مژگان و لبش عذر و عذابی دگرست
وز کبر و ز لطف آتش و آبی دگرست
بیشک داند آنکه خردمند بود
کان آفت آب آفتاب دگرست
مژگان و لبش عذر و عذابی دگرست
وز کبر و ز لطف آتش و آبی دگرست
بیشک داند آنکه خردمند بود
کان آفت آب آفتاب دگرست
در دام تو هر کس که گرفتارترست
در چشم تو ای جان جهان خوارترست
وان دل که ترا به جان خریدار ترست
ای دوست به اتفاق غمخوار ترست
تا جان مرا بادهٔ مهرت سودست
جان و دلم از رنج غمت ناسودست
گر باده به گوهر اصل شادی بودست
پس چونکه ز بادهٔ تو رنج افزودست
بر من فلک ار دست جفا گستردست
شاید که بسی وفا و خوبی کردست
امروز به محنتم از آن از سر و دست
تا درد همان خورد که صافی خوردست
امروز ببر زانچه ترا پیوندست
کانها همه بر جان تو فردا بندست
سودی طلب از عمر که سرمایهٔ عمر
روزی چندست و کس نداند چندست
محراب جهان جمال رخسارهٔ تست
سلطان فلک اسیر و بیچارهٔ تست
شور و شر و شرک و زهد و توحید و یقین
در گوشهٔ چشمهای خونخوارهٔ تست
گیرم که چو گل همه نکویی با تست
چون بلبل راه خوبگویی با تست
چون آینه خوی عیب جویی با تست
چه سود که شیمت دورویی با تست
لشکرگه عشق عارض خرم تست
زنجیر بلا زلف خم اندر خم تست
آسایش صدهزار جان یک دم تست
ای شادی آن دل که در آن دل غم تست
ای نیست شده ذات تو در پردهٔ هست
ای صومعه ویران کن و زنار پرست
مردانه کنون چو عاشقان می در دست
گرد در کفر گرد و گرد سر مست
ای چون گل و مل در به در و دست به دست
هر جا ز تو خرمی و هر کس ز تو مست
آنرا که شبی با تو بود خاست و نشست
جز خار و خمار از تو چه برداند بست