کردم توبه، شکستیش روز نخست
چون بشکستم بتوبهام خواندی چست
القصه زمام توبهام در کف تست
یکدم نه شکستهاش گذاری نه درست
کردم توبه، شکستیش روز نخست
چون بشکستم بتوبهام خواندی چست
القصه زمام توبهام در کف تست
یکدم نه شکستهاش گذاری نه درست
چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست
چون هست ز هر چه نیست نقصان و شکست
انگار که هر چه هست در عالم نیست
پندار که هر چه نیست در عالم هست
دی طفلک خاک بیز غربال بدست
میزد بدو دست و روی خود را میخست
میگفت به هایهای کافسوس و دریغ
دانگی بنیافتیم و غربال شکست
از کعبه رهیست تا به مقصد پیوست
وز جانب میخانه رهی دیگر هست
اما ره میخانه ز آبادانی
راهیست که کاسه میرود دست بدست
تیری ز کمانخانه ابروی تو جست
دل پرتو وصل را خیالی بر بست
خوشخوش زدلم گذشت و میگفت بناز
ما پهلوی چون تویی نخواهیم نشست
آن یار که عهد دوستداری بشکست
میرفت و منش گرفته دامن در دست
میگفت دگر باره به خوابم بینی
پنداشت که بعد ازو مرا خوابی هست
از بار گنه شد تن مسکینم پست
یا رب چه شود اگر مرا گیری دست
گر در عملم آنچه ترا شاید نیست
اندر کرمت آنچه مرا باید هست
ایدل چو فراقش رگ جان بگشودت
منمای بکس خرقهٔ خون آلودت
مینال چنانکه نشنوند آوازت
میسوز چنانکه برنیاید دودت
میرفتم و خون دل براهم میریخت
دوزخ دوزخ شرر ز آهم میریخت
میآمدم از شوق تو بر گلشن کون
دامن دامن گل از گناهم میریخت
از کفر سر زلف وی ایمان میریخت
وز نوش لبش چشمهٔ حیوان میریخت
چون کبک خرامنده بصد رعنایی
میرفت و ز خاک قدمش جان میریخت