یک روز دلت به مهر ما نگراید
دیوت همه جز راه بلا ننماید
تا لاجرم اکنون که چنینت باید
میگوید من همی نگویم شاید
یک روز دلت به مهر ما نگراید
دیوت همه جز راه بلا ننماید
تا لاجرم اکنون که چنینت باید
میگوید من همی نگویم شاید
ترسم که دل از وصل تو خرم نشود
تا کار تو چون زلف تو درهم نشود
با من به وفا عهد تو محکم نشود
تا باد نکویی ز سرت کم نشود
زن، زن ز وفا شود ز زیور نشود
سر، سر ز وفا شود ز افسر نشود
بیگوهر گوهری ز گوهر نشود
سگ را سگی از قلاده کمتر نشود
دل بندهٔ عاشقی تن آزاد چه سود باشد
جان گشته خراب و عالم آباد چه سود باشد
فریاد همی خواهم و تو تن زدهای
فریاد رسی چو نیست فریاد چه سود باشد
هر بوده که او ز اصل نابود بود
نابوده و بود او همه سود بود
گر یک نفسش پسند مقصود بود
نابود شود هر آینه بود بود
آن ذات که پروردهٔ اسرار بود
از مرگ نیندیشد و هشیار بود
تیمار همی خوری که در خاک شوم
در خاک یکی شود که در نار بود
تا در طلب مات همی کام بود
هر دم که بروی ما زنی دام بود
آن دل که در او عشق دلارام بود
گر زندگی از جان طلبد خام بود
آن روز که مهر کار گردون زدهاند
مهر رز عاشقی دگرگون زدهاند
واقف نشوی به عقل تا چون زدهاند
کاین زر ز سرای عقل بیرون زدهاند
دیده ز فراق تو زیان میبیند
بر چهره ز خون دل نشان میبیند
با این همه من ز دیده ناخشنودم
تا بی رخ تو چرا جهان میبیند
آنها که درین حدیث آویختهاند
بسیار ز دیده خون دل ریختهاند
بس فتنه که هر شبی برانگیختهاند
آنگاه به حیلت از تو بگریختهاند