برای سه ساله
رزق شب سوم؛ گدایی از دستان کوچک سهسالهی اباعبدالله
در گوشهی ویرانهای محزون نشسته
با پای زخمی، گوش خونی، دستِ بسته
با دستهایش زخمها را میشمارد
سر روی پای عمهی خود میگذارد
میگیرد از عمه سراغ اکبرش را
عباس و قاسم، عون و جعفر، اصغرش را
میپرسد ای عمه چه شد بابا حسینم؟
گویند مردم کشته شد بابا حسینم!
عمه بگو این ماجراها واقعی نیست
خواب است اینها، این بلاها واقعی نیست
عمه بگو با پیکر اکبر چه کردند؟
با غنچهی شش ماههام اصغر چه کردند؟
بر صورتم سیلی به دست خصم خورده
عمه مگر عمّویمان عباس مرده؟
عمه که گفته کوفیان مهماننوازند؟
ما را چرا با تازیانه مینوازند؟
اینها به روی نیزههاشان چیست عمه؟
این نغمهی قرآن بابا نیست عمه؟
بابا بیا پیشم که دیگر بیقرارم
دیگر توان دوریت را من ندارم
اینجا اگر جای خرابه، قصر باشد
هر جا نباشی تو برایم حصر باشد
بابا نمیدانی چه بر ما رفت بابا!
بر پای ما خار بیایان رفت بابا!
بر زخم کهنه، باز هم اینجا نمک خورد
بابا نبودی دخترت هر شب کتک خورد
آن دستهای مهربان با پای من کو؟
عمه چه شد بابای من، بابای من کو؟!