وصی محمد
امیر مؤمنان حضرت علی(ع) در سفری با یکی از یهودیان خیبر، هم سفر گردید، با هم حرکت کردند تا به رودخانهای که عرض طولانی داشت و آب در آن بود رسیدند، در آن جا پل یا وسیله دیگری نبود، که به آن طرف رودخانه بروند، با توجه به این که، یهودی، علی(ع) را نمیشناخت.
یهودی آهسته دعایی خواند و بر روی آب به راه افتاد، بی آن که غرق شود، خود را به آن سوی رودخانه رساند.
سپس رو به علی(ع) کرد و گفت: لو عرفت کما عرفت لجزت کما جزت:اگر آن چه را من میدانم تو میدانستی (آن را میگفتی) و همانند من از روی آب به این طرف میآمدی، بی آن که غرق شوی.
علی(ع) فرمود: ای یهودی همان جا توقف کن، تا من نیز بیایم.
حضرت علی(ع) متوجه خدا شد، و به اذن پروردگار از روی آب قدم برداشت، و خود را به آن سوی رودخانه رساند.
یهودی تعجب کرد و به دست و پای علی(ع) (که آن حضرت را نمیشناخت) افتاد و عرض کرد: ای جوان! چه گفتی که آب در زیر پای تو مانند سنگ سخت شد و از روی آن به این طرف آمدی؟!
امام علی(ع) به او فرمود: تو چه گفتی که بر آب قدم نهادی و رد شدی؟
یهودی گفت: من خدا را به وصی اعظم محمد (ص) خواندم، خداوند به من لطف کرد، و از روی آب گذشتم.
حضرت علی(ع) فرمود:آن وصی محمد(ص) من هستم.
یهودی گفت:به راستی که حق میگویی، آن گاه قبول اسلام کرد و در حضور علی(ع) به افتخار اسلام نایل آمد.(79)
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
زاذان و عده دیگری از اصحاب علی(ع) نقل میکنند که با آن حضرت در جنگ صفین بودیم و هنگامی که با لشکر معاویه میجنگید، مردی از سمت راست لشکر آمد و گفت: یا امیرالمؤمنین! در این سمت آشوب به پا شده است. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
سلطان سلیمان که از سلاطین آل عثمان و احداث کننده نهر حسینیه از شط فرات بود، زمانی که به کربلای معلّی میآمد، به زیارت امیرالمؤمنین(ع) مشرف میشد، در نجف نزدیکی بارگاه شریف علوی، از اسب پیاده شد و قصد نمود که محض احترام و تجلیل تا قبه منوره پیاده رود. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
وقتی که امیر مؤمنان علی(ع) زمام امور خلافت را به دست گرفت، روزی در نخیله (سرزمین نزدیک کوفه) بود، پنجاه نفر از یهودیان به محضر آن حضرت رسیده و عرض کردند: ما در کتابهای خود دیدهایم که خبر دادهاند از سنگ عظیم که نام هفت نفر از پیامبران در آن نوشته شده و آن سنگ در همین سرزمین است ولی هر چه کاوش کردیم آن را نیافتیم. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ابان میگوید: سلیم گفت: از ابن عباس شنیدم که میگفت: از علی(ع) حدیثی شنیدهام که حل آن را نفهمیدم و آن را انکار هم نکردم. از او شنیدم که فرمود: پیامبر (ص) در بیماریش کلید هزار باب از علم را به من پنهانی آموخت که از هر بابی هزار باب باز میشد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
خالد بن ولید، علی(ع) را در زمینهای خود دید، جسارتی به حضرت نمود، علی(ع) از اسب پیاده شد و خالد را به سمت آسیای حارث بن کلده برد، سپس میله آهنی سنگ آسیا را در آورد و آن را مانند حلقهای بر گردن خالد انداخت، در این حال یاران و اطرافیان خالد ترسیدند و خالد نیز شروع به قسم دادن علی نمود که مرا رها کن. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ابراهیم بن علی(ع) میگوید: شب چهارشنبه سیزدهم ذیالحجه پانصد و نود و هفت، در نجف بودم و بعد از این که در نجف از حاجیها جدا شده بودیم به جانب کوفه متوجه شدیم، و شبی مانند روز روشن بود، و ثلث شب گذشته بود، نوری پیدا شد که ماه را فرا گرفت و اثری از آن باقی نماند، یکی از لشکریها هم در کنار من بود و او هم آن نور را دید، در علت این امر دقت کردم، دیدم عمودی از نور که عرضش قریب به یک ذراع و طولش حدود بیست ذراع به نظر میرسید از آسمان پایین آمده و تا قبر امیرالمؤمنین(ع) کشیده شده، و قریب دو ساعت ادامه داشت و کمکم بر قبه علی(ع) متلاشی و متفرق شد تا از چشم من پنهان شد، و نور ماه به حالت اول برگشت با آن مرد لشکری که در کنارم بود صحبت کردم، دیدم زبانش سنگین شده میلرزد با او ملاطفت کردم تا به حال خود برگشت و خبر داد که او هم آن موضوع را دیده است.(363) نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
جناب شیخ محمد حسین فرمود: شبی دو ساعت از شب گذشته به قصد خرید ترشی از خانه بیرون آمدم و دکان ترشی نزدیک دروازه شهر بود (سابقاً شهر نجف اشرف حصار و دروازه داشته و دروازه آن متصل به بازار بزرگ و بازار بزرگ متصل به درب صحن مقدس و درب صحن محاذی ایوان طلا و درب رواق بوده است به طوری که اگر تمام درها باز بود، شخص از دروازه، ضریح مطهر را میدید) و شیخ مزبور هنگام عبور میشنود عدهای پشت دروازده در را میکوبند و میگویند: یا علی! انت فک الباب، یعنی یا علی! خودت در را باز کن. و مأمورین به آنها اعتنایی نمیکنند، چون اول شب که در را میبستند تا صبح باز کردنش ممنوع بود. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
امیرالمؤمنین(ع) فرمود: پدر و مادرم فدای حسین باد! که در پشت کوفه کشته میشود، گویا میبینم حیوانات وحشی را کنار قبر او گردن کشیدند و شب تا صبح بر او میگریند و نوحه میکنند وقتی آن زمان شد مبادا که جفا کنید. (یعنی شما از حیوانات وحشی کمتر نباشید شما هم گریان باشید.)(111) نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
عبدالرحمان (ابن عوف برای بیعت) دست به دست عثمان زد و گفت: سلام بر تو ای امیرالمؤمنین و گفته میشود که علی(ع) به او فرمود: به خدا! تو با او بیعت نکردی مگر به انتظار اینکه تو را جانشین خود کند چنان که عمر هم به همین انتظار با ابوبکر بیعت کرد، خدا عطر منشم در میان شما بساید (یعنی اختلاف میانتان ایجاد کند، و گویند: منشم زن عطر فروشی بوده که جمعی از او عطر خریدند و دست شان را به آن آلوده و برای جنگی هم پیمان شدند و قسم خوردند، و از این جا عطر او به نحوست معروف و ضرب المثل شد، و وجوه دیگران هم گفتهاند) بعضی گفتهاند: بعد از این میان، عثمان و عبدالرحمان اختلاف شد، و با یکدیگر سخن نگفتند تا عبدالرحمان مرد.(165) نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
زید بن ارقم میگوید: علی(ع) در مسجد، مردم را قسم داد که هر کس شنید که پیامبر فرمود: من کنت مولاه فعلی مولاه... برخیزد و شهادت دهد. دوازده نفر از کسانی که در جنگ بدر حاضر بودند، شش نفر از جانب راست و شش نفر از جانب چپ، برخاستند و شهادت دادند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ابو هدبه گوید: دیدم انس بن مالک دستمالی بر سر بسته از سببش پرسیدم، گفت: بر اثر نفرین علی بن ابیطالب(ع) است. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
هنگامی که به علی(ع) خبر رسید که بسر بن ارطاة از طرف معاویه به یمن رفته و در آن جا برخی کارهای ناروا انجام داده است، فرمود: خداوندا! بسر، دینش را به دنیا فروخته، عقلش را از او بگیر. عقل بسر بن ارطاة اختلال پیدا کرد و دیوانه شد. و شمشیری از چوب برمیداشت و با آن بازی میکرد بدین حال بود تا اینکه مرد.(245) نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
یکی از جنگهای خانمانسوز که بین مسلمانان رخ داد، جنگ جمل بود، باعث این جنگ تحمیلی طلحه و زبیر (دو نفر از سران اسلام) و عایشه بودند، و بهانه آنها مطالبه خون عثمان بود، با این که خودشان جزء تحریک کنندگان قتل عثمان بودند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
امام حسین(ع) میفرماید:روزی پیش علی(ع) نشسته بودیم و در آن جا درخت انار خشکی بود. عدهای از دشمنان حضرت وارد شدند که در بین آنها از دوستداران او نیز بودند. آنان به حضرت، سلام کردند و امام فرمود:بنشینید. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 وحشت یکی از یاران در جنگ صفین
حضرت فرمود: به جای خود برگرد.
مرد برگشت و بار دوم آمد و همان جمله را تکرار کرد.
باز هم حضرت فرمود: به جای خود برگرد.
بار سوم نیز آمد و مثل این که زمین بر او تنگ شده بود، جمله قبلی را تکرار کرد.
حضرت فرمود: بایست. مرد ایستاد. علی(ع) فرمود: مالک کجاست؟
مالک گفت: لبیک یا امیرالمؤمنین!
حضرت فرمود: سمت چپ لشکر معاویه را میبینی؟
گفت: بلی.
فرمود: آن شخص سوار بر اسب تربیت شده را میبینی؟.
گفت: بلی.
فرمود: برو و سر او را بیاور.
مالک اشتر به آن شخص نزدیک شد و گردنش را زد و سرش را آورد و جلو امیرالمؤمنین(ع) انداخت.
حضرت رو کرد به آن مرد و فرمود: تو را به خدا قسم! آیا این شخص را دیدی و ترس او در قلبت افتاد و آشوبی در میان یاران خود دیدی؟
گفت: بلی.
حضرت فرمود: رسول خدا(ص) از این واقعه خبر داده بود. آن گاه به آن مرد فرمود: برگرد به جای خود.(149)
ادامه ندارد
وادی مقدس
قاضی عسکر مفتی جماعت هم بود در این سفر همراه سلطان بود، وقتی از قصد سلطان مطلع شد، با حالت غضب به حضور سلطان آمد و گفت: تو سلطان زنده هستی و علی بن ابیطالب مرده است تو چگونه از جهت درک زیارت او پیاده رفتن را عزم نمودهای؟
(قاضی ناصبی بود و نسبت به حضرت شاه ولایت عناد و عداوت داشت) در این خصوص قاضی با سلطان مکالماتی نمود تا این که گفت: اگر سلطان در گفته من که پیاده رفتن تا قبه منوره موجب کسر شأن و جلال سلطان است تردیدی دارد به قرآن شریف تفأّل جوید تا حقیقت امر مکشوف گردد، سلطان سخن او را پذیرفت و قرآن مجید را در دست گرفته و تفألاً آنرا باز نمود و این آیه در اول صفحه ظاهر بود: فاخلع نعلیک انک بالواد المقدس طوی. سلطان رو به قاضی نمود و گفت: سخن تو برهنگی پای ما را مزید بر پیاده رفتن نمود پس کفشهای خود را هم درآورده با پای برهنه از نجف تا به روضه منوره راه را طی نمود به طوری که پایش در اثر ریگها زخم شده بود. پس از فراغت از زیارت، آن قاضی عنود نمود پیش سلطان آمد و گفت: در این شهر قبر یکی از مروجین رافضیها است، خوب است که قبر او را نبش نموده و به سوختن استخوانهای پوسیده او حکم فرمایی! سلطان گفت: نام آن عالم چیست؟
قاضی پاسخ داد: نامش محمد بن حسن طوس است.
سلطان گفت: این مرد مرده است و خداوند هر چه را که آن عالم مستحق باشد از ثواب و عقاب به او میرساند، قاضی در نبش قبر مرحوم شیخ طوسی مکالمه زیادی با سلطان نمود، بالاخره سلطان دستور داد هیزم زیادی در خارج نجف جمع کردند و آنها را آتش زدند آنگاه فرمان داد خود قاضی را در میان آتش انداختند و خداوند تبارک و تعالی آن ملعون را در آتش دنیوی قبل از آتش اخروی معذب گردانید.(322)
ادامه ندارد
همچو کوهی سخت
امام علی(ع) متوجه خدا شد و از درگاهش خواست که آن ریگها را از روی سنگ بردارد، ناگهان طوفانی گرفت و تمام آن ریگها را به اطراف پراکنده ساخت و در نتیجه، سنگ نمایان شد و علی(ع) به یهودیان فرمود: آن نامها در آن جانب سنگ که روی زمین قرار گرفته، ثبت شده است.
آنها با بیل و کلنگی که همراه داشتند، هر چه در توانشان بود کوشیدند، تا سنگ را به آن سو برگردانند، ولی از عهده این کار برنیامدند.
در این وقت امیر مؤمنان علی(ع) پیش آمد و با دست پرتوان خود، آن سنگ را به جانب دیگر انداخت، در نتیجه آن سوی سنگ که نام هفت پیامبر، در آن نوشته شده بود، آشکار شد.
یهودیان دیدند در آن، نام این پیامبران نوشته شده: نوح و ابراهیم و موسی و داود و سلیمان و عیسی و محمد(علیهم السلام جمیعاً).
همان جا و همان دم نور حقانیت اسلام بر قلبشان تابید و شهادتین را به زبان جاری کرده و قبول اسلام نمودند.(78)
ادامه ندارد
هزاران باب علم امیرالمؤمنین
ابن عباس گفت: در ذی قار در خیمه علی(ع) نشسته بودم، و این در حالی بود که آن حضرت، امام حسن(ع) و عمار را به کوفه فرستاده بود تا مردم را برای شرکت در جنگ دعوت کنند. در این حال حضرت رو به من کرد و فرمود: ای پسر عباس، حسن بر تو وارد میشود در حالی که یازده هزار نفر همراه او هستند به استثنای یک یا دو نفر.
ابن عباس(ع) میگوید: پیش خود گفتم: اگر طبق گفته حضرت شود این از همان هزار باب علم است.
هنگامی که امام حسن (ع) با لشکریان خود از دور پیدا شدند به استقبال آنان رفتم و به نویسنده لشکر - که نامهایشان همراه او بود - گفتم: چند نفر همراه شما هستند؟
گفت: یازده هزار نفر به استثنای یک یا دو نفر!(167)
ادامه ندارد
نیروی بدنی علی
علی(ع) او را رها کرد و خالد در حالیکه میله آهنین مانند حلقهای اطراف گردنش بود، نزد ابوبکر رفت.
ابوبکر به آهنگران دستور داد که حلقه آهنین را از اطراف گردن او باز کنند، آنها گفتند: میله آهنین فقط توسط آتش بریده میشود و خالد طاقت و توان آتش گداخته را ندارد و میمیرد. میله آهنین در گردن خالد بود و مردم با دیدن آن میخندیدند تا این که حضرت از سفر بازگشتند، مردم شفاعت خالد را نمودند، آن حضرت قبول کرده و حلقه آهنین را مثل خمیر قطعه قطعه کرد و بر زمین ریخت.(8)
ادامه ندارد
نورانی شدن شب از وجود علی
ادامه ندارد
نورافشانی ضریح حضرت امیر و باز شدن دروازه نجف
آقای شیخ میرود ترشی میخرد و برمیگردد چون به دروازه میرسد، این دفعه عده زواری که پشت در بودند شدیدتر ناله کرده و عرض میکنند: یا علی! در را باز کن و پاها را سخت به زمین میکوبند. آقای شیخ پشت خود را به دیوار میزند که از طرف راست چشمش به سمت مرقد مبارک و از طرف چپ دروازه را میبیند، ناگاه میبیند از طرف قبر مبارک، نوری به اندازه نارنج آبی رنگ خارج شد و دارای دو حرکت بود، یکی به دور خود و دیگری رو به صحن و بازار بزرگ و باکمال آرامی میآید. آقای شیخ نیز کاملاً چشم به آن دوخته است با نهایت آرامش از جلو روی شیخ میگذرد و به دروازه میخورد ناگاه در و چهارچوب آن از دیوار کنده میشود و به زمین میافتد.
عربها با نهایت مسرت و بهجت، به شهر وارد میشوند. و هنوز بعضی از رجال علم که مرحوم محمد حسین را دیده و این مطالب را بلاواسطه از او شنیدهاند، در قید حیاتند.
ادامه ندارد
نوحه حیوانات وحشی بر حسین
ادامه ندارد
نفرین علی بر عبدالرحمن عوف
ادامه ندارد
نفرین علی بر زید بن ارقم
زید میگوید: من نیز از کسانی بودم که این قضیه را شنیده بودم ولی آن را کتمان کردم و خدا چشمم را کور کرد، به خاطر این که شهادت نداده بودم. لذا پشیمان شده و استغفار میکرد.(238)
ادامه ندارد
نفرین علی بر انس بن مالک
گفتم چطور؟
گفت: من خدمتکار رسول خدا(ص) بودم مرغ بریانی به آن حضرت هدیه کردند، فرمود: خدایا محبوبترین مردم در نزد خودت و خودم را برسان تا با من از این پرکنده بخورد. علی(ع) آمد و من گفتم: رسول خدا(ص) کاری دارد و او را راه ندادم به انتظار این که یکی از قوم خودم برسد.
باز رسول خدا(ص) همان دعا را تکرار کرد و دوباره علی(ع) آمد و من همان را گفتم. به انتظار مردی از قوم خودم رسول خدا(ص) برای بار سوم همان دعا را کرد و باز هم علی(ع) آمد و من همان را گفتم و علی فریاد برداشت که رسول خدا چه کاری دارد که مرا نمیپذیرد؟ آوازش به گوش پیغمبر رسید و فرمود: ای انس این کیست؟ گفتم علی بن ابیطالب است. گفت: به او اجازه بده، چون وارد شد فرمود: ای علی من سه بار به درگاه خدا دعا کردم که محبوبترین خلقش نزد او و خودم بیاید و با من از این پرنده بخورد و اگر در این بار سوم نیامده بودی تو را به نام دعوت میکردم. عرض کرد: یا رسول الله من بار سوم است که آمدم و انس مرا برگردانده و میگفت: رسول خدا از پذیرش تو معذور است و به کاری مشغول است. رسول خدا فرمود: ای انس چه چیز تو را بر این کار واداشت؟
عرض کرد: من دعوت تو را شنیدم و خواستم شامل یکی از قوم خودم شود، چون روز احتجاج برای خلافت شد، علی مرا گواه خواست و کتمان کردم و گفتم: فراموش کردم. علی دست به آسمان برداشت و گفت: خدایا انس را به پیسی مبتلا کن که نتواند آن را از مردم پنهان کند. سپس دستمال از سر برداشت و گفت این است نفرین علی(ع).(242)
ادامه ندارد
نفرین علی
علی(ع) به جویریة بن مسهر فرمود: بعد از این در حق تو ظلم میکنند و دست و پایت را قطع میکنند و به دار میآویزند.
مدتی نگذشت تا این که معاویه، زیاد بن ابیه را والی کوفه نمود. او دست و پای جویریه را قطع کرد و او را به دار آویخت.(246)
ادامه ندارد
نفرین بنده صالح
این جنگ در سال 36 هجری در بصره واقع شد که منجر به شهادت پنج هزار نفر از سپاه علی(ع) و سیزده هزار نفر از سپاه عایشه گردید.(240)
طلحه و زبیر از کسانی بودند که پس از قتل عثمان، در پیشاپیش جمعیت به حضور علی(ع) آمده و با آن حضرت بیعت کردند، ولی هنوز چند ماه نگذشته بود که دیدند نمیتوانند با وجود امارت علی(ع) دنیای خود را آباد سازند، از این رو بیعت خود را شکستند و جلودار ناکثین (بیعت شکنان) شدند.
حضرت علی(ع) از این دو نفر، دلی پر رنج داشت، چرا که ضربهای که از ناحیه این دو نفر (که نفوذ کاذب در میان مسلمانان داشتند) در آن زمان به اسلام میخورد جبرانناپذیر بود، آن حضرت دست به دعا برداشت و در مورد این دو نفر نفرین کرد و عرض کرد: خدایا طلحه را مهلت نده و به عذابت بگیر، و شر زبیر را آن گونه که میخواهی از سر من کوتاه کن.
اینک ببینید چگونه طلحه و زبیر کشته شدند:
در جنگ جمل هنگامی که سپاه جمل متلاشی شد، مروان که از سرشناسان آن سپاه گفت: بعد از امروز دیگر ممکن نیست خون عثمان را از طلحه مطالبه کنیم، همان دم او را هدف تیرش قرار داد، تیر به رگ اکحل (رگ چهار اندام) ساق پای طلحه خورد و آن رگ قطع شد، خون مثل فواره از آن بیرون میآمد، از غلامش کمک خواست، غلامش او را سوار قاطری کرد، به غلام گفت: این خونریزی مرا میکشد، جای مناسبی یافتی مرا پیاده کن، سرانجام غلام او را به خانهای از خانههای بصره برد و او همان جا جان سپرد.
به این ترتیب، خود او که به عنوان خونخواهی عثمان با سپاه علی(ع) میجنگید، توسط مروان از سران لشکرش بود، به خاطر همین عنوان، ترور شد و به هلاکت رسید.
اما در مورد زبیر، نصایح علی(ع) باعث شد که زبیر از صف دشمن خارج گردد، (با این که وظیفه او این بود که از امام وقت، حضرت علی(ع) حمایت کند) ولی به طور کلی از جنگ، خود را کنار کشید و رفت به سوی بیابانی که معروف به وادی السباع بود در آن جا مشغول نماز بود که شخصی به نام عمروبن جرموز به طور ناگهانی بر او حمله کرد و او را کشت، و او نیز که آتش افروز جنگ جمل بود در 75 سالگی این گونه به هلاکت رسید.
ابن جرموز، شمشیر و انگشتر زبیر را به حضور علی(ع) آورد، وقتی چشم علی(ع) به شمشیر زبیر افتاد فرمود: سیف طال ما جلی الکرب عن وجه رسول الله: این شمشیر، چه بسیار اندوه را از چهره رسول خدا(ص) برطرف ساخت؟!.(241)
تأسف علی(ع) از این بود که چنین شخصی با آن سابقه سلحشوری و دفاع از اسلام، با این که پسر عمه پیامبر و علی(ع) بود (زیرا مادرش صفیه، عمه پیامبر (ص) و علی(ع) بود) چرا این گونه منحرف شد و به هلاکت رسید و با آن آغاز نیک، عاقبت به شر شد؟! - خدایا ما را عاقبت به خیر فرما.
ادامه ندارد
نعمت های بهشتی از آن شیعیان علی
سپس فرمود:امروز به شما معجزهای نشان میدهم که مثل مائده در میان بنیاسرائیل باشد. آن گاه فرمود:به درخت نگاه کنید. درخت خشکی بود که ناگهان آب بر شاخههایش جریان پیدا کرد و سبز شد و برگ آورد و میوههایش تا بالای سر ما آمد.
سپس رو کرد به ما که ما از دوستدارانش بودیم، گفت: دستتان را دراز کنید و از میوهها بچینید و بخورید. و ما نیز دستهای خود را دراز کردیم و از انارها چیدیم و خوردیم. تا آن زمان میوهای به خوشمزگی آن نخورده بودیم. سپس به کسانی که او را دشمن میداشتند رو کردند و فرمود:بچینید و بخورید.
اما آنان وقتی که دستشان را بالا بردند، انار بالا رفت و هیچ یک از آنها نتوانستند حتی یک انار بچیند! گفتند: یا امیرالمؤمنین! چرا دست آنها رسید ولی دست ما نرسید؟
فرمود: بهشت نیز همین طور است، فقط دست دوستان ما به نعمتهای بهشتی میرسد، نه دست دشمنان ما.
آنان وقتی از منزل خارج شدند، گفتند: این از سحر علی بن ابی طالب، کم است.
سلمان گفت: چه میگویید؟ سحر است یا شما نمیبینید؟(84)
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))