ای دیدهٔ روشن سنایی ز غمت
تاریک شد این دو روشنایی ز غمت
با این همه یک ساعت و یک لحظه مباد
این جان و دل مرا جدایی ز غمت
ای دیدهٔ روشن سنایی ز غمت
تاریک شد این دو روشنایی ز غمت
با این همه یک ساعت و یک لحظه مباد
این جان و دل مرا جدایی ز غمت
در خاک بجستمت چو خور یافتمت
بسیار عزیزتر ز زر یافتمت
جایی اگر امروز خبر یافتمت
جان تو که نیک عشوه گر یافتمت
تا کی باشم با غم هجران تو جفت
زرقیست حدیثان تو پیدا و نهفت
چون از تو نخواهدم گل و مل بشکفت
دست از تو بشستم و به ترک تو گفت
افلاک به تیر عشق بتوانم سفت
و آفاق به باد هجر بتوانم رفت
در عشق چنان شدم که بتوانم گفت
کاندر یک چشم پشه بتوانم خفت
چون دید مرا رخانش چون گل بشکفت
آن دیدهٔ نیمخوابش از شرم بخفت
گفتا که مخور غم که شوی با ما جفت
قربان چنان لب که چنان داند گفت
رازی که سر زلف تو با باد بگفت
خود باد کجا تواند آن راز نهفت
یک ره که سر زلف ترا باد بسفت
بس گل که ز دست باد میباید رفت
ای عالم علم پیشگاه تو برفت
ای دین محمدی پناه تو برفت
ای چرخ فرو گسل که ماه تو برفت
در حجلهرو ای سخن که شاه تو برفت
بویی که مرا ز وصل یار آمد رفت
و آن شاخ جوانی که به بار آمد رفت
گیرم که ازین پس بودم عمر دراز
چه سود ازو کانچه به کار آمد رفت
صد بار رهی بیش به کوی تو شتافت
بویی ز گلستان وصال تو نیافت
دل نیست کز آتش فراق تو نتافت
دست تو قویترست بر نتوان تافت
بس عابد را که سرو بالای تو کشت
بس زاهد را که قدر والای تو کشت
تو دیر زی ای بت ستمگر که مرا
دست ستم زمانه در پای تو کشت