داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت سی و هشتم

جوانی که دست راستش از کار افتاده بود، و دکتر می‏خواست با عمل جراحی آن را بهبود بخشد. به نظر مرحمت حضرت رضا علیه‏السلام - صلوات الله علیه - شفا یافت.
و مشروح جریان آن در روزنامه خراسان روز یکشنبه 29 فروردین 1344 مطابق با نیمه ذی حجه 1384 در شماره 4564 سال شانزدهم درج شد؛ و ما مختصر آن را در اینجا نقل می‏کنیم؛
علی اکبر برزگر ساکن مشهد، سعد آباد، خیابان طاهری، جنب مسجد سناباد گفت:
روز بیست دوم رمضان 1384 خبر وحشت انگیز فوت یکی از بستگان من رسید؛ پس از شنیدن این خبر خیلی ناراحت شدم، به طوری که قدرت کنترل کردن خود را از دست داده بودم؛ با همین حال خوابیدم و نیمه شب ناگاه از خواب پریدم و از حال طبیعی خارج شدم. وقتی که کسانم مرا بدین خال دیدند، وحشت کردند و به سر و سینه‏زنان به همسایگان خبر دادند؛
آقا حسین قوچانی و حاج هادی عباسی که در همسایگی منزل ما ساکن بودند، رفتند و دکتر حجازی ره به بالینم آوردند.
دکتر با تک سیلی مرا به حال آورد و دستور داد که نگذارند بخوابم. آن گاه قدری حالم بهتر شد؛ ولی دستم کج و خشک گردید. اطرافیانم برای اینکه دستم را به حال اول برگرداند کش و واکش دادند و در نتیجه از بند در رفت.
پس از آن مرا نزد شکسته بند بردند و تا چهل روز پیش آقای افتخاری - شکسته بند آستان قدس - می‏رفتم؛ ولی بهبود حاصل نشد.
به ناچار به بخش اعصاب بیمارستان شاهرضا مراجعه کردم؛ و دکتر دستور عکسبرداری داد. آقای دکتر لطفی عکس گرفت و من آن را نزد دکتر شهیدی بردم؛ او پس از مشاهده عکس گفت: باید عمل جراحی شود و پس از عمل هم چهار ماه دستت باید در گچ باشد.
بعداً نزد دکتر فریدون شاملو رفتم و عکس را نشان دادم؛ ایشان مرا به بیمارستان شوروی سابق معرفی کرد.
سپس عازم تهران شدم و به بیمارستان شوروی مراجعه کردم؛ دکتر گفت: عمل لازم نیست؛ دستت چرک کرده؛ برای بهبودی آن، چرک دستت را باید خشکاند؛ آنان با وسایلی، چرک دستم را خشکاندند و پنج نوبت هم آن را زیر برق نهادند تا دستم بهبود یافت؛ پس آن به مشهد مراجعت کرده، به کار مشغول شدم.
در آن وقت، به دروازه قوچان مشهد می‏رفتم و رد دکان استاد علی نجار کار می‏کردم و روزانه پنجاه ریال مزد می‏گرفتم. دیری نپاید که باز مرض دست بروز کرد، و به درد ناراحتی گرفتار شدم تا اینکه دستم از کار افتاد و بیکار شدم.
باز به راهنمایی یکی از دوستانم به بیمارستان شاهرضا رفتم و دستور عکسبرداری دادند و پس از گرفتن عکس آقایان! پرفسور بولوند و دکتر حسین شهیدی معاینه کردند، و پرفسور بولوند گفت:در 23 اسفند ماه با پرداخت سیصد تومان پول بابت خونی که پس از عمل جراحی باید تزریق شود، باید بستری گردد؛ و اگر هم قادر به پرداخت پول نیست باید استشهاد محل تهیه کند.
من پس از تهیه استشهاد و تصدیق کلانتری و امضای سرهنگ حیدری خود را برای بستری شدن آماده و به بیمارستان مراجعه کردم؛ و رد اطاق 6 تخت و شماره 2 بستری شدم.
قبل از عمل، به یکی از پرستاران گفتم: آیا من خوب خواهم شد؟ او در جواب گفت: من به بهبود دستت خوش بین نیستم. من از شنیدن این سخن ناراحت شدم در اوایل خواب، در خواب دیدم: آقایی تبسم کنان، به اطاق وارد شد. سلام کردم و برای احترام او خواستم از جا برخیزم که ایشان دستش را روی سینه‏ام نهاد و فرمود: فرزندم! آرام باش و این نبات را بگیر.
من دست چپم را دراز کردم تا نبات را بگیرم؛ فرمود: با دست راستت بگیر. گفتم: دست راستم قدرت حرکت ندارد؛ با تغیر فرمود: نبات را بگیر! و نبات را در کف دستم نهاد و فرمود: بخور. گفتم: نمی‏توانم؛ زیرا دستم قدرت حرکت ندارد.
آن حضرت تبسمی کرد و آستین پیراهنم را بالا زد و باندی را که دکتر بسته‏
بود پایین برد و تکان داد.
یک مرتبه از خواب بیدار شدم نگاه کرده، دیدم باند باز شده و دستم خوب است و به اندازه یک سیر نبات هم در دست من هست. از شدت شوق به گریه افتاده و فریاد زده، از اطاق خارج شدم (مثل اینکه عقب آن حضرت می‏روم).
آن گاه پرستاران و بیماران بخش، از صدا و فریاد گریه‏ام اطرافم را گرفتند؛ و نباتی که در کف دستم بود گرفته، میان بیماران تقسیم کردند.
من با شوق و شعف تمام، به اطاق دکتر شهیدی رفتم و دستم را به ایشان نشان دادم؛ و او پس معاینه گفت: دستت خوب شده و هیچ عیبی ندارد.
همان روز مرخص شدم و از بیمارستان به حرم مطهر حضرت رضا صلوات الله علیه رفتم. (170)
هر که خاک مقدم زوار شاه دین رضا شد - مست صهبای الست از ساغر حسن القضا شد
شد مقرب نزد حق آن کس که از راه حقیقت - خادم دربار سلطان سریر ارتضا شد
آستان قدس آن شه برتر است از عرش اعلی - خاک پاک زائرش چشم ملک را توتیا شد
دردمندان رو کنند از هر طرف بر درگه وی - زانکه از بهر مریضان، درگهش دارالشفا شد
یک سلام زائرش با معرفت در روضه‏اش - بهتر از هفتاد حج که او خالص از بهر خدا شد
لیک دل سوزد چو یاد آرم که آن سلطان دین - در خراسان خونجگر از جور مأمون دغا شد
چون معاشر گشت با آن ظالم دنیا پرست - خواستار مرگ خود از خالق ارض سما شد
ای دریغا! عاقبت از کید آن مستکبر دون - با دل پر درد غم مسموم از زهر جفا شد
ایشبیری! در عزایش روز و شب بنمای افغان - چون رسول مصطفی بهر رضا صاحب عزا شد.
شبیری


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت سی و هفتم

جناب حاجی اشرفی، علامه فقید، حاج ملا محمد بن محمد مهدی، از مشاهیر علماء، صاحب کتاب شعائر الاسلام، ساکن بار فروش مازندران که اکنون بابل نامیده می‏شود - در عبادت و تهجد (165)مرتبه خاصی داشته است در کتاب قصص العلماء می‏نویسد:
از نیمه شب تا صبح به عبادت و تضرع و زاری و مناجات با خدای تعالی مشغول بوده و گاهی هم به سر و سینه می‏زده است.
شخص موثقی، از زائران امام هشتم علیه‏السلام، در رمضان سال 1353 جریان زیر را به شرح زیر از آقا میرزا حسن الاطباء، برای من نقل کرد:
زمانی به زیارت حضرت رضا علیه‏السلام عازم شدم که حاجی اشرفی در زادگاه خود؛ اشرف، (166)زندگی می‏کرد؛ من به جهت امر وصیت نامه خود به خدمت او رفتم؛ و چون دانست که به زیارت حضرت رضا علیه‏السلام می‏روم؛ پاکتی به من داد و فرمود:
در اولین روزی که به حرم مشرف شدی، این نامه را به حضور آن حضرت تقدیم کن؛ و در مراجعت، جوابش را گرفته، بیاور.
من این تکلیف و امر او را عامیانه تلقی کردم و با خود گفتم: چگونه جواب بگیرم؟
لذا، از آن ارادتی که نسبت به ایشان داشتم، کاسته شد، ولی عظمت و مقام آن دانشمند، مرا از ایراد و اعتراض باز داشت و از خدمتش مرخص شدم.
هنگامی که به مشهد مقدس رسیدم، در اولی روز زیارت، برای ادای تکلیف، پاکت او را به داخل ضریح انداختم.
چند ماه، برای تکلیف زیارت، در مشهد مقدس، توقف و این سخن حاجی اشرف که گفت: جواب نامه‏ام را بگیر و بیاور - را فراموش کردم.
شبی که فردای آن، عازم حرکت خواهم شد به وقت نماز مغرب برای زیارت وداع به حرم مطهر مشرف و به نماز مغرب و عشاء و زیارت مشغول شدم؛ ناگاه صدای قرق باش (167)بلند شد که زائرین از حرم بیرون روند و خدام به تنظیف حرم بپردازند.
وقتی که نماز زیارت را تمام کردم، متعجب و متحیر شدم که اول شب، چه وقت در بستن است؟ لکن دیدم که کسی جز من در حرم نیست؛ برخاستم که بیرون روم،ناگاه دیدم که بزرگواری در نهایت عظمت و جلالت از طرف بالا سر با کمال وقار قدم می‏زند؛ همینکه برابر من رسید، فرمود: حاجی میرزا حسن! وقتی که به اشرف رسیدی، پیغام مرا به حاجی اشرف برسان؛ و بگو:
آیینه شو جمال پری طلعتان طلب! - جاروب زن به خانه و پس مهمان طلب!
در این فکر بودم که این بزرگوار که بود؟ که مرا به اسم خواند پیغام داد.
برخاسته، گردش کردم؛ ولی ایشان را ندیدم. یک مرتبه اوضاع حرم به حالت اول برگشت؛ و دیدم مردم بعضی نشسته و بعضی ایستاده؛ به زیارت و عبادت مشغول هستند ناگاه حالت ضعفی به من دست داد؛ وقتی که به حال آمدم از هر کس پرسیدم که چه حادثه‏ای در حرم روی داد؟ از سؤال من تعجب کردند و گفتند: حادثه‏ای نبوده است؛ آن گاه دانستم که حالت مکاشفه‏ای (168)بود که برای من روی داده بود. از این پس عقیده‏ام نسبت به حاجی بیشتر شد و بر غفلت گذاشته‏ام تأسف خوردم.
وقتی مکه آن حضرت مرا مرخص فرمود: به طرف اشرف، حرکت کردم و چون بدانجا رسیدم، یکسره به خانه مرحوم حاجی اشرفی رفتم تا پیغام امام علیه‏السلام را به او برسانم؛ همینکه در را کوبیدم، صدای حاجی بلند شد که حاجی میرزا حسن! آمدی؟ قبول باشد. بلی:
آیینه شو جمال پری طلعتان طلب! - جاروب زن به خانه و پس مهمان طلب!
افسوس! که عمری گذراندیم و چنانکه باید و شاید صفای باطن پیدا نکردیم و بعضی از سخنان نیز قریب بدین مضمون فرمود.(169)
امام ثامن و ضامن، حریمش چون حرم آمن - زمین از جزم او ساکن، سپهر از عزم او پویا
نهال باغ علیین بهار مرغزار دین - نسیم روضه یاسین شمیم دوحه طه
زجودش قطره‏ای قلزم زرویش پرتوی انجم - جنابش قبله هفتم رواقش کعبه دلها
رضای او رضای حق، قضای او قضای حق - دلش از ماسوای حق گزیده عزلت و عنقا
نظام عالم اکبر قوام شرع پیغمبر -فروغ دیده حیدر سرور سینه زهرا علیهاالسلام
به سایل بحر و کان بخشد خطا گفتم جهان بخشد - گرفتم که او نهان بخشد ز بسیاری شود پیدا
ملک را روی دل سویش فلک را قبله ابرویش - به گرد کعبه کویش طواف مسجدالاقصی
زمین گویی است در مشتش فلک مهری در انگشتش - دو تا چون آسمان پشتش به پیش ایزد یکتا
ملک مست جمال او فلک محو کمال او - ز دریای نوال او حبابی لجه خضرا
(منتخب از قصیده قاآنی)


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت سی و ششم

امام علیه‏السلام از ناراحتی دوستان و سادات ناراحت می‏شود
باز هم در کتاب رایت راهنما. آقای علم الهدی می‏نویسد: مشهدی محمد ترک چندین سال بود که به من اظهار ارادت می‏نمود و به نماز جماعت حاضر می‏شد؛ ولی چون مردم درباره او گمان خوبی نداشتند من چندان به او اظهار محبت نمی‏کردم؛ تا اینکه نمی‏دانم چه پیش آمد شده بود که چشمهای او کور و به فقر و پریشانی گفتار شد.
بیشتر اوقات می‏دیدم بچه‏ای دست او را گرفته به عنوان گدایی می‏برد و به زبان ترکی شعر می‏خواند. و مردم هم چیزی به او می‏دادند، خیلی وقتها در حرم حضرت رضا علیه‏السلام ملاقاتش می‏کردم، که دست به شبکه ضریح مطهر گرفته بود و طواف می‏کرد و با صدای بلند چیزی می‏خواند و اغلب از پهلوی من می‏گذشت و چون کور بود مرا نمی‏دید.
خدام او را می‏شناختند و مانع صدای گریه او نمی‏شدند قریب هفت سال بر این منوال گذشت؛ روزی از کسی شنیدم که می‏گفت:
حضرت رضا علیه‏السلام مشهدی محمد را شفا داده است؛ وی من به این سخن اعتنایی نکردم تا دو ماه گذشت.
یک روز او را در بست پایین خیابان با چشم بینا و صورت و لباسی نظیف دیدم که به سرعت می‏رفت؛ گفتم: مشهدی محمد! تو که کور بودی و چشمانت خشکیده بود مگر چه شد که حال می‏بینی؟
به ترکی جواب داد: قربان جد شما بشوم مرا شفا داد؛ و تفصیل شفای خود را به شرح زیر بیان کرد.
یک روز عصر به خانه آمدم و همسرم بی بی را گریان و ناآرام دیدم؛ وقتی علتش را پرسیدم، جوابی نداد.
چای آورده، در اطاق گذاشت و با چشم گریان خارج شد از بچه‏هایم پرسیدم: آنان گفتند: مادرمان با زن صاحبخانه نزاع کرده است. از بی بی پرسیدم،برای چه نزاع کرده‏ای؟
او گریان گفت: اگر خدا ما را دوست می‏داشت، این گونه پریشان و بدحال نمی‏شدیم و تو هم گور نمی‏گشتی تا زن صاحبخانه این قدر بر ما منت نهد و بگوید، اگر شما آدم خوبی بودید؛ کور پریشان نمی‏شدید.
من از شنیدن سخنان بی بی خیلی منقلب شدم و فوراً برخاسته، عصایم را برداشتم تا از خانه بیرون روم؛ بچه‏ها فریاد زدند، مادر! بیا! که پدرمان می‏خواهد برود. بی بی آمده، گفت: چای نخورده کجا می‏روی؟
گفتم: شمشیر برداشته‏ام بروم با جدت بجنگم یا چشمم را بگیرم و یا کشته شوم تو دیگر مرا نخواهی دید. هر چه کوشید تا مرا برگرداند نپذیرفتم و از خانه خارج شدم و یکسره به حرم مطهر مشرف شدم و فریادزنان گفتم: من جدت علی و حسین علیه‏السلام را کشته‏ام؟ من چشمم را می‏خواهم.
یکی از خدام دست روی شانه‏ام گذاشته، گفت: این قدر داد نزن اکنون وقت اذان مغرب است؛ مگر تو نماز نمی‏خوانی؟ چون در بالای سر مبارک بودم، گفتم: مرا رو به قبله کن. مرا در مسجد بالا سر رو به قبله کرد و مهر و نمازی هم به من داد، گفت: نماز بخوان و لکن این را هم بدان که دو شخص محترم پشت سرت نشسته‏اند مبادا که آنان را اذیت کنی! من مناز مغرب را خواندم و باز شروع به ناله و استغاثه نمودم، ناگاه یکی از آن دو نفر گفت: این سگ، هر چه فریاد می‏زند حضرت رضا علیه‏السلام جواب فریاد او را نمی‏دهد.
این سرزنش بیشتر در من اثر کرد و دلم بی نهایت شکست. و چند قدم جلوتر رفته، خود را به ضریح رساندم و سرم را به شدت به ضریح کوبیدم تا هلاک شوم؛ آن گاه حالت ضعف به من دست داد؛ در این حال از یکی شنیدم که می‏گفت: چه می‏گویی؟ اگر چشم می‏خواهی، به تو دادیم.
از وحشت آن صدا سر بلند کرده، نشستم و دیدم همه جا را می‏بینم و مردم هم بعضی ایستاده و برخی نشسته مشغول زیارت خواندن بودند و چراغها روشن بود از شدت شوق باز سرم را به ضریح کوبیدم؛ در آن حال دیدم ضریح شکافته شد و آقای ایستاده و تبسم کنان به من نگاه می‏کند. به من فرمود: محمد محمد! باز چه می‏گویی؟ چشم می‏خواستی به تو دادیم.
آن بزرگواری بود از مردم بلندتر و جسیم‏تر و دارای چشمانی درشت و محاسنی گرد و لباس سفید در بر و شالی سبز بر کمر بسته بود و تسبیحی در دست داشت که می‏درخشید، نمی‏دانم چه جواهری بود؟ که مثل آن را هرگز ندیده بودم. آن حضرت پیوسته می‏فرمود: چه می‏گویی چه می‏خواهی؟ من به آن جناب نگاه می‏کردم و نگاهی هم به مردم. و با خود می‏گفتم، چرا مردم متوجه آن حضرت نیستند مثل اینکه آن حضرت را نمی‏بینند.
هر چه فرمود: چه می‏خواهی؟ مطلبی به نظرم نی رسید که عرض کنم. پس از آن فرمود: به بی بی بگو اینقدر گریه نکند؛ زیرا گریه‏اش دل ما را می‏سوزاند. من برخاستم: خادم حرم مرا بینا دید، گفت: شفا یافتی؟ گفتم آری.
عرض کردم: بی بی آرزوی زیارت خواهرت را دارد فرمود: می‏رود در این هنگام از نظر غائب شد و ضریح هم به هم آمد.
زوار متوجه شدند و بر سرم ریختند و لباسهایم را پاره پاره کردند. برای اینکه از دست آنها رها شوم خودم را به کوری زدم و فریاد زدم از من کور چه می‏خواهید؟ زود از حرم بیرون رفتم و از در دارالسیاده، خود را به کفشداری رساندم و به کفشداری گفتم: کفشم را بده می‏خواهم زودتر بروم؛ کفشدار که مرا بینا دید در شگفت شد؛ و گفت: مشهدی محمد! مگر می‏بینی؟ گفتم: بلی. حضرت رضا علیه‏السلام مرا شفا داده است.
پس از آن کفشهایم را گرفته، زود بیرون رفتم.
همینکه به میان صحن رسیدم دیدم، صحن خلوت است؛ با خود فکر کردم؛ حالا چگونه با دست خالی به خانه بروم؟
بچه‏ها گرسنه‏اند و غذایی ندارند؛ ضمناً قند و چای هم لازم دارند؛ از همانجا توجهی به قبر نموده عرض کردم! آقا! به من چشم دادی. با گرسنگی خود و بچه‏ها چه کنم؟
ناگهان دیدم دستی پیدا شد - که صاحب دست را ندیدم - و چیزی در دست من نهاد نگاه کرده، دیدم، اسکناسی ده تومانی بود.
به بازار رفته، نان و لوازم ضروری دیگر خریدم و به سوی خانه رفتم. در میان راه همسایه‏ام را دیدم پرسید: مشهدی محمد! چه با عجله می‏روی؟ مگر بینا شده‏ای؟ گفتم: آری. حضرت رضا علیه‏السلام مرا شفا داد. تو کجا می‏روی؟ گفت: مادرم حالش خوب نیست؛ عقب دکتر می‏روم.
گفتم: نیازی به دکتر نیست. لقمه‏ای از این نان بگیر که عطای خود حضرت رضا علیه‏السلام است - و به او بخوران؛ شفا می‏یابد.
او لقمه نان را گرفته، برگشت؛ من نیز به خانه رفتم.
اول خودم را به کوری زدم و لوازم خانه را به زوجه‏ام دادم. وقتی که او وسایل چای مرا آورد. بچه‏ها دور من جمع شده بودند، همسرم از اتاق بیرون رفته بود. من گفتم: قوری جوشیده بچه‏ها گفتند: مگر می‏بینی؟ گفتم: آری. فریاد کردند مادر! بیا! بیا پدر بینا شده است.
بی بی وارد شد. جریان را که برایش شرح دادم بسیار خوشوقت شد و شب را به شادی گذراندیم. صبح زود بعد، احوال مادر همسایه را پرسیدم. گفتند: قدری از آن نان را در دهان او نهادیم و به هر زحمتی که بود به او خوراندیم. وقتی که لقمه از گلویش پایین رفت حالش بهتر شد و اکنون سلامت است.(164)
تو کیمیا فروشی نظر به سوی ما کن - که بضاعتی نداریم و فکنده‏ایم دامی
گدایی در جانانه طرفه اکسیری است - گر این عمل بکنی، خاک، زر توانی کرد


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت سی و پنجم

در جلد سوم رایت راهنماء دانشمند جلیل القدر آقای سید علی علم الهدی می‏نویسد: دوستم شیخ عبدالرحیم، را در ماه ذی حجه 1341 بعد از ظهر در مسجد گوهر شاد، پریشان حال دیدم؛ گفتم: چرا غمگینی؟
گفت: همسرم دیر زمانی است که بیمار است و بیماری او بسیار طولانی شده است.
از شما می‏خواهم که دعا کنید تا خدا مرگ او را برساند. گفتم: مگر از معالجه او مأیوس شده‏ای؟ گفت: بلی؛ چون او به مرض استسقا(163)گرفتار شده است و تاکنون سه مرتبه او را به بیمارستان آمریکایی برده‏ام و میل زده‏اند. و آب شکمش را بیرون آورده‏اند، باز آب آورده است و به پای او ریخته و نفسش تنگ شده است؛ به طوری که او را امروز به زحمت تمام نزد پزشک بردم. پزشک گفت؛ مرضش علاج ندارد هر چه زودتر او را از اینجا ببر که شکمش پاره خواهد شد.
چند روز از این ملاقات گذشت؛ باز او را در مسجد دیدم؛ به خیال اینکه زوجه‏اش از دنیا رفته است به او تسلیت گفتم؛ ولی او گفت: زوجه‏ام نمرده است بلکه حضرت رضا علیه‏السلام او را شفا داد.
گفتم چگونه شفا یافت؟جریان را شرح داد و رفت.
گفت: آن روز که من از شما جدا شدم و شب فرا رسید من در خانه از ناله آن زن بی طاقت شدم و از منزل بیرون آمدم و به حرم حضرت رضا علیه‏السلام مشرف شدم؛ اتفاقاً آن شب، در حرم شریف را نبستند و من تا صبح در مقابل قبر امام هشتم علیه‏السلام به سر بردم و به آن حضرت عرض کردم؛
آقای من! اگر مصلحت در شفای مریض من نیست مرحمتی بفرمایید زودتر راحت شود؛ زیرا طاقت من طاق شده است.
شب به پایان رسید نماز صبح را خواندم و به خانه رفتم؛ تا ببینم حالش چطور است؛ همینکه به خانه رسیدم، در خانه را باز دیدم؛ یقین کردم که زنم دیشب مرده است و همسایگان صبح زود او را به غسالخانه برده‏اند.
داخل حیاط شدم، دیدم گوسفندی در منزل داشتیم قصاب آن را کشته و به پوست کندنش مشغول است و مادر زنم هم مثل مصیبت زده‏ها با صدای بلند می‏گرید.
با دیدن این حال یقین کردم که زنم از دنیا رفته است. پرسیدم: جنازه را برده‏اند؟
مادر زنم گفت: مگر نمی‏بینی که زنت در کنار حوض نشسته است. و دست خود را می‏شوید.
نگاه کردم او را زنی ضعیف و لاغر دیدم؛ خیال کردم که او مرا مسخره کرده است. با شتاب به درون اتاقی که مریضم در آنجا بستری بود، رفتم؛ ولی در آنجا کسی را ندیدم بسرعت بازگشتم. و گفتم: من به غسالخانه می‏روم؛ مادر زنم وقتی دید رفتنم به غسالخانه جدی است؛ گفت: مرد! کجا می‏روی؟ این زن تو است که اینجا نشسته است. نزدیک رفتم؛ گفتم: بتول! تویی! گفت: بلی. تا جواب داد از صدایش او را شناختم و گفتم: آن هیکل و هیبتی که داشتی با آبهای شکمت چه شد؟
گفت: حضرت رضا علیه‏السلام مرا شفا داد. برخاستم و به اتاق رفتیم. آن گاه پرسیدم: چطور شفا یافتی؟
گفت: دیشب که شما نیامدید، حال من بسیار سخت بود؛ هنگام سحر ناگاه آقای بزرگواری وارد شد و فرمود: بر خیز! عرض کردم: قدرت برخاستن ندارم؛ مگر شما کیستید؟ فرمود: من امام رضایم.
دست مبارک خود را بر سرم گذاشت و تا پایم کشید و فرمود: بر خیز! که مرضی نداری. برخاستم و کسی را ندیدم؛ ولی اتاق معطر بود.
تعجب من این است که بستر خوابم خشک است من نفهمیدم آن همه آب شکم چه شده است؟
مادرم را صدا زدم و قضیه خود را گفتم: او بسیار خوشحال شد و گفت: گوسفند را بکشند و گوشتش را در راه خدا به مستحقان بدهند.
دکتر قاسم رسا درباره آن حضرت چنین سروده است:
ای شه توس که سرچشمه الطاف خدایی - جان ما باد فدایت که ولینعمت مایی
میوه باغ رسالت شه اقلیم ولایت - بحر و مواج علوم و کرم و لطف و رضایی
ما ضعیفیم و پناهنده بدین حصن ولایت - رحمتی کن به ضعیفان که معین الضعفایی
ما گداییم و تو سلطان چه شود کز ره احسان - نظر و لطف عنایت فکنی سوی گدایی
زد به نام تو خدا سکه تسلیم رضا را - که تو شایسته این سکه تسلیم رضایی
گره از کار فرو بسته ما کس نگشاید - تو مگر عقده زدلهای پریشان بگشایی
کوته از دامنت ای شه منما دسترسا را - که تواش ضامن و فریادرس روز جزایی


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت سی چهارم

جریانی که در زیر نقل می‏شود به خط آقای دکتر محمد عرفانی رئیس بیمارستان درگز که نسخه آن در نزد مؤلف است شاهد زندی است که خداوند حافظ و نگهدار بندگان است و توسل به ائمه طاهرین علیه‏السلام اثری بس عجیب و فوری دارد؛ اینک اصل جریان به قلم خود آقای دکتر عرفانی از نظر خوانندگان می‏گذرد:
یکی از مواردی که انسان احساس می‏کند، دستی دیگر او را به طرفی می‏کشاند که جائی بدان بسته است سرگذشتی است که خود، ناظر آن بودم.
در سال 1340 در بهداری خواف منطقه تربت حیدریه انجام وظیفه می‏کردم، یک روز اطلاع دادند که بیماری در مژن آباد هفت فرسخی مرکز بخش، احتیاج به عیادت دارد؛ لذا بعد از ظهر با یک موتور که راننده آن یک نفر از اهالی محل بود که کاملاً به راه آشنایی داشت و سالها از همان راه رفت و آمد کرده بود به طرف مژن آباد حرکت کردیم.
ضمناً باید عرض کنم که راههای آن منطقه عموماً بر اثر ایاب و ذهاب زیاد،خود به خود به وجود آمده است و جاده شوسه وجود ندارد. پس از رسیدن به محل عیادت از مریض و تجویز داروهای لازم، به طرف مرکز بخش حرکت کردیم و مقداری از راه را طی نمودیم، جاده به نظرمان نا آشنا آمد. مقارن غروب آفتاب بود و هوا رو به تاریکی می‏رفت؛ مقداری دیگر که راه پیمودیم یک آبادی در سمت چپ جاده در منطقه نسبتاً دوری نمایان شد و تصمیم گرفتیم به طرف آن آبادی حرکت کنیم.
بناچار از جاده - که همان کوره راه اصلی باشد - خارج شدیم و از داخل زمینهای غیر زراعی و لم یزرع پیاده به طرف آن آبادی حرکت کردیم. وقتی که به آبادی رسیدیم، چون هوا تاریک شده بود، کسی در بیرون قلعه دیده نمی‏شد؛ لذا به طرف درب قلعه رهسپار شدیم؛ دیدیم که دو نفر در جلو در قلعه ایستاده‏اند و می‏خواهند در قلعه را ببندند پرسیدند: شما که هستید؟ و به کجا می‏روید؟
راهنمای من اظهار داشت: ایشان آقای دکتر عرفانی است؛ در مژن آباد به عیادت بیماری رفتیم و در مراجعت با وجود اینکه من محلی هستم و به راه آشنایم مع ذالک راه را گم کردم خواه و نخواه بدین جا رسیدیم. آن دو نفر اظهار داشتند؛ این قلعه محمد آباد است و شما از راه خواف خیلی منحرف شده‏اید؛ ولی خداوند شما را بدینجا فرستاده است؛ شما می‏باید راه را گم کنید زیرا تازه عروسی که یک ماه است به این قلعه به خانه شوهر آمده است سخت بیمار و در بستر بیماری در حال احتضار است.
یکی از این دو نفر به بمحض اطلاع که طبیبی، راه را گم کرده و بر حسب اتفاق به محمد آباد آمده است؛ شتابان به داخل قلعه رفت و مژده آن دکتر را به پدر و مادر داماد و اهالی ده اعلام نمود.
در این موقع یک عده از اهالی ده به اتفاق کسان مریض به استقبال ما آمدند و بنده را به بالین مریض راهنمایی نمودند.
مریض دختر جوانی بود که در بستر بیماری رو به قبله خوابیده بود و تقریباً حالش خراب بود و قدرت تکلم نداشت.
پدر و مادرش هم به بالینش نشسته اشک می‏ریختند. و ائمه اطهار را به کمک می‏طلبیدند واقعاً منظره‏ای رقت‏انگیز بود - دیدن دخترکی جوان در دهی دوردست در حال جان کندن و شوهر و عزیزانش هم مانند ابر بهار اشکریزان.
همینکه پدر و مادر عروس بیمار فهمیدند که من طبیب هستم و بدون دعوت آمده‏ام از خوشحالی در پوست خود نمی‏گنجیدند.
از مریض معاینه به عمل آمد و معلوم شد که بیمار به بیماری حصبه مبتلی شده است و در شدت بت می‏سوزد و کاملاً بی حال است؛ مقداری داروی لازم که به همراه داشتم تجویز شد و آمپولهای مورد نیاز تجویز گردید و برای بقیه داروهای لازم، دستور دادم، تا یک نفر به مرکز بخش آمد و بقیه داروهای لازم را برای بیمار برد؛ هنوز دو هفته از این جریان نگذشته بود که دیدم پیرمردی به مطب من آمد - که دخترکی زیبا و معصوم که محسوس بود دوران نقاهتی را پشت سر گذاشته - به همراه او بود.
پیرمرد با یک دنیا خوشحالی از برخوردش آشکار بود گفت: آقای دکتر! این دختر را می‏شناسی؟
من که هنوز نتوانسته بودم، خاطره آن روز را به یاد بیاورم، با تردید گفتم: به چشمم آشناست؛ گفت: چطور او را نمی‏شناسی؟ این، دختر من است؛ این همان بیماری است که ده روز قبل، خدا شما را بری نجات او به محمد آباد فرستاد؛ اکنون برای عرض تشکر از شما به همراه خودش آمدم تا ببینید چگونه خداوند شما را وسیله نجات یک جوان قرار داد؟ او را شناختم و منظره رقت‏انگیز آن شب را به خاطر آوردم.
و با شاداب و خوشحال دیدن آن دختر در جلو خود، نیز در دل خدا را شکر کردم و ضمناً مقداری داروی تقویتی هم تجویز نمودم و آنان به محل خود مراجعت کردند.


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت سی و سوم

در جلد اول کتاب الکلام یجر الکلام ص 137 جریان شفا یافتن زنی را به خط دکتر لقمان الملک نقل می‏کند که نامه دکتر را که به امر آیت الله حاج شیخ عبدالکریم حائری، مشروح و جریان را نوشته، عیناً درج می‏کنیم.
تقدیم به حضور مبارک حضرت مستطاب حجةالسلام آیت الله فی الارضین، آقای حاج شیخ عبدالکریم حائری - ادام الله ظله - علی رؤوس المسلین.
بسم الله الرحمن الرحیم الحمد الله رب العالمین و الصلوة علی اشرف خلقه محمد المصطفی و افضل السلام علی حجة و مظاهر قدرته الأئمة الطاهرین و العنة علی اعدائهم و المنکرین لفضائلهم و الشاکین فی مقاماتهم العالیة الشامخة.
شرع اعجازی که راجع به یک نفر مریضه محترمه ظهور نمود، به قرار ذیل است.
این مخدره تقریباً بین 44 تا 46 سال سن دارد و متجاوز از یک سال مبتلی به رحم بود که خود بنده مشغول معالجه بودم و روز به روز درد و ورم شدت می‏نمود.
با شور و مشورت با آقای دکتر ابوالقاسم خان قوام رئیس صحیه شرق مشارالیها را به مریضخانه آمریکائیها فرستادیم؛ بنده توصیه‏ای به رئیس مریضخانه نوشتم که مادام کپی و خانمهای طبیبه معاینه نموده، تشخیص مرض را بنویسند.
ایشان پس از معاینه نوشته بودند؛ رحم زخم است و احتیاج به عمل جراحی دارد و چند دفعه مشارالیها به آنجا رفته و همین طور تشخیص داده بودند و مریضه راضی به عمل نشده بود بعد از آن مشارالیها را برای تکمیل تشخیص نزد مادام اخایوف روسی فرستادیم ایشان هم با آنها هم عقیده بودند و باز هم برای اطمینان خاطر و تحقق تشخیص، نزد پروفسور اکوبیانس و مادام اکوبیانوس فرستادیم ایشان پس از یک ماه تقریباً معاینه و معالجه به بنده نوشته بودند که این مرض سرطان است و قابل معالجه نیست؛ خوب است به تهران برود، شاید با وسائل قوه برقی و الکتریکی نتیجه گرفته شود.
چنانچه آقای دکتر ابوالقاسم خان و خود بنده در اول، همین تشخیص سرطان را داده بودیم، مشارالیها، علاوه بر اینکه حاضر به رفتن تهران نبود؛ مزاجاً به قدری علیل و لاغر شده بود در دو فرسخی حرکت، تلف شود.
در این هنگام زیر شکم کاملاً متورم شده بود و یک غده در زیر شکم در محل رحم، تقریباً به حجم یک انار بزرگ به نظر آمد که غالباً سبب فشار مثانه و حبس البول می‏شد و بعد پستانها متورم و سخت شده و خواب و خوراک از مریضه به کلی سلب شده بود.
که ناچار بودیم برای مختصر تخفیف درد، روزی دو آمپول دو سانتی کنین مرفین تزریق نمایم که اخیراً آن هم بی‏فایده و بی اثر ماند، تا یک شب بکلی مستأصل شده و مقداری زیادی تریاک خورده بود که خود را تلف نماید؛ بنده را خبر دادند که جلوگیری از خطر تریاک به عمل آمد.
چون چند سال بود که بنده با این خانواده که محترمین و معروفین این شهرند؛ مربوط و طرف مراجعه بودند خیلی اهتمام داشتم که فکری جهت این بیچاره که فوق العاده رقت آور بود بشود و از هر جهت مأیوس بودم زیرا یقین داشتم سرطان شعب و ریشه‏های خود را به خارج رحم و مبیضه‏ها(تخمدانها)دوانیده و مزاج هم بکلی قوای خود را از دست داده است.
برای قطع خیال مشارالیها قرار گذاشتم آقای دکتر معاضد رئیس بیمارستان رضوی مه متخصص در جراحی است معاینه نمایند. ایشان پس از معاینه به بنده گفتند چاره منحصر به فرد به نظر من خارج کردن تمام رحم است؛ من هم به مشارالیها گفتم که شما اگر حاضر به عمل جراحی هستید چاره منحصر است؛ و الأ باید همین طور بمانید.
گفت: بسیار خوب. اگر در عمل مردم که نعم المطلوب و اگر هم نمردم شاید چاره‏ای شود؛ تصمیم برای عمل گرفت.و از همان روز که روز چهار شنبه اواخر ربیع و الثانی سنه 1353 بود تا یک هفته دیگر، بنده او را ملاقات ننمودم یعنی از عیادتش خجالت می‏کشیدم و خودش هم از خواستن من خجالت می‏کشید.
پس از یک هفته دیدم با کمال خوبی به مطب بنده آمده؛ و اظهار خوشوقتی نمود؛ قضیه را پرسیدم گفت: بلی. شما که به من آخرین اخطار را نمودید و عقیده دکتر معاضد را گفتید؛ با اشک ریزان و قلب بسیار شکسته از همه جا مأیوس، گفتم: یا علی بن موسی الرضا علیه‏السلام تا کی من خانه دکترها بروم؟
و بالأخره مأیوس شوم، یک هفته شروع به روضه خانی نمودم و متوسل به حضرت موسی بن جعفر شدم - ارواح و العالمین فداه شدم.
شب هشتم (شب شنبه) در خواب دیدم یک نفر خانم از دوستان من که شوهرش سید و آستان قدس رضوی است یک قدری خاک آورده، به من داد که آقا (یعنی شوهرش) گفته است که این خاک را من از میان ضریح مقدس آورده‏ام، که خانم به شکمش بمالد من هم در خواب مالیدم و بعد دیدم دخترم بشتاب آمد که خانم! برخیز! دکتر سواره آمده دم در (یعنی بنده دکتر لقمان) و می‏گوید به خانم بگویید برویم پیش دکتر بزرگ.
من هم با عجله بیرون آمده، دیدم شما سوار اسب قرمز بلندی هستید و گفتید:بیاید برویم و من هم به راه افتادم تا رسیدیم به یک میدان محصوری؛ دیدم یک نفر بزرگوار آنجا ایستاده است و جمعیتی کثیر در پشت سرش بودند؛ من او را نمی‏شناختم؛ اما نزد او رسیده، دستش را گرفتم و گفتم: یا حجة بن الحسن (عجل الله تعالی فرجه) به داد من برس!
اول با حالت عتاب به من فرمود: که به شما گفت پیش فلان دکتر بروید؟ یکی از پزشکان را نام بردند (که بنده نمی‏خواهم نام آن را ببرم) پس از آن به قدمهایش افتادم و باز گفتم: به داد من برس. ثانیاً فرمود: که به شما گفت: پیش فلان دکتر بروید؟
استغاثه کردم فرمود: برخیز! تو خوب شدی و مرضی نداری، از خواب بیدار شدم؛ دیدم اثری از مرض باقی نمانده است بنده تا دو هفته از نشر این قضیه عجیب برای اطمینان کامل، از عدم عود مرض، خودداری نمودم و بعد، از پروفسور (اکوبیانس) تصدیق کتبی گرفتم که اگر همین مرض بدون وسائل طبی و جراحی بهبود یابد بکلی خارج از قانون طبیب است و آقای دکتر معاضد هم نوشت که چاره منحصر به فرد این مرض را در خارج کردن تمام رحم می‏دانستم و حالا چهار ماه است که تقریباً به هیچ وجه از مرض مزبور خبری نیست.
پس از این قضیه، مادام اکوبیانس باز مریضه را معاینه کامل نمود و اثری در رحم و پستانها ندیده است؛ از همان ساعت، خواب و خوراک مریضه به حال صحت برگشته است و سوء هضمی مزمن هم که در سابق داشته بکلی رفع شده است.
(الا قل العاصی دکتر عبدالحسین لقمان الملک تبریزی)


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت سی و دوم

محدث نوری در دارالسلام و سید نعمت الله جزائری در زهرالربیع نقل می‏کند: سالی که من به زیارت حضرت رضا علیه‏السلام مشرف شدم، در مراجعت به سال 1107 از راه استرآباد (گرگان) برگشتم.
در استرآباد یکی از افاضل سادات و صلحا برای من نقل کرد که چند سال قبل، در حدود سال 1080 ترکمنها به استرآباد حمله کردند و اموال مردنم را بغارت بردند و زنها را اسیر کردند، از جمله دختری را بردند که مادرش بیچاره‏اش غیر از او فرزندی نداشت این پیرزن که به چنین بلایی گرفتار شد روز و شب در فراق دختر خود آرام و قرار نداشت و دائماً در فراق او می‏سوخت.
تا اینکه با خود گفت: حضرت رضا علیه‏السلام برای کسی که او را زیارت کند ورود به بهشت او را ضمانت کرده است چطور ممکن است که بازگشت دختر مرا ضمانت نکند؟ خوب است به زیارت آن بزرگوار رفته، دختر خود را از آن حضرت بخواهم؛ به همین جهت به مشهد مقدس رفته در حرم دعا کرد و دخترش را از آن حضرت خواست.
از طرفی آن دختر را که اسیر کرده بودند، به عنوان کنیزی، به تاجری فروخته بودند تاجر بخارایی هم آن دختر را به شهر بخارا برد تا بفروشد.
در بخارا شخص مؤمن و صالحی در خواب دید که در دریای عظیمی فرو رفته است و دست و پا می‏زند؛ آن قدر دست و پا زد تا خسته شد و نزدیک بود که به هلاکت رسد.
ناگاه مشاهده کرد که دختری پیدا شد، دست دراز کرد و او را از آب بیرون کشید و از دریا خارج کرد.
آن مرد از دختر اظهار تشکر کرد و بعد از آن به صورتش نگریست و از خواب بیدار شد؛ و فکر آن دختر، او را به خود مشغول کرد تا به حجره تجاری خود رفت؛ در این هنگام، شخصی وارد حجره شد و گفت: من کنیزی برای فروش آورده‏ام! اگر مایل به خرید آن هستی به خانه من بیا، پس از دیدار، او را از من بخر.
بمحض اینکه تاجر چشمش به آن دختر افتاد؛ دید همان دختری است که دیشب او را در خواب از غرق شدن در دریا نجات داد. از دیدن او بسیار تعجب کرد.
با خوشحالی تمام: دختر را خرید و از حال و حسب و نسبش پرسید. دختر شرح حال خود را به تفضیل بیان کرد؛ تاجر از شنیدن - داستان او دلش سوخت؛ ضمناً متوجه شد که او دختری با ایمان و شیعه است؛ به او گفت: مبادا اندوهگین و ناراحت شوی!
من چهار پسر دارم،تو هر کدام از آنها را که بخواهی به عنوان شوهر خود، می‏توانی اختیار کنی.
دختر گفت: هر کدام با من پیمان ببندد که مرا با خود به مشهد مقدس به زیارت حضرت رضا علیه‏السلام ببرد او را می‏خواهم.
یکی از آن چهار پسر، شرط دختر را پذیرفت و دختر را به ازدواج خود درآورده، همسر خود را برداشت و به قصد زیارت ثامن الأئمه علیه‏السلام حرکت نمودند؛ ولی دختر در بین راه مریض شد؛ شوهرش به هر نحوی بود با حال بیماری او را به مشهد مقدس رسانید و محلی را برای سکونت،اختیار کرده،اجازه نمود و خود به پرستاری او مشغول شد؛ اما می‏دید که از عهده پرستاری او بر نمی‏آید. در حرم حضرت رضا علیه السلام از خدا درخواست کرد که زنی پیدا شود تا توجه و پرستاری او را عهده دار شود.
چون حاجت خو را به پیشگاه پروردگار عرض نمود، از حرم شریف بیرون آمد؛ در دارالسیاده(162)پیرزنی را دید که به طرف مسجد گوهر شاد می‏رفت.
به آن پیر زن گفت: مادر! من شخصی غریبم و زن بیماری دارم که از پرستاری او عاجزم؛ خواهش می‏کنم چند روزی پیش ما بیا، و برای رضای خدا، پرستاری مریضه ما عده دار شو.
پیرزن جواب داد: من هم زائرم و اهل مشهد نیستم؛ کسی را هم ندارم؛ البته محض خشنودی امام علیه‏السلام می‏آیم.
با یکدیگر به طرف منزل رفتند وقتی داخل شدند مریض در بستر افتاده و لحاف را بر روی صورتش کشیده بود و ناله می‏کرد.
پیرزن نزدیک بستر رفت و روی او را باز کرد؛ ناگاه با کمال تعجب نگاه کرد و دید مریض،دختر خود اوست. که تا به حال از فراقش می‏سوخت؛ از شوق، فریادی کشید که به خدا قسم این دختر من است، دختر نیز با دیدن مادر، اشکهایش جاری شد؛ هر دو یکدیگر را در آغوش گرفتند و از لطف امام هشتم علیه‏السلام قطره‏های اشک بر رخسار خود می‏باریدند.
بندگی بر در دربار رضا دین من است - رفتن خاک ره زائرش آیین من است
شکرلله که مقیم سر کوی شه توس - مهر وی نقش به این سینه بی کین من است
خاکروبی در بارگه آن شه دین - باعث مغفرت کرده ننگین من است
بایدی با مژگان خاک درش را رویم - کاین این عمل نزد خرد موجب تحسین من است
برندارم زگدایی درش هرگز دست - چون گدائیش، دوای دل غمگین من است
دارد امیدمروج نظر لطف کند - به من زار که این خواهش دیرین من است


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت سی و یکم

در شب جمعه اول ذیقعده 1381 جوان افلیجی از اهل تبریز به نام سید علی اکبر شفا یافت؛ خبر شفای او به همگان رسید و نقاره زدند و جریان آن در روزنامه خراسان به شماره 3692 با عکس آن جوان به شرح زیر درج شد:
شب گذشته در مشهد جوان افلیجی در حرم مطهر حضرت رضا علیه‏السلام شفا یافت؛ کسبه بازار روز و شب گذشته جشن گرفتند و دکانهای خود را با پرچمهای سه رنگ و چراغهای الوان تزئین کردند؛ خبرنگار ما که با این جوان تماس رفت، جریان مشروع آن را چنین گزارش داد.
این جوان به نام سید علی اکبر گوهری که سنش در حدود بیست هشت سال و از اهل تبریز و شغلش قبل از ابتلای به این مرض عطر فروشی در بازار تبریز بوده، به خبرنگار ما اظهار داشته است که:
من از کودکی به مرض حمله قلبی و تشنج اعصاب مبتلی بودم و چون به شدت از این مرض رنج می‏بردم، بنا به توصیه پزشکان تبریز، برای معالجه به تهران رفتم و در بیمارستان فیروز آبادی بستری شدم.
روز عمل جراحی دقیق فرا رسید و قرار شد که لکه خونی که روی قلب من بود به وسیله اشعه برق از بین ببرند و آن را بسوزانند ولی معلوم نیست به خاطر چه اشتباهی، مدت برق به روی قلب بیشتر شد که بر اثر آن نصف بدنم فلج گردید و چشم چپم نیز از بینایی افتاد.
مدت پنج ماه برای معالجه مرض جدید در بیمارستان چهرازی بستری بودم پس از معالجات فراوان بدنم تا اندازه‏ای خوب شد و چشمم بینایی خود را باز یافت ولی پای چپم همان طور باقی ماند به طوری که حتی با اعصا هم نمی‏توانستم خوب حرکت کنم؛ پس با ناامیدی زیاد به تبریز برگشتم و در آنجا خیلی برای معالجه خرج کردم و هر کس هر چه گفت و تجویز کرد، انجام دادم.
دکان عطر فروشی و خانه و زندگانیم را به پول تبدیل کرده، صرف خرج معالجه کردم؛ دوباره به تهران برگشتم و به بیمارستان شوروی مراجعه کردم؛ ولی آنجا هم پس از معالجات زیاد گفتند معالجه اثری ندارد و پای تو برای همیشه فلج خواهد بود؛ بنابراین باز به تبریز برگشتم، روز اول عید نوروز به خانه یکی از پزشکان تبریز به نام دکتر منصور اشرافی - که با خانواده ما و همچنین با مرض من آشنایی کامل داشت - رفتم و با التماس از او خواستم که اگر راهی برای معالجه پایم باقی است، بگوید و اگر هم ممکن نیست، اظهار نماید تا من دیگر به این در و آن در نزنم.
دکتر پس از معاینه دقیق سوزنی به پایم فرو کرد و من هیچ احساس دردی نکردم آن گاه مقداری از خون مرا برای تجزیه گرفت و گفت: سید علی! معالجه پای تو ثمری ندارد؛ متأسفانه تو برای همیشه فلج خواهی بود.
من به خاطر این اظهار نظر پزشک در آن روز بسیار ناراحت شدم؛ با اینکه آن روز، روز عید هم بود و مردم همه غرق شادی سرور بودند؛ لکن من با دلی شکسته به خانه یکی از رفقای خود رفتم؛ و سخنان دکتر را برای او شرح دادم. آن دوست که مردی پیر و سالخورده بود، مرا دلداری داد و گفت: سید علی اکبر! تو که جوان متدین و با تقوای؛ خوب است به طبیب واقعی یعنی، به حضرت رضا علیه‏السلام مراجعه کنی و برای زیارت آن حضرت به مشهد مقدس مشرف شوی؛ بمحض اینکه آن دوست چنین پیشنهاد کرد، اشکهایم جاری شد؛ همان دم تصمیم گرفتم که به پیشنهاد او جامه عمل بپوشانم.
در حال وسایل سفر را تهیه و به سوی مشهد مقدس حرکت کردم.
ساعت هفت و نیم روز پنجشنبه وارد مشهد شدم؛ از آنجا که خیلی اشتیاق داشتم؛ بدون آنکه منزلی بگیرم و استراحتی کنم، با هر زحمتی که بود خود را به صحن مطهر رساندم و قبل از تشرف به حرم، برگشتم و غسل زیارت کردم.
تمام افرادی که در حمام بودند به حال من تأسف خوردند؛ به هر حال به حرم مشرف شدم و بیرون آمدم. چون خیلی گرسنه بودم، به بازار رفته، قدری خوراکی تهیه کرده، خوردم؛ و دوباره به حرم بازگشتم؛ و دیگر خارج نشدم تا شب ساعت یازده در گوشه‏ای نشستم. یکی از خدام حرم هم مواظب من بود که زیر دست و پای زائرین و جمعیت انبوه لگدمال نشوم. در همین موقع با زحمت، خود را به ضریح مطهر رساندم.
و با صدای بلند به ناله و زاری پرداختم و آن قدر گریه کردم که از حال طبیعی خارج شدم، در همان حالت اغماء و بیهوشی نوری به نظرم رسید که از آن صدایی بلند شد و امر کرده، گفت: سید علی اکبر! بلند شو، خدایت تو را شفا عنایت فرمود.
در حال اغماء خارج شدم و دیدم پایی را که توانایی تحمل سنگینی آن را نداشتم و انگشتان آن را نمی‏توانستم تکان دهم به حرکت آمد و بدون کمک عصا به کناری رفتم و نماز خواندم و شکر خدای را به جای آوردم.
در این هنگام یکی از همشهریانم را - که کاملاً از حال من آگاه بود - در حرم مطهر دیدم؛ همینکه او چشمش به من افتاد خیلی از حال من تعجب کرد و مرا به اتاق خود در مسافرخانه میانه برد. و کسبه بازار و کارکنان حمام هم که مرا در حال بهبود دیدند، متعجب شدند و مرا به خدمت آیت الله سبزواری بردند.
اشخاصی که مرا دیده بودند شهادت دادند و جریان را طی نامه‏ای به استان قدس رضوی نوشتند و بدین مناسبت ساعت ده صبح برای خشنودی مسلمانان نقاره زدند.
سپس با خود گفتم: هر چه زودتر به شهر خود باید بروم و این مژده بزرگ را به مادر و همسر و دو فرزند و شش بردارم بدهم و انشاءالله دوباره در اولین فرصت برای زیارت حضرت رضا علیه‏السلام باز گردم (161)
ای شهریار توس، شاهنشاه دین رضا، - وی ملجأ خلایق و وی مقتدای ما
ای آنکه انبیا به طواف حریم تو - دارند اشتیاق، به هر صبح و هر مسا
اندر جوار قبر تو جمعی پریش حال - داریم روز و شب به درت روی التجا
درمانده‏ایم جمله، به فریاد ما برس - زیرا که نیست جز تو کسی دادرس به ما
شاها!مرا به حضرت تو عرض حاجتی است - کن حاجتم روا به حق سیده نسا


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت سی‏ام

صاحب کرامات رضویه در ج 1 ص 165 می‏نویسد:
سال 1354 سیده علویه موسوی مریض، همسر حاج سید رضا موسوی ساکن گرگان شفا یافت به طوری که سید رضا خود، شرحش را به خط خویش برای حقیر نوشت؛ من اکنون مختصر آن را می‏نگارم:
همسرم نه ماه تمام به مرض مالاریا مبتلی گردیده بود، پزشکان گرگان هر چه معالجه کردند، بهبود نیافت، لذا به مشهد مقدس آمدیم و جویا شدیم بهترین دکتر کیست؟
دکتر غنی سبزواری را به ما معرفی کردند و به او مراجعه نمودیم؛ و قریب هل روز به دستور او عمل کردیم؛ ولی روز بروز مرض شدت بیشتر می‏شد، ناچار روزی به دکتر گفتم: من که خسته شده‏ام حال اگر منظورتان گرفتن حق ویزیت است؛ من حاضرم حق نسخه دو ماه شما را تقدیم کنم تا در عوض شما زودتر مریضه ما را علاج کنید و اگر هم می‏دانید که در مشهد علاج نمی‏شود بگوئید تا او را از اینجا ببرم.
دکتر در جواب گفت: چه کنم؟ مرض او مزمن است و طول می‏کشد، نسخه داد و ما به منزل برگشتیم؛ همینکه خواستم، برای خرید دارو برم همسرم گفت: دیگر دارو نمی‏خواهم چون مرض من خوب شدنی نیست و شروع کرد به گریه کردن؛ فهمیدم که او از شنیدن کلمه مزمن از دکتر، خیال کرده که کلمه مزمن یعنی خوب شدنی نیست.
گفتم: منظور دکتر از مرض مزمن این بوده است که این مرض زود علاج نمی‏شود و باید صبر کرد. او سخنم را باور نکرد و گریان گفت: شما هر چه زودتر مرا به گرگان ببر، ولی من به سخن او توجهی نکردم و داروهایی که دکتر تجویز کرده بود گرفته، آوردم؛ اما او نخورد و پیوسته به فکر مردن بود؛ این برخورد او با من هم مرا بیشتر پریشان حال کرد و هم در شب تبش بیشتر شدت گرفت.
من هنگام سحر برخاستم و رو به حرم مطهر نهادم دیوانه وار بدون اذن دخول مشرف شدم و بابی ادبی، ضریح را گرفته، عرض کردم چهل روز است که من مریضم را آورده‏ام و استدعای شفا نموده‏ام؛ ولی شما توجهی نفرموده‏اید میدانم اگر نظر مرحمتی می‏فرمودید مریض من خوب می‏شد.
پس از یک ساعت گریه کردن عرض کردم: به حق جده‏ات زهرا علیهاالسلام اگر آقایی نفرمایی، به جدم موسی بن جعفر علیه‏السلام شکایت می‏کنم؛ زیرا که اگر من قابل نبودم، مهمان شما که بودم.
از حرم بیرون آمدم؛ شب دیگر همسرم در شدت تب بود؛ من هم خوابیده بودم؛ نصف شب علویه مرا بیدار کرده، گفت: برخیز! آقایمان تشریف آورده‏اند. فوراً برخاستم؛ ولی کسی را ندیدم؛ خیال کردم. همسرم به واسطه شدت تب این حرف را می‏زند، دوباره خوابیدم تا یک ساعت به صبح مانده، بیدار شدم؛ دیدم همسرم که حال از جا برخاستن نداشت، برخاسته، به اتاق دیگر رفت که چای حاضر کند. تا او را چنین دیدم گفتم چرا با این شدت بی حالی و ناراحتی خود برخاسته‏ای؟ می‏بایستی برای انجام این کار خادمه‏ات را بیدار می‏کردی. گفت: خبر نداری؟ عموی محترم تو من،همین الآن مرا شفا داد.
از توجه حضرت رضا علیه‏السلام هیچ کسالتی ندارم؛ چون حالم خوب است، نخواستم کسی را زحمت دهم تا از خواب بیدار شود؛ پرسیدم چه پیش آمد؟ برایم بگو.
گفت: نصف شب در حال شدت مرض بودم؛ دیدم پنج نفر به بالینم آمدند؛ یکی عمامه بر سر داشت و چهار نفر دیگر کلاه داشتند. تو هم پایین پای من نشسته بودی؛ پس از آن، آن آقای معمم، به آن چهار نفر فرمود: شما ببینید این مریض چه ناراحتی دارد؟ هر یک از آنان مرا معاینه نمودند و هر کدام تشخیص مرضی را دادند آن گاه به آن آقای معمم عرض کردند شما هم توجهی فرمائید!که چه مرضی دارد؟
آن حضرت دست مبارک خود را دراز کرد و نبض مرا گرفت و فرمود: حالش خوب است و مرضی ندارد چون چنین فرمود، پزشکان اجازه مرخصی گرفتند و رفتند؛ در این هنگام آن بزرگوار رو به شما کرده، فرمود: سید رضا، مریضه شما خوب است؛ چرا این قدر جزع و فزع و بیتابی می‏کنید؟
از جا حرکت کرد تا برود؛ شما هم برخاستی و تا در منزل او را همراهی و اظهار تشکر کردی. آن حضرت هم خداحافظی کرد و رفت.
شنیده‏ام که عیادت کنی مریضان را - تبم گرفت و دلم خوش به انتظار نشست
شوهرش نوشته است که همسرم از آن شب که شفا داده شد تا کنون که سال 1382 قمری می‏باشد دچار تب نشده است.


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت بیست نهم

سید جلیل سید محمد موسوی، خادم حرم حضرت رضا علیه‏السلام - که بیشتر اوقات به زیارت ائمه عراق مشرف می‏شده - گفت:
سید صالح، در کاظمین به من گفت: خوشا به حال تو! که از خدمتگزاران عتبه مقدسه خراسانی؛ زیرا کار دنیا و آخرت من به برکت وجود مبارک آن حضرت اصلاح گردید؛ و من از آن بزرگوار حکایتی دارم؛ شروع به نقل حکایت کرده، گفت:
من در بحرین در مدرسه‏ای مشغول به تحصیل بودم و در نهایت فقر و سختی می‏گذراندم تا اینکه روزی برای کاری از مدرسه بیرون رفتم؛ ناگاه چشمم به دختری آفتاب طلعت افتاد که تازه از حمامی که در مقابل مدرسه بود، بیرون می‏آمد.
بمحض اینکه او را دیدم محو جمال او شدم و عشقش در دلم جای گرفت.
غافل از اینکه او دختر ناصر لؤلؤیی است که در بحرین از او متمولتر نیست بالأخره صورت آن پری رخسار، از نظرم محو نمی‏شد و کار به جای رسید که از مطالعه و مباحثه باز ماندم.
تا اینکه خبر دار شدم گروهی تصمیم قطعی گرفته‏اند که برای زیارت حضرت رضا علیه‏السلام به مشهد مقدس بروند من با خود گفتم: دوای درد جانکاه تو از دربار حضرت رضا علیه‏السلام به دست می‏آید؛ مگر اینکه به وسیله آن حضرت به مقصود برسی بدین منظور، با آن گروه، همسفر شدم تا اینکه در اول ماه رمضان به آستان مقدس آن بزرگوار مشرف شدم.
چون شب شد، در عالم رویا به خدمت آن حجت الهی رسیدم؛ به من فرمود: تو در این ماه مهمان مایی و تو را بعد از آنم به بحرین می‏فرستم و حاجت تو را روا می‏کنیم.
بعد از بیدار شدن یک نفر سه تومان به عنوان هدیه به من داد؛تمام ماه مبارک رمضان را به وظایف و طاعات و عبادات کمر بستم. تا اینکه ماه رمضان به پایان رسید؛ به خدمت حضرت رضا علیه‏السلام برای زیارت مشرف شدم و بعد از زیارت از روضه مطهر بیرون آمدم که بروم، به پایان خیابان که رسیدم؛ ناگاه از طرف راستم شخصی مرا صدا زد و به من گفت: الآن خواب دیدم، در عالم خواب خدمت حضرت رضا علیه‏السلام مشرف شدم آن حضرت به من فرمود: طلبی که از آن شخص داری و از وصول آن مأیوس شده‏ای من آن وجه را به تو می‏رسانم به شرط آنکه الآن که بیدار می‏شوی و از خانه بیرون می‏روی یک اسب و ده تومان به کسی دهی که به در خانه، با تو مصادف می‏شود:
آن مرد، به فرموده امام علیه‏السلام عمل کرد و یک اسب و ده تومان به من داد و من سوار بر آن شده، از شهر خارج گردیدم.
وقتی به منزل اول - که طرق نام داشت - رسیدم؛ تاجری به من رسید که به واسطه سد راه آنجا متحیر بود؛ و امام هشتم علیه‏السلام را در خواب دید که آن حضرت به او فرمود: اگر منافع فلان پانصد تومان خود را به فلان سید بحرینی که فردا به فلان شکل و لباس می‏آید بدهی، من تو را بسلامت به مقصد می‏رسانم. آن مرد تاجر مرا ملاقات کرده، با من همراه شد و با هم حرکت کردیم تا به اصفهان رسیدیم در آنجا صد تومان به من داد، از آن وجه، اسباب دامادی خود را فراهم کردم و رو به راه نهادم و بسلامت به بحرین وارد شدم. و به همان مدرسه سابق خود رفتم. روز بعد دیدم؛ ناگهان شیخ ناصر لؤلؤیی که پدر آن دختر بود با خشم و خدم خود به مدرسه وارد شد و یکسره نزد من آمد و خودش را روی دست و پای من انداخت که ببوسد، ولی من در مقام امتناع در آمدم.
گفت: چگونه دست و پایت را نبوسم؟ حال آنکه من به برکت تو سزاوار آن حضرت شدم که حضرت رضا علیه‏السلام از من شفاعت کند. زیرا دیشب در خواب در خدمت آن بزرگوار مشرف شدم و به من فرمود: اگر شفاعت مرا می‏خواهی، فردا باید به فلان مدرسه و فلان حجره - که سیدی از اهل این شهر به زیارت من آمده بود و حالا برگشته و دختر تو را خواهان است بروی - و دخترت را به او بدهی، من در روزی که لاینفع مال و لا بنون.(روزی که مال و فرزند سودی ندارد )از تو شفاعت خواهم کرد.
این بود که شیخ ناصر، دختر خود را به ازدواج من در آورد. بعد از آن باز امام هشتم علیه‏السلام را در خواب دیدم که به من فرمود: به سوی نجف برو من نیز رفتم یک سال در آنجا توقف کردم؛ باز آن بزرگوار را در عالم رویا زیارت کردم؛ فرمود: یکم سال در کربلا باش و یک سال در کاظمین تا باز امر من به تو رسد.
اکنون در کاظمین هستم تا اینکه یک سال تمام شود تا ببینم بعداً چه امر فرماید.
ای شاهنشاه خراسان شه معبود صفات! - آسمان بهر تو بر پا و زمین یافت ثبات
منشیان در دربار تو ای خسرو دین - قدسیانند نویسند برات و حسنات
شرط توحید تویی کس نرود سوی بهشت - تا نباشد به کفش روز حساب از تو برات
ساعتی خدمت قبر تو ایا سبط رسول - بهتر از زندگی خضر و هم از آب حیات
خوشتر از سلطنت و زندگی جاوید است - دادن جان به سر کوی تو هنگام ممات
گرد خاک حرمت توشه قبر است مرا - در کف مقدم زوار تو روز عرصات
غرقه بحر گناهیم و نداریم امید - غیر لطف تو که را دهی از لجه نجات
کی پسندی؟ که به ما اهل جهنم گویند: - ای بهشتی! زچه گشتی تو زاهل درکات؟!


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت بیست هشتم

چقدر مهربان است!
شیخ محمد، کفشدار روحانی، از موثقین اهل منبر مشهد، از دوست خود نقل کرد که گفت: هنگام تحویل سال نو، در حرم مطهر حضرت رضا علیه‏السلام بودم.
با وجود تنگی جای، در پهلوی خود جوانی را دیدم که بزحمت نشسته است. به من گفت: هر چه می‏خواهی از این بزرگوار بخواه.
من چون او را جوان متجددی دیدم، خیال کردم او از روی استهزاء این حرف را می‏زند، سپس گفت: خیال نکن که من از روی بی اعتقادی این حرف را زدم، حقیقت همین است؛ زیرا از این بزرگوار معجزه بزرگی دیده‏ام. بعد شروع کرد به شرح آن معجزه.
گفت: من اهل کاشمرم پدرم در آنجا به من کم مرحمتی می‏نمود؛ لذا بی اجازه او پیاده به قصد زیارت این بزرگوار، به مشهد مقدس آمدم و چون جایی را نمی‏دانستم و کسی را هم نمی‏شناختم یکسره به حرم مطهر مشرف شدم و زیارت نمودم؛ ناگاه در بین زیارت، چشمم به دختری افتاد که با مادر خود به زیارت آمده بود.
همینکه چشمم به آن دختر افتاد، منقلب و فریفته او شدم و عشقش در دلم جای گرفت به طوری که پریشان حال شدم. جلو ضریح رفتم و شروع کردم به گریه کردم عرض کردم: حال که من گرفتار این دختر شده‏ام همین دختر را از شما می‏خواهم؛ گریه و تضرع و زیادی کردم.بطوری که بی حال شدم وقتی به خود آمدم دیدم؛ چراغهای حرم روشن شده و وقت نماز مغرب است؛ لذا نماز خواندم و با همان حال پریشانم باز جلو ضریح مطهر رفته و شروع کردم به گریه کردن.
عرض کردم: آقا! من دست از شما بر نمی‏دارم، تا به مطلب برسم و در حال گریه و زاری بودم تا وقت خلوت کردن حرم رسید و صدای جار بلند شد که ایها المؤمنون فی امان الله.
من هم دیدم چون حرم مطهر خلوت شد و مردم همه رفته‏اند ناچار بیرون آمدم همینکه به کفشداری رسیدم که کفشم را بگیرم، دیدم که یک نفر در آنجا نشسته است و به غیر از کفش من کفش دیگری هم نیست؛ آن شخص که مرا دید گفت: میرزانصرالله کاشمری تو هستی؟
گفتم:آری.گفت:بسیار خوب.
آن گاه به نوکر خود گفت: برو به برادر زنم بگو بیاید؛ پس از اندک زمانی برادر زنش آمده نشست. آن مرد به برادر زنش گفت:
حقیقت مطلب این است که من امروز بعد ظهر خوابیده بودم همشیره تو با دخترش برای زیارت به حرم مطهر رفته بودند؛ ناگاه در عالم خواب دیدم که یک نفر در منزل آمده، گفت: حضرت رضا علیه‏السلام تو را می‏خواهد فوراً برخاسته تا میان ایوان طلا رفتم؛ دیدم آن بزرگوار در ایوان، روی قالیچه نشسته است چون مرا دید صورت مبارک خود را به طرف من نموده، این میرزا نصرالله دختر تو را دیده است و او را از من می‏خواهد.
حال تو دخترت را به او تزویج کن. وقتی بیدار شدم، نوکرم را فرستادم در کفشداری تا او را پیدا کرده، بیاورد و حالا او را کرده،آورده است؛ و او همین آقای است که اینجا نشسته، تو را طلبیدم تا ببینم در این مورد چه رأیی داری؟
کفت: جایی که امام فرموده است من چه بگویم؟ آن جوان گفت: وقتی این سخنان را شنیدم شروع کردم به گریه کردن.
بالأخره آن دختر را به من تزویج کردند و من به مرحمت حضرت رضا علیه‏السلام به حاجت خود که وصال آن دختر بود رسیدم و خیالم راحت شد. این است که می‏گویم هر چه مایلی از این بزرگوار بخواه که حاجات به در خانه او بر آورده می‏شود (160)


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت بیست و هفتم

در شب جمعه چهاردهم ماه شوال سال 1343 ه‏ق فاطمه دختر فرج الله خان همسر حاج غلامعلی جوینی ساکن سبزوار شفا یافت.
سید اسماعیل حمیری در کتاب آیات الرضویه می‏نویسد؛ شوهر آن گفت: همسرم پس از وضع حمل، بیمار شد و کم‏کم به تب دائم مبتلی گشت و پیوسته بین 37 تا40 درجه تب داشت. پزشکان سبزوار هر چه در معالجه او کوشیدند ثمری نمی‏بخشید؛ بلکه به امراض دیگری هم مبتلی می‏شد تا یکی از آنها گفت:
خوب است او را برای تغییر آب هوا به خارج شهر ببری.
همینکه همسرم دستور او را شنید گفت: حال که طبیب چنین گفته است بیا و منتی بر من بگذار و مرا به زیارت حضرت رضا علیه‏السلام ببر تا شفای خود را از آن حضرت درخواست کنم یا در آنجا بمیرم.
من رأی او را پسندیدم و او را به مشهد مقدس بردم؛ چهار روز او را نزد پزشکی به نام مؤید الاطباء بردم لیکن اثری از بهبود مرضش ظاهر نشد.
پس از آن نزد دکتر آلمانی بردم او پس از معاینه گفت: دست کم یک سال باید معالجه شود.
بیست روز از معالجه‏اش گذشت؛ مرضش به جای بهبود، بیش از پیش شدت یافت به طوری که زمین گیر شد و نتوانست از جای خود حرکت کند.
من خودم نزد دکتر می‏رفتم و دستور می‏گرفتم تا روز سه شنبه یازدهم شوال به قصد دستور گرفتن، رفتم حاجی غلامحسین جابوزی با چند نفر دیگر نزد دکتر آمده بودند.
حاجی غلامحسین به دکتر گفت: دیروز حضرت رضا علیه‏السلام دخترم را شفا مرحمت فرمود؛ اکنون او را آورده‏ام تا معاینه کنی وقتی که دکتر دست دختر را سوزن زد فریادش از سوزش سوزن بلند شد.
دکتر فهمید که دستش خوب شده است خوشحال شد و گفت: من تو را به این کار راهنمایی کردم در این هنگام به مترجم خود گفت: بنویس که من دیروز کوکب مشلوله را معاینه کردم،و علاجی برای او نیافتم؛ مگر به نظر پیغمبر یا وصی او. امروز او را سلامت دیدم و شکی در شفای او ندارم.
حاج غلامعلی می‏گوید: به مترجم دکتر گفتم: چرا مرا به متوسل شدن راهنمای نکردی؟
جواب داد: او مردی بیابانی است و به دلالت محتاج بود؛ ولی تو تاجر و با معرفتی و به راهنمایی احتیاج نداری.
من اجازه حمام خواستم. اجازه نداد. گفتم: برای به حرم بردن و به امام علیه‏السلام توسل جستن به ناچار باید به حمام برود و پاکیزه شود؛ گفت: حال چنین است به حمام نیمگرم برود.
من پیش همسر مریضم آمدم و جریان شفا یافتن کوکب را برایش شرح دادم او بسیار گریست. گفتم: تو هم شب جمعه شفای خود را امام هشتم علیه‏السلام بگیر.
روز پنج شنبه به همراه زنی به حمام رفته، عصر به حرم مطهر مشرف شد و شفای خود را به شرح زیر گرفت: خودش گفت: وقتی خبر شفا یافتن کوکب‏
را شنیدم، دلم شکست با خود گفتم: من به امید شفا به مشهد آمده‏ام؛ لکن چه کنم که به مقصد نرسیدم؟ تا اینکه پیش از ظهر روز چهار شنبه خوابیده بودم در عالم رویا سید بزرگواری را دیدم که عمامه‏ای سیاه بر سر و قرص نانی به زیر بغل داشت آن نان را به یک طرف گذاشت و به زن سیدی که پرستار من بود فرمود: این نان را بردار.
این سخن را فرمود و از نظر غائب شد؛ همینکه بیدار شدم قدرت برخاستن و نشستن، در خود یافتم، حال اینکه پیش از خواب حالت حرکت در من نبود.
فهمیدم که تب قطع شده، ساعت به ساعت حالم بهتر می‏شد تا شب جمعه که به حرم مطهر رفته، توسل جستم و به امام علیه‏السلام درد دلم را اظهار می‏نمودم. عرض می‏کردم: من از سبزوار به امیدی به دربارت آمده‏ام نه به امید طبیب؛ حال یا مرگ یا شفا می‏خواهم.
اتفاقاً در حرم، پهلوی همسر حاج احمد بودم که شفا یافت. من همین قدر دیدم که نوری ظاهر شد که دلم روشن گشت.
مانند شخص کوری که یک مرتبه چشمانش بینا گردد. در آن حال هیچ درد کسالتی در خود نیافتم به نظر مرحمت امام هشتم علیه‏السلام.
شوهرش گفت: پس از سه روز او را پیش دکتر بردم؛ پرسید: در این چند روز گذشته کجا بودی؟ گفتم: نیامدن ما به واسطه این بود که امام هشتم علیه‏السلام همسرم را شفا داده است؟ او را آورده‏ام تا مشاهده نمایی. و درخواست کردم در این خصوص گواهی صادر نمایند؛ دکتر آلمانی او را معاینه کرد و گفت: هیچ مرضی ندارد.
دکتر مضایقه نکرد و به مترجم گفت: بنویس. فاطمه زوجه حاج غلامعلی سبزواری که مدت یکماه تحت معالجه من بود علاج نشد. امروز او را معاینه کردم و سلامت دیدم؛ سپس دکتر آلمانی زیر آن را امضاء کرد (159)
با تو پیوستم و از غیر تو دل ببریدم - آشنای تو ندارد سر بیگانه و خویش
به عنایت نظری کن که من دلشده را - نرود بی مدد لطف تو کاری از پیش
آخر ای پادشه حسن و ملاحت چه شود؟ - گر لب لعل تو ریزد نمکی بر دل ریش
حافظ


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت بیست و ششم

چگونه دختر شفا یافت؟
روز نهم شوال سال 1343 دست راست شل شده کوکب دختر حاج غلامحسین جابوزی (158)شفا داده شد؛پدر دختر گفت: یک شب در خانه ما اتفاقی هولناک افتاد؛ این دختر از هول اندوه؛ دست راستش به درد آمد تا سه روز به درد گرفتار بود؛ بعد دستش از حرکت افتاد؛ او را از قریه خود برای معالجه به کاشمر آوردم؛ نزد پزشک رفتم؛ پزشک برای معالجه آن کوشید؛ ولی بیماری او بهبود نیافت.
به مشهد مقدس مشرف شدیم ظاهراً برای معالجه؛ ولی باطناً برای استشفا از دربار حضرت رضا علیه‏السلام؛ چند روزی نزد پزشکان ایرانی رفتیم فایده‏ای ندیدیم؛ بعداً به دکتر آلمانی مراجعه کردیم طبیب مذکور، برای معالجه، دختر را برهنه کرد، دختر گفت: وقتی خود را در نزد آن اجنبی کافر، برهنه دیدم بر من گران آمد و بر من سخت گذشت که از خدا آرزوی مرگ کردم و گفتم: ای کاش مرده بودم! و ناموس خود را پیش اجنبی کافر، برهنه نمی‏دیدم.
دکتر دستور داد: چشمهای دختر را بستند.
سپس به او گفت: به هر عضوی که دست می‏گذارم بگو. دست بر روی هر عضوی می‏گذاشت دختر می‏گفت: فلان عضو است تا وقتی دست، بر روی دست راست او نهاد دختر ابداً اظهار درد نکرد.
چون معلوم شد. که احساس درد نمی‏کند؛ لباسهایش را به او پوشانده، چشمهایش را باز کرد و گفت: این دست علاج ندارد؛ سه مرتبه گفت: دست مرده است و روح ندارد؛ او را نزد امام خودتان ببرید مگر پیغمبر یا امام آن را علاج کند.
از این سخن یقین کردم، بجز پناه بردن به طبیب حقیقی، حضرت رضا علیه‏السلام، چاره‏ای نیست.
فکر بهبود خود ای دل! ز در دیگر کن - درد عاشق نشود به زمداوای طبیب
او را به حمام فرستادم تا پاکیزه شود و غسل نماید.
شست و شویی کن و آنگه به خرابات، خرام - تا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده
پاک و صافی شو و از چاه طبیعت به در آی - که صفایی ندهد آب تراب آلوده
نزدیک غروب بود که مشرف به حرم امن و کعبه حقیقی شدیم.
دخترم در پیش روی مبارک، جلو ضریح نشست و عرض کرد: یا امام رضا علیه‏السلام! یا شفا یا مرگ.
من هم سخن او را به ساحت اقدس حضرت رضا علیه‏السلام عرض کردم و هر دو با هم بسیار گریستیم.
آن گاه به یادم آمد که امروز نماز ظهر و عصر نخوانده‏ایم.به دخترم گفتم: برخیز! که نماز نخوانده‏ایم از جا برخاسته، به مسجد زنانه‏ای - که در حرم شریف است - برای ادای نماز رفت؛ من هم در جلو مسجد؛ مشغول نماز شدم.
هنوز نماز تمام نشده بود، دیدم دختر، بسرعت از مسجد زنانه بیرون آمد و از جلو من گذشت پس از تمام کردن نماز به جستجوی او رفتم که چنانچه به طرف منزل رفته باشد، او را ببینم که به خاطر ندانستن راه خانه، سرگردان نشود.
ناگهان دیدم که او در کنار ضریح مطهر نشسته و اظهار حاجت می‏کرد. و می‏گفت: یا مرگ یا شفا.
گفتم: کوکب! برخیز. تا به منزل رفته، تجدید وضو کنیم و برگردیم گفت: اگر شما مایلی برو؛ ولی من از اینجا برنمی‏خیزم تا مرگ یا شفای خود را نگیرم.
از انقلاب حال او، من هم منقلب شدم و شروع کردم به گریستن؛ سپس از حرم بیرون آمده، به منزل خود - که در سرای گندم آباد بود - رفتم؛ با دوستان همسفرمان که چای حاضر کرده بودند؛ نشسته مشغول صرف چای شدم که ناگاه دیدم دخترم با عجله آمد.
تعجب کردم و گفتم: کوکب! تو گفتی تا مرگ یا شفای خود را نگیرم از کنار ضریح مطهر بر نمی‏خیزم؛ چرا به این زودی آمدی؟
گفت: پدرجان! حضرت رضا علیه‏السلام مرا شفا داد. گفتم: راست می‏گویی؟ گفت نگاه کن و ببین.
در این موقع دست شل شده خود را بلند کرده، فرود آورد؛ به طوری که هیچ اثری از فلج در آن نبود؛ آن گاه گفت: پیوسته خدمت حضرت رضا علیه‏السلام عرض می‏کردم: یا مرگ یا شفا.
یک مرتبه حالتی مانند خواب به من دست داد و سرم را روی زانو گذاردم؛ سید بزرگواری را در میان ضریح دیدم که لباس سیاه در بر و عمامه سبز بر سر داشت و صورتش در نهایت نورانی بود؛ دست شل شده مرا میان ضریح کشید و از طرف شانه تا سر انگشتانم دست مالید و فرمود: دست تو عیبی ندارد؛ آن گاه انگشت پایم به درد آمد. چشم باز کردم دیدم یک نفر از خدمتگزاران حرم برای روشن کردن چراغهای بالای ضریح، کرسی نهاده؛ اتفاقاً یک پایه آن روی انگشت پایم قرار گرفته است. از جای برخاستم فهمیدم که امام هشتم علیه‏السلام در من به نظر مرحمت نگریسته و مرا شفا داده است؛ لذا بزودی خود را به خانه رسانیدم که به شما بشارت دهم.
میرزاابوالقاسم خان گفت: وقتی اولیاء آستان قدس اطلاع یافتند، از آقای اسماعیل خان دیلمی - که از طرف اداره قزاقخانه، بعضی کارهای آستان قدس به او واگذار شده بود.- در خواست کردند که پیش دکتر آلمانی برود و در این خصوص تصدیقی بگیرد. صبح آن شب دختر و پدرش را پیش دکتر بردند. وقتی دست او را سالم دید، چنین نوشت:
روز یکشنبه نهم شوال دست راست کوکب خانم دختر حاج غلامحسین ترشیزی را معاینه کردم.
از کتف تا پنجه لمس بود؛ بنابراین او را راهنمای کردم به حرم مطهر مشرف شود که به دعا و ثنا معالجه گردد. امروز صبح دوشنبه دهم شوال، همان دست را بکلی سالم دیدم؛ یقین دارم که این معالجه همان دعا و ثنایی است که در حرم مطهر شده است خدا مبارک کند.
دهم شوال 1343 دکتر فرانک
پس از امضاء در روزنامه مهر منیر نیز به چاپ رسید.


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت بیست پنجم

شب چهاردهم ماه شوال سال 1343 هجری قمری زنی خدیجه نام، دختر مشهد یوسف تبریزی خامنه‏ای، از امراض مهلکه شفا یافت. مختصر جریان آن به شرح زیر است:
میرزاابوالقاسم خان (156)نقل کرد: شوهر آن زن حاج احمد تبریزی قالی فروش که در سرای محمدیه، حجره تجارت دارد. گفت: یک سال پس از ازدواج با این زن دچار بیماری شدیدی گردید؛ هر چه پزشکان کوشیدند، نتوانستند بیماری او را علاج و درمان کنند.
بطوری که به جای بهبود بیماری مرضش شدت بیشتری هم یافت تا چند روز قبل از شفا یافتن، طوری او را مرض حمله می‏گرفت که در شبانه روز دو ساعت بیشتر حالش خوب نبود؛ و قوای او به قسمی رو به تحلیل رفته بود که قدرت برخاستن نداشت، مگر به کمک دیگران.
چون در این روزها شنیدم که حضرت رضا علیه‏السلام باب مرحمت خاصه خود را به روی دردمندان گشوده است و چند نفر دردمند دیگر هم تاکنون شفا داده؛ به طمع افتادم و این زن را به همراه دو زن از خویشاوندانم با درشکه به حرم فرستادم که تا صبح بمانند شاید نظر مرحمتی کنند و او را شفا دهند؛ و خود برای پرستاری اطفال که به خاطر نبودن مادر، بی تابی می‏کردند؛ در خانه ماندم.
حتی وقتی که غذا برای اطفالم می‏آوردم گریه می‏کردند و می‏گفتند: غذا نمی‏خوریم، مادرمان را می‏خواهیم؛ خود هم با دیدن حال آنها نسبت به غذا بی‏اشتها شده بودم؛ به هر قسمی بود دخترم را خوابانیدم؛ ولی پسر بچه‏ام آرام نمی‏گرفت؛ لذا او را در بر گرفته، خواستم با او بخوابم؛ ناگه شنیدم که در خانه را به شدت می‏کوبند؛ با خود خیال کردم که زنم چون طاقت نیاورده است که در حرم بماند، بازگشته؛ ناراحت شدم. که عجب جنس قلبی است! طبق معروف که می‏گویند: مال قلب به صاحبش بر می‏گردد.
آمدم در را باز کردم دیدم حاج ابراهیم قالی فروش و چند نفر از خدام حرم به پای برهنه آمده‏اند و می‏گویند بیا خودت زوجه‏ات را از حرم، به خانه بیاور. حضرت رضا علیه‏السلام او را شفا داده است من اول باور نکردم؛ ایشان قسم یاد کردند که او سه ربع قبل از این شفا یافته است، لذا لباس پوشیده، با آنها مشرف شدم، زنم را سلامت یافتم؛ تقریباً چهار ساعت از شب گذشته بود که با نهایت شادی برگشتیم و اطفال از دیدن مادرشان بسیار شادمان شدند.
کیفیت شفای او:
خودش گفت: وقتی مرا به حرم مطهر بردند و به مسجد زنانه رساندند، فوراً مرض حمله مرا گرفت و بیهوش شدم؛ چون به حال آمدم زنهایی که در آنجا بودند گفتند: ما از این حال تو می‏ترسیم؛ به همین جهت مرا به نزدیک ضریح مطهر پشت سر مقدس بردند؛ من روسری خود را به ضریح بسته، با دل شکسته به زبان ترکی عرض کردم.
آقا می‏دانی چرا به این جا آمده‏ام؟ اگر مرا شفا ندهی از اینجا بیرون نمی‏روم؛ و سر به بیابان می‏گذارم. بیحال شدم و در عالم بیحالی سید بزرگواری را دیدم که عمامه سبز بر سر داشت، گمان می‏کردم از خدام حرم است به ترکی به من فرمود:
بوردان دورنیه اتور ماسان بردا بالا لاردن ایوده اغلولار. چرا اینجا نشسته‏ای؟ در حالی که بچه‏هایت در خانه گریه می‏کنند.
به زبان ترکی عرض کردم: آقا! از اینجا نمی‏روم؛ آمده‏ام شفا بگیرم اگر شفا ندهید، سر به بیابان می‏گذارم.
فرمود: گت گنه بالا لاردن اوده اغلولار.
برو به خانه که بچه‏ها گریه می‏کنند؛ عرض کردم: ناخوشم. فرمود: ناخوش دیرسن.مریض نیستی
تا این فرمایش را فرمود فهمیدم که هیچ دردی ندارم. آن وقت یقین کردم که آن شخص امام علیه‏السلام است، عرض کردم: می‏خواهم به شهر خود، نزد مادر برادرم بروم و خرجی راه ندارم خجالت می‏کشم به شوهر خود بگویم خرجی به من بده یا مرا ببرد.
آن حضرت به زبان ترکی فرمود: بگیر! نصف این را به متولی بده و هزار تومان بگیر برای دنیای خود و نصف دیگر را ذخیره آخرت خود کن؛ این را فرمود: و چیزی در دست راست من نهاد.
من انگشتهای خود را محکم روی آن نهاده؛ در این هنگام به حال آمدم و هیچ دردی در خود ندیدم شک ندارم که آن چیز میان دستم بود بعد از خوب شدن. از شوق برخاستم؛ خواهرم و آن زن دیگر که با من بودند تا فهمیدند که امام مرا شفا داده فریاد کردند که مریضه شفا داده شده است مردم بر سرم هجوم آوردند و لباسهایم را به عنوان تبرک پاره پاره کردند.
در این میان نفهمیدم که دستم باز شد و آن چیز مفقود گردید یا کسی از دستم ربود؛ شوهرش می‏گفت: چند مرتبه مرا در آن شب و روزش فرستاد که شاید آن مرحمتی پیدا شود؛ افسوس که پیدا نشد!(157)
ز آستان رضایم خدا جدا نکند - من و جدایی از این آستان خدا نکند
به پیش گنبد زرینش آفتاب منیر - ز رنگ زردی خود دعوی بها نکند
به صحن او نکند کس به دل هوای بهشت - مگر کسی که زروی رضا حیا نکند
ز درگه کرمش دست التجا نکشم - گدا که دامن صاحب کرم رها نکند
به نزد حق نبود هیچ طاعتی مقبول - از آن کسی که رضا را زخود رضا نکند
شها به زائر خود داده‏ای تو وعده لطف - کجا به گفته خود چون تویی وفا نکند


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت بیست و چهارم

به زبان ترکی با او سخن گفت
شب هفدهم ماه شوال 1343 زنی به نام ربابه دختر حاج علی تبریزی ساکن مشهد از مرض فلج و بیماری دیگری شفا یافت؛ بدین شرح:
شوهرش گفت: بعد از ازدواج با او چند روزی بیش نگذشته بود که به مرض دامنه مبتلی شد؛ پس از مراجعه به پزشک نه روز معالجه او ادامه داشت تا بهبودی حاصل کرد.
بعداً بر اثر پرهیز نکردن، بیماری به حالت اول بازگشت برای نوبت دوم به پزشک مراجعه کردیم ولی دست راست و هر دو پای او تا کمر شل شد و زمین گیر گشت.
پزشکان هفت ماه تمام برای معالجه او کوشیدند؛ ولی بهبود نیافت.
پس از آن به دکتر آلمانی مراجعه کردند؛ او به جای درمان دردش بیماری او را به گونه‏ای تشخیص داد و برای او نسخه نوشت که دندانهایش روی هم افتاد و دهانش بسته شد. به طوری که قادر به غذا خوردن نبود.
سپس دکتر آلمانی گفت: بیماری او علاج ناپذیر است؛ مگر اینکه به پزشک روحانی متوسل شوید.
هشت روز بعد، به وسیله تنقیه غذا به او رسانیدند و باز او را نزد پزشک دیگری بردند؛ پزشک معالج با پزشکان دیگر جلسه‏ای مشورتی تشکیل دادند و آمپولی را تجویز و به او تزریق کردند که دهانش باز شد و توانست غذا بخورد؛ ولی مثل سابق دست و پایش شل بود و به گوشه‏ای افتاد؛ آخرالامر پزشکان گفتند: بیماری او علاج ندارد.
شب پنجشنبه هشتم شوال همسرم، مرا نزد خود خواند و با حال ناتوانی زبان عذر خواهی گشود و گفت: شوهرم! خیلی برای من زحمت کشیدی؛ بالأخره خیری از من ندیدی؛ اکنون بر من منت گذار و فردا شب مرا به حرم مطهر حضرت رضا علیه‏السلام ببر و خودت برگرد و بخواب؛ من شفا یا مرگ خود را از آن حضرت می‏گیرم؛ بالأخره از این دو تا یکی را مرحمت می‏نماید.
من خواهش او را پذیرفتم؛ شب جمعه او و مادرش را با درشکه تا نزدیک حرم مطهر رساندم و از آنجا تا داخل حرم او را به پشت گرفته، نزدیک ضریح گذاشتم و خود به خانه برگشته، خوابیدم.
سپس آن زن گفت: وقتی شوهرم رفت، مادرم گفت:تو پهلوی ضریح مقدس باش و من به مسجد زنانه رفته تا کمی استراحت کنم.
همینکه او رفت من به آن حضرت متوسل شده، عرض کردم: یا مرگ یا شفا می‏خواهم؛ پس از گریه بسیار، میان خواب بیداری بودم که دیدم ضریح مقدس شکافته شد و سید جلیل القدری ظاهر گشت که لباسهای سبز در بر داشت.
به زبان ترکی به من فرمود: درایاقه، برخیز! جواب نگفتم.
دفعه دیگر فرمود:باز جواب ندادم.
مرتبه سوم عرض کردم: آقا! من الم ایاقم یخد آقا! من دست و پا ندارم. فرمود:
درایاقه مسجد گوهر شاد دست نماز آل نماز قل اتر. برخیز و به مسجد گوهر شاد برو و وضو بگیر و نماز بخوان، آن گاه بدین جا بیا بنشین.
در این میان، زنی از زوار که در حرم، پهلوی من بود، فریاد زد؛ من از فریاد او سر از ضریح مطهر برداشتم؛ در حالی که هیچ دردی در خود احساس نمی‏کردم از جای برخواستم و گفتم: اول بروم، مادرم را بشارت دهم؛به مسجد زنانه رفتم مادرم را از خواب بیدار کردم و گفتم بر خیز!که ضامن غریبان، مرا شفا مرحمت فرمود:
مادرم سراسیمه از خواب برخاست وقتی مرا در حال سلامت دید، به گریه افتاد؛ هر دو از شوق، یک ساعت گریه می‏کردیم تا کم کم مردم فهمیدند و بر سر من هجوم آوردند.
چند نفر از خدام حرم، در همان ساعت به دنبال شوهرم رفتند، ایشان با نهایت خوشحالی آمده، مرا سلامت دیدند.
شوهرم گفت برخیز برویم، گفتم: چطوری بیایم با اینکه حضرت رضا علیه‏السلام به من فرموده است که به مسجد گوهر شاد برو و وضو بگیر و نماز بخوان و بعداً بیا اینجا بنشین. هنوز صبح نشده که به مسجد گوهر شاد رفته، وضو بگیرم‏
تا طلوع فجر در حرم مطهر بودم آنگاه به مسجد گوهر شاد رفته، وضو ساختم، نماز خواندم و سپس به حرم برگشته، تا طلوع آفتاب در آنجا بودم و پس از آن با شوهرم به منزل برگشتم.
میرزاابوالقاسم خان پس از نقل این جریان می‏گوید:
من آن شب در آن منزل خوابیده بودم؛ اهل خانه نیز همه در خواب بودند؛ در حدود ساعت شش یا هفت شب گذشته ناگاه متوجه شدم که در خانه را می‏زنند رفتم در را باز کردم دیدم؛ چند نفر از خدام حرم مطهرند؛ گفتم: چه خبر است؟
گفتند: امشب کسی از منزل شما به حرم آمده است؟ گفتم: آری.
زنی را که هفت ماه است دست و پایش شل شده است با مادرش برای استشفا به حرم برده‏اند؛ مگر در حرم مرده است؟
گفتند: نه. حضرت رضا علیه‏السلام او را شفا داده؛ ما برای تحقیق وضع او آمده‏ایم میرزاابوالقاسم خان گفت: این جریان را در روزنامه مهر منیر درج کردند. دکتر لقمان الملک نیز صحت این معجزه را شهادت داده و صورت شهادتنامه او این است.
در تاریخ هشتم ماه رجب بنده با دکتر سید مصطفی خان، عیال مشهدی علی اکبر نجار را که تقریباً شانزده سال دارد؛ معاینه نمودیم یک دست و نصف بدنش مفلوج و متشنج بود؛ و یک ماه بود قدرت یک قاشق آب خوردن را نداشت.
بعد از چندین روز معالجه موفق به باز شدن دهان او شدیم که خودش می‏تواند غذا بخورد؛ ولی سایر اعضاء به همان حال باقی بود؛دو ماه می‏شد که خویشاوندان مشارالیه از بهبود او مأیوس بودند و بنده هم امیدی به بهبود او نداشتم.
حال که شنیدم بعد از استشفا از دربار اقدس طبیب الهی و التجا به خاک مطهر بقعه سنیه (153) رضویه ارواح العالمین له الفداء شفا گرفته و بهبود یافته است حقیقة بغیر از اعجاز، چیز دیگری به نظر نمی‏رسد و از قوه طبیعیه بشریه طبقات رعیت خارج است. و الله متم نوره و لوکره الکافرون (154)(155)


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0