به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

ز خلق خواجهٔ عالم ز رای مهتر دوران

معطر آمده‌ گیتی منور آمده‌ کیهان

بهینه بندهٔ ‌گیهان خدای و خواجهٔ عالم

مهینه مهدی معجز نمای و هادی دوران

درون چنبر حزمش قرار تودهٔ غبرا

به گرد مرکز عزمش مدار گنبد گردان

مطیع درگه او را زمانه شایق خدمت

گدای حضرت او را ستاره عاشق فرمان

لباس فطرت او را محامد آمده پروز

اساس طینت او را محاسن آمده بنیان

بیان وافی او ترجمان آیهٔ مصحف

کلام صافی او ترزفان سورهٔ فرقان

محیط فکرت او را فضایل آمده زورق

تنور همت او را نوائل آمده طوفان

نجیب خاطر او را فواید آمده هودج

جواد جودت او را معارف آمده میدان

قوام عالم امکان نظام ملکت هستی

نظام ملکت هستی قوام عالم امکان

عقاب شوکت او را نبالت آمده مخلب

هژبر قدرت او را جلالت آمده دندان

زلال حکمت او را حقایق آمده منبع

نهال فکرت او را دقایق آمده قضبان

به‌ زهد و صفوت‌ و ایمان و رشد و تقوی و طاعت

اویس و حمزه و مقداد و بشر و بوذر و سلمان

ریاض بینش او را فضایل آمده‌گلبن

سحاب شش او را نوائل آمده باران

کمند طاعت او را ستاره آمده چنبر

قبول خدمت او را زمانه برزده دامان

هوای عرصهٔ جاهش مطار طایر دولت

فضای‌ کعبهٔ قدرش مطاف زایر احسان

رواق عزت او را معالی آمده مسند

سرای حشمت او را مکارم آمده ایوان

ولی حضرت او را قصور عالیه مأمن

عدوی دولت او را تنور هاویه زندان

به‌داس‌بخشش‌و همت ‌گسسته ریشهٔ ضنّت

به سنگ تقوی و طاعت شکسته شیشه عصیان

ز مهر حادثه‌سوزش امور حادثه مختل

ز لطف نایبه‌توزش قصور نائبه ویران

دل آب‌و خاک تو پنهان صفای طینت احمد

ز روی و رای تو پیدا فروغ حکمت یزدان

گزیده‌ گفت تو برهان‌ گفت عیسی مریم

خجسته‌رای ‌تو اثبات دست‌موسی عمران

کلیل حزم تو غبرا علیل رای تو بیضا

ذلیل دست تو دریا سلیل جود تو مرجان

دلبل فضل تو اقرار خصم و حسرت حاسد

گواه جود تو افلاس ‌گنج و فاقهٔ عمّان

به‌پیش‌عزم تو آسان هرآنچه بر همه مشکل

به نزد حزم تو پیدا هرآنچه بر همه پنهان

ز آب چشمهٔ لطف تو شاخ نافله خرّم

ز تف آتش قهر تو شخص نازله پژمان

ضیای بیضهٔ بیضا به نزد رای تو تهمت

علای‌گنبد منا به پیش قدر تو بهتان

دریده جود تو جلباب جود جعفر و یحیی

شکسته ‌گفت تو بازار گفت صابی و سحبان

ز نور رای تو مظهر رموز دانش و حکمت

به ذات پاک تو مضمر کنوز بینش و عرفان

فروغ رای تو برهان ضیای روی تو حجت

ضیای روی تو حجت فروغ رای تو برهان

هماره خادم بزم تو جفت عشرت و شادی

همیشه حاسد جاه تو یار خواری و خذلان

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:02 PM

صبح برآمد به ‌کوه مهر درخشان

چرخ تهی‌ گشت از کواکب رخشان

یوسف بیضا برآمد از چَه خاور

صبح زلیخا صفت درید گریبان

جادهٔ ظلمات شب رسیده به آخر

گشت سحرگه پدید چشمهٔ حیوان

چرخ برآورد زآستین ید بیضا

از در اعجاز همچو موسی عمران

همچو فریدون بکین بیور ظلمت

چرخ ز خور برفراشت اختر کاوان

شب چو شماساس راند رخش عزیمت

قارن روزش شکافت سینه به پیکان

نیّر اعظم کشید تیغ چو رستم

دیو شب از هیبتش ‌گریخت چو اکوان

زال خور از ناوک شعاع فلک را

خون ز شفق برگشاد همچو خروزان‌

خور چو گروی زره‌ سیاوش مه را

بهر بریدن گرفت گوی زنخدان

بیژن خورشید در کنابد گیتی

پهلو شب را فکند خوار چو هومان

مهر بر آمد به‌ کوهسار چو گودرز

گرد فلک زو ستوه گشت چو پیران

گیو خور از روی ‌کین تژاد فلک را

چاک زد از تیغ نور غَیبهٔ خفتان

ماه به ناوردگاه چرخ ز خورشید

گشت چو رهّام ز اشکبوس‌ گریزان

مهر منور خروج‌کرد ز خاور

بر صفت کاوه از دیار سپاهان

دیدهٔ اسفندیارِ ماه برآورد

رستم مهر از گزینه بیلک پران

رایت گشتاسب سحر چو عیان شد

مجمرهٔ زردهشت گشت فروزان

مهر فرامرزوار سرخهٔ مه را

بر دَم حنجر نهاد خنجر برّان

یک تنه زد مهر بر سپاه‌ کواکب

چون شه غازی جریده بر صف افغان

شاه سکندر حسب امیر جهانگیر

خسرو دارا نسب خدیو جهانبان

خط به قاقوس داد و دایرهٔ عدل

چرخ سخا قطب جود و مرکز احسان

ماحی آثار کفر و حامی ملت

روی ظفر پشت دین و قوت ایمان

میر بهادر لقب حسن شه غازی

شیر قوی‌پنجه ‌کلب شاه خراسان

آنکه بدرّد به تیغ تارک قیصر

وانکه بکوبد به ‌گرز پیکر خاقان

آنکه ببخشد کمینه سایل کویش

آنچه به بحرست از لآلی و مرجان

منتظم از لطف اوست ساحت جنت

مشتعل از قهر اوست آتش نیران

ای دل رمحت به جسم‌ گردان جایع

وی دم تیغت به خون نیوان عطشان

از تو گریزان به جنگ قارن‌ کاوه

وز تو هراسان به رزم رستم دستان

فر فریدونی از جلال تو ظاهر

چهر منوچهری از جمال تو تابان

دست‌تو برهان‌ بذل و حجت جودست

باش ‌که برهان دگر نیارد برهان

رای منیر تو جام جم بود ایراک

راز دو عالم به پیش اوست نمایان

حشمت شخص تونی ز نقش نگینست

اینت عیان نقش برتری ز سلیمان

سطوت نیرم برت چو صورت بر سنگ

صولت رستم برت چو نقش بر ایوان

جز توکه بر رخش باد سیر برآیی

دیده‌کسی پیل را به‌کوههٔ یکران

جز تو که در برکنی به عرصهٔ هیجا

دیده کسی شیر نر بپوشد خفتان

کشتن موری به نزد مهر تو مشکل

قتل جهانی به پیش قهر تو آسان

جز دل و دست تو در انارت و بخشش

کس نشنیدست زیر گنبد گردان

عالم عالم ضیا ز یک دل روشن

دریا دریا گهر ز یک کف باران

نزد تو ننگست ذکر نام ارسطو

پیش تو عارست نقل حکمت لقمان

بخت تو مامک بود سپهر چو کودک

زانکه ‌کند سر به ذیل لطفت پنهان

ابر عطا را چرا چو دست تو دانم

از چه به وی افترا ببندم و بهتان

مهر فلک را چرا چو رای تو خوانم

از چه دهم نسبت ‌کمال به نقصان

گر نبرد بدکنش نماز تو شاید

نی تو ز آدم‌ کمّی و او نه ز شیطان

روز و غاکز غبار سم تکاور

چرخ‌ کند تن نهان به جامهٔ قطران

عرصهٔ میدان شود چو عرصهٔ شطرنج

بیدق نصرت ز هر کرانه به جولان

پیل‌تنان بر فراز اسب چو فرزین

از همه جانب همی دوند هراسان

چون تو رخ آری شها به عرصهٔ ناورد

گشت‌کنان گوی را به حملهٔ چوگان

مات شود از هراس تیغ تو در رزم

رستم و گودرز و گیو و سلم و نریمان

تیغ تو برقست و جان اعدا خرمن

گرز تو پتکست و ترک خصمان سندان

ویحک آن مرغ جان‌شکار چه باشد

کش نبود طعمه در جهان به جز از ‌جان

راستی آرد پدید چون دل عاشق

گرچه بسی‌کج‌ترست زابروی جانان

همچو هلالست لیک می‌نپذیرد

چون مه نو هر مهی زیادت و نقصان

دایهٔ گردون بود به سال و نباشد

بر صفت طفل شیرخوارش دندان

گر چه ز گوهر بود به گونهٔ الماس

لیک شود دشت از و چو کوه بدخشان

ورچه بسی جامهای جان که ستاند

باز هنوزش بدن نماید عریان

هست چوگردون پر از ستاره ولیکن

نیست چو گردون به اختیارش دوران

هست چو دریا پر از لآلی لیکن

نیست چو دریا به دست بادش طوفان

گردان‌ گردد ولی به دست جهاندار

طوفان آرد ولی به سعی جهانبان

بسکه به نیروی شهریار فشاند

خون یلان را ز تن به ساحت میدان

سرخی خون بر زمین نماید چونانک

برقع چینی به چهر خاور سلطان

سارهٔ هاجر خصال رابعه دهر

مریم زهرا صفت خدیجهٔ دوران

حسرت قَیدافه همنشین سکندر

غیرت تهمینه دخت شاه سمنگان

حوا چون خوانمش به پاکی طینت

کاو ره آدم زد از وساوس شیطان

ساره چسان دانمش ‌‌که خواری هاجر

جست همی از در حسادت و خذلان

هاجر کی گویمش که خدمت ساره

کرد پرستاروار روز و شب از جان

حور چسان دانمش‌ که حور به جنت

باک ندارد ز همنشینی غلمان

جفت زلیخا نخواهمش ‌که زلیخا

گشت سمر در هوای یوسف کنعان

گویمش آلان‌قوا ولیک هر اسم

کاو به عبث حمل می‌نیافت به‌ گیهان

آسیه می‌گفتش به پاکی و عصمت

مریم می‌خواندمش به پاکی دامان

بود اگر آن جدا ز صحبت فرعون

بود اگر این بری ز تهمت یاران

بود فرنگیس اگر نبود فرنگیس

یارگله روز و شب به‌ کوه و بیابان

بود منیژه اگر نبود منیژه

از پی دریوزه خوار مردم توران

بود فرانک اگر نبود فرانک

هر طرف از بیم بیوراسب‌ گریزان

صد چو صفورا ورا مجاور درگه

صد چوکتایون ورا خدم شده سنان

بانوی بانو گشسب و غیرت‌ گلچهر

حسرت زیب النسا و رشک پریجان

بهر سزاواریش سرای ملک را

شاید اگر جا دهد به‌گوشهٔ ایوان

بانوی نوشابه شاه‌ کشور بردع

خانم رودابه‌ مام گرد سجستان

عصمت او ماورای وصف سخنور

عفت او ماعدای مدح سخندان

تا که نیفتد نگاه عکس به رویش

عکسش ماند در آب آینه پنهان

همچو غلامان درش به حلقهٔ طاعت

همچو کنیزان درش به خطهٔ فرمان

زلفه و بله لیا و رحمه‌ و راحیل‌

آسره و آمنه(‌) زیبده و اقران

فضّه‌ و ریحانه و حلیمه و بلقیس

تحفه و شعوانه‌ و حکیمهٔ دوران

روشنک‌ و ارنواز و زهره و ناهید

حفصه‌ و اقلیمیا عفیفهٔ‌گیهان

شکر و شیرین و شهرناز و گل‌اندام

لیلی و پورک یگانه بانوی پوران‌

تالی معصومه از طهارت و عصمت

ثانی زیتونه در نقاوت و ایمان

غیرت ماه‌آفرید از رخ مهوش

رشک پری‌دخت از جمال پری‌سان

سلسله عالمی ز موی مسلسل

آفت جمعیتی ز زلف پریشان

عصمتش ار پرده‌پوش حافظه‌گردد

راه نیابد به سوی حافظه نسیان

هست زلیخا ولی نه مایل یوسف

بل دل‌ صد یوسفش به چاه زنخدان

عارض او از کجا و مهر منور

قامت او از کجا و سرو خرامان

ماه چسان جا کند به دیبهٔ دیبا

سرو چسان سر زند ز چاک‌ گریبان

خوبی نرگس ‌کجا و شوخی چشمش

قدر نبات از کجا و رتبهٔ انسان

رهزن ‌کارآگهان به طرهٔ رهزن

فتنهٔ شاهنشهان ز نرگس فتان

روی ویست آسمان حسن و بر آن رو

خال سیه چون به چرخ هفتم‌ کیوان

بود مونث به صیغه ورنه عفافش

کردی منع دخول نطفه به زهدان

بر رخش ار نقش بند هستی بیند

شاید کز نقش خویش ماند حیران

هست به خوبی یگانه لیک همالش

نیست ‌کسی جز مهینه بانوی دوران

دخت جهانجو گزیده اخت‌ کهینش

آنکه دل مه به مهر اوست‌ گروگان

باخترش نام از آن سبب که ز رشکش

خسرو خاور ز باختر شده پنهان

آنکه در روضهٔ بهشت ببندد

گر نگرد روضهٔ جمالش رضوان

از چه دهم نسبتش به ساره و بلقس

از چه ‌گشایم زبان خویش به هذیان

هست دو مشکین ‌کلاله بر مه رویش

سر زده از گلبنی دو شاخهٔ ریحان

یا نه دو تاریک شب به روز مقارن

یا نه دو مار سیه به ‌گنج نگهبان

خوبی‌ او زهره ‌خواست ‌سنجد با خویش

کرد از آن جایگه به‌کفهٔ میزان

سیب زنخدان او به ‌گلشن شیراز

طعنه فرستد همی به سیب صفاهان

نقش نبسته ست در جهان و نبندد

چون رخ او صورتی به عالم امکان

فکرت قاآنی ارچه وصف نخواهد

لیک به توصیف او نباشد شایان

به‌که‌ کند ختم مدّعا به دعایش

زانکه ندارد ثنای او حد و پایان

تاکه عروس فلک ز حجلهٔ خاور

جلوه‌ کند هر سحر به‌ گنبد گردان

بر فلک حسن آفتاب جمالش

باد فروزنده همچو مهر فروزان

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:02 PM

 

دوش چون شد رشتهٔ پروین عیان از آسمان

دیده‌ام پروین‌فشان شد دامنم پروین‌نشان

بر زمین از بس هجوم آورد اشکم چون نجوم

می‌نیارستم زمین را فرق‌ کرد از آسمان

برق آهم مشعلی افروخت درگیتی‌که‌گشت

از برون جامه راز خاطر مردم عیان

بسکه‌ گرداگرد من صف‌صف هجوم آورد غم

جهد می‌کردم‌که خود را بازجویم از میان

گاهی از بس زردی رخساره بودم بیم آنک

سایدم بر جبهه هندویی به جانی زعفران

الغرض بودم درین حالت‌که ناگه دررسید

بر سرم آن سرو بالا چون بلای ناگهان

نی خطا گفتم بلایی به ز عیش مستدام

نی غلط گفتم فنایی به ز عمر جاودان

زلف یک خروار سنبل چهره یک ‌گلزار گل

لعل یک انبار مل‌گیسوش یک مِضمار جان

فتنهٔ یک خانقه تقوی ز چشم دلفریب

دشمن یک صومعه طاعت ز خال دلسنان

آفت یک روم ترسا از دو پرچین سلسله

غارت یک دیر راهب از دو مشکین طیلسان

زلف‌ چون‌ شام‌ محرم چهره همچون صبح عید

صبح عیدش را شده شام محرم سایبان

در دهان او سخن چونان و‌جودی در عدم

بر میان او کمر چونان یقینی بر گمان

روی سیمینش سپر گیسوی مشکینش کمند

زلف پرچینش زره مژگان خون‌ریزش سنان

بر قدش گیسو چو ماری بر فراز نارون

در لبش دندان چو دری در میان ناردان

هم رخش در زیر زلف و هم خطش بر گرد لب

غاتفر در زنگبار و نوبه در هندوستان

از فسون چشم بربستم زبان آری به سحر

ساحر از بادام مردم را کند عقد اللسان

رویش اندر طرّهٔ مشکین قمر در سنبله

خالش اندر چهرهٔ سیمین زحل بر فرقدان

عشق دارد مار بر سرو روان ‌گر منکری

زلف چون مارش ببین بر قد چون سرو روان

با دو لعل نوشخندش می‌ننوشم نیشکر

با دو زلف درع‌پوشش می‌نبویم ضیمران

غیر زلف چون دخانش بر رخان آتشین

می‌ندیدم کز هوا سوی زمین یازد دخان

زلف او بر روی سیمین عقربی در ماهتاب

جعد او بر چهر رنگین‌ سنبلی بر ارغوان

زلف بر دوشش عزازیلی به دوش جبرئیل

دل در آغوشش دماوندی میان پرنیان

عشق‌او را هفت وادی بود و من در هر یکش

زحمتی دیدم‌که دید اسفندیار از هفتخان

آتشین ‌رویش ‌چو دیدم‌ جستم ‌از جا چون سپند

وز سپندش عقل را آتش زدم در دودمان

گفتمش ای ترک غارتگر که در اقلیم حسن

نیکوان را شهریاری دلبران را قهرمان

کوه را دزدی و پوشی در قصب‌ کاینم سرین

موی را آری و بندی درکمر کاینم میان

تاکی از دردت بمیرم‌گفت بخ‌بخ‌ گو بمیر

تاکی از هجرت نمانم ‌گفت هی‌هی‌ گو ممان

گفتمش یارم ‌که باشد در غمت ‌گفتا اجل

گفتمش ‌کارم چه باشد بی‌رخت‌ گفتا فغان

گفتمش شب بی‌تو ناید خواب اندر چشم من

گفت آری خواب می‌ناید به چشم پاسبان

گفتم از وصل دهانت تا به‌ کی جویم اثر

گفت تا آن گه ‌که جویی از دهان من نشان

گفتم آخر بر رخ من از چه خندی شرم دار

گفت هی‌هی می‌ندانی خنده آرد زعفران

گفتم ای‌گلچهره چون من باغبانی بایدت

گفت رو رو من نیم آن‌ گل ‌که خواهد باغبان

گفتمش ای ترک چون من ترجمانی شایدت

گفت بخ‌بخ من نه آن ترکم‌ که جوید ترجمان

گفتم آخر چند ماند راز جورت سر به مهر

مهر بردار از ضمیر و قفل بگشا از زبان

گفت ای ابله‌ ندانی اینقدرکز وصل تو

من همان بینم‌که بیندگلشن از باد خزان

بی‌نشانی چون تو را چون من نشاید همنشین

میزبانی ‌چون ترا چون من نباید میهمان

طره‌ام‌ ماری نه‌ کش چنگ‌تو باشد مارگیر

غبغبم‌گویی نه کش دست تو باشد صولجان

تو ب ه‌قامت چو‌ن ‌کمانی من به‌ قامت همچو تیر

تیر پران بگذرد چون جفت‌ گردد باکمان

با چنین رخسار منکر با چنین اندام زشت

اینقدر حجت مجوی و اینقدر طیبت مران

منظر زیبا نداری یار زیبارو مخواه

منطق شیرین نداری شوخ شیرین‌لب مخو‌ان

روی زشت خود ندیدستی مگر در آینه

تا به‌جهد از خود گریزی قیروان تا قیروان

صورت زشت ترا صورتگری ‌گر برکشد

کلکش از تأثیر آن صورت بخوشد در بنان

بر رخ زردت ز هر جانب نشان آبله

پشهٔ خاکیست مانان بر برازی پرفشان

بینیت چون ناودان و آب ازو جاری چنانک

روز بارانش نشاید فرق‌ کرد از ناودان

روی زشتت ‌گر شود در صورت بت جلوه‌گر

کافرم‌ گر هیچ ‌کافر بت پرستد در جهان

ورکسی نامت‌کند بر درهم و دینار نقش

درهم و دینار راکس می‌نگیرد رایگان

گر نمایی روی من با روی زشت خود قیاس

آزمون آیینه را برگیر و در شبهت ممان

مار را نسبت‌گنه باشد به طاووس ارم

خار را شبهت خطا باشد به ‌گلزار جنان

ور توگویی وصل‌من بس دلکشست و دلپذیر

یک‌ نفس با چون خودی بنشین ز روی امتحان

تا چه‌ کردستم‌ گنه تا با تو باشم همنشین

یا چه ‌کردستم خطا تا با تو باشم در غمان

مر ترا طاعت چه باشد تا خدایت در جزا

از وصال چون منی بخشد حیات جاودان

یا مرا عصیان چه باشد تا به‌کیفر کردگار

از جمال چون تویی‌گوید به دوزخ ‌کن مکان

گاه خوانی سست‌مهرم هستم آری اینچنین

گاه خوانی سخت رویم هستم آری آن چنان

سخت‌رویستم‌ولی‌با ون‌تو یاری سست‌طبع

سست ‌مهرستم ‌ولی ‌با چون ‌تو خاری سخت ‌جان

راستی را در شگفتستم ز اطوار سپهر

راستی را در شگرفستم ز ادوار جهان

کز چه هرجا غرچه‌یی دنگی دبنگی دیورنگ

ابلهی گولی فضولی ناقبولی قلتبان

الکنی کوری کری لنگی شلی زشتی کلی

بدسرشتی ا‌حولی زشتی نحیفی ناتوان

ساده‌یی گیرد صبیح‌و دلبری‌خواهد ملیح

همسری‌ خو‌اهد جمیل‌ و شاهدی جوید جوان

کوبکو تازان‌که گردد با نگاری همنشین

دربدر یازان‌ که گردد با ظریفی رایگان

گر تجنب بیند از یاری بگرید ابروار

ور تقرب بیند از شوخی بخندد برق‌سان

گاه با معشوق‌ گوید اینت جور بی‌حساب

گاه با منظور گوید اینت ظلم بی‌کران

دلبر مظلوم از خجلت بنسراید سخن

شاهد محجوب‌از حسرت بنگشاید زبان

خود نماید جور و از معشوق نالد هر نفس

خود اید ظلم و از محبوب موید هر زمان

جور آن این ببن‌ که ‌گردد با نگاری مقترن

ظلم آن این بس‌که جوید با جوانی اقتران

آن ازین جفت نشاط و این ازان یار محن

این ازان اندر جحیم و آن ازین اندر جنان

راستی را دلبری دیوانه باید همچو من

تا مگر با زشت‌رویی چون تو گردد توأمان

چشم خیره‌ خشم چیره‌ روی تیره‌ خوی زشت

رخ‌گره نخوت فره صورت زره قامت‌کمان

بخت لاغر رنج فربه مغز خالی جهل پر

غم‌ فراوان دل‌نوان دانش سبک خاطرگران

آه سرد و اشک ‌گرم و روح زار و تن نزار

روی‌سخت ‌و طبع‌سست ‌و جان‌نژند و دل‌نوان

قامت پست تو بینم یا رخ پر آبله

هیکل زفت تو بینم یا دل نامهربان

تو چه بینی از من آن بینی‌ که راغ از فرودین

من چه یابم از تو آن یابم ‌که باغ از مهرگان

تو مرا باب ملالی من ترا آب زلال

تو مرا رنج روانی من ترا گنج روان

من ترا دار نعیمم تو مرا نار جحیم

من ترا باغ جنانم تو مرا داغ جنان

تو مرای دشمن جان م‌ن مرایی همنشین

من ترایم راحت تن چون ترایم همعنان

من چه بینم از تو آن بینم ‌که از صرصر چراغ

تو چه بینی از من آن بینی که از راح روان

تو مرا آن‌زحمتی‌کش وصف بیرون از حدیث

من ترا آن رحمتم‌کش مدح بیرون از بیان

نه ترا یزدان فرستد رحمتی برتر ازین

نه مراگیهان پسندد زحمتی برتر از آن

وصل تو مرگست و مرگ از عمر نگذارد اثر

روی تو رنجست و رنج از شخص برباید توان

عشقبازی ‌چون ‌تو زشت و شاهدی ‌زیبا چو من

فی‌المثل دانی چه باشد آسمان و ریسمان

این بود انصاف یارب ‌کز وصال چون تویی

من بباشم ناامید و من بباشم ناتوان

وین روا باشد خدا را کز وصال چون منی

تو بپایی شادکام و تو بمانی شادمان

با تو چون باشم نباشد هیچم از شادی اثر

با تو چون مانم نماند هیچم از عشرت نشان

رنج بیند پادشا چون با گدا گردد قرین

نحس گردد مشتری چون‌ با زحل جوید قران

خوشدلی را مایه‌یی باید مرا بسرای هین

‌نیکویی را آیتی شاید مرا بنمای هان

ای‌دریغاکاکی سمای خود دیدی به چشم

تا به پای ‌خویشتن از خویشتن جستی‌ کران

تو اگر بوسی مرا بوسیده‌یی مه را جبین

من اگر بوسم ترا بوسیده‌ام خر را فلان

گر مرا خواهی دعایی کرد باری کن چنین

کز وصال چون تویی دارد خدایم در امان

گفتم ای سرو قباپوش اینهمه توسن متاز

گفتم ای ماه ‌کله‌دار اینقدر مرکب مران

غمزهای دلبران را رمزها باشد نهفت

نازهای نیکوان را رازها باشد نهان

حسن بامی‌هست‌عالی‌نردبانثن چیست عشق

هیچکس بر بام می‌نتوان شدن بی‌نردبان

عشق خسرو کرد شکر را به شیرینی مثل

ورنه شکر نام بسیارستی اندر اصفهان

هم عرب را بوده چون لیلی هزاران دلفریب

هم عجم را بوده چون شیرین هزاران دلستان

شور مجنونی مر او راکرد معروف زمن

شوق فرهادی مر این را ساخت مشهور زمان

از زلیخا یوسف اندر خوبرویی شد مثل

ازکثیر عزه‌ا عزت یافت در ملک جهان

گر نبودی وامق از عذرا که پرسیدی اثر

ور نبودی‌عروه از عفراکه دانستی نشان

هندویی خورشید رخشان ‌را ستایش می‌نکرد

تا نه زاول حیرت حربا فکندش درگمان

شمع از جانبازی پروانه آمد سرفراز

ویس از دل بردن رامین مثل شد در جهان

سروکی بالد به بستان‌گر ننالد فاخته

گُل‌کجا خندد به‌ گلزار ار نزارد زندخوان

گر نبودی داستان توبه و لیلی مثل

از حد اوهام نامی می‌نبودی در میان

ور جمیل از دل نبودی طالب حسن جمال

کافرم ‌گر هیچ راندی از بُثینه‌ داستان

شاعر ماهر چو فردوسی ببایستی همی

تا به دهر اندر خبر ماندی زگرد سیستان

مفلقی دانا چو خاقانی بشایستی همی

تا به دوران داستان‌گویدکس از شاه اخستان

لاجرم باید چو قاآنی ادیبی هوشمند

تا به‌ گیتی داستان ماند ز شاه راستان

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:02 PM

 

دوش اندر خواب دیدم بر قد سروی جوان

سایه‌ گستر گشت خورشید از فراز آسمان

با معبّر صبح چون گفتم بگفت از ملک ری

شه فرستد خلعتی از بهر سالار زمان

آسمان ملک ریست و آفتابش پادشاه

سایه تشریف ملک سرو جوان صدر جهان

ما درین صحبت که ناگه از در آمد ماه من

با لبی همرنگ خون و با تنی همسنگ جان

گلشن چهرش شکفته فرودین‌ در فرودین‌

سبزهٔ خطش دمیده بوستان در بوستان

جستم و بگرفتم و تنگش‌ کشیدم در بغل

بر شمار چین زلفش بوسه دادم بر دهان

لاجرم چون چین زلفش بوسه‌ام شد بیشمار

آری آری چین زلفش را شمردن کی توان

شد ز عکس چهرهٔ او چشم من پر آفتاب

شد ز بوی طرهٔ او مغز من پر ضیمران

در سرای من ز قدش رست گفتی نارون

وز دو چشم من ز لعلش ریخت گفتی ناردان

زلف او بوییدم و هی عطسه کردم بیشمار

لعل او بوسیدم و هی نکته‌ گفتم دلستان

گشت در موی میانش عقل من باریک‌بین

عقل و من مانند مویی هر دو رفتیم از میان

بوسه دادن بر دهانش غصه را زایل ‌کند

آری آری‌کرده‌ام این نکته را من امتحان

راستی را حیرت آوردم چو دیدم قد او

زانکه بر سرو روان هرگز ندیدم گلستان

یا ندیدم بردمد از شاخ طوبایی بهشت

یا ندیدم بشکفد بر شاخ شمشاد ارغوان

در دندان در دهان او چو در عمان‌ گهر

زلف تاری بر رخان او چو بر آتش دخان

گفت قاآنی ترا گر مژده‌یی نیکو دهم

مژدگانی را چه خواهی داد گفتم نقد جان

گفت فردا بهر صاحب‌اختیار ملک جم

خلعتی فرخنده آید از خدیو کامران

خلعتی چون زیور انجم بر اندام سپهر

خلعتی چون جامهٔ هستی به بالای جهان

خلعتی همچون لباس آفرینش بی‌قصور

خلعتی همچون بساط آسمان گوهر نشان

خلعتی در روشنی چون پرتو نور ازل

خلعتی از نیکویی چون طلعت حور جنان

شمسهٔ الماس آن چون بنگری‌‌ گویی همی

شمس خود را تعبیه‌ کردست در وی آسمان

گفتم آن خلعت مبارک باد بر میر عجم

بدر دین صدر هدی غیث زمین غوث زمان

آسمان رفعت و شوکت حسین خان آنکه هست

تیغ او جوهرنشان و دست اوگوهرفشان

آن فلک قدر و ملک صدری که با یکران اوست

بخت و دولت همرکاب و فتح و نصرت همعنان

راستی را دوست دارد آنقدر کاندر وغا

با سنان‌و تیر جنگ آرد نه با تیغ وکمان

فتنه‌یی گر هست در عهدش منم در شاعری

با دو چشم‌ دوست کان هم‌ هست‌ درخواب گران

جزکتاب نثر من‌کانرا پریشانست نام

در به عهد او نماندست از پریشانی نشان

رزق و مرگ عالم از تیغ و قدح در دست اوست

روز رزم و بزم وین راکرده‌ام بس امتحان

زانکه چون تیغ و قدح بگرفت گاه رزم و بزم

آید از این‌رزق‌مردم زاید از آن‌مرک جان

سرورا صدرا بزرگا داورا فرماندها

ای‌که از آن برتری‌کاو صافت آید در گمان

تا چه ‌کردستی ‌که ‌هر روزت برافرازد خدای

بسی نیاید کت بساید سر به فرق فرقدان

خواس‌ یزدان ‌کت ‌کند در صورت ‌و معنی ‌بلند

زان به قد سرو روانی وز شرف روح روان

گاه تعریفت نماید شهریار بی‌قرین

گاه تشریفت فرستد خسرو صاحبقران

آصف عهدت گهی مهر سلیمانی دهد

تا شوی زان مهر در ملک سلیمان‌کامران

مهر او شد از شرف مَهر عروس بخت تو

وه چه مهری وه چه مَهری مِهرها در وی نهان

تاکه از سیار و ثابت هست در آفاق نام

باد در آفاق عمرت ثابت و امرت روان

هم بنالد بدسگالت هم ببالد چاکرت

تا بنالد ارغنون و تا ببالد ارغوان

جاودان تا جلوهٔ هستی بماند برقرار

در جهان چون جلو‌هٔ هستی بمانی جاودان

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:02 PM

دلی مباد گرفتار عشق چون دل من

که هر دمش به سماک از سمک رود شیون

هر آنکه هست بدو دوستی کند دل او

خلاف من که به من دشمنی کند دل من

دلست این نه معاذالله آفتیست بزرگ

چو روزگار به صد رنج و محنت آبستن

دلست این نه علی‌الله مصیبتی است عظیم

کلید انده و باب بلا و فال فتن

دلست این نه عناییست‌ کم بتافت عنان

دلست این نه بلاییست کم بکاست بدن

من و چنین دل دیوانه‌یی معاذالله

تفو به سیرت شیطان و خوی اهریمن

به هیچ عهد چنین دل نیافریده خدای

به هیچ قرن چنین دل نپروریده زمن

مهی نمانده که او را دلم نکرده سجود

بتی نبوده که او را دلم نگشته شمن

به هرکجا لب لعلی در اوگرفته قرار

به هرکجا سر زلفی در او گرفته وطن

گهی به بوی خطی ‌گفته وصف سیسنبر

گهی به یاد رخی ‌کرده مدح نسترون

کرا دلیست چنین‌گو بیا به من بنما

دلی که دیدنش اینست بایدش دیدن

دلی ندیده‌ام از هرچه در جهان بیزار

بجز شمایل سنگین‌دلان عهدشکن

دلی ندیده‌ام از صبح تا به شام دوان

چو سایه از پی خورشید چهرگان ختن

دل منست ‌که ‌گویی درم خریدهٔ اوست

هر آنچه در همه آفاق‌ کلفتست و محن

دل منست‌ که از بسکه صا‌برست و حمول

هنوز در عجبم ‌کاو دلست یا آهن

دل منست ‌که در شهر هرکجا قمریست

چو هاله حلقه‌زنان آیدش به پیرامن

دل منست‌ که همچو شتر به رقص آید

به هرکجا که رود از حدیث عشق سخن

دل منست ‌که بعد از هزار سال دگر

به بوی عشق بتان سر برآورد زکفن

دل منست‌ که از خار خار عشق بتان

چو مرغ در قفس افتاده می‌طپد به بدن

دل منست ‌که نشناسمش ز زلف بتان

ز بسکه در رخ او هست پیچ و تاب و شکن

دل منست ‌که مانند غنچه تنگدلست

ز شوق طلعت گلچهرگان غنچه‌دهن

ندانما چه‌کنم با چنین دلی ‌که مراست

که هم مقرب مرگست و هم معذب تن

مرا مشاورتی باید اندرین معنی

به رای مصلحتی را ز دوستان ‌کهن

چه سخت‌کار کز مشورت شود آسان

چه سست رایا کز مصلحت شود متقن

نخست پرسم از دوستان که دلتان را

چه حالتست و چه ‌حیلت چه ‌فطرتست و چه فن

به راه عشق و هوس هیچ می‌گذارد پای

به خط مهر بتان هیچ می‌نهد گردن

ز زلف لاله‌رخان هیچ می‌چرد سنبل

ز روی سروقدان هیچ می‌چند سوسن

اگر دل همه ماند بدین دلی‌که مراست

که دیدن رخ خوبانشان بود دیدن

عبث عبث دل مسکین خود نیازارم

به جرم آنکه به‌کوی بتان‌کند مسکن

عزیز دارمش آنسان که دیگران دارند

که منع عادت فطری بود خلاف فطن

به هر کجا که رود او شتابمش ز قفا

اگر به ساحت سقسین و گر به ملک دکن

به هر کجا که خرامد متابعت کنمش

اگر به خطهٔ خوارزم اگر به صُقع یمن

گرفتم آنکه بلاییست عشق روی بتان

بلا چو عام بود دلکش‌ست و مستحسن

دل تمام جهان چون رخ نکو خواهد

دل منست ‌که مایل شده به وجه حسن

وگر دل دگران را طبیعتی است دگر

پی نصیحت دل بر کمر زنم دامن

چه مایه پندکه از بند سودمندترست

که پند قاسر روحست و بند قابض تن

دل ار شنید نصیحت ز من چه بهتر ازین

که احتیاج نیفتد به قید و بند و شکن

وگر نصیحت نشنید و خیرگی آورد

کشان‌کشان برمش تا به بند شاه زمن

جهانگشای محمد شه آفتاب ملوک

که نور چهره او گشت سایه ذوالمن

به جود عالم‌بخش و به تیغ عالم‌گیر

به‌ گرز سندان‌ کوب و به برز خاره‌شکن

اگر به طرف چمن باد همتش بوزد

به جای لاله و گل لعل دردمد ز چمن

وگر فتد به دمن عکس روی دشمن او

به جای لاله همه کهربا دمد ز دمن

ز تیر جان‌شکرش بدسگال جان نبرد

گر از ستاره زره سازد از سپهر مجن

چو ابرگریه‌کند از سخای او دریا

چو رعد ناله‌ کشد از عطای او معدن

به ساعد ملک از نعل خنگ او یاره

به تارک فلک از گرد جیش او گرزن

لهیب خنجر سوزان او به روز وغا

جهان به چشم عدوکرده چشمهٔ سوزن

ظفر به‌گیسوی مفتول پر چمش مفتون

فلک ز حلقهٔ فتراک پر خمش آون

ز جود او که ازو ملک باغ بهرامج

ز تیغ او که ازو دشت ‌کان بهرامن

به باد داده قضاگنج‌نامهٔ قارون

به آب شسته قدر بارنامهٔ قارن

گهی بگرید کلکش چو ابر در آذار

گهی بخندد تیغش چو برق در بهمن

همی بخندد ازان ‌گریه جان اقلیدس

همی بگیرد ازین خنده روح رویین‌تن

ایا ز خوی تو ایام رشک باغ بهشت

ایا ز خلق تو آفاق داغ راغ ختن

اگر همال تو خواهد زمانهٔ جادو

وگر نظر تو جوید ستارهٔ ریمن

به مکر می‌نتوان بست باد در چنبر

به زرق می‌نتوان سود آب در هاون

هرآن زمین‌که تو روزی درو نبرد کنی

نروید از گل او تا به حشر جز روین

هنر به عهد تو رایج‌ترست از دینار

گهر ز جود تو ارزانترست از ارزن

سقر ز خلق نضیرت نظیر جنت عدن

شَبَه ز نطق نزیهت شبیه درّ عدن

به خدعه تا نتوان برد گرمی از آتش

به حیله تا نتوان برد چربی از روغن

همیشه دیدهٔ حاسد ز رشک تو دریا

هماره دامن سایل ز جود تو مخزن

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:55 PM

خلق را چون آفرید از لطف خلاق جهان

داد گوش و چشم و لب پا و سر و دست و زبان

تا که گوشی نشنود جز مدحت دارای عهد

تا نبیند دیده‌یی جز طلعت شاه جهان

تا لبی از هم نجنبد جز به مدح شهریار

تاکه پایی نسپرد ره جز ره آن آستان

تا نباشد در سری جز شوق سلطان زمن

تا نه دستی جز که بر دامان دارای زمان

خاصه از روز ازل زان رو زبان را نطق داد

کاو نیاید در سخن الا به مدح قهرمان

قهرمان ملک جمشیدی بهادر شه حسن

آنکه زد خرگاه عزّت بر فراز لامکان

نزد او وقری نباشد رزم را با روز بزم

پیش از فرقی ندارد آشکارا یا نهان

خشتی از درگاه او را گر به صد قسمت ‌کنند

گردد از هر پارهٔ خشتی عیان صد آسمان

با بر و بُرزش سزد برزو دهد ابراز بُرز

با توان او توان‌ گفتن تهمتن را نوان

ای ‌کیومرث جهان هوشنگ تهمورس نظیر

وی فریدون زمان جمشید کسری پاسبان

نی تو را در صد قران گیتی نماید یک قرین

نی تو را با صد قرین‌ گردون رساند یک قران

ختم. را از کف عنان وز پا رود بیرون رکاب

چون کنی پا در رکاب و چون به کف گیری عنان

بذل با طبع توگویا زاده‌اند از یک شکم

جو‌د با دست تو مانا آمدستی توأمان

قهر و لطفت را بود قدرت ‌که انگیزد به فعل

آتش برزین ز دریا آب زمزم از دخان

گر ز حکم نافذت‌ گردن بپیچد روزگار

آسمان بر گردنش بندد طناب از کهکشان

چیست‌در دست تو آن لعبت‌که در هنگام سیر

همچو مستسقی بود جویای آب از هر کران

تا ندری مر دهانش را نیاید در سخن

تا نبری مر زبانش را نیاید در بیان

پیکرش سقلابی است و چهره زنگی لاجرم

گه به سوی رزم تازد گه به سوی قیروان

در نظام مملکت چون تالی تیغ تو شد

هم نیغش زان سب جا داده‌بی اندر بنان

شهریارا گر بدین‌سان تربیت فرماییم

بس نپاید کم ثنا گوید حکیم شیروان

دی که بوسیدم زمین زان پس که خواندم نظم خویش

خواشم زی بنگه ویران م‌د.گردم روان

دید درکریاس درگاهت مرا سردار عصر

آنکه تا جاوید باد او را حیات جاودان

بانگ زد قاآنیا بنشین زمانی تا تو را

چند مضمون در مدیح پادشه بدهم نشان

پس مسطر کرد سطری چند بر قرطاس زر

زان مضامینی ‌که ‌کردم نظم در صدر بیان.

وانگهم فرمود گر گفتی بدین طرز و طریق

زر فشانم این چنین و سیم بخشم آنچنان

من‌ به‌ پاسخ ‌عرض ‌کردم‌ ای‌ عجب کاندر تخست

گوهر افشانی به من از مدح شاه‌ کامران

بعد بذل‌گوهرم منت نهی از سیم و زر

بعد جود لجه‌ام مکنت دهی از آبدان

حق همی داند نگفتم بر امید آنچه ‌گفت

جز ز بهر امتثال و جز ز بهر امتحان

تا پس از هر فصل دی ‌گردد بهاری آشکار

تا که بعد از هر بهاری فصل دی گردد عیان

دشمنانت را خزانی باد لیکن بی‌بهار

دوستانت را بهاری باد لیکن بی‌خزان

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:55 PM

پدری و پسری سایه و نور یزدان

پدری و پسری رحمت و فیض رحمان

چه پدر آنکه ببالد ز جلوسش اورنگ

چه پسر آنکه بنازد ز وجودش ایوان

چه پدر بخت جوان رامش با پیر خرد

چه پسر پیر خرد رامش با بخت جوان

چه پدر گشته به نه خطهٔ گردون حاکم

چه پسر آمده بر هفت ممالک سلطان

چه پدر بندهٔ دربار شکوهش قیصر

چه پسر چاکر درگاه جلالش خاقان

چه پدر زلّه ‌بر از خوان عطایش حاتم

چه پسر بهره‌ور از دست سخایش قاآن

چه پدر کار جهان راست ازو همچون تیر

چه پسر قامت گردون ز کمانش چو کمان

چه پدر کرده دو تا بر سر نیوان مغفر

چه پسرکرده قبا بر تن دیوان خفتان

چه پدر شعلهٔ تیغش به‌صفت هفت جحیم

چه پسر ساحت‌کاخش به‌مثل هشت جنان

چه پدر بنده‌یی از کاخ منیعش بهرام

چه پسر خادمی از قصر رفیعش ‌کیوان

چه پدر خاک زمین‌ گشه ز حزمش ساکن

چه پسر چرخ برین گشته ز عزمش گردان

چه پدر منفعل از نفخهٔ لطفش فردوس

چه پسر مشتعل از آتش قهرش نیران

چه پدر اختر او برج مهی را مهتاب

چه پسرگوهر او درج شهی را شایان

چه پدر اشهب قدرش را گردون آخور

چه پسر ابرش جاهش راگیتی میدان

چه پدر مهر به کریاس خیامش خادم

چه پسر دهر به دهلیز سرایش دربان

چه پدر گاه سخا مظهر فیض ازلی

چه پسر روز وغا آیت قهر سبحان

چه پدر لجهٔ بیداد از آن پرآشوب

چه پسر زورق آشوب از آن در طوفان

چه پدر افریدون ‌از فر و هوشنگ از هنگ

چه پسر برزو از برز و تهمتن ز توان

چه پدر فطرت آن ثانی آن عقل اول

چه پسر طینت آن اول خلق امکان

چه پدر در حرمش پرفکنان طایر وهم

چه پسر در طلبش بال‌فشان مرغ‌گمان

چه پدر بوم و بر فاقه ز جودش آباد

چه پسر بام‌ و در کینه ز دادش ویران

چه پدر با حشمش حشمت دارا تهمت

چه پسر باکرمش همت حاتم بهان

چه پدر دهرش ناورده به صد قرن قرین

چه پسر چرخش ناکرده مقارن به قران

چه پدر کرده سپر سفت عدو از کوپال

چه پسرکرده زره پیکر خصم از یکان

چه پدرگشته قضا تابع او در احکام

چه پسرگشته قدر پیرو او در فرمان

چه پدر ناوک دلدوزش دلدوزهٔ تن

چه پسر تیغ جهان‌سوزش سوزندهٔ جان

چه پدر زایمن آن خلق جهان را ایسر

چه پسر زایسر آن اهل زمان را ایمان

چه پدر زخم برون را ز عطایش مرهم

چه پسر درد درون را ز سخایش درمان

چه پدر بر زبر چرخ چوکوهی درکوه

چه پسر درکرهٔ خاک جهانی به جهان

چه پدر خطه‌بی ازکشور او عرض زمین

چه پسر لحظهٔ از مدت او طول زمان

چه پدر در حذر از صولت او شیر دژم

چه پسر در خطر از سطوت او پیل دمان

چه پدر آنکه نهنگش بدرد چرم پلنگ

چه پسرکافعی پیچانش بپیچد ثعبان

چه پدر ذرهٔ از نور ضمیرش خورشید

چه پسر قطره‌بی از دست مطیرش باران

چه ‌پدر ساحل‌ جان ‌جودش ‌همچون جودی

چه پسر نوش روان عدلش چون نوشروان

چه پدر آنکه کند کار بگردان مشکل

چه پسر آنکه ‌کند رزم به میدان آسان

چه پدر رتبهٔ مدحش ز سخن بالاتر

چه پسر پایهٔ وصفش چو سخن بی‌پایان

چه پدرگشته صبا زان به ارم خرم‌دل

چه پسر آمده قاآنی ازو تازه روان

چه پدر تا به ابد باد وجودش جاوید

چه پسر تا به قیامت‌ کرمش جاویدان

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:55 PM

تاج دولت رکن دین غیث زمین غوث زمان

شاه عادل خسرو باذل شهنشاه جهان

مرگ را در مشت‌گیرد اینک این تیغش دلیل

مار در انگشت دارد وینک آن رمحش نشان

خشم او یارد ز هم بگسستن اعضای سپهر

حزم او تاند بهم پیوستن اجزای زمان

چون نماید یاد تیغش آتشین‌ گردد خیال

چون سراید وصف گرزش آهنین گردد زبان

بسکه اسرار نهان از نور رایش روشنست

آرزو از دل پدیدارست و معنی از بیان

ملک ملک اوست تا هر جا که تابد آفتاب

دور دور اوست تا هرجا که‌ گردد آسمان

ناخدا تا داستان عزم و حزم او شنید

گفت زین پس مرمرا این لنگرست آن بادبان

حقه‌باز و ساحرم خوانند مردم زانکه من

در مدیح شه ‌کنم هردم گفتیها عیان

یاد تیغ اوکنم دوزخ فشانم از ضمیر

نام خشم او برم آتش برآرم از زبان

رعد غرّد گر بگویم ‌کوس او هست اینچنین

کوه برّد گر بگویم رخش او هست آنچنان

نام خُلقِ او برم خیزد ز خاک شوره ‌گل

وصف جود او کنم ‌بخشم به‌سنگ خاره جان

نام حزمش بر زبان آرم فلک ماند ز سیر

ذکر عزمن در مبان آرم زمین‌گردد روان

شر‌ح رزم او دهم ‌گردد جوان از غصه پیر

یاد بزم اوکنم پیر از طرب‌گردد جوان

ای سنین عمر تو چون دور اختر بیشمار

وی رسول ‌عدل ‌تو چون ‌صنع داور بیکران

بسکه در عهد تو شایع ‌گشته رسم راستی

شاید ار مرد کمانگر ساخت نتواند کمان

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:55 PM

چو رای خواجه اگر پیر‌ گشته است جهان

غمین مباش که‌گردد به بخت شاه جوان

جهان جود محمد شه آسمان هنر

که آفتاب ملوکست و سایهٔ یزدان

همیشه شاد بود شاه خاصه عید غدیر

که کردگار قدیرش به جان دهد فرمان

که ‌ای محمد ترک ای خدیو ملک عجم

محمد عربی را به خویش‌ کن مهمان

بساز جشنی کامروز شیر بیشهٔ ما

به صید روبهکان تیز می‌کند دندان

نبی به روز چنین از جهاز منبر ساخت

بگفت از پس تسبیح ما به خلق جهان

اَلست اولی منکم تمام گفتندش

بلی تو بهتری از ما و هر چه در گیهان

‌گرفت دست علی پس به دست و کرد بلند

چنان که ساعد او برگذشت از کیوان

بگفت هرکش مولا منم علی مولاست

که او مکمّل دینست و تالی قرآن

به‌خصم‌ و یارش یا رب تو باش دشمن و دوست

به ناصرش ده نصرت به خاذلش خذلان

یکیست عید غدیر ارچه خلق را امروز

بود درست سه عید سعید در ایران

نخست عید غدیر از خلافت شه دین

دوم جمال ملک شهریار ملک‌ستان

سه دیگر آنکه به قانون عید پیش‌کنند

به جای میش به شه جان خویش را قربان

شگفت نیست‌که شه نیز جان فدا سازد

به جانشین نبی خواجهٔ ملک دربان

علی اعلی دارای آسمان و زمین

ولیّ والا دانای آشکار و نهان

خلیفهٔ دو جهان دست قدرت داور

ذخیرهٔ دل و جان گنج صنعت سبحان

هژبر یزدان سبابهٔ ارادهٔ حق

روان عالم علامهٔ یقین وگمان

کلید قدرت همسال عشق فیض نخست

نوید رحمت تمثال عقل روح روان

نیاز مطلق تسلیم‌کل توکل صرف

امام برحق غیث زمین و غوث زمان

صفای صفوت میقات علم مشعر هوش

منای منیت میزاب علم ‌کعبهٔ جان

شفیع اسود و احمر قسیم جنت و نار

مراد عارف و عامی پناه ‌کون و مکان

کتاب رحمت فهرست فیض فرد وجود

سجل هستی طغرای فضل فصل امان

وجود او وطن جان عارفان خداست

بدوگرای ‌که حب‌الوطن من الایمان

ایا حقیقت نوروز و معنی شب قدر

که مفتی دو جهانی و مفنی یم وکان

قسم به واجب مطلق که گر تویی ممکن

وجوب را نتوان فرق‌کردن از امکان

مقام عالیت این بس که غالیت شب و روز

خدای خواند و منعش ز بیم تو تنوان

و گرش برهان ‌پرسی که ‌چون علیست خدای

خلیل‌وار در آتش رود که ها برهان

منت خدای نمی‌دانم اینقدر دانم

که بحر معرفتت را پدید نیست‌ کران

به وقت مدح تو همچون درخت وادی طور

همه صدای اناالحق برآیدم ز دهان

درآفرینش هر ذره را به رقص آرم

در آن زمان‌ که‌ کنم نام نامی تو بیان

مگر ز رحمت خاص تو آگهی دارد

که بار جرم همه خلق می‌کشد شیطان

هرآنکه‌کین تو ورزد چه بالد از طاعت

هر آنکه مهر تو جوید چه نالد از عصیان

مگر عدوی ترا روز حشر لال‌کند

ز حکمت ازلی‌کردگار هر دو جهان

وگرنه آتش دوزخ چسان زبانه‌کشد

گر او به سهو برد نام نامیت به زبان

صفات غیب و شهودی که بود یزدان را

ز یک تجلی ذات توگشت جمله عیان

تویی‌ که دانی اذکار طیر در اوکار

تویی که بینی ادوار روح در ابدان

به جستجوی تو قمری همی زند کو کو

به رنگ و بوی تو بلبل همی‌ کشد دستان

ز عکس صورت تو سرخ ‌گشته‌ گونه‌ گل

ز بیم هیبت تو زرد مانده روی خزان

شبی به عالم روحانیان سفرکردم

فراخ دشتی دیدم چو وهم بی‌پایان

سواره عقل ز هر جانبی رجز می‌خواند

چنان که رسم عرب هست و عادت شجعان

برون نیامده هل من مبارز از لب او

ز دور نام تو بردم گریخت از میدان

بس است مدح تو ترسم‌که قدسیان ‌گویند

که ‌کیست اینکه ستادست در صف میدان

بر آنکه گفته خدایش ثنا ثنا گوید

به قدّ پست و رخ زشت و جامهٔ خلقان

مرا ز جامهٔ خلقان چه خجلتست ز خلق

که گفته است خدا کلّ من علیها فان‌

ولی ز مهر تو دارم امید کاین رخ زشت

ز وصل غلمان زیبا شود به باغ جنان

مجو به غیر خدا از خدای قاآنی

دعای خسرو گو تاکه برهی از خسران

همیشه تا زنخ دلبران به چنبر زلف

چوگوی سیم نماید به عنبرین چوگان

هرآنکه پیرو چوگان حکم سلطان نیست

به زخم حادثه بادا چوگوی سرگردان

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:55 PM

به عید قربان قربان‌کنند خلق جهان

بتا تو عید منی من ترا شوم قربان

فدایی توام آخر جدایی تو ز چیست

دمی بیا بنشین آتش مرا بنشان

بهار چهر منا خیز تا به خانه رویم

مگر به آب رزان بشکنیم ناب خزان

ز سرخ‌باده چنان آتشی برافروزیم

که خانه رشک برد بر هوای تابستان

به من درآمیزی تو همچو روح با پیکر

به تو درآویزم من همچو دیو با انسان

گهی ز موی تو پر ضیمران‌ کنم بالین

گهی ز روی تو پر نسترن ‌کنم دامان

گهی ز چهر تو چینم ورق ورق سوری

گهی ز زلف تو بویم طبق طبق ریحان

گهی به طرهٔ مفتول تو کنم بازی

گهی ز نرگس مکحول تو شوم حیران

گره ‌گره ز سر زلف تو گشایم بند

نفس نفس به لب لعل تو سپارم جان

مراست مسأله‌یی چند ای پسر مشکل

مگر هم از تو شود مشکلات من آسان

سخن چه ‌گویی چون از دهانت نیست اثر

کمر چه بندی چون از میانت نیست نشان

دهان نداری بر خود چرا زنی تهمت

میان نداری بر خود چرا نهی بهتان

اگر میانت باید چه لازمست سرین

وگر سرینت شاید چه واجبست میان

کسی به تار قصب بسته است تل سمن

کسی به موی سبک بسته است ‌کوه‌گران

ترا که‌ گفت‌ که از گنج شاه دزدی سیم

به جای ساعد سازی در آستین پنهان

و یا که گفت ترا تا به جای گرد سرین

به حیله پشتهٔ الوند دزدی از همدان

میانت تارکتانست و آن سرین مهتاب

ز ماهتاب بکاهد هماره تارکتان

مگر سرین تو در نور قرص خورشیدش

که تاش بینم اشکم شود ز چشم روان

ز شوق ‌گرد سرینت بر آن سرم‌ که ز ری

روم به مصر به دیدار گنبد هرمان

بدین سرین‌که تو داری میان خلق مرو

که ترسم اینکه به یغما رود چو‌ گنج روان

بس ‌است ‌طبیت ‌و شوخی پی حلاوت شعر

بیا به فکر معاش اوفتیم و قوت روان

مگر به حیله یکی مشت زر به چنگ آریم

که زر ذخیرهٔ عیشست و اصل تاب و توان

به زر شود دل ویران دوستان آباد

به زر شود دل آباد دشمنان ویران

به چنگ زر چو تو سیمین‌بری به چنگ آید

که شعر خالی پر نان نمی کند انبان

تراس مایه جمال و مراس مایه‌ کمال

کنیم هر دو تجارت چو مرد بازرگان

ز شعر مشکین تو مشک را کنی ‌کاسد

ز شعر شیرین من شهد راکنم ارزان

ترا ز زلف سیه طبله طبله مشک ختن

مرا ز نظم دری رسته رسته درّ عمان

ترا به خدمت خود نامزدکند خسرو

مرا به مدحت خود کامران‌ کند سلطان

جهان‌گشای محمد شه آنکه مژّهٔ او

به ‌گاه خشم نماید چو چنگ شیر ژیان

اجل به سر نهد از بیم تیغ او مغفر

فنا به برکند از سهم تیر او خفتان

خطای محض بود بی‌رضای او توبه

ثواب صرف بود با ولای او عصیان

ز هول رزمش شاهین بیفکد ناخن

ز حرص جودش کودک برآورد دندان

سحاب رحمت او ژاله را کند گوهر

نسیم رأفت او لاله را کند مرجان

به روز باران ‌گر رای او عتاب‌ کند

ز بیم هیبت او بازپس رود باران

جهان‌ستاناکشورگشا شها ملکا

تویی ‌که جاه تو راند گواژه بر کیوان

به وقت طوفان‌گر لطف تو خطاب‌کند

ز یمن رحمت تو عافیت شود طوفان

به هیچ حال نگردد سخا گسسته ز تو

تو خواه در صف کین باش و خواه در ایوان

به روز بزم‌کنی جن و انس را دعوت

به‌گاه رزم‌ کنی وحش و طیر را مهمان

مثال‌ کثرت عالم تویی به وحدت خویش

وگر قبول نداری بیاورم برهان

به ‌گاه همت ابری به‌گاه‌ کینه هژبر

به وقت حزم زمینی به‌گاه عزم زمان

به حلم خاک حمولی به عزم باد عجو‌ل

به خشم آتش تیزی به لطف آب روان

چو دهر کینه سگال چو بحر گوهربخش

چو مهر عالم‌گیری چو چرخ ملک‌ستان

چو مدح تیغ تو گویم گمان بری که مگر

لهیب دوزخ سوزنده خیزدم ز دهان

شهنشها توشناسی مراکه در همه عمر

بجز مدیح ملک هیچ ناورم به زبان

ز مهر روی تو ببریده‌ام ز حب وطن

اگر چه دانی حب‌الوطن من‌الایمان

ولی زکید حسودان ز بس ملولستم

بدان رسیده که نفرین کنم به چرخ کیان

وبال جان من آمد کمال و دانش من

چو کرم پیله‌ که از خود بدو رسد خسران

دو سال رفته ‌که فرمان من چو پیک عجول

به فارس رفته و برگشته باز زی طهران

گهی به مسخره و طعنه زیر لب گویند

غلط گذشته ز دیوان شاه این فرمان

گهی به قهقهه خندان‌که شه به هر سالی

چرا مبالغ چندین دهد بدین‌ کشخان

جز این بهانهٔ چند آورند و عذر دگر

که ‌گر بگویم ‌گویند ها مگو هذیان

سخن چو دولت خسرو از آن دراز کشید

که همچو عمر شهم شکوه‌ایست بی‌پایان

بود هبوط ذنب تا همیشه در جوزا

بود وبال زحل تا هماره در سرطان

حسود قدر تو غمگین چو ماه در عقرب

خلیل جاه تو شادان چو زهره در میزان

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:55 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 62

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4801913
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث