ای شاخ تو اقبال و خرد بارت باد
در عالم عقل و روح بازارت باد
نام پدرت عاقبت کارت باد
کارت چو رخ و سرت چو دستارت باد
ای شاخ تو اقبال و خرد بارت باد
در عالم عقل و روح بازارت باد
نام پدرت عاقبت کارت باد
کارت چو رخ و سرت چو دستارت باد
هر جاه ترا بلندی جوزا باد
درگاه ترا سیاست دریا باد
رای تو ز روشنی فلک سیما باد
خورشید سعادت تو بر بالا باد
اندر همه عمر من بسی وقت صبوح
آمد بر من خیال آن راحت روح
پرسید ز من که چون شدی تو مجروح
گفتم ز وصال تو همین بود فتوح
هستی تو سزای این و صد چندین رنج
تا با تو که گفت کین همه بر خود سنج
از جستن و خواستن برآسای و مباش
آرام گزین که خفتهای بر سر گنج
آتش در زن ز کبریا در کویت
تا ره نبرد هیچ فضولی سویت
آن روی نکو ز ما بپوش از مویت
زیرا که به ما دریغ باشد رویت
زین رفتن جان ربای درد افزایت
چون سازم و چون کنم پشیمان رایت
برخیزم و در وداع هجر آرایت
بندی سازم ز دست خود بر پایت
سرو چمنی یاد نیاید ز منت
شد پست چو من سرو بسی در چمنت
خورشید همه ز کوه آید بر اوج
وان من مسکین ز ره پیرهنت
هر چند دلم بیش کشد بار غمت
گویی که بود شیفتهتر بر ستمت
گفتی کم من گیر نگیرد هرگز
آن دل که کم خویش گرفتست کمت
دل خسته و زار و ناتوانم ز غمت
خونابه ز دیده میبرانم ز غمت
هر چند به لب رسیده جانم ز غمت
غمگین مانم چو باز مانم ز غمت
از ظلمت چون گرفته ما هم ز غمت
چون آتش و خون شد اشک و آهم ز غمت
از بس که شب و روز بکاهم ز غمت
از زردی رخ چو برگ کاهم ز غمت