حكايت عارفانه ، علی و مهمانان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
دو نفر که یکی پدر و دیگری پسرش بود به حضور علی (ع) رسیدند، امام علی (ع) احترام شایانی از این دو نفر مهمان کرد، آنها را در صدر مجلس نشاند و خود در پائین مجلس در برابرشان نشست و سپس دستور داد برای مهمانان غذا بیاورند، قنبر غذای آنها را حاضر کرد و جلو آنها گذاشت. پس از غذا، قنبر ظرف و آفتابه و حولهای آورد، تا دست مهمانان را بشوید.
حضرت علی (ع) آفتابه و ظرف را گرفت و نزد پدر نشست تا دست او را بشوید.
پدر، اظهار شرمندگی میکرد و نمیگذاشت و برخاست و عرض کرد: «چگونه من حاضر شوم شما بزرگوار، آب بدستم بریزید و من دستم را بشویم».
امام علی (ع) فرمود: «خداوند میخواهد بین تو و برادرت، امتیازی نباشد، و هیچکدام اظهار برتری بر دیگری نکنند، و با این خدمت، چندین برابر در بهشت به من پاداش عنایت کند...».
بالاخره مهمان (پدر) ناگزیر حاضر شد و نشست و علی (ع) آب ریخت و او دستش را شست، سپس علی (ع) حوله را به او داد و او دستش را پاک کرد، آنگاه فرمود: «سوگند به حقی که میشناسم، در این کار آنچنان آرامش در من وجود دارد، که هیچ تفاوتی خودم نمییابم که قنبر دست تو را بشوید یا خودم بشویم».
وقتی نوبت به پسر رسید، علی (ع) آب و ظرف و حوله را به فرزندانش محمد حنفیه داد، و به او فرمود دست پسر را تو بشوی، محمد حنفیه دستور پدر را اجرا نمود.
علی (ع) هنگام این دستور به محمد حنفیه، فرمود: «پسرم اگر این دو نفر مهمان که یکی پدر و دیگری پسر او است با هم نبودند و تنها نزد من میآمدند، دست آنها را میشستم چه پدر باشد و چه پسر، ولی چون با هم آمدهاند، خداوند نمیپسندد که بین پسر و پدر بطور مساوی رفتار شود (بنابراین من که پدر شما هستم دست پدر را شستم و تو دست پسر را بشوی».
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 حكايت عارفانه ، علی فاتح بی بدیل میدانهای نبرد
ابو بصیر گوید: از امام صادق (ع) پرسیدم ماجرای وادی یابس (بیابان شنزار) که سوره عادیات در مورد ستودن جنگاوران قهرمان اسلام نازل شده که در این وادی، (در سال هشتم هجرت ) جنگیدند چیست ؟
امام صادق فرمود:« اهالی بیابان یابس که دوازده هزار نفر سواره نظام بودند باهم، پیوند محکمی و ناگسستنی بستند که همه دست به دست هم نهند و تا سر حد مرگ پیش رفته و محمد (ص) و علی (ع) را بکشند».
جبرئیل جریان را به رسول اکرم (ص) اطلاع داد رسول اکرم (ص) نخست ابوبکر را و سپس عمر را با سپاهی به سوی آنها فرستاد و آنها بی نتیجه باز گشتند.
پیامبر (ص) این بار علی (ع) را با چهار هزار نفر از مهاجر و انصار به سوی وادی یابس رهسپار نمود.
حضرت علی با سپاه خود سرازیر وادی شدند، به دشمن خبر رسید که سپاه اسلام به فرماندهی علی(ع) روانه میدان هستند.
دویست نفر از مردان مسلح دشمن، به میدان تاختند علی (ع) با جمعی از اصحاب به سوی آنها رفتند، آنها گفتند شما کیستید و از کجا آمدهاید؟ و چه تصمیم دارید؟
علی (ع) در پاسخ فرمود: « من علی بن ابیطالب پسر عموی رسول خدا (ص) و برادر او و رسول او به سوی شما هستم، شما را گواهی به یکتائی خدا و بندگی و رسالت محمّد (ص) دعوت می کنم، اگر ایمان بیاورید، در نفع و ضرر، شریک مسلمین هستید».
آنها گفتند: سخن تو را شنیدیم، آماده باش و بدانکه ما تو و اصحاب تو را خواهیم کشت.
علی (ع) به آنها فرمود:«وای بر شما، مرا به بسیاری جمعیت خود و پیوند خود تهدید میکنید ؟ بدانید ما از خدا و فرشتگان و مسلمانان بر ضد شما کمک می جوئیم و لا حول و لا قوة الاّباللَّه العلی العظیم.
دشمن به پایگاههای خود بازگشت و مستقر شد، علی (ع) نیز همراه اصحاب به پایگاه خود رفته و مستقر شدند، وقتی که شب شد، علی (ع) دستور داد مسلمانان حیوانات خود را آماده کنند و افسار و زین و جهاز شتران را مهیا کنند و در آماده باش کامل برای حمله صبحگاهی به سر برند.
وقتی که سفیده سهحر دمید، علی (ع) با اصحاب خود نماز خواند، سپس به سوی دشمن شبیخون زد و آنچنان آنها را غافلگیر کرد که آنها تا هنگام درگیری نمیفهمیدند که مسلمین از کجا بر آنها آنچنان سریع دست یافتهاند، و آنها زیر دست و پای سواران سلحشور اسلام در آمدند، که هنوز دنباله سپاه اسلام نرسیده بودند، پیش تازان اسلام، جنگاوران دشمن را به هلاکت رسانده و علی (ع) شخصاً هفت نفر از دلاوران پیشتاز دشمن را از پای در آورد، در نتیجه زنان و کودکانشان اسیر شدند و اموالشان بدست مسلمین در آمد.
جبرئیل امین پیروزی علی (ع) و سپاهیان اسلام را به پیامبر (ص) خبر داد، آنحضرت به منبر رفت و پس از حمد و ثنای الهی، مردم مسلمان را از فتح مسلمین با خبر کرد، و به آنها اطلاع داد که تنها دو نفر از مسلمین به شهادت رسیدهاند.
پیامبر (ص) و همه مسلمین از مدینه بیرون آمده و به استقبال علی (ع) شتافتند و در یک فرسخی مدینه با سپاه علی (ع) روبرو شدند، حضرت علی هنگامی که پیامبر را دید از مرکب پیاده شد، پیامبر (ص) نیز از مرکب پیاده شد، و بین دو چشم علی (ع) را بوسید، و مسلمنان استقبال کننده نیز مانند پیامبر (ص) از مقام علی (ع) تجلیل کردند. و غنائم جنگی و اسیران و اموال دشمن که بدست مسلمین رسیده بود مورد تماشای مسلمین قرار گرفت.
جبرئیل امین نازل شد و سوره عادیات (صدمین سوره قرآن) به میمنت این پیروزی نازل کرد: و العادیات ضبحاً، فالموریات قدحاً، فالمغیرات صبحاً، فأثرن به نقعاً، فوسطن به جمعاً.
اشک شوق از چشمان پیامبر (ص)، سرازیر شد، و در اینجا بود که آن گفتار معروف را به علی (ع) فرمود:
یا علی لولا اننّی اشفق ان تقول فیک طوائف من امّتی ما قالت النصاری فی المسیج عیسی بن مریم لقلت فیک الیوم مقالا لا تمرّ بملاء من الناس الاّ اخذوا التّراب من تحت قدمیک.
«اگر نمیترسیدم که گروهی از امت من مطلبی را که مسیحیان در باره حضرت مسیح (ع) گفتهاند، در باره تو بگویند، در حق تو سخنی میگفتم که از هر کجا عبور کنی خاک زیر پای تو را برای تبرک برگیرند» در آغاز سوره عادیات که به مناسبت این پیروزی نازل شده پنج سوگند است که در پنج آیه آمده و ترجمه آن را در اینجا می آوریم: «سوگند به اسبان دونده که به سوی میدان نفس زنان به پیش میروند، و بر اثر برخورد سم آنها به سنگها، برق از آنها میجهد، وصبحگاهان برق آسا بر دشمن حملهمی برند و با حرکت سریع خود ذرات غبار را در فضا میپراکنند و دشمن را در حلقه محاصره قرار میدهند» پس دسته جمعی به قلب دشمن حمله ور میشوند.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، علی حامی مستضعفان
زمان خلافت امیرمؤمنان علی (ع) بود کنیزی از طرف خانم خود به قصابی آمد تا گوشت بگیرد، قصاب عوض گوشت خوب، (به تعبیر نگارنده) گوشت آشغال به کنیز داد، و به اعتراض کنیز توجه نکرد. کنیز در حالی که بر اثر ناراحتی گریه میکرد، از مغازه قصابی بیرون آمد و به خانه خانم خود رهسپار گردید، در راه چشمش به امیرمؤمنان علی (ع) افتاد، به حضور آنحضرت رفته و از قصاب شکایت کرد.
حضرت علی (ع) همراه کنیز نزد قصاب رفت، و قصاب را موعظه کرد و از او خواست که با کنیز براساس حق و انصاف رفتار کند، و فرمود:
ینبغی ان یکون الضعیف عندک بمنزلة القوی فلا تظلم الناس
«سزاوار است که افراد ضعیف در نزد تو همچون افراد نیرومند باشند (و بین آنها فرق نگذاری) بنابراین به مردم ظلم نکن».
قصاب که علی (ع) را نشناخت و خیال کرد مردی معمولی نزد او آمده، خشمگین شد و با خشونت گفت: برو بیرون، و تو چه کارهای؟ و حتی دست بلند کرد که آن حضرت را بزند.
علی (ع) در این مورد، دیگر چیزی نگفت و رفت.
شخصی که در کنار قصابی بگو مگوی قصاب را با علی (ع) شنیده بود و علی (ع) را میشناخت، نزد قصاب آمد و گفت: آیا شناختی این آقا را؟.
قصاب گفت: نه، او چه کسی بود؟
آن شخص گفت: «آن آقا امیرمؤمنان علی (ع) بود».
قصاب تا این مطلب را شنید، بسیار ناراحت شد که چرا به مقام شامخ علی (ع) جسارت کرده است، ناراحتی او به حدی زیاد شد که بیاختیار همان دستش را که به سوی علی (ع) بلند کرده بود برید بطوری که قسمتی از دستش قطع شد، آن قسمت قطع شده را بدست گرفت با ناله و زاری به حضور علی (ع) آمد و معذرت خواهی کرد...
دل مهربان علی (ع) به حال قصاب سوخت، برای او دعا کرد و از خدا خواست دست او را خوب کند، دعایش مستجاب شد.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، علت بخشی از گرفتاریهای مؤمن
به نقل امام صادق (ع)، رسول خدا (ص) فرمود: خداوند متعال میفرماید: سوگند به عزت و جلالم، هرگاه بخواهم بندهای را رحمت کنم، او را از دنیا بیرون نبرم، تا اینکه هر گناهی کرده، (کیفرش را) در همین دنیا یا بوسیله بیماری در تنش، یا به کمبود در روزیش، یا با اضطراب و نگرانی در دنیایش به او برسانم، و اگر باز هم چیزی (از گناهش بیکیفر) بماند، مرگ را بر او سخت کنم، و به عزت و جلالم سوگند، بندهای را که بخواهم عذاب کنم، او را از دنیا بیرون نبرم تا هر کار نیکی انجام داده (پاداشش را) یا به سلامتی تنش و یا به وسعت در روزیش و یا به رفاه و آسودگی خاطر در دنیا به او بدهم، و اگر باز هم چیزی (از پاداش کارهای نیکش) باقی ماند، مرگ را بر او آسان کنم.
به این ترتیب بخشی از پاسخ به این سؤال داده میشود که چرا مؤمنین در دنیا گرفتارتر از غیر مؤمنین هستند؟
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، عزل قاضی
ابوالاسود دئلی از یاران مخلص و دوستان صمیمی امیرمؤمنان علی علیهالسلام بود و در علم و عدالت و فضائل اخلاقی، به سطح عالی کمال رسیده بود به گونهای که حضرت علی (ع) در دوران خلافتش، او را قاضی منطقهای قرار داد، ولی پس از مدتی، علی (ع) او را از مقام قضاوت، عزل کرد.
او به حضور علی (ع) آمد پرسید: «چرا مرا از مقام قضاوت عزل کردی، آیا از من خیانت و انحرافی دیدی؟!».
امیرمؤمنان (ع) در پاسخ او فرمود: نه، در تو خیانتی ندیدم، ولکن صوتک یعلو صوت الخصمین: «ولی هنگام قضاوت، صدای تو بلندتر از صدای دو نفری است که برای قضاوت (بین اختلاف و نزاع خود) به حضور تو آمدهاند».
یعنی قاضی نباید آنچنان بلند، سخن بگوید که صدایش بلندتر از صدای متهمین باشد، تا مبادا یکنوع تحمیل و هراس بر آنها وارد گردد، و در نتیجه آنها در گفتار خود در تنگنا قرار گیرند.
آری تنها به این جهت تو را از مقام قضاوت، عزل کردم!
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، عدو شود سبب خیر
یکی از علماء نقل میکرد: در زمانهای قبل، جمعی از علمای نجف اشرف تصمیم گرفتند تا برای زیارت مرقد شری ف حضرت رضا(ع) به مشهد بیایند، ولی راه سفر، ناامن بود، بخصوص با وسائل آن زمان و طولانی بودن راه، خطر جدّی آنها را تهدید می کرد.
تا این که این گروه به کاظمین آمده و پس از زیارت مرقد شریف امام کاظم(ع) متوسل به آنحضرت شده و از وی خواستند که آنها را در این تصمیم کمک کند.
یکی از آنها در عالم خواب، آنحضرت را دید که فرمود: شما در این سفر «حسن جیببر» را به همراه خود ببرید و محفوظ خواهید شد.
گروه علماء جویای «حسن جیب بر» شدند، و او را پیدا کرده و با او به گفتگو پرداختند و حاضر شدند که سه هزار تومان به او بدهند تا او نیز همراه آنها به سوی مشهد حرکت کند.
این گروه با تشکیل کاروانی منزل به منزل به سوی مشهد راه میپیمودند، تا در یکی از راهها، دزدان گردنه به سوی کاروان آمده و آنچه داشتند دزدیدند و رفتند.
گروه علماء سخت در تنگنا قرار گرفتند چرا که آذوقه راه تمام شده بود، خطر گرسنگی آنها را تهدید میکرد و خود را در بنبست سختی دیدند، سرانجام «حسن جیب بر» به آنها گفت: هیچ ناراحت نباشید، و پولهای همه آنها را که دزدی شده بود به آنها داد.
آنها خوشحال شده و پرسیدند؛ این پولها از کجا آوردی؟ در پاسخ گفت: آنچه را که دزدان از شما دزدیدند، من با بکار بردن فنّ جیب بری، همه آن پولها (یا معادل آن را) از جیب آنها زدم، و این پول مال شما است.
به این ترتیب «حسن جیب بر» با جیب بری در اینجا، آنها را از خطر جدّی نجات داد و با هم به مشهد رفتند و پس از زیارت مرقد شریف حضرت رضا(ع) و ماندن مدتی در جوار آنحضرت، به نجف اشرف بازگشتند، مناسب است در اینجا این شعر گفته شود:
خمیر مایه استاد شیشهگر سنگ استgggggعدو شود سبب خیر گر خدا خواهد
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، عبرت گرفتن بیسواد
حکیمی به خانه شخص بیسوادی وارد شد، دید خانه او بسیار مجلل و باشکوه است و دارای فرشها و زیبائیها است، اما صاحب آن خانه، بیسواد است و هیچ بهرهای از علم و دانش ندارد، به صورت او تف کرد.
صاحبخانه معترضانه گفت: «ای حکیم این چه کار زشتی بود که با من انجام دادی؟».
حکیم گفت: «بلکه این کار براساس حکمت بود، زیرا آب دهان را به پستترین مکان خانه میاندازند، و من در خانه تو جائی را پستتر از او نیافتم».
بیسواد از سخن و عمل حکیم، عبرت گرفت و دریافت که پستی و زشتی نادانی و بیسوادی با رنگ و روغن زدن خانه، از بین نمیرود.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، عبرت از سرانجام نکبت بار طاغوت مغرور
فرعون طاغوت زمان موسی (ع) به قدری مغرور بود، که در برابر دعوت حضرت موسی (ع) صریحاً گفت:
لئن اتخذت الها غیر لا جعلنّک من المسجونین
:«اگر معبودی غیر از من بر میگزینی تو را از زندانیان قرار خواهم داد». (سوره شعراء آیه).
و در مورد دیگر میخوانیم: و قال فرعون یا ایها الملاء ما علمت لکم من اله غیری: «فرعون گفت: ای جمعیت (درباریان) من معبودی جز خودم برای شما، سراغ ندارم» (قصص - 38)
و سرانجام پا را فراتر گذاشت، غرورش به نهایت رسید: فقال انا ربکم الاعلی: «من پروردگار بزرگتر شما هستم» (نازعات - 24)
در روایات آمده، روزی فرعون در حمام بود، ابلیس به صورت انسان بر او وارد شد، او خشمگین شد (که چرا انسانی بی اجازه وارد حمام شده) نسبت به او اعتراض شدید کرد.
ابلیس به او گفت: «آیا مرا میشناسی؟»
فرعون گفت: تو کیستی؟
ابلیس گفت: «تو چگونه مرا نمیشناسی، با این که تو مرا آفریدهای؟!».
همین القاء ابلیس، مثل بادی که به مشک کنند، او را آنچنان مغرور ساخت که علناً اعلام کرد: انا ربکم الاعلی: «من پروردگار برتر شماهستم».
سرانجام خداوند با شدیدترین مجازاتی او را گرفت و غرق در دریا نمود و سپس به سوی عذابهای دوزخ فرستاد و عاقبت شوم او، موجب عبرت وپند دیگران گردید.
چنانکه در آیه 25 و 26 سوره نازعات می خوانیم:
فاخذه اللَّه نکال الاخرة و الاولی - انّ فی ذالک لعبرة لمن یخشی «پس خداوند او را به مجازات آخرت و دنیا (یا مجازات گفتار آغاز و انجامش) گرفت، بیگمان دراین مجازات، عبرت وپندی است برای آنکه (از مکافات عمل زشت خود) هراسناکند».
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، عبادت پیامبر
انس بن مالک گوید: رسول خدا (ص) آنقدر عبادت و شب زنده داری کرد که بر اثر آن، بدنش همچون مشک خشکیده شد.
جمعی از مسلمین (دلشان به حال آن حضرت سوخت) عرض کردند:
«چه چیز شما را این گونه به کوشش در عبادت واداشته است؟، با اینکه خداوند گناه (ترک اولی) قبل و بعد تو را بخشیده، باز این همه سعی و تحمل ورنج در عبادت برای چه؟).
آنحضرت در پاسخ آنها فرمود: افلا اکون عبداً شکوراً:
«آیا من بنده سپاسگذار خدا نباشم»
تب و تابی که باشد جاودانهgggggسمند زندگی را تازیانه
به فرزندان بیاموز این تب و تابgggggکتاب و مکتب، افسون و فسانه
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، شیوه ملاقات رسول خدا با خانواده شهید
اسماء بنت عمیس، در آغاز، همسر (جعفر بن ابی طالب) برادر علی(ع) بود و از او چند کودک داشت، جعفر طیار در جنگ موته که در سال هشتم هجرت در سرزمین شام واقع شد، به شهادت رسید.
اسماء و فرزندانش، هنوز آگاه نبودند، پیامبر (ص) پس از اطلاع به خانه «اسماء» آمد، اسماء در آن روز چهل پوست (برای درست کردن فرش از آنها) دباغی کرده بود، و آرد خانه را خمیر نموده بود تا نان بپزد، و صورت کودکانش را می شست.
اسماء میگوید: وقتی با رسول خدا (ص) روبرو شدم، آن حضرت فرمود:« ای اسماء فرزندان جعفر کجایند؟» آنها را به حضور پیامبر (ص) آوردم، پیامبر (ص) آنها را به سینهاش چسبانید و نوازش داد، سپس قطرات اشک از چشمانش سرازیر شد و گریه کرد، اسماء عرض کرد: «ای رسول خدا! گویا از جعفر برای تو خبری آمده است؟» فرمود:«آری او همین امروز کشته شد». اسماء می گوید: برخاستم و صیحه زدم و گریستم، زنها اطراف مرا گرفتند، رسول خدا (ص) می فرمود««ی اسماء نگو از هجر و فراق چکنم؟، به سینهات دست نزن».
سپس رسول خدا (ص) از خانه خارج شد وبر دخترش فاطمه زهرا(ع) وارد گردید، فاطمه زهرا(ع) می فرمود: «واعمّاه» (وای پسرعمویم را از دست دادم).
سپس فرمود: علی مثل جعفر فلتبک الباکیة:« برای مثل جعفر، سزاوار است گریه کننده بگرید) آنگاه فرمود« برای خانواده جعفر غذایی تهیه کرده و برای شان ببرید، آنها امروز، اشتغال به سوک جعفر(ع) دارند».
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، شیفته ثواب
عبدالله بن مسعود از اصحاب خاص رسول خدا (ص) و از وارستگان و شیفتگان حق بود.
ابوالاحوص گوید: روزی به خانه عبدالله رفتم، او را در اطاقی دیدم که با چوب و شاخههای خرما و... پوشیده شده بود و در سقف خانه، پرستوهائی لانه کرده و در رفت و آمد بودند.
دو کودک پسر عبدالله را دیدم، همچون نقره فام، بسیار زیبا بودند، که از زیبائی قد و قامت و چهره آنها، تعجب کردم.
عبدالله از احساس من، جریان را فهمید و به من گفت: «گویا حسرت میبری که من دارای چنین پسران زیبا هستم، ولی این را بدان، سوگند به خدائی که جانم در اختیار او است، اگر این دو کودک بمیرند، و آنها را در قبر بگذارم و خاک بر روی آنها بریزیم، برایم محبوبتر است، از اینکه به لانه این پرستوها آسیب برسد و تخم آنها از لانه بیفتد و شکسته شود».
باید توجه داشت که منظور عبدالله از این سخن شدت علاقه او به کار نیک و پناه دادن به پرنده و محبت و خوشرفتاری با پرنده و در نتیجه دستیابی به ثواب آن بود.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، شهید مطهری و نماز شب
آیتالله العظمی منتظری (مدظله) در ضمن مصاحبهای با خبرگزاری صدا و سیمای جمهوری اسلامی در مورد استاد شهید آیتالله مرتضی مطهری چنین فرمود:
«من با آن مرحوم، حدود چهل سال رفاقت و دوستی داشتم، و غالباً که در قم بودند، هم بحث بوده و مراوده داشتیم، و ایشان از همان اوائل طلبگی، مقید به «تهجد و نماز شب» بودند، و به من هم اصرار میکردند که نماز شب بخوان، و من تنبلی کرده و گاهی عذر میآوردم که آب حوض مدرسه، کثیف و برای چشم من خوب نیست، و ایشان (شهید مطهری) میگفتند: «من از رودخانه آب میآورم»، تا شبی خوابیده بودم و در خواب دیدم جناب عثمان بن حنیف استاندار حضرت امیر (علیهالصلاة والسلام) برایم از طرف آنحضرت، نامهای آورده، تعجب کردم، و در همین حال، صدای در حجره، مرا از خواب بیدار کرد، برخاستم دیدم مرحوم مطهری، ظرف آبی آورده که برخیز و نماز شب بخوان!».
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، شهادت قهرمانانه قنبر
حجاج بن یوسف ثقفی (استاندار خونخوار عبدالملک بن مروان اموی) روزی به اطرافیان گفت: «دوست دارم مردی از اصحاب ابوتراب (علی علیهالسلام) را بقتل رسانم، و با خون او به پیشگاه خداوند تقرب جویم!».
یکی از حاضران گفت: من کسی را سراغ ندارم که بیشتر از قنبر غلام آزاد شده علی (ع) با علی (ع) مصاحب و رفیق همراز بوده باشد.
حجاج با خشم و تندی گفت: «تو قنبر هستی؟ همان غلام آزاد کرده علی علیهالسلام».
قنبر گفت: آری، خدا مولای من است و علی (ع) امیرمؤمنان و ولی نعمت من میباشد.
حجاج گفت: «آیا از دین علی (ع) بیزاری میجوئی؟!»
قنبر گفت: «مرا به دینی که بهتر از دین علی (ع) باشد راهنمائی کن».
حجاج گفت: «من تو را خواهم کشت، اینک خودت بگو چگونه دوست داری تو را بکشم؟».
قنبر فرمود: چگونگی قتل من اکنون در دست تو است، ولی هر گونه که مرا کشتی همانگونه تو را خواهم کشت و قصاص میکنم، و امیر مؤمنان علی (ع) به من خبر داده که از روی ظلم سرم را از پیکرم جدا میکنند، در حالی که جرمی مرتکب نشدهام.
حجاج خونخوار دستور داد قنبر یار شیفته و عاشق علی (ع) را گردن زدند و او به این ترتیب در برابر بیرحمترین افراد روزگار، ایستادگی کرد و با کمال صلابت از حریم مولایش علی (ع) دفاع نمود، و آرزو و حسرت تسلیم در برابر حجاج را در دل سیاه حجاج گذاشت، آری:
خرمن آتش نبندد راه بر عزم خلیل gggggنوح را آسیمه سر، طوفان دریا کی کند؟
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، شهادت علی فرزند حرّ
حربن یزید ریاحی اولین فرمانده قوای دشمن، در روز عاشورا، توبه کرد و به سپاه امام حسین (ع) پیوست.
او پسری داشت بنام علی، هنگامی که حر خود را بین بهشت و دوزخ دید، به پسرش گفت:
«پسرم من طاقت آتش دوزخ را ندارم، بیا به سوی حسین (ع) برویم و او را یاری کنیم و در پیشگاهش جانبازی نمائیم، شاید خداوند مقام پرارج شهادت را نصیب ما کند که در این صورت به سعادت ابدی پیوستهایم...».
گفتار حر در فرزند اثر کرد، به گونهای که پسر، بی درنگ پاسخ مثبت داد، و همچون پدرش، سعادت ابدی را انتخاب نمود.
حر، او را نزد امام حسین (ع) برد و او در حضور امام، توبه کرد و اجازه رفتن به میدان و جانبازی گرفت.
پسر حر همراه پدر، با دشمن میجنگید، و پس از کشتن 24 یا 70 نفر به شهادت رسید و مرغ روحش به سوی بهشت پر گشود.
حر از شهادت پسر، شادمان شد و گفت: «حمد و سپاس خداوندی را که افتخار شهادت در راه حسین (ع) را نصیب تو قرار داد».
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، شکایت بردن نزد خلق
صعصعه از مردان بزرگ صدر اسلام است، برادرزادهاش احنف (بر وزن احمد) میگوید: «دلم درد گرفت، نزد عمویم صعصعه رفتم و از دل درد خود شکایت کردم».
عمویم مرا سرزنش کرد و گفت: «برادرزاده! وقتی دستخوش بلا شدی، شکایت آنرا نزد شخصی مثل خودت مبر، زیرا آن شخص اگر دوستت باشد، غمگین میشود، و اگر دشمنت باشد شاد میگردد، شکایتت را نزد مخلوقی مبر که قادر بر رفع و دفع گرفتاری از تو نیست، بلکه نزد خداوند قادری ببر که تو را مبتلا کرده و میتواند آن را از تو بزداید».
برادرزاده! «یکی از دو چشم من، بینائی خود را از دست داده، ولی حتی همسرم و بستگان نزدیک من از این موضوع، اطلاع ندارند».
به قول سعدی:
دست حاجت چو بری پیش خداوندی بر gggggکه کریم است و رحیم است و غفور است و ودود
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))