حكايت عارفانه ، حقشناسی علی نسبت به شاهزاده حبشی
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
نجاشی پادشاه مهربان و عادل حبشه بود، در آغاز بعثت، جمعی از مسلمین به سرداری «جعفر طیّار» در مکه از گزند مشرکین، به حبشه پناهنده شدند، نجاشی به آنها پناه داد و بسیار به آنها مهربانی کرد و آنها حدود پانزده سال با کمال امنیّت و رفاه در حبشه زندگی کردند، پیامبر(ص) نامهای برای نجاشی فرستاد و او را دعوت به اسلام کرد، او نامه پیامبر(ص) را روی چشم گذاشت، و در حضور جعفر طیّار(ع) قبول اسلام کرد.
وقتی که نجاشی از دنیا رفت، جبرئیل خبر فوت او را به رسولخدا(ص) داد، رسولخدا(ص) بسیار متأثر شد و سخت گریه کرد، و به مسلمین فرمود: برادر شما «اصحمه» (نجاشی) از دنیا رفت، سپس آنحضرت به صحرا رفت، خداوند پستی و بلندی را از جلو چشم پیامبر(ص) برداشت، آن حضرت جنازه نجاشی را که در حبشه بود دید و بر آن نماز خواند و در نماز هفت تکبیر گفت.
پس از فوت نجاشی، طولی نکشید که در کشور حبشه، هرج و مرج به وجود آمد و سلطنت خاندان نجاشی، منقرض شد. یکی از پسران نجاشی بنام «ابو نیزر» (گویا اسیر شده بود) به عنوان برده به یکی از تجّار مکه فروخته شده بود.
امام علی(ع) از این موضوع اطلاع یافت، به عنوان جبران محبتهای نجاشی به مسلمین (در حبشه) ابونیزر) را از صاحبش خرید و آزاد کرد، از آن پس ابونیزر با کمال آسایش در حضور امام علی(ع) بود.
ابونیزر قامتی بلند و چهرهای زیبا داشت و سیاه چهره نبود، هر کس او را میدید، تصور میکرد که یک عرب حجازی است.
هیئتی از حبشه به مدینه آمدند تا ابوذر را به خود به حبشه ببرند، و مقام پادشاهی را به او بسپرند.
او نپذیرفت و به آنها گفت: «پس از آنکه خداوند نعمت اسلام را بر من ارزانی داشت، دیگر به پادشاهی، اشتیاق ندارم.» به این ترتیب امام علی(ع)، ابونیزر را در حضور خود نگهداشت و بپاس حقشناسی از خدمات پدرش، به او مهربانی کرد.
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 حكايت عارفانه ، حق خدا بر بندگان و به عکس
معادبن جبل میگوید: پیامبر(ص) سوار بر مرکب بود، و مرا پشت سر خود سوار کرد، در مسیر راه فرمود: ای معاذ!
عرض کردم بلی ای رسولخدا!
فرمود: هل تدری ما حق الله علی عباده؟
:«آیا میدانی حق خداوند بر بندگانش چیست؟»
عرض کردم: خدا و رسولش آگاهترند؟
فرمود:«حق خدا بر بندگانش این است که تنها او را پرستش کنند و از برای او شریک نگیرند.»
سپس بعد از اندکی فرمود: ای معاذ! گفتم: بلی ای رسولخدا! فرمود: آیا میدانی حق بندگان بر خدا چیست، هنگامی که کار نیک انجام دهند؟
عرض کردم: خدا و رسولش بهتر میدانند.
فرمود: حق بندگان نیکوکار بر آن است که: خداوند آنها را عذاب نکند.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، حضور امام سجّاد در دفن شهیدان کربلا
طبق روایان متعدد، دفن امام معصوم (ع) توسط امام معصوم دیگر انجام میگیرد.
بر این اساس، امام هشتم حضرت رضا(ع) هنگام شهادت پدرش امام موسی بن جعفر(ع) از مدینه به بغداد رفت و عهدهدار کفن و دفن جسد مطهر آنحضرت گردید.
در آن زمان عدهای بودند که این موضوع را باور نداشتند، حضرت رضا(ع) با یکی از این افراد، بنام «علی ابن ابی حمزه» مناظره کرد و به او فرمود:
«به من بگو، آیا حسینبن علی (ع) امام بود یا نه؟!»
او گفت: «امام بود.»
امام رضا(ع) فرمود: «چه کسی متصدی دفن آنحضرت گردید؟»
او گفت: علیبنالحسین، امام سجّاد(ع) متصدی آن شد.
حضرت رضا(ع) فرمود: «امام سجاد(ع) در این هنگام کجا بود؟» علی بن ابی حمزه گفت: «آنحضرت در این هنگام، در زندان کوفه بود و بیآنکه زندانبانها متوجه شوند، از زندان بیرون آمد و به کربلا رفت.»
امام رضا(ع) فرمود: «کسی که این امکان را به امام سجاد(ع) داد که از زندان کوفه به کربلا برود و در دفن جسد مطهر پدرش حاضر گردد، به من نیز که صاحب امر هستم، امکان رفتن به بغداد را خواهد داد، با اینکه من در زندان و اسارت نیستم.»
هنگامی که امام سجاد(ع) (روز سیزدهم محرم سال 61) به کربلا آمد، دید جعی از بنی اسد، حیران و سرگردان در کنار پیکرهای پارهپاره شهدا ایستادهاند و بدنها را نمیشناسند و نمیدانند که چه کنند؟!
امام سجّاد علیهالسّلام خود را به آنها معرفی کرد و علت آمدنش را به آنها گفت، و بدنها را به آنها شناساند، و دستور داد هر کدام را به نحوی به خاک سپردند، زنهای بنی اسد در حالی که موی سرشان را پریشان کرده و دست به صورت میزدند، بلند میگریستند، و مردان بنیاسد در دفن شهداء، کمک میکردند.
و در آخر کار، سجّاد علیهالسّلام کنار جسد مطهر پدرش امام حسین علیهالسّلام آمد و آن را به آغوش گرفت، و گریه سخت کرد، و آه جانکاه او بلند شد، سپس به کنار آمد، مقداری از خاک زمین را رد کرد قبر آمادهای پدیدار شد، خودش به تنهائی بدن را برداشت و در میان قبر گذاشت، وقتی که آن را در لحد قبر داد، خم شد و صورتش را روی رگهای بریده گلوی امام حسین(ع) نهاد و فرمود: «خوشا به سعادت آن زمینی که جسد پاک تو را در برگرفت، دنیا بعد از تو، تاریک است، و آخرت به نور تو درخشان میباشد، شبها بعد از تو با دشواری، صبح میگردد، و اندوه ما از فراغ تو همیشگی است تا آن هنگام که خداوند افراد خاندانت را به تو ملحق سازد، آخرین سلامم بر تو ای فرزند رسولخدا، و رحمت و برکات خدا بر تو باد.»
سپس بیرون آمد و روی قبر را پوشانید، و بر آن چنین نوشت:
هذا قبر الحسین بن علی بن ابیطالب الذی قتلوه عطاشاناً غریباً.
: «این قبر حسین، فرزند علی بن ابیطالب علیهالسّلام است که او را با لب تشنه و غریب، کشتند».
سپس امام سجاد(ع) کنار نهر علقمه آمد و جسد پارهپاره عمویش عباس (ع) را دید، خود را به روی بدن افکند، و فرمود:
علی الدنیا بعدکَ العفایا قمر بنی هاشمٍ.
: «ای ماه بنی هاشم، بعد از تو خاک بر سر دنیا.»
سپس جسد به خون طپیده آنحضرت را، تنها به خاک سپرد، و به بنی اسد فرمود: افرادی (نامرئی) با من هستند که مرا کمک میکنند.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، حضرت عباس و مقام بابالحوائج بودن
مرد صالحی در کربلا سکونت داشت، پسرش که او نیز فرد پاکی بود بیمار سخت شد، پدر او را شب به کنار حرم حضرت ابوالفضل (ع) آورد و متوسّل به آنحضرت گردید و مخلصانه از او خواست شفای فرزندش را از درگاه خدا بخواهد.
هنگامی که صبح شد، یکی از دوستان آن مرد صالح، نزد او آمد و گفت: من امشب خواب عجیبی دیدهام که میخواهم بازگو کنم و آن اینکه:
در خواب دیدم حضرت عباس (ع) شفای پسرت را از درگاه خدا، مسئلت میکند، در این هنگام، فرشتهای از جانب رسول خدا (ص) نزد عباس (ع) آمد و گفت: رسول خدا (ص) فرمود: ای ابوالفضل، در مورد شفای این جوان، شفاعت نکن زیرا اجل حتمی او فرا رسیده است، و عمر تقدیر شده او به پایان رسیده و ایام زندگیش به سر آمده است.
حضرت عباس به آن فرشته فرمود: سلام مرا به رسول خدا (ص) برسان و بگو به واسطه وجود تو به درگاه خدا دست نیاز آوردهام و شفاعت کن و از خدا شفای این جوان را بخواه.
فرشته بازگشت و سلام عباس (ع) را به رسول خدا (ص) رسانید و پیام او را به آنحضرت ابلاغ کرد.
رسول اکرم (ص) فرمود: برو به عبّاس بگو، اجل آن پسر به پایان رسیده است، او پیام پیامبر (ص) را به عباس رسانید، عباس (ع) باز همان پاسخ اول را داد، و این موضوع سه بار تکرار شد.
سرانجام عباس (ع) در حالی که رنگش تغییر کرده بود برخاست و به محضر رسول خدا (ص) آمد: و عرض کرد: ای رسول خدا!
«اولیس انّ اللّه بباب الحوائج؟ والنّاس علموا ذلک...»
«آیا خداوند مرا «بابالحوائج» (وسیله برآوردن حوائج) نام ننهاده است؟ و مردم مرا با این نام میشناسند و مرا شفیع قرار داده و به من متوسل میگردند، اگر چنین نیست، این لقب مرا از من بگیرید.»
پیامبر (ص) لبخندی زد و به عباس (ع) فرمود: «باز گرد خداوند چشمت را روشن خواهد کرد، تو بابالحوائج هستی، و از هر که بخواهی شفاعت کن و خداوند به برکت وجود تو، این جوان بیمار را شفا داد»، آنگاه از خواب بیدار شدم.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، حساسیت دینی در برابر منکرات
یکی از ویژگیهای آیت اللّه العظمی بروجردی (ره) مبارزه با هرگونه خرافات، و حساسیت شدید در برابر منکرات بود، در این مورد به دو فراز زیر توجه کنید:
روزی آیت اللّه بروجردی در حال ورود به حرم حضرت رضا(ع) بود که، آخوندی را دید که به عنوان احترام به حضرت رضا(ع) به سجده افتاد، آقا با دیدن این صحنه شدیداً ناراحت شد و عصای خود را محکم بر پشت آن آخوند فرود آورد و فرمود: این چه کاری است که میکنی؟ تو با این عملت، مرتکب دو گناه میشوی:
1. سجده برای غیر خدا.
2.روحانی هستی و چنین کاری را انجام میدهی و این سبب میشود که دیگران هم از تو پیروی کنند.
یکی از علماء نقل کرد: روزی آیت اللّه بروجردی از خانهاش بیرون آمد، یکی از زوار که پیرمردی بود، جلو آقا آمد و روی پای ایشان افتاد تا ببوسد و اظهار ادب کند.
آیت اللّه بروجردی، این کار را حرام میدانست و معتقد بود شرک است، از این رو، شدیداً عصبانی شد و عصایش را محکم بر کمر آن پیرمرد کوبید و در همین حال فریاد میزد: «این عمل شرک است و حرام است...» و بعد چند قدمی که رفتند، بر گشتند و پیرمرد را خواستند، ابتدا با نرمی به او فرمودند: «این کار، اشتباه و شرعاً حرام است».
بعد دستور داد: به پیرمرد پول بدهند، یادم هست: پولی که برای جبران ناراحتی پیرمرد، به دست او دادند، بسیار زیاد بود.
شبیه مطلب فوق در مورد بر خورد پیامبر (ص) و امامان (ع) با مردم در روایات آمده است.
از جمله ابوامامه میگوید: رسول خدا (ص) در حالی که عصا در دست داشت به سوی ما آمده، ما همه به احترام او یکجا بر خاستیم و اظهار ادب خاصی نمودیم.
حضرت ما را از این کار نهی کرد و فرمود: «آن گونه که عجمها بر میخیزند و به همدیگر احترام میکنند، برنخیزید».
و امام علی (ع) در مسیر حرکت به جبهه صفین از شهر «انبار» گذشت، کدخداهای این شهر به عنوان احترام، از مرکبهای خود پیاده شدند و در پیشاپیش آن حضرت شروع به دویدن کردند.
امام علی (ع) شدیداً آنها را از این کار نهی کرد و در ضمن فرمود: «چقدر زیانبار است مشقتی که مجازات الهی در پی دارد؟»
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، حدیثی از زینب در شأن علی
لیلی غفاریّه، از بانوانی بود که مجروحین جنگ را مداوا میکرد، و زخمهای آنها را پانسمان مینمود، او میگوید: همراه رسولخدا(ص) به جبهه میرفتم و به مداوای مجروحین جنگ میپرداختیم، و در جنگ جمل، همراه امام علی(ع) به جبهه بصره رفتم تا مجروحان را مداوا کنم، پس از جنگ جمل، شب مهمان حضرت زینب(س) دختر علی(ع) شدم، فرصت را غنیمت شمرده و به او عرض کردم: اگر سخنی از شخص پیامبر(ص) شنیدهای، برای من بیان کن (با توجه به اینکه زینب (س) هنگام رحلت پیامبر(ص) پنج یا شش ساله بود).
زینب (س) در پاسخ من فرمود: روزی به محضر رسولخدا(ص) رفتم، عایشه همسر آنحضرت نزدش بود، در این وقت علی(ع) به حضور پیامبر(ص) آمد، پیامبر (ص) در حضور عایشه، اشاره به علی(ع) کرد و فرمود: انّ هذا اول الناس ایماناً و اول الناس لقاء لی یوم القیامة، و آخر الناس لی عهداً عند الموت.
:«این شخص (علی علیه السلام) نخستین شخصی است که قبول اسلام کرد، و نخستین فردی است که در قیامت بامن ملاقات کند، آخرین است که هنگام رحلت من، با من وداع مینماید.»
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، حدیث سفینه در اشعار فردوسی
حکیم ابوالقاسم فردوسی حماسه سرای بزرگ ایران، پیرو مذهب تشیّع (متوفّی 411 هجری قمری) حدیث سفینه را به اشعار زیبای خود در آورده است، حدیث سفینه عبارت از این است که پیامبر (ص) فرمود:
مثل اهلبیتی فیکم مثل سفینة نوح من رکبها نجی و من تخلّف عنهاغرق.
:«مثال خاندان من در میان شما همانند کشتی نوح (ع) است، هر آنکس که بر آن سوار شد نجات یابد، و هر آنکس که از آن رو گردانید غرق شده و به هلاکت میرسد.»
فردوسی در بیان این حدیث چنین سروده است:
حکیم این جهان را چو دریا نهادggggg بر انگیخته موج از او تند باد
چو هفتاد کشتی بر او ساختهggggg همه بادبانها بر افروخته
کی پهن کشتی بسان عروسgggggبیاراستی همچو چشم خروس
محمّد (ص) بدو اندرون با علیggggg همان اهلبیت نبیّ و ولیّ
خردمند کر دور دریا بدیدgggggکرانه، نه پیدا و بن ناپدید
بدانست کو موج خواهد زدن gggggکز از غرق بیرون نخواهد شدن
بدل گفت اگر با نبیّ و وصیّ gggggشوم غرقه دارم دو یار و فیّ
همانا که باشد مرا دستگیر gggggخداوند تاج و لوا و سریر
خداوند جوی و می انگبین gggggهمان چشمه شیر و ماء معین
فردوسی این اشعار را زمانی سرود و خواند که شیعه را «رافضی» و خارج از اسلام میخواندند، و سلطان محمود، بر خوردی خشن با شیعیان داشت و هیچکس حق دم زدن نداشت، جز آنکه در جوّ ساخته شاه محمود گام بردارد.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، حترام علی بن جعفر از امام جواد
علی بن جعفر (ع) برادر امام کاظم (ع) از امامزادگان بزرگ و فقیهان پرهیزکار است، در مورد قبر ایشان سه قول نوشتهاند: 1- در قم (آخر چهار مردان کنار مزار شهداء قرار دارد 2- در خارج قلعه سمنان واقع است 3- در قریه عریض، واقع در یکفرسخی مدینه میباشد.
علی بن جعفر (ع) در زمان امام جواد (ع) از علمای سالمند و فقهای با سابقه به شمار میآمد.
محمدبن حسن بن عمار میگوید: در مدینه در محضر علی بن جعفر (ع) نشسته بودنم، و روایاتی را که از امام کاظم (ع) نقل میکرد مینوشتم، در این هنگام ناگاه امام جواد (ع) که آن وقت نوجوان بود، وارد مسجد شد، دیدم علی بن جعفر بدون رداء و با پای برهنه برخاست و به استقبال امام جواد (ع) رفت و خود را به سوی او افکند و دست او را بوسید.
امام جواد (ع) فرمود: «عمو جان خدا تو را رحمت کند بنشین.»
علی بن جعفر گفت: ای آقای من چگونه بنشینم با آنکه تو ایستادهای.
هنگامی که علی بن جعفر(ع) به جلسه درس خود باز گشت، شاگردان از روی سرزنش به علی بن جعفر گفتند، تو عموی پدرت حضرت جواد (ع) هستی، در عین حال دیدیم که دست او را بوسیدی و آنچنان احترام کردی که دور از معمول.
علی بن جعفر در پاسخ آنها، دست به محاسن سفید خود گرفت و فرمود: ساکت باشید، هنگامی که خداوند صاحب این محاسن سفید را شایسته امامت ندانست، و این جوان را شایسته نمود و مقام شامخ امامت را به او تفویض کرد، آیا من فضل او را انکار کنم؟ پناه میبرم به خدا از این سخن که شما میگوئید، بلکه من بنده امام جواد (ع) هستم.
از احترامهای علی بن جعفر (ع) به امام جواد اینکه: هر گاه امام جواد(ع) میخواست به جائی برود، علی بن جعفر بر میخاست و کفش او را جفت میکرد.
روزی طبیبی برای قصد (گشودن سر رگ) امام جواد (ع) آمد، علی بن جعفر به امام جواد (ع) عرض کرد: ای سرور من اجازه بده اول رگ مرا قطع کند تا تیزی و سوزش نشتر قبل از تو به من برسد.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، حاکمیّت ضوابط در حکومت علی
عبدالله بن جعفر، داماد و برادرزاده علی (ع) بود روزی در عصر خلافت آنحضرت به حضور او آمد و عرض کرد: «شایسته است که امر کنی که برای زندگی روزمرّه خودم به کمک مالی شود، سوگند به خدا برای تأمین زندگی چیزی ندارمجز اینکه گوسفند یا الاغ خود را بفروشم. امام علی (ع) به او فرمود: نه، چیزی برای تو نزد من نیست، مگر اینکه به عموی خود دستور بدهی تا (از بیت المال) دزدی کند و به تو بدهد.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، حاضر جوابی عقیل
روزی عقیل (برادر علی علیهالسّلام) وارد بر معاویه شد، معاویه آهسته به عمروعاص گفت: امروز تو را در رابطه با عقیل میخندانم.
عقیل وارد مجلس شد و سلام کرد، معاویه به او گفت: خوش آمدی ای کسی که عمویت «ابولهب» است.
بی درنگ عقیل جواب داد: سلامت باشی ای کسی که عمّهات حمّالة الحطب (همسر ابولهب) است که در گردنش ریسمانی از لیف خرما بود (باید توجه داشت که همسر ابولهب به نام امّ جمیل دختر حرب جدّ اوّل معاویه بود).
معاویه: به نظر تو ابولهب کجاست؟
عقیل: وقتی که داخل دوزخ شدی در جانب چپ تو مینگری که ابولهب با همسرش هم بستر شدهاند.
معاویه: آیا فاعل در آتش بهتر است یا مفعول؟!
عقیل: به خدا در عذاب دوزخ، هر دو مساویند.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، حاجیان دروغین
مراسم حج بود، ابونصیر یکی از شیعیان پاک و شاگردان مخلص امام صادق (ع) با آن حضرت در مراسم حج شرکت نمود، او با امام صادق (ع) با هم کعبه را طواف میکردند.
در این میان ابوبصیر به امام عرض کرد: آیا خداوند این جمعیت بسیار را که در حج شرکت نمودهاند میآمرزد؟
امام صادق (ع) فرمود: ای ابوبصیر، بسیاری از این جمعیت را که میبینی، میمون و خوک هستند.
ابوبصیر میگوید، عرض کردم: آنها را به من نشان بده، آنحضرت دستی بر چشمان من کشید و کلماتی به زبان جاری نمود، ناگهان بسیاری از آن جمعیت را میمون و خوک دیدم وحشت زده شدم، سپس بار دیگر دستش را بر چشمانم کشید، آنگاه آنها را همانگونه که در ظاهر بودند نگریستم، سپس به من فرمود: «نگران مباش شما در بهشت، شادمان هستید و طبقات دوزخ جای شما نیست، سوگند به خدا سه نفر بلکه دو نفر بلکه یک نفر از شما در آتش دوزخ نخواهد بود».
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، چوپان بیسواد، ولی هوشمند
چوپانی در بیابان مشغول چرانیدن گوسفندان بود، دانشمندی در سفر به او رسید و اندکی با او گفتگو کرد فهمید که او بیسواد است، به او گفت: «چرا دنبال تحصیل سواد نمیروی؟»
چوپان گفت: «من آنچه را که خلاصه و چکیده همه علوم است، آموختهام دیگر نیازی به آموزش مجدد ندارم.»
دانشمند گفت: آنچه آموختهای برای من بیان کن.
چوپان گفت: خلاصه و چکیده همه علمها پنج چیز است:
1- تا راستی تمام نگردد، دروغ نگویم.
2- تا غذای حلال تمام نشده، غذای حرام نخورم.
3- تا در خودم عیب هست، عیبجوئی از دیگران نکنم.
4- تا روزی خدا تمام نشده به در خانه هیچکسی برای روزی نروم.
5- تا پای در بهشت ننهادهام از مکر و فریب شیطان غافل نگردم.
دانشمند، او را تصدیق کرد و گفت: همه علوم در وجود تو جمع شده است، و هر کس این پنج خصلت را بداند و عمل کند (به هدف علوم اسلامی رسیده) و از کتب علم و حکمت، بی نیاز شده است.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، چهره اعمال نیک و بد در عالم برزخ
از شیخ بهاء الدّین عاملی معروف به شیخ بهائی (متوفی 1031 ه.ق) نقل شده که گفت: روزی به دیدار یکی از عرفای صالح و اهل حال که در یکی از مقبرههای قبرستان اصفهان مأوا گزیده بود رفتم، دمی با او نشستم و احوال پرسیدم، او گفت من دیروز در این قبرستان حادثه عجیبی مشاهده کردم و آن اینکه: جماعتی را دیدم جنازهای را آوردند و در این قبرستان در فلان موضوع دفن کردند و رفتند، پس از ساعتی بوی بسیار خوشی به مشامم رسید که از بوهای خوش این دنیا نبود، حیران شدم و به اطراف نگریستم ببینم این بوی خوش از کجا میرسد، ناگاه جوان خوش قامت و رعنا چهرهای که لباس زیبا پوشیده بود وارد قبرستان شد و کنار آن قبر رفت و نشست ناگاه مفقود گردید، خیلی تعجب کردم(که خدایا این جوان که بود؟ و کجا رفت، آیا در درون قبر رفت، پس چرا بیرون نیامد؟ ...)
همچنان بهت زده بودم، ناگاه بوی بسیار بدی به مشامم رسید که پلیدتر از هر بوی بدی بود، به طرف چپ و راست نگاه کردم، دیدم سگی وارد قبرستان شد، و به سوی آن قبر میرفت، تا به آن قبر رسید و همانجا پنهان شد، من بیشتر تعجب کردم، ناگاه دیدم آن جوان از قبر بیرون آمد ولی بسیار بدحال و بدهیئت شده بود، میرفت، من عقب او رفتم و از او خواهش کردم که حقیقت حال را بیان کند.
او گفت: من عمل نیک این میّت بودم، و مأمور بودم که در قبر او جای بگیرم و مونس تنهائی او در تاریکی قبر شوم، ناگاه این سگی که دیدی آمد، این سگ عمل زشت او بود، وارد قبر شد، من خواستم او را بیرون کنم، تا وفاداری را به صاحبم ابراز نمایم، آن سگ مرا دندان گرفت و گوشت مرا کند، و مرا چنانکه میبینی مجروح کرد و بر من غالب شد و نگذاشت در قبر بمانم، ناگزیر میّت را واگذاشتم و از قبر بیرون آمدم.
شیخ بهائی هنگامی که این جریان را از آن عارف شنید، فرمود: «راست گفتی، به عقیده ما اعمال انسان به صورتهای مناسب خود، مجسم میگردد.»
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، چهار همسر رضاخان
رضاخان در 24 اسفند سال 1256 شمسی در آلاشت سواد کوه مازندران به دنیا آمد و در تاریخ 4 مرداد 1323 در سن 67 سالگی بر اثر سکته در ژوهانسبورگ (واقع در آفریقای جنوبی) از دنیا رفت، جنازهاش را به مصر بردند و پس از حدود شش سال، آن را به ایران آوردند.
رضاخان در سوم اسفند 1299 در تهران کودتا کرد و به عنوان «سردار سپه» بر ارتش مسلط شد و در 21 آذر 1304، از طرف مجلس فرمایشی مؤسسان به سلطنت رسید، و همه دوران سلطنت او شانزده سال بود و در سال 1320 بر اثر ورود متفقین (انگلیس، شوروی و آمریکا) در جنگ جهانی دوّم، از ترس اسارت بدست قوای روس، از ایران گریخت، و نخست او را به جزیره موریس انگلستان بردند و سپس از آنجا به جزیره ژوهانسبورگ و در آنجا مرد.
رضاخان، قبل از کودتا نخست با زنی بنام صفیّه ازدواج کرد و از او صاحب یک دختر بنام «همدم السّلطنه» شد (که داستانش در جلد اول این کتاب داستان ششم آمده است).
دوّمین همسر او «تاج الملوک» مادر محمّدرضا بود، این زن دختر یک میر پنج بود و اصلاً از اهالی آذربایجان شوروی بود که پس از انقلاب بلشویکی به ایران آمده بود.
رضاخان از این زن دارای چهار فرزند به این ترتیب شد: شمس، محمّدرضا، اشرف (دوقلو) و علیرضا.
سومین زن همسر رضاخان زنی بنام «توران» از طایفه قاجار بود که در سال 1306 با وی ازدواج کرد، و پس از یکسال او را طلاق داد، و از او یک فرزند بنام غلامرضا به وجود آمد، در همین یکسال هم، همیشه بین مادر محمّدرضا و او، به علت حسادت، دعوا و جنجال بود.
یکی دو سال بعد، رضاخان با دختر مجلل الدّوله، بنام عصمت الملوک دولتشاهی (که او نیز از طایفه قاجار بود و پدرش نواده فتحعلی شاه بود) ازدواج کرد، و فرزندان رضاخان از عصمت عبارتند از: عبدالرضا، احمدرضا، محمودرضا، فاطمه و حمیدرضا.
با خروج رضاخان از ایران، جدال میان مادر محمّدرضا و عصمت خاتمه یافت، به این ترتیب که مادر محمّدرضا، عصمت را از کاخ گلستان بیرون کرد.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، چگونگی مرگ سلیمان و بی وفائی دنیا
خداوند تمام امکانات دنیوی را در اختیار حضرت سلیمان گذاشت، او بر جن و انس و پرندگان و چرندگان و باد و رعد و برق و... مسلط بود، او روزی گفت: با آنهمه اختیارات و مقامات، هنوز به یاد ندارم که روزی را با شادی و استراحت به شب رسانده باشم، فردا دوست دارم تنها وارد قصر خود شود، و با خیال راحت، استراحت کنم و شاد باشم.
روز فردا فرا رسید، سلیمان وارد قصر خود شد، در قصر را از پشت قفل کرد تا هیچکس وارد قصر نشود، و خود در نقطه اعلای قصر رفت و در آنجا به ملک و منال خود با شادی مینگریست، نگهبانان قصر در همه جا ناظر بودند که کسی وارد قصر نشود.
ولی ناگهان سلیمان دید جوانی زیبا چهره و خوش قامت وارد قصر شد، سلیمان به او گفت: «چه کسی به تو اجازه داد که وارد قصر گردی، با اینکه من امروز تصمیم داشتم سرم خلوت باشد و امروز را با آسایش بگذرانم؟!» جوان گفت با اجازه خدای این قصر، وارد شدم.
سلیمان گفت: پروردگار قصر او من سزاوارتر به قصر است، اکنون بگو بدانم تو کیستی؟
جوان گفت: انا ملک الموت: «من عزرائیل هستم».
سلیمان: برای چه به اینجا آمدهای؟
عزرائیل گفت: لا قبض روحک::«آمدهام تا روح تو را قبض کنم.»
سلیمان گفت: هر گونه مأمور هستی، آن را انجام بده، امروز روز سرور و شادمانی و استراحت من بود، خداوند نخواست که سرور و شادی من در غیر دیدار لقایش مصرف گردد.»
هماندم عزرائیل جان او را قبض کرد، در حالی که سلیمان به عصایش تکیه داده بود، مردم و جنّیان و سایر موجودات خیال میکردند که او زنده است و به آنها نگاه میکند، بعد از مدتی بین مردم اختلاف نظر شد و گفتند: چند روز سلیمان(ع) نه غذا میخورد نه آب میآشامد و نه میخوابد و همچنان نگاه میکند، بعضی گفتند: او خدای ما است، واجب است که او را بپرستیم.
بعضی گفتند: او ساحر است، و خودش را این گونه به ما نشان میدهد، و بر چشم ما چیره شده است، ولی در حقیقت چنان که مینگریم نیست.
مؤمنین گفتند: او بنده و پیامبر خدا است، خداوند امر او را هر گونه بخواهد تدبیر میکند بعد از این اختلاف، خداوند موریانهای به درون عصای او فرستاد، درون عصای او خالی شد، عصا شکست و جنازه سلیمان از ناحیه صورت به زمین افتاد، از آن پس جنها از موریانهها تشکر و قدردانی کردند، چرا که پس از اطلاع از مرگ سلیمان(ع) دست از کارهای سخت کشیدند.
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))