به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

ز یک غمزه ربوده دل ز من آن ماه سیمین‌تن

بود چشمان جادویش چو چشم آهوان پر فن

اگر وقتی صبا آن زلف مشکین را کند افشان

شود پُر دامن‌گیتی ز مشک و عنبر و لادن

بود روزم چو موی او ز هجرش تیره و درهم

بود اشکم چو عشق او ز مهرش سیل بنیان‌کن

گرفتار این دل شیدا به بند دلبر رعنا

شدم از عشق او رسوا به هر وادی و هر برزن

دلم زان سینهٔ سیمین بود چون آذر برزین

رخم از اشک گلناری به لعل ناب شنعت ‌زن

که دیده چشمهٔ شیرین میان خرمن آتش

که دیده لعل رمّانی ز مروارید آبستن

بدان‌سان‌ کاندهان نوش در آن روی چون سوری

چنان ‌کان رشتهٔ دندان بدان لعل چو بهرامن

شنیدی هندویی ‌کافر مکان در خانهٔ مُسلم

شنیدی افعیی پیچان بود در آتشش مسکن

چو بر سیمای زیبایش دوگیسوی زره‌آسا

چو بر روی صنم رنگش دو زلفین چو اهریمن

ندیدم سرو بستانی که آرد بر همی سنبل

ندیدم مهر تابنده برآرد سر ز پیراهن

چنان‌ کان قامت موزون آن سرو ضمیران مو

چنان‌ کان چهرهٔ رخشای آن ترک بریشم تن

نشاید یک تن واحدکند دعوی سلطانی

نشاید یک تن تنها به حکمش جمله مرد و زن

مگر شهزادهٔ دوران‌که هست از دودهٔ خاقان

حسامش آتش سوزان سنانش بر دَرَد جوشن

مر او را نام در عالم ز خاقان‌کامران آمد

هماره‌کامران بادا ز لطف خالق ذوالمن

زهی از پرتو رویش عروس ملک را زیور

خهی از تابش رایش زمین و آسمان روشن

ز خال و جعد مشکینش به شنعت دلبر خلّخ

ز روی و طاق ابرویش به خجلت شاهد ارمن

بود آن خط مشکینش یکی زنجیر جان‌فرسا

بود آن هندوی خالش یکی جادوی پر جوزن

به روز بزم در ایوان دهد صد مخزن قارون

به روز رزم در میدان به خاک آرد تن قارن

ز جودش هر رسن‌ریسی به‌کاخش‌گنج بادآور

ز بذلش هرکشاورزی چو قارون باشدش مخزن

ز تیغش پیکر قارن قرین خاک ظلمانی

ز تیرش سینهٔ بهمن مشبک همچو پالاون

ز گَرد مرکبان‌ گردد هوا چون ابر قیراگون

ز خون پردلان‌گردد زمین چون‌کان بهرامن

به هرجا بنگری بینی دلیری را ز زین وارون

به هرسو بگذری یابی شجاعی از فرس آون

شود از خون همی دریا در آید هر تنی از پا

چو آید در صف هیجاکشد در زیر زین توسن

چو خشم آرد همی بینی به هرسو پیکری بی‌سر

چو رو آرد همی یابی به هرجا تارکی بی‌تن

رسدکی توسن وهمم در اقلیم صفات او

همان بهتر فرو بندم لب از این‌ گفتگوها من

پس اینک در دعا کوشم‌که‌ گشتم عاجز و مانده

برای آدم عاجز دعا مقبول و مستحسن

همی تا روز و شب آید دهد آن نور و این ظلمت

محبّش با دل خرّم حسودش را شرر در تن

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:54 PM

سخن‌گزافه چه رانی ز خسروان‌کهن

یکی ز شوکت شاه جهان‌سرای سخن

بخوانده‌ایم بسی بار نامهای قدیم

بدیده‌ایم بسی‌کار نامهای کهن

نه از قیاصره خواندیم نز کیان عجم

نه از دیالمه خواندیم نز ملوک یمن

چنین مناقب فرخنده‌کز خدیو زمان

چنین مآثر شایسته کز کیای زمن

مهین خدیو محمد شه آفتاب ملوک

سپهر عزّ و معالی جهان فهم و فطن

هزار لجه نهنگست در یکی خفتان

هزار بیشه هژبرست در یکی جوشن

به‌گاه‌کینه نبیند سراب از دریا

به وقت وقعه نداند حریر از آهن

کند نبرد اگر مهرگان اگر کانون

کشد سپاه اگر فرودین اگر بهمن

بزرگ همت او خرد دیده ملک جهان

فراخ دولت او تنگ‌کرده جای حزن

کدام جامه‌که از تیغ او نگشت فبا

کدام لامه‌که از تیر او نگشت‌کفن

کجا نشسته بود او ستاده است پشین‌

کجا سواره بود او پیاده است پشن

ز بانگ‌کوس چنان اندر اهتزاز آید

که هوش پارسیان از سرود اورامن

یکی دوگوش فراده بدین چکامهٔ نغز

که‌کارنامه شاهست و بارنامه من

به سال پنجه و اند از پس هزار و دویست

چوکرد آهوی خاور به برج شیر وطن

به عزم چالش افغان خدا ز ری به هرات

سپه‌کشید و برانگیخت عزم را توسن

مگو سپاه‌ که یک بیشه شیر جوشن‌پوش

مگو سپاه‌ که یک پهنه پیل بیلک‌زن

بساطشان همه هنگام خواجگی میدان

قماطشان همه هنگام‌کودکی جوشن

هزار بختی سرمست و هرکدام به شکل

چو زورقی‌ که ازو چار لنگرست آون

فراز هریک زنبوره برکشیده زفیر

چو اژدری که گشاید ز بوقبیس دهن

نود عرادهٔ‌گردنده توپ قلعه‌گشای

چنان‌ که بر کتف باد سدی از آهن

دمیده از دم هر توپ دود قیراندود

چنان‌که باد سیاه ازگلوی اهریمن

درخش آینه پیدا ز پشت پیل چنانک

ز اوج ‌گنبد خاکستری عروس ختن

دوگوش توسن گردان ز عکس سرخ درفش

چو نوک نیزهٔ بیژن ز خون نستیهن‌

ز کوه و دشت چنان در‌گذشت موکب شاه

که ازکریوهٔ ‌کهسار سیل بنیان‌کن

همه ز جلدی و چستی به دشت چون آهو

همه ز تندی و تیزی به کوه چون پازن

رسید تا به ‌در حصن غوریان‌ که به‌ خاک

نیافریده چنو قلعه قادر ذوالمن

دروب او همه چون پنجهٔ قضا مبرم

بروج او همه چون بارهٔ بقا متقن

بزرگ بار خدا گفتیی به روی زمین

بیافریده یکی آسمان ز ریماهن

نه ‌بس شکفت که همچون ‌ستاره در تدویر

هزار گنبد دوارگنجدش به ثخن

هزار پهلو پولاد خای پتیاره

گزیده بهر حراست در آن حصار سکن

درشت هیکل‌ و عفریت‌خوی‌ و کژمژگوی

سطبرساعد و باریک‌ساق و زفت‌بدن

زمخت‌ سیرت و زنجیرخای و ناهنجار

وقیح‌صورت و مویین‌لباس و رویین‌تن

کهین برادر دستور مرزبان هرات

مُشمّر از درکینش دو دست تا آرن

به ‌کو توالی آن دز درون آن ددگان

چنان عزیزکه عزی درون خیل شمن

سران شاه به فرمان شاه پرّه زدند

چو لشکر اجل آن باره را به پیرامن

حصاریان پلنگینه خوی ‌کوه جگر

ز بهر رزم فروچیده عزم را دامن

ز چیرگی همه مانند سیل درکهسار

ز خیرگی همه مانند دود درگلخن

جهنده از بر پیکان چو مرغ از مضراب

رمنده از دم خنجر چو گوی از محجن

همه هژبر به ‌چنگ و همه دلیر به جنگ

همه معارک‌جوی و همه بلارک‌زن

به پیش بیلک برّنده دیده ‌کرده هدف

به پیش ناوک درنده سینه‌کرده مجن

وزین‌کرانه هژبرافکنان لشکر شاه

سطبریال و قوی‌بال وگردو شیرشکن

به چشمشان خم شمشیر ابروی دلدار

به گوششان غو شیپور نغمهٔ ارغن

به دشنه تشنه چو طایف به چشمهٔ زمزم

به فتنه فتنه چو خسرو به شاهد ارمن‌

پرند هندی ترکان نمودی از پس‌گرد

چو در شبان سیاه از سپهر عقد پرن

هوای معرکه از گرد راه و چوبهٔ تیر

نمود چون ‌کتف خار پشت و پر زغن

رمیده از فزع توپ اهل باره چنانک

گزندگان هوام از بخور قردامن

ز زخم توپ و آشوب شهریار جهان

ز بسکه شد در و دیوار باره پر روزن

نمودی از پس آن باره گرد موکب شاه

چو جرم چرخ مشبک ز پشت پرویزن

به‌کوتوال حصار آنچنان جهان شد تنگ

که حصن نای به مسعود و چاه بر بیژن

جریح ‌گشته سباه و سلیح ‌گشته تباه

روان ز جسم روان ‌گشته و توان ز تون

چه‌ گفت‌ گفت چه جوشیم در هلاکت جان

چه ‌گفت‌ گفت چه‌ کوشیم در فلاکت تن

گیاه نیست روان کش برند و روید باز

نه شاخ‌ گل‌ که به هر ساله بر دمد ز چمن

کنون علاج همینست و بس‌که برگیریم

به دست مصحف و تیغ افکنیم بر گردن

چو عجز و ذلت ما دید و رنج و علت ما

ز جرم و زلت ما بگذرد خدیو زمن

زگفت او همه را چهره برشکفت چوگل

به آفرینش زبانها گشاده چون سوسن

به عجز یکسره برداشتند مصحف و تیغ

ز سر فکنده‌کله برکتف نهاده رسن

دمان شدند و امان خواستند و شاه جهان

رس‌‌گشود و ضمان‌‌گشتشان ز خلق حسن

سه‌روز ماند و سپه‌خواند و زر و سیم‌فشاند

سپس به سوی حصار هرات راندکرن

یکی انیشهٔ مکارپیشه برد خبر

به مرزبان هری‌کای همیشه یار محن

شه از ری آمد و بگرفت غوریان و پریر

به‌شاده آمد و در جاده‌جای داشت پرن

همی به چشم من آیدکه بامداد پگاه

هوا به برکند از گرد جامهٔ ادکن

ازین خبر دل افغان خدا چنان لرزید

که روز گرما در دست خلق بابیزن

بخواست مرکب و از جای‌جست‌و بست‌کمر

پی‌ گریز و به بدرود برگشاد دهن

خبر رسید به دستور جنگ دیدهٔ او

گره فکند بر ابرو ز خشم چون سوهن

ز جای جست و بشد سوی مرزبان هری

که هان بمان و مینداز لجین را به لجن

اگر ز جنگ‌گریزی ز ننگ می‌مگریز

روی چگونه بدین مسکنت ازین مسکن

چسان علاج‌گریزی‌که نیست راه‌گریز

نیی‌ کلاغ و کبوتر که بر پری ز وکن

نه‌کرکسی‌که بپری ز شوق جانب غرب

همان ز غرب دگر ره ‌کنی به شرق وطن

گرفتم آنکه توانی ز چنگ شیر گریخت

گریختن نتوانی ز شاه شیر اوژن

ز چار سوی تو بربسته‌اند راه گریز

تو ابلهانه نمد زین نهاده برکودن

زکردهای خود انجام‌ کار چون دانی

که‌کردگار به دوزخ ترادهد مسکن

به نقد دوزخ سوزنده قهر سلطانست

بدو گرای و بکن عزم و بیخ حزم مکن

بدین حصار که ما راست مرگ ره نبرد

نه درز جامه ‌که در وی فرو رود درزن

یکی همان ‌که ببینیم‌ کارکرد سپهر

بود که متفق آید ستارهٔ ریمن

حصار را ز پس پشت خود وقایه‌کنیم

ز پیش باره برانیم باره بر دشمن

به مویه‌گفت بدو کاینت رای مستغرب

به ناله ‌گفت بدو کاینت ‌گفت مستهجن

هلا به رهگذر باد می‌مهل خاشاک

الا به جلوه‌گه برق می‌منه خرمن

به زرق می‌نتوان بست باد در چنبر

به‌کید می‌نتوان سود آب در هاون

گرفتم اینکه سقنقور برفزاید باهٔ

لجاج محض نماید بدو علاج عنن

مگر حصار نه بنیان او ز آب وگلست

چسان درنگ ‌کند پیش سیل بنیان‌کن

چو ماکیان بکراچید از غضب دستور

چو پشت تیغ بکار ابروان فکند شکن

که گر گریز توانی ز چنگ شه بگریز

وگرنه رنج بیندوز وگنج بپراکن

میان آن دو تن ایدر ستیزه بود هنوز

که بانگ بوق به عیوق برشد از برزن

طراق مقرعه بگذشت از دوصد فرسنگ

غبار معرکه بررفت تا دوصد جوجن

در حصار به رخ بست مرزبان هری

گشاد قفل و برون ریخت‌ گوهر از مخزن

ز در و لعل و زر و سیم و جوزق و جاورس

ز نقد و جنس و جو وکاه وگندم و ارزن

ز برد و خز و پرندین و قاقم و سیفور

ز طوق و یاره و خلخال و عقد و ارونجن

همی بداد به صاع و همی بداد به باع

همی بداد به‌کیل و همی بدادبه من

موالیان ملک را هرآنچه بد به هرات

گرفت و برد به زندان و برنهاد رسن

ندا فکند ز هرگوشه تا مدافعه را

برون شوند ز شهر هری جه مرد و چه زن

مد به وقعه اگر احورست اگر اعور

دمد زکینه اگر الکنست اگر ازکن

جوان و پیر و زن و مرد و کاهل و جاهل

کلان و خرد و بد و نیک و ابکم و الکن

زبیل ‌و بیلک و شمشیر و خنجر و خنجیر

به رُمح و ناوک و کوپال و گرزه و گرزن

به سهم و ناچخ و صمصام ‌و خشت و دهره و شل

به‌تیر و نیزه‌و سرپاش و سف و صارم وسن

به نیش و ناخن و چنگال و چوب و سنگ و سفال

برندواره و سوهان و گرز و پُتک و سَفَن

ز هر گروه و ز هر پیشه و ز هر بیشه

ز هر سرای و ز هر خانه و ز هر برزن

به هر سیاق و به هر سیرت و به هر هنجار

به هر طریق و به هر عادت و به هر دیدن

ز برج و باره و ایوان و خاکریز و فصیل

ز پشت و پیش و بر و شیب و ایسر و ایمن

هم از میانه‌گزین‌کرد شش هزار دلیر

هژبر زهره و پولادوش و تیغ آژن

سوار گشت و سپه راند و پشت داد به دز

ببست راه شد آمد بر آن سپاه‌کشن

شه آفرین خدا خواند و رخش راند و کشید

بلارکی‌که به مرگ فجاست آبستن

کف آورید به لب از غضب بلی نه عجب

که چون بتوفد دریاکف آورد به دهن

بسا سرا که به صارم برید در مغفر

بسا دلاکه به ناوک درید در جوشن

خروش توپ دزآشوب شاه و لشکر خصم

همان حکایت لاحول بود و اهریمن

ز نوک ناوک بهرام صولتان ملک

زمین معرکه شد کان سرخ بهرامن

بسی نرفت‌که از ترکتاز لشکر شاه

ز فوج افغان بر اوج چرخ شد شیون

ز مویه چهرهٔ هریک چو رود آمویه

ز نیزه پیکر هریک به شکل پالاون

بسا سوار کزان رزمگه به‌ گاه‌ گریز

یم جان و غم تن بتاخت تا به ختن

بسا پیاده‌که در جوی و جر بخفت و هنوز

برون نکرد زنخدان ز چاک پیراهن

سپاه خصم ز پیش و سپاه شاه ز پی

چنان‌ که از عقب صید شیر صید افکن

هم آبت ر حشم بدان‌‌فت‌کای دلیر بکوب

هم آن ز قهر بدین‌ گفت‌ کای سوار بزن

ز بس‌گروههٔ زنبوره‌های تندر غو

ز بس‌گلولهٔ خمپارهای تنین ون

هنوز لشکر آن مرز را بشورد دل

هنوز مردم آن بوم را بتوفد تن

گمان من ‌که ز فرسوده استخوان ‌گوان

دمد ز خاک هری تا به روز حشر سمن

ازان سپس‌که ز میدان فرونشست غبار

ز آب دیدهٔ آن جاودان دود افکن

ملک پیاده شد و قبهٔ سرادق او

به هشتمین فلک آمد قرین نجم پرن

گسیل کرد به میمند و اندخود سپاه

سوی هزاره‌ گره از برای دفع فتن

ز صد هزاره هزاره یکی نماند به جای

که می‌نگشت‌ گرفتار قید و بند و شکن

همه شکسته‌دل و مستمند و زار و اسیر

ندیم حسرت و یار شجون و جفت شجن

بسی نشد که زمستان رسید و شیر سفید

فروچکید ز پستان ابر قیرآگن

هوا چو دیدهٔ شاهین سیاه گشت و شمید

سپید پرّ حواصل به‌ کوه و دشت و دمن

مهندسان قوی‌دست اوقلیدس رای

بساختند به فرمان شهریار زمن

مدینه‌یی چو مداین رزین و شاه گزین

گزید جای درو چون شعیب در مدین

ز کار شاه به افغان خدا رسید خبر

ژکید و بر رخش از غم چکید اشک حزن

گواژه راند به دستور خویش و از دل ریش

فغان کشید و برو طیره گشت کای کودن

نگفتمت ز پی جنگ ساز رنگ مکن

نگفتمت ز پی رزم تار عزم متن

بغاب شیر قدم درمنه به قوّت وهم

به آب بحر شناور مکن به دعوی ظن

ز خشم او دل دستور بردمید از جای

چنان‌که دود به نیروی آتش ازگلخن

بدو سرود که‌ ای تند خشم ‌کند زبان

عبث به خیره میاشوب و برمکوب ذقن

ترا پرستش ما آن زمان پسند افتد

که‌خود خموش‌نشینی به گوشه‌یی چو وثن

کنون زمان علاجست نی زمان لجاج

یکی متاب سر از رسم و راه اهریمن

مرا به یاد یکی چاره آمدست شگرف

که تازه‌ گردد ازو جان جادوی جوزن

شنیده ام که سفیری ز انگلیس خدای

دو سال رفت‌ که سوی ری آمد از لندن

شگرف ‌دانش و بسیار دان و اندک‌ حرف

درازفکرت و کوته‌بیان و چرب‌سخن

کنون به سوی سفیر از پی شفاعت خویش

به عجز و لابه و تیمار و آه و محنت و رن

وسیله‌یی بگمار و رسیله‌یی بنگار

فروغ صدق بجوی و در دروغ مزن

پیام ده‌ که ملک ‌گر گرفت ملک هری

عنان رخش نگیرد مگر به مُلک دکن

نه قندهار بماند به جای نه ‌کابل

نه بامیان نه لهاور نه غزنه نه پرون

ز صوبجات به گردون شود زفیر و نفیر

ز دیرجات به‌کیوان رود غریو غرن

نه ملک پونه بماند به جای نه سیلان

نه سومنات و نه ‌گجرات نه سرنگ و پتن

نه‌منگلوس و نه صدرس نه حجره نه دهلی

نه بنگلوس و نه مدرس نه تته نه ‌کوکن

نه رامپور و نه احمد نگر نه تانیسر

نه کانپور و نه ملتان نه دارویی نه فتن

همه بنادر هندوستان‌ کند ویران

چه بمبئی چه بنارس چه مجهلی چه و من

کند خراب اگر داکه است اگر کوچی

کند یباب اگر الفی است اگر الچن

هزار جان ‌کند اندر شکار پور شکار

ز خون روان‌ کند اندر بهار پور جون

چنان‌که آمد و نگذاشت در دیار هری

نشان ز بوم و بر و کاخ و کوخ و باره و بن

به هیچ باغ نه سوری بماند نه سنبل

به هیچ راغ نه فرغرگذاشت نه فرغن

تو گر نیایی و ما را ز بند نرهانی

زکاخ وکوخ هری بر هوارود هوزن

وزین‌ کرانه به شاه جهان پیام فرست

به عجز و لابه و لوشابه و فریب و شکن

که خسروا بد ما را جزای نیک فرست

کت از خدای به نیکی رساد پاداشن

نگر به ذلت ما در گذر ز زلت ما

مرا ز زحمت من وارهان ز رحمت و من

گرم حیات دهی اینک این هرات بگیر

درخت رحمت بنشان و بیخ قهر بکن

به شرط آنکه سفیری زانگلیس خدای

شود به نزد تو ما را ز جرم بابیزن

زمان حرب سر آمد زبان چرب مگر

دهد دوباره به قندیل بختمان روغن

بسی درود بر اوگفت و بس دو رودبرو

ز دیده راند و ز دل چاک زد به پیراهن

ز بسکه مویه و افغان و اشک و آه و اسف

ز بسکه ناله و فریاد و ریو و بند و شکن

بر او زبان ملک نرم ‌گشت و خاطر گرم

فراخ ‌کرد بر او تنگنای بند و شکن

به ری برید فرستاد و در رسید سفیر

دو گونه حال و مقال و دو رویه سرّ و علن

زبان مؤ الف گوی و روان مخالف جوی

بیانش حاجب خاطر، گمانش ساتر ظن

وزیر روس هم از پی بسان باد شمال

چمان به مخیم اقبال شاه راند چمن

سه روز پیشتر از پیک انگلیس خدای

ز ری رسید چنان کز سپهر سلوی و من

رواق رتبتش از اوج آسمان اعلا

ضمیر روشنش از نور آفتاب اعلن

زبان و روی و دل و جان و دیده جانب شاه

عمل ز قول نکوتر دل از زبان ابین

چو مرزبان هری را بهانه شد سپری

سفیر آمد و بگذشت دور حیلت و فن

ز جنگ مدّتی آسوده‌ کامران بوده

کشیده رطل امان و چشیده طعم و سن

سفیر یار و ملک مهربان و حرص فزون

حصارِ سخت و سپه‌چست و ملک استرون

بهار آمده دی رفته خاطر آسوده

ز دردِ بَرد و عذاب خمول و سِجن شجن

به جای ابر به‌کهسار پشته پشته‌گیاه

به جای برف به‌گلزار توده توده سمن

فضای باغ معنبر ز اقحوان و عرار

هوای راغ معطر ز ضیمران و ترن

دمن چو روضهٔ خضرا ز برگ سیسنبر

چمن چو بیضهٔ بیضا ز شاخ نستروَن

شکست ساغر پیمان و از خمار غرور

دلش به سینه بجوشید همچو باده به دن

به باره برد سر اندر دوباره همچو کشف

به چاره تیر فکندن ‌گرفت چون بیهن

ملک ز خشم بتوفید و لب‌ گزید و گزید

سنانگذار سپاهی قرینه با قارن

همش ز خشم دو چشم آل گ‌‌شته چون لاله

همش ز قهر دو رخ سرخ‌‌ گشته چون رویین

مثال داد که از هر کرانه پره زنند

به‌گرد باره هژبرافکنان شیرشکن

یلان ز هر سو سنگر برند و نقب زنند

به شهربند هری از چهار جانب و جَن

چهار برج زنند از چهار سوی حصار

هزار بار ز نه بارهٔ سپهر اتقن

درون هر یک ‌گردان کمین ‌کنند و زنند

شراره بر دم آن مارهای مهره‌فکن

مگرکه باره شد رخنه رخنه چون غربال

مگرکه قلعه شود ثقبه ثقبه چون اژکن

درافکنند به دز تیر چرخ و کشکنجیر

برآورند عدو را دمار از میهن

شگرف‌کندهٔ آن باره را بیندایند

به‌لای و لوش و نی‌و نال و خار و خاشه و شن

به مرزبان هری تنگ شد جهان فرخ

چو کام اژدر بهمن‌ربای‌، بر بهمن

سفیر آمد و سوگند خورد و لابه نمود

چنان‌ که شغل شفیعست و رسم بابیزن

به جهدهای مین بست عهدهای متین

بیان ز شکر احلّی زبان و موم الین

که مرزبان هری یابد ار ز شاه امان

سپس به پایه ی تخت شه آرم از مأمن

شه از سفیر پذیرفت آنچه ‌گفت و نهفت

بر او گماشت رقیبی همه فراست و فن

سفیر رفت‌و نکرد آنچه‌گفت و یک‌دوسه روز

بماند و زهر بیفزودشان به چرب ‌سخن

ره جدال نمود و در نوال‌گشود

گهر به طشت ببخشود و سیم و زر به لگن

به روز چارم برگشت و دیده‌بان ملک

به شه چگونگی آورد و کار شد روشن

ملک ز خشم بر آنگونه تند شد به سفیر

که می بر آتش سوزنده برزنی دامن

به لاغ ‌گفت‌ که یا حبذا به لاغ مبین

زهی رسالت مطبوع و رای مستحسن

چو هست رای دورنگی دگر درنگ مکن

سر وفاق نداری در نفاق مزن

سفیر راستی آورد و عرضه‌کرد به شاه

که‌ای به خصم و ناخوشتر از جحیم جهن

خلاف مصلحت ملک ماست فتح هری

که می‌بزاید ازین فتح صدهزار شکن

نخست باید بستن مسیل چشمهٔ آب

که رفته رفته شود چشمه سیل بنیان‌کن

بسا نحیف نهالا که ‌گر نپیراییش

فضای باغ فروگیرد از فروع و فنن

ملک‌شنفت و برآشفت زانچه‌‌ گفت و نهفت

ز کار او رخ روشن نمود چون جوشن

سفیر طیره و شرمنده بازگشت به ری

سه روز ماند و ز ری رخش راند زی ارمن

پیام داد به فرمانروای هند که ‌کار

تباه‌گشت و نشد چیره بر سروش اهرن

سفینه‌یی ‌دو سه لشکر به‌ شهر فارس فرست

مگرکه شاه عنان بازدارد از دشمن

ملک‌بماند و سپه‌خواند و زر فشاندو نشاند

ز جان جیش به جلاب عیش جوش محن

بسی نرفت که افغان خدا ز سختی کار

فغان ‌کشیده پی چاره‌ گشت دستان‌زن

گسیل‌کرد بزرگان و موبدان و ردان

به نزد شاه جهان با حنین و مویه و هن

کنار هریک از آب چشم چون چشمه

درون هریک از باد سرد چون بهمن

شرارهٔ سخط پادشاه زبانه‌کشید

ز خشک ربشی آن خشک‌مغزتر دامن

چه‌‌گفت‌‌گفت‌که‌هان نوبت گذشت گذشت

زمان زجر و عقابست و قید و بند و شکن

که ناگهان خبر آمد به شه ز خطهٔ فارس

که انگلیس خداکرد ساز شور و فتن

به بحر فارس فرستاد ده سفینه سپاه

همه مصالح پیکار در وی آبستن

سفینگان همه هریک ز خود و خنجر و تیغ

بزرگ ‌کرده شکم چون زنان آبستن

ملک ازین خبرش غم زدود و زهره فزود

چو لهو باده‌گسار از نوای زیرافکن

به خویش گفت به عزمست افتخار ملوک

نه همچو بوم به بوم خراب و کاخ‌ کهن

به آب و گل ندهد دل ‌کراست هوش و خرد

به بوم و بر ننهد سر کراست فهم و فطن

همه ستایش مرد از صفات مرد بود

برای روشن و عزم درست و خلق حسن

کنون ‌که بوم و بر خصم شد خراب و یباب

جهان به دیدهٔ او تیره شد چون پرّ پَژَن

بجا نماند جز این یک به‌دست خاک خراب

که اندرو سزد ار آشیان ‌کند کوکن

به آنکه رخت سپاریم از هرات به ری

مهی دو از دل و جان بستریم زنگ حزن

مه از چهارده بگذشت تا سپاه مرا

زمخت‌ گشته چو گیمخت تن ز شوخ و درن

دم بلارکشان سوده از طعان و ضراب

پی تکاورشان سوده از شقاق و عرن

به مویشان همه بینی غبار جای عبیر

به جسمشان همه یابی هزال جای سمن

بویژه آنکه زمستان دوباره آمد و رفت

سمن ز راغ و گل از باغ و لاله از گلشن

همه صحایف آفاق را بیاهارد

دمنده ابر سیاه از سپید آمولن

و دیگر آنکه ببینیم‌کانگلیس خدای

بروکه چیره بود آسموغ یا بهمن

قضای عهد کند یا به ‌کینه جهد کند

فریشته است مر او را دلیل یا اهرن

اگر به صلح ‌گراید به پادشاه جهان

عنان رزم بتابیم از سکون سنن

و گر نبرد نماید بزرگ بارخدای

بر آنچه حکم‌ کند عین رحمت ست و منن

عروس فتح و ظفر تا که را کشد در بر

شَموس جاه و خطر تا کرا نهد گردن

کنون به دعوی رای رزین و فکر متین

بری چمیم چو موسی به وادی ایمن

به پای تخت سپاریم رخت تا لختی

برون ز سختی آساید و درون ز شکن

سپس خدیو برین رای دل نهاد و بخواست

کمانکشان کمین دار را ز هر مکمن

به میرکابل و سردار قندهار نبشت

شگرف‌نامه‌یی از رنگ و بوی مینو ون

ز بس لآلی مضمون سطور او دریا

ز بس جواهر مکنون شطور او معدن

به سیم ساده پریشیده عنبر سارا

به لوح نقره طرازیده نافهٔ ادمن

حدیث رفته و آینده برشمرد و نمود

رموز پیش و پس راز خویش را معلن

مهین سلالهٔ سردار قندهار که هست

به ‌تخت ‌و بخت‌جوان و به اسم و رسم ‌کهن

ببرد همره خویش از هرات جانب ری

به‌ هرچه ‌خواست ‌نه ‌لا‌ گفت‌ در جواب نه لن

نویدنامه به هرجا نوشت و زآمدنش

بسا رمیده رواناکه آرمید به تن

امیرزاده فریدون ‌که شکر شاه جهان

به عهد مهد سرودی‌نشسته لب ز لبن

بر آن سرست‌ که بر جای زر فشاند سر

برین نوید و به وجد آیدش ز شوق بدن

ز شوق درگه شاهش همی بجنبد مهر

چو جان مرد مسافر ز آرزوی وطن

شها مها ملکا ملک‌پرورا ملکا

تویی‌که جنگ تو از یاد برده جنگ پشن

ستایش تو به ذات تو و محامد تست

نه از فزونی سامان و شارسان و شتن

نه وصفت اینکه مکلل بود ترا اکلیل

نه مدحت اینکه مغرق بود تو را گرزن

به بوی دلکش خود مفتخر بود عنبر

به طیب طینت خود معتبر بود لادن

به نور خویش بود آفتاب عالمگیر

به زور خویش بود شیر غاب صیدافکن

عیان شود خطر آدمی ز رنج خطیر

که تا نسوزد بو برنخیزد از چندن

ستایش تو به ملک هری بدان ماند

که تاکسی بستاید اویس را به قرن

ز فتح مکه نگویدکسی ثنای رسول

ثنای او همه از حسن‌سیرتست و سنن

به آب و تاب ‌گهر را همی نهند سپاس

نه زین‌ قبلی‌ که به عمان در است یا به عدن

ثنا کنند درخشنده شمع را به فروغ

نه زینکه‌هست مر او را ز زر و سیم لگن

تو عزم خویش‌ همی خواستی نمود عیان

به خسروان جهانگیر و مهتران زمن

هری گرفت نمی‌خواستی ز بهر خراج

که صد خراج هری باشدت‌کهین داشن

چو هست عزم جهانگیر گو مباش هری

نه آخرش همه فرکند کردی و فرکن

به حیله‌ای‌ که عدو کرد می‌مباش دژم

که ‌کار خنجر برنده ناید از سوزن

حدیث صلح حدیبیه را به بوسفیان

یکی بخوان و بپرداز دل ز رنج و محن

همان‌حکایت‌ صفین بخوان و حیلهٔ عمرو

که ‌کرد آن همه غنج و دلال و عشوه و شن

نه برتری ز پیمبر بباش و لاتیاس

نه بهتری ز محمد بمان و لاتحزن

یکی بخوان و بخند از سرور چون سوری

یکی ببین و ببال از نشاط چون نوژن

بدین قصیدهٔ غرا یکی ببین ملکا

که با قبول تو گیتی نیرزدش به ثمن

به هرکجاکه شود جلوه‌گر برندگمان

که راست تازه‌عروسی بود به شکل و فتن

ولی دو عیب نهانیش هست و گویم از آنک

رواست‌ گفتن عیب عروس نزد ختن

نخست آنکه قوافی به چند جای در او

مکررست چو انعام‌شاه در حق من

اگرچه زین قبلش شکر لازمست ازآنک

همی به شکر فزاید چو برفزود منن

دوم قوافیش ار یک دو جا خشن نشگفت

کنند جامه‌گدایان به‌جای خز ز خشن

ازین ‌دو عیب چو می‌بگذری به‌ خازن غیب

که نطق ناطقه در مدح او بود الکن

وگر دراز بود همچو عمر و دولت شاه

چنین درازی دلکش ز کوتهی احسن

بدین چکامهٔ دلکش رواست قاآنی

و ان یکاد دمندت همی به پیرامن

مثل بود به جهان تا حدیث دعد و رباب

سمر بود به زمان تا وداد نل و دمن

دوام ملک خداوند تا هزاران‌اند

بقای بخت شهنشاه تا هزاران ون

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:54 PM

 

زآستان خواجهٔ اعظم چراغ انجمن

پیکی آمد تیزگام و نیکام و خوش سخن

نامه یی ‌از خواجه‌ بر کف داشت ‌کز عنوان او

بُد هویدا آیت الطاف حقّ ذوالمنن

زانکه اندر نامه بود این مژده کز تأیید حق

یافت بهبودی ز تب طبع شهنشاه زمن

گرچه‌شیرس‌ت و شیر شرزه تب‌ دارد از آنک

مر شجاعت را حرارت لازم آمد در بدن

یا نه خسرو آفتابست و تب اندر آفتاب

لازم تابیست کاو با جرمش آمد مقترن

یا نه دارا شمع و هستی انجم‌ آفاق ش

شمع را سوزد به شب تا برفروزد انجمن

شاه‌نارست‌ازبرای‌خصم‌و نور ازبهر دوست

گرمی اندر نار و تف در نور باید مختزن

راستی پرسی خلایق از حقایق غافلند

هست ‌سرّی اندر این معنی ‌که ‌گویم بر علن

قرب و بعد فهم ما ما را بر آن دارد که‌ گاه

شاه را سالم همی بینیم وگاهی ممتحن

ورنه‌شه‌جانست‌و جان‌دارد حیات جاودان

نقص جان نبود اگر گاهی نفور آید ز تن

زین فزون‌ خواهی دلیلی چند گویم معنوی

تا ترا بیرون برد لختی ازین تخییل و ظن

شاه ماهست و به نفس خود به یک جا است ماه

قرب و بعد ماست کش گه تیغ بیند گه مجن

شاه خورشید و تو نابینا گرش بینی کدر

این کدورت از تو دارد نی ز نفس خویشتن

خود تو لرزی‌ در زمستان‌ زانکه‌ دوری ز آفتاب

ورنه او دایم به یک حالت بود پرتوفکن

ور به تابستان ز گرما تب کنی این هم ز تست

کت شعاع مهر از نزدیکی آید تیغ‌زن

شاه ‌سر تا پا بهشتست ‌و چو دوریم از بهشت

آنچنان دانیم کاندر وی بود رنج و محن

ور نه گر چون خواجه ما را چشم معنی‌بین بدی

جنتی آسوده می‌دیدیم بی‌کرب و حزن

شه سپهرس وکدورت ره نیابد بر سپهر

گرچه دامانش کدر بینی گه از گرد دمن

لیک با این جمله ما را لازمست ایدون نشاط

چون به قدر فهم ما باید تکالیف و سنن

شکر بهبود ملک را ای نگار می‌گسار

شیشهٔ می تیشه ساز و ریشهٔ انده بکن

ساقیا جامی بیار و شاهدا کامی بده

خادما عودی بسوز و مطربا رودی بزن

زاهدا امروز منع باده‌خواران گو مکن

بزم شیادی میارا تار زراقی متن

مفتیا امروز فتوی ده‌ که می نوشند خلق

زانکه نبود درد تن را چاره‌یی جز دُردِ دن

باده اکنون لازمست از ساقیان سیم‌ساق

بوسه اکنون جایزست از گلرخان سبمتن

خانه را باید ز چهر شاهدان‌ کردن بهشت

حجره را باید ز موی‌گلرخان‌کردن چمن

گه ز زلف این به دامن برد می‌باید عبیر

گه ز روی آن به خرمن چید می‌باید سمن

خاصه قاآنی‌که او را با نگاری سرخوشست

دلفریب و دلنشین و دلنواز و دل‌شکن

غیر او کز چاک پیراهن نماید روی خوب

مشرق خورشید نشنیدم ز چاک پیرهن

چاه‌نخشب ماه‌نخشب هردو دارد کش بود

ماه نخشب بر عذار و چاه نخشب در ذقن

نرخ بوس او مگر از نقد جان بالاترست

کاو بهای بوسه خواهد مدح سلطان زَمَن

خسرو دوران محمد شه شهنشاهی‌که هست

روی و رای او جمیل و خلق و خلق او حسن

کلک لاغر در بنانش ماهی بحر محیط

شکل جوهر بر سنانش‌ گوهر بحر عدن

مهر لامع نزد رایش‌ کوکبی در احتراق

نسر واقع با سنانش طایری بر بابزن

جوهرش در تیغ و تیغ اندر نیام‌گوهرین

آن پرن اندر هلالست این هلال اندر پرن

تیر در شستش عقابی مانده چون ماهی به‌شست

تیغ در دستش نهنگی ‌کرده در دریا وطن

عرصه ی هستی به نزد داستان جاه او

چون به جنب‌ کاخ نوشروان و ثاق پیرزن

خسروا تا مژدهٔ بهبودیت آمد به فارس

جان به‌تن می‌رقصد از شادی وتن در پیرهن

خاصه‌ کز فیروزی این مژده صاحب‌اختیار

شد چنان‌شادان‌ که‌جانش ‌‌می‌نگنجد در بدن

کرد عشی آنچنان ‌کز خار خار عیش او

زهرهٔ چنگی به‌گردون زد نوای خارکن

بوم‌ و بر آمد به وجد و کوه و در آمد به رقص

رند و عارف‌ پای‌ کوبان‌ شیخ‌ و عامی دست‌زن

ماهی از دریا نیایش ‌گفت و ماه از آسمان

وحش در هامون ستایش ‌کرد و طیر اندر وکن

در زمستان نوبهار آمد توگفتی‌کز نشاط

گل دمید از بوستان و لاله سر زد از دمن

پای‌کوبان شد ز عشرت خوشهای ضیمران

دست‌افشان شد ز شادی برگهای نسترن

وز نشاط این بشارت مردگان را زیر خاک

باغ جنّت شد قبور و زلف حورا شد کفن

وز فتوح آب خعر در زلف خوبان هم نماند

چنبر و پیچ ‌و شکنج و عقده و چین‌ و شکن

وز نسیم این اثر در دکهٔ سلاخ شهر

گشت ‌خون ‌گوسفندان غیرت مشک ختن

زین بشارت در میان عید اضحی و غدیر

عید دیگر شد عیان از امر میر موتمن

عید قربان و غدیری را که بود از هم جدا

هم ملفق هم مثنی ‌کرد در یک انجمن

عید قربان‌شد بدی‌ن معنی مث‌کز خلون

هر تنی قربان خسرو کرد جان خویشتن

هم‌ دو شد عبد غدیر از آن سبب ‌کز هر کنار

دست بوس عید را الحمدخوان شد مرد و زن

هر تنی شکرانه را جان‌کرد قربانی‌که باز

شد بر اورنگ خلافت جانشین بوالحسن

وز چراغان در شب تاریک سرزد آفتاب

چون‌گل سوری‌که روز ابر تابد بر چمن

شادمان‌شد جان‌خلق‌‌و بوستان‌شد ملک‌فارس

نوجوان شد چرخ پیر و تازه شد دیرکهن

تا سمر باشد به عالم داستان تخت جم

تا مثل باشد به گیتی فر و برز تهمتن

تا قیامت خصم خسرو یار لیکن با ملال

تا به محشر یار سلطان خصم امّا با محن

در ضمیرش باد هر نقشی به جز نقش ملال

در دیارش باد هر چیزی به جز شور و فتن

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:54 PM

دوش مرا تافت نور عقل به روزن

گفتمش ای از تو جان تاری روشن

ایدک الله ای سروش سبکروح

کز توگران‌جان من همارهٔ ریمن

وفقک الله ای کلیم گران‌قدر

کز تو سبکسر مدام جادوی جوزن

تا چه شد آیا که بی‌انارهٔ ناری

طور سرایم شد از تو وادی ایمن

برخی راهت چه آورم به جز از جان

یا نه فدایی چه سازمت به جز از تن

گفت خوشامد مگو که ناخوشم آمد

مدح حسن‌شه سرای ‌کز همه احسن

گفتمش آوخ دو هفته بیش‌ که‌ گشتست

مادر طبعم زکید چرخ سترون

رای رزینم‌که رشک فکرت اهرون

تارتر آمد ز روی تیرهٔ اهرن

من به سخن اندرون که تازه جوانی

آمد و لختی سرم گرفت به دامن

سرو خرامی به جلوه آفت طوبی

لاله‌عذاری به چهره غارت گلشن

فتنهٔ جان از چه از دو نرگس فتان

رهزن دل از چه از دو طرهٔ رهزن

لوح جمالش به نقش لطف منقش

صفحهٔ خدش به خط حسن معنون

گفتا قاآنیا سرا چه سرودی

گفتمش ای نطق در ثنای تو الکن

عاجزم از مدح شاه و می‌ نتوانم

کش بستایم همی به مهماامکن

گرچه زبانم بسی دراز ولیکن

منطقم از نطق عاری است چو سوسن

گفت منش می‌ستایم از در یاری

رو که تو مردی سفیه هستی و کودن

پس در درج دهان‌ گشود و بیان‌ کرد

مطلع خورشید ساری از دل روشن

کای دل و دستت فنای قلزم و معدن

ای سر کان را به باد داده ز ایمن

از تو یکی جود و صد نوال ز دریا

از تو یکی بذل و صد عطیه ز مخزن

آتش جان فنا ز آب جهانسوز

صرصر خاک بلا ز عدل مبرهن

چرخ مکوکب ‌گرت به درع نشاید

شایدت از بهر درع ‌کیسهٔ ارزن

نعرهٔ کوست به گوش نغمهٔ ارغون

صیحهٔ سنجت به رزم نالهٔ ارغن

بالشت از برز نی به بالش اورنگ

نازشت ازگرز نی به مسند و گرزن

چون ببری شصت بر به تیر سبکروح

چون بزنی دس بر به‌گرزگرن تن

روح تهمتن کند سپاس برادر

جان فرود آورد ستایش بیژن

تیغ تو را گر نهنگ خوانم شاید

کش بودی بحر دست راد تو مسکن

خاصه ‌کزان روی بر به صورت داسست

تا کند از کشتهٔ روانها خرمن

تازه‌جوان در سخن‌که چرخ‌کهنسال

آمد و با من سرود کای گل گلشن

نغز نیایش ز من نیوش ازیراک

از همه من برترم به ویژه درین فن

کرد سپس مطلعی ادا که ز رشکش

مطلع خورشید تیره ‌گشت چو گلخن

کای دل‌گور اژدها و خصم تو بهمن

مجلس تو چاه و بدسگال تو بیژن

تیغ تو و جان دشمن آتش و خاشاک

تیر تو و چشم خصم رشته و سوزن

رایحهٔ مشک چین و خلق تو حاشا

بعر بعیر ازکجا و غیرت لادن

روز وغا کز خروش شندف و ژوبین

خیزد از هر کرانه شورش و شیون

برق بگیری به‌کف‌که وه‌وه صارم

بادکشی زیر ران که هی‌هی توسن

آن چو نهنگی‌ که بحر دستش ماوا

وین چه سپهری که سطح خاکش مأمن

مرگ ز بأست خزد به مخزن قارون

خصم ز بیمت چمد به دخمهٔ قارن

چرخ نیایش‌کنان که رو سوی من کرد

بخت ملک خیره به ابروی پر آژن

کاین چه ستایش‌ که می‌کند فلکم هان

وین چه ثنا کم نمود کودک برزن

صفحه وکلکی بگیر درکف و بنگار

هرچه سرایم به مدح شاه جهان من

صفحه‌گرفتم به دست و خامئکی نغز

گوش و دلم سوی او و دیده به دامن

بخت ملک مطلعی سرودکه صد قرن

می ‌نتوانم به صد زبانش ستودن

کایخرد و نیروی تو زال و تهمتن

پیکر و رایت سفندیار و پشوتن

ای تن تنین تنان به تیغ تو صد چاک

وی سر گردنکشان به دار تو آون

جان ‌که نه قربان توست ننگ به پیکر

سر که نه در راه تست بار به ‌گردن

شیر به چرم پلنگ یا تو به خفتان

کوه به دریای نیل یا تو به جوشن

تیغ تو در رزم یا که برق به نیسان

دست تو در بزم یا که ابر به بهمن

تیغ تو نشناختست خار ز خارا

تیر تو ناکرده فرق موم ز آهن

گو کم ریمن زند عدو که به نیرنگ

چرخ نگردد به‌کامهٔ دل دشمن

باد نبنددکسی ز ریو به چنبر

آب نساید کسی ز رنگ به هاون

تیغ تو بران ز اصل خود به فسان نی

تیرگی شب به خویش نی به سکاهن

تا به ستایش روان ز ایزد داور

تا به نیایش زبان ز قادر ذوالمن

باد به روی زمین ز تیغ تو رویان

از چه ز خون عدوی جان تو روین

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:54 PM

بود مبارک هر عید خاصه عید صیام

به غوث ملت اسلام تا به روز قیام

خجسته خواجهٔ ایام حاجی آقاسی

که مبتدای وجودست و مقتدای انام

محققی ‌که ضمیرش به حزم پیش نگر

همه ضمایر اطفال دیده در ارحام

مداد خامهٔ او چشم جود را سرمه

سطور نامهٔ او شخص فضل را اندام

رسیده است به جایی نفوذ قدرت او

که جاکند عوض مغز در درون عظام

ز امن عهدش آهو همی به ‌گاه چرا

ز لاله باز نداند دو دیدهٔ ضرغام

به‌گاه هیبت او آفریدگان همه را

روان و زهره برآید به جای خون ز مسام

بساط جود بدانگونه همش‌گسترد

که منقبض نشود عرق بر جبین لئام

هر آنچه از دو لب پاک او برون آمد

همان بود که بدو کرده کردگار الهام

سلام و نفرین درگفت ‌کردگار بسیست

سخن چو هست بحق چه دعا و چه دشنام

بسا رضا که هم از خشم او پدید آید

چنانکه چشمهٔ شیرین برون جهد ز رخام

ثنای او نبود حدّ ما که نشناسد

مقام روح قدس را عوام ‌کالانعام

کنون به آنکه سرایم حدیث قصهٔ دوش

در آن زمان‌ که سپردم به دست عقل زمام

به عقل ‌گفتم ‌کای اولین نتیجهٔ عشق

که بادپای سخن راست درکف تو لگام

تو دانی آنکه بود عید و خواجه را شعرا

برند مدح بهر عید خاصه عید صیام

مرا که آتش دل مرده ز آب ‌کید حسود

حدیث پخته چسان خیزد از قریحهٔ خام

به خنده گفت بلی دانمت ز نشتر غم

دلیست ممتلی از خون چو شیشهٔ حجام

ولی به دفتر شعرت قصده‌ ییست بدیع

که‌گفته‌یی به مدیح رسول و آل‌کرام

ز دیرباز بود ناتمام و همت تو

پی تمامی او هیچگه نکرد اقدام

به عون حواجه چه باشد گرش تمام‌ کنی

که شد نقایص هستی همه ز خواجه تمام

بگفتم ‌آن‌ چه قصده‌است ‌و چیست‌ مطلع او

چه وزن دارد و او را روی و ردف ‌کدام

بگفت بر نمط این قصده است درست

خجسته مطلعش این است ای ادیب همام

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:47 PM

تیغ را دانی به استحقاق ‌کبوَد تیغ‌زن

داور کشور گشا فرماندهٔ لشکرشکن

گرز را دانی ‌که باید برنهد بالای برز

بهمن لهراسب‌فر اسفندیار رویین تن

تیر را دانی که باید در کمان آرد کمین

قارن آرش کمان گودرز گرشاسب مجن

رمح را دانی‌که باشدکارفرما روز رزم

نیرم رستم صلابت رستم نیرم فکن

شاه شیر اوژن اباقاآن‌ که ‌گاه‌ گیر و دار

بر پی رخشش نماز آرد روان تهمتن

چون‌به‌چنگ‌آردکمان‌مویان‌به‌قبر ازوی‌قبا د

چون به کف گیرد سنان نالان به گور از وی پشن

ذکری از روی وی و گیهان ختا اندر ختا

بادی از خوی وی ویتی خت اندر خن

هر کجا لطفی ز گفت او نشاط اندر نشاط

هرکجا نامی ز قهر او محن اندر محن

چون‌فرازد قد ازو محفل ریاض اندر ریاض

چون ‌فروزد خد ازو مجلس چمن ‌اندر چمن

در درون درع تاری پیکر رخشان او

جان ‌جبریلست در تاریک جسم اهرمن

از نهیب‌ گرز او در جان‌ گوان را ارتعاش

از هراس برز او در تن مهان را بو مهن

تا نگوید دایه اندر گوش ‌کودک نام او

طفل نگشاید لبان را از پی شرب لبن

هر وشاق محفل او یوسفی‌ کز فرط حسن

جان چندین یوسف مصریش در چاه ذقن

گرنه خیاطست تیغ او چرا هنگام ‌کین

بر تن بدخواه جوشن را همی سازد کفن

ای به ایوان مهبط عفو خدای لایزال

ای به میدان مظهر قهر قدیر ذوالمنن

ای ملک دانی‌که تا من بسته‌ام لب از بیان

چون متاع فضل‌کاسدگشته بازار سخن

شد بلاغت از میان تا شعر من شد از میان

شد شجاعت از جهان تا از جهان شد بو‌الحسن

هم تو می‌دانی که عهدی بسته بودم دیرپای

تا به شین شعر و نون نظم نگشایم دهن

وین زمان این ژرف دریا یعنی این طبع روان

نغز درجی برفکند از قعر پر در عدن

تا ز تو کت آیت رحمت همی نازل به شان

با هزاران لابه خواهم عذر جرم خویشتن

یاوه‌یی گر سرزد از من عذر من بپذیر از آنک

راست دیوانه شدم تا یاوه شد دیوان من

من نمی‌گویم نیم عاقل ولی هنگام خشم

ابلهیّ مرد گردد چیره بر فهم و فطن

خود تو می‌دانی‌که زادهٔ طبع و فرزند خیال

بس‌گرامی‌تر ز زادهٔ مادر و فرزند زن

این من و این‌گردن من آن تو وآن تیغ تیز

خواهیم‌ گردن فراز و خواهیم‌ گردن بزن

آنقدر زی در جهان شاها کت آید در صماخ

ذکر محشر داستان رستم و رویینه‌تن

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:47 PM

چند خواهی پیرهن از بهر تن

تن رهاکن تا نخواهی پیرهن

آنچنان وارسته شو کز بعد مرگ

مرده‌ات را عار آید از کفن

مر بدن را رخت عریانی بپوش

پیش از آن‌ کت خاک پوشاند کفن

عشق خواهی جام ناکامی بنوش

فقر خواهی‌ کوس بدنامی بزن

داعی ابلیس را از در بران

جامهٔ تلبیس را از بر بکن

تن بکاه ای خواه در تیمار جان

تا به‌کی جان‌کاهی از تیمار تن

جان مهذب ساز همچون جبرئیل

تن معذب دار همچون اهرمن

شوق جان هستی دهد نه ذوق نان

درد دل مستی دهد نه درد دن

ای خلیفه‌زاده یاد آر از پدر

ای غریب افتاده بگرا زی وطن

شرزه شیری چند جری با سگان

شاهبازی چند پری با عنن

می‌ مشو مغرور اگر جویی فنا

می‌ مخور کافور اگر داری زغن

در گذر زین چار طبع و پنج حس

برشکن زین هفت شوی و چار زن

گر چو دیگت هست جوشی در درون

کف میار از خام‌طبعی در دهن

تا نشان سمّ اسبت ‌گم‌ کنند

ترکمانا نعل را وارونه زن

آفتاب ‌آسا به هر کاخی متاب

عنکبوت‌آسا به هر سقفی متن

چون مگس جهدی نما شهدی بنوش

چون شتر باری ببر خاری بکن

ز اقتضای نفس راضی شو که نیست

اقتضایی بی‌قضای ذوالمنن

این نه جبرست اختیارست اینکه خوی

خویش را بشناسد از درّ عدن

تا نگویی حال اگر زینسان بود

چیست حکمت در تکالیف و سنن

کز محک این بس که سازد آشکار

نقد مغبون را ز نقد ممتحن

چند‌ گویی کان قبیحست این صبیح

چند گویی‌ کان لجین‌ است این لجن

نسبت اجزا به اجزا چون دهی

بینی آن یک را قبیح این را حسن

لیک چون‌ کل را سراپا بنگری

جمله را بینی به جای خویشتن

عالمی بینی چو بادام دو مغز

کفر و دین هم مفترق هم مقترن

جان جدا از تن ولیکن عین جان

تن سوا از جان ولیکن صرف تن

ای صنم‌جوی صمدگو تا به‌کی

در زبان حق داری و در دل وثن

هر زمان سازی خدای رنگ رنگ

همچو نقش نقشبندان ختن

وین بترکاو را پس از تصویر وهم

کسوت‌ گفتار پوشی بر بدن

ایزدی را کز یقین بالاترست

جهد داری تا درآری در سخن

گر خداجویی ببین با چشم سر

در سراپای وجود بوالحسن

صانع‌ کل مانع ظلم و فساد

حامی دین ماحی جور و فتن

صهر احمد حیدر خیبر گشا

زوج زهرا ضیغم عنتر فکن

فذلک ایجاد و تاریخ وجود

مخزن اسرار و فهرست فطن

سرّ مطلق مایهٔ علم و عمل

شیر بر حق دایهٔ سر و علن

از ازل جانها به چهرش مستهام

تا ابد دلها به مهرش مرتهن

عقل با رایش چو سودای جنون

خلد با خلقش چو خضرای دمن

خاطر او مهر حکمت را فروغ

طینت او شمع هستی را لگن

مهر او رمح مهالک را زره

حفظ او تیغ مخافت را مجن

نام او در مهد از پستان مام

در لب کودک درآید با لبن

می‌نخیزد یک عقیق الاکه زرد

گر بجنبد باد کین‌ش در یمن

می‌نروید یک‌گیا الاکه سرخ

گر ببارد ابر تیغش بر چمن

روز روشن خواجهٔ هر شیرمرد

شام تاری خادم هر پیرزن

بسکه آب از چه‌ کشیده نیم‌شب

هر دو پایش را خراشیده رسن

بهر تنور ارامل نیمشب

گشته با سیمین انامل خارکن

هر غریبی راکه او پرسیده حال

کرده هر یادی به جز یاد وطن

هر یتیمی راکه او بخشیده مال

دیده هر نقشی به جز نقش محن

مهر بردار از زبان ای مرتضی

نکته‌یی بنما ز سرّ مختزن

حل ‌کن این اشکال‌های تو به تو

تا شناسندت خلایق تن به تن

تا به چند این اختلاف ‌کفر و دین

تا به چند این اتصاف ما و من

بازگو کابلیس و آدم از چه رو

ساز کردند ارغنون مکر و فن

این چه جنگ خرفروشان بد کزو

هر دو عالم پر غریوست و غرن

در جنان بر صلح چون بستند دل

در جهان بر کینه چون دادند تن

از کجا صادر شد آن صلح نخست

ازکجا ظاهر شد این‌کین‌کهن

محرم و محروم را علت یکیست

این چرا خائن شد آن یک مؤتمن

تا چه دید از گل ‌که عاشق شد هزار

تا چه دید از بت که عاشق شد شمن

بود اگر یعقوب راضی از قضا

از چه‌ گریان‌ گشت در بیت‌الحزن

موسی ار داند که حق نادیدنی است

از چه ارنی گفت و پاسخ یافت لن

ور یقین دارد که جرم از سامریست

خواجه هارون را چراگیرد ذقن

ور خلیل از قدرت حق واقفست

مرغکان را از چه برد سر ز تن‌

سوزن ار دجَال چشمت از چه رو

جان عیسی شد به مهرش مفتتن

اینهمه چون و چرا را ای علی

بر سر بوجهل جهلان در شکن

تا به لب ها نه چرا ماند نه چون

تا ز دلها نه‌ گمان خیزد نه ظن

الله الله ای علیّ مرتضی

جلوه‌یی بنما وکوته‌کن سخن

صلح و کین را ده به یکبار آشتی

کفر و دین را کن به یک جا انجمن

آشناکن دیو را با جبرئیل

آشتی ده شحنه را با راهزن

نفی را اثبات ‌کن در نفی لا

سلب را ایجاب ‌کن در لفظ لن

حیدرا نوروز سلطانی رسید

سر‌خ شد چون دشت ناوردت دمن

عقد انجم را فلک مانا گسیخت

تا فرو بارد به شاخ نسترن

در صدفها هرچه مروارید بود

ابر بستد تا فشاند بر سمن

توده توده مشک دارد ضیمران

شوشه شوشه سیم آرد یاسمن

ارغنون بستست بلبل در گلو

تا به‌ گل خواند نوای خارکن

هر کسی را عیدی از سلطان رسد

هم مرا عیدی ده ای سلطان من

عیدیم این‌کز پریشانی مرا

وارهاند همتت فخر زمن

چرخ بینش مخزن اجلال و جاه

بحر دانش منبع افضال و من

حاجی آقاسی خداوندی ‌که هست

هر دو گیتی درّ لفظش را ثمن

نیک بشمر هفت نقطهٔ نام اوست

اینکه‌گردون خواندش نجم پرن

پاسبان دولت شه بخت اوست

پاسبان را کی به چشم آید و سن

کلک او لاغر شد از سودای ملک

شخص سودایی کجا یابد سمن

با عدو کاری‌ کند کلکش که‌کرد

بیلک رستم به چشم روی تن

چون دعای دولتش خواند خطیب

مرغکان آمین‌ کنند اندر وکن

چون ثنای خلق او راند ادیب

آهوان تحسین ‌کنند اندر ختن

خصم می‌گرید ز بیم‌ کلک او

همچو مرغ سوخته بر بابزن

تا بود در سنبل خوبان گره

تا بود در طرّه ی ترکان شکن

زنده بادا تا ابد خصمش ولیک

در عذاب و محنت و بند و شکن

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:47 PM

ای به مشکین موی تو مسکین دلم‌کرده وطن

چون غم آن موی مشکن در دل مسکین من

مه میان انجم از خجلت نگردد آشکار

آشکارت‌گر ببیند در میان انجمن

گر فرو ریزد اگر طلعت فروزی در بهار

سرو بنشیند اگر قامت فرازی در چمن

ای نه اندامست زیر جامه‌ات کاموده‌ای

پیرهن از یک چمن نسرین و یک بستان سمن

حاش لله نیست نسرین را چنین فر و بهار

روح پاکست اینکه دادی جای اندر پیرهن

این‌چه مشکین زلف دلبند رسا باشدکز او

یک جهان دل را اسیر آورده‌یی در یک رسن

یعلم‌الله هیچکس زینسان رسن هرگز ندید

حلقه اندر حلقه خم در خم شکن اندر شکن

زاتش دل سوزم و سازم ‌چو شمعت در حضور

خواهیم گردن فراز و خواهیم گردن بزن

ور توام‌ گردن زنی من تازه‌جان ‌گردم چو شمع

زانکه جان تازه یابد شمع از گردن زدن

خود چه باشد گر درآیی درکنار من شبی

همچو جانی در بدن یا همچو شمعی در لگن

نی چو قرص آفتابی من چرغ صبحگاه

در وصالت نیست الا جان سپردن‌ کار من

خرم آنشب ‌کز رخ و زلف تو باشد تا سحر

دوش من پر سنبل و آغوش من پر یاسمن

با من مسکین نگردی یار و جای آن بود

ای بت سیمین‌بر و سیمین‌تن و سیمین‌ذقن

لیک ازینسان هم نخواهد ماند روزی چند باش

تا ز جود خسروم بینی قرین خویشتن

در بر شه عرضه خو‌اهم داشت حال خویش و شاه

از کرم نپسنددم در این غم و رنج و محن

باش تا بینی که خسرو دوش و آغوش مرا

پر در وگوهر نماید از سخا و از سخن

باش تا بینی به من از بحر دست و کان طبع

گوهر افشاند به خروار و زر افشاند به من

ای بت قامت قیامت وی مه بالا بلا

ای غلام قامت و بالات سرو و نارون

تا به‌کی تابم بری زان زلفکان پر ز تاب

تا به‌ کی راهم زنی زان چشمکان پرفتن

لعل تو چون بهر من لیکن بود از بهر غیر

وه چه بود ار بهر من بود آن لب چون بهرمن

روی‌داری چون‌سهیل و لعل داری چون عقیق

هرکرا باشی به دامن بی‌نیازست از یمن

چثبم‌و مغز من ز عکس‌لعل‌و بوفا زلف تست

این پر از لعل بدخشان آن پر از مشک ختن

گل نبویم می ننوشم ‌که نباشند این و آن

این به طعم آن دهان و آن به بوی این بدن

مغز من‌پر نکهتست از بسکه بویم آن دو زلف

کام من پر شکرست از بسکه بوسم آن دهن

بوسهٔ لعل تو گر باشد به نرخ جان رواست

خاصه آن ساعت که خواند مدحت شاه زمن

شاه فرّخ‌ رخ‌ که یابد فرّ فرزینی ازو

هر پیاده‌کش دود در پای اسب پیلتن

خسروگیتی فریدونشه‌که باشد بر جهان

با وجودش منّت و فضل از خدای ذوالمنن

ای جوان بختی ‌که بی‌شیرینی اوصاف تو

هیچ‌ کودک برنگیرد در جهان لب از لبن

گردش گردون به‌قدر و جاه شخصت معترف

گردن دوران به جود و شکر مدحت مرتهن

ای به عالم بی‌همال از فطرت و اصل و گهر

وی به ‌گیتی بی‌مثال از فکرت و فهم و فطن

چرخ برپیچد عنان چون توسنت بیند دمان

خصم برپوشد کفن چون جوشنت بیند به تن

اژدر رمحت بیوبارد ود خشک و تر

تیر تو گوید برافروزد شرار مر زغن

کلک تو ریزد لآل نغز بی‌دست و درون

تیر تو گوید جواب خصم بی‌کام و دهن

چون‌به‌دست ‌آری قلم‌اندیشه‌ گوید ای‌شگفت

ابر نیسان را بود اندر محیط ایدر وطن

کف ‌گشودی در سخا بحر عمان شد در غمان

لب‌گشادی در سخن درَ ثمین شد بی‌ثمن

ای نهاده یک جهان سر بر خط فرمان تو

همچنان‌که مهر را هندو و بت را برهمن

گرنه بهر بذل تو چه سیم چه خاک سیاه

ورنه بهر جود تو چه ریگ چه در عدن

از پی مدح تو باشد ورنه خاصیت چه بود

منطق شیرین ودیعت در دهان مرد و زن

تا غم معشوق ‌گیرد در دل عاشق قرار

تا دل عشاق جوید در بر جانان سکن

حاسد جاه تو در قعر زمین‌گیرد سکون

پایهٔ قدر توگیرد جای در اوج پرن

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:47 PM

بارک‌الله بارک‌الله زان بت پیمان‌شکن

شوخ‌کشمر شمع خلخ‌شاه چین‌ماه ختن

بارک‌الله بارک‌الله زان حریف تندخو

فتنهٔ دل آفت دین شور جان آشوب تن

بارک‌الله بارک‌الله زان نگار نازنین

دلنواز و دل‌گداز و دلفریب و دل‌شکن

بارک‌الله بارک‌الله زان بت عابدفریب

ماه‌چهر و سست‌مهرو مخت‌روی و راهزن

بارک‌الله زان بتی ‌کز عکس موی و روی او

بوم و پر سنبلست و بام و در پر یاسمن

چشم‌او یک چرخ‌بیدادست ‌و یک‌ گردون جفا

زلف‌او یک‌دهرآشوب‌است‌و یک‌ گیتی فنن

گه‌ قمر دزدد زگردون‌ کاین‌ مرا دلکش جمال

گه سمن آرد ز بستان کاین مرا سیمین بدن

آن قمر را نرم‌نرمک جا دهد زیرکلاه

وان سمن را اندک اندک پوشد اندر پیرهن

گر به یک پا می خرامد سرو من عیبش مکن

هم به یک پا می‌خرامد سروناز اندر چمن

هرکجا زلفش همه‌ تاب‌ و خم ‌و پیچ و شکنج

هرکجا عشقش همه رنج و غم درد و محن

می‌کشید در پا سر زلفش از آن روگاهگاه

پای او در راه می‌لغزد ز زلف پرشکن

نی خطاگفتم ازان می‌لغزدش پا در خرام

کاو بود مانند ما پابست زلف خویشتن

یا دل پر درد ما را کرده از بس پایمال

گشته پای نازکش از درد دلها ممتحن

یا برای آنکه او از درد ما آگه شود

پای‌بست‌درد ما کردشخدای‌ذوالمنن

یاکند تقلید سرو و نارون‌ کاندر بهار

هم به یک پا می‌چمند از ناز سرو و نارون

یا سر پا می‌زند بر خاک یعنی‌ کای زمین

وجد کن کاندر تو دارد همچو من ماهی وطن

لکنتش‌ گر در سخن‌بینی‌مشو غمگین‌ازآنک

در دهان نوشش از تنگی نمی‌گنجد سخن

گوهر گفتار او از درج دل خیزد درست

لیک صدجا بشکند چون می‌برآید از دهن

بسکه تنگست آن دهان بربسته راه‌گفتگو

لیک از وی ‌گفتگوها خیزد از هر انجمن

بارک‌الله از دو چشم اوکه تا دیدم به چشم

چشم ‌بر بستم ز هوش و فکرت و فهم و فطن

مرحبا ابروی دلبندش ‌که نتواند کشید

با هزاران جهد آن مشکین‌کمان را تهمتن

در تمیز قبله هر کس را بباید اجتهاد

و اندرین ‌معنی نباید خلق را تقلید و ظن

من نمودم جهدها تا یافتم کابروی او

قبلهٔ اهل دلست و سجده‌گاه مرد و زن

مسلمست آنکس ‌که‌ رو آرد به‌ محراب ای شگفت

کافرم من تا شدست آن ابروان محراب من

شد دو روزی تا دلم را می‌کشد ابروی او

وان ‌اشارتها که ‌در هر یک ‌دوصد مکرست و فن

هرچه می‌ گویم دلا بر جای خویش آرام‌ گیر

کان‌صنم عابدفریبست آن پری پبمان‌شکن

راه بی‌حاصل مپوی و یار بی پروا مجوی

تخم در خارا میفشان خشت بر دریا مزن

دل مرا گوید برو قاآنی از من دست شوی

تخم بدنامی مکار و تار ناکامی متن

گر دلی درکار داری رو به سیم و زر بخر

ور نداری سیم و زر بستان ز میر مؤتمن

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:47 PM

آمد برم سحرگه آن ترک سیمتن

با طره‌یی سیاه‌تر از روزگار من

مویش فراز رویش آزرم غالیه

رویش به زیر مویش بیغارهٔ سمن

مویی چگونه مویی یک راغ ضیمران

رویی چگونه رویی یک باغ نسترن

ماهی فراز سروش وه‌وه قرار جان

سروی نشیب ماهش به‌به بلای تن

ماهی چه ماه هی‌هی منظور خاص و عام

بروی چه سرو بخ‌بخ مقصود مرد و زن

در تاب طره‌اش‌ که‌ گره از پی‌ گره

در چین ‌گیسویش‌ که شکن از پی شکن

یک شهر دل به‌ بند کمند از پی‌ کمند

یک ملک جان اسیر رسن از پی رسن

یک خنده از لبانش و تا بنگری عقیق

یک جلوه از رخانش و تا بگذری چمن

چون توده‌های ریگ‌ که از جنبش نسیم

سیمین سرینش موج زند گفتی از سمن

گو چهره‌اش نگه‌ کن از حلقهای زلف

یزدان اگر ندیدی در بند اهرمن

بنگر کلاله‌اش ز بر چهرهٔ لاله‌رنگ

گر ضیمران ندیدی بر برگ یاسمن

بنگر فراز نارونش لعل نارگون

گر ناردان ندیدی بر شاخ نارون

هر سو چمان و شهری پویانش از قفا

هر سو روان و خلقی بر گردش انجمن

چون دیدمش دویدم و در برکشیدمش

خوشدل چنان شدم‌ که ز دبدار بت شمن

بنشستم و نشاندمش از مهر در کنار

بر هیاتی ‌که شمع فروزنده در لگن

لختی ‌چو رفت ‌چهره ‌دژم ‌کرد و جبهه ترش

چونان کسی که نوشد جام می کهن

گفتم‌که تنگدل به چه‌گشتی بسان جام

گفتا از آنکه نبود صاحبدلی چودن

گفتم‌ خم‌ش که صاحبدل در جهان بسیست

گ‌فتا مگو که صرف‌‌ گمانست و محض ظن

گفتم‌که‌ای حدیث من و تو به روزگار

منسوخ ‌کرده قصهٔ شیرین و کوهکن

صاحبدل از چه مسلک‌ گفتا ز شاعران

گفتم پی چه خدمت ‌گفتا مدیح من

مدحم نه اینکه ماه منیرم بود عذار

وصفم نه اینکه چاه نگونم بود ذقن

بستایدم به اینکه هواخواه حضرتیست

کامد به عهد مهد صف‌آرای و صف‌شکن

تابان در محیط جلالت جهان مجد

جغتای‌خان بن ارغون خان بن حسن

شیرانش طعمه‌اند نبسته دهن ز شیر

پیرانش سخره‌اند نشسته لب از لبن

خردست و خرده‌گیر به میران خرده‌دان

طفلست و طعنه‌گوی به پیران پر فطن

خردست و شیرخوار ولی گرد شیرخوار

از شیرزنش طعمه ولی مرد شیرزن

از خوی او شمیمی تا بنگری ختا

از موی او نسیمی تا بگذری ختن

روزی رسد که بینی بر نوک خطیش

نه چرخ را چو مرغی به فراز بابزن

روزی رسد که بینی بر دشت‌ کارزار

از آهنش‌ کلاه و ز پولاد پیرهن

روزی رسد که بینی بر نوک نیزه‌اش

بدخواه را چو پیلی بر شاخ ‌کرگدن

روزی رسد که بینی بر ایمنش پرند

وقتی رسد که بینی بر ایسرش مجن

این در نظر سپهری آکنده از نجوم

آن در صفت هلالی آموده از پرن

روزی رسد که بینی بر جبهه‌اش ترنج

وقتی شود که یابی بر چهره‌اش شکن

از آن ترنج خلقی دمساز با شکنج

وزان شکن گروهی همراز با شجن

طبعش ز بس‌ گهرخیز اندر گه سخا

لطفش ز بس شکرریز اندرگه سخن

چون نام این بری‌ گهرت خیزد از زبان

چون وصف آن کنی شکرت ریزد از دهن

این شبل آن غضنفر کز گاز و چنگ او

بر پیکر تهمتن ببر بیان ‌کفن

این مهر آن سپهر که از مهر و کین او

یک‌ ملک را مسرت و یک ملک را محن

این در آن صدف ‌که ز آزرم ‌گوهرش

بیغاره از شبه شنود لؤلؤ عدن

این پور آن ‌کیا که به میمند و اندخوذ

خود گوان شکست ز کوپال‌ که‌ شکن

این شبل آن اسد که ازو پیل را هراس

این پور آن بدرگه ازو شیر را شکن

آخر نه این نبیرهٔ آن کز خدنگ او

در پهنه جسم‌ گردان آزرم پر وزن

آخر نه این ز دودهٔ آن ‌کاتش حسامش

در دودمان افغان افروخت مرزغن

آخر نه این ز تخمهٔ شاهی‌که بوقبیس

گردد ز زخم‌ گرزش چون تخم پر پهن

آخر نه این نبیرهٔ شاهی ‌کزو گریخت

کابل خدا چنانکه ز لاحول اهرمن

کابل خدا نه دهری آبستن از فساد

کابل خدا نه چرخی آموده از فتن

با لشکری فره همه در عزم مشتهر

با موکبی ‌گران همه در رزم ممتحن

از سیستان و کابل و کشمیر و قندهار

وز دیرجات هند بل از دهلی و دکن

آمد به مرز خاور و خاورمهان همه

با یکدگر ز یاریش از ریو رایزن

خسرو شنید و رفت و درید و برید وکف

بست و شکست و خست از آن لشکر کشن

از رمح و تیغ و خنجر و فتراک و گرز و تیر

اندام و ترک و تارک و بازو و برز و تن

بس‌ تن که کوفت از چه ز کوپال جان‌شکر

بت سر که‌ کفت از چه ز صمصام سرفکن

از بسکه‌ کشته پشته ‌گرانبار شد زمین

از بسکه خسته بسته به زنهار شد زمن

هرکس که بود یارش شد خصم با ملال

هرکس که بود خصمش یار با محن

مسروق پور ابرهه با صدهزار مرد

شد از یمن به چالش زی سیف ذو‌الیزن

وان پنج ره هزار بدش مرد کینه‌جوی

با ششصد از عجم همه در رزم شیرون

رفت و شکست موکب مسروق را و گشت

هم در یمن شهیر و همش خلق مفتتن

آن رزم را بسنجد اگر کس به رزم شاه

چون‌ کین ‌کودکست بر کینه پشن

تنها همین نه لشکر کابل خدا شکست

از تیغ کُه شکاف و ز کوپال کُه‌شکن

بس ملکها گرفت به بازوی ملک گیر

بس حصنها گشود ز چنگال خاره‌کن

شاهان ز خصم خویش ستانند ملک و او

بخشد به‌ خصم خویش ‌همی‌ ملک خویشتن

آری چو خصم ازو کند از ملک او سوال

ننگ آیدش ز فرط عطا گفت لا و لن

شاها مباش رنجه گر از کید روزگار

سالی دو ماه بختت باکید مقترن

ایوب مر نه تنش به اسقام مبتلا

یعقوب مر نه جانش به آلام مرتهن

آن آخر از بلا جست از آب چشمه‌سار

این آخر از عمی رست از بوی پیرهن

یونس مگر نبودش در بطن نون سکون

یوسف مگر نه‌گشتش در قعر چَه سکن

آن شد رسول قوم و شد آزاد از بلا

این شد عزیز مصر و شد آزاد از حزن

مر مصطفی نکرد نهان تن به تیره غار

جولاهه مر نگشت به آن غار تار تن

بگذر ز انبیا چه بزرگان‌که روزگار

پیوسه‌شان قرین شجن داشت در سجن

مر کیقباد و بیژن و کاووس هر سه را

زالبرز و چاه و کوری برهاند تهمتن

سنجر مگر نه در قفس غُز اسیر بود

واخر به چاربالش فر گشت تکیه‌زن

اکنون تو نیز گرت مر این چرخ ‌کج‌نهاد

دارد قرین تیمار از ریمن و شکن

بشکیب ‌کز شکیب شود قطره پاک دُر

بشکیب‌ کز شکیب شود خاره بهر من

نی زار نالد آنگه از جان برد ملال

می تلخ ‌گردد آنگه از جان برد محن

آسوده‌دل نشین‌ که چو دیماه بگذرد

بلبل ‌کشد ترانه و خامش شود زغن

دلتنگ‌تر ز غنچه‌ کسی نی ولی به صبر

بینی‌کزان شکفته‌تری نیست در چمن

ملکی ستد خدای ‌که تا ملک دگرت

بخشد همی نکوترهاگوش‌کن ز من

معمار خانهای کهن را کند خراب

تا نو نهد اساس ‌که نو بهتر از کهن

هرکس به قدر پایه ببایدش جایگاه

عنقا کند به قاف وکبوتر بچه و کن

قدرت بلند و پست بسی تودهٔ زمین

شخصیت عظیم و تنگ بسی فسحت زمن

گو ملک رو چو هست بجا تیغ ملک گیر

گو بلخ شو خراب چو زنده است روی تن

روزی رسد تیغ یمانیت در یمین

آرد زمین معرکه چون ساحت یمن

روزی رسد که چونان محمود زاولی

در سومنات بت‌شکنی بر سر شمن

روزی رسد که از مدد تیغ‌ کفرسوز

نه نام دیر شنوی نه نام برهمن

روزی رسد که بر تو شود فتنه روزگار

چون نل‌که بود واله بر طلعت دمن

روزی رسد که خصم تو سر افکند به زیر

چونان کسی که ناگه درگیردش وسن

شاها یک آفرین تو صد گنج‌ گوهر ست

باورگرت نه لب بگشا از پی سخن

بر این چکامه‌ گر بفشانی هزار گنج

جز آفرینی از تو نخواهم ورا ثمن

لیکن یک آرزویم از دیرگه به دل

زانم هماره بینی محزون و ممتحن

دارم یکی برادر در پارس پارسا

کاو اندر آن دیار اویسست در قرن

جان‌گویدم ابی او خلد ار بود مرو

دل راندم ابی او سور ار بود مزن

بی‌او زیم چنانکه ابی ‌سرخ ‌گل‌گیا

بی‌او بوم چنانکه ابی پاک جان بدن

گریم چو ابر بی او در شام و در سحر

نالم چو رعد بی‌او در سر و در علن

بی‌او دل از خروشم تفتیده چون تنور

بی‌او رخ از خراشم آژیده چون سفن

بی‌او ز غم ‌گزیر ندارم به هیچ مکر

بی‌او ز رنج چاره ندارم به هیچ فن

جز چار مه نه بیش و نه ‌کم‌کم خدایگان

فرمان دهدکه رخت‌کشم جانب وطن

گر گویدم ملک که بود راهزن به ‌راه

گویم برهنه باک ندارد ز راهزن

ور گویدم‌ که نیست ترا باره ی چمان

گویم‌ که پای راهسپر بس مرا چمن

اینها تمام طیبت محضست اگرچه نیست

طیبت ز بندگان به ملوک ای ملک حسن

منت خدای راکه مرا از عطای تو

حاجت به کس نه‌جز به خداوند ذوالمن

منت خدای راکه ز بس جود بیحساب

در زیر در و گوهر بنهفتیم بشن

قاآنیا توگرم بیانیّ و قافیه

تکرار جست و دورست ابن معنی از فطن

صاحب ‌که با جوازش هذیان بود فصیح

صاحب‌که با قبولش ابکم بود لسن

صدری‌ که در قلمرو شرع رسول‌ گشت

کلکش چو تیغ شاه جهان محیی سنن

شاه زمانه فتحعلی شه‌که روز رزم

درگوش بانگ شاد غرش لحن خارکن

دستش نه‌ گر مخالف با گوهر عمان

طبعش نه ‌گر معاند با لؤلؤ عدن

بهر چه بخشد آن یک‌گوهر همی به‌کیل

بهر چه ریزد این یک لولو همی به من

تابان ز حلقهای زره جسم روشنش

چون نور آفتاب‌که تابد ز آژگن

دستش چو یار خطی زلزال در خطا

پایش چو جفت ختلی ولوال در ختن

اجراخور از عطایش پیوسته خاص و عام

روزی‌بر از سخایش همواره مرد و زن

چونان‌که ختم آمد بر نام وی از سخا

من نیز ختم‌کردم بر نام او سخن

تا دهر گاه محنت زاید گهی نشاط

یارش قرین رامش و خصمش قرین رن

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:47 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 62

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4802245
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث