بود در سرو بالایان مبند

سرو را پیوند نتوان با صنوبر داشتن

غوطه گه در آتش دل زن گهی در آب چشم

خویش باید گاه ماهی‌ گه سمندر داشتن

گوهر جان را به‌دست آور که‌ زنگی بچه را

می‌نیفزاید بها از نام جوهر داشتن

هم دوجعفر بود کاین صادق بدآن ‌کذاب بود

نیست تنها صادقی در نام جعفر داشتن

چون قلم از سر قدم ساز از خموشی‌گفتگو

گر نمیخواهی سیه‌رویی چو دفتر داشتن

رستگاری جوی تا در حشر گردی رستگار

رستگاری چیست در دل مهر حیدر داشتن

همچو احمد پای تا سرگوش باید شد ترا

تا توانی امتثال حکم داور داشتن

امر حق فوریست باید مصطفی را در غدیر

از جهاز اشتران ناچار منبر داشتن

بایدش دست ‌خدا را فاش بگرفتن به‌دست

روبهان را آگه از سهم غضفر داشتن

ذات حیدر افسر لولاک را زیبدگهر

تاج را نتوان شبه بر جای‌گوهر داشتن

از تعصب چند خواهی بر سپهر افتخار

نحس اکبر را به جای سعد اکبر داشتن

نیستی معذور بالله‌ گرت باید ز ابلهی

عیسی‌ جان بخش را همسنگ عازر داشتن

ای کم از سگ تا کی این آهو که خواهی‌از خری

شیر را همسایه با روباه لاغر داشتن

شیرمردی چون علی را تاج سلطانی سزاست

وان زنان را یک دوگز شلوار و معجر داشتن

طفل هم داند یقین‌کاندر مصاف پور زال

پیرزالی را نشاید درع و مغفر داشتن

خجلتت ناید ربودن خاتم از انگشت جم

وانگه آن را زیب دست دیو ابتر داشتن

در بر داود کز مزمار کوه آرد به وجد

لولیان را کی سزد در دست مزهر داشتن

زشت باشد نزل‌های آسمانی پیش روی

همچو بیماران نظر سوی مزوّر داشتن

چون صراط ‌المستقیمت هست تاکی ز ابلهی

دیده در فحشاء و دل در بغی و منکر داشن

نعشت ار در گل رود خوشتر گرت بایست چشم

با فروغ مهر خاور در سه خواهر داشتن

‌گر چوکودک وارهی از ننگ ظلمات ثلاث

آفرین‌ها بایدت بر جان مادر داشتن

بر زمین نام علی از نوک ناخن بر نگار

تا توانی نقش دل برگل مصوّر داشتن

شمع بودن سود ندهد شمس شو از مهر او

تا توانی روی‌ گیتی را منوّر داشتن

ذره‌یی از مهر او روشن ‌کند آفاق را

چند باید منت از خورشید خاور داشتن

عطرسایی چندبرخود رمزی ازخلقش بگو

تا توانی مغزگیتی را معطر داشتن

رقصد از وجد و طرب خورشید در وقت‌کسوف

زانکه خواهد خویش را همرنگ قنبر داشتن

علم ازو آموز کاسانست با تعلیم او

نه صحیفهٔ آسمان را جمله از بر داشتن

مهر او سرمایهٔ آمال‌ کن‌ گر بایدت

خویش را در عین‌ درویشی توانگر داشتن

طینت ‌خویش ‌ار حسن ‌خواهی بیاید چون حسین

در ولای او ز خون در دست ساغر داشتن

پشت بر وی ‌کرد روزی مهر در وقت غروب

تا ابد باید ز بیمش چهره اصفر داشتن

زورق دین را به بحر روزگار از بیم غرق

زآهنین شمشیر او فرضست لنگر داشتن

روی‌ خود را روزی اواز شرق سوی‌ غرب‌ تافت

رجعت خورشید را بایست باور داشتن

ای ‌خلیفهٔ مصطفی‌ای ‌دست ‌حق ای‌پشت دین

کافرینش را زتست این زینت و فر داشتن

خشم با خصمت ‌کند مریخ یا سرمست تست

کز غضب یا سکر خیزد دیده احمر داشتن

غالیان‌ویند هم خود موسی هم سامری

بهر گاو زر چه باید جنگ زرگر داشتن

چرخ هشتم خو‌است مداحت چو قاآنی شود

تا تواند ملک معنی را مسخر داشتن

عقل گفت این خرده کوکب‌های زشت خود بپوش

نیست قاآنی شدن صورت مجدر داشنن

گینی ارکوهی شود از جرم بالله می‌توان

کاهی از مهر تو با آن ‌کُه برابر داشتن

کی تواند جز تو کس در نهروان هفتاد نهر

جاری از خون بداندیشان‌ کافر داشتن

کی تواند جز تو کس یک ضربت شمشبر او

از عبادت‌های جنّ و انس برتر داشتن

کی‌تواند جز توکس در روزکین افلاک را

پرخروش از نعرهٔ الله اکبر داشتن

کی تواند جز تو کس در عهد مهد از پردلی

اژدهایی را به یک قوّت دو پیکر داشتن

شاه ما را میر شاهان ‌کن‌ که باید مر ترا

هم ز شاهان لشکر و هم‌ میرلشکر داشتن

خسرو غازی محمّد شه‌ که در سنجار دهر

ننگش آید خویش را همسنگ سنجر داشتن

رمیم آید مدح اوویم‌که ماهان بش‌ند

گر گدایان ‌گنج را باید مستّر داشتن

نه خجل ‌گردم ز مدح او که دانم ذره را

نیست امکان مدح مهر چهر خاور داشن

سال عمرش قرنها بادا ز حشر آن سو ترک

تاکه برهد ز انتظار روز محشر داشتن

شه ‌چو اسکندر جوان و خواجه همچون خضر پیر

ای سکندر لازمست این خضر رهبر داشتن

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:02 PM

عید دان چیست لب چون عید خندان داشتن

خند خندان جان نثار راه جانان داشتن

جان هم‌ از جانان بود کت داده تا قربان‌ کنی

بهر قربان هم نباید منّت از جان داشتن

بس‌کمالی نیست قربانی نمودن بهر عید

عید را باید به پای دوست قربان داشتن

عشق دانی چیست لب پرخنده کردن نزد خلق

بی‌خبر از آه‌ و افغان آه و افغان داشتن

در حضور دیو طبعان از پی روپوش چشم

سرکه ‌کردن روی و در دل شکرستان داشتن

چون‌ سکندر بست‌اندر دل خیال روم و روس

روی کرباس سرادق زی خراسان داشتن

گاه در عبن وصال از داغ هجران سوختن

گه نشاط وصل اندر عین هجران داشتن

مار زلف شاهدان را راندن از فردوس دل

زشت باشد خلد را دهلیز شیطان داشنن

قاصد غمهاست آین آهی‌که خیزد از درون

عیش‌ها دارد نهانی آه پنهان داشتن

چون جمال خواجه ‌کز صبح ازل روشن‌ترست

یک جهان خورشید باید درگریبان داشتن

زیور خلدند آل مصطفی وز مهرشان

دبده بابد جنت و دل باغ رضوان داشتن

بی‌سفینهٔ نوح ‌گر عالم پر از جودی شود

چشم آزادی خطا باشد ز طوفان داشنن

خواجه بخشد از اشاراتت شفا نه بوعلی

لقمه باید در گلو از خوان لقمان داشتن

چشم مست پیر چون بی‌باده مستی‌ها کند

چشم را بابد در او دزدیده حبران داشتن

صاحب دیوان تواند در میان بار عام

رازها با خواجه بی‌تذکار و تبیان داشتن

چشم احمد خامش‌گویاست لبکن بایدت

علم حیدر صدق بوذر زهد سلمان داشتن

کوش همچون خواجه بدهی هر چه را آری به دست

تا جهان باری به خویش و غیر آسان داشتن

خود بگو جز تلخکامی چست حاصل بحر را

زین گهر پروردن و زین‌ درّ و مرجان داشتن

ابر با آن تیره رخساری که پوشد ر‌وی روز

مردم چشمت دهقان را ز باران داشتن

خواجه شو ز اوّل که یابی معنی وارستگی

پس بدانی حکمت ملک فراوان داشتن

یک سوالست از سر انصاف می‌پرسم ز تو

دهر را آباد خوشتر یاکه ویران داشتن

بایدت بر دل نیفتد سایهٔ دیوار حرص

ورنه باکی نبست برگل‌کاخ و اوان دان

“خواجه برگل می‌نهد بنیان نو بر دل می نهی

فرق دارد جان من این داشنن زان داشتن

تو نداری چشم حق‌بین‌ کم‌ کن این چون و چرا

خواجه را نقصی نباشد زان دو چندان داشتن

از تب شهوت فتادستی درین‌‌ گفتار زشت

داروی تب نوش تاکی ننگ هذیان داشتن

جان سستت بر نتابد بار سختی‌های عشق

پُتک پولادست نتوان شیشه سندان داشتن‌

زشت باشد با لباس ‌کاغذین رفتن در آب

رخب *‌رد فرودن آنگه چشم ناوان داشنن

کوش تا جون خواجه سر تا پای‌گردی معرفت

وز بهار فبفن در دل صدگلبشان داشنن

ابر رحمت چون ببارد بهر جذب فیض او

روح باید تشنه چون ربگ ببابان داشتن

بایدت چون خواجه ز اول علمها را سر به سر

گردکردن زان سپس بر طاق نسیان داشن

ورنه بس آسان تر‌ک کاریست بی‌کسب علوم

آه‌چون عارف‌ کشیدن ذکر عرفان داشنن

با چو موزونان ناقص بهر چندن آفربن

نقد حال دیگران را زیب دیوان داشتن

دزدی‌است این نه‌غناکزموش طبعی هر زمان

دانهای غیر دزدیدن در انبان داشتن

گبر راکز زند و استالوح دل باشد سیاه

سود ندهد غالباً هیکل ز قرآن داشتن

نف دان ش رهاکن نقثث‌ن دانث‌ن راکه مرد

شرمش آید در بغل لعبت چو صبیان داشتن

در دو گیتی هرچه بینی یک حقیقت بیش نیست

کت نماید مختلف زین نقش‌ الوان داشتن

کلک‌قدرت نقش هرچیزی بهر چیزی نگاشت

ورنه چوبی را نشاید شکل ثعبان داشتن

می بجنباند چوکودک جمله را در مهد طبع

تا بدان جنبن رها یابد ز نقصان داشتن

خاک‌ را پنهان از آن جنبش دهد صد چاشنی

تا تواند حاصل از وی قوت حیوان داشتن

از خم جان فلاطونی شراب هوش نوش

کار دونانست حکمت‌های یونان داشتن

پاک باید دل تن را آلوده باشد باک نیست

زانکه در ظلمات باید آب حیوان داشتن

صورت قنبر به یاد آورکه دانی می‌توان

در سواد کفر پنهان نور ایمان داشتن

گفت عیسی را یکی ننگین چرا داری بدن

گفت بابد روح پاک از کفر خذلان داشتن

فبف و بسطی‌کز خیالت می‌بزاید روز و ش

چند باید نامشان فردوس و نیران داشتن

با خیال دوست بنگر روی زشت اهرمن

تا بدانی می‌توان در دیو غلمان داشتن

شکوه‌ کم‌ کن از جهان تاز و برآسایی‌که مام

طفل را از شیرگیرد وقت دندان داشتن

خوشترین کاریست مدح خواجه باید خویش را

چون صدف دایم به مدحش گوهرافشان داشتن

غ‌وث ملت حاجی آقاسی ‌که خواهد عفو او

خلق را هر ساعتی یک دهر عصیان داشتن

ماه را چون تار کتان هر سر مه عدل او

تن بکاهد تا بداند رسم‌ کتان داشتن

خامه‌اش یکشبرنی‌ کمتر بود دین معجزست

شبرکی نی را به یک عالم نگهبان داشتن

وهم می‌گفت ار قدر خواهد شود شبهش پدید

عقل ‌گفتا شرط تقدیربست امکان داشتن

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:02 PM

رود آمون‌ گشت هامون ز اشک جیحون‌زای من

رشک سیحون شد زمین از چشم خون پالای من

اردی عیشم خزان شد وین عجب ‌کاندر خزان

لاله می‌روید مدام از نرگس شهلای من

دیدهٔ من اشک ریزد سینهٔ من شعله‌خیز

در میان آب و آتش لاجرم ماوای من

برنخیزد خنده‌ام از دل شگفتی آنکه هست

زعفران رنگ از حوادث سیمگون سیمای من

برندارم ‌گامی از سستی عجب‌تر کز الم

کهربا رنگست سقلابی صفت اعضای من

هرمژه خاریست در چشمم عجب‌ کاین خارها

سالمند از موج اشک چشم طوفان زای من

مجمرم مانا به پاداشن از آن افروختست

دوزخی از دل شراره آه بی‌پروای من

من همان دانای رسطالیس فکرم ‌کامدست

در تن معنی روان از منطق ‌گویای من

تا چه شد یارب که زد مهر خموشی بر دهن

طوطی شرین زبان طبع شکرخای من

من همان بقراط لقمان مان صافی‌گوهرم

تا چرا برهان رود اکنون به سوفسطای من

من همان پیغمبر ارباب نظمم‌کز غرور

پشت پا می‌زد به چرخ سفله استغای من

تا چرا یارب حوارّیین اعدا گشته‌اند

چیره بر نفس سلیم عیسوی آسای من

تیره‌تر گشتست بزمم وین عجب‌کز سوز دل

روز و شب چون شمع می‌سوزد ز سر تا پای من

لؤلؤ لالاست نظمم آوخا کزکین چرخ

کم بهاتر از خزف شد لؤلؤ لالای من

بهر جامی منّت از ساقی چرا باید کشید

چشم ‌من جامست و اشک لعلگو‌ن صهبای ‌من

طالع شو‌رم به صد تلخی ترش کردست روی

تا مگر از جان شیرین بشکند صفرای من

این مثل نشنیده‌یی خود کرده را تدبیر نیست

تا چها بر من رسد زین‌ کردهٔ بیجای من

آبرویم ریخت دل از بس بهر سویم‌کشید

ای دریغا برد دزد خانگی‌ کالای من

دهر بر من دوزخست از کلفت حرمان شاه

وای اگر بر من بدینسان بگذرد عقبای من

شاه شیر اوژن حسن شه آنکه گوید نه سپهر

خفته در ظلّ ظلیل رایت اعلای من

آنکه فرماید منم آنکو فرستد زیر خاک

آفرین بر آفرین چنگیز بر یاسای من

من همان هوشنگ‌ تهمورس نژادم‌ کامدست

غرقه در خون اهرمن از خنجر برّای من

روید از دشت وغا و روید لالهٔ احمر هنوز

از شقایق رنگ خون بدکنش اعدای من

خاک کافر دز بود تا گاو و ماهی سرخ رنگ

تا ابد از نشر خون خصم بی ‌پروای من

صورت مستقبل و ماضی نگارد بر سرین

یک ره ار جولان زند خنگ جهان پیمای من

تا چه اعجازست این یارب‌ که با هنجار خصم

شکل جوزا کرد از تیغ هلال ‌آسای من

هرکه بیند حشر را داند که جز بازیچه نیست

شورش بازار او با شورش هیجای من

آسمان‌گفتا برآمد زهره‌ام از بیم شاه

نیست بی‌تقدیم علت‌ گونهٔ خضرای من

بدرگفتا خوین را با رای شه‌کردم قرین

هر مهی ناقص به‌کیفر زان شود اجزای من

تیر گفتا خویش را خواندم دبیر شهریار

محترق زانرو به پاداشش شود اعضای من

زهره گفتا مطرب خسرو ستودم خویش را

زان سبب رجعت مقرر شد به باد افرای من

مهر‌ گفتا خویش را خواندم همال رای شاه

منکسف‌ گه زان شود چهر جهان‌آرای من

تر‌ک گردون ‌گفت خواندم خویش را دژخیم شاه

وز نحوست شهره زان شد کوکب رخشای من

مشتری‌‌ گفتا خطیب شه سرودم خویش را

زان ندارد هیچ داناگوش بر انشای من

گفت ‌کیوان خویش را خواندم بر از دربان شاه

نحس اکبرگشت زانرو وصف جانفرسای من

هریکی ز آلات رزم و بزم شه ‌‌گفتند دوش

طرفه نظمی نغزتر زین‌گفتهٔ غرای من

تیغ شه ‌گفتا نهنگی بحر موجم‌ کآ‌مدست

خصم دارا طعمه و دست ملک دریای من

رمح‌شه‌ گفتا منم آن افعی بی‌جان‌که هست

اژدها پبچان ز ریش نیش جانفرسای من

کوس شه‌ گفتا منم آن لعبت تندر خروش

که آسمان در گوش دارد پنبه از آوای من

خنجر شه ‌گفت من مستسقیم زان روی هست

خون خصم شه علاج درد استسقای من

تیرشه‌گفتا عقابی تیز پرّم ‌کآمدست

آشیان مرگ منقار شرنگ آلای من

گر ز شه‌گفتا من آن ‌کوه دماوندم ‌که هست

در بر البرز برز پادشه ماوای من

خود شه‌ گفت ابلق من پر نسر طایرست

کا‌شیان فرموده اندر فرق فرقدسای من

درع خسرو گفت من شستم تن‌ دارا نهنگ

حلفه اندر حلقه زان شد سیمگون سیماق من

خنگ خسرو گفت آن شبدیز صرصر جنبشم

کز پف جولان سزد هفت آسمان صحرای من

رایت شه گفت من آن آیت فتحم‌ که هست

طرهٔ رخسار نصرت پرچم یلدای من

بزم شه گفتا منم فردوس و ساغر سلسبیل

ساقیان غلمان و حوری طلعتان حورای من

دست شه ‌گفتا منم آن ابر نیسانی ‌که هست

بحر را مخزن تهی از همّت والای من

جام داراگفت ماناکوثرم زانروکه هست

بزم عشرت خیز خسرو جنت المأ‌وای من

رای شه‌گفتا منم موسی و خصمم سامری

تا چه‌گوید سحر او با معجز بیضای من

کلک شه‌گفتا منم اسکندر صاحبقران

نقش من ظلمات و آب زندگی معنای من

خسرو اگرچند روزی ‌گشتم از درگاه دور

در ازای این‌ جسارت کرده چرخ ایذای من

گر به نادانی ز من دانی‌‌گناهی سر زدست

این جهانسوز تو و این‌ فرق فرقد سای من‌

همرهی با ناظر منظور بد منظور از انک

او بهر کاری نظر دارد به استرضای من

ور گناهی درحقیقت نیست تشریفم فرست

تا ز تشکیک بلا ایمن شود بالای من

دیرمانی داورا چندانکه‌گوید روزگار

بر سر آمد مدت دوران تن فرسای من

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:02 PM

 

مرا در شش جهت از پنج تن خاطر بود شادان

که هریک در سپهر جاه هستند اختری تابان

هلاکو زان سپس ارغون ابا قاآن منکوشه

که قاآن دوم باشد وزان پس اوکتا قاآن

نخستین باذل و ثانیست راد و سیمین منعم

چهارم مخزن انعام و پنجم مایهٔ احسان

نخستین‌ همچو کاووس است‌ و ثانی همچو کیخسرو

سیم باسل چهارم شیر اوژن پنجمین شجعان

نخستین هست قاآن و دوم فضل و سیم تبّع‌

چهارم حاتم طائی و پنجم معن‌ بن شیبان

نخستین بر سپه سالار و ثانی نایب اول

سیم سردار و چارم سرور و پنجم فلک دربان

به رزم اندر نخسین شیر کش ثانی پلنگ‌آسا

سیم پیل دمان چارم نهنگ و پنجمین ثعبان

نخستین آسمان ازکر و ثانی روزگار از فر

سیم‌ خورشید و چارم‌ بدر و پنجم ‌کوکب رخشان

نخستین ثانی‌گشتاسب ثانی تالی بهمن

سیم نوذر چهارم طوس و پنجم رستم دستان

نخستین لجهٔ بذلست و ثانی مخزن همت

سیم ابرست و چارم‌ کان و پنجم بحر بی‌پایان

نخستین چرخ را آیین دوم زیب و سیم زیور

چهارم حلیهٔ اورنگ و پنجم زینت ایوان

نخستین آهنین خودست و ثانی آهنین جوشن

سیم آهن‌ قبا چارم چو پنجم آهنین ‌چوگان

نخستین مظهر فیض و دوم صنع و سیم دانش

چهارم آفتاب جود و پنجم سایهٔ یزدان

عدوی هریکی زان پنج تن را تا ابد بادا

مکان در گلخن و اصطبل و قید و منقل و نیران

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:02 PM

نظام مملکت از خنجر بهادرخان

نشان سلطنت از افسر بهادرخان

به پاش دست نهد چرخ از پی سوگند

چه حد آنکه نهد بر سر بهادرخان

پرندوار شود نرم تار و پود زمین

ز ضرب‌گرز و پرندآور بهادرخان

شبه به جای ‌گهر پرورد صدف به ‌کنار

ز احتساد مهین گوهر بهادرخان

به خوار مایه سپه گو مناز چرخ بلند

نظاره‌کن حشم و لشکر بهادرخان

ز بذل خویشتن ای ابر نوبهار مبال

ببین به دست ‌کرم ‌گستر بهادرخان

بمان‌که رای نبالد ز طاقدیس اورنگ

به پیش عرش فلک زیور بهادرخان

به مهر و ماه خود ای آسمان تفاخر چند

سزد که فخر کنی ز اختر بهادرخان

گرفته باد صبا بوی عنبر سارا

ز خاک درگه جان‌پرور بهادرخان

بود سپهر برین با چنین جلالت و قدر

کمینه بنده‌یی از چاکر بهادرخان

ز نور رایش تابنده بر فلک خورشید

چنانکه عکس می از ساغر بهادر خان

به مهتریش نمودندکاینات اقرار

که شد جهان کهن‌ کهتر بهادرخان

عدو به محشر عقبی رضا دهد تن را

که نگذرد به سرش محضر بهادرخان

سزد که ماه به خورشید چرخ طعنه زند

ز اقتباس رخ انور بهادرخان

به روز رزم چو با خصم روبرو گردد

ز آسمان‌ گذرد مغفر بهادرخان

فضای بحر محیط از غدیر رشک برد

به پیش همت پهناور بهادرخان

ز هم بپاشد سنگر ز چرخ و پاید باز

به طوس تا به ابد سنگر بهادرخان

ز تک بماندگردون ز پویه پیک خیال

به پیش باد روش اشقر بهادرخان

به بزم عیش و طرب مطرب فلک غمگین

ز رشک رتبهٔ رامشگر بهادرخان

قفا زند کف تقدیر جیش غوغا را

که تا برون‌ کند از کشور بهادر خان

دهان سیم و زر اندر زمانه خندانست

ز نقش سکهٔ نام‌آور بهادرخان

ز بس فشاند به‌گیتی زمانه تنگ آمد

ز بذل‌ کردن سیم و زر بهادرخان

رسانده شعر به شعری ز پایه قاآنی

ز شوق تا شده مدحتگر بهادرخان

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:02 PM

 

گر خضر دهد آب بقایت به زمستان

مستان بستان جام می از ساقی مستان

بستان به شبستان قدح از دست نگارین

کز روی دلارا شکند رونق بستان

ترکی‌که به خوناب جگر دارد معجون

در هر نظری اشک تر زهدپرستان

لعل لب دلدار گز و خون رزان مز

در خرقهٔ سنجاب خز و کنج شبستان

درکش می چون خون سیاووش به بهمن

کز نیرویش از دست رود رستم دستان

خمر عنبی خواهم و بستانی کاو را

نارنج غیب سیب زنخ نار دو پستان

اینست علاج دل بیمار طبیبا

سودم ندهد شیرهٔ عناب و سپستان

چون بادهٔ ‌گلگون بودت‌ گو نبود گل

فرخنده بهارست به میخواره زمستان

خستی دلم ای دوست به دستگان نگارین

دستان تو ای بس‌که بگویند به دستان

بیرحمی و یک ذره وفا در دل تو نیست

تخمیست مروت ‌که در آب و گل تو نیست

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:02 PM

صدر اعظم شد چو بخت شهریار از نو جوان

از نشاط آنکه شاه بی‌قرین رست از قران

چون سکندرشاه شد صاحبقران و خواجه خضر

کز حیات شاهش ایزد داد عمر جاودان

خواست ایزد شاه را آگه‌ کند از کید خصم

ورنه هرگز این قضا نازل نگشی زآسمان

گرچه‌ پیرست آسان لیک اینقدر مبهوت نیست

کز خدایش شرم ناید وز شهنشاه جوان

جز بر اعدای ملک از شرم تیر خصم شاه

هیچ تیری بعد ازین تا حشر ناید بر نشان

آتش نمرودیان بر قهرمان آب و خاک

شد گلستان ورنه بر باد فنا رفتی جهان

از قضا روزی که بگذشت این قران از شهریار

من به شهر اندر بدم با دوشان همداستان

مدح شاه‌ ‌و خواجه می‌خواندم به آواز بلند

با بیانی نغز کش بود از فصاحت ترجمان

ناگهان می خورده و خوی‌کرده آن ماه ختن

آمد و ز ابروی و مژگان همرهش تیر و کمان

چون‌ کمند پهلوانان زلف چین چین تا کمر

همچو دام صیدگیران جعد خم‌خم تا میان

جای مژگان از بر آهوی چثبمش رسته بود

ناخن چرغ شکاری پنجهٔ شیر ژیان

از دو چشمش خرمی پیدا چو نور از نیرین

وز دو چهرش وجد ظاهر چون ‌فروغ ‌از فرقدان

گفت قاآنی ز جا برخیز و جان را مژده ده

کاینک ایزد اهل ایران را ز نو بخشید جان

جسم‌ و جان ‌و عقل ‌و دین ‌و مال ‌و حال ‌و سیم‌ و زر

کردمش ایثار و گفتم هان نکوتر کن بیان

گفت دی ‌کافتاد ماه اندر محاق از نور مهر

این قران شد آشکار از گردش دور زمان

جم به عزم صید وحش از تخت شد بر بادپا

در صفش پویان پیاده باد ریزان از عنان

جم در ایشان چون نگین در حلقه انگشتری

بر سرش از سایه مرغان جنت سایبان

جن گرفته دیوی از پیش سلیمان همچو باد

جست و در ماران آهن ‌کرده موران را نهان

سرخ‌مارانی که گشت از آن سیه‌ماران پدید

مهرهٔ پازهر سوی شه فکندند از دهان

ورنه حاشا زهرشان می‌شد گر اندک ‌کارگر

همچو تخت جم جهان بر باد رفتی ناگهان

خواجه‌حال‌اسم‌اعظم‌خواند و چون آصف دمید

بر سلیمان تا زکید اهرمن یابد امان

هدهدی این مژده حالی برد زی بلقیس عصر

کز ددان انس و جان برهید شاه انس و جان

باز چون‌صرح مُمَرّد شد مشید ملک وگشت

بادسان بر دیو و دد حکم سلیمانی روان

از شرور دشمنان شد شاه را حاصل سرور

در هوای سوری شد خصم را واصل هوان

تا نگویی شه در این نهضت شکار اصلا نکرد

کرد نخجیری کزو تا حشر ماند داستان

عزم نخچر غزالان داشت خوکان‌کرد صید

تا که یوزان و سگان را سیر سازد زاستخوان

الغیاث ای صدر اعظم چارهٔ نیکو سگال

تا ددان ملک را آتش زنی در دودمان

آخر شوال را هر سال زین پس عید کن

چاکران شاه را دعوت نما از هر کران

هی بگو شاهد بیا زاهد برو خازن ببخش

هی بگو ساقی بده چنگی بزن مطرب بخوان

عبد قربان شهش ‌کن نام و همچون‌ گوسفند

دشمنان را سر ببر در راه شاه‌ کامران

دشمنان‌ گر قابل قربان شه‌ گشتن نیند

دوستان را جمله قربان ‌کن به خاک آستان

از روان دوستان روح‌الامین را ساز نزل

ز استخوان دشمنان کن کرکسان را میهمان

تا فلک‌ گردد به گرد درگه دارا بگرد

تا جهان ماند به زیر سایهٔ یزدان بمان

هم به قاآنی بفرما تا ببوسد دست تو

تا دهانش‌ در سخن‌ گردد چون دستت درفشان

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:02 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 62

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4801918
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث