داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت بیست و سوم
شفا و نجات یک بانوی مسیحی
روز پنجم مرداد یک بانوی مسیحی - که دین و آیین اسلام را پذیرفته - با نهایت بهجت و سرور به دفتر مجله (152)آمد و ما را به سعادت عظیمی که نصیبش شده بود، بشارت داد.
بانو رافیک اصلانیان بیست و هشت ساله هم اکنون در بیمارستان فیروز آبادی تهران کار میکند؛ وی شرح شفا و نجات یافتن خویش را چنین بیان کرد. بانو رافیک گفت: سال گذشته دچار بیماری صعب العلاجی شدم. که قدرت حرکت از من سلب شد و از ناحیه ستون فقرات درد بسیار شدیدی احساس میکردم.
پزشکان تهران برای عکسبرداری اظهار داشتند که پنج مهره از ستون فقرات تو سیاه شده است؛ و با عمل جراحی هم علاج پذیر نیست؛ من که از همه جا درمانده بودم؛ شنیدم که در خراسان امامی هست که بیماران را شفا میبخشد.
با هزار امید و اشتیاق و تحمل رنج و مشقت بسیار، خود را به مشهد رساندم و با راهنمایی خدام آستان قدس، شبی را در پشت پنجره فولاد گذراندم.
سحرگاه در خواب دیدم که شخصی مجلل، به نزدیک من آمد؛ و دستی بر پشتم کشید که حرارتی عجیب در خود احساس کردم؛ و فرمود: تو بهبود یافتی. چون از خواب بیدار شدم، با نهایت شگفتی، خود را سالم دیدم؛ و از شدت شوق میگریستم - زمانی که به تهران بازگشتم، پزشکان پس از عکسبرداری و تطبیق عکسهای جدید و قدیم در شگفت ماندند.
یک سال از این ماجرای گذشت؛ دوباره به مشهد آمدم؛ و پس از عتبه بوسی حضرت رضا علیهالسلام در محضر آیت الله میلانی، دین اسلام را پذیرفتم و ایشان مرا به نام فاطمه نامید.
بانو فاطمه اصلانیان دستخطی را نشان داد که آیت الله انگجی و آیت الله میلانی تشرف ایشان را به دیانت اسلام تصدیق کرده بودند.
ادامه ندارد ...
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
شبی در قم داماد جناب میرزا احمد رضائیان،مؤلف را به مهمانی دعوت نمود آقا میرزا احمد جریانی را نقل کرد و دامادشان - که از طلاب برجسته است - نوشت؛ من هم اکنون از روی نوشته ایشان مینویسم. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
اینک جریان دیگر: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
آقا میرزا احمد رضائیان - از دوستان مورد اعتماد مؤلف - نقل کرد: دوستی داشتم که بر اثر تصادف فلج شده بود و مدت دو سال در مشهد به سر میبرد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
با وجود عنایاتی که حضرت رضا علیهالسلام به زوار خود دارد، زوار باید قدر و منزلت خود را بداند و گامی از دایره ادب و انسانیت بیرون ننهند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
شهید آیة الله دستغیب در کتاب داستانهای شگفتانگیز (150) خود مینویسد: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
حاج میرزا احمد رضائیان - که از اخیار مشهد است گفت: در حدود سی سال قبل، سیدی به نام سید حسن، در انتهای بست پائین خیابان، کنار مغازهام بساط خرازی داشت. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
شهید دستغیب در کتاب داستانهای شگفتانگیز (149)نقل میکند: حیدر آقا تهرانی گفت: در چند سال قبل، روزی در رواق مطهر حضرت رضا علیهالسلام مشرف بودم پیرمردی را - را که از پیری حمیده و موی سر و صورتش سفید و ابروهایش بر چشمانش ریخته بود - دیدم؛ حضور قلب و خشوعش مرا متوجه او ساخت. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
یکی از روحانیون مورد اعتماد مؤلف، از قول دوست روحانی خود، نقل کرد و گفت، نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
شیخ محمد حسین - که از دوستان مرحوم میرزا محمود مجتهد شیرازی بود (148)- به قصد تشرف به مشهد حضرت رضا علیهالسلام از عراق مسافرت کرد و پس از ورود به مشهد مقدس دانهای در انگشت دستش آشکار شد و سخت او را ناراحت کرد: چند نفر از اهل علم او را به مریض خانه بردند، جراح نصرانی گفت: باید فوراً انگشتش بریده شود؛ وگرنه به بالا سرایت خواهد کرد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
موسی بن سیار میگوید: همراه حضرت رضا علیهالسلام بودم؛ همینکه نزدیک دیوارهای توس رسیدم صدای ناله و گریههای شنیدم؛ من به جستجوی آن رفتم، ناگهان دیدم جنازهای آوردند؛ آن حضرت در حالی که پای از رکاب خالی کرده بود پیاده شد و به طرف جنازه آمد و آن را بلند کرد و چنان بدان چسبید همچون بچهای که به مادرش میچسبد آن گاه رو به من کرده،فرمود: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
غفاری گفت: مردی از آل ابی رافع - که به غلام پیغمبر مشهور بود - و فلان نام داشت به گردن من حقی داشت (و پولی از من طلبکار بود) آن حق را از من مطالبه کرد و پافشاری در گرفتن آن نمود؛ ( و من نیز توانایی پرداخت آن را نداشتم) من که چنین دیدم؛ نماز صبح را در مسجد رسول خدا صلی الله علیه و آله خواندم؛ سپس به سوی خانه حضرت رضا علیهالسلام - که در عریض (نام جای است در یک فرسنگی مدینه) بود - رهسپار شدم؛ چون نزدیک در خانه آن حضرت رسیدم، دیدم؛ سوار بر الاغی است و پیراهن و ردایی در بر دارد و رو برویم از خانه در آمد؛ چون نظرم به آن حضرت آمد افتاد شرم کردم که حاجتم را اظهار کنم؛ همینکه به من رسید، ایستاد و به من نگریست؛ من بر آن حضرت سلام کردم - ماه رمضان بود - سپس گفتم: قربانت گردم همانا دوست شما، فلان کس، از من طلبی دارد و بخدا مرا رسوا کرده - و من گمان میکردم ( پس از این شکایتی که از او کردم) آن حضرت به او دستور داد: بنشینم تا باز گردد؛ من همچنان در آنجا ماندم تا نماز مغرب را خواندم و چون روزه بودم، دلم تنگ شد و خواستم باز گردم که دیدم آن حضرت پیدا شد و مردم گرد او را گرفتهاند و گدایان نیز سر راه او نشسته بودند، آن حضرت از ابن مسیب سخن میگفتم. چون از سخن فارغ شدم، فرمود: گمان نمیکنم افطار کرده باشی، عرض کردم: نه. پس برای من خوراکی خواست و آوردند و پیش من گذاردند، به غلام نیز دستور داد: با من هم خوراک شد؛ پس من و غلام از آن خوراک خوردیم و چون دست از خوراک کشیدیم فرمود؛ آرام، تشک را بلند کن و هر چه زیر آن است، بردار. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
دعبل بن علی خزاعی، شاعر زمان حضرت رضا علیهالسلام گفت: وقتی قصیده تائیهام - که بیت زیر یکی از ابیات آن است - برای حضرت رضا علیهالسلام خواندم؛ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
امام محمد تقی علیهالسلام فرمود: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
احمد بن عمره گفت: به خدمت حضرت رضا علیهالسلام رسیدم و گفتم: همسرم باردار است از خدای تعالی بخواه تا پسری به من عنایت فرماید. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 11 اردیبهشت 1394 داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت بیست دوم
میرزا احمد گفت: در عالم خواب جنازهای را دیدم که به طرف حرم مطهر حضرت رضا علیهالسلام بردند؛ و در صحن نو مقابل ایوان طلا نهادند؛ و قرار گذاشتند که چند تن، از جمله دو عالم اصفهانی و حاجی مرشد مداح، مداح هیأت اصفهانیها و... آن را برای طواف دور مرقد مقدس، به داخل حرم ببرند؛ من نیز با آنها رفتم. به داخل حرم که رسیدند؛ جنازه را پائین پای مبارک نهادند؛ مشاهده کردم و دیدم؛ حضرت رضا علیهالسلام در کنار من ایستادهاند؛ سلام عرض کردم، ایشان به سلام من جواب دادند.
ضمناً به من فهماندند که جز تو کسی مرا نمیبیند مواظب باش، کسی دیگر مطلع نشود؛ بگو جنازه را به طرف بالای سر ببرند؛ جنازه را به بالا سر مبارک بردیم؛ حاجی مرشد هم مقابل ما ایستاده بود. آن حضرت فرمود: به حاجی مرشد بگو. زیارت بخواند؛ من گفتم.
آقا فرمودند: جنازه را از حرم بیرون ببرند جنازه را به طرف در پائین پای مقدس بردیم.
سپس فرمود: آن را بر زمین گذارند؛ و بعد به من اشاره فرمود که گوشه فرش را بلند کرده با دست تکان بده تا گرد و غبارش روی جنازه بنشیند؛ من آن قدر با کف دست روی فرش زدم،که فرمود: بر زمین بگذارند. یکی از روحانیون همراه جنازه، ایستاد برای اقامه نماز میت. من میدانستم که آنها آن حضرت را نمیبینند از طرفی دیدم که آن حضرت ایستادهاند؛ یکی از روحانیون تکبیر گفت؛ ولی من صبر کردم تا آقا تکبیر بگوید؛ ایشان که تکبیر گفتند من اقتدا کردم. تا نماز تمام شد. فرمودند: جنازه را بیرون ببرید. پیوسته من خدمت آقا بودم؛ در تمام مراحل، دستور خود را بوسیله من اجرا میکردند.
تا اینکه جنازه را از صحن نو به صحن کهنه بردیم به محض ورود به صحن کهنه،آن حضرت به من فرمود: بگو جنازه را به پشت پنجره فولاد ببرند. من هم گفتم؛ چنین کردند.
زمانی که جنازه را پشت پنجره فولاد نهادند؛ فرمودند: بگو حاجی مرشد مصیبت بخواند؛ او شروع به ذکر مصیبت کرد؛و حاضران گریستند؛ من از شدت گریه حالت ضعف برایم دست داده؛ و از خواب بیدار شدم. نشستم، و در بیداری بسیار گریستم، همسرم از شدت گریه من بیدار شده گفت: برای چه اینقدر گریه میکنی؟ گفتم: خوابی دیدم؛ ولی خواب را برای او نقل نکردم.
مدت زمانی منتظر بودم که در خارج چه جریانی رخ خواهد داد.
پس از یک ماه که از این جریان گذشت، روزی وارد صحن شدم؛ دیدم جمعی زوار از زن و مرد و چند روحانی و...در گوشه صحن دور هم گرد آمدهاند - گمان کردم اینها جنازهای در غرفه دارند - نزدیک غرفه رفتم؛ جنازهای را داخل آن دیدم که کتیبهای بر روی آن بود؛ به یادم آمد که این کتیبه را من زیر رو کردهام.
ناگهان متوجه شدم که این همان جنازه است که یک ماه قبل خواب آن را دیدهام؛ از غرفه بیرون آمدم.
نام آن مرحوم را پرسیدم؛ گفتند: ایشان سید ابوالعلی درچهای زاده، از علمای اصفهان است. امروز، روز سوم ورود ایشان به مشهد مقدس بوده که از دنیا رفته است.
روز اول و دوم به حرم مشرف شدند؛ ولی امروز که روز سوم است به شخص همراه خود گفتند: که امروز نمیتوانم به حرم مطهر مشرف شوم؛ نمازم را همینجا میخوانم؛ شما به حرم بروید؛ من چای حاضر میکنم تا بیاید همسفری او که به حرم میرود و برمیگردد میبیند چای حاضر است؛ ولی آقا در حال سجدهاند.
سلام میکند؛ ولی جوابی نمیشنود - با خود میگوید که آقا مشغول ذکر است - یک فنجان آب جوش برای خود و یکی هم برای آقا حاضر کرده، آقا را صدا میزند؛ ولی جوابی نمیشنود وقتی دست زیر بغل آقا میبرد، میبیند که او در حال سجده از دنیا رفته است.
پرسیدم: اکنون چرا جنازه را اینجا نهادهاند؟ گفتند: گذاشتیم تا فامیل نزدیکشان به مشهد بیایند، او را دفن کنیم.
گفتم: او را طواف دادهاید؟ گفتند: آری.
آن روز چند مرتبه خبر گرفتم تا ببینم، چه میکنند. بالأخره شب که در دکان را بستم به صحن آمدم؛ دیدم جنازه را بیرون آوردهاند و به طرف حرم میبرند؛ من هم به جمع آنها پیوستم؛ جنازه را در محلی نهادند که من در خواب دیده بودم؛ یعنی در صحن نو، جلو ایوان طلا.
و افراد منتخب، برای بردن جنازه برای طواف همانها بودند،که در خواب دیده بودم. من هم برای بردن جنازه به داخل حرم، کفشهایم را بیرون آورده، با آنها رفتم.
از در پائین پای مبارک، جلو ضریح مطهر را که بر زمین نهادند، صدای همچون صدای خواب، با گوش خود شنیدم؛ که فرمودند
جنازه را به طرف بالای سر ببر؛ و بقیه جریان از زیارتنامه خواندن مرشد و نماز بر متوفی خواندن و خاک فرش بر جنازه تکاندن.مانند خواب، یکی یکی به من دستور دادند و انجام شد.(من دستور را میشنیدم؛ ولی آقا را نمیدیدم تا پشت پنجره فولاد که امر کردند؛ به حاجی مرشد بگو ذکر مصیبتی بکند؛ من گفتم و ایشان ذکر مصیبت کردند؛ تا اینجا مانند خواب، کاملاً مطابق بود؛ پس از آن جنازه را به طرف باغ رضوان بردند و در غرفهای که قبلاً خریده بودند دفن کردند.
پس از دفن، من به یکی از آقایان گفتم: که یک ماه قبل چنین و چنان خوابی دیدهام؛ ایشان گفتند: آقا را میشناختی! گفتم:نه. وقتی خواب را نقل کردم، آن آقا، مرا در آغوش گرفت و بسیار گریست؛ و بعداً به حاضران علام کرد که ایشان خوابی درباره سید ابو العلی درچهای زاده دیدهاند که اکنون برای شما نقل میکنند؛ من هم بر اثر اصرار آنان، برایشان نقل کردم و حاضران بسیار گریستند.
ادامه ندارد ...
داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت بیست یکم
کردی کلاتی سی و پنجسالهای بر اثر افتادن از بالای چوب بست از کمر فلج شده بود و با چوب زیر بغل، بزحمت راه میرفت.
پس از شش ماه، به او گفتند: اگر به مشهد مقدس بروی، و از امام رضا علیهالسلام شفا بخواهی، بهبود مییابی.
بالأخره او را با قاطر به مشهد میبرند و در صحن که میرسند او را رها میکنند او با چوب زیر بغل تا نزدیک سقاخانه اسماعیل طلایی میرود؛ در آنجا دربانی را میبیند (حسین با خود چنین خیال میکند که حضرت رضا علیهالسلام در یکی از این اطاقها باید باشد که میتواند نزد ایشان برود).
با همان لهجه کردی به دربان میگوید: حضرت رضا علیهالسلام کجاست؟ ما از کلات آمدهایم تا او را ببینیم آقا را کجا باید ببینیم؟ ما با او کار داریم.
دربان با حالت تمسخر به یکی از منارهها اشاره کرده، گفت: آقا آنجاست. مرد کرد گفت: ما چه طور آن بالا برویم؟ دربان از روی تمسخر در پلههای مناره را نشان داده، گفت باید از این پلهها بالا بروی.
مرد کرد به طرف در مناره و با زحمت تمام از پله اول و دوم بالا رفت؛ همینکه خواست، با همان سعی و تلاش از پله سوم بالا رود، از بالا صدای شنید؛ که میگفت: حسین! بالا نیا. برای تو زحمت دارد. ما پائین آمدیم.
آقا پائین آمدند؛ حسین از دیدن آقا خوشحال شد. سلام کرد. آن حضرت پس از جواب سلام، فرمود:حسین! چه کار شده؟
گفت: شش ماه است که از کار افتادهام حالا آمدهام تا ما را خوب کنی.
آقا دستی به کمرش مالید؛ در حال چوبها از زیر بغلش افتاده و آسوده روی پاهای خود ایستاد و کمرش راست شد، دیگر احساس درد کمر نکرد.
آن حضرت چوبها را از روی زمین برداشت و به او داد - که چون مهمان اوست، زحمت نکشد.
بعداً به او فرمود: برو؛ هر چه دیدی برای آن دربان، نقل کن. حسین نزد دربان رفت. دربان همینکه دید او بدون چوب و در حال عادی راه میرود و چوبهای زیر بغلش را در دست گرفته است؛ تعجب کرد و او را در بغل گرفت.
اما حسین به خاطر راهنمائی که او را به پیش امام رضا علیهالسلام فرستاده بود اظهار تشکر کرد و گفت: خدا پدرت را بیامرزد! که مرا خدمت امام فرستادی.
اما دربان بر سر زبان با خود گفت: خاک بر سرم! من او را مسخره کردم و او شفای خود را گرفت.
ادامه ندارد ...
داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت بیستم
یکی از خدام او را میشناخت که دیر زمانی در مشهد مانده و برای شفا گرفتن به حضرت رضا علیهالسلام متوسل شده است و هر شب به حرم مشرف میشود؛ شبی در حضور من - که در رفت آمد او با چرخ به حرم مطهر به او کمک میکردم - گفت: چرا برای شفا گرفتن خود اصرار نمیکنی؟ دو جریان برای تشویق ایشان نقل کرد:
1- یکی از سر کشیکها به نام حاجی حسین - که شب در آسایشگاه به سر میبرد - حضرت رضا علیهالسلام را در عالم خواب دید که در کنارشان سگ سفیدی بود؛امام علیهالسلام به حاجی حسین فرمود: بچههای این سگ در چاه افتادهاند: برو بچههایش را از چاه نجات بده.
حاجی حسین رفت و در صحن را باز کرد و سگ سفیدی را با همان مشخصات در پشت در، دید که زوزه میکشد.
نزدیک رفت و به سگ اشاره کرد و گفت: برویم.
سگ به طرف پائین خیابان به راه افتاد و حاجی حسین را بر سر چاه برد و آنجا نشست. حاجی حسین از بالای چاه صدای زوزه بچه سگهای را شنید و به سگ گفت، همینجا باش تا برگردم.
ساعت دو بعد از نیمه شب بود در همان نزدیکی زنگ در خانهای را زد؛ جوانی با لباس خواب، در را باز کرد.
حاجی حسین جریان سگ را شرح داد؛ بعداً به جوان گفت: ریسمان و فانوس و کیسه گونی بردار و بیاور با هم برویم.
جوان آنها را آماده کرده آورد و با هم بر سر آن چاه رفتند.
جوان داخل چاه شد و بچه سگها را داخل گونی نهاده از چاه بالا آوردند و سگ به عنوان تشکر دمی جنباند. سپس رو به من کرد. گفت: سگ وقتی بچههایش به چاه میافتند میداند به که باید پناه ببرد تو چرا برای شفا گرفتن خود ناله و تضرع نمیکنی؟
ادامه ندارد ...
داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت نوزدهم
داستان زیر هشتاری برای زوار است!
مرحوم مروج در کتاب کرامات رضویه (151) مینویسد:
تاجری اهل تهران به عنوان زیارت به مشهد مقدس مشرف شد؛ که او در مسافرت بود، یکی از دوستانش در تهران او را در خواب دید که آن آقا به حرم مشرف شد؛ در حالی که امام علیهالسلام روی ضریح نشسته بود. او پیش روی ایشان ایستاد و حربهای به سوی امام پرتاب کرد به طوری که امام علیهالسلام خیلی ناراحت شد.
باز به طرف دیگر ضریح رفت و همین عمل را مرتکب شد. مرتبه سوم به طرف پشت سر مبارک رفته و حربهای به سوی ایشان پرانید که بر اثر اصابت آن، امام به پشت افتاد؛ من وحشت زده از خواب بیدار شدم و با خود گفتم که این چه خوابی بود؟
بالأخره رفیقش از سفر برگشت در ملاقات با او پرسید: برای چه رفته بودی؟
جواب داد: برای زیارت.
گمان میکرد که در خلال سخنانش تعبیر خوابش را خواهد فهمید چون از سخنانش چیزی نفهمید، خواب خود را برای او نقل کرد.
آن مرد گریان گفت: حقیقت این است که وقتی در حرم مشرف بودم، زنی را پیش روی آن حضرت دیدم که دستش را روی ضریح مطهر گذاشته بود، خوشم آمده دستم را روی دستش گذاشتم به طرف دیگر رفت؛ من هم رفتم باز همین عمل را مرتکب شدم تا به طرف پشت سر رفتم؛ دستش را که به ضریح گذاشته بود، با دست خود لمس کردم
البته به خدا پناه باید برد از چنین گستاخی
در پایان میگوید: پرسیدم: اهل کجایی؟ گفت: تهران ما با هم از سفر برگشتیم.
بحمدالله حالا در جمهوری اسلامی جدایی خواهران زائر، از آقایان طرح ریزی و از این پیشآمدهای سوء، بسیار کاسته شده است.
ادامه ندارد ...
داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت هجدهم
مرحوم حاج شیخ محمد جواد بید آبادی که وقتی آن بزرگوار به قصد زیارت حضرت رضا علیهالسلام و توقف چهل روز در مشهد مقدس به اتفاق خواهرش از اصفهان حرکت نمود و به مشهد مشرف شدند.
چون هیجده روز از مدت توقف، در آن مکان شریف گذشت، شب، آن حضرت در عالم واقعه به ایشان امر فرمودند که فردا باید به اصفهان برگردی؛ عرض میکند: مولای من! قصد توقف چهل روزه در جوار حضرت علیهالسلام کردهام و هنوز هجده روز بیشتر نشده است.
امام علیهالسلام فرمود: چون خواهرت از دوری مادرش دلتنگ است و از ما مراجعتش را به اصفهان خواسته برای خاطر او باید برگردی. آیا نمیدانی که من زوار را دوست میدارم؟
چون مرحوم حاجی بیدار میشود، از خواهرش میپرسد که از رضا علیهالسلام روز گذشته چه خواستی؟ گفت: چون از مفارقت مادرم سخت ناراحت بودم، به آن حضرت شکایت کرده، درخواست مراجعت نمودم.
گفت:خواهرم!غمگین مباش؛ حضرت رضا علیهالسلام به من دستور دادند که فردا به اصفهان برگردیم. ناراحت نباش.
ادامه ندارد ...
داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت هفدهم
روزی گفت: دختر سه سالهام، بی بی صدیقه، سخت مریض است. روز دیگر پرسیدم: حال بی بی صدیقه چطور است؟ گفت: حالش خوب نیست؛ به طوری که هیچ امیدی به زنده ماندنش ندارم؛ لذا تصمیم دارم که تا از حالش خبری ندهند به خانه نروم.
من چون او را خیلی پریشانحال دیدم، به او پیشنهاد کردم که در حرم حضرت رضا علیهالسلام میان نماز ظهر و عصر به حضرت رقیه علیهالسلام متوسل شو تا دخترت شفا یابد.
سید حسن، مثل همیشه برای ادای نماز به حرم رفت؛ ولی نمازش بیش از روزی قبل به طول انجامید.
در بازگشت از او پرسیدم: متوسل شدی؟ گفت، میان دو نماز خیلی گریه کردم؛ سپس دیدم دختر هفت هشت سالهای عربی از داخل ایوان طلا به طرف من آمد و گفت:
آقا سید حسن سلام علیکم - حال بی بی صدیقه چطور است؟
گفتم: حالش خیلی بد است؛ به گونهای که امروز تصمیم دارم به خانه نروم. سپس فرمود: من - الان - که آنجا بودم - او را ناراحت ندیدم.
گفتم: حالش طوری بود که توان حرکت نداشت؛ سپس پرسید: شما به که متوسل شدید؟
گفتم: به حضرت رقیه علیهالسلام.
گفت:ایشان سلامت او از خدای تعالی خواست و خدا هم او را شفا داد. و دلیل بهبودش هم این است که اگر به خانه برگردی،بیبی صدیقه،در را به رویت باز خواهد کرد.
پس از آن با خود گفتم: شاید او بچه همسایهام بود، زود به داخل حرم رفتم تا والدینش را ببینم، ولی دختر عربی یا شخص دیگری را ندیدم.
من به او گفتم: آن دختر خانم، خود حضرت رقیه علیهاالسلام بوده است. چنانچه به خانهات برگردی او را سالم خواهی دید.
او به خانهاش رفت و سه ساعت بعد از ظهر لبخندزنان بازگشت.
به او گفتم: خیلی! گفت: آری؛ من در حین مراجعت به خانه وقتی پشت در رسیدم به جای صدای گریه و شیون بیبی صدیقه، صدای بازی کردن بچهها را شنیدم.
در خانه را زدم؛ بیبی صدیقه گفت: کیست؟ گفتم: منم. زود آمده در را باز کرد؛ من از خوشحالی او را در آغوش گرفتم؛ در حالی که از شادی گریه میکردم، من بی حال شدم؛ پس از آن پرسیدم: چه شده؟ که خوب شدی.
گفت: یک ساعت قبل خوابیده بودم؛ ناگهان دختر بچهای آمد گفت: بیبی صدیقه! برخیز!
سپس ظرفی پر آب به من داد و گفت: بخور؛ بمحض اینکه آن آب را نوشیدم بلافاصله حالم خوب شد؛ پس از آن برخاست که برود گفتم: بنشینید! کجا میروید؟
فرمود: باید بروم و خبر سلامت تو را به پدرت - که تصمیم گرفته است به خاطر ناراحتی تو به خانه باز نگرد - بدهم.
بالأخره دعای پدر بیبی صدیقه در حرم حضرت رضا علیهالسلام به اجابت رسید و دختر به کرامت حضرت رقیه علیهالسلام سلامت خود را باز یافت.
ادامه ندارد ...
داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت شانزدهم
وقتی که خواست حرکت کند دیدم از حرکت کردن عاجز است؛ او را در بلند شدن یاری کردم؛ آدرس منزلش را پرسیدم تا او را به منزلش رسانم؛ گفت: حجرهام در مدرسه خیرات خان است او را تا منزل همراهی کردم و سخت مورد علاقهام شد؛ به طوری که همه روزه میرفتم و او را در کارهایش یاری میکردم نام و محل و حالاتش را پرسیدم.
گفت: نامم ابراهیم و از اهل عراقم و زبان فارسی را هم خوب میدانم؛ ضمن بیان حالاتش گفت: من از سن جوانی تا حال هر سال برای زیارت قبر حضرت رضا علیهالسلام مشرف میشوم و مدتی توقف کرده، باز به عراق بر میگردم؛
در سن جوانی که هنوز اتومبیل نبود دو مرتبه، پیاده مشرف شدهام؛ در مرتبه اول سه نفر جوان، که با من هم سن و رفاقت ایمانی بین ما بود و سخت به یکدیگر علاقه داشتیم؛مرا تا یک فرسخی مشایعت کردند و از مفارقت من و این که نمیتوانستند با من مشرف شوند، سخت افسرده و نگران بودند؛ هنگام وداع با من میگریستند و گفتند: تو جوانی و سفر اول پیاده و به زحمت میروی؛ البته مورد نظر واقع میشوی؛ حاجت ما از تو این است که از طرف ما سه نفر هم سلامی تقدیم امام علیهالسلام نموده،در آن محل شریف، یادی هم از ما بنما.
پس آنها را وداع نموده،به سمت مشهد حرکت کردم. پس از ورود به مشهد مقدس با همان حالت خستگی و ناراحتی به حرم مطهر مشرف شدم. پس از زیارت، در گوشهای از حرم، و حالت بیخودی و بیخبری به من عارض شد؛ در آن حالت دیدم حضرت رضا علیهالسلام به دست مبارکش رقعههای بیشماری بود که به تمام زوار، از مرد و زن، حتی به بچهها هم رقعهای میداد؛ چون به من رسیدند، چهار رقعه به من مرحمت فرمود: پرسیدم چخ شره است که به من چهار رقعه دادید؟
فرمود: یکی از برای خودت و سه تای دیگر برای سه رفیقت؛عرض کردم این کار، مناسب حضرتت نیست خوب است به دیگری امر فرمائید تا این رقعهها را تقسیم کند.
حضرت فرمود: این جمعیت همه به امید من آمدهاند و خودم باید به آنها برسم. پس از آن یکی از رقعهها را گشودم دیدم چهار جمله در آن نوشته شده بود.
برائة من النار و امان من الحساب و دخول فی الجنة و انا بن رسول الله صلی الله علیه و آله
خلاصی از آتش جهنم و ایمنی از حساب و داخل شدن در بهشت منم فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله
ادامه ندارد ...
داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت پانزدهم
من از حرم مطهر خارج شدم؛ ناگهان به خانمی -که قبل از من از حرم خارج شده بود - در مسیر راه، برخوردم و دیدم همینکه از بست و محیط بارگاه خارج شد، چادرش را از سر برداشته، داخل کیف دشتی خود گذاشت.
من کخ گستاخی او را نتوانستم تحمل کنم: خانم! حجاب در حرم باید باشد؟
او کمال و احترام و ادب گفت: آقا! من مسلمان نیستم. پرسیدم: پس چه آیینی داری؟ گفت: نصرانی هستم.
گفتم: پس در حرم چه میکردی؟
گفت: آمده بودم از حضرت رضا علیهالسلام تشکر کنم. پرسیدم برای چه؟
گفت : پسرم فلج بود. هر چه او را برای معالجه نزد پزشکان بردم، سودی نبخشید؛ بالأخره با همان حال تبه مدرسه رفت.
همکلاسانش او را به معالجه تشویق کردند. او در جواب آنان گفته بود مادرم مرا برای معالجه نزد پزشکان متخصص برده؛ اما سودی نبخشید است.
همکلاسانش گفته بودند. برو به مادرت بگو؛ تو را به حرم مطهر حضرت رضا علیهالسلام ببرد تا شفا بگیری.
همینکه پسرم از مدرسه بازگشت. گریان کفت: مادر! گفتی مرا پیش همه پزشکان بردهای.
اما هنوز مرا به مشهد امام رضا علیهالسلام و نزد آن مام علیهالسلام که همکلاسانم میگویند مریضها را شفا میبخشد نبردهای.
گفتم: پسرم! امام رضا مسلمانان را ویزیت میکند؛ به خاطر اینکه ما نصرانی هستیم تو را ویزیت نخواهد کرد.
امام او با اصرار تمام میگفت: تو مرا ببر؛ مرا هم ویزیت میکند؛ ولی من انکار میکردم و باز او اصرار، بالأخره گریان به بستر خود رفت.
چون نیمه شب فرا رسید صدا زد مامان! بیا! من با شتاب رفتم. گفت: مامان! دیدی آن آقا، مرا هم ویزیت کرد! او، خودش به خانه ما آمد و گفت: به مادرت بگو هر که در خانه ما بیاید او را ویزیت میکنیم.
دوستان را کجا کنی محروم؟ - تو که با دشمن این نظر داری.
ادامه ندارد ...
داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت چهاردهم
ابتدا جناب شیخ قبول نمیکرد و حاضر نمیشود انگشتش را ببردند. طبیب گفت؛ اگر فردا بیایی، باید از بند دستت بریده شود شیخ برگشت و درد شدت گرفت؛ شب صبح ناله میکرد؛ فردا به بریدن انگشت، راضی گردید.
چون او را به مریض خانه بردند جراح دستش را دید؛ و گفت: باید از بند دست بریده شود، قبول نکرد و گفت: من حاضرم؛ فقط انگشتم بریده شود. جراح گفت: فایده ندارد و اگر الآن از بند دستت بریده نشود به بالاتر سرایت کرده، فردا باید از کتف بریده شود شیخ برگشت و درد شدت گرفت: به طوری که صبح به بریدن دشت راضی شد چون او را نزد جراح بردند و دستش را دید، گفت: به بالا سرایت کرده است و باید از کتف بریده شود و دیگر از بند دست بریدن فایده ندارد، اگر امروز از کتف بریده نشود فردا به سایر اعضاء سرایت کرده و به قلب رسیده، هلاک خواهد شد.
شیخ به بریدن کتف از دست راضی نشد و برگشت درد شدیدتر شد و تا صبح ناله میکرد و حاضر شد که کتف بریده شود؛ و رفقایش او را به طرف مریض خانه حرکت دادند تا دستش را از کتف ببرند. در وسط راه، گفت: رفقا! ممکن است در مریضخانه از دنیا بروم؛ اول مرا به حرم حضرت رضا علیهالسلام ببرید: او را به حرم بردند و در گوشهای از حرم جای دادند.
شیخ گریه زیادی کرده، به حضرت رضا علیهالسلام شکایت کرده، گفت: آیا سزاوار است زائر شما به چنین بلای مبتلی شود و شما به فریادش نرسید؟
و انت الأمام الرؤوف به اینکه شما امام هستی: خصوصاً درباره زوار.
پس حالت غشی عارضش شد؛ در آن حال حضرت رضا علیهالسلام را ملاقات میکرد؛ آن حضرت دست مبارک، بر کتف او تا انگشتانش کشیده، فرمود: شفا یافتی!
شیخ به خود آمد دید دستش هیچ دردی ندارد؛ رفقا آمدند تا او را به مریضخانه ببرند. جریان شفای خود را به دست آن حضرت، به آنها گفت؛چون او را نزد جراح نصرانی بردند جراح دستش را نگاه کرده، اثری از آن دانه ندید.
به احتمال آن که شاید دست دیگرش باشد آن دست دیگر را هم مشاهده کرد و دید که سالم است؛ سپس گفت:
ای شیخ! آیا مسیح را ملاقات مردی؟
شیخ فرمود: کسی را دیدم که از مسیح هم بالاتر است و او مرا شفا داد. پس از آن، جریان شفا دادن امام علیهالسلام را نقل کرد.
ادامه ندارد ...
داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت سیزدهم
من شیع جنازة ولی من اولیائنا خرج من ذنوبه کیوم ولدته امه لا ذنب له.
هر کس جنازهای از دوستان ما را تشییع کند، مثل روزی که از مادر متولد شده، گناهانش زدوده میشود،
بالأخره جنازه را کنار قبر گذاشتند.امام علیهالسلام مردم را به یک طرف کرد تا میت را مشاهده نموده و دست خود را روی سینهاش گذاشت و فرمود، فلانی! تو را بشارت میدهم که بعد از این دیگر ناراحتی نخواهی دید.
فرض کردم، فدایت شوم؛ مگر این مرد را میشناسی؟ اینجا سرزمینی است که تا کنون در آن قدم ننهادهای.
فرمود: موسی! مگر نمیدانی که اعمال شیعیان ما هر صبح و شام بر ما عرضه میشود.
ادامه ندارد ...
داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت دوازدهم
من تشک را بلند کرده، اشرفیهای از طلا دیدم آنها را برداشته و در جیب آستین خود نهادم؛ سپس دستور فرمود: چهار تن از غلامانش با من باشند تا مرا به منزل و خانه خود برسانند؛ من عرض کردم: قربانت گردم، شبگردان و پاسبانان ابن مسیب سر راه هستند و من خوش ندارم، مرا با غلامان شما ببینند. فرمود: درست
گفتی؛ خدا تو را به راه راست راهنمایی کند و به آن غلامان دستور فرمود همراه من باشند. تا هر کجا که من گفتم، برگردند. چون نزدیک خانهام رسیدم و دلم آرام شد، آنها را برگردانده، به خانه خود رفتم و چراغ خواسته، اشرفیها را شمردم؛ دیدم چهل و هشت اشرفی است و طلب آن مرد از من بیست و هشت اشرفی بود.
در میان آنها یک اشرفی میدرخشید که درخشندگی آن مرا خوش آمد، آن را برداشته، نزدیک چراغ بردم، دیدم به خط روشن و خوانا روی آن نوشته شده بود، طلب آن مرد بیست هشت اشرفی است. و مابقی از آن تو است و بخدا من دقیقاً نمیدانستم که آن مرد چه مبلغ از من طلبکار است. (147)
ادامه ندارد ...
داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت یازدهم
مدارس ایات خلت من تلاوة - و منزل وحی مقفر العراصات
آن خانهها، جایگاه تدریس آیاتی چند بود که بیت رسالت در آنها تفسیر آیات میفرمودند؛ و اکنون به سبب جور مخالفان، از تلاوت قرآن خالی شده است. زیرا جای تفسیر آن، محل نزول وحی الهی بود و اکنون عرصههای آن عبارت و هدایت خالی و بیابان و ویران شده است.
همینکه به ابیات زیر رسیدم؛
خروج امام لا محالة واقع - یقوم علی اسم الله بالبرکات
یمیز فینا کل حق و باطل - و یجزیی علی النعماء و النقمات
ترجمه: آنچه امید میدارم، ظهور امامی است که البته ظهور خواهد کرد و با نام خدا و یاری او و با برکتهای بسیار به امامت قیام خواهد کرد و هر حق و باطلی را تمیز و مردم را به نیک و بد، پاداش و کیفر خواهد داد.
دعبل گفت: چون این دو بیت را خواندم؛ حضرت رضا علیهالسلام بسیار گریست. بعداً سر بلند کرد، فرمود:
ای خزاعی! روح القدس، این دو بیت را به زبان تو انداخته است؛ آیا میدانی آن امام کیست؟ گفتم: نه. مولای من! جز اینکه شنیدهام امامی از خاندان شما خروج خواهد کرد و دنیا را از فساد، پاک و پر از عدل و داد خواهد نمود. فرمود:
الامام بعدی محمد ابنی و بعد محمد ابنه علی و بعد علی ابنه الحسن و بعد الحسن ابنه الحجة القائم المنتظری فی غیبته.
بعد از من پسرم، محمد، امام است و بعد از او پسرش، علی، و پس از علی پسرش، امام حسن عسگری علیهالسلام و بعد از او پسرش، حجت منتظر علیهالسلام که ظهورش حتمی و قطعی.
گر چه بیش از یک روز از دنیا باقی نمانده باشد؛ خداوند، همان یک روز را آن قدر، طولانی خواهد کرد تا آن امام ظهور و دنیا را پر از عدل و داد کند. با اینکه پر از ظلم و جور شده باشد.
و اما متی؟ ولی چه وقت ظهور خواهد کرد؟ تعیین وقت آن، اکنون ممکن نیست.
پدرم از آباء گرامی خود، از علی علیهالسلام نقل میکند.
که از رسول اکرم صلی الله علیه و آله پرسیدند: چه وقت قائم، از فرزندان شما، ظهور خواهد کرد؟ فرمود: مثل او مثل روز قیامت است که فقط خدای تعالی وقت آن را میداند، ناگهان، برای شما آشکار خواهد شد.
بنابر روایتی که در عیون اخبار الرضا نقل میشود. (144) وقتی که دعبل بیت زیرا را خواند:
أری فیئهم فی غیر هم متقسماً و ایدیهم من فیئهم صفرات
میبینم که حقوق ایشان از خمس و غنایم و آنفال (145) و غیر آن که مال امام و خویشان اوست؛ در میان دیگران قسمت میشود و دستهای ایشان از حق خودشان خالی است. باز آن حضرت گریست ( گریستن آن حضرت، برای گمراهی خلق و تعطیل احکام الهی و پریشانی سادات بود؛ نه از برای دنیا؛ زیرا که همه دنیا نزد ایشان، به قدر پر پشهای اعتبار نداشت.
احتمالاً این بیت اشاره به عصر روز عاشورا است که اموال اهل بیت رسالت را میدزدیدند و غارت میکردند و دست آنها را از باز پسگیری اموال و وسائلشان کوتاه بود.
امام فرمود: ای خزاعی! راست گفتی. زمانی که دعبل بیت زیر را خواند:
اذا وترو امدوا الی واتریهم - أکفا عن الاوتار منقبضات
زمانی که به خاندان رسول اکرم صلی الله علیه و آله ظلم شود یا از آنان شهید گردند و یا حقی از آنان بربایند، ایشان دیگر بر گرفتن خونبها و دیه قادر نیستند؛ بلکه دستهای نحیف و لاغر خود را با ناتوانی به سوی رباینده حق و کشنده خود دراز میکنند و نمیتوانند از آنان انتقام بگیرند.
امام علیهالسلام از روی ناراحتی دستهای مبارک خود را گردانید ( بر هم فشرد) و فرمود: بلی. والله دستهای ما از گرفتن عوض جنایتهایی که بر ما شده و میشود کوتاه است.
زمانی که دعبل به بیت زیر رسید:
و قبر ببغداد لنفس زکیة - تضمنها الرحمن فی الغرفات
در بغداد قبر رادمرد و نفس پاکیزهای است که خداوند آن را در غرفههای بهشت با رحمت خود جای داده است.
( اشاره به قبر موسی بن جعفر علیهالسلام است.)
آن حضرت فرمود: ای دعبل! میخواهی بعد از این بیت، دو بیت دیگر به پیوندم تا قصیدهات کامل شود؟
عرض کرد: بلی. یا بن رسول الله علیهالسلام فرمود:
و قبر بطوس یالها من مصیبة - الحت علی الاحشاء بالزفرات
الی الحشر حتی یبعث الله قائماً یفرج عنا الغم و الکربات
و قبری در توس خواهد بود که چه مصیبتها بر آن وارد میشود.
که پیوسته آتش حسرت در درون میافروزد، آتشی که تا روز حشر شعله میکشد؛ تا خداوند روزی؛ قائم آل محمد علیهالسلام را برانگیزد که غبار غم و اندوه را از دل ما و دوستدارانش، بزداید. اللهم عجل فرجه الشریف.
دعبل گفت: آقا! آنجا قبر کیست؟
قال علیه السلام: قبری و لا تنقضی الایام و اللیالی حتی یصیر طوس مختلف شیعتی و زواری الافمن زارنی فی غربتی بطوس کان معی فی درجتی یوم القیامة مغفوراً له.
فرمود: قبر من است و روزها و شبها به پایان نخواهد آمد؛ مگر آنکه شهر توس محل رفت و آمد پیروان و زائران من گردد. به درستی که هر که در شهر توس و غربت من مرا زیارت کند، روز قیامت با من در درجه من باشد و گناهانش آمرزیده شود.
آن گاه علی بن موسی الرضا علیهالسلام - از جای خود حرکت کرد و به دعبل فرمود: همینجا باش! داخل اندرون شد؛ پس از ساعتی، غلامی صد دینار مسکوک به نام خود حضرت، برایش آورد و گفت:
آقا میفرمایند: برای مخارجت نگه دار. دعبل گفت:
به خدا قسم! این قصیده را به طمع صله گرفتن نسرودهام؛ کیسه را بازگردانید و در خواست کرد تا در صورت امکان، آن حضرت یکی از جامههای خود را برای تبرک جستن به او مرحمت فرمایند.
امام علیهالسلام - کیسه پول را با یک جبه خز، برای او فرستاد و فرمود: به این پول نیاز خواهی داشت؛ دیگر بر مگردان.
دعبل کیسه و جبه را گرفت و همراه قافلهای از مرو خارج شد همینکه چند منزل راه پیمودند، راهزنان سر راه بر آنان گرفتند و تمام اموال آنها را گرفته و شانههایشان را هم بستند.
زمانی که اموال را تقسیم میکردند، یکی از راهزنان بیت زیر از قصیده دعبل را به عنوان مثال با خود میخواند.
أری فیئهم فی غیر هم متقسماً - و ایدیهم من فیئهم صفرات
میبینم حقوق ایشان از خمس و غنایم و غیر آن، که مال امام و خویشان و نزدیکان اوست، در میان غیر ایشان قسمت میشود و دستهای ایشان از حقشان خالی است. دعبل شنید و پرسید؛ ای شعر از کیست؟
گفتند؛ متعلق به مردی از قبیله خزاعة است که او را دعبل بن علی مینامند. میخواند؛ از دوستان و محبان اهلبیت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله بود.
یکی از راهزنان، حضور دعبل را در میان کاروانیان، به رئیس خود خبر داد. رئیس، خود، نزد دعبل آمد و گفت: دعبل، تویی؟ گفت: آری. رئیس گفت: قصیدهات را بخوان.
پس از خواندن آن، دستور داد، شانههایش را باز کردند سپس دستور داد شانههای تمام اهل قافله را بگشایند و هر چه از آنها گرفته بودند به برکت وجود و حضور دعبل به آنان بازگردانند.
دعبل به قم رفت؛ اهل قم از او خواستند تا قصیدهاش را برای آنان بخواند. دعبل گفت: همه در مسجد جامع، جمع شوید تا برای شما بخوانم.
پس از اجتماع مردم، قصیدهاش را خواند؛ و مردم هدایای بسیاری به او دادند. ضمناً زمانی که جریانی جبه آن حضرت را شنیدند از او در خواست کردند تا آن جبه را به هزار دینار سرخ به آنان بفروشد، نپذیرفت.
گفتند: مقداری از آن به هزار دینار بفروش باز قبول نکرد. و از قم خارج شد.
همینکه از شهر دور شدند، چند تن از جوانان عرب سر راه بر او گرفتند و جبه را بزور از دستش بیرون آوردند.
دعبل به قم بازگشت؛ و در خواست تا آن جبه را به او باز گردانند؛ گفتند محال است که جبه را باز گردانیم؛ ولی میتوانی هزار دینار از ما بگیری.
دعبل نپذیرفت، در خواست کرد، مقداری از آن جبه را به او باز گردانند آنان پذیرفتند و مقداری از آن جبه و بقیه پولش را به او دادند.
وقتی که دعبل به وطن خود بازگشت دید که دزدان خانهاش را خالی کردهاند؛ ناچار دینارهای مسکوک به نام حضرت رضا علیهالسلام را به دوستان آن امام به عنوان تبرک فروخت و در مقابل هر دینار، صد درهم گرفت و دارای ده هزار درهم شد؛ آن گاه سخن امام علیهالسلام به یادش آمد که فرموده بود: به این دینارها نیاز خواهی داشت.
دخترش - که خیلی به آن علاقه داشت - به چشم درد عجیبی مبتلا شد؛ او را نزد چند طبیب برد و همه پس از معاینه گفتند: چشم راستش قابل علاج نیست و از بینایی افتاده؛ ولی درباره چشم چپش میکوشیم و امیدواریم؛ بر اثر معالجه بهبود یابد.
دعبل از این جریان ناراحت بود و پیوسته بر ابتلای فرزندش به چشم درد، اشک میریخت؛ ناگهان، به خاطر آورد که مقداری از جبه را بر روی چشمان دخترش بست.
بامدادان که دخترک از خواب بیدار شد و بقیه جبه را از روی چشمانش باز کرد، چشمان دخترش را به برکت حضرت علی بن موسی الرضا علیهالسلام سالم و بهتر از اول دید.(146)
ادامه ندارد ...
داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت دهم
یکی از اصحاب حضرت رضا علیهالسلام مریض شد؛ آن جناب، به عیادتش رفت و پرسید؛ حالت چطور است؟
گفت: مرگ را چگونه میبینی؟ عرض کرد: بسی ناگوار و طاقت فرسا
آن حضرت فرمود: آنچه تو دیدی نشانهای از مرگ بوده است تا تو را به آن آشنا سازند.
مردم دو قسمند: مستریح و مستراح به
یکی به وسیله مرگ از رنج و شگنجه راحت میشود. و دیگری مرگ، شرش را از سر مردم کم میکند.
اکنون ایمانت را به خدا تجدید و به مقام ولایت هم اعتراف کن، تا از جمله کسانی شوی که مرگ را موجب راحت و آسایش آنان شود.
دستور آن حضرت را اجرا کرد. در این هنگام عرض کرد یا بن رسول الله علیهالسلام اکنون ملائکه با سلام و تعظیم به شما تهنیت میگویند و در برابرت ایستادهاند؛ اجازه فرمائید تا بنشینند! فرمود: ملائکه پروردگارم بنشینید.
سپس فرمود: از آنان بپرس. دستور دارند که ایستاده باشند؟
عرض کرد: سؤال کردم؛ گفتند؛ اگر تمام فرشتگان هم شما برسند، به پاس احترام شما باید بایستند؛ مگر اجازه نشستن بفرمائید.
خدای تعالی به آنان چنین دستوری داده است؛ در این هنگام، آن مرد چشم بر هم گذاشت و در آخرین لحظات حیات عرض کرد:
السلام علیک، یا بن رسول الله علیهالسلام! اینک تمثال شما و رسول اکرم صلی الله علیه و آله و ائمه علیهم السلام در برابر چشمم مجسم شده است؟ این سخن گفت و از دنیا رفت.
ادامه ندارد ...
داستان کرامات حضرت رضا ، کرامت نهم
فرمود: فرزندت پسر است؛ نامش را عمر بگذار.
فرمود: همان طور که گفتم، نامش را عمر بگذار.
همین که وارد کوفه شدم، خدای تعالی پسری به من عنایت فرموده بود، نامش را علی گذارده بودند؛ من آن نام را عوض کرده، عمر گذاردم.
همسایگان گفتند: از این به بعد هر چه درباره تو بگویند باور نخواهیم کرد.
پس از آنان متوجه شدم که آن حضرت به من از خودم هم دلسوزتر بوده و از نظر تقیه، این نام را برای فرزندم برگزیده است.
اشعار زیرا را - که در کتیبه پشت سر حضرت رضا علیهالسلام نوشته شده - قاآنی سروده و تاریخ آن مطابق 1250 است.
زهی به منزلت از عرش برده، فرش تو رونق! - زمین زیمن تو محسود هفت کاخ مطبق
تویی که خاک تو با آب رحمت است مخمر - تویی که فیض تو با فر سرمد است ملفق
چو دین احمد مرسل مبانی تو مشید - چو شرح حیدر صفدر قواعد تو موفق
مگر تو روضه سلطان هشمتی؟ که به خاکت - کند زبهر شرف، سجده هفت طارم ارزق
کدام مظهر بیچون بود به خاک تو مدفون - که از زمین تو خیزد همی خروش انالحق
علی و عالی اعلی امام ثامن و ضامن - که از طفیل وجودش وجود گشته منشق
سپهر عدل، میهن گوهر محیط خلافت - جهان جود، بهین زاده رسول مصدق
پس از ورود سرود از برای سال طرازت - زهی زمین تو مسجود نه رواق معلق!
ادامه ندارد ...
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))