تنگی دهن یار ز اندیشه کمست
اندیشهٔ ما برون هستی ستمست
گر هست به نیستی چرا متهمست
ار نیست فزونشدست ور هست کمست
تنگی دهن یار ز اندیشه کمست
اندیشهٔ ما برون هستی ستمست
گر هست به نیستی چرا متهمست
ار نیست فزونشدست ور هست کمست
ار نیست دهان فزونت ار هست کمست
گویی به مثل وجودش اندر عدمست
درد است و دواست هم شفا و المست
گویی ملک الموت و مسیحا بهمست
زین روی که راه عشق راهی تنگست
نه بر خودمان صلح و نه بر کس جنگست
میباید می چه جای نام و ننگست
کاندر ره عشق کفر و دین همرنگست
تا این دل من همیشه عشق اندیشست
هر روز مرا تازه بلایی پیش ست
عیبم مکنید اگر دل من ریشست
کز عشق مراد خانه ویران بیشست
گر گویم جان فدا کنم جان نفسست
گر گویم دل فدا کنم دل هوسست
گر ملک فدا کنم همان ملک خسست
کی برتر ازین سه بنده را دست رسست
در دیدهٔ کبر کبریای تو بسست
در کیسهٔ فقر کیمیای تو بسست
کوران هزار ساله را در ره عشق
یک ذره ز گرد توتیای تو بسست
غم خوردن این جهان فانی هوسست
از هستی ما به نیستی یک نفسست
نیکویی کن اگر ترا دست رسست
کین عالم یادگار بسیار کسست
در شهر هر آنکسی که او مشهورست
دانم که ز درد پای تو رنجورست
هستی به معانی تو جهانی دیگر
پایی که جهانی نکشد معذورست
هر روز مرا با تو نیازی دگرست
با دو لب نوشین تو رازی دگرست
هر روز ترا طریق و سازی دگرست
جنگی دگر و عتاب و نازی دگرست
هر خوش پسری را حرکات دگرست
واندر لب هر یکی حیات دگرست
گویند مزاج مرگ دارد هجران
هجر پسران خوش ممات دگرست