گنجم چو گهر در دل گنجینه شکست
رازم همه در سینهٔ بی کینه شکست
هر شعلهٔ آرزو که از جان برخاست
چون پارهٔ آبگینه در سینه شکست
گنجم چو گهر در دل گنجینه شکست
رازم همه در سینهٔ بی کینه شکست
هر شعلهٔ آرزو که از جان برخاست
چون پارهٔ آبگینه در سینه شکست
آنشب که مر از وصلت ای مه رنگست
بالای شبم کوته و پهنا تنگست
و آنشب که ترا با من مسکین جنگست
شب کور و خروس گنک و پروین لنگست
بر شکل بتان رهزن عشاق حقست
لا بل که عیان در همه آفاق حقست
چیزیکه بود ز روی تقلید جهان
والله که همان بوجه اطلاق حقست
گریم زغم تو زار و گویی زرقست
چون زرق بود که دیده در خون غرقست
تو پنداری که هر دلی چون دل تست
نینی صنما میان دلها فرقست
راه تو بهر روش که پویند خوشست
وصل تو بهر جهت که جویند خوشست
روی تو بهر دیده که بینند نکوست
نام تو بهر زبان که گویند خوشست
دل رفت بر کسیکه سیماش خوشست
غم خوش نبود ولیک غمهاش خوشست
جان میطلبد نمیدهم روزی چند
در جان سخنی نیست، تقاضاش خوشست
دل بر سر عهد استوار خویشست
جان در غم تو بر سر کار خویشست
از دل هوس هر دو جهانم بر خاست
الا غم تو که برقرار خویشست
سرمایهٔ عمر آدمی یک نفسست
آن یک نفس از برای یک همنفسست
با همنفسی گر نفسی بنشینی
مجموع حیات عمر آن یک نفسست
گفتی که فلان ز یاد ما خاموشست
از بادهٔ عشق دیگری مدهوشست
شرمت بادا هنوز خاک در تو
از گرمی خون دل من در جوشست
یا رب تو زمانه را دلیلی بفرست
نمرودانرا پشه چو پیلی بفرست
فرعون صفتان همه زبردست شدند
موسی و عصا و رود نیلی بفرست