داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت بیست و سوم

شفا و نجات یک بانوی مسیحی
روز پنجم مرداد یک بانوی مسیحی - که دین و آیین اسلام را پذیرفته - با نهایت بهجت و سرور به دفتر مجله (152)آمد و ما را به سعادت عظیمی که نصیبش شده بود، بشارت داد.
بانو رافیک اصلانیان بیست و هشت ساله هم اکنون در بیمارستان فیروز آبادی تهران کار می‏کند؛ وی شرح شفا و نجات یافتن خویش را چنین بیان کرد. بانو رافیک گفت: سال گذشته دچار بیماری صعب العلاجی شدم. که قدرت حرکت از من سلب شد و از ناحیه ستون فقرات درد بسیار شدیدی احساس می‏کردم.
پزشکان تهران برای عکسبرداری اظهار داشتند که پنج مهره از ستون فقرات تو سیاه شده است؛ و با عمل جراحی هم علاج پذیر نیست؛ من که از همه جا درمانده بودم؛ شنیدم که در خراسان امامی هست که بیماران را شفا می‏بخشد.
با هزار امید و اشتیاق و تحمل رنج و مشقت بسیار، خود را به مشهد رساندم و با راهنمایی خدام آستان قدس، شبی را در پشت پنجره فولاد گذراندم.
سحرگاه در خواب دیدم که شخصی مجلل، به نزدیک من آمد؛ و دستی بر پشتم کشید که حرارتی عجیب در خود احساس کردم؛ و فرمود: تو بهبود یافتی. چون از خواب بیدار شدم، با نهایت شگفتی، خود را سالم دیدم؛ و از شدت شوق می‏گریستم - زمانی که به تهران بازگشتم، پزشکان پس از عکسبرداری و تطبیق عکسهای جدید و قدیم در شگفت ماندند.
یک سال از این ماجرای گذشت؛ دوباره به مشهد آمدم؛ و پس از عتبه بوسی حضرت رضا علیه‏السلام در محضر آیت الله میلانی، دین اسلام را پذیرفتم و ایشان مرا به نام فاطمه نامید.
بانو فاطمه اصلانیان دستخطی را نشان داد که آیت الله انگجی و آیت الله میلانی تشرف ایشان را به دیانت اسلام تصدیق کرده بودند.


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت بیست دوم

شبی در قم داماد جناب میرزا احمد رضائیان،مؤلف را به مهمانی دعوت نمود آقا میرزا احمد جریانی را نقل کرد و دامادشان - که از طلاب برجسته است - نوشت؛ من هم اکنون از روی نوشته ایشان می‏نویسم.
میرزا احمد گفت: در عالم خواب جنازه‏ای را دیدم که به طرف حرم مطهر حضرت رضا علیه‏السلام بردند؛ و در صحن نو مقابل ایوان طلا نهادند؛ و قرار گذاشتند که چند تن، از جمله دو عالم اصفهانی و حاجی مرشد مداح، مداح هیأت اصفهانیها و... آن را برای طواف دور مرقد مقدس، به داخل حرم ببرند؛ من نیز با آنها رفتم. به داخل حرم که رسیدند؛ جنازه را پائین پای مبارک نهادند؛ مشاهده کردم و دیدم؛ حضرت رضا علیه‏السلام در کنار من ایستاده‏اند؛ سلام عرض کردم، ایشان به سلام من جواب دادند.
ضمناً به من فهماندند که جز تو کسی مرا نمی‏بیند مواظب باش، کسی دیگر مطلع نشود؛ بگو جنازه را به طرف بالای سر ببرند؛ جنازه را به بالا سر مبارک بردیم؛ حاجی مرشد هم مقابل ما ایستاده بود. آن حضرت فرمود: به حاجی مرشد بگو. زیارت بخواند؛ من گفتم.
آقا فرمودند: جنازه را از حرم بیرون ببرند جنازه را به طرف در پائین پای مقدس بردیم.
سپس فرمود: آن را بر زمین گذارند؛ و بعد به من اشاره فرمود که گوشه فرش را بلند کرده با دست تکان بده تا گرد و غبارش روی جنازه بنشیند؛ من آن قدر با کف دست روی فرش زدم،که فرمود: بر زمین بگذارند. یکی از روحانیون همراه جنازه، ایستاد برای اقامه نماز میت. من می‏دانستم که آنها آن حضرت را نمی‏بینند از طرفی دیدم که آن حضرت ایستاده‏اند؛ یکی از روحانیون تکبیر گفت؛ ولی من صبر کردم تا آقا تکبیر بگوید؛ ایشان که تکبیر گفتند من اقتدا کردم. تا نماز تمام شد. فرمودند: جنازه را بیرون ببرید. پیوسته من خدمت آقا بودم؛ در تمام مراحل، دستور خود را بوسیله من اجرا می‏کردند.
تا اینکه جنازه را از صحن نو به صحن کهنه بردیم به محض ورود به صحن کهنه،آن حضرت به من فرمود: بگو جنازه را به پشت پنجره فولاد ببرند. من هم گفتم؛ چنین کردند.
زمانی که جنازه را پشت پنجره فولاد نهادند؛ فرمودند: بگو حاجی مرشد مصیبت بخواند؛ او شروع به ذکر مصیبت کرد؛و حاضران گریستند؛ من از شدت گریه حالت ضعف برایم دست داده؛ و از خواب بیدار شدم. نشستم، و در بیداری بسیار گریستم، همسرم از شدت گریه من بیدار شده گفت: برای چه اینقدر گریه می‏کنی؟ گفتم: خوابی دیدم؛ ولی خواب را برای او نقل نکردم.
مدت زمانی منتظر بودم که در خارج چه جریانی رخ خواهد داد.
پس از یک ماه که از این جریان گذشت، روزی وارد صحن شدم؛ دیدم جمعی زوار از زن و مرد و چند روحانی و...در گوشه صحن دور هم گرد آمده‏اند - گمان کردم اینها جنازه‏ای در غرفه دارند - نزدیک غرفه رفتم؛ جنازه‏ای را داخل آن دیدم که کتیبه‏ای بر روی آن بود؛ به یادم آمد که این کتیبه را من زیر رو کرده‏ام.
ناگهان متوجه شدم که این همان جنازه است که یک ماه قبل خواب آن را دیده‏ام؛ از غرفه بیرون آمدم.
نام آن مرحوم را پرسیدم؛ گفتند: ایشان سید ابوالعلی درچه‏ای زاده، از علمای اصفهان است. امروز، روز سوم ورود ایشان به مشهد مقدس بوده که از دنیا رفته است.
روز اول و دوم به حرم مشرف شدند؛ ولی امروز که روز سوم است به شخص همراه خود گفتند: که امروز نمی‏توانم به حرم مطهر مشرف شوم؛ نمازم را همینجا می‏خوانم؛ شما به حرم بروید؛ من چای حاضر می‏کنم تا بیاید همسفری او که به حرم می‏رود و برمی‏گردد می‏بیند چای حاضر است؛ ولی آقا در حال سجده‏اند.
سلام می‏کند؛ ولی جوابی نمی‏شنود - با خود می‏گوید که آقا مشغول ذکر است - یک فنجان آب جوش برای خود و یکی هم برای آقا حاضر کرده، آقا را صدا می‏زند؛ ولی جوابی نمی‏شنود وقتی دست زیر بغل آقا می‏برد، می‏بیند که او در حال سجده از دنیا رفته است.
پرسیدم: اکنون چرا جنازه را اینجا نهاده‏اند؟ گفتند: گذاشتیم تا فامیل نزدیکشان به مشهد بیایند، او را دفن کنیم.
گفتم: او را طواف داده‏اید؟ گفتند: آری.
آن روز چند مرتبه خبر گرفتم تا ببینم، چه می‏کنند. بالأخره شب که در دکان را بستم به صحن آمدم؛ دیدم جنازه را بیرون آورده‏اند و به طرف حرم می‏برند؛ من هم به جمع آنها پیوستم؛ جنازه را در محلی نهادند که من در خواب دیده بودم؛ یعنی در صحن نو، جلو ایوان طلا.
و افراد منتخب، برای بردن جنازه برای طواف همانها بودند،که در خواب دیده بودم. من هم برای بردن جنازه به داخل حرم، کفشهایم را بیرون آورده، با آنها رفتم.
از در پائین پای مبارک، جلو ضریح مطهر را که بر زمین نهادند، صدای همچون صدای خواب، با گوش خود شنیدم؛ که فرمودند
جنازه را به طرف بالای سر ببر؛ و بقیه جریان از زیارتنامه خواندن مرشد و نماز بر متوفی خواندن و خاک فرش بر جنازه تکاندن.مانند خواب، یکی یکی به من دستور دادند و انجام شد.(من دستور را می‏شنیدم؛ ولی آقا را نمی‏دیدم تا پشت پنجره فولاد که امر کردند؛ به حاجی مرشد بگو ذکر مصیبتی بکند؛ من گفتم و ایشان ذکر مصیبت کردند؛ تا اینجا مانند خواب، کاملاً مطابق بود؛ پس از آن جنازه را به طرف باغ رضوان بردند و در غرفه‏ای که قبلاً خریده بودند دفن کردند.
پس از دفن، من به یکی از آقایان گفتم: که یک ماه قبل چنین و چنان خوابی دیده‏ام؛ ایشان گفتند: آقا را می‏شناختی! گفتم:نه. وقتی خواب را نقل کردم، آن آقا، مرا در آغوش گرفت و بسیار گریست؛ و بعداً به حاضران علام کرد که ایشان خوابی درباره سید ابو العلی درچه‏ای زاده دیده‏اند که اکنون برای شما نقل می‏کنند؛ من هم بر اثر اصرار آنان، برایشان نقل کردم و حاضران بسیار گریستند.


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت بیست یکم

اینک جریان دیگر:
کردی کلاتی سی و پنجساله‏ای بر اثر افتادن از بالای چوب بست از کمر فلج شده بود و با چوب زیر بغل، بزحمت راه می‏رفت.
پس از شش ماه، به او گفتند: اگر به مشهد مقدس بروی، و از امام رضا علیه‏السلام شفا بخواهی، بهبود می‏یابی.
بالأخره او را با قاطر به مشهد می‏برند و در صحن که می‏رسند او را رها می‏کنند او با چوب زیر بغل تا نزدیک سقاخانه اسماعیل طلایی می‏رود؛ در آنجا دربانی را می‏بیند (حسین با خود چنین خیال می‏کند که حضرت رضا علیه‏السلام در یکی از این اطاقها باید باشد که می‏تواند نزد ایشان برود).
با همان لهجه کردی به دربان می‏گوید: حضرت رضا علیه‏السلام کجاست؟ ما از کلات آمده‏ایم تا او را ببینیم آقا را کجا باید ببینیم؟ ما با او کار داریم.
دربان با حالت تمسخر به یکی از مناره‏ها اشاره کرده، گفت: آقا آنجاست. مرد کرد گفت: ما چه طور آن بالا برویم؟ دربان از روی تمسخر در پله‏های مناره را نشان داده، گفت باید از این پله‏ها بالا بروی.
مرد کرد به طرف در مناره و با زحمت تمام از پله اول و دوم بالا رفت؛ همینکه خواست، با همان سعی و تلاش از پله سوم بالا رود، از بالا صدای شنید؛ که می‏گفت: حسین! بالا نیا. برای تو زحمت دارد. ما پائین آمدیم.
آقا پائین آمدند؛ حسین از دیدن آقا خوشحال شد. سلام کرد. آن حضرت پس از جواب سلام، فرمود:حسین! چه کار شده؟
گفت: شش ماه است که از کار افتاده‏ام حالا آمده‏ام تا ما را خوب کنی.
آقا دستی به کمرش مالید؛ در حال چوبها از زیر بغلش افتاده و آسوده روی پاهای خود ایستاد و کمرش راست شد، دیگر احساس درد کمر نکرد.
آن حضرت چوبها را از روی زمین برداشت و به او داد - که چون مهمان اوست، زحمت نکشد.
بعداً به او فرمود: برو؛ هر چه دیدی برای آن دربان، نقل کن. حسین نزد دربان رفت. دربان همینکه دید او بدون چوب و در حال عادی راه می‏رود و چوبهای زیر بغلش را در دست گرفته است؛ تعجب کرد و او را در بغل گرفت.
اما حسین به خاطر راهنمائی که او را به پیش امام رضا علیه‏السلام فرستاده بود اظهار تشکر کرد و گفت: خدا پدرت را بیامرزد! که مرا خدمت امام فرستادی.
اما دربان بر سر زبان با خود گفت: خاک بر سرم! من او را مسخره کردم و او شفای خود را گرفت.


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت بیستم

آقا میرزا احمد رضائیان - از دوستان مورد اعتماد مؤلف - نقل کرد: دوستی داشتم که بر اثر تصادف فلج شده بود و مدت دو سال در مشهد به سر می‏برد.
یکی از خدام او را می‏شناخت که دیر زمانی در مشهد مانده و برای شفا گرفتن به حضرت رضا علیه‏السلام متوسل شده است و هر شب به حرم مشرف می‏شود؛ شبی در حضور من - که در رفت آمد او با چرخ به حرم مطهر به او کمک می‏کردم - گفت: چرا برای شفا گرفتن خود اصرار نمی‏کنی؟ دو جریان برای تشویق ایشان نقل کرد:
1- یکی از سر کشیکها به نام حاجی حسین - که شب در آسایشگاه به سر می‏برد - حضرت رضا علیه‏السلام را در عالم خواب دید که در کنارشان سگ سفیدی بود؛امام علیه‏السلام به حاجی حسین فرمود: بچه‏های این سگ در چاه افتاده‏اند: برو بچه‏هایش را از چاه نجات بده.
حاجی حسین رفت و در صحن را باز کرد و سگ سفیدی را با همان مشخصات در پشت در، دید که زوزه می‏کشد.
نزدیک رفت و به سگ اشاره کرد و گفت: برویم.
سگ به طرف پائین خیابان به راه افتاد و حاجی حسین را بر سر چاه برد و آنجا نشست. حاجی حسین از بالای چاه صدای زوزه بچه سگهای را شنید و به سگ گفت، همینجا باش تا برگردم.
ساعت دو بعد از نیمه شب بود در همان نزدیکی زنگ در خانه‏ای را زد؛ جوانی با لباس خواب، در را باز کرد.
حاجی حسین جریان سگ را شرح داد؛ بعداً به جوان گفت: ریسمان و فانوس و کیسه گونی بردار و بیاور با هم برویم.
جوان آنها را آماده کرده آورد و با هم بر سر آن چاه رفتند.
جوان داخل چاه شد و بچه سگها را داخل گونی نهاده از چاه بالا آوردند و سگ به عنوان تشکر دمی جنباند. سپس رو به من کرد. گفت: سگ وقتی بچه‏هایش به چاه می‏افتند می‏داند به که باید پناه ببرد تو چرا برای شفا گرفتن خود ناله و تضرع نمی‏کنی؟


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت نوزدهم‏

با وجود عنایاتی که حضرت رضا علیه‏السلام به زوار خود دارد، زوار باید قدر و منزلت خود را بداند و گامی از دایره ادب و انسانیت بیرون ننهند.
داستان زیر هشتاری برای زوار است!
مرحوم مروج در کتاب کرامات رضویه (151) می‏نویسد:
تاجری اهل تهران به عنوان زیارت به مشهد مقدس مشرف شد؛ که او در مسافرت بود، یکی از دوستانش در تهران او را در خواب دید که آن آقا به حرم مشرف شد؛ در حالی که امام علیه‏السلام روی ضریح نشسته بود. او پیش روی ایشان ایستاد و حربه‏ای به سوی امام پرتاب کرد به طوری که امام علیه‏السلام خیلی ناراحت شد.
باز به طرف دیگر ضریح رفت و همین عمل را مرتکب شد. مرتبه سوم به طرف پشت سر مبارک رفته و حربه‏ای به سوی ایشان پرانید که بر اثر اصابت آن، امام به پشت افتاد؛ من وحشت زده از خواب بیدار شدم و با خود گفتم که این چه خوابی بود؟
بالأخره رفیقش از سفر برگشت در ملاقات با او پرسید: برای چه رفته بودی؟
جواب داد: برای زیارت.
گمان می‏کرد که در خلال سخنانش تعبیر خوابش را خواهد فهمید چون از سخنانش چیزی نفهمید، خواب خود را برای او نقل کرد.
آن مرد گریان گفت: حقیقت این است که وقتی در حرم مشرف بودم، زنی را پیش روی آن حضرت دیدم که دستش را روی ضریح مطهر گذاشته بود، خوشم آمده دستم را روی دستش گذاشتم به طرف دیگر رفت؛ من هم رفتم باز همین عمل را مرتکب شدم تا به طرف پشت سر رفتم؛ دستش را که به ضریح گذاشته بود، با دست خود لمس کردم
البته به خدا پناه باید برد از چنین گستاخی
در پایان می‏گوید: پرسیدم: اهل کجایی؟ گفت: تهران ما با هم از سفر برگشتیم.
بحمدالله حالا در جمهوری اسلامی جدایی خواهران زائر، از آقایان طرح ریزی و از این پیش‏آمدهای سوء، بسیار کاسته شده است.


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت هجدهم

شهید آیة الله دستغیب در کتاب داستانهای شگفت‏انگیز (150) خود می‏نویسد:
مرحوم حاج شیخ محمد جواد بید آبادی که وقتی آن بزرگوار به قصد زیارت حضرت رضا علیه‏السلام و توقف چهل روز در مشهد مقدس به اتفاق خواهرش از اصفهان حرکت نمود و به مشهد مشرف شدند.
چون هیجده روز از مدت توقف، در آن مکان شریف گذشت، شب، آن حضرت در عالم واقعه به ایشان امر فرمودند که فردا باید به اصفهان برگردی؛ عرض می‏کند: مولای من! قصد توقف چهل روزه در جوار حضرت علیه‏السلام کرده‏ام و هنوز هجده روز بیشتر نشده است.
امام علیه‏السلام فرمود: چون خواهرت از دوری مادرش دلتنگ است و از ما مراجعتش را به اصفهان خواسته برای خاطر او باید برگردی. آیا نمی‏دانی که من زوار را دوست می‏دارم؟
چون مرحوم حاجی بیدار می‏شود، از خواهرش می‏پرسد که از رضا علیه‏السلام روز گذشته چه خواستی؟ گفت: چون از مفارقت مادرم سخت ناراحت بودم، به آن حضرت شکایت کرده، درخواست مراجعت نمودم.
گفت:خواهرم!غمگین مباش؛ حضرت رضا علیه‏السلام به من دستور دادند که فردا به اصفهان برگردیم. ناراحت نباش.


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت هفدهم

حاج میرزا احمد رضائیان - که از اخیار مشهد است گفت: در حدود سی سال قبل، سیدی به نام سید حسن، در انتهای بست پائین خیابان، کنار مغازه‏ام بساط خرازی داشت.
روزی گفت: دختر سه ساله‏ام، بی بی صدیقه، سخت مریض است. روز دیگر پرسیدم: حال بی بی صدیقه چطور است؟ گفت: حالش خوب نیست؛ به طوری که هیچ امیدی به زنده ماندنش ندارم؛ لذا تصمیم دارم که تا از حالش خبری ندهند به خانه نروم.
من چون او را خیلی پریشانحال دیدم، به او پیشنهاد کردم که در حرم حضرت رضا علیه‏السلام میان نماز ظهر و عصر به حضرت رقیه علیه‏السلام متوسل شو تا دخترت شفا یابد.
سید حسن، مثل همیشه برای ادای نماز به حرم رفت؛ ولی نمازش بیش از روزی قبل به طول انجامید.
در بازگشت از او پرسیدم: متوسل شدی؟ گفت، میان دو نماز خیلی گریه کردم؛ سپس دیدم دختر هفت هشت ساله‏ای عربی از داخل ایوان طلا به طرف من آمد و گفت:
آقا سید حسن سلام علیکم - حال بی بی صدیقه چطور است؟
گفتم: حالش خیلی بد است؛ به گونه‏ای که امروز تصمیم دارم به خانه نروم. سپس فرمود: من - الان - که آنجا بودم - او را ناراحت ندیدم.
گفتم: حالش طوری بود که توان حرکت نداشت؛ سپس پرسید: شما به که متوسل شدید؟
گفتم: به حضرت رقیه علیه‏السلام.
گفت:ایشان سلامت او از خدای تعالی خواست و خدا هم او را شفا داد. و دلیل بهبودش هم این است که اگر به خانه برگردی،بی‏بی صدیقه،در را به رویت باز خواهد کرد.
پس از آن با خود گفتم: شاید او بچه همسایه‏ام بود، زود به داخل حرم رفتم تا والدینش را ببینم، ولی دختر عربی یا شخص دیگری را ندیدم.
من به او گفتم: آن دختر خانم، خود حضرت رقیه علیهاالسلام بوده است. چنانچه به خانه‏ات برگردی او را سالم خواهی دید.
او به خانه‏اش رفت و سه ساعت بعد از ظهر لبخندزنان بازگشت.
به او گفتم: خیلی! گفت: آری؛ من در حین مراجعت به خانه وقتی پشت در رسیدم به جای صدای گریه و شیون بی‏بی صدیقه، صدای بازی کردن بچه‏ها را شنیدم.
در خانه را زدم؛ بی‏بی صدیقه گفت: کیست؟ گفتم: منم. زود آمده در را باز کرد؛ من از خوشحالی او را در آغوش گرفتم؛ در حالی که از شادی گریه می‏کردم، من بی حال شدم؛ پس از آن پرسیدم: چه شده؟ که خوب شدی.
گفت: یک ساعت قبل خوابیده بودم؛ ناگهان دختر بچه‏ای آمد گفت: بی‏بی صدیقه! برخیز!
سپس ظرفی پر آب به من داد و گفت: بخور؛ بمحض اینکه آن آب را نوشیدم بلافاصله حالم خوب شد؛ پس از آن برخاست که برود گفتم: بنشینید! کجا می‏روید؟
فرمود: باید بروم و خبر سلامت تو را به پدرت - که تصمیم گرفته است به خاطر ناراحتی تو به خانه باز نگرد - بدهم.
بالأخره دعای پدر بی‏بی صدیقه در حرم حضرت رضا علیه‏السلام به اجابت رسید و دختر به کرامت حضرت رقیه علیهالسلام سلامت خود را باز یافت.


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت شانزدهم

شهید دستغیب در کتاب داستانهای شگفت‏انگیز (149)نقل می‏کند: حیدر آقا تهرانی گفت: در چند سال قبل، روزی در رواق مطهر حضرت رضا علیه‏السلام مشرف بودم پیرمردی را - را که از پیری حمیده و موی سر و صورتش سفید و ابروهایش بر چشمانش ریخته بود - دیدم؛ حضور قلب و خشوعش مرا متوجه او ساخت.
وقتی که خواست حرکت کند دیدم از حرکت کردن عاجز است؛ او را در بلند شدن یاری کردم؛ آدرس منزلش را پرسیدم تا او را به منزلش رسانم؛ گفت: حجره‏ام در مدرسه خیرات خان است او را تا منزل همراهی کردم و سخت مورد علاقه‏ام شد؛ به طوری که همه روزه می‏رفتم و او را در کارهایش یاری می‏کردم نام و محل و حالاتش را پرسیدم.
گفت: نامم ابراهیم و از اهل عراقم و زبان فارسی را هم خوب می‏دانم؛ ضمن بیان حالاتش گفت: من از سن جوانی تا حال هر سال برای زیارت قبر حضرت رضا علیه‏السلام مشرف می‏شوم و مدتی توقف کرده، باز به عراق بر می‏گردم؛
در سن جوانی که هنوز اتومبیل نبود دو مرتبه، پیاده مشرف شده‏ام؛ در مرتبه اول سه نفر جوان، که با من هم سن و رفاقت ایمانی بین ما بود و سخت به یکدیگر علاقه داشتیم؛مرا تا یک فرسخی مشایعت کردند و از مفارقت من و این که نمی‏توانستند با من مشرف شوند، سخت افسرده و نگران بودند؛ هنگام وداع با من می‏گریستند و گفتند: تو جوانی و سفر اول پیاده و به زحمت می‏روی؛ البته مورد نظر واقع می‏شوی؛ حاجت ما از تو این است که از طرف ما سه نفر هم سلامی تقدیم امام علیه‏السلام نموده،در آن محل شریف، یادی هم از ما بنما.
پس آنها را وداع نموده،به سمت مشهد حرکت کردم. پس از ورود به مشهد مقدس با همان حالت خستگی و ناراحتی به حرم مطهر مشرف شدم. پس از زیارت، در گوشه‏ای از حرم، و حالت بیخودی و بی‏خبری به من عارض شد؛ در آن حالت دیدم حضرت رضا علیه‏السلام به دست مبارکش رقعه‏های بیشماری بود که به تمام زوار، از مرد و زن، حتی به بچه‏ها هم رقعه‏ای می‏داد؛ چون به من رسیدند، چهار رقعه به من مرحمت فرمود: پرسیدم چخ شره است که به من چهار رقعه دادید؟
فرمود: یکی از برای خودت و سه تای دیگر برای سه رفیقت؛عرض کردم این کار، مناسب حضرتت نیست خوب است به دیگری امر فرمائید تا این رقعه‏ها را تقسیم کند.
حضرت فرمود: این جمعیت همه به امید من آمده‏اند و خودم باید به آنها برسم. پس از آن یکی از رقعه‏ها را گشودم دیدم چهار جمله در آن نوشته شده بود.
برائة من النار و امان من الحساب و دخول فی الجنة و انا بن رسول الله صلی الله علیه و آله
خلاصی از آتش جهنم و ایمنی از حساب و داخل شدن در بهشت منم فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت پانزدهم

یکی از روحانیون مورد اعتماد مؤلف، از قول دوست روحانی خود، نقل کرد و گفت،
من از حرم مطهر خارج شدم؛ ناگهان به خانمی -که قبل از من از حرم خارج شده بود - در مسیر راه، برخوردم و دیدم همینکه از بست و محیط بارگاه خارج شد، چادرش را از سر برداشته، داخل کیف دشتی خود گذاشت.
من کخ گستاخی او را نتوانستم تحمل کنم: خانم! حجاب در حرم باید باشد؟
او کمال و احترام و ادب گفت: آقا! من مسلمان نیستم. پرسیدم: پس چه آیینی داری؟ گفت: نصرانی هستم.
گفتم: پس در حرم چه می‏کردی؟
گفت: آمده بودم از حضرت رضا علیه‏السلام تشکر کنم. پرسیدم برای چه؟
گفت : پسرم فلج بود. هر چه او را برای معالجه نزد پزشکان بردم، سودی نبخشید؛ بالأخره با همان حال تبه مدرسه رفت.
همکلاسانش او را به معالجه تشویق کردند. او در جواب آنان گفته بود مادرم مرا برای معالجه نزد پزشکان متخصص برده؛ اما سودی نبخشید است.
همکلاسانش گفته بودند. برو به مادرت بگو؛ تو را به حرم مطهر حضرت رضا علیه‏السلام ببرد تا شفا بگیری.
همینکه پسرم از مدرسه بازگشت. گریان کفت: مادر! گفتی مرا پیش همه پزشکان برده‏ای.
اما هنوز مرا به مشهد امام رضا علیه‏السلام و نزد آن مام علیه‏السلام که همکلاسانم می‏گویند مریضها را شفا می‏بخشد نبرده‏ای.
گفتم: پسرم! امام رضا مسلمانان را ویزیت می‏کند؛ به خاطر اینکه ما نصرانی هستیم تو را ویزیت نخواهد کرد.
امام او با اصرار تمام می‏گفت: تو مرا ببر؛ مرا هم ویزیت می‏کند؛ ولی من انکار می‏کردم و باز او اصرار، بالأخره گریان به بستر خود رفت.
چون نیمه شب فرا رسید صدا زد مامان! بیا! من با شتاب رفتم. گفت: مامان! دیدی آن آقا، مرا هم ویزیت کرد! او، خودش به خانه ما آمد و گفت: به مادرت بگو هر که در خانه ما بیاید او را ویزیت می‏کنیم.
دوستان را کجا کنی محروم؟ - تو که با دشمن این نظر داری.


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت چهاردهم

شیخ محمد حسین - که از دوستان مرحوم میرزا محمود مجتهد شیرازی بود (148)- به قصد تشرف به مشهد حضرت رضا علیه‏السلام از عراق مسافرت کرد و پس از ورود به مشهد مقدس دانه‏ای در انگشت دستش آشکار شد و سخت او را ناراحت کرد: چند نفر از اهل علم او را به مریض خانه بردند، جراح نصرانی گفت: باید فوراً انگشتش بریده شود؛ وگرنه به بالا سرایت خواهد کرد.
ابتدا جناب شیخ قبول نمی‏کرد و حاضر نمی‏شود انگشتش را ببردند. طبیب گفت؛ اگر فردا بیایی، باید از بند دستت بریده شود شیخ برگشت و درد شدت گرفت؛ شب صبح ناله می‏کرد؛ فردا به بریدن انگشت، راضی گردید.
چون او را به مریض خانه بردند جراح دستش را دید؛ و گفت: باید از بند دست بریده شود، قبول نکرد و گفت: من حاضرم؛ فقط انگشتم بریده شود. جراح گفت: فایده ندارد و اگر الآن از بند دستت بریده نشود به بالاتر سرایت کرده، فردا باید از کتف بریده شود شیخ برگشت و درد شدت گرفت: به طوری که صبح به بریدن دشت راضی شد چون او را نزد جراح بردند و دستش را دید، گفت: به بالا سرایت کرده است و باید از کتف بریده شود و دیگر از بند دست بریدن فایده ندارد، اگر امروز از کتف بریده نشود فردا به سایر اعضاء سرایت کرده و به قلب رسیده، هلاک خواهد شد.
شیخ به بریدن کتف از دست راضی نشد و برگشت درد شدیدتر شد و تا صبح ناله می‏کرد و حاضر شد که کتف بریده شود؛ و رفقایش او را به طرف مریض خانه حرکت دادند تا دستش را از کتف ببرند. در وسط راه، گفت: رفقا! ممکن است در مریضخانه از دنیا بروم؛ اول مرا به حرم حضرت رضا علیه‏السلام ببرید: او را به حرم بردند و در گوشه‏ای از حرم جای دادند.
شیخ گریه زیادی کرده، به حضرت رضا علیه‏السلام شکایت کرده، گفت: آیا سزاوار است زائر شما به چنین بلای مبتلی شود و شما به فریادش نرسید؟
و انت الأمام الرؤوف به اینکه شما امام هستی: خصوصاً درباره زوار.
پس حالت غشی عارضش شد؛ در آن حال حضرت رضا علیه‏السلام را ملاقات می‏کرد؛ آن حضرت دست مبارک، بر کتف او تا انگشتانش کشیده، فرمود: شفا یافتی!
شیخ به خود آمد دید دستش هیچ دردی ندارد؛ رفقا آمدند تا او را به مریضخانه ببرند. جریان شفای خود را به دست آن حضرت، به آنها گفت؛چون او را نزد جراح نصرانی بردند جراح دستش را نگاه کرده، اثری از آن دانه ندید.
به احتمال آن که شاید دست دیگرش باشد آن دست دیگر را هم مشاهده کرد و دید که سالم است؛ سپس گفت:
ای شیخ! آیا مسیح را ملاقات مردی؟
شیخ فرمود: کسی را دیدم که از مسیح هم بالاتر است و او مرا شفا داد. پس از آن، جریان شفا دادن امام علیه‏السلام را نقل کرد.


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت سیزدهم

موسی بن سیار می‏گوید: همراه حضرت رضا علیه‏السلام بودم؛ همینکه نزدیک دیوارهای توس رسیدم صدای ناله و گریه‏های شنیدم؛ من به جستجوی آن رفتم، ناگهان دیدم جنازه‏ای آوردند؛ آن حضرت در حالی که پای از رکاب خالی کرده بود پیاده شد و به طرف جنازه آمد و آن را بلند کرد و چنان بدان چسبید همچون بچه‏ای که به مادرش می‏چسبد آن گاه رو به من کرده،فرمود:
من شیع جنازة ولی من اولیائنا خرج من ذنوبه کیوم ولدته امه لا ذنب له.
هر کس جنازه‏ای از دوستان ما را تشییع کند، مثل روزی که از مادر متولد شده، گناهانش زدوده می‏شود،
بالأخره جنازه را کنار قبر گذاشتند.امام علیه‏السلام مردم را به یک طرف کرد تا میت را مشاهده نموده و دست خود را روی سینه‏اش گذاشت و فرمود، فلانی! تو را بشارت می‏دهم که بعد از این دیگر ناراحتی نخواهی دید.
فرض کردم، فدایت شوم؛ مگر این مرد را می‏شناسی؟ اینجا سرزمینی است که تا کنون در آن قدم ننهاده‏ای.
فرمود: موسی! مگر نمی‏دانی که اعمال شیعیان ما هر صبح و شام بر ما عرضه می‏شود.


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت دوازدهم

غفاری گفت: مردی از آل ابی رافع - که به غلام پیغمبر مشهور بود - و فلان نام داشت به گردن من حقی داشت (و پولی از من طلبکار بود) آن حق را از من مطالبه کرد و پافشاری در گرفتن آن نمود؛ ( و من نیز توانایی پرداخت آن را نداشتم) من که چنین دیدم؛ نماز صبح را در مسجد رسول خدا صلی الله علیه و آله خواندم؛ سپس به سوی خانه حضرت رضا علیه‏السلام - که در عریض (نام جای است در یک فرسنگی مدینه) بود - رهسپار شدم؛ چون نزدیک در خانه آن حضرت رسیدم، دیدم؛ سوار بر الاغی است و پیراهن و ردایی در بر دارد و رو برویم از خانه در آمد؛ چون نظرم به آن حضرت آمد افتاد شرم کردم که حاجتم را اظهار کنم؛ همینکه به من رسید، ایستاد و به من نگریست؛ من بر آن حضرت سلام کردم - ماه رمضان بود - سپس گفتم: قربانت گردم همانا دوست شما، فلان کس، از من طلبی دارد و بخدا مرا رسوا کرده - و من گمان می‏کردم ( پس از این شکایتی که از او کردم) آن حضرت به او دستور داد: بنشینم تا باز گردد؛ من همچنان در آنجا ماندم تا نماز مغرب را خواندم و چون روزه بودم، دلم تنگ شد و خواستم باز گردم که دیدم آن حضرت پیدا شد و مردم گرد او را گرفته‏اند و گدایان نیز سر راه او نشسته بودند، آن حضرت از ابن مسیب سخن می‏گفتم. چون از سخن فارغ شدم، فرمود: گمان نمی‏کنم افطار کرده باشی، عرض کردم: نه. پس برای من خوراکی خواست و آوردند و پیش من گذاردند، به غلام نیز دستور داد: با من هم خوراک شد؛ پس من و غلام از آن خوراک خوردیم و چون دست از خوراک کشیدیم فرمود؛ آرام، تشک را بلند کن و هر چه زیر آن است، بردار.
من تشک را بلند کرده، اشرفیهای از طلا دیدم آنها را برداشته و در جیب آستین خود نهادم؛ سپس دستور فرمود: چهار تن از غلامانش با من باشند تا مرا به منزل و خانه خود برسانند؛ من عرض کردم: قربانت گردم، شبگردان و پاسبانان ابن مسیب سر راه هستند و من خوش ندارم، مرا با غلامان شما ببینند. فرمود: درست
گفتی؛ خدا تو را به راه راست راهنمایی کند و به آن غلامان دستور فرمود همراه من باشند. تا هر کجا که من گفتم، برگردند. چون نزدیک خانه‏ام رسیدم و دلم آرام شد، آنها را برگردانده، به خانه خود رفتم و چراغ خواسته، اشرفیها را شمردم؛ دیدم چهل و هشت اشرفی است و طلب آن مرد از من بیست و هشت اشرفی بود.
در میان آنها یک اشرفی می‏درخشید که درخشندگی آن مرا خوش آمد، آن را برداشته، نزدیک چراغ بردم، دیدم به خط روشن و خوانا روی آن نوشته شده بود، طلب آن مرد بیست هشت اشرفی است. و مابقی از آن تو است و بخدا من دقیقاً نمی‏دانستم که آن مرد چه مبلغ از من طلبکار است. (147)


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت یازدهم

دعبل بن علی خزاعی، شاعر زمان حضرت رضا علیه‏السلام گفت: وقتی قصیده تائیه‏ام - که بیت زیر یکی از ابیات آن است - برای حضرت رضا علیه‏السلام خواندم؛
مدارس ایات خلت من تلاوة - و منزل وحی مقفر العراصات
آن خانه‏ها، جایگاه تدریس آیاتی چند بود که بیت رسالت در آنها تفسیر آیات می‏فرمودند؛ و اکنون به سبب جور مخالفان، از تلاوت قرآن خالی شده است. زیرا جای تفسیر آن، محل نزول وحی الهی بود و اکنون عرصه‏های آن عبارت و هدایت خالی و بیابان و ویران شده است.
همینکه به ابیات زیر رسیدم؛
خروج امام لا محالة واقع - یقوم علی اسم الله بالبرکات
یمیز فینا کل حق و باطل - و یجزیی علی النعماء و النقمات
ترجمه: آنچه امید می‏دارم، ظهور امامی است که البته ظهور خواهد کرد و با نام خدا و یاری او و با برکتهای بسیار به امامت قیام خواهد کرد و هر حق و باطلی را تمیز و مردم را به نیک و بد، پاداش و کیفر خواهد داد.
دعبل گفت: چون این دو بیت را خواندم؛ حضرت رضا علیه‏السلام بسیار گریست. بعداً سر بلند کرد، فرمود:
ای خزاعی! روح القدس، این دو بیت را به زبان تو انداخته است؛ آیا می‏دانی آن امام کیست؟ گفتم: نه. مولای من! جز اینکه شنیده‏ام امامی از خاندان شما خروج خواهد کرد و دنیا را از فساد، پاک و پر از عدل و داد خواهد نمود. فرمود:
الامام بعدی محمد ابنی و بعد محمد ابنه علی و بعد علی ابنه الحسن و بعد الحسن ابنه الحجة القائم المنتظری فی غیبته.
بعد از من پسرم، محمد، امام است و بعد از او پسرش، علی، و پس از علی پسرش، امام حسن عسگری علیه‏السلام و بعد از او پسرش، حجت منتظر علیه‏السلام که ظهورش حتمی و قطعی.
گر چه بیش از یک روز از دنیا باقی نمانده باشد؛ خداوند، همان یک روز را آن قدر، طولانی خواهد کرد تا آن امام ظهور و دنیا را پر از عدل و داد کند. با اینکه پر از ظلم و جور شده باشد.
و اما متی؟ ولی چه وقت ظهور خواهد کرد؟ تعیین وقت آن، اکنون ممکن نیست.
پدرم از آباء گرامی خود، از علی علیه‏السلام نقل می‏کند.
که از رسول اکرم صلی الله علیه و آله پرسیدند: چه وقت قائم، از فرزندان شما، ظهور خواهد کرد؟ فرمود: مثل او مثل روز قیامت است که فقط خدای تعالی وقت آن را می‏داند، ناگهان، برای شما آشکار خواهد شد.
بنابر روایتی که در عیون اخبار الرضا نقل می‏شود. (144) وقتی که دعبل بیت زیرا را خواند:
أری فیئهم فی غیر هم متقسماً و ایدیهم من فیئهم صفرات
می‏بینم که حقوق ایشان از خمس و غنایم و آنفال (145) و غیر آن که مال امام و خویشان اوست؛ در میان دیگران قسمت می‏شود و دستهای ایشان از حق خودشان خالی است. باز آن حضرت گریست ( گریستن آن حضرت، برای گمراهی خلق و تعطیل احکام الهی و پریشانی سادات بود؛ نه از برای دنیا؛ زیرا که همه دنیا نزد ایشان، به قدر پر پشه‏ای اعتبار نداشت.
احتمالاً این بیت اشاره به عصر روز عاشورا است که اموال اهل بیت رسالت را می‏دزدیدند و غارت می‏کردند و دست آنها را از باز پس‏گیری اموال و وسائلشان کوتاه بود.
امام فرمود: ای خزاعی! راست گفتی. زمانی که دعبل بیت زیر را خواند:
اذا وترو امدوا الی واتریهم - أکفا عن الاوتار منقبضات
زمانی که به خاندان رسول اکرم صلی الله علیه و آله ظلم شود یا از آنان شهید گردند و یا حقی از آنان بربایند، ایشان دیگر بر گرفتن خونبها و دیه قادر نیستند؛ بلکه دستهای نحیف و لاغر خود را با ناتوانی به سوی رباینده حق و کشنده خود دراز می‏کنند و نمی‏توانند از آنان انتقام بگیرند.
امام علیه‏السلام از روی ناراحتی دستهای مبارک خود را گردانید ( بر هم فشرد) و فرمود: بلی. والله دستهای ما از گرفتن عوض جنایتهایی که بر ما شده و می‏شود کوتاه است.
زمانی که دعبل به بیت زیر رسید:
و قبر ببغداد لنفس زکیة - تضمنها الرحمن فی الغرفات
در بغداد قبر رادمرد و نفس پاکیزه‏ای است که خداوند آن را در غرفه‏های بهشت با رحمت خود جای داده است.
( اشاره به قبر موسی بن جعفر علیه‏السلام است.)
آن حضرت فرمود: ای دعبل! می‏خواهی بعد از این بیت، دو بیت دیگر به پیوندم تا قصیده‏ات کامل شود؟
عرض کرد: بلی. یا بن رسول الله علیه‏السلام فرمود:
و قبر بطوس یالها من مصیبة - الحت علی الاحشاء بالزفرات
الی الحشر حتی یبعث الله قائماً یفرج عنا الغم و الکربات
و قبری در توس خواهد بود که چه مصیبتها بر آن وارد می‏شود.
که پیوسته آتش حسرت در درون می‏افروزد، آتشی که تا روز حشر شعله می‏کشد؛ تا خداوند روزی؛ قائم آل محمد علیه‏السلام را برانگیزد که غبار غم و اندوه را از دل ما و دوستدارانش، بزداید. اللهم عجل فرجه الشریف.
دعبل گفت: آقا! آنجا قبر کیست؟
قال علیه السلام: قبری و لا تنقضی الایام و اللیالی حتی یصیر طوس مختلف شیعتی و زواری الافمن زارنی فی غربتی بطوس کان معی فی درجتی یوم القیامة مغفوراً له.
فرمود: قبر من است و روزها و شبها به پایان نخواهد آمد؛ مگر آنکه شهر توس محل رفت و آمد پیروان و زائران من گردد. به درستی که هر که در شهر توس و غربت من مرا زیارت کند، روز قیامت با من در درجه من باشد و گناهانش آمرزیده شود.
آن گاه علی بن موسی الرضا علیه‏السلام - از جای خود حرکت کرد و به دعبل فرمود: همینجا باش! داخل اندرون شد؛ پس از ساعتی، غلامی صد دینار مسکوک به نام خود حضرت، برایش آورد و گفت:
آقا می‏فرمایند: برای مخارجت نگه دار. دعبل گفت:
به خدا قسم! این قصیده را به طمع صله گرفتن نسروده‏ام؛ کیسه را بازگردانید و در خواست کرد تا در صورت امکان، آن حضرت یکی از جامه‏های خود را برای تبرک جستن به او مرحمت فرمایند.
امام علیه‏السلام - کیسه پول را با یک جبه خز، برای او فرستاد و فرمود: به این پول نیاز خواهی داشت؛ دیگر بر مگردان.
دعبل کیسه و جبه را گرفت و همراه قافله‏ای از مرو خارج شد همینکه چند منزل راه پیمودند، راهزنان سر راه بر آنان گرفتند و تمام اموال آنها را گرفته و شانه‏هایشان را هم بستند.
زمانی که اموال را تقسیم می‏کردند، یکی از راهزنان بیت زیر از قصیده دعبل را به عنوان مثال با خود می‏خواند.
أری فیئهم فی غیر هم متقسماً - و ایدیهم من فیئهم صفرات
می‏بینم حقوق ایشان از خمس و غنایم و غیر آن، که مال امام و خویشان و نزدیکان اوست، در میان غیر ایشان قسمت می‏شود و دستهای ایشان از حقشان خالی است. دعبل شنید و پرسید؛ ای شعر از کیست؟
گفتند؛ متعلق به مردی از قبیله خزاعة است که او را دعبل بن علی می‏نامند. می‏خواند؛ از دوستان و محبان اهلبیت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله بود.
یکی از راهزنان، حضور دعبل را در میان کاروانیان، به رئیس خود خبر داد. رئیس، خود، نزد دعبل آمد و گفت: دعبل، تویی؟ گفت: آری. رئیس گفت: قصیده‏ات را بخوان.
پس از خواندن آن، دستور داد، شانه‏هایش را باز کردند سپس دستور داد شانه‏های تمام اهل قافله را بگشایند و هر چه از آنها گرفته بودند به برکت وجود و حضور دعبل به آنان بازگردانند.
دعبل به قم رفت؛ اهل قم از او خواستند تا قصیده‏اش را برای آنان بخواند. دعبل گفت: همه در مسجد جامع، جمع شوید تا برای شما بخوانم.
پس از اجتماع مردم، قصیده‏اش را خواند؛ و مردم هدایای بسیاری به او دادند. ضمناً زمانی که جریانی جبه آن حضرت را شنیدند از او در خواست کردند تا آن جبه را به هزار دینار سرخ به آنان بفروشد، نپذیرفت.
گفتند: مقداری از آن به هزار دینار بفروش باز قبول نکرد. و از قم خارج شد.
همینکه از شهر دور شدند، چند تن از جوانان عرب سر راه بر او گرفتند و جبه را بزور از دستش بیرون آوردند.
دعبل به قم بازگشت؛ و در خواست تا آن جبه را به او باز گردانند؛ گفتند محال است که جبه را باز گردانیم؛ ولی می‏توانی هزار دینار از ما بگیری.
دعبل نپذیرفت، در خواست کرد، مقداری از آن جبه را به او باز گردانند آنان پذیرفتند و مقداری از آن جبه و بقیه پولش را به او دادند.
وقتی که دعبل به وطن خود بازگشت دید که دزدان خانه‏اش را خالی کرده‏اند؛ ناچار دینارهای مسکوک به نام حضرت رضا علیه‏السلام را به دوستان آن امام به عنوان تبرک فروخت و در مقابل هر دینار، صد درهم گرفت و دارای ده هزار درهم شد؛ آن گاه سخن امام علیه‏السلام به یادش آمد که فرموده بود: به این دینارها نیاز خواهی داشت.
دخترش - که خیلی به آن علاقه داشت - به چشم درد عجیبی مبتلا شد؛ او را نزد چند طبیب برد و همه پس از معاینه گفتند: چشم راستش قابل علاج نیست و از بینایی افتاده؛ ولی درباره چشم چپش می‏کوشیم و امیدواریم؛ بر اثر معالجه بهبود یابد.
دعبل از این جریان ناراحت بود و پیوسته بر ابتلای فرزندش به چشم درد، اشک می‏ریخت؛ ناگهان، به خاطر آورد که مقداری از جبه را بر روی چشمان دخترش بست.
بامدادان که دخترک از خواب بیدار شد و بقیه جبه را از روی چشمانش باز کرد، چشمان دخترش را به برکت حضرت علی بن موسی الرضا علیه‏السلام سالم و بهتر از اول دید.(146)


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت دهم

امام محمد تقی علیه‏السلام فرمود:
یکی از اصحاب حضرت رضا علیه‏السلام مریض شد؛ آن جناب، به عیادتش رفت و پرسید؛ حالت چطور است؟
گفت: مرگ را چگونه می‏بینی؟ عرض کرد: بسی ناگوار و طاقت فرسا
آن حضرت فرمود: آنچه تو دیدی نشانه‏ای از مرگ بوده است تا تو را به آن آشنا سازند.
مردم دو قسمند: مستریح و مستراح به
یکی به وسیله مرگ از رنج و شگنجه راحت می‏شود. و دیگری مرگ، شرش را از سر مردم کم می‏کند.
اکنون ایمانت را به خدا تجدید و به مقام ولایت هم اعتراف کن، تا از جمله کسانی شوی که مرگ را موجب راحت و آسایش آنان شود.
دستور آن حضرت را اجرا کرد. در این هنگام عرض کرد یا بن رسول الله علیه‏السلام اکنون ملائکه با سلام و تعظیم به شما تهنیت می‏گویند و در برابرت ایستاده‏اند؛ اجازه فرمائید تا بنشینند! فرمود: ملائکه پروردگارم بنشینید.
سپس فرمود: از آنان بپرس. دستور دارند که ایستاده باشند؟
عرض کرد: سؤال کردم؛ گفتند؛ اگر تمام فرشتگان هم شما برسند، به پاس احترام شما باید بایستند؛ مگر اجازه نشستن بفرمائید.
خدای تعالی به آنان چنین دستوری داده است؛ در این هنگام، آن مرد چشم بر هم گذاشت و در آخرین لحظات حیات عرض کرد:
السلام علیک، یا بن رسول الله علیه‏السلام! اینک تمثال شما و رسول اکرم صلی الله علیه و آله و ائمه علیهم السلام در برابر چشمم مجسم شده است؟ این سخن گفت و از دنیا رفت.


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت نهم

احمد بن عمره گفت: به خدمت حضرت رضا علیه‏السلام رسیدم و گفتم: همسرم باردار است از خدای تعالی بخواه تا پسری به من عنایت فرماید.
فرمود: فرزندت پسر است؛ نامش را عمر بگذار.
فرمود: همان طور که گفتم، نامش را عمر بگذار.
همین که وارد کوفه شدم، خدای تعالی پسری به من عنایت فرموده بود، نامش را علی گذارده بودند؛ من آن نام را عوض کرده، عمر گذاردم.
همسایگان گفتند: از این به بعد هر چه درباره تو بگویند باور نخواهیم کرد.
پس از آنان متوجه شدم که آن حضرت به من از خودم هم دلسوزتر بوده و از نظر تقیه، این نام را برای فرزندم برگزیده است.
اشعار زیرا را - که در کتیبه پشت سر حضرت رضا علیه‏السلام نوشته شده - قاآنی سروده و تاریخ آن مطابق 1250 است.
زهی به منزلت از عرش برده، فرش تو رونق! - زمین زیمن تو محسود هفت کاخ مطبق
تویی که خاک تو با آب رحمت است مخمر - تویی که فیض تو با فر سرمد است ملفق
چو دین احمد مرسل مبانی تو مشید - چو شرح حیدر صفدر قواعد تو موفق
مگر تو روضه سلطان هشمتی؟ که به خاکت - کند زبهر شرف، سجده هفت طارم ارزق
کدام مظهر بیچون بود به خاک تو مدفون - که از زمین تو خیزد همی خروش انالحق
علی و عالی اعلی امام ثامن و ضامن - که از طفیل وجودش وجود گشته منشق
سپهر عدل، میهن گوهر محیط خلافت - جهان جود، بهین زاده رسول مصدق
پس از ورود سرود از برای سال طرازت - زهی زمین تو مسجود نه رواق معلق!


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0