امام علی علیه‌السلام: بعد از سلامتی خنده بزرگترین نعمت خداست
   
 
نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

مستر(اقا/عاقا/اغا^0^)
رفته بودم خونه نامزدم اقابرقا رفت مام که حوصله منو سر رفته بود یکم
فاطمه (نامزدم):بیا یه بازی کنیم حوصله مون سر نره
من:چه بازی؟
فاطمه بانو:بیا ادایه خلق الله رو در بیاریم
من :باشه
فاطمه :اول تو
من:باشد ادایه کی رو دربیارم اوممم یافتم بابات ^-^
فاطمه:^-^
من:شروع کردم دیالوگو داشته باشین خخخ
تو باز دست این دخترو گرفتی بردی بیرون براش حله هوله گرفتی این دختر از بس پاستین خورده قیافش شبیه پاستیل شد(خودش پاستیل دوس داره خو)اخه سوسک طوله من به تو چی بگم هان
فاطمه:(
من :چی شد ناراحت شدی؟
فاطمه: ابدهنشو قورت داد سامان هیچی نیست فقط برنگرد
من:0-oچی؟برگشتم دیدم پدر زن گرامی با لا سرمه من خودمو خیس کردم
پدر زنم:زد زیر خنده گفت اورین اورین خیلی با حال بود حالا ادایه پدرتو در بیار سوسک طوله ببینم
من:باشدخخخ
چیه ها؟پدر زن با جنبه ندیدی؟ندید پدید
مدیونی اگه فکر کنی با اوردنگی منو انداخت بیرون و گفت طلاق دخترشو میگیره ها مدیونی ^-^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

✿❤✿❤✿❤✿❤✿❤✿❤✿✘✿(O L O)✿✘✿❤✿❤✿❤✿❤✿❤✿❤✿
دیروز تو جمع حرف از سربازی شد و این مکالمه ی بین من و دختر عمم
من : حالم از سربازی بهم میخوره من نمیخوام برم سربازی
دختر عمه: باید بری سربازی تا آدم بشی
من: حالا نه شما خیلی آدمین؟
دختر عمه: ما آدم نیستیم ، فرشته ایم
من: بدتر
دختر عمه : وا :| چرا؟
من: چون فرشته ها به آدم سجده میکنند توام باید به من سجده کنی
یالا سجده کن ^_^
زود باش سجده کن کصــــــــــافط... و گرنه میدم خدا پدرتو در بیاره

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

وقتی میری جایی استخدام بشی:
قبل از استخدام:یا الله-یا حسین -یا امام زاده بیژن-یا ایت الکرسی
بعد از استخدام:گیلی لی لی لی.امشب شب رقص و سازو آوازه مرغ دل من در اوج پروازه.
دوگانگی تا این حد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مدیونید اگه فکر کنید خودم بودماااااااااا

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

شهرسراوان که زلزله اومد همه نگران داریم اخبار استان (استان ها نه سراسری)و نگاه میکنیم ببینیم کسی که طوریش نشده. خبرنگاره رفته خبر تهیه کنه میگه تاکنون خبری راجع به تلفات به دستمون نرسیده من پیشاپیش به همه بازمانده ها تسلیت عرض میکنم.گوشیام که خط نمی داد ماسکته روزدیم شبش خالم زنگ زده میگه هممون سالمیم تلفاتم اصلا نداشته#_#
خدایا بزرگیتو شکر
ولی خداییش حال کردین زلزله9ریشتر هیچکی هیچیش نشد
آخه این خبرنگاربود؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

عاقا عموی ما یه دراکولا داره که 8 سالشه!
رفتیم خونشون اومده پیشم نشسته میگه بیا حرف بزنیم
میگم چی حرف بزنیم خانمی؟؟!
برگشته میگه از خودت بگو!!!!
هیچی دیگه یه سکوت مبهمی خونه رو فرا گرفت ومنم چون افق بی کلاس شده رفتم زیر فرش محو شدم!!!
من :|
خواهرم:|
بابام :$
عموم :)))
زنعموم:)))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

تو جمع دوستان یکی از بچه ها تعریف میکرد که با شوهرش چطور آشنا شده... میگفت تو دانشگاه بهش شماره داده اینم بعد یه هفته بهش زنگ زده ...پسره بال دراورده که یه هفتست همش منتظرت بودم و این حرفا...
یکی از دوستان خل ما به پشتوانه این حرف رفته از پسره شماره گرفته ... بعد یه هفته که بهش زنگ زده... چند روزشو فقط داشت توضیح میداد که کجا بهم شماره دادی:)))))))))))))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

ديروز به آقا ماهان اس دادم
عشقم تو از كدوم دسته اي
1-zzزن ذليل
2-zhزن هلاك
3-zzz زر ميزنن زن ذليل نيستن
قربونش برم جواب داده من از دسته zzzbbهستم يعني زن ذليل ضايع بدبخت بيچاره بيچارتم .
الهي بگردم به اين ميگن مرررررررررررررررد

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

داشتم پنجشنبه کانال هارو میگشتم همراه با تنها بچه ای که تو فامیلمون گودزیلا نیس و 4 سالشه که یک دفعه به یک کانال رسیدیم من چشمام اینجوری مونده بود0-0 داشت میگفت:
آموزش یاد دادن انواع فحش ،حرکت های کاراته و تکواندو و... برای کودکان فقط با تماس با شماره زیر یک نه دو نه 5 عدد پکیج فحش ناموسی بگیرید آن هم رایگان
دیدم اینارو کانالو عوض کردم بعد چند کانال این دفعه داشت داخل یه برنامه کودک فک کنم اسمش عمه شلنگ بود داش به بچه میگف:
بگو گ....خوردی .آفرین حالا بگو ک.ث..افط...طط اگه بتونی بگی این ماشینه قرمز اسباب بازیه مال توئه باشه گلم
من قیافم دیگه اینجوری شد:00000-00000
دیگه دیدم داریم این بچه رو از دست میدیم زود تلوزیون رو بستم :| والا کانال های قدیم ،کانال های الا:|
:|
|:

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

پنجشنبه داشتم خونه خالم (مادر گودزیلامون)داشتم تمیز میکردم .همه جا تموم شده بودااا ولی خالم گیر داد انباری رو هم تمیز کن و ما هم از ترس این که منو بزنه رفتم اقا خدا شاهده یه کاغذ پیدا کردم ببینید توش چی نوشته بود:
من اقای (اسم باباش)قول میدهم که ایفون 5 را برای دخترم بگیرم و بعد آن ایفون 6 را هم بگیرم و هیچ گونه ور اضافی نزنم و یک خانه مجهز به دوربین مداربسته برای باربی(خونه عروسکی)های دخترم گرفته و یک تلویزیون همراه کانال های پرشین تون و دیزنی چنل و... بگیرم و نه بگذارم که نه خودم و نه پسرم(اسم برادرش)و نه همسرم(اسم مامانش)و نه هیچ موجود زنده ایی به جز دخترم به آن دست بزند.
محل امضاء:.................
ارههههههههه جالب اینجاس که باباش همشو گرفته و کاغذ رو امضاع کرده :||:
اون وقت من میومدم نون یزدی رو با کاغش میخوردم(نه که الا هم نمیخورمااااااا)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

•••°•••°•••°حـــــامـــــد 72 یا (| Ԑ |/|/ @ # •••°•••°•••°
عاقا دیشب ما یه غلطی خوردیم با مخاطب very very خاصمون رفتیم رستوران
یهو هم بازی دوران کودکیم که از شانس بد دختر هم بود اومد تو رستوران دقیقا میز رو به رویی مون نشست
حالا ماها پشت به اون نشسته و دختره هم هی منو اینجوری0_o نگاه میکنه
ناگهان دختره حمله کرد به میز ما و برگشت گف: حــامــدددد تویی ؟؟^_^
من:یا حضرت یعقوب .... سلام , چرا اینطوری میکنی فائزه؟؟ آره خودمم
ماها: o_0
فائزه:واااااااااااااای چقد بزرگ شدی ؟؟؟؟؟؟؟
من:همچین میگی انگار خودت فسیلی ؛ خو خودتم 21 سالته ها مثل اینکه؟!
فائزه: و هنوزم که هنوزه هونجوری شوخ و دوست داشتنی هستی
ماها: @_@ ؛ حامدددددددددد !! خانوم کی باشن ؟؟
فائزه: من معذرت میخام ... من هم بازی یا در واقع همسایه قدیم حامد اینام
من: بله فائزه خانوم هستن ... ایشونم همسر آیندم ماها خانوم^_^
فائزه: o_0 ... واقعا ؟؟؟ حامد زن گرفتی ؟؟؟ کی ؟؟
من:الان حدودا 7-8ماهی میشه ... ما نشون کرده همدیگه ایم
فائزه:ای شیطون... یادته تو دوران بچگی من همش زنت میشدم ؟؟^_^ خوب خوشحال شدم ... امیدوارم خوشبخت شی ...من رفتم خدافظ
من: ^_^ خدافظ
ماها: خدافظو درد ... خدافظ مرض... من تو بچگیامون خودمو میکشتم باهام بازی نمیکردی اونوخت میرفتی با فائزه بازی میکردی تا زن و شوهرم میشدید واسه من ؟؟
من:0_O ای بابا ای بابا ای بابا توضیح میدم واست
ماها:توضیحت بخوره تو سرت ... چیپس و پفک و بستنی قیفی و شوغولات صبحونه و پاستیل یادت نره اینم تنبیه ت
من: ای تو اون روحت فائزه 0_0 ....ببخشید طولانی شد

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

عاقا سر ظهره نشستم تو اتاقم پنجره ی اتاق ام هم رو به کوچه بازه دارم اینترنت گردی می کنم چند تا گودزیلا هم تو کوچه دارن فوتبال بازی می کنن ( منظره رو تصور کردی ؟؟ حالا بقیه رو گوش کن ) ...
یهو یه صدای بووووووووووووووم به علاوه ی کلی دود و خاک و اینا اومد ... عین فنر از جام پریدم ... قلبم 1000 تا در ثانیه می زد ...
گفتم عجب آدم بی شعوریه ... نیگا هنوز سه هفته تا چهارشنبه سوری مونده شروع کردن ... بچه ها چی ... طفلکی ها تو کوچه زهره ترک شدن ... لباس پوشیدم رفتم پایین ببینم چه خبره ... دیدم گودزیلا ها جمع شدن دور هم دارن می خندن ... گفتم خدا رو شکر چیزی شون نشده ... گفتم عمو جون خوبی ؟؟
یکی از گودزیلا ها : آره عمو چیزی نبود یه دونه کوکتولمولوتوف ( از اینایی که بنزین می ریزن تو شیشه یه فیتیله می ذارن رو سرش آتیش می زنن ) درست کرده بودم می خاستم امتحانش کنم منتها خوب نشد دیگه بنزینش رو کم ریخته بودم شیشه اش هم کوچیک بود ... راستی یادم باشه دفعه ی دیگه توش باروت و سنگ هم بریزم آخه صدای خالی که حال نمیده ...
هیچی دیگه ... من فقط سریع اومدم بالا یه خورده خاک و گونی آوردم با خودم گوشه ی اتاقم یه سنگر محکم واسه خودم درست کردم فقط از نیروی انتظامی خواهشمندم طرح برخورد با گودزیلا ها رو هر چه سریع تر آغاز کنن ...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

Amiram21. 72.12.21 17:15 21337712221
امروز داشتم مسافر كشي ميكردم،يه پيرمرده رو سوار كردم ، بين راه يه چند تا جوك و خاطره و.. گفت و موقعي كه ميخواست پياده بشه كرايه كم داد..
عجب ترفندايي ميزنن مردم واسه پول كمتر دادن..!!
هعععي خدا

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

وقتى كوچيك بودم حرف "ك" رو نميتونستم درست تلفظ كنم ميگفتم "ت"
خالم هم يه جمله پيدا كرده بود كه حرف "ك" زياد داشت كه اين بود:
كتك كارى كردم
وقتى گفت اينو بگو منم گفتم تُتَتْ تارى تَردم !!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

آقا من بچه بودم (سه سالم بود)
بابام تابستونا كه با كفش تابستونى ميرفت بيرون منم فك ميكردم
كفشش پاره شده و به همه كفش تابستونيا ميگفتم كفش "پاره پاره"
تازه داييم يه بار ازم پرسيد زمستونا با كفش پاره پاره ميرى مهد كودك؟
گفتم:نه زمستونا با كفش "بسته بسته" ميرم مهد كودك!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

K : E @@@@@
داشت تبلیغ سرزمین موج های آبی نشون میدم ,گفتم هی خودا هر چی خوشیه مال این پولدارس :(((
پا شدم رفتم دسشویی نشستم غرق در افکارم بودم ک یهو دیدم دسشویی داره رو سرم داره خراب میشه در دسشویی بوف خور تو سرم :(((
افتادم تو سنگ :((( یا جد جنیفر لوفززز خودایا غلط کردم م م م
همچنون نینجایی زخمی خودم رو کشون کشون انداختم بیرون
سرمو بلند میکنم میبنم بابام بالا سرم وایساده میگه: هیجان را احساس کنید ؟ خنده شادی , اگر جرأت داری دوباره امتحان کن ؟؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

یه بار از دبیر ریاضی پرسیدم:
برای چی ریاضی میخونیم؟
گفت: برای حفظ جون آدما!!!
گفتم : چه جوری؟

گفت: خوندن ریاضی باعث میشه مُنگل هایی مثل تو نرن دانشکده پزشکی !!!!!
من :|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

دختر برادرم شش سالشه، دیگه مهد کودکشون تعطیل شده، اومده خونه ما، نشسته با مامانم در مورد خواستگاری رفتن واسه من حرف می زنه! می گه: "باید یه زن خوشگل واسه عمو پیدا کنیم!" به خدا من هم سن این بودم تعطیلات که شروع می شد یه مگس کش می خریدم می نشستم تو حیاط پشت سر هم مگس می کشتم و می انداختم سر راه مورچه ها و وقتی مورچه ها مگس ها رو روی دستاشون بلند می کردن و می بردن من پشت سرشون می گفتم: الله اکبر! لا اله الا الله!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

مامانم داشت من و داداشم رو مورد عنایت قرار میداد و میگفت
هر وقت ازدواج کنید من خونتون نمیام!!!!
اگرم اومدم فک نکنید بخاطر شماست...!واسه آبرو داری جلوی فامیل میام و فلان و بهمان...
منم گفتم:مادر من شوما واسه من شوهر گیر بیار ...اصن قدمت رو تخم چشام!!!!
داداشم گفت:واسه منم کار و ماشین و خونه جور کن...جات رو فرق سرمه!!!!
و اینگونه بود که سکوت سنگینی بر منزل ما حاکم شد...!!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

بعد 3 ترم مشروطی، واسمون کارگاه ارتقا تحصیلی گذاشتن.
رفتیم ثبت نام کنیم، با کمای پررویی به اونی که اسم مینوشت گفتم:
آقا آخرش certificate هم میدن؟؟؟
هیچی دیگه، اسمم رو ننوشت
سلامتی همه کسایی که ارزش وقتشون خیلیه، واسه همین نمیخونن و مشروط میشن بزنید رو قلب بالای پستم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

ﯾﺒﺎﺭﻡ ﻣﻌﻠﻢ ﺩﻭﻡ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ﻣﻨﻮ ﺍﺯﮐﻼﺱ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ
ﺑﯿﺮﻭﻥ!
ﻧﺎﻇﻢ ﺍﻭﻣﺪ ﻫﺮﭼﯽ ﻧﮕﺎﻡ ﮐﺮﺩ ﺩﯾﺪ ﻣﺎﻝ ﮐﺘﮏ
ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻧﯿﺴﺘﻢ،
ﺩﺳﺖ ﮐﺮﺩ ﺟﯿﺒﺶ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺩ ﮔﻔﺖ ﺑﺮﻭ ﻧﻮﻥ ﺑﮕﯿﺮ
ﺑﯿﺎﺭ ﺩﻓﺘﺮ

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

(*-*)hast******i*****
باسلام
دیشب با مامانم دعوام شد از بس اعصابش داغون بود برگشته میگه برو لامپ بپوش فردا پول برق میاد منم که فوق العادهههههههههههههههههههههههه خنک ...گفتم تنم نمیره مامان ..اون لحظه بود که من به دیار باقی شتافتم
(یه وقت فک نکنید خدای نکرده اولین پستمه هاااااااااااااااااااااااااااااااااا!!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

کلاس سوم دبیرستان بودم صبح موقع لباس پوشیدن لنگه جورابمو پیدا نمیکردم مجبور شدم جوراب بابامو بپوشم از خونمون که اومدم بیرون همه یه جوری نگام میکردن وقتی رسیدم ایستگاه تاکسی چن تا دختر اون طرف خیابون به من نگاه میکردنو میخندین بعد از کلی خندیدن به من یکیشون برگشت گفت اقا جورابتون از کیفتون اویزونه وای خدا وقتی نگاه کردم همون لنگه ی بود که پیداش نمیکردم یعنی فقط منتظر این بودم خیابون خلوط بشه به صورت عمودی تو افق محو شم(@@)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺳﻮﺍﺭ ﺁﮊﺍﻧﺲ ﺷﺪﻡ ﯾﺎﺭﻭ ﺳﯿﺒﯿﻠﺶ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ
ﻣﻮﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﺑﻌﺪ ﺁهنگه, ٱهاى ﻓﯿﺮﻭﺯﻩ ﻗﺸﻨﮕﻪ" ﺭﻭ ﭘﻠﯽ
ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﮔﻔﺘﻢ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﻣﯿﺸﻪ ﺍﯾﻦ ﺁﻫﻨﮕﻮ ﻋﻮﺽ ﮐﻨﯽ
يهوکف و تف قاطى کرد ﮔﻔﺖ ﻣﮕﻪ ﭼﺸﻪ
منم ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﯿﭽﯽ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺁﻫﻨﮓ ﺧﺎﻃﺮﻩ
ﺩﺍﺭﻡ ﮔﻮﺵ ﻣﯿﺪﻡ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ !!! ^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

✿❤✿❤✿❤✿❤✿❤✿❤✿✘✿(O L O)✿✘✿❤✿❤✿❤✿❤✿❤✿❤✿

آخر شب داشتم با داییم میرفتم خونشون که یهو دیدم یه آقایی گوشه خیابون پتو پیچیده دور خودشو خوابیده
داییم یه نگا بهش کرد و گفت آخـــــی گنا داره بنده خدا برم کمکش کنم
هیچی دیگه رفته بود بهش گفته بود حاجی چرا اینجا خوابیدی؟
پاشو پاشو بیا بریم تو کوچه ما بخواب :|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

امـروز رفـتـم کـتـابـخـونـه ثـبـت نـام کـنـم.مـسـئـولـش گـفـت: هـفـتـه دیـگـه کـارتـت آمـاده س یـه بـرگـه بـهـم داد انـدازه یـه کـارت.حـالا دارم بـرمـیـگـردم خـونـه.بـرگـه هـم تـو دسـتـمـه.جـلوم یـه دخـتـره داره راه مـیـره ,هـمـش بـرمـیـگـرده بـه مـن نـیـگـانـیـگـا مـیـکـنـه مـیـخـنـده :دی
بـعـد ِ چـنـد دقـیـقـه بـرگـشـتـه مـیـگـه:
چـرا افـتـادی دنـبـال مـن؟؟؟ هـمـش تـابـلـو بـازی درمـیـاری,پـس شـمـاره رو نـمـیـدی بـهـم؟؟؟ . اَه ^_^
مـن : چـی مـیـگـی خـانـوم؟ مـن غـلـط بـکـنـم بـخـوام بـه تـو شـمـاره بـدم. مـن دارم راه خـودمـو مـیـرم.تـازشـم مـن نـامـزد دارم,بـرو از خـدا بـتـرس ^_^
ایـنـم شـمـاره نـیـسـت.بـرگـه ی مـال کـتـابـخـونـه س ^_^
نـامـرد نـذاشـت حـرفـم تـمـوم شـه چـنـان بـا کـیـف کـوبـیـد تـو مـلاجـم هـنـوز داره سـرم سـوت مـیـکـشـه.
آاااااای نـنـه کـجـایـی کـه مـحـمـدتـو کـشـتـن !!! ^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

•••°•••°•••°حـــــامـــــد 72 یا (| Ԑ |/|/ @ # •••°•••°•••°
دیشب با خانوم محترممون تا ساعت 2:30شب داشتیم اس بازی مینمودیم
ماها:حامدددددد ؟؟
من:جووونممممممم ؟؟
ماها:به نظرت اسم بچه مون رو چی بزاریم ؟؟
من:o_0 دخترم بزار به اونجا برسه , راجع بهش یه فکری میکنیم
ماها: بی احساس ....ینی چی ؟؟؟ چقد بی ذوقی؟؟
من:باشه ؛ اسمشو میزاریم غضنفر یا اگه دختر شد اسمشو میزاریم نیایش ؛ نظرت؟؟
ماها:یا میتونیم اسمشو بزاریم مه لقا اگرم پسر شد اسمشو میزاریم راشا ,نظرت؟؟
من:بچه هر چی خدا بده خوبه ؛ فقط سالم باشه دختر باشه
ماها: البته که هر چی خدا بده خوبه پسر خوبه
من: دختر @_@
ماها:پسرررررررر 0_0
من:خیلی خوب پسر .... اصن هر چی خدا بخاد همه چی دست همونه
ماها: هار هار هار... کم اوردی ؟؟؟
من: ای بابا...ای بابا... ای بابا .... حالا که اینطوری شد دخترررررررر
ماها: پیسر مامانیشه گولبونش بلم من ^_^
من: o_0 (جواب ندادم)
ماها: چی شد ؟؟ باز قهر کردی که ؟؟؟ باشه دخترم خوبه
من:هورررررررررررااااااااااااااا دخمل باباشه
ماها: حالا که اینطوری شد پسر مامانیشه فداش بچم من ^_^ تو هم حق اعتراض نداری چون میدونی اگه اعتراض کنی چی میشه ؟؟؟
من: ای بابا.... ای بابا....ای بابا... ----_____----
به همین پایه میز عسلی من این وسط گیر کردم , دچار بحران شخصیتی شده بچمون

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

اومدم به خواهر زادم (14 سالشه , مغزه متفکره ) میگم دایی بیا اینجا بشین پیشم میگه دایی یه پروژه اس باید تکمیل کنم
یه آن خوف کردم گفتم یعنی چی ، میگم باو یه پروژه سی شارپه باید تکمیل کنم دیگه
اومدم نشستم کنارش میگم این چرت و پرتا چیه مینویسی ،اصن معنی مفهموم نداره ها !!! میدونی ؟
یهو دیدم یکی پیام داد اقا واریز شد 600 تومن ناقبل ریخت تو حسابش
پروژه رو کی تحویل میدن بقیه رو واریز کنم ؟
منم هیچی نگفتم , خیلی ریلکس سرمو انداختم پایین رفتم رو کاناپه نشستم و بغض کردم . هنوز نترکیده لا مصب ترکید خبر میدم :D

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

اغا ما مثلا مهندسی شیمی خوندیم. یه درس داشتیم به نام فرایندهای گاز. همش نمودارخوانی و فرمول و ... . اونوقت دو واحدیه. تو این درس یه جلسه هم بازدید داشتیم. حالا استاد کیه مدیرگروهمون .که باهاش کلا 14 واحد داریم. اینم سختگیر و نامرد. میگفت ما موش ازمایشگاهی هستیم براش.
اقا سرتون رو درد نیارم. رفتیم بازدید .جلسه بعد از بازدید اومد گفت بازدید چطور بود .همه میگفتن بد بود و این چیزا و اینم زیربار نمیرفت. منم از موقعیت استفاده کردم گفته استاد فوق العاده بود. استاد بال دراورد گفت ببیندید تعریف میکنه . کلاس در سکوت رفت دیدم بچه ها چپ چپ نگا میکنن. استاد گف خب عزیزم چیش خوب بود.
گفتم استاد اینکه فهمیدم 90 درصد این چیزایی که شما تو مغز ما میکنی الکیه و بدرد نمیخوره و شما مشکل داری با ما . استاد گفت حق باشماس یه دفعه فهمید چی گفتم و خودش چی گفته . یه دفعه کلاس منفجر شد . استاد له له له شد . هیچی دیگه بیرونم کرد گفت برو حذف کن.
البته نه تنها حذف نکردم بلکه 13 اوردم . حالا منم و 12 واحد دیگه با مدیرگروه. واسم دعا کنید

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

عاقا . من و خواهرم دیروز داشتیم تو خیابون راه میرفتیم از قضا و قدر یه گوشی پیدا کردیم از اون لمسیا ( نسوزین باو زیاد گرون نبود ) بعد کلی ذوق کردیم و بالا پایین میپریدیمو از این حرفا
اقا اومدیم یه جا نشستیم عکس و فیلما رو ببینیم ولی خالی بود :(
گفتیم حداقل بریم اس هاشو بخونیم . . .
باورتون نمیشه چی دیدیم !!!!
عصن سرجامون خشکمون زد شدید .
نمیدونستیم چه طوری تعجب خودمون رو ابراز کنیم .
شماره خواهر بزرگمونو دیدیم ک به این گوشی تبریک ولنتاین فرستاده بود !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بعد مردم میگن کلید اسرار زاده ی ذهن کارگردانه ! هیچی دیگه ماجرارو تعریف کردیم به خواهرم اونم فکش از ما باز تر داره گوشی رو گاز میزنه
همه رو راس گفتما یه وقت فک نکنی زاده ی ذهنه خلاقمه :D
شما هم بیکار نشین لایک کنین شاید حکمتی پشت پرده باشد .
خود دانی

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

میدونی یکی از لحظاتی که نمیدونی بخندی یا گریه کنی کی هست؟ اینکه بعد مدتها به طور کاملا اتفاقی مخاطب خاصتو ببینی یهو لیز بخوری با صورت بیای زمین !
یعنی خدا نصیب نکنه!
نیشتو ببند لایک کن نمیدونی چه حس گندیه ! خخخ

لایک : خدا نصیب نکنه (نصیب اونی شه که اینو میخونه لایک نمیکنه) :D

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

ديروز تو مدرسه بوديم داشتم ميگفتم فلان جك رو خودم ساختم ميخوام بزارم تو 4جك هيچي ديگه چشمتون روز بد نبببببببينه از مدزسه كه رسيدم اومدم تو 4 جك ديدم جكم نوشته شده . زيرشم نوشته ارسالي از ذهن خلاق !!!!!!!!! خدايا اين گودزيلاها را از ما به دووور كن !
بزن زنگو !!!!!!!!O.o

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

Amiram16. 77.04.03 Reza
داشتيم مجردي تام و جري ميديديم(من و اميرمحمد واميرحسين و بابام) كه من گفتم بياين ماهم موش وگربه بازي كنيم،من ميشم موش،اميرحسين بشه گربه اميرمحمدم بشه اون سگه،
حالا من از دست حسين فرار ميكردم كه يهو منو گرفت و با ماهيتابه زد توسرم،محمدم از اون طرف گلدون رو پرت كرد خورد تو ملاج اميرحسين و يدفه بابام اومد و گفت منم اون زن چاقه هستم صاحبتون و سه تاييمونو با اردنگي پرت كرد بيرون و خودش تنها نشست پاي كارتون... :((((
من: :///
اميرحسين: ٧_٧
اميرمحمد: (/)__(/)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

Amiram16. 77.04.03 Reza
ديروز ميخواستيم بريم مهموني نشستيم تو ماشين(سمندLx) و بابام همين كه روشنش كرد،كامپيوتر(خانومه) گفت : روغن موتور تعويض گردد، فيلتر هوا تعويض گردد!!
هيچي ديگه باباي مائم برداشت بهش گفت زنيكه ي بووووووق بوق بووووق بوووووق اگه پول داشتم عوض ميكردم ديگه،بوووووووق!!!
خداييش تاحالا انقد عصبي نديده بودمش...
والا با اين تكنولوژيشون!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

اونروز وسط مهمونی داشتم صحبت میکردم گودزیلای عموم برگشته میگه شما عر نزنی هم خر بودنت ثابت شدس...
من:O-o
از اون روز تا تو خونه حرف میزنم :
مامانم :عر نزن خخخخخخخخخخخخ چه بچه باحالیه این گودزیلا
بابام: خر بودنشم ثابت شد هار هار هار هار هار چه بچه داداشی دارم
ودیگر اعضای خونواده ...
من کجا محو بشم ...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

رفته بودم کنکور بدم
نگاه سوالا کردم دیدم
عهههههههههه
هیچی بلد نیستم
خواستم تقلب کنم؛ی نگاه به چپ انداختم دیدم هیشکی نیست
ی نگا به راست کردم دیدم کناری آویزون برگه منه
هیچی دیگه خوابیدم
فقط خدا نگذره از اون مراقبه ک وسط جای حساس بیدارم کرد.....
کلیپسم بشکنه اگه دروغ بگم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

کلیپسم بشکنه اگه دروغ بگم
رفته بودم بانک یونی پول بریزم
یه دختره با کلی کلاس اومد جلو
کارت ژتونشو داد به متصدی بانک و گفت برام غذا رزرو کنید
همه هنگیده بودن صداشون در نمیومد
منم سریع گفتم عزیزم باید با دستگاه عابر رزرو کنی
بنده خدا دختره الان 2ترمه درگیره.....

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

+ آقای راننده . دو نفر مسافر خالی داری. منم دیرمه. نمیای بریم؟
- اگه اون دو نفر خالی رو شما حساب میکنی تا بیام
+ خب باشه . چقدر میشه تا 3 تا چهار راه بعدی؟
- نفری 1000 تومن.
+ ( اوه سه تا 1000 تومن ینی من بدم؟) خب باشه. بیا بالا ( تو دلم: دهنت صافه ، از موقعیت من سوء استفاده میکنی؟ )
چهار راه اول
+آقا میشه وایسی؟؟
- چرا؟ مگه نگفتین چهار راه سوم پیاده میشین؟
+ خودم چرا، ولی این دو نفر که میخوام حسابشون کنم همینجا پیاده میشن
- ینی چی آقا؟
+ ینی اینکه مگه نگفتی دو نفرا من حساب کنم؟ خب این دو نفر اینجا پیاده میشن. من حسابشون میکنم. دو تا 250 تومن میشه 500 تومن. بفرما. من خودم چهار راه سوم پیاده میشم اینم 1000 تومنم. حله ؟
- :O: O

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

خواهرم یه جوجه خریده دیشب رو مخم بود کم مونده بود از پنجره پرتش کنم پایین بعد خواهرم برگشته میگه نگا کن رفتی بهش اب دادی دیگه نمیخوابه اصن یه وضعی بودما

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

تو آشپز خونه بودم.....اومدم در کابینت رو باز کنم..درشم شل بود یادم نبود......یهو از جا کنده شد افتاد رو پام...یعنی قلم شد...............
یعنی آشپزخونه رو گذاشتم رو سرم..*__*...یهو بابام اومد.....واااااای چی شد.....ای بابا
ببین چی شد....نگاه کن
مامانم:چیه....چیزی نشده بابا
بابام:کجا چیزی نشده خانوم دره کابینت از جا درومده....:|
من:O-o

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

عاقا هیچی دیگه سال دوم راهنمایی بودیم
معلم قرار بود امتحان بگیره
منم برا اولین بار تو عمرم نشستم خوندم یعنی خر خونی ها
روز امتحان معلم امتحان نگرفت
خدا خیرش بده دیگه از درس زده شدم والله اون موقع ها داغ بودم
الانم علیرضـا با 11 تا تجدیدی دیپلم ردی در خدمت شما

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

K : E @@@@@
از بیرون اومدم دیدم مامانمو مخاطب فوق العاده خاصم دارن ایجوری نگام میکنن ^_^ ^_^ :(((
یا جد جنیفرلوفز باز چی شده دخملای خوجگل مجگل؟!!
مامانم:کامران مادر برا تولد من چقدر پول خرج کردی؟؟
من: دی: مامان مهم اینه تولدت رو یادم بود و شادت کردم ^_^
مامانم: غلط نکن بچه جفت پا میام تو حلقتا , میگم چقدر دادی!!
من : صد تومن :(((
الهام :کامران برا من حد اقل باید صد و یه هزار تومن بدی ^_^
من : باشنگ خانمم
مامانم : چی ؟؟ ینی زنتو بیشتر از من دوس داری ؟؟
من: مامان گلم من غلط بکنم
الهام: کامران ینی مامانی رو بیشتر از من دوس داری ؟؟
من : مامان گلم,الهام بانو قلب من رو از وسط نصف کنید نصفش جای مامانه نصفش جای الهام
بابام : آره دیگه, این دوتا تو قلبتن لابد ما هم تو باسنتیم :(((
فردا که پول خواستی نشونت میدم
من: :(((
الهام :کامران گفته باشم کادو من باید 101تومن باشه یه یه یه یه @_@
مامانم :گفته باشم باید کادو الهام 99 تومن باشه یه یه یه یه ؟_؟
بابام : گفته باشم من بهت پول نمیدم یه یه یه یه
خدایا اینا دیوننننن
مامانم :ا وا این بچه چش شد
الهام : مامانی فکر کنم معتاد شده بی خیال پاشو بریم غیبت کنیم ^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

آقا یه چیز تعریف کنم بخندین!
گودزیلامون(8ساله)به طرز غیر قابل تصوری لجبازه...
حالا یه روز مامان ما داشت شلغم میخورد گودزیلامون هم میخواست!
آخر سر مجبور شدیم بهش بدیم بعد ازش میپرسیم مزش چطوره؟
میگه:تنده دارم تحمل میکنم شما ضایع شین!!!
اصن یه وضی

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

عاقـــــــــاااا دیروز رفتم سلمونی.از قضا من موهای خیلی چربی دارم ^_^
حالا مکالمه ما
ارایشگره:موهای خیلی چربی داریا!!!
من:اخ اخ اره گفتی.اعصاب برام نزاشته .هر روز باید برم سرمو بشورم
ارایشگره:خب چرا چیز نمیزنی...
من:چی؟
ارایشگره: تـــــاید .......... (o-O)
حالا جالبیش اینجاست که بعدش داشت تعریف میکرد که برا هرکی این نسخه رو پیچیده جواب داده. میگفت بابامم فقط تاید میزنه و صابون داروگر :))))))
دو دل بودم گفتم میام اینجا میگم اگه بالای 800 تا لایک خورد میرم تست میکنم ^_^
تروخدا لایک نکنینا.کچل میشم:)))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

اول زمستون که میشه با خودم میگم :خب برم یه کاپشن واسه خودم بخرم ولی میگم دیگه زمستون داره تموم میشه و بیخیالش خرید میشم!
اول تابستونم که میشه با خودم میگم:خب هوا گرمه برم واسه خودم یه تیشرت بخرم ،بعدش با این تفسیر که تابستون دیگه داره تموم میشه منصرف میشم!!!
و بدین ترتیب چندین سال است که پوشاک جدیدی نگرفتم !!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

پارسال ریاضی عمومی رو با یه استاد داشتیم استادمون اخر کلاس میگفت هر کی مشکل داره تو درس بگه که من توضیح بدم یه بار یکی از بچه ها گفت موضوع رو نفهمیدم استادم یه ربع واسش توضیح داد منم حوصله م حسابی سر رفته بود رو کردم به پسره گفتم ده اگه نمیفهی خب حتما نفهمی استادم پشت سر من گفت راست میگه دیگه بعد رو کرد به من گفت اصلا تو چیکاره ای برو برو حذف کن
هیچی دیگه پارسال پنج داد این ترم دوباره برداشتم امید دارم هنوز

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

•••°•••°•••°حـــــامـــــد 72 یا (| Ԑ |/|/ @ # •••°•••°•••°
کیلیپس سارا تو دندون شماره 14تون اگه دروغ بگم ^_^
تو ایام دهه فجر داخل کرج مراسم بود ما هم به همراه خانواده رفتیم
عاقا وسط مراسم مجری شاد ما برگشت گف:میخام یه مسابقه بزرررگ بزارم
ما و حُـضار : 0_o
مجری:حالا از دانش آموزان مقطع ابتدایی خاهش میکنم بیان رو stage
سرتونو درد نیارم از رنج سنی 3 سال تا 65 سال رفتن بالا
مجری:o_O ؛ دوستان من گفتم فقط ابتدایی ها بیان بالا , پدر من شما این بالا چیکار میکنی؟؟
ما و حُـضار : ^_^
حالا با هزار مصیبت و گرفتاری ملت رفتن نشستن
مجری : خوب عاقا پسر شما چند سالته عمووووو ؟؟
پسره : م م م من 9 سالمه ه ه ه ه
مجری : بسیار خوب؛مسابقه ما اینجوریه که یه چی میگم 3بار باید تکرار کنی آماده ای ؟؟
پسره: بععععععععععله ^_^
مجری : 3بار بگو " چـَـسـب چــیـپــس سُــس "
حالا پسره بعد از چن دیقه سکوت برگشت گف: چَسب چیپس "چُوس"
ملت در و دیوار رو گاز میگرفتنا ؛ اصن همه صورتی شده بودن از خنده

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

مامانم با جاروبرقی از پله 3تا مونده به آخر افتاده زمین...
تمام بدنش کوفته شده...له له...داغووووون...
بابام اومده میگه:یـــاااااخــداااااا جاروبرقی که نشکسته؟!!!!!
من نمیدونستم بابام عاشقه...اونم عاشق جاروبرقی 1600wپارس خزر!!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

K : E @@@@@
امرو تولد داداشم بود همه فامیلای نزدیک هم تو خونه جمع بودن , وقت باز کردن کادو ها شد منم مجری بودم
کادوی خاله بزرگم : بعله پلو پز برقی , خخخخ داداش از واجبات بود برات ^_^
خالم به مامانم : وای خواهر دیدم پلو پز برقی ندارید گفتم برات بخرم
مامانم : وای خواهر مچکرم انشاالله تولد بچت جبران کنم
کادو خاله کوچیکه : بعله یه سرویس لیوان ته باریک , داداش برو حالشو ببر خخخخ
خالم به مامانم : خواهر همون لیواناست که اون روز تو شهر دیدیم خوشت اومد بود ^_^
مامانم : ا وا خواهر چرا زحمت کشیدی
داداشم : 0‎_o
کادو عمه بزرگه : ای جان اتو بخار
داداش بیا که نون شبت هم رو عمه برات خریده عمه به بابام : داداش اینو خریدم تا چش زنت با خواهراش دراد ^_^
کادو عمه کوچیکه :بعله سماور برقی بزن کف قشنگرو جهاز عروس خانم کامل شد ^_^
کادو آقا کامران : پنج عدد موز ^_^
من : داداش کوفتت بشه خواستی بخوریشون ناموسن یکیش رو بده خودم
داداشم : 0‎_o‏
آخیش دلم خنک شد بزار اینم یه بار احساس کنه پرورشگاهیه

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

دخـتـرخـالـم تـازه نـامـزد کـرده بـود, یـه بـار بـاهـاش رفـتـه بـودم بـیـرون، یـهـو نـامـزدش مـا رو دیـد..اومـد جـلـو گـفـت : ایـن پـسـره کیـه؟؟؟
دخـتـرخـالـم هـم اومـد تـیـریـپ دفـاع از مـن بـیـاد،گـفـت :
حـالا هـر خـری کـه هـسـت بـه تـو چـه ؟؟؟
هـیـچـی دیـگـه مـی خـواسـتـم هـمـیـنـجـا از دخـتـرخـالـم کـه بـا عـنـوان ِ زیـبـای " خـر " از مـن طـرفـداری کـرد تـشـکـر کـنـم !!! ^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

#*#*#*#*#*#*#*#*#*#*#Dragon#*#*#*#*#*#*#*#*#*#*#

چه بودم روزی یه نخ سیگار میخریدم برای مبارزه با دخانیات مینداختم دور ،
قالب اوقات بعد از این کار حس بتمن پیدا میکردم !

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

الان بیرونیم بیییشتر از شو مد،لباسو مدل مو و آرایش جدید دیم!
حال بیخیال اینکه با هوا بارونی لباس سفید میپوشن!
طرف عینک آفتابی میزاره بعد دستشو میگیره جلو ک شیشش خیس نشه!!
خو اینو کجا دلم بذارم؟!!o_O

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

رفتم مهمونی...حرف عقد آبجیم شد.....
یهو یکی از فامیلا میخواست بهم بگه :کی شیرینی شمارو میخوریم.....گفت: به سلامتی کی حلوای شمارو میخوریم؟؟؟!!!
هه!! من هنوز کلی آرزو دارم باو

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

دو هفته پیش رفتم گل فروشی واسه همسرم هویجوری الکی گل نرگس بخرم. رفتم داخل اول چندتا سوال راجع به اسم گلها و اینا پرسیدم. فروشنده هم با روی خوش از سوالام استقبال کرد.
بعد از اینکه گل رو خریدم از فروشنده پرسیدم:
ببخشید ی سبد گل که توش لیلیون و رز و... داشته باشه چقد میشه؟
پرسید مناسبتش چیه: گفتم واسه تولد همسرم میخوام ^ـــــ^ البته ی ماه دیگه ست...
گفت حدوداً 70 میشه. گفتم مچکرم و رفتم...
حالا واسه ولنتاین رفتم همون گل فروشی واسه همسرم 2تا شاخه گل بخرم، حالا مکالمه من و فروشنده:
من: سلام آقا...
فروشنده: سلاااااام خانم ^ــــــ^ اومدین واسه تولد همسرتون گل بخرین؟؟!!!!
من: نه، تولدش عقب افتاده اومدم واسه ولنتاین گل بخرم *ــــ*
از سوتی که دادم گلهای غنچه گل فروشی وا شدن و گلهای وا شدش پرپر...
قیافه گل فروش در اون لحظه: *ـــــ*
من: ______________________Error

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

K : E @@@@@
دیشب دور هم جمع بودیم داشیم بیست سوالی بازی میکردیم
نوبت الهام شد قبلش هم بهش گفته بودم جوابت میشه کامران
الهام : حیوونه ؟؟ ^_^
من : 0‎_o
بابام : بابام آره آره شبی گوسفنده
من : دی : پدر من کجاش گوسفنده ؟؟ چرا مسخره بازی در میاری؟؟
الهام :خخخ خب چشماش بزرگه ؟؟
همه با خنده : آره
الهام : گاو مش رحمته ؟؟
همه باهم : هار هار هار ,بابام : آفلین آفلین نزدیک شدی ^_^
من : 0‎_o
الهام : خوجگله ؟؟
مامانم : آره قربون بچم برم
الهام : پس گوسفنده ^_^
بابام : درسته ^_^
من : پدر من کجاش درسته ؟؟ بازی رو خراب نکن
الهام : آقا جون یکم راهنمایی کنید
بابام : موهاش خیلی بزرگ بشه فر فری میشه
الهام : آخ جون ببعی ؟؟
من :0‎_o
بابام : اول اسمش ک هستشت
الهام : کرگدن ؟؟ ^_^
بابام : نزدیک شدی
الهام : کرم آسکاریس ^_^
بابام : آفرین نزدیک شدی
الهام : کنه ؟
بابام : وقتی پول میخواد کنه میشه
من : 0‎_o
الهام : کامرانه ؟؟
همه با هم : آفلین آفلین
الهام : مچکرم مچکرم
به جان خودم من سازمان حقوق حیوانات بی سرپرست شوکایت میکنم ^_^
حامد ^_^,نیما که شیشم تولدشه 0‎_o
امیر محمد و داداشاش ^_~
سایه 74 : @@

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

دیشب با همسرم شرط گذاشتیم خصوصیات خوب و بد همو بگیم و ببینیم از هم چقدر شناخت داریم و هر اشتباه 1 امتیاز مفنی داره، شرطشم 10 امتیازیه و هرکی شرط و ببازه باید تا یه هفته شام نخوره:
همسرم خطاب به من:
مغروری --» 1-
حرف گوش نمیدی –» 1-
زود عصبانی میشی --» 1-
معذرتخواهی بلد نیستی --» 1-
زود تصمیم میگیری --» 1-
حالا دید همش منفی میگیره میگه:
مهربونی --» آورین
خیلی دوسم داری --» آورین
و...
امتیاز کل: 5
حالا من خطاب به همسرم:
دوسم دالی --» آورین
بداخلاقی --» آورین
زود عصبی میشی --» آورین
همیشه واسه اشتباهات من توجیه میاری اما من قبول نمیکنم --» آورین
به حرفام توجه نمیکنی الان چی دارم میگم --» آورین
هیچی دیگه من 10 امتیازی شدم برنده شدم قرار شد تا ی هفته بهش شام ندم. اما بیچاره از ترس اینکه سوء هاضمه بگیره کل هفته رو خودشو خونه باباش مهمون کرده...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

تو اداره دعوامون شد. زنه داد میزد : کلی بیسواد گذاشتین اینجا جواب مردمو نمیدین و اینا !..... رئیسمون اومد کلاس بزاره بگه من لیسانس فلان رشتم ، گفت : "من خودم رشته ام لیسانسه" !!! (کل اداره زیر زیری ترکیدن! زنهه هم اروم شد رفت!)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

به مامانم میگم مامان سرم خیلی درد میکنه چکار کنم برگشته میگه سرو میخوای چکار کنی بکن بندازش دور
الان پی بردم به اینکه منو از تو جوب پیدا کردن.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

راهنمایی که بودیم دوره حیاطه مدرسمون پر درخته توت بود , موقع توت که میشد میومدی تو حیاط هیشکی رو زمین نبود همه بالای درختا بودن. تازه درختارم سند زده بودیم. مثلا فلان درخت واسه دومیا بود

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

عاقا این ترم بوقی ها از موقعی که اومدن دانشگاه موجبات شادی مارو فراهم میکنن بصورت متصل...
دیروز به همراه جمعی از نواخل(جمع مکسر نخاله)سر میز نهار نشسته بودیم که یهو یه ترم بوقی اومد بالا سرمون و گفت اجازه هست بشینم.گفتیم بشین پسرم...چند دقیقه بعد این رفیق ما بهش گفت عزیزم دسرت رو هم گرفتی.ترم بوقی مذکور با چشمای اینجوری@@گفت مگه دسرم میدن.گفتم:پخ...کجای کاری عمو...بدو برو بگیر تا از کفت نرفته...با چهره ای عصبانی بلند شد و رفت جلو میز واحد توزیع غذا به آشپزمون(که شدیدا هم بی اعصابه)گفت:دسرم رو بده.آشپزه گفت:جانننننننننن؟گفت:میگم دسرم رو بده نکنه اینم بالا کشیدی....عاقا تا اینو گفت آشپزه گرام دانشگاه یه ظرف غذا ورداشت گذاشت تو صورت دانشجوی مصدوم....
در نهایت هم بیچاره با صورتی عینهو ماهی تابه برگشت سر میز...تا اون باشه بیخودی تقاضا(طقاضا تقازا تقاظا طقاظا...هرچی حالا)ی دسر نکنه.
همچین آدمایی هستیم ما...
لایک=ما هم از این کارا می کنیم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

عصری رفتم چای کاپیتان بگیرم ..
یارو گفت شغلتون ؟ گفتم "من یک دانش آموز هستم"
گفت شرمنده خانوم به شما تعلق نمیگیره فقط "کاپیتان"ها!!!!!
هیچی دیگه "کتاب از کشتی مغروق تر" برگشتم.....

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

دختر عموم کلاس دومه. توی امتحان ترم اول علوم سوال دادن چگونه با چوب می توان چشمه نور ساخت؟
اینم نوشته پولک و اکلیل می ریزیم روش برق می زنه و تبدیل به چشمه نور می شه.
یه سوال دیگه هم دادن که اگه سیم های گیتار رو شل کنیم صداش چه تغییری می کنه؟
اینم نوشته: دیریم دیریم می شه دارام دارام!
واسه سلامتیش صلوات

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

K : E @@@@@
امروز اوستا بهم پول داده بود شاد بودم گفتم زنگ بزنم الهام بریم ساندویچی زنگ زدم
من : سلام سلام سلام , سلام بانو ,سلام خانم ,سلام تاج سر , سلام کوشولو , سلام م م م م م م م م
الهام : 0‎_o
من : دی : زن چرا جواب نمیدی ؟
الهام : کامی احساس میکنم دیوونه شدی 0‎_o
خیر سرم خواستم جمله عاشقونه بگم گفتم عزیزم من دیوونه تو شدم تقصیر تو بود
الهام : چییییی ینی من دیونتم کردم ؟_؟ باباااا باباااا کامران میگه من دیوونش کردم
باباش : گوشی رو بده دستم دختر
الو کامران حالا دختر من دیوونت کرده خل و چل ؟؟
من : نه آقا جون الهام بد فهمید
باباش : چی ی ی ی دختر من نفهمه؟ پدرتو در میارم جرأت داری این طرفا پیدات بشه خدافظ
من :الو الو و الووو
چند دقیقه بعد الهام زنگ زد
من : سلام بانو
الهام : سلام آقامون ,گفته باشم باهات قهلم امشبم که اومدی منت کشی با خودت پاستیل بیار تا زود تر آشتی کنم , یه یه یه یه خدافظ
سلامتی همه دخترای دیوونه ^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

اونروز رفته بودم مهمونی بعد یه خانومه بهم گف ببخشید شما کیلیپس دارین؟؟؟؟منم گفتم نه من ندارم ولی دوستم داره واس چی میخواین؟برگشت بهم گف میخوام توش شیرینی بزارم حالامن اینقد تعجب کردم گفتم شایدجدیدامد شده توکلیپیس شیرینی میزارن خانومه بعدازمشاهده قیافه من فهمید چه اشتباهی کرده گف ببخشیدمنطورم پیرکس بود حالا قیافه منو تصور کنین از جایی که خیلی بلند خندیدم خانومه از مجلس متواری شد...هی روزگار

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

هعی وای بر من هعی وای بر من :|
چیه؟؟؟همین الان یه سوتی عظیم دادم که عمرا جبران شدنی نیس &_&
خونه ی خاله ایم بابام اینا گفتن بریم گفتم وایسین افشین (پسرخالم) برگرده ای گوشیمو درس کنه *_*
نیم ساعت بعدش باز گفتن نیومد بریم گفتم صب کنین ای پدرسگ برگرده کار دارم ^_^
پدرشم کنارم نشسته بود با چشای اینطوری o_O نیگام میکرد...
ینی داغون شدمااا داغووون :-|
آبر واسم نموند دیه پامو خونه ی خالم نمیزارم به جون خالم :-|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

بعضی از سوتی های مدیر ما در حین سخنرانی:
همیشه سعی کنید از روی پشت بوم رد بشین.(پشت بوم=پل هوایی)
وقتی میشینید پای کامپیوتر چشماتونو به مانیاتور خیره نکنید.(مانیاتور=مانیتور)
این مدرسه روی شهدا ساخته شده!!!!
راستی نوه ی شهیدم خیر سرم!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

خدا هیج مسلمونی رو اینجور ضایع نکنه
امروز رفته بودم آزمایشگاه از قضا سرماخورده هم بودم پشت سرهم عطسه از اون عطسه هاااااااااا که درو دیوارو میلرزونه، عین خانمای متشخص 1 دستمال گنده گرفته بودم جلو دماغ و دهنم که مثلا یه وقت کسی مبتلا نشه ووو عطسس دیگه یهویی میادووووووو همه جارو به گند میکشونه
خلاصه جونم واستون بگه اونجاهم شلوووووغ منم خیلی شیک نشسته بودمو پام روی پام یهویی یه عطسه اومدو هچچچچچچچچچچیییییییییی یهو همه برگشتن سمتمو چشمتون روز بد نبینه هرچی محتویات سبز رنگ بود از زیر دستمال آویزون شده بودوووو (ااوووععع حالم بهم خورد) بلههههههههههههه دیگه آبرویی نمونده بود که بخوام برم افق همونجا نشستمو خودمو زدم به کوچه علی چپ.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

دیدین بلبل وقتی زیر گلوش رو نازی میکنی خوشش میاد سرش رو میبره بالاتر؟
یه بار یه بلبل داشتیم انقد زیر گلوش رو نازی کردم که از بس سرشو برد بالا از پشت سر افتاد خخخخخخخ
بیچاره آخرش از دستم فرار کرد رفت

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

امروز معلم ادبیاتمون گفت یه ضرب المثل بگید که توش زبان باشه منم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم آش نخورده ودهان سوخته ابتکارو کیف کردین کلمه رو تووی تووی ضرب المثل بکار بردم ولی خانووم برام منفی گذاشت بنظرتون ازابتکارم خوشش نیومد نع؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

زنگ زدم شرکتی واسه استخدام.
من:الو سلام
پسره:الووووووووو سلام قلبونت بلم خوفی عروسک
من:مرسی(باتعجب)
پسره:یه بوس بده
من:بله؟؟؟؟!
پسره:من نمیدونم بوس میخوام ماااااچ...
من:یعنی چی آقای محترم خجالت بکش برای آگهی تو روزنامه تماس گرفتم(باعصبانیت)
پسره:ببخشید شما چند سالتونه؟
من:21 سالمه حالا که چی؟
پسره کلی معذرت خواهی کرد و گفت خانوم بخدا شرمندم صداتون طوری بود فکر کردم یه دختر5-6 سالس...
عذر خواهیشو قبول کردم رفتم شرکت تا فهمید من همون دخترم با کلی عذر خواهی گفت بخاطر جبران اشتباهم شما بدون مصاحبه (محاسبه-مثاحبه-حالا هر چی که هست) استخدامین..
الان سه ماه گذشته بیچاره هر وقت نگام میکنه از خجالت سرخ میشه.
ای خدا شکرت ماکه خواننده نشدیم حداقل این صدام یجایی به دردم خورد...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

*+*//■■^__^cloner*+*//■■^__^
این پدر ما کم کم داره دمار از روزگارمون در میاره
داشتم درس میخوندم یه دفه پریده تو اتاق داد میزنه میگه:
این چراغا چرا روشنه خاک تو اون سرت(اشاره به مودم اینترنت) حقا که 100کیلو خری من از خروس خون تا بوق سگ برم کار کنم که همش چراغ روشن کنی واسه من ؟؟؟اونم توی ساعات اوج مصرف ؟؟O_O
گفتم:پدر من اگه تونستی چراغای اونو خاموش کنی بهت جایزه میدم
پدر گرام با عصبانیت درو کوبوند و رف عاقا دو ثانیه ی بعد برقا رف ^_^
پریده تو اتاق منو با آفتابه ی توالت سیاهو کبود کرده بعدش میگه هار هار هار اینم جایزم خاموشش کردم تا تو باشی جواب باباتو ندی O_o
یکی بیاد دماغ منو با کاردک جم کنه لفطن!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

پنجشنبه آزمون ارشد داشتم‏(الان فهميدين ليسانس دارم ديگه‏!‏‏)هيچي؛رفتم ببينم براساس شماره داوطلبيم كجا افتادم؛ديدم تو نمازخونه‏ س!!همينجوركه داشتم ميرفتم طرف نمازخونه؛يه لحظه باخودم فكركردم؛نکنه موكتاي نمازخونه رو جمع نكرده باشن ومجبورشم كفشامو درآرم؛بعدگفتم نه بابا؛اينجوري كه برا داوطلباسخت ميشه‏!‏
خلاصه رسيدم‏(موكتارو جمع كرده بودن‏)‏گشتم دنبال صندليم ...كه ...بگين چي ديدم؟؟يه موكت لوله شده كه يه كمش بازبود‏!‏
حالا فقط صندلي من رو موكت بود‏‏‏!‏!‏!د‏ي:‏)‏
باخودم مي خنديدم مثل...‏!بقيه داوطلباخيالشون ازبابت رقابت بامن راحت شد‏!خخخخ
خداجون شوخي باحالي بود‏!‏‏!‏

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

خودمو دوستم با موتورامون میرفتیم به فلکه رسیدیم ,دیدم حدود
100خانم رو فلکه وایسادن,به دوستم گفتن شوهراشون بی عارن اینارو فرستادن کارگری,,بعد چن لحظه خدافظی کرد ,گفت برم خانممو برسونم,
چشتون روز بعد نبینه رفت یکی از همونا رو سوار کرد
منم موتوررو پارک کردم رفتم دنبال اقامت دایم افق,مارو ندیدین حلال کنین

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

Moshtarake gerami etebare telephone hamrahe shoma kamtar az 4000 Rial mibashad lotfan nesbat be tamdide etebar eghdam
farmaeed!!
این اس رو خدا قسمت کافر هم نکنه!
فک کن،شب ولنتاین با عشقت اس بازی کنی و یهو این اس بیادو دیگه دستت به جایی بند نباشه...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

K : E @@@@@
دیروز با مخاطب فوق العاده خاصم رفته بودیم شهر باباش زنگ زد گف : ما ساعت هفت میریم دیدن یکی از فامیلا تا دیر وقت نمیاییم شب بیا خونه دخترا تنها نباشن
من : آقا جون حالا موز‎ ‎هم خونتون دارید^_^
باباش : هار هار هار آره موز هم داریم
من : مچکرم آقا جون بشمار سه اومدیم
ساعت هفت و ربع رسیدیم خونه
دی : کسی خونه نیست ؟؟ آقا جون عجیقم کجانی ؟؟ آقا جون خودتون رفتید پی موزا کجاست ؟ الهام آبجیت کو ؟؟ موزارو نخورده باشه^_^
الهام: کلاس زبانه تا ساعت هشت نمیاد
من : الهام حالشو بگیریم ؟؟
الهام : اوره ^_^
سریع یه سطل آب پر کردیم با هزار مکافات بالای در تنظیمش کردم لامپارو خاموش کردیم و منتظر شدیم بیاد ^_^
نیم ساعت بعد در باز شد آب ریخت رو سرش شتلق سطل هم خورد رو سرش , هار هار هار لامپارو روشن کردیم , وی ننه یا خدا آقا جون شمایی پی مگه نگفتید دیر وقت میاد ؟؟ آقا جون :کامران میکشمت جونور
مثل آهوی گریز پایی گریختم بیرون, رفتم پایین با سنگ زدم تو شیشه
آقا جون پنجره رو باز کرد : چیهههه ؟؟
من : آقا جون به جون عمم همش نقشه من بود کاری با الهام نداشته باشید ^_^
دمپایی ابریش انداخت جا خالی دادم
دوباره سنگ زدم تو شیشه
آقا جون : بچه میام میکشمتا چتهههه
من : آقا جون حالا که میخواد الهامو بکشید حد اقل دو تا از اون موزارو بنداز پایین خخخخ
آقا جون : کامران ن ن ن ن ن

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

کلاسو گذاشته بودیم رو سرمون (انگار ک وسط کلاس یکی بمب ترکونده باشه)از شانس قشنگ ما اون روز بازرس اومده بود مدرسه وختی بازرسه از کنار کلاس ما رد شد از بس ک کلاش شلوغ بود عصبانی شد فشارش رفت تا پلوتون ، اومد تو کلاس ی نفرو بیرون کرد ...
بعد که یه خورده آرووم شد برگشت گفت دبیرتون کو؟
یکی از بچه ها اون ته پاشد گفت :عاقا ا اجازه....انداختیدش بیرون
من :))
بازرس o__*
دبیرمون :ا

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

ما یه دوستی داریم این دختره با یه پسره مزاحم تلفنی دوست میشه بعد یه مدت پسره به دختره میگه میای بریم فیسبوک،حالا دوسته نابغه ی من چی جواب بده خوبه؟میگه بابام نمیزاره برم ساندویچی:|
حالا ربطش چیه؟؟؟الان میگم.این دوستم تا حالا فیسبوک به گوشش نخورده فکر کرده میگه بیا فست فود :|
فست فود :)
فیسبوک :|
هر کی یه دوستی مثل این رفیق ما داره بکوبه لایکه ببینم چند نفر همدرد منن :(

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

به دختر دهه نودیه(متولد90ه) داداشم گفتم برام دسمال بیار رفته سر یه دسمال توالتو از تو دسشویی گرفته اورده تو اتاق داده دستم!
دهه 70یا رو گذاشتم گوشه معدم... دهه 80یا رو انتهای لوزالمعده نبش پانکراسم... برا جای دهه 90یا پیشنهادی ندارین؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

اقا یه بار داشتیم سر کلاس در مورد انیمیشن و اینا حرف میزدیم که یهو یکی از بچه های ترم اولی اومد میخواست سر صحبت رو وا کنه گفت ببینین اون ادمای که دارن این کارو میکنن مام سریع گفتیم کدوم کار اونم هل شد گفت بابا انیشتین میسازن
مارو میگی بهتره نگی چون هنوز دسته ی صندلی رو میجوییم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

خونه شمام اینجوریه ؟؟؟؟؟
خونه ما دقیقا روزایی که سرسفره نون کمه همه شدیدا گرسنه شونه ..
اصن داستان داریم........

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

مامان من از ديشب ميخواست خونه تكوني شرو كنه با وساطتت بابام و زدن آجر تو سر خودمو و مابقي آعضاي خانواده قبول كرده 2روز ديگه شرو كنه!!!!!!!
از الان دارم ميبينم كه مث پارسال 2بار خونه تكوني ميكنيم...
خدايا منو بكش از دست اين مامانم كه عاشقشم ^.^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

درک ایرانی جماعت از خدمات پس از فروش:
یه بنده خدایی رو بیمه عمر کردم رفته تو بانک قسطشو پرداخت کنه ازش کدملی خواستن.. بهم زنگ زده که ازم کدملی میخوان.. فک کنم انتظار داشت کارت ملی مو بردارم برم بانک...خخخخخخخخخخخخ

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

ﻣﺎﻣﺎن دوستم ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺗﻮﺻﻴﻒ ﺩﺧﺘﺮ یکی اﺯ اﻗﻮاﻡ ﺑﺮای دخترش
ﻗﺪﺵ اﻧﺪاﺯﻩ ﺧﻮﺩﺗﻪ ، ﻫﻴﻜﻠﺸﻢ ﺷﺒﻴﻪ ﺧﻮﺩﺗﻪ … ولی ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ !!
ﺧﺐ ﻧﺎﺑﻮﺩ کردی ﺑﭽﻪ رو … :lol:
.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

از خرید اومدم خونه دیدم اوا پیاز خریدم کو؟؟؟؟؟!؟!
بعد رفتم تو خیابون و دور ماشین و مغازه سبزی فروشی رو گشتم دیدم نه که نه گمشون کردم ، به شوهرم گفتم حتما جا گذاشتم یکی برده یا فکر کرده آشغال... ا ا ا اون چیه رو ظرف شویی؟!؟!؟؛
نگو پیازارو پوست هم کنده بودم .خدایی مادر میشیا حافظت میشه در حد ماهی قرمز عید :)))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

عاقا به این کسایی که یه کاره ای هستن بگین میرن بازار خریداشونو نگیرن دستشون ژست این دست فروشارو بگیرن!!!!!!!!!!!!!
امشب رفتم خریدای آقاهه رو از دستش گرفتم که اینا چیه؟؟؟؟؟؟؟؟چند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ فکر کردم آقا دست فروشه بعد فهمیدم آقا رئیس یه کارخونه تشریف دارن و اینا خریدای خودشه!!!!!! یعنی له له شدماااااااا داغوووووون
خب نکن برادر من نکن

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

یه بار سر جلسه امتحان بودیم،
یکی از بچه‌ها به استاد گفت: استاد میشه یه کمک کنید
استادم دست کرد تو جیبش یه دویست تومنی گذاشت رو دسته صندلیش

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

ی بار سرکلاس زیست از دبیرمون پرسیدم خانوم شماتک فرزندین؟؟گفت شما فک کن12نفریم!!!دوستم[شیوا]برگشت گفت:چه خبره خانوم مگه رگبار بستین!!!!!!من..!! کلاس له شده اازخنده!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

عاقا سركلاس عمومي بوديم استاد گفت بحث امروز يكتا پرستي و ايمان به خدا
يهو يكي از بچه ها از ته كلاس گفت: استاد بادمجون يكي از اولين ميوه هايي بوده كه به خدا ايمان آورده :|
استاد: :|
ما ها :)))
ميوه فروشي محلمون:|
بادمجون :|
خدايا من چرا با اينا هم كلاسم :((((((((

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

امرو مامانم ی دستمالی رو دو نیمه کرده بعد ی نیمه اش بین اسباب اثاثیه گم شد ( خونه تکونیه دیگه ) اونوقت منو صدا زده میگه دخترم پاشو نیمه دستمالو پیدا کن....گفتم بیخیااااااااااال مادر من، من حال ندارم دنبال نیگه ی گمشده ی خودم بگردم اونوقت نیمه ی گمشده ی اینو از کجا پیدا کنم؟؟؟!!!
من ^__^
مامانم ~__^
و هه اکنون اینجانب درحالیکه ب جای لوستر از سقف آویزون شدم دارم پست میذارم ~__/

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

سر کلاس بحث جدی بود دوستم ی دفه بلند شد گف:ینی امسال عید ک بیاد میشه 2015 ینی میزو نیمکت سالم پیدا تو نمیشد کلاس..دم این جور دوستا گرم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

آقا دیروز تو ترافیک راننده ماشین بغلی دستشو تا مچ کرده بود تو دماغشو 360 درجه به چپ وراست میچرخوند.من با دوستم تو تاکسی از خنده در حال نفس کم آوردن بودیم که راننده تاکسی با صدایی که مثل تراکتور گوش خراش بود داد زد خنده نداره حتما خیلی خستس بنده خدا.
ماکه رابطه خستگی و با دماغ نفهمیدیم شما فهمیدید آیا؟‎ ‎

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

یک نصیحت دوستانه از یک داغ دیده:
خونه هرکی میرین پشت میز کامپیوترشون دستتونو زیر میز نکشید.
.
.
.
.
.
.
یکی نیست بگه کصااااافطااا اونجا جایه مماغ مالیدنه؟؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

اغا دیروز سرکار داشتیم با همکارا در مورد گرانی صحبت میکردیم.یکی همکارام همیشه خودشو میندازه وسط.باید یه حرف بی ربط بزنه .اومد تز روشن فکری بزنه خیلی شیک و مجلسی گفت:یه روزی میرسه که تو خیابون جیب آدمو میزنن.گفتن هماناو ترکیدن اتاق همانا.ینی نوستراداموس تو پیش گویی باید پیش این دوستمون باید لنگ بندازه.من قبلنا فک میکردم تو خونه جیب آدمو میزنن

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

چند وقته پیش میخاستم با مینی بوس به جایی برم
ماشین بجز یه صندلیش پر بود که یه اقایی با پسرش سوار شدو چون عجله داشتن باباهه رو صندلی و پسره رو یه چارپایه نشست
راننده میخاست کرایه دو نفرو ازش بگیره که پدره میگفت ینی پسرمم که رو چاپایه نشسته باید کرایه بده این کجاش انصافه
راننده هم چارپایه رو ور داشت گذاشت کف ترمینال و با یه لحنه عصبانی گف چارپایه اقارو برسون به مقصد
اقا من تورو با ماشین میرسونم یا این چارپایه؟
پدره بنده خدا جوری ضایع شد تو جمعیت که بقیه پولشو بزور گرفت

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

اوایل ترم تو تبریز بودیم ک هم اتاقی کوردم ک بیرون رفته بود،دیده بوده ک تو شهر ب دستت درد نکنه میگن:ال لاریز آعریماسین .بم میگه بابا زبون ما هرچقدر ب عربی بزنه باز ب پای آذری ها نیستیم ک به دستت درد نکنه میگن :الذین امنوا.....
من0-o
دوستم^-^
مردم شهر:------یافت نشد همه رفتندیوار رو گاز بگیرن!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

بابام دیروز سرکار انگشت شست (شصت شثت 60خوب نمیدونم کدومشونه ) ش ضربه دیده نمید خمش کنه جالبیش اینه که بابام موقع راه رفتم دستشو مشت میکنه حالا امروز رفتیم بیرون خودتون تصور کنین دیگه 4 انگشتشو جمع کرده شستش(شصت شثت 60) صافه هیچی دیکه به هر کی میرسد لایک میکرد فقط نمیدونم مردم چرا چپ چپ نگا میکردن (@@)
اگه لایک کنین قول میدم یه سریم به 4 جوک بزنه...(^_^)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

اقا سه ترم این دخترای کلاسمون ما رو کچل کردن هرچی با هم هماهنگ میکردیم اقا این هفته نیاین با ایکه کاملا موافقت میکردن بازم میومدن ببینن کیا اومدن هیچی ما هم غیبت میخوردیم .وسطای ترم چهارم عروسی یکیشون بود همه رو دعوت کرد ما هم هماهنگ کردیم هیچکس نره کلاس .دخترا هم باور کردن و نیومدن اقا ما رفتیم و تا میتونستیم جلو استادا زیرابشونو زدیم .اگه بدونین وقتی فهمیدن چه شکلی شده بودن :)))))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

داشتم به دوستم ميگفتم يه زن عمو دارم خيلي خوبه ار هر لحاظ
بعد از كلي حرف زدن
دوستم برگشته ميگه: حالا بگو ببينم زن عموت مجرده يا متاهله؟
اينم دوسته ما داريم :|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

دیروز با ماشین رفتیم بیرون منم ک شیشه رو طبق.معمول تا نصف زدم پایین و از هوای نم نم بارونی ^_^ لذت میبردم و دهنمم نیم متر باز بود ک چشتون روز بد نبینه یه ماشین ازمون سبقت گرفت و نصف آب خیابونو پاشید رو موهای خوگجلم ک 3 ساعت بهشون حالت دادم ~_~
نصف دیگشم پاشید تو دهنم :|
شنیدم افق یکم خالی شده.من برم خودافیس ^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

یکی از استادمون فامیلیش عبدی. آخر کلاس دیرش شده بود تند تند داشت حضور غیاب میکرد.دو تا از بچه ها فامیلیشون شریعتی بود استادم با صدای بلند گفت:شریعتی دو نفر،شریعتی دو نفر
یکی از شریعتی ها هم بلافاصله گفت: عبدی دربست...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

سلام ... این خاطره ای که می خوام براتون تعریف کنم مربوط به روزای اول ورودم به دانشگاه اصفهانه (مدیونی اگه فکر کنی می خواستم پز بدم که فارغ التحصیل دانشگاه اصفهانم) آقا برای اینکه کارت دانشجویی می گرفتیم باید حتما می رفتیم واکسن هپاتیت ب می زدیم. نوبت ما هم افتاده بود تو ماه رمضان. واکسن رو که زدیم رفتیم تو صف وایستادیم که کارتمون رو امضا کنن. دیدم داره حالم بد میشه (ضمنا تا حالا غش نکرده بودم که بدونم چه جوریه!) خلاصه داشتیم می دیدیم که دیگه یه هو ندیدیم! (یعنی غش نمودیم)
چند دقیقه ی بعد که به هوش اومدیم دیدیم دکتره و پرستارهای مرکز بهداشت وایستادن دارن آب می چکونن رومون. یه چند دقیقه ای که گذشت و حالم جا اومد فهمیدم از بیرون اتاق داره صدای جیغ و گریه ی یکی از خواهران دانشجو! میاد. پرستاره گفت: خدا شانس بده ببین داره چی کار می کنه برات. من و می گی دهنم باز مونده بود گفتم بله! منشیه گفت: وقتی غش کردی یه دختر اینجا وایستاده بود فکر کرد مردی!!! بله من همچین آدم جذاب و تو دل برویی هستم! بعد دکتره گفت بیا بریم تو رو نشونش بدیم بفهمه حالت خوبه. منم کم رو خواستم بپیچونمش ولی دکتره اصرار کرد. مام رفتیم دنبال دکتره به طرف اتاق بغلی. دیدم خانمه می خواد بهش آمپول آرامبخش بزنه همین که به دو قدمی در رسیدیم دختره با جیغ گفت: نه نه بگید نیاد! (چیه نکنه انتظار داشتید موقع آمپول زدن برم تو!)
ولی خب با این جیغ آخر این خانم شما فکر نمی کنید وقتی من غش کردم اتفاق دیگه ای هم افتاده بوده!!!! می ترسم وقتی غش کردم کنار من وایستاده بوده باشه!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

لیدیز اند جنتلمن(خخخ)
ما ی گودزیلا داریم ک 4سالشه
آقا ی بار این با مامانش ک دخترخاله بنده باشن اومدن خونه ما واین گودزیلا (هیولا ترمیناتور...)دقیقا همون داغون کرد مارو از بس شیطونی کرد!مامانشم هرکارکردنخوابید؛
بعدیهوکصافط درون من گل کرد ؛-)
بای قیافه اینجوریo.O بش گفتم توخوابت نمیا؟زلید تو چشام گف بتوچه؟فوضولی!امااعتمادبنفسموحفظ کردم گفتم: آخه میدونی فک کنم تودیگ هیچ وقت خوابت نمیبره ینی دیگ شباهم حتی نمیتونی بخوابی! بدمامان بابات میخوابن جنا میان تو رو میبرن!
هیچی دیگ بسرعت از صحنه متواری شدمو از دوردست صدای نعره ی گودزیلا و تهدیدای مادرگرامودخترخاله عزیزم روشنیدم!خخخ ییی لی حال داد؛)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

میخواستم برم کافـــی نتـــ ..
گفتم زنگ بزنم با دوستم بریم :))
حالا مکالممون :
من : سلام میای بریم کافی نت ؟
- نه عزیزم ، من تازه غذا خوردم :|
من :|
اون :))
کافی شاپ :|
کافی نت :|
امیدی بهش هست ؟
:|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

دانش آموزاي ضعيفم بعضي وقتا تو امتحاناي كتبيشون جواباي خنده داري مي نويسن؛دوتاشو براتون ميگم اگه خوشدون اومد لايك تنين‏!‏
امتحان علوم:
سوال:چراشكل موادجامدثابت است؟
دانش آموزم:چون مواد جامدشکلشان ثابت است‏! ‏:‏(‏
یعني استدلالش توحلق پدرومادرش‏!‏‏!‏

امتحان تاريخ:
س:سپاه شاه اسماعيل وسپاه عثماني دركجا با يكديگر روبرو شدند؟
دا: در دوره ي اسماعيل و ابوالقاسم با يكديگر روبرو شدند‏!‏ o O
يعني من موندم اين ابوالقاسمو از كجا آورده‏!‏‏!‏

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

بعد ۲۰۰سال که کسی ازم یادی نکرده بود (حتی ایرانسل !)بالاخره یکی به گوشیم اس ام اس زد , خوشحال شدم با ذوق وشوق بازش کردم دیدم دوستم نوشته :
‏"آهووووووووو یه چند تا اس توووپپپپپپ خوشمل واسم بفلسسس ¡¡¡"
Õ_õ
فک کنم خدا خیلی دوسش داشت . . . وگرنه اگه اون لحظه کنارم بود کیسه بوکسو میکردم تو حلقش :)))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

چند روز پیش داشتم یه برنامه میدیدم،صحبت خونه تکونی و اینا بود
حالا مکالمه دوتا مجری رو داشته باشید:
نیما:اصن چه معنی داره مرد خونه تکونی کنه!!!!!من که نمیکنم!!!
علی:ولی من به خانومم کمک میکنم..چون براش ارزش قایلم!!
نیما:شما خانومتو بفرست گردش!!یه کارگر بگیر وایسا بالا سرش خونه رو تمیز کنه!!!!!
علی:ولی نمیدونی چه مزه ای داره زمین بسابی!!!!(جل الخالق!!!!!!)
نیما:من که دست به سیاه و سفید نمیزنم!!!
علی:یعنی هیچ کاری نمیکنی توو خونه!!!!؟؟
نیما:چرا..مثلا سفره پهن میکنم! ولی جمع نمیکنم!!!!!دیگهه...بچه شیر میدم!!!!!! O_O
علی:O_O (چند دقیقه سکوت)
نیما:بچه رو میگیرم بغلم با شیشه بهش شیر میدم!!!
علی:آهان با شیشه!!!!فکر کردم...O_ O (باز سکوت)
نیما:O_Oعلییی!!!!!؟؟؟
علی:ازین بحث بیام بیرون بریم یه وله ببینیم!!!!
فکر کنم عوامل پشت صحنه زمینو جوییدن!!!!!
والا با این سوتیاشون!!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

من از خیابون که میخوام رد بشم ترسو نیستما یکمی تا بیش از حد محتاطم
هر چی وایسادم تا خلوت شه نمیشد لامصب
یه قدم می رفتم جلو ماشین سرعت زیاد برمیگشتم ده دقیه ای طول کشید
که ناگهان یه پسر پررو بلند گفت بیام ردت کنم؟
نگاه کردم دیدم اون طرف خیابونه یعنی خجالت کشیدم
من(^_^)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

دخـتـره بــنــده خــدا اومــد ســوار اتــوبـوسِ دانشـگـاه شــه جــاش نـشـد افـتـاد زمــیـن ...
هــمـه واسـاده بــودن نـیـگـاش ... بــلــنـد شــد ، چـادرشـم پــاره شــده بــود دیه....
اومــد ســمـت درِ جــلــو ... رانــنـده در و زد دخـتــره رســیــد جــلــو در ...
حــالــا هــمــه ی پــســرا ایــنـجـوری 0__0 مـنـتـظـر بــودن ده تــا فــوش رنــگــی بــده بــه رانــنــده ... دخـتـره یــه لـحـظـه مــکــث کــرد و گــفــت :
مــن الــان مــیــرم تــکـلــیــف شــمــا رو روشــن مـیـکـنـم پـیـش رئـیـس دانـشـگـاه ...
یــه دفــه پــســرا تــرکــیــدن ... ایــنـجـوری ^__^ ،....
آخــه ایــنــقــد پــاسـتــوریــزه ؟؟؟
ولــی خـوشـم اومــد شــخـصـیـتــش تــو حـلـقـم ...
حــیـف از رنــگــِــ مــانـتـوش خـوشـم نـمـیـاد (بـنـفـش) و الــا مـیـرفــتــم خـواسـتـگـاریــش ...*__^
لــایــک = مـسـیـحـای پــرووووو .... ^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

اقا یبار مامانم رفته بود بالای چارپایه داشت شیشه پاک میکرد ...پاش لیز خورد... میخواست هم کمک معنوی و هم کمک بازویی بگیره ... اسم من و حضرت ابوالفضل رو همزمان صدا کنه/ که داد زد: یا حضرت پریناز :D

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

کاملاواقعی
بابام داشت با عصبانیت نصیحتم میکرد منم داشتم چای میخوردم
یه دفعه گفت تو چیکاره ای؟ منم با جدیت تمام چاییو نشونش دادم گفتم من یه کاپیتان هستم
هیچی دیگه ۴ روزه به لطف مادرم تو راهرو میخوابم
این پستارو هم به رفیقم میگم ارسال کنه :|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

رفتم مغازه میگم ورقه لازانیا دارین؟ فروشنده میگه ن شرمنده مافقط برگه A۴داریم و برگه کلاسور... مادقیقا بااین فروشندهه شدیم۷۵ میلیون..

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 
نظرات 0

سوتي رو نيگا:
جاريم معلمه ميخواستم ازش بپرسم:
"در ماه چقدر حقوق ميگيري؟"
بجاش ازش پرسيدم:
"شغلت چنده؟"
حالا چند سال از اين ماجرا ميگذره ولي هر وقت مي بينمش ياد سوتيم ميفتم و از خجالت آب ميشم...

 
 
***************************** امام کاظم علیه‌ السلام : هرکس مؤمنی را شاد کند، ابتدا خدا را شاد کرده و دوم پیامبر صلی الله علیه و آله را و سوم ما را *****************************

طنز پرداز