ز جمله نعمت دنیا چو تندرستی نیست
درست گرددت این چون بپرسی از بیمار
به کارت اندر چون نادرستیی بینی
چو تن درست بود هیچ دل شکسته مدار
ز جمله نعمت دنیا چو تندرستی نیست
درست گرددت این چون بپرسی از بیمار
به کارت اندر چون نادرستیی بینی
چو تن درست بود هیچ دل شکسته مدار
این جهان بر مثال مرداریست
کرکسان گرد او هزار هزار
این مر آن را همی زند مخلب
آن مر این را همی زند منقار
آخرالامر برپرند همه
وز همه باز ماند این مردار
ای دریغا که روز برنایی
عهد بشکست و جاودانه نماند
از زمانه غرض جوانی بود
لیک از گردش زمانه نماند
آب معشوق را زمانه بریخت
و آتش عشق را زبانه نماند
ای سنایی دل از جهان برکن
بر کس این دور جاودانه نماند
ای برادر زکی بمرد و بشد
تا یکی به ز ما قرین جوید
تا ز آب حیات آن عالم
تن و جان از عدم فرو شوید
من ز غم مردهام که کی بود او
باز از آنجا به سوی من پوید
پس تو گویی که مرثیت گویش
زنده را مرده مرثیت گوید
گر سنایی دم زند آتش درین عالم زند
این جهان بیوفا چون ذرهای بر هم زند
آدمی شکلست لیکن رسم آدم دور ازو
از هوای معرفت او لاف کی ز آدم زند
این جهان چون ذرهای در چشم او آید همی
او نبیند ذرهای و چشم را بر هم زند
کم زنی داند ز صد گونه نیارد کم زدن
مهر گردون بشکند گر زیر و بالا کم زند
گر ز درویشی نخواهد سیم و زر نبود عجب
دست در زلفین سیمین ساعدان محکم زند
بوی یوسف دارد اندر جیب و اسرارش نهان
هست دریای محبت موج چون قلزم زند
زر زند بیمهر سلطان بر مراد خویشتن
دار قلابان برد بر گنبد اعظم زند
عیسی مریم چو ناپیدا شد اندر کان کون
لاف چشم خویشتن از زادهٔ مریم زند
در سنایی و هم خاطر کی رسد زیرا که او
در نوردد عالم و آواز بر آدم زند
عاشق دیندار باید تا که درد دین کشد
سرمهٔ تسلیم را در چشم روشن بین کشد
با قناعت صلح جوید محرم حرمت شود
برگ بیبرگی به فرق زهره و پروین کشد
دیدهٔ یعقوب را دیدار یوسف توتیاست
سینهٔ فرهاد باید تا غم شیرین کشد
جعفر طیار باید تا به علیین پرد
حیدر کرار باید تا ز دشمن کین کشد
هر خسی از رنگ و گفتاری بدین ره کی رسد
مرد چون صدیق باید تا سم تنین کشد
نور بو یوسف نداری کی رسی در چاه علم
بایزید فقر باید فاقهٔ ماتین کشد
از سعادتها سنایی در سرخس افگند رخت
شکر این از شور بختی محنت غزنین کشد
برگ بیبرگی نداری گرد آن درگه مگرد
چشم هر نامحرمی کی بار نقش چین کشد
چند ازین دعوی بیمعنی بیبرهان تو
مدعی فردا به محشر رخت زی سجین کشد
کسی را که سر حقیقت عیان شد
مجاز صفات وی از وی نهان شد
نشان آن بود بر وجود حقیقت
که نام وی از نیستی بی نشان شد
کسی کو چنین شد که من وصف کردم
یقین دان که او پادشاه جهان شد
ملک شد زمین و زمان را پس آنگه
چو عیسی که او ساکن آسمان شد
روان گشت فرمان او چون سنایی
مر او را که گفت او چنین شو چنان شد
خلیل از سر نیستی کرد دعوی
که سوزنده آتش برو بوستان شد
چو «ارنی» ست از نفس بر طور سینا
قدمگاه او جمله آب روان شد
نبینی که هر کو ز خود گشت فانی
قرین قضا گشت و صاحبقران شد
هم از نیستی بد که با خاک مشتی
محمد به جنگ سپاه گران شد
چو در نیستی زد دم چند عیسی
تن بیروان از دمش با روان شد
بسا کس که در نیستی کسب کردند
گمانها یقین شد یقینها گمان شد
کسی کو ز حل رموزست عاجز
بیان سنایی ورا ترجمان شد
ای بس که نباشی تو و ای بس که درین چرخ
بی تو زحل و زهره به حوت و حمل آید
هرچ آن تو طمع داری کاید ز کواکب
ویحک همه از حکم قضای ازل آید
روزی که به دیوان مثلا دیرتر آیی
ترسی که در اسباب وزارت خلل آید
گفتهست سنایی که ترا با همه تعظیم
ای بس که به دیوان وزارت بدل آید
اول خلل ای خواجه ترا در امل آید
فردا که به پیش تو رسول اجل آید
زایل شده گیر اینهمهٔ ملک به یک بار
آن دم که رسول ملک لم یزل آید
هر سال یکی کاخ کنی دیگر و در وی
هر روز ترا آرزوی نو عمل آید
زین کاخ برآورده به عیوق هم امروز
حقا که همی بوی رسوم و طلل آید
شادی و غمت ز ابلهی و حرص فراوان
دایم ز نجوم و ز حساب جمل آید
نمیداند مگر آنکس مراد از کشف حال آید
که کشف حال را در حال بیحالی زوال آید
زوال حال آن باشد کمال حال بیحالان
که درگاه زوال حال بیحالان مجال آید
اگر چه هر که در کوی هدی باشد به شرع اندر
چو در کول جلال آید همه خویش جلال آید
ز حال آنگه شود صافی دل بدحال مردی را
که از کوی هدی بیحال در کوی ضلال آید
نهان گشتست حال کشف در دلهای مشتاقان
تو آوازی بر آر از دل چنان دل کز خیال آید
به جامی عذر یکسان شد سنایی را به هر حالی
ز تلخی عیش او دایم همی بوی زلال آید