مصایب امام علی‏ ، عذر بدتر از گناه‏

ابن ابی الحدید روایت می‏کند: روزی علی (ع) به مسجد آمد و کنار عمر نشست، عده‏ای نیز در مسجد بودند وقتی حضرت برخاست، یک نفر از حضرت بدگویی کرد و او را به تکبر و خودپسندی متهم نمود.
عمر گفت: کسی مانند او حق دارد که تکبر کند! به خدا سوگند اگر شمشیر او نبود هرگز ستون اسلام برپا نمی‏شد،(217) گذشته از این او بهترین داور امت اسلام است و دارای سوابق درخشان و شرافت در امت اسلامی است
یک نفر پرسید: پس چرا او را (برای خلافت) نپذیرفتند؟ عمر گفت: به خاطر کم سن بودن و محبتی که به فرزندان عبدالمطلب داشت او را نپسندیدیم!(218)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 14 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

مصایب امام علی‏ ، عثمان و دوانبان پر از سیم و زر

علی بن ابی طالب (ع) فرمودند: نیم روزی در شدت گرما عثمان کسی پیش من فرستاد، جامه پوشیدم و پیش او رفتم، به حجره‏اش که وارد شدم او روی تخت چوبی خود نشسته بود و چوب دستی در دست داشت و پیش او اموال بسیاری بود؛ دو انبان انباشته از سیم و زر، به من گفت: هان هر چه می‏خواهی از این اموال بردار تا شکمت سیر و پر شود که مرا آتش زده‏ای.
گفتم: پیوند خویشاوندی‏ات پیوسته باد. اگر این مال را به ارث برده باشی یا کسی به تو عطا کرده باشد یا از راه بازرگانی به دست آورده باشی من می‏توانم دو حالت داشته باشم: بگیرم و سپاسگزاری کنم یا آن که خود را به زحمت و کوشش وادارم و بی‏نیاز گردم، و اگر از اموال خداوند است و در آن سهم مسلمانان و یتیمان و درماندگان باشد، به خدا سوگند که نه تو حق داری به من عطا کنی و نه مرا حقی است که آن را بگیرم.
عثمان گفت: به خدا سوگند، جز این نیست که فقط قصد خودداری و سرکشی داری.
سپس برخاست و با چوب دستی خود به سوی من آمد و مرا زد و به خدا سوگند که من دستش را نگرفتم تا آنچه خواست زد، جامه خود را پوشیدم و به خانه‏ام برگشتم و گفتم: خداوند حاکم میان من و تو باشد اگر دیگر تو را امر به معروف یا نهی از منکر کنم.(206)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 14 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

مصایب امام علی‏ ، عثمان علی را نیز تبعید نمود

علامه امینی در جلد نهم الغدیر ص 60 می‏نویسد آیا جایز است برای مسلمانی که ایمان به خدا و قرآن کریم آورده و به آیاتی که درباره امیرالمؤمنین (ع) در آن کتاب نازل شده توجه داشته باشد و گواهی به نبوت پیغمبر اکرم (ص) داده و آن چه درباره فضایل علی (ع) توسط شخص پیغمبر ابراز شده قبول داشته باشد و سالهای متمادی با علی همنشین بوده، به اخلاق بی نظیر و صفات حسنه آن جناب پی برده باشد و اطلاع کافی از افعال و کردارش داشته با چشم خود فداکاری‏هاو جانبازی‏ها و فتح و پیروزی هایش را در جنگ‏های حساس اسلام مشاهده کرده باشد - آیا برای مسلمانی که این قدر شاهد شخصیت علی (ع) باشد جایز است در خطاب با مثل برادر پیغمبر چنین بگوید لم لا یشتمک مروان اذ شتمته فواللّه ما انت عندی با فضل منه چرا مروان بهتر نیستی. یا جایز است به این گونه سخنان با او روبه‏رو شود؟
و اللّه یا اباالحسن ما ادری اشتهی موتک ام اشتهی حیاتک فواللّه لئن مت احب ان ابقی بعدک لغیرک لانی لااجد منک خلقاً و لئن بقیت لا اعدم طاغیا یتخذک سلماً و عضداً و یعدک کهفاً و ملجئاً یمنعنی منه الا مکانه منک فانا منک کالا بن العاق من ابیه ان مات فجعه و ان عاش عقه (53)
یا به این سخن با او عتاب نماید (ما انت افضل من عمار و ما امنت اقل استحقاقاً ام بقوله انک احق بالنفی من عمار. تو از اعمار بهتر نیستی و کمتر از او استحقاق کیفر ندراری یا سخن دیگرش که به مولی گفت: تو از عمار به تبعید شدن سزاوارتری.
بعد از تمام این خطاب‏های درشت او را از مدینه بیرون و از آشیانه و خانه‏اش خارج کرد. علی (ع) را چندین مرتبه به ینبع تبعید نمود. به ابن عباس می‏گفت (قل له فلیخرج الی ملک بالینبع ما اغتم به و لا یغتم بی) به علی بگو برود به ملک خودش در ینبع نه من از دست او ناراحت و نه او از دست من آزرده باشد.(54)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 14 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

مصایب امام علی‏ ، عتاب پیامبر به ابوبکر

چون ابوبکر از امیرالمؤمنین (ع) غصب خلافت کرد، حضرت به او گفت که: آیا رسول خدا تو را امر نکرد که مرا اطاعت کنی؟ آن ملعون گفت: نه و اگر مرا امر می‏کرد می‏کردم، حضرت فرمود: الحال اگر پیغمبر را ببینی و تو را امر کند به اطاعت من آیا خواهی کرد؟ گفت: آری، حضرت فرمود: با من بیا به سوی مسجد قبا.
چون به مسجد قبا رسیدند، ابوبکر دید که حضرت رسول (ص) ایستاده است و نماز می‏کند. چون از نماز فارغ شد، امیرالمؤمنین (ع) گفت: یا رسول اللّه ابوبکر انکار می‏کند که تو را امر به اطاعت من کرده‏ای، حضرت رسول (ص) به ابوبکر گفت: من مکرر تو را امر کرده‏ام به اطاعت او برو و او را اطاعت کن. آن ملعون بسیار ترسید و برگشت و در راه عمر را دید، عمر گفت: چه می‏شود تو را؟ ابوبکر گفت: حضرت رسول (ص) با من چنین گفت، عمر گفت: هلاک شوند امتی که چون تو احمقی را والی خود کرده‏اند، مگر نمی‏دانی که این‏ها از سحر بنی هاشم است.(171)(172)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 14 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

مصایب امام علی‏ ، عاقبت ظلم‏

معاویه پس از داوری حکمین، در حالی که علی بن ابی طالب (ع) هنوز زنده بود، بسر بن الرطاة را مأمور بسیج لشکری کرد و به وسیله عمر لشکر فراهم ساخت و ضحاک بن قیس فهری را نیز به لشکر آرایی دیگر برگماشت و به همه این لشکریان فرمان داد که در شهرها هر کس را از شیعه علی بن ابی طالب (ع) و خاندانش یافتند، بکشند و کارگزاران او را به قتل برسانند و حتی از زنان و کودکان نیز دست برندارند.
بسر با این مأموریت به مدینه رسید و گروهی از اصحاب علی (ع) را در آن جا کشت و خانه‏هایشان را ویران کرد. آنگاه به مکه رفت و گروهی از خاندان ابولهب را به قتل رساند. سپس وارد سراة شد و گروهی را هم در آن جا کشت. پس از آن وارد نجران شد و در آن جا عبداللّه بن عبدالمدان حارثی و پسرش را که هر دو از دامادهای بنی عباس و کارگزاران علی (ع) بودند، به قتل رساند. آنگاه به یمن که رسید، عبداللّه بن عباس کارگزار علی (ع) در آنجا نبود. نقل کرده‏اند که از آمدن بسر باخبر شده و رفته بود. بسر ملعون او را نیافت اما دو کودک خردسال وی را گرفت و به دست خود با دشنه‏ای که داشت، سرشان را از بدن جدا کرد، و به حضور معاویه بازگشت.
همین جنایت‏ها را عامر در حق دیگر کسان نیز انجام داد. آنگاه به سوی انبار، به قصد کشتن عامری، رهسپار شد و ابن حسان بکری و مردان و زنان شیعه آن جا را به قتل رساند. به روایت ابوصادقه، لشکریان معاویه به انبار حمله بردند و یکی از کارگزاران علی (ع) به نام حسان بن حسان را به قتل رساندند و شمار زیادی از مردان و زنان را کشتند.
این خبر که به علی (ع) رسید از خانه بیرون آمد و بالای منبر رفت، خدای را حمد و ثنا گفت و بر پیامبر (ص) درود فرستاد و آنگاه فرمود:
جهاد دری از درهای بهشت است؛ پس هر کس آن را رها کند، خداوند جامه خواری و ذلت بر او می‏پوشاند و مشمول بلایش می‏کند و بر کودکانش اهانت می‏شود و در معرض فرومایگی و پستی قرار می‏گیرد.
من به شما هشدار دادم پیش از آن که آنها به پیکار با شما برخیزند، با آنها بجنگید. و سرانجام هر گروهی که از پیکار با اینان سرباز زد، به ذلت و خواری رسید. شما این مهم را به گردن یکدیگر انداختید و راه پستی را پیش گرفتید و سخن مرا به پشت سر انداختید، تا جایی که حمله‏های پی در پی بر شما کردند. اینک کار به جایی رسیده است که اخو عامر پای به شهر انبار گذاشته و حسان بن حسان کارگزار آنجا را به قتل رسانده و مردان و زنان زیادی را کشته است، و به من خبر داده‏اند که این مرد وارد خانه زن مسلمان و زن ذمی شده و گوشواره‏ها و گردنبند آنها را گرفته و در بازگشت، با چپاول و با دست پر بازگشته، لکن کسی لب به اعتراض نگشوده است. در برابر این ننگ، هرگاه مرد مسلمانی از فرط تأسف و اندوه، قالب تهی کند و بمیرد، نه تنها جای ملامت نیست بلکه شایسته است....
ام حکیم دختر قارط، زن عبداللّه، در کشته شدن دو پسرش آن چنان ناراحت و بیخود شده بود که دیگر گوش به اخبار قتل فرزندانش نمی‏داد و پیوسته در مراسم می‏گردید و درباره آنها این ابیات را زمزمه می‏کرد:
ای کسی که فرزندان مرا دیده‏ای، فرزندانی که همچون دو مروارید برخاسته از صدف بودند، ای کسانی که از دو فرزند من خبر دارید، فرزندانی که گوش و دل من بودند، اینک دلم به تنگ آمده است، ای کسانی که فرزندان دلبند همچون پی و استخوانم را که از من گرفته‏اند، دیده‏اید، اخبار درندگی بسر را به من گفتند، لکن آن را دروغ پنداشتم و باور نکردم. تا بدان جا که مردانی را که بوی شرف به مشامشان رسیده است، دیدم و این سخن را گفتند.
اینک بسر را سزاوار هر نفرینی می‏دانم، و او و همه یارانش تبهکارند. چه کسی این مادر دلداده و سرگشته را به دو فرزندش که چندی است آنها را از دست داده، می‏رساند؟
نقل کرده‏اند حادثه کشتن این دو کودک را به دست بسر که به علی (ع) اطلاع دادند، ناله بلندی سر داد و از خدا خواست که لعنت خود را شامل او کند. او فرمود: خدایا، نعمت دین را از او بگیر و از دنیا مبرش مگر آن که عقل را از او گرفته باشی.
این دعا مستجاب شد، او عقل خود را باخت و پیوسته هذیان می‏گفت و شمشیری چوبین به دست می‏گرفت و خیک دمیده‏ای در جلو داشت که بر آن چندان می‏کوفت که خسته می‏شد.(210)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 14 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

مصایب امام علی‏ ، طلب یاری‏

علی (ع)، فاطمه (س) را بر الاغی سوار می‏کرد و او را شبانه به در خانه‏های انصاری می‏برد، و از آنها طلب یاری می‏کرد. همچنین فاطمه (س) از آنها کمک خواست، لکن آنها می‏گفتند: ای رسول خدا دیگر زمان گذشته است و ما با ابی بکر بیعت کرده‏ایم؛ اگر پسر عم تو علی (ع) زودتر از ابی بکر از ما طلب بیعت می‏کرد هرگز از او روی بر نمی‏گرداندیم.
پس علی (ع) گفت: آیا توقع داشتید که جنازه رسول خدا (ص) را بدون غسل و کفن در خانه‏اش رها کنم و به سوی مردم بشتابم و با آنها در سلطنت بعد از او به نزاع و کشمکش بپردازم؟!
و فاطمه (س) می‏گفت: سزاوار نبود برای او (علی (ع)) چنین کاری. لکن کردند آنها کاری را که خداوند سزای آنها را بدهد.(178)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 14 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

مصایب امام علی‏ ، طلب علی در بیماری

از ابن عباس روایت است که رسول خدا (ص) در هنگام بیماری فرمود: دوست مرا برایم بخوانید و هر مردی را دعوت می‏کردند، از او رو می‏گردانید.
به فاطمه (س) گفتند: برو علی را بیاور، گمان نداریم رسول خدا (ص) جز او را بخواهد. فاطمه دنبال علی (ع) فرستاد، چون وارد شد رسول خدا (ص) دو چشم گشود و رویش برافروخت و فرمود: بیا بیا نزد من ای علی. و او را نزدیک خود خواست تا دستش را گرفت و او را بالای سر خود نشانید و بی‏هوش شد و حسن و حسین آمدند و شیون و گریه می‏کردند تا خود را روی رسول خدا (ص) انداختند و علی (ع) خواست آنها را کنار بزند، رسول خدا (ص) به هوش آمد و فرمود: ای علی بگذار آنها را ببویم و مرا ببویند، از آنها توشه گیرم و از من توشه گیرند آنها پس از من محققاً ستم کشند و به ظلم کشته شوند، لعنت خدا بر کسی که به آنها ستم کند تا سه بار این را گفت و دست دراز کرد و علی را درون بستر خود کشید و لب بر لبش نهاد و با او رازی طولانی گفت تا جان پاکش برآمد و علی از زیر بسترش بیرون شد و گفت: اعظم الله اجورکم درباره پیغمبر که خدا جانش را گرفت و آواز شیون و گریه برخاست به امیرالمؤمنین (ع) گفتند: رسول خدا (ص) وقتی تو را درون بستر خود برد با تو چه رازی گفت؟ فرمود: هزار باب به من آموخت که از هر بابی هزار باب می‏گشاید.(28)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 14 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

مصایب امام علی‏ ، طلب شهادت از خدا

اسماعیل بن عبدالله صلعی، نقل می‏کند که در همان شب ضربت علی (ع) اتفاق افتاده و خلاصه‏اش این است که گوید: شبی من برای برخی از کارها بیرون رفتم و مردی را در کنار دریا مشاهده کرم که با دل سوخته و صدایی حزین سر به سجده گذارده و به درگاه خدای تعالی مناجات می‏کرد و می‏گفت:
ای نیکو مصاحب، ای خلیفه پیمبر، ای مهربانترین مهربانان، ای آغازگر شگفت آفرین که همانندت چیزی نیست و ای ابدی همیشه آگاه و زنده‏ای که نخواهد مرد، تو هر روز در کاری هستی و تو خلیفه محمد و یاور برتری دهنده اویی، تو را می‏خوانم که یاری فرمایی وصی و خلیفه محمد و آنکه را که پس از محمد(ص) به عدل و داد قیام کرده، یا با یاری خود به او توجه و عنایت فرما و یا به رحمت و لطف خود او را برگیر و از این جهان ببر! این سخنان را گفت و سپس سر برداشت و قدری نشست و آن گاه برخاسته و روی آب قدم گذاشت و رفت، من از پشت سر او را صدا زده گفتم: خدایت رحمت کند، با من سخن بگوی!
او به من توجه نکرده جز آنکه گفت: راهنما پشت سر توست امر دین خود را از وی بپرس!
پرسیدم: آن راهنما کیست؟
پاسخ داد: او وصی محمد (ص) پس از وی می‏باشد.
راوی گوید: من از آنجا به سوی کوفه به راه افتادم و نزدیک غروب بود که به سرزمین کوفه رسیدم و نزدیکی حیره توقف کردم و چون شب شد مردی را دیدم که پیش آمد تا به قسمت بلندی از زمین رسید و در آنجا ایستاده و گام‏های خود را صاف کرده و مناجاتی طولانی با خدای خود کرد و از جمله سخنانش این بود که می‏گفت:
...اللهم انی سرت فیهم بما أمرنی رسولک صفیک فظلمونی، و قتلت المنافقین کما أمرتنی فجهلونی، و قد مللتهم و ملونی، و أبغضتهم و أبغضتهم و أبغضونی، و ام تبق خلّة انتظرها الاالمرادی، اللهم فعجل له الشقاء و تغمدنی بالسعادة، اللهم قد وعدنی نبیک أن تتوفانی الیک اذا سئلتک اللهم وقد رغبت الیک فی ذالک.
(بار خدایا من در میان این مردم بر طبق آنچه پیامبر برگزیده تو به من دستور داده بود، رفتار کردم ولی اینان به من ستم کردند و منافقان را همان گونه که دستور دادی به قتل رساندم ولی آنها مرا به جهالت نسبت دادند و هر آینه که دیگر من آنها را خسته کرده‏ام و آنها نیز مرا خسته کرده‏اند و من آنها را خوش ندارم و آنها نیز مرا مبغوض می‏دارند و دیگر چیزی که من چشم به راه آن باشم جز (ابن ملجم) مرادی نمانده، پروردگارا پس در شقاوت او تعجیل فرما و وجود مرا به سعادت بپوشان، خدایا پیامبر تو این وعده را به من داده که هر زمان از تو درخواست کنم مرگ مرا برسانی، خدایا من اکنون در این باره راغب و علاقه‏مندم!)
راوی گوید: سخن او تمام شده به راه افتاد و من به دنبال او رفتم و دیدم داخل منزل شد و من دانستم که او علی بن ابیطالب (ع) بوده. و طولی نکشید که اذان نماز گفتند و امیرالمؤمنین (ع) از خانه بیرون آمد و من نیز به دنبال آن حضرت به راه افتادم و وارد مسجد شدیم، که ابن ملجم لعنه الله علیه با شمشیر بدان حضرت حمله کرد و آن فاجعه عظمی به وقوع‏
پیوست(379)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 14 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

مصایب امام علی‏ ، طلب برادر

رسول خدا (ص) فرمود: برادر و عمویم را برگردانید چون حضور یافتند و مجلس منحصر به آنها گردید پیغمبر اکرم (ص) به طرف عمویش عباس توجه کرده فرمود:ای عمو وصیت مرا می‏پذیری و وعده مرا قبول می‏کنی و قرض مرا ادا می‏نمایی، عباس عرض کرد یا رسول الله عموی تو پیرمرد و عیال وار است و سخاء و کرم تو مانند باد وزش داشته و عموی ناتوانت نمی‏تواند به وعده تو قیام کند. آن گاه به علی (ع) توجه کرده فرمود: ای برادر آیا وصیت مرا می‏پذیری و به وعده من وفا می‏کنی و قرض مرا ادا می‏سازی و امور بازماندگانم را اداره می‏نمایی، عرض کرد: آری فرمان تو را از دل و جان می‏پذیرم و آن را اجرا می‏کنم.
پیغمبر (ص) فرمود: نزدیک بیا چون پیش رفت علی (ع) را به سینه چسبانید و انگشتری خود را از انگشت مبارکش بیرون آورده فرمود: این انگشتری را در انگشت کن، سپس شمشیر و زره و تمام سلاح‏های جنگی خود و پارچه‏ای را که هنگام پیکار به شکم می‏بست و لباس جنگ می‏پوشید و به کارزار می‏رفت، حاضر کرده همه را به علی (ع) تسلیم نمود فرمود: به نام خدا به منزل خود برو.
علی (ع) در تمام این مدت از پیغمبر (ص) کناره نمی‏گرفت و پیوسته منتظر اجرای دستورات آن جناب بود فردای آن روز که درب خانه‏اش به روی مردم بسته بود و کسی از احوال آن جناب اطلاعی نداشت و بیماری آن حضرت شدت یافته علی (ع) برای انجام پاره‏ای از امور ضروری خود رفته بود، رسول خدا (ص) اندکی افاقه یافت، علی (ع) را ندید زن‏های رسول خدا (ص) اطراف او را گرفته بودند، فرمود: برادر و رفیق مرا بخوانید. پس از این جمله، دوباره ضعف بر آن حضرت مستولی گردید، خاموش شد. عایشه گفت: ابوبکر را بگویید بیاید، وی داخل شده، و بر بالین آن حضرت نشست چون رسول خدا (ص) دیده گشود چشمش به جمال تهی از کمال ابوبکر افتاد صورت برگردانید ابوبکر دانست اشتباه کرده از جای برخاست و گفت: اگر او به من نیازمند بود صورت برنمی‏گردانید. و حاجت را می‏فرمود، چون بیرون رفت دوباره رسول خدا (ص) همان جمله را تکرار کرد حفصه گفت: عمر را حاضر کنید چون حضور یافت و چشم رسول به آن نامقبول افتاد صورت برگردانید و او هم خارج شد، بار سوم رسول خدا فرمود: برادر و صاحب مرا بخوانید، ام سلمه که حق از او خشنود باد گفت: علی را بگویید حاضر شود که پیامبر جز او به دیگری عنایتی ندارد. علی (ع) را به حضور خواندند، چون او وارد شد گویی روح روانی به رسول خدا دمیدند شاد و خندان گردیده او را نزدیک خواند. مدتی با وی به راز پرداخت، سپس علی (ع) از جا برخاست و به گوشه‏ای آرام گرفت تا پیغمبر (ص) به خواب رود چون او خوابید از خانه بیرون رفت. مردم پرسیدند: رسول خدا (ص) با تو چه نجوایی داشت و چه فرمود: پاسخ داد: هزار باب علم به من آموخت که از هر بابی هزار باب دیگر گشوده می‏شود و مرا به کارهایی مأموریت داد که به خواست خدا بدان‏ها قیام خواهم کرد.(30)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 14 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

مصایب امام علی‏ ، طرح توطئه برای قتل علی

علامه طبرسی در کتاب احتجاج به نقل از امام صادق(ع) می‏گوید که امام صادق (ع) فرمود:
ابوبکر پس از احتجاج علی (ع)، از مسجد به سوی خانه خود بازگشت، سپس برای عمر بن خطاب پیام فرستاد و او را طلبید، عمر نزد ابوبکر آمد، و بین ابوبکر و عمر چنین گفتگو شد:
ابوبکر: دیدی که گفتگوی ما با علی (ع) امروز چگونه پایان یافت؟ اگر در روز دیگری با او چنین برخوردی داشته باشیم، مسلماً امور ما متزلزل شده و اساس حکومت ما سست خواهد شد، رأی شما در این خصوص چیست؟
عمر: نظر من این است که دستور قتل او را صادر کنیم.
ابوبکر: چگونه و توسط چه کسی؟
عمر: خالد بن ولید، برای این کار مناسب است.
آن گاه آن دو نفر، به دنبال خالد فرستادند و خالد نزد آنها آمد، آنها به او گفتند: می‏خواهیم تو را برای یک امر بزرگ مأمور کنیم!
خالد: احملونی علی ما شئتم و لو علی قتل علی بن ابیطالب: هر چه می‏خواهید مرا به آن تکلیف کنید، گر چه قتل علی (ع) باشد آماده‏ام.
ابوبکر و عمر: نظر ما همین است.
خالد: هر گونه که تصویب کنید انجام می‏دهم، چگونه او را بکشم؟
ابوبکر: در مسجد حاضر شو، و در نماز جماعت کنار علی (ع) بنشین و با او نماز بخوان، وقتی که من (که امام جماعت هستم) سلام آخر نماز را دادم، برخیز و گردن علی (ع) را بزن!
خالد: بسیار خوب، همین کار را انجام می‏دهم.
اسماء دختر عمیس که همسر ابوبکر بود (و در باطن از دوستان اهل بیت) این سخن را شنید و به کنیز خود گفت: به خانه علی (ع) و فاطمه (س) برو و سلام مرا به آنها برسان و به علی (ع) بگو:
انّ الملا یاتمرون بک لیقتلوک فاخرج انی لک من الناصحین.
این جمعیت برای کشتنت به مشورت نشسته‏اند، فوراً از شهر خارج شو که من از خیرخواهان توام. (سوره قصص - 20).
امیرمؤمنان به کنیز فرمود: به اسماء بگو: ان الله یحول بینهم و بین ما یریدون: خداوند بین آنها و مقصودشان، مانع می‏شود. یعنی آنها را بر این کار موفق نخواهد کرد.
سپس علی (ع) از خانه بیرون و به قصد شرکت در نماز جماعت به مسجد رفت و در صف نشست، و خالدین ولید نیز آمد و در حالی که شمشیر همراهش بود در کنار علی (ع) نشست، نماز شروع شد هنگامی‏که ابوبکر برای تشهد نماز نشست (گویا نماز صبح بود) از تصمیم خود پشیمان شد و ترسید که فتنه و آشوبی رخ دهد با توجه به شناختی که به علی (ع) در مورد شجاعت و دلاوری او داشت، چنان مضطرب و پریشان شد و حیران بود آیا سلام نماز را بگوید یا نه؟ که مردم گمان کردند او دستخوش سهو و اشتباه شده است، که ناگهان متوجه خالد شد و گفت: لا تفعلن ما امرتک: آنچه را به تو دستور دادم، البته انجام نده. سپس گفت: السلام علیکم و رحمة الله و برکاته.
امیرمؤمنان علی (ع) به خالد فرمود: چه دستوری به تو داده بود؟ خالد گفت: به من دستور داده بود که گردنت را بزنم.
علی (ع) فرمود: آیا این دستور را اجرا می‏کردی؟
خالد گفت: سوگند به خدا اگر او قبل از سلام نماز، مرا نهی نمی‏کرد تو را می‏کشتم.
در این هنگام علی (ع) تکان سختی به خالد داد، خالد به زمین خورد، مردم اطراف علی (ع) را گرفتند که خالد را رها کند، عمر گفت: به خدای کعبه خالد را می‏کشد.
مردم به علی (ع) عرض کردند: تو را به صاحب این قبر (پیامبر (ص)) سوگند می‏دهیم خالد را رها کن، آن گاه حضرت، او را رها کرد.
و از ابوذر غفاری نقل شده که گفت: حضرت علی (ع) گلوی خالد را با دو انگشت اشاره و وسطی، گرفت، آنچنان فشار داد که خالد نعره کشید، مردم ترسیدند و هر کس در فکر خود بود، و در آن هنگام خالد لباس خود را پلید کرد و پاهای خود را به هم می‏زد و هیچگونه سخنی نمی‏گفت.
ابوبکر به عمر گفت: این است نتیجه مشورت واژگونه‏ای که با تو کردم، گویی حادثه امروز را می‏دیدم، و خدا را شکر می‏کنم که ما را سلامت داشت.
هر کس که نزدیک می‏شد تا خالد را از چنگ نیرومند علی (ع) نجات دهد، نگاه تند علی (ع) آنچنان او را وحشت زده می‏کرد که برمی‏گشت، ابوبکر عمر را نزد عباس (عموی پیامبر (ص)) فرستاد، عباس آمد و شفاعت کرد و علی (ع) را سوگند داد و گفت: تو را به حق این قبر ( اشاره به قبر پیامبر (ص)) و صاحبش و به حق فرزندانت و به مادرشان خالد را رها کن.
آن گاه علی (ع) خالد را رها ساخت.
عباس بین دو چشم علی (ع) را بوسید.
و در روایت دیگر آمده: سپس علی (ع) گریبان عمر را گرفت و فرمود: ای پسر صهاک حبشیه، اگر حکم خدا و عهد پیامبر (ص) نبود، می‏دانستی که کدام یک از ما ضعیف‏تر و کمتر بودیم.
حاضران، میانجی‏گری کردند و عمر را از دست علی (ع) رها ساختند، در این هنگام عباس نزد ابوبکر رفت و گفت: سوگند به خدا اگر علی (ع) را می‏کشتید، یک نفر از دودمان تیم را نمی‏گذاشتیم که زنده بماند.(207)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 14 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

مصایب امام علی‏ ، طبیب ناامید شد

علی (ع) را آوردند و در بستر خواباندند. طبیعی است به نام اسید بن عمرو،
که از تحصیل کرده‏های جندی شاهپور و عرب بوده و در کوفه می‏زیسته را برای معاینه زخم امیرالمؤمنین (ع) می‏آورند، این مرد با وسایلی که آن روز داشتند معاینه کرد، درک کرد که زهر وارد خون حضرت شده است که دیگر اظهار عجز کرد و عرض کرد: یا امیرالمؤمنین (ع) اگر وصیتی دارید وصیت خودتان را بفرمایید. خود آن لعین ازل و ابد وقتی که ام‏کلثوم می‏رود سراغش و شروع می‏کند به او بدگویی کردن که پدر من با تو چه کرده بود که چنین کاری را کردی و بعد وقتی که می‏گوید که امیدوارم که پدرم سلامتی خودش را باز یابد و روسیاهی برای تو بماند. تا این جمله را ام‏کلثوم گفت، او شروع کرد به حرف زدن، گفت: خاطرت جمع باشد من این شمشیر را به هزار درهم یا دینار خریدم و هزار درهم یا دینار داده‏ام که این را مسمومش کرده‏اند و سمی به این شمشیر مالیده‏ام که نه تنها بر فرق پدرت که اگر بر سر تمام اهل کوفه یک جا وارد می‏شد، هلاک می‏شدند. مطمئن باش که پدرت دیگر نمی‏ماند.(421)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 14 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

مصایب امام علی‏ ، ضربتی بر جای ضربت ملعون دیگر

شیخ مفید به سند معتبر از امام زین العابدین (ع) روایت کرده است؛ که چون ابن ملجم قصد قتل حضرت امیرالمؤمنین (ع) را کرد، دیگری را با خود آورده بود و ضربت آن ملعون دیگر به دیوار مسجد خورد. چون حضرت نزدیک محراب آمد و مشغول نماز شد و به سجده رفت، ابن ملجم ضربتی بر سر آن حضرت زد، بر جای آن ضربتی آمد که عمرو بن عبدود بر سر آن حضرت زده بود چون صدای مردم بلند شد، حضرت امام حسن و امام حسین (ع) به مسجد دویدند ابن ملجم را گرفته در بند کردند، و پدر بزرگوار خود را برداشته به خانه بردند.
سپس لبابه به نزدیک سر آن حضرت نشست و ام‏کلثوم نزد پای او نشست و صدای شیون از خانه آن حضرت بلند شد، پس آن حضرت دیده‏های مبارک خود را گشود و به سوی حسن و حسین (ع) نظر کرد و فرمود که: رفیق اعلا و صحبت انبیاء و اوصیاء بهتر است برای دوستان خدا از دنیای بی‏بقا، اگر من از این ضربت کشته شوم، آن ملعون را یک ضربت بیشتر نزنید، این را فرمود و ساعتی مدهوش شد، چون به هوش باز آمد فرمود: در این وقت رسول خدا(ص) را دیدم که مرا تکلیف رفتن می‏کند و فرمود که: فردا شب نزد ما خواهی بود.(368)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 14 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

مصایب امام علی‏ ، ضربت در سجده اول‏

پس آن ملعون به نزد آن ستون که حضرت نماز می‏کرد ایستاد، چون حضرت سر از سجده اول برداشت آن ملعون ضربتی بر سر آن حضرت زد درست در جای ضربت عمرو بن عبدود آمد و پیشانی او را شکافت، پس حضرت فرمود: بسم الله و بالله و علی ملة رسول الله، و گفت: برب الکعبه، یعنی فایز و رستگار شدم به حق پروردگار کعبه. چون اهل مسجد صدای حضرت را شنیدند همه به سوی محراب دویدند، چون آن شمشیر را به زهر آب داده بودند، زهر در سر و بدن مقدسش دوید. چون مردم به نزدیک آن حضرت رسیدند، دیدند در محراب افتاده است و خاک برمی‏گیرد و بر جراحت خود می‏ریزد و این آیه را می‏خواند:منها خلقناکم و فیها نعیدکم و منها نخرجکم تارة اخری یعنی: از زمین خلق کرده‏ام شما را، و به زمین بر می‏گردانم شما را، و از زمین بیرون می‏آوردم شما را بار دیگر، سپس فرمود: آمد امر خدا، و راست شد گفته رسول خدا.(371)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 14 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

مصایب امام علی‏ ، ضربت بر سر شیر خدا

عبدالله بن ازدی گوید: من شب نوزدهم در مسجد اعظم مشغول نماز بودم و عده‏ای از مصری‏ها نیز از آغاز رمضان تا آن شب به انجام فرمانبرداری از اوامر خدا در مسجد اعظم اشتغال داشتند در آن هنگام چندی نفری را دید نزدیک درب مسجد به نماز مشغولند لحظاتی نگذشت که علی (ع) برای ادای فریضه صبح به مسجد در آمد و مردم را برای اقامه نماز می‏خواند به مجردی که علی (ع) مردم را به نماز و اطاعت از فرمان خدا دعوت کرد برق‏های شمشیر چشم مرا خیره نمود و صدایی شنیدم می‏گفت: فرمان از خداست نه از تو یا علی و نه از یاران تو و هم ناله علی (ع) به گوشم رسید می‏فرمود: مواظب باشید قاتل از دستتان فرار نکند. چون نزدیک آمدم دیدم علی (ع) ضربت خورده لیکن شمشیر شبیب کارگر نشده و بر طاق محراب فرود آمده.
بر خوان غم چو عالمیان را صلا زدند - اول صلا به سلسله انبیا زدند
نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید - زان ضربتی که بر سر شیر خدا زدند
قاتلان در حال فرار به طرف درهای مسجد بودند و مردم هم برای دستگیری آنان هجوم آوردند.
شبیب را مردی دستگیر کرده او را به زمین انداخت بر سینه‏اش نشست شمشیر را از دست او گرفته خواست کارش را تمام کند دید مردم به طرف او رو آورده‏اند ترسید به حرف او توجهی نکنند و ضمناً خود او آسیب ببیند به همین ملاحظه از روی سینه او برخاست و وی را رها کرد و شمشیر را از دست افکند و شبیب با ترس و خوف وارد منزل شد، پسر عمویش او را دید که دارد حریر را از سینه خود باز می‏کند پرسید: چه می‏کنی شاید تو علی را کشته‏ای. خواست بگوید: نه، گفت: آری پسر عمویش که از کار ناشایست او اطلاع یافت شمشیری برداشت و او را به قتل رساند و پسر مرادی هم که می‏خواست فرار کند مردی از مردم همدان به او رسیده قطیفه‏ای بر روی او انداخته و او را به زمین افکنده شمشیر را از دستش گرفته دستگیرش کرده حضور امیرالمؤمنین آورد لیکن همکار سومی فرار کرده و خود را در میان مردم پنهان نمود


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 14 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

مصایب امام علی‏ ، صاعقه‏ای از فرمان خدا

زبیر بن عوام پسر عمه رسول خدا (ص) بود زیرا مادرش صفیه دختر عبدالمطلب، عمه پیامبر (ص) بود، و از طرفی زبیر برادرزاده خدیجه (س) بود زیرا عوام برادر خدیجه بود.
زبیر بیست فرزند داشت، معروف‏ترین و بزرگ‏ترین آنها عبدالله بن زبیر بود که در سال 64 هجری در مکه ادعای خلافت کرد، سرانجام در سال 73 هجری در مکه توسط سپاه عبدالملک (پنجمین خلیفه اموی) محاصره شد و به هلاکت رسید، او گرچه با بنی امیه دشمن بود و با آنها می‏جنگید ولی با علی (ع) و آل علی (ع) نیز دشمنی می‏کرد، تا آن جا که امام علی (ع) او را مشئوم (بدسرشت) خواند و فرمود:
مازال الزبیر رجلاً منا اهل البیت حتی نشأ ابنه المشئوم، عبدالله.
زبیر همواره مردی از اهل بیت (ع) بود تا آن هنگام که پسر ناشایسته‏اش عبدالله، بزرگ شد.(233)
روزی عبدالله بن زبیر سخنرانی می‏کرد، در ضمن سخنرانی از امام علی (ع) بدگویی نمود، این خبر به محمد حنیفه یکی از پسران امام علی (ع) رسید، برخاست و به مجلس سخنرانی او آمد و دید عبدالله روی کرسی خطابه ایستاده و گرم سخن است.
محمد بن حنیفه با فریادهای خود، سخنرانی او را به هم زد و خطاب به مردم گفت:
شاهت الوجوه اینتقص علی و انتم حضوراً...
زشت باد روی‏هایتان آیا در این مجلس از علی (ع) بدگویی می‏شود و شما حضور دارید و اعتراض نمی‏کنید؟.
علی (ع) دست خدا و صاعقه‏ای از فرمان خدا برای سرکوب کافران و منکران بود، او آنها را به خاطر کفرشان کشت، دشمنان با او دشمنی کردند و حسادت ورزیدند و هنوز پسر عمویش رسول خدا (ص) زنده بود، بر ضد او توطئه می‏کردند، هنگامی که رسول خدا (ص) رحلت کرد، کینه‏های دشمنان آشکار گردید، بعضی حقش را غصب کردند و بعضی تصمیم به قتل او را گرفتند، و بعضی به او ناروا گفتند و نسبت ناروا به او دادند... سوگند به خدا جز کافری که ناسزاگویی به رسول خدا (ص) را دوست می‏دارد، به علی (ع) ناسزا نمی‏گوید، آنان که زمان پیامبر (ص) بوده‏اند اکنون زنده‏اند و می‏دانند که پیامبر (ص) به علی (ع) فرمود:
لا یحبک الا مؤمن یبعضک الا منافق
تو را جز مؤمن دوست ندارد و جز منافق دشمن ندارد.
و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون:
و به زودی آنان که ستم کردند و می‏دانند که بازگشتشان به کجاست؟. (شعراء / 227) عبدالله بن زبیر که سخنش قطع شده بود، در این جا بار دیگر به ادامه سخن پرداخت و گفت: در چنین مواردی پسران فاطمه باید سخن بگویند، و دفاع آنها مقبول است ولی محمد حنیفه که از فرزندان فاطمه نیست چه می‏گوید؟
محمد حنیفه فریاد زد و گفت: ای پسر ام رومان!، چرا من حق سخن ندارم، آیا از نسل فاطمه‏ها جز یک فاطمه (حضرت زهرا (س)) نیستم، و افتخار نام حضرت فاطمه زهرا (س) نصیب من نیز هست زیرا او مادر دو برادرم حسن و حسین (ع) می‏باشد، اما سایر فاطمه‏ها، بدان که من نواده فاطمه دختر عمران بن عائذ بن مخزوم، جده رسول خدا (ص) هستم، من پسر فاطمه بنت اسد، سرپرست رسول خدا (ص) و قائم مقام مادر رسول خدا (ص) هستم، سوگند به خدا اگر حضرت خدیجه دختر خویلد نبود، من از بنی اسد بن عبدالعزی (که اجداد پدری تو هستند)، کسی را باقی نمی‏گذاشتم مگر این که استخوانش را خورد می‏کردم.
سپس محمد حنیفه برخاست و به عنوان اعتراض مجلس سخنرانی عبدالله بن زبیر را ترک کرد.(234)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 14 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0