گوشم چو حدیث درد چشم تو شنید
فیالحال دلم خون شد و از دیده چکید
چشم تو نکو شود به من چون نگری
تا کور شود هر آنکه نتواند دید
گوشم چو حدیث درد چشم تو شنید
فیالحال دلم خون شد و از دیده چکید
چشم تو نکو شود به من چون نگری
تا کور شود هر آنکه نتواند دید
هر چند که دیده روی خوب تو ندید
یک گل ز گلستان وصال تو نچید
اما دل سودا زده در مدت عمر
جز وصف جمال تو نه گفت و نه شنید
معشوقهٔ خانگی به کاری ناید
کودل برد و روی به کس ننماید
معشوقه خراباتی و مطرب باید
تا نیم شبان زنان و کوبان آید
یک نیم رخت الست منکم ببعید
یک نیم دگر ان عذابی لشدید
بر گرد رخت نبشته یحی و یمیت
من مات من العشق فقد مات شهید
آورد صبا گلی ز گلزار امید
یا روح قدس شهپری افگند سفید
یا کرد صبا شق ورقی از خورشید
یا نامهٔ یارست که آورد نوید
ار کشتن من دو چشم مستت خواهد
شک نیست که طبع بت پرستت خواهد
ترسنده از آنم که اگر بر دستت
من کشته شوم که عذر دستت خواهد
دل وصل تو ای مهر گسل میخواهد
ایام وصال متصل میخواهد
مقصود من از خدای باشد وصلت
امید چنان شود که دل میخواهد
آن وقت که این انجم و افلاک نبود
وین آب و هوا و آتش و خاک نبود
اسرار یگانگی سبق میگفتم
وین قالب و این نوا و ادارک نبود
یک ذره زحد خویش بیرون نشود
خودبینان را معرفت افزون نشود
آن فقر که مصطفی بر آن فخر آورد
آنجا نرسی تا جگرت خون نشود
هرگز دلم از یاد تو غافل نشود
گر جان بشود مهر تو از دل نشود
افتاده ز روی تو در آیینهٔ دل
عکسی که به هیچ وجه زایل نشود