حكايت عارفانه ، مهندس مخلص و ایثارگر

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
در جنگ تحمیلی ایران و عراق، روزی هواپیماهای متجاوز عراق، با موشک، یکی از مخازن چند هزار میلیون تنی نفت خارک را زدند، بطوری که منفجر شد...
در ترمیم این مخزن عظیم، مهندسین و تکنیسینهای متعهد ایرانی مشغول کار شبانه‏روزی شدند، در میان آنها یکی از مهندسین با کمال اخلاص، تمام توان خود را برای ترمیم این مخزن بکار برد و خود را در مخاطره آب و آتش قرار داد و با تلاشهای پی‏گیر و پرتوان خود، به کارش و راهنمائیهایش ادامه می‏داد، با توجه به اینکه منطقه پر از خطر بود و هر روز خطر مجدد بمباران، او و همکارانش را تهدید می‏کرد...سرانجام این مخزن ترمیم شد و به پایان رسید.
در مجلسی که به مناسبت جشن پایان کار تشکیل شده بود، بنا براین گردید که یک سکه آزادی از سوی حضرت آیت الله العظمی منتظری به آن مهندس مخلص که تکنیسین نمونه شناخته شد به عنوان نشان تقدیر بدهند، او در حالی که اظهار شرمندگی می‏کرد آن سکه را توسط آیت الله صانعی گرفت و بیاد رزمندگان مخلص، اشک شوق ریخت، و آن سکه را بوسید و گفت: «من هم به نشان تقدیر از رزمندگان اسلام، این سکه را به آنها بخشیدم» آن سکه را برای کمک به رزمندگان داد آفرین به این نیت و دل پاک، و اخلاص و عشق و شور و ایثار.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، نامه امام سجاد به عالم درباری

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
محمد بن مسلم معروف به «زهری» از علما و پارسایان ظاهرالصلاح بود و همچون حسن بصری، ظاهری خوش و باطنی تیره داشت، به گونه‏ای که از علمای دربار امویان شده بود و طاغوتهای اموی برای فریب دادن مردم از وجود او سوء استفاده می‏کردند.
امام سجاد (ع) نامه مفصلی برای او نوشت، و در ضمن نامه او را موعظه و امر به معروف و نهی از منکر کرد و او را از پیوستن به دربار ستمگران برحذر داشت، از فرازهای این نامه تاریخی است: ...رفت و آمد و تماس تو با طاغوتیان، معنایش امضاء کردن اعمال آنهاست، و او را به روش خود دلگرم‏تر و جری‏تر می‏نماید...با این دعوتها که از تو می‏کنند می‏خواهند تو را مانند قطب آسیا، محور ستمگریهای خود قرار دهند، و ستمکاریها را بر گرد وجود تو بگردانند و تو را پب اهداف شوم خود، و نردبان گمراهیهای خویش، و مبلغ کژیهای خود سازند، و به همان راهی بیندازند که خود می‏روند، (هشیار باش که) می‏خواهند با وجود تو (در دربار) علمای راستین را در نظر مردم، مشکوک سازند و دلهای عوام را به سوی خود جذب نمایند...
این عالم دین فروخته! کاری که به دست تو می‏کنند، از عهده مخصوصترین وزیران، و نیرومندترین همکارانشان بر نمی‏آید، تو بر خرابکاریهای آنان سرپوش می‏نهی، و خاص و عام را به دربارشان متوجه می‏سازی...تو با کسی (خدائی) طرفی، که از کارت آگاه است، و مراقب تو است، و غافل از تو نیست، آماده باش که سفری طولانی نزدیک شده، گناهت را علاج کن که جانت سخت بیمار گشته، مپندار که من قصد سرزنش تو را دارم، من می‏خواهم تو را متوجه سازم که خداوند می‏فرماید: «تذکر بده که پند و موعظه به حال مؤمنان سود بخشد»...
چرا از این خواب (خرگوشی) بیدار نمی‏شوی؟ آیا این است حقشناسی؟ که خداوند به تو علم و شناخت بدهد و حجتهایش را بر تو تمام نماید ولی تو آب به آسیای دشمن بریزی؟!
بسیار ترس آن را دارم که تو از آن کسانی باشی که خداوند در مورد آنها می‏فرماید:
اضاعوا الصلوة واتبعوا الشهوات فسوف یلقون غیا.: «نماز را ضایع کردند، و به دنبال هوسهای نفسانی رفتند و بزودی به (کیفر) گمراهی خود می‏رسند» (سوره مریم آیه 59).
خداوند مسئولیت قرآن را به دوش تو نهاد، و علم آن را به تو سپرد اما تو تباهش کردی، شکر و سپاس خداوندی را که ما را به آن بلاهائی که تو دستخوش آن هستی، گرفتار نساخت - والسلام.
عجیب اینکه «زهری» این عالم درباری در بیدادگاه بنی امیه، مردی را مجازات کرد، آن مرد جان سپرد، زهری از ترسش فرار کرد (و به دنیای خود نیز نرسید).
نقل شده وقتی که او در اطاق مطالعه‏اش می‏نشست، کتابهایش را در اطرافش پهن می‏کرد و آنچنان غرق در مطالعه می‏شد که از همه جا بی خبر می‏ماند، روزی همسرش عصبانی شد و به او گفت: «سوگند به خدا این کتابها برای من ناگوارتر از سه هوو است.
آری دانشمندس که این چنین بود، منحرف شد و بجای اینکه در صراط مستقیم و خط امام حق، گام بردارد، همه عمرش را تباه ساخت و در حالی که سر به سرای طاغوتیان سپرده بود جان باخت (پناه به خدا).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، نامهای سلسله نسب علی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
زمان خلافت علی (ع) بود، روزی آنحضرت در مسجد به منبر رفت، و مردم در مسجد جمع بودند، حضرت در ضمن گفتار فرمود: «نسب مرا بدانید، هر آنکس که می‏شناسد مرا به آن، منسوب می‏داند و کسی که نمی‏شناسد، اکنون نسب خود را بیان می‏کنم:
من زید پسر عبد مناف بن عامر بن عمرو بن مغیرة زید بن کلاب هستم».
«ابن الکوا» (منافق خبیث و جسور) برخاست گفت: ای آقا ما چنین نسبی را از تو نمی‏شناسیم بلکه آنچه از نسب تو می‏دانیم این است: علی بن ابیطالب بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصی بن کلاب.
امام به او فرمود: «ای ابله! بدانکه پدرم نام مرا به نام جدش (قصی) زید گذارد، و نام پدرم «عبد مناف» است که کنیه‏اش (ابوطالب) بر نامش غلبه یافت، و نام عبدالمطلب، «عامر» است که لقبش بر نامش غالب شد، و نام هاشم، «عمرو» است، لقبش (هاشم) بر نامش غلبه یافت، و نام عبد مناف «مغیره» است، لقبش بر نامش غالب شد، و نام قصی، «زید» است، و از آنجا که او عرب را از راه دور به مکه آورد و جمع کرد، او را «قصی» (که به معنی دور است) لقب دادند و این لقب بر نامش غلبه یافت.
سپس فرمود: عبدالمطلب، ده نام داشت که قسمتی از آن نامها: عبدالمطلب، شبیه و عامر بود.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، نتیجه دنیاپرستی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
شخصی از حضرت عیسی (ع) تقاضا کرد که همراه او به سیاحت (سیر در صحرا و بیابان) برود، عیسی (ع) پذیرفت و با هم به راه افتادند تا به کنار رودخانه بزرگی رسیدند، و در آنجا نشستند و سفره را پهن کرده و مشغول خوردن غذا شدند، آنها سه گرده نان داشتند، دو عدد آن را خوردند و یک عدد از آن باقی ماند، عیسی (ع) به سوی نهر رفت و آب آشامید و سپس بازگشت، ولی نان باقی مانده را ندید، از همسفر پرسید: «این نان باقیمانده را چه کسی برداشت؟» او عرض کرد: «نمی‏دانم».
پس از این ماجرا، برخاستند و به سیر خود ادامه دادند، عیسی (ع) آهوئی را که دو بچه‏اش همراهش بود در بیابان دید، یکی از آن بچه آهوها را به سوی خود خواند، آن بچه آهو به پیش آمد، عیسی (ع) آن را ذبح کرد و گوشتش را بریان نمود و با رفیق راهش با هم خوردند، سپس عیسی (ع) به همان بچه آهوی ذبح شده فرمود: «برخیز به اذن خدا»، آن بچه آهو زنده شد و به سوی مادرش رفت.
عیسی (ع) به همسفرش فرمود: «تو را به آن کسی که این معجزه را به تو نشان داد، سوگند می‏دهم بگو آن نان باقیمانده را چه کسی برداشت؟!».
او باز (به دروغ) گفت: نمی‏دانم.
عیسی (ع) با او به سیر خود ادامه دادند تا به دریاچه‏ای رسیدند، عیسی (ع) دست آن همسفر را گرفت و روی آب حرکت نمود، در این هنگام عیسی (ع) به او فرمود: تو را به آن خدائی که این معجزه را نیز به تو نشان داد بگو آن نان را چه کسی برداشت؟
او باز گفت: «نمی‏دانم».
با هم به سیر خود ادامه دادند تا به بیابانی رسیدند، عیسی (ع) با همسفرش در آنجا نشستند، عیسی (ع) مقداری از خاک زمین را جمع کرد، سپس فرمود: «به اذن خدا طلا شو»، خاک جمع شده طلا شد، عیسی (ع) آن طلا را سه قسمت کرد و به همسفرش فرمود: یک قسمت از این طلا مال من، و یک قسمت مال تو، و یک قسمت دیگر مال آن کسی که نان باقیمانده را خورد. همسفر بی درنگ گفت: «آن نان را من خوردم».
عیسی (ع) به او فرمود: همه این طلاها مال تو (تو بدرد دنیا می‏خوری نه همسفری بامن).
عیسی (ع) از او جدا شد و رفت.
او در بیابان ناگهان دید دو نفر می‏آیند، تا آن دو نفر به او رسیدند و دیدند صاحب آنهمه طلا است، خواستند او را بکشند تا دو نفری صاحب آنهمه طلا گردند، او به آنها گفت: مرا نکشید، این طلاها را سه قسمت می‏کنیم، آنها پذیرفتند.
پس از لحظاتی، این سه نفر یکی از افراد خود را برای خریدن غذا به شهر فرستادند، آن شخصی که به شهر می‏رفت با خود گفت خوبست غذا را مسموم کنم و آن دو نفر بخورند و من تنها صاحب همه آن طلاها گردم، آن دو نفر که کنار طلاها نشسته بودند با هم گفتند: خوبست وقتی که فلانکس غذا آورد، او را بکشیم و این طلاها را دو نصف کنیم، هر دو این پیشنهاد را پذیرفتند، وقتی که آن شخص به شهر رفته، غذا را آورد، آن دو نفر او را کشتند سپس با خیال راحت مشغول غذا خوردن شدند، و طولی نکشید مسموم شده و به هلاکت رسیدند.
عیسی (ع) از سیاحت خود بازگشت دید، سه نفر کنار طلاها افتاده و مرده‏اند، به اصحابش فرمود: هذه الدنیا فاحذروها: «این است دنیا، از آن برحذر باشید که فریبتان ندهد».
زتاریکی خشم و شهوت حذر کن - که از دود آن چشم دل تیره گردد
غضب چون درآید رود عقل بیرون - هوی چون شود چیره، جان خیره گردد


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، نفرین بنده صالح

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
یکی از جنگهای خانمانسوز که بین مسلمانان رخ داد، جنگ جمل بود، باعث این جنگ تحمیلی طلحه و زبیر (دو نفر از سران اسلام) و عایشه بودند، و بهانه آنها مطالبه خون عثمان بود، با اینکه خودشان جزء تحریک کنندگان قتل عثمان بودند.
این جنگ بسال 36 هجری در بصره واقع شد که منجر به شهادت پنجهزار نفر از سپاه علی (ع) و سیزده هزار نفر از سپاه عایشه گردید.
طلحه و زبیر از کسانی بودند که پس از قتل عثمان، در پیشاپیش جمعیت به حضور علی (ع) آمده و با آنحضرت بیعت کردند، ولی هنوز چند ماه نگذشته بود که دیدند نمی‏توانند با وجود امارت علی (ع) دنیای خود را آباد سازند، از این رو بیعت خود را شکستند و جلودار ناکثین (بیعت شکنان) شدند.
حضرت علی (ع) از این دو نفر، دلی پر رنج داشت، چرا که ضربه‏ای که از ناحیه این دو نفر (که نفوذ کاذب در میان مسلمانان داشتند) در آن زمان به اسلام می‏خورد جبران‏ناپذیر بود، آنحضرت دست به دعا برداشتند و در مورد این دو نفر نفرین کرد و عرض کرد: «خدایا طلحه را مهلت نده و به عذابت بگیر، و شر زبیر را آنگونه که می‏خواهی از سر من کوتاه کن».
اینک ببینید چگونه طلحه و زبیر کشته شدند؟:
در جنگ جمل هنگامی که سپاه جمل متلاشی شد، مروان که از سرشناسان آن سپاه بود، گفت: بعد از امروز دیگر ممکن نیست خون عثمان را از طلحه مطالبه کنیم، هماندم او را هدف تیرش قرار داد، تیر به رگ اکحل (رگ چهار اندام) ساق پای طلحه خورد و آن رگ قطع شد، خون مثل فواره از آن بیرون می‏آمد، از غلامش کمک خواست، غلامش او را سوار قاطری کرد، به غلام گفت: این خونریزی مرا می‏کشد، جای مناسبی یافتی مرا پیاده کن، سرانجام غلام او را به خانه‏ای از خانه‏های بصره برد و او هماجا جان سپرد.
به این ترتیب، خود که به عنوان خونخواهی عثمان با سپاه علی (ع) می‏جنگید، توسط مروان که از سران لشگرش بود، به خاطر همین عنوان، ترور شد و به هلاکت رسید.
اما در مورد زبیر، نصایح علی (ع) باعث شد که زبیر از صف دشمن خارج گردد، (با اینکه وظیفه او این بود که از امام وقت، حضرت علی (ع) حمایت کند) ولی بطور کلی از جنگ، خود را کنار کشید و رفت به سوی بیابانی که معروف به «وادی السباع» بود در آنجا مشغول نماز بود که شخصی بنام عمر و بن جرموز، بطور ناگهانی بر او حمله کرد و او را کشت، و او نیز که آتش افروز جنگ جمل بود در 75 سالگی این گونه به هلاکت رسید.
این جرموز، شمشیر و انگشتر زبیر را به حضور علی (ع) آورد، وقتی چشم علی (ع) به شمشیر زبیر افتاد فرمود: سیف طال ما جلی الکرب عن وجه رسول الله: «این شمشیر، چه بسیار اندوه را از چهره رسول خدا (ص) برطرف ساخت؟!».
تأسف علی (ع) از این رو بود که چنین شخصی با آن سابقه سلحشوری و دفاع از اسلام، با اینکه پسر عمه پیامبر و علی (ع) بود (زیرا مادرش صفیه، عمه پیامبر (ص) و علی (ع) بود) چرا اینگونه منحرف شد و به هلاکت رسید و با آن آغاز نیک، عاقبت به شر شد؟! - خدایا ما را عاقبت به خیر فرما.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، یادی از حماسه سازان لویزان

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
روز پنجشنبه 20 آذر سال 1357 شمسی بود، انقلاب اسلامی ایران به اوج درگیری با رژیم شاه رسیده بود، ژنرالها و افسران ارشد شاه و سایر ارتشیان پادگان لویزان در آماده‏باش کامل به سر می‏بردند، و تصمیم گشودن آتش و سرکوب مسلمانان طرفدار جمهوری اسلامی را داشتند.
روز عاشورا بود، دو نفر شیرمرد برخاسته از مکتب عاشورا بنام گروهبان بکم «سلامت‏بخش» و سرباز وظیفه «امیدی‏عابدی» صبح زود نماز خواندند وصیت‏نامه خود را توشتند، و اسلحه کافی برداشتند.
سران ارتش شاهنشاهی در سالن غذاخوری در ساختمان ستاد مرکزی گارد جاویدان اجتماع کرده بودند، در این هنگام سرباز امیدی از ناحیه شمال و از پله‏های شرقی، و گروهبان سلامت‏بخش از سمت جنوب ساختمان مرکزی گارد، وارد سالن غذاخوری شده، «سرباز امیدی» فریاد زد: این شعار ملی خدا قرآن خمینی الله اکبر، و سران مزدور ارتش شاه را هدف رگبار تیر خود قرار می‏دهد، عده‏ای از افسران موفق به ترک سالن می‏شوند ولی در این هنگام هدف رگبار مسلسل گروهبان یکم «سلامت‏بخش» می‏گردند در این درگیری حماسه‏آفرین جمعاً 52 تن از افسران ارتش کشته و مجروح شدند، و سرباز امیدی و گروهبان سلامت‏بخش به شهادت رسیدند.
در نتیجه دو کار مهم انجام می‏شود: 1- خنثی سازی حمله مسلحانه به مردم 2- زمینه سازی جدی برای سرنگونی رژیم شاه.
به این ترتیب، امیدی و سلامت‏بخش، به عنوان حماسه‏سازان لویزان، برای حمایت از دین و مردم، توطئه‏گران خونریز را به مجازات می‏رسانند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، یادی از سید شاعران

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
اسماعیل بن محمد، معروف به «سید حمیری» از شاعران متعهد و سلحشوری است که با حماسه سرائیهای خود از حریم حق، و فضائل و برتری خاندان نبوت، دفاع می‏کرد، امام صادق (ع) به او فرمود: «مادرت تو را سید (آقا) نامید، و تو در این جهت توفیق یافتی تو سید شاعران هستی».
او قصائد متعددی سرود، از جمله آنها «قصیده عینیه» است که پس از شهادت زید بن امام سجاد (ع) سرود، که مطابق روایتی، حضرت رضا (ع) در خواب، پیامبر (ص) را همراه علی و فاطمه و حسن و حسین (علیه السلام) مشاهده کرد که در کنارشان (سید حمیری) همین قصیده عینیه را می‏خواند، در پایان، پیامبر (ص) به حضرت رضا (ع) فرمود: «این قصیده را حفظ کن و به شیعیان ما امر کن تا آن را حفظ کنند، و همواره آن را بخوانند که در این صورت، بهشت را برای آنها ضامن می‏گردم».
و از گفتنیها اینکه: روزی سی حمیری در مجلسی حاضر گردید که در آن مجلس درباره کشاورزی و درخت خرما، سخن به طول انجامید، سید حمیری برخاست، حاضران گفتند: چرا برخاستی، این اشعار را خواند:
انی لا کره ان اطیل بمجلس - لا ذکر فیه لال محمد
لا ذکرفیه لا حمد و وصیه - و بنیه ذالک مجلس قصف ردی
ان الذی ینساهم فی مجلس - حتی یفارقه لغیر مسدد
یعنی: «من مجلسی را که به طول انجامد ولی در آن یاد آل محمد (ص) نشود، دوست ندارم، مجلس که در آن ذکر احمد (ص) و وصی و فرزندان او نباشد، چنین مجلسی مجلسی بیهوده و پست است.
بی گمان مجلسی که تا پایان آن، یادی از خاندان نبوت نشود، آن مجلس، استوار و مستقیم نخواهد بود».
سرانجام این سید حماسه ساز بسال 179 هجری قمری در بغداد از دنیا رفت، محبوبیت او به حدی بود که بزرگان شیعه هفتاد کفن برای او فرستادند، که یکی انتخاب شد و بقیه آن، به صاحبانش رد گردید.
آنهمه اظهار علاقه امامان و بزرگان شیعه به «سید حمیری» از این رو بود که او با شعرهای پر مغز، و حماسه‏های بلند معنی خود، در آن جو خفقان، از حریم پیامبر (ص) و علی (ع) و آل محمد (ص) و آل علی (ع) دفاع می‏کرد، و فضائل آنها را یادآوری می‏نمود، بنابراین خوبست آنانکه این ذوق و طبع را دارند، با حماسه سازی‏های خود از اسلام و حامیان حقیقی اسلام حمایت کرده و احساسات مردم را، گرم و پرشور سازند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، یتیم نواز

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
کودک یتیمی به حضور رسول خدا (ص) آمد و چنین عرض کرد: «پدرم از دنیا رفته، مادرم، بینوا و بی بضاعت است، خواهرم، شوهر و سرپرست ندارد، از چیزهائی که خدا به تو عنایت فرموده به من اطعام کن، تا خداوند خشنود گردد».
پیامبر (ص) تحت تأثیر قرار گرفت به او فرمود: «چقدر نیکو سخن می‏گوئی؟».
سپس به بلال حبشی فرمود با شتاب به حجره‏های همسران من برو، و جستجو کن، اگر چیزی از طعام هست بیاور.
بلال رفت و به جستجو پرداخت و مشتی خرما که 21 عدد بود، یافت و به حضور پیامبر (ص) آورد.
پیامبر مهربان اسلام (ص) خرماها را سه قسمت کرد، هفت عدد آن را به آن کودک یتیم داد، و فرمود بقیه را بگیر، هفت عدد آن را به مادرت بده و هفت عدد دیگر را به خواهرت بده، کودک یتیم در حالی که خوشحال بود از نزد رسول خدا (ص) رفت، در این هنگام، «معاذ» (یکی از اصحاب) برخاست و دست نوازش بر سر آن کودک یتیم کشید و با گفتاری مهرانگیز، کودک را تسلی خاطر داد. پیامبر (ص) به معاذ فرمود:
«ای معاذ! تو و این کار تو را دیدم، همینقدر بدان، هر کس سرپرستی یتیمی کند، و دست نوازش بر سر او بکشد، خداوند بهر موئی که از زیر دستش می‏گذرد، حسنه و پاداش خوبی به او می‏دهد، و گناهی از گناهان او را محو می‏کند، و بر درجه و مقام معنوی او می‏افزاید».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، فرمان عمر بن عبدالعزیز

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
عمر بن عبدالعزیز (هشتمین خلیفه) بنی امیه، در میان امویان، آدم نیک سیرت و پاک روش بود، هنگامی که بر مسند خلافت نشست، «میمون بن مهران» را فرماندار جزیره کرد، و همین میمون بن مهران شخصی بنام «علائه» را بخشدار «قرقیسار» نمود.
علاثه برای میمون بن مهران نوشت که در اینجا دو مرد هستند با هم نزاع و کشمکش دارند یکی می‏گوید: «علی (ع) بهتر از معاویه است، و دیگری می‏گوید: معاویه بهتر از علی (ع) است».
میمون بن مهران جریان را برای عمر بن عبدالعزیز نوشت و از او تقاضای داوری کرد، وقتی که نامه به دست عمر بن عبدالعزیز رسید، در پاسخ نوشت: از قول من برای علاثه (بخشدار قرقیسار) بنویس: «آن مردی را که می‏گوید: معاویه از علی (ع) بهتر است، به درگاه مسجد جامع ببرد و صد تازیانه به او بزند و سپس او را از آنجا تبعید کند.
این فرمان اجرا شد، به آن شخص صد تازیانه زدند و سپس گریبانش را گرفتند و کشان کشان او را از دروازه‏ای که «باب‏الدین» نام داشت، از آن محل بیرون کردند».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، فرمانروایان بهشت

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
امام باقر (ع) فرمود: از نجواهای خداوند با موسی (ع) این بود: «که ای موسی من بندگانی دارم که بهشت خود را به آنان مباح داشته‏ام و آنان را حاکم بهشت ساختم».
موسی (ع) عرض کرد: پروردگارا اینان چه کسانی هستند؟ که بهشت خود را بر آنان مباح ساختی و آنان را فرمانروای بهشت ساختی؟
خداوند فرمود: «هر کس مؤمنی را شادمان سازد».
سپس امام باقر (ع) فرمود: «مؤمنی در کشور یکی از طاغوتها (معتقد به خدا) بود، آن طاغوت او را تکذیب می‏کرد و حقیر و ناچیز می‏شمرد.
آن مؤمن در تنگنا قرار گرفت و از آن کشور به کشورهائی که مردمش مشرک بودند، گریخت و بر یکی از آنان وارد شد، میزبان او از او پذیرائی نموده و او را خوشحال کرد.
وقتی که میزبان مشرک، در لحظات مرگ قرار گرفت، خداوند به او الهام کرد: «به عزت و جلال خودم سوگند، که اگر برای تو در بهشت، محلی بود تو را در آن سکونت می‏دادم، ولی بهشت بر مشرک، حرام شده است، اما ای آتش دوزخ، او را بترسان ولی مسوزان و آزارش مرسان و او صبح و شب از مواهب و نعمتهای خداوند بهره‏مند می‏شود».
سئوال کننده پرسید از بهشت بهره‏مند می‏شود؟ امام فرمود: «از هر کجا که خدا بخواهد؟».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، کشف راز قتل، پس از چهار سال

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
در تاریخ 2/8/1361 شمسی بانوئی به نام معصومه به کلانتری مرکز در تهران مراجعه کرد و اظهار داشت، شوهرش بنام حسن خسروی مدتی است، ناپدید شده است، پرونده‏ای در این رابطه تشکیل شد.
حدود چهار سال از تشکیل این پرونده گذشت و خبری از آقای خسروی بدست نیامد، سرانجام در تاریخ 26/3/65، پرونده روی کار آمد و تحقیق مجدد و گسترده شروع شد، مأمورین شعبه 2 آگاهی، معصومه را احظار کردند و با او در این باره سخن گفتند، از آنجا که گفته‏اند دروغگو حافظه ندارد، این بانو در ضمن بازجوئی به تناقض گوئی پرداخت، و همین موضوع سرنخ کشف راز را به دست مأمورین داد، معصومه موقتاً بازداشت شد، مأمورین در این زمینه از بستگان و همسایگان تحقیق مستقیم و غیر مستقیم به عمل آوردند.
و سپس معصومه را بار دیگر بازجوئی کردند، سرانجام معصومه همه چیز را فاش ساخت و معلوم شد مردی از همسایه‏اش عاشق او شده، و با هم تصمیم گرفته‏اند، شوهر او را بکشند، مرد همسایه با راهنمائی معصومه با کاردی که آماده کرده بود در زیر تخت آشپزخانه پنهان می‏گردد و منتظر حسن خسروی می‏شود، به محض اینکه حسن وارد آشپزخانه می‏شود، مورد حمله ناگهانی مرد همسایه شده و به قتل می‏رسد و سپس به کمک معصومه، جسد او را به بیرون تهران برده و در زیر پلی در راه اتوبان به آتش کشیده می‏شود، به خیال اینکه دیگر اثری از او باقی نمی‏ماند و در نتیجه کسی به جنایت هولناک آنها پی نخواهد برد.
اما غافل از آنکه خون ریزی، روزی دامن خونریز را می‏گیرد، چنانکه دامن این دو نفر مرد و زن خائن و بی رحم را گرفت و به دوزخ فرستاد، بنابراین: «از مکافات عمل غافل مشو...».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، کیفر نیرنگ و بی اعتنائی به مؤمن

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
محمد بن سنان گوید: در محضر حضرت رضا (ع) بودم به من فرمود: «در دوران بنی اسرائیل (قبل از اسلام) چهار نفر مؤمن، با هم دوست بودند، روزی یکی از آنها به خانه‏ای که آن سه نفر دیگر برای کاری در آن اجتماع کرده بودند رفت و در زد، غلام بیرون آمد (و به دروغ) گفت: آقایم در منزل نیست.
آن مؤمن رفت، غلام به خانه بازگشت، صاحب خانه گفت: چه کسی بود؟ غلام گفت فلان کس بود، شما را می‏خواست، گفتم: در خانه نیست.
صاحب خانه و دو نفر حاضر در مجلس، به غلام اعتراض نکردند، انگار که دروغی واقع نشده است و به صحبت خود ادامه دادند.
فردای آن روز آن مرد مؤمن، صبح زود به نزد آن سه نفر آمد، دید با هم می‏خواهند به باغی بروند، به آنها گفت: من هم به همراه شما می‏آیم، گفتند مانعی ندارد، ولی از جریان روز قبل از او عذرخواهی نکردند (که مثلاً شما تشریف آوردید و متأسفانه ما در خانه بودیم و معذرت می‏خواهیم که غلام به شما دروغ گفت و شما رفتید) با توجه به اینکه او یک فرد تهیدست و مستمند بود.
بهر حال چهار نفری به سوی باغ و کشتزار روانه شدند، مقداری که راه رفتند ناگهان قطعه ابری آمد و بر سر آنها سایه افکند، آنها خیال کردند که نشانه باران است، شتاب کردند که باران نخورند ولی دیدند ابر به نزدیک سر آنها آمد، یک منادی در میان ابر، صدا زد ای آتش این‏ها (این سه نفر) را بگیر، من جبرئیل هستم، آتش از میان توده ابر، فوران کرد و آن سه نفر را به کام خود برد، ولی آن مؤمن مستمند (چهارمی) تنها و ترسان ماند، از این جریان در شگفت شد و علت را نمی‏دانست، به شهر بازگشت و به محضر «یوشع بن نون» (وصی حضرت موسی) رسید و جریان را از اول تا آخر بیان کرد و علت آن را پرسید.
یوشع گفت: خداوند پس از آنکه از آنها راضی شد بر آنها خشم نمود به خاطر آن کاری که با تو کردند.
او عرض کرد: مگر آنها با من چه کردند، یوشع جریان را گفت.
آن مرد گفت: من آنها را بخشیدم یوشع گفت: اگر قبل از عذاب آنها را می‏بخشیدی سودی به حال آنها داشت ولی اکنون سودی ندارد و شاید پس از این (در عالم پس از مرگ) به آنها سودی ببخشد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، لکنت زبان بلال حبشی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
شخصی به محضر علی (ع) آمد و عرض کرد: «امروز دیدم مردی با بلال حبشی گفتگو می‏کرد، ولی از اینکه بلال حبشی لکنت زبان داشت (مثلاً شین را سین تلفظ می‏کرد) بطور مسخره‏آمیز می‏خندید».
علی (ع) فرمود: «ای بنده خدا! اینکه خواسته شده انسان درست سخن بگوید از این رو است که اعمال خود را نیز درست و پاک سازد، فلانکس که از گفتار بلال می‏خندید، درست سخن گفتنش در صورتی که کردارش زشت باشد، به حال او سودی ندارد، و لکنت زبان بلال حبشی نیز وقتی که کردارش در درجه عالی درستی است، زیانی به او نمی‏رساند...».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، عمل خالص

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
شداد بن اوس گوید: به محضر رسول اکرم (ص) رفتم، دیدم چهره‏اش گرفته و ناراحت به نظر می‏رسد، عرض کردم علت چیست که ناراحت هستی؟ فرمود: اخاف علی امتی من الشرک: «آنها خورشید و ماه و بت و سنگ را نمی‏پرستند، ولی در اعمال خود ریا می‏کنند، ریاء کردن، شرک است چنانچه در (آیه 110 کهف) قرآن می‏خوانیم:
کلا فمن کان یرجو لقاء ربه فلیعمل عملاً صالحاو لایشرک بعبادة ربه احدا.: «پس هر کس امید لقای پروردگارش را دارد، باید عمل صالح انجام دهد، و کسی را در عبادت پروردگارش، شریک نکند».
و فرمود: «در روز قیامت، نامه‏های سربسته را می‏آورند و در معرض دید مردم قرار می‏دهند، خداوند به فرشتگان می‏فرماید: فلان نامه را دور بیندازید و فلان نامه را بپذیرید، عرض می‏کنند: سوگند به عزت و جلال تو در این نامه‏ها (ی دور انداخته شده) جز کار نیک نمی‏دانیم».
خداوند می‏فرماید: «آری، ولی اعمال در این نامه برای غیر من است، و من نمی‏پذیرم جز آنچه که با کمال اخلاص برای رضای من انجام شده است».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، شیعه حقیقی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
شخصی به امام سجاد (ع) عرض کرد: «من از شیعیان شما هستم».
امام فرمود: «از خدا بترس، و ادعای چیزی مکن که خداوند به تو بگوید: دروغ می‏گوئی و در ادعای خود، راه انحراف را می‏پیمائی».
ان شیعتنا من سلمت قلوبهم من کل غش ودغل: «بی‏گمان شیعیان ما کسانی هستند که دلشان از هر نیرنگ و دسیسه، پاک و سالم است، بلکه بگو ما از موالیان و دوستان شما هستیم».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0