حكايت عارفانه ، صله رحم تا این حدّ

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
صفوان جمال گوید: میان امام صادق (ع) و عبداللّه بن حسن، سخنی در گرفت تا به جنجال کشید به طوری که مردم اجتماع کردند، امام با عبداللّه با این وضع از هم جدا شدند.
صبح بعد دنبال کاری بیرون رفتم، ناگاه امام صادق (ع) را در خانه عبداللّه بن حسن دیدم که می‏فرماید: «ای کنیز! به عبداللّه بگو بیاید، او بیرون آمد و گفت: «یا اباعبد اللّه چرا بامداد زود به اینجا آمده‏ای؟».
امام صادق (ع) فرمود: «من دیشب آیه‏ای از قرآن تلاوت کردم که مرا پریشان کرد».
عبداللّه گفت: کدام آیه؟
امام صادق (ع) فرمود: این‏آیه (21 سوره رعد) را که می‏فرماید:
والذین یصلون ما امراللّه به ان وصل و یخشون ربهم و یخافون سوء الحساب.
ترجمه :
«صاحبان اندیشه، کسانی هستند که پیوندهائی را که خداوند به آن امر کرده است، برقرار می‏دارند و از پروردگارشان می‏ترسند و از بدی حساب روز قیامت، بیم دارند».
عبداللّه گفت: «راست گفتی، گویا من این آیه را هرگز در کتاب خدا نخوانده بودم، سپس عبداللّه با امام صادق (ع) دست به گردن هم انداختند و گریه کردند».
به این ترتیب می‏بینیم این حدیث حاکی است که صله رحم و نبریدن از خویشاوند - اگر چه خویشان در حد گمراهی و فسق باشند - لازم است.
تا آنجا که طبق حدیث دیگر، شخصی به امام صادق (ع) عرض کرد: پسر عموئی دارم که هر چه به او می‏پیوندم او را با من قطع رابطه می‏کند، تا اینکه تصمیم گرفتم، من هم از او ببرم، امام (ع) فرمود: «اگر تو رعایت پیوند را بکنی خداوند بین شما پیوند ایجاد خواهد کرد، وگرنه خداوند از هر دو شما ببرد».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، صلوات

ایشان خود می‏فرمایند: بعد از نماز صبح جمعه 17 شهریور 1348 در حال توجه نشسته بودم، پس از برهه‏ای بدنم به ارتعاش آمد ولی خفیف بود. بعد از چند لحظه‏ای شنیدم شخصی با زبانی بسیار شیوا و شیرین این آیه کریمه را قرائت می‏کند: ان الله و ملائکته یصلون علی النبی یا ایها الذین امنو صلوا علیه و سلموا تسلیما ولی من آن شخص را نمی‏دیدم، و من هم شنیدم آن آیه صلوات می‏فرستادم. در آن حال یکی به من گفت: بگو یا رسول الله و من پی در پی می‏گفتم یا رسول الله، و پس از آن با جمعی از مخلوق خاص محشور شدم که گفت و شنود بسیاری با هم داشتیم. بعد از آن که از آن حال باز آمدم متنبه شدم که تلاوت آیه فوق از این جهت بود که روز جمعه بود، و ذکر صلوات در این روز بسیار شده است.
اگر جنت بود بی تو و اگر دوزخ بود با تو - زجنتها گریزانم به دوزخها عذابم کن‏


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، صرفه جویی

آیت الله زنجانی می‏گوید: از ویژگیهای ایشان (علامه) دقتی بود که در صرفه جویی در وقت داشتند. تفسیر المیزان را که می‏نوشتند بعد که مرور می‏کردند مجددا آن را نقطه گذاری می‏کردند. سوال کردیم که چرا اول بی نقطه می‏نویسید؟ فرمودند: من حساب کرده‏ام که بی نقطه می‏نویسم و بعد که در هنگام مرور نقطه می‏گذارم چند در صد در وقتم صرفه جویی می‏شود.
سالک نرسد بی مدد پیر به جایی - بی زور کمان، زه نبرد تیر به جایی‏


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، شهید آگاه

اصبغ بن نباته می‏گوید: در جنگ جمل در حضور امیر مؤمنان علی علیه‏السلام بودم، مردی آمد و در حضور آنحضرت ایستاد و عرض کرد: اس امیرمؤمنان: من می‏بینم هم سپاه دشمن تکبیر (الله اکبر )می‏گوید و هم ما، هم آنها تهلیل (لااله الا الله )می‏گویند و هم ما، هم آنها نماز می‏خوانند و هم ما ؟ بنابر این، بر چه اساسی ما با سپاه دشمن (سپاه عایشه و طلحه و زبیر )جنگ کنیم ؟ !.
امیرمؤمنان علی علیه‏السلام در پاسخ فرمود: ما بر اساس فرمان خدا در قرآن، می‏جنگیم .
او پرسید: ما آنچه در قرآن آمده، به آن آگاهی نداریم، به ما بیاموز .
امام علیه‏السلام فرمود: بر آنچه که خدا در سوره بقره نازل فرموده است .
او پرسید، کدام آیه ؟، به ما بیاموز.
امام علیه‏السلام فرمود: بر اساس این آیه (253 سوره بقره ):
تلک الرسل فضلتا تعضهم علی بعض منهم من کلم الله ورفع بعضهم، درجات و آتینا عیسی بن مریم البینات و ایدناه بروح القدس و لوا ختلفوا فمنهم من امن و منهم من کفرو و لو شاء الله من اقتتلوا و لکن الله یفعل ما یرید :
بعضی از آن رسولان را بر بعضی دیگر، برتری دادیم به برخی از آنها، خدا با او سخن گفت (یعنی موسی )و بعضی را درجاتی برتر داد، و به عیسی بن مریم نشانه‏های روشن دادیم و او را با روح القدس، تأیید نمودیم، و اگر خدا می‏خواست، کسانی بعد از این پیامبران بودند، پس از آنکه آن همه نشانه‏های روشن، برای آنها آمد، با هم جنگ و ستیز نمی‏کردند، ولی این امتها بودند که با هم اختلاف کردند، بعضی ایمان آوردند، و بعضی کافر شدند (و جنگ و اختلاف بروز کرد )و باز اگر خدا می‏خواست، با هم پیکار نمی‏کردند، ولی خداوند آنچه را می‏خواهد (از روی حکمت )انجام می‏دهد .
سپس فرمود: ما از آن گروهی هستیم که ایمان آوردیم، ولی آنها (سپاه دشمن )از کسانی هستند که راه کفر را پیمودند .
آن مرد، از این بیان امیرمؤمنان علیه‏السلام آگاه شد، و گفت: سوگند به خدای کعبه که آنها (دشمنان )کافر شدند ، سپس به جنگ با آنها شتافت و به شهادت رسید(164).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، شیعه از دیدگاه پیامبر

شخصی به پیامبر (ص)عرض کرد: فلان کس به ناموس همسایه نگاه می‏کند، و اگر برایش امکان داشته باشد، باکی از زنا ندارد.
شخصی دیگری گفت: ای رسول خدا !او از شیعیان شما است، و از دشمنان شما و دشمنان علی علیه‏السلام بیزاری می‏جوید.
پیامبر (ص)فرمود: نگو از شیعیان ما است، زیرا شیعیان ما کسانی هستند که از ما پیروی می‏کنند و در خط ما گام بر می‏دارند، و او با چنین صفتی (چشم چرانی )از خط و روش ما، انحراف دارد(200).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، شهادت شامی‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
بازماندگان شهدای کربلا را به صورت اسیر وارد مجلس یزید کردند، در این مجلس چشم یک نفر از اهل شام به دختر امام حسین (ع) بنام فاطمه افتاد و با کمال گستاخی به یزید گفت:» این دختر را به عنوان کنیز به من ببخش».
فاطمه به عمه‏اش (زینب) گفت: «عمّه‏جان، من یتیم شده‏ام، آیا کنیز هم بشوم؟».
زینب نه، اعتنائی به این شخص مکن.
شامی به یزید گفت: این کنیزک کیست؟
یزید - این فاطمه، دختر حسین (ع) است، و آن زن هم، زینب دختر علی‏بن ابیطالب است.
شامی حسین پسر فاطمه زهرا (ع)؟ و علی پسر ابوطالب؟!
یزید آری.
شامی ای یزید، خدا تو را لعنت کند، آیا فرزند پیامبر (ص) را می‏کشی و خاندانش را اسیر می‏کنی؟ سوگند به خدا من گمان می‏کردم اینها از اسیران روم هستند. یزید خشمگین شد و گفت: «سوگند به خدا که تو را نیز به آنها ملحق می‏کنم».
آنگاه فرمان داد، گردن شامی را زدند و او را به شهادت رساندند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، شهادت پیرمرد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
هنگامی که در سال 61 هجری، بازماندگان شهدای کربلا را به صورت اسیر، وارد دمشق (مقر حکومت یزید) کردند، پیرمردی کنار زنها و بچه‏های اسیر آمد و با کمال گستاخی گفت:
«حمد و سپاس خداوندی را که شما را به هلاکت رساند و شهرها را از (اخلال) شما آسوده نمود، و امیر مؤمنان یزید را بر شما مسلط کرد».
امام سجاد (ع) به آن پیرمرد فرمود: «آیا قرآن خوانده‏ای ؟».
پیرمرد - آری.
امام - آیا این آیه را درک کرده‏ای که خداوند (در سوره شوری آیه 23) می‏فرماید:
«قل لااسلکم علیه اجراً الا المودة فی القربی.»
:«ای پیامبر؟ بگو من برای رسالت خود، از شما مزدی جز دوستی با خویشاوندانم - نمی‏خواهم».
پیرمرد - آری این را می‏شناسم.
امام - خویشاوندان پیامبر ما هستیم.
امام - ای پیرمرد! آیا در سوره اسراء (آیه 26) این آیه را خوانده‏ای؟:
و آت ذاالقربی حقه: «حقّ خویشاوندان پیامبر (ص) را ادا کن».
پیرمرد - آری خوانده‏ام.
امام - این خویشاوندان ما هستیم.
امام - ای پیرمرد! آیا این آیه (41 سوره انفاق) را خوانده‏ای؟:
واعملوا انّما غنمتم من شی‏ءٍ فانّ للّه خمسه وللرسول ولذی القربی.
:«و بدانید هر چه سود ببرید، پنج یک آن مخصوص خدا است، و مخصوص رسول و خویشاوندان رسول خدا است».
پیرمرد - آری خوانده‏ام.
امام - خویشاوندان پیامبر (ص) ما هستیم.
امام - ای پیرمرد آیا این آیه (33 سوره احزاب) را خوانده‏ای؟!:
انّما یرید اللّه لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیراً.»
:«خداوند خواسته است که ناپاکی را از شما خاندان بردارد و شما را کاملاً پاک فرماید».
پیرمرد - آری خوانده‏ام.
امام - آن خاندانی که خداوند، پاکی آنها را خواسته، ما هستیم.
پیرمرد خاموش شد، و آثار پشیمانی در چهره‏اش نمایان گشت، و گفت: «تو را به خدا، شما از خاندان پیامبر (ص) هستید؟».
امام سجاد فرمود: «آری سوگند به خدا، ما همان خاندان هستیم و به حق جدّمان رسول خدا (ص) ما همان خویشان رسول خدا (ص) هستیم.
پیرمرد، منقلب شد و سخت گریه کرد و بر اثر شدت ناراحتی، عمامه‏اش را از سر گرفت و بر زمین کوبید و سپس سر به آسمان بلند نمود و عرض کرد: «خداوندا ما را از دشمنان جنی و انسی آل محمد بیزاریم».
سپس به حضرت امام سجاد (ع) عرض کرد:» آیا راه توبه است؟».
امام - آری اگر توبه کنی، خداوند آن را می‏پذیرد و با ما خواهی بود.
پیرمرد - من از گفتار و کردار خود توبه کردم.
یزید از این جریان آگاه شد، دستور داد آن پیرمرد را اعدام کردند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، شهادت پدر امام خمینی

موحوم آیت الله سید احمد موسوی از علمای نجف اشرف بود، شخصی نیکوکار به نام یوسف از اهالی کمره(قریه‏ای در چند فرسخی خمین) به زیارت عتبات عالیات می‏رود، و به نجف اشرف مشرف شده تا پیشوائی را برای ارشاد اهالی خمین و حومه دعوت نماید.
اتفاقا مرحوم آیت الله سید احمد موسوی، قبول این دعوت کرده و به شوی خمین رهسپار می‏گردد، و بعدها با دختر مرحوم یوسف مرده‏ای ازدواج مینماید، و از فرزندانشان، یک دختر و پسر بنامهای صاحبهو مصطفیباقی می‏ماند.
مرحوم سید مصطفی نیز همچون پدرش، به نجف اشرف رفته و به تحصیلات علوم دینی ادامه می‏دهد و نیز به شهر سامراء رفته در حوزه درس مرحوم میرزای شیرازی شرکت نموده و در زمره علماء و مجتهدین عصر خود قرار می‏گیرد.
و پس از بازگشت از سامراء و نجف اشرف، به خمین آمده و پیشوائی مذهبی خمین و حومه را به عهده می‏گیرد.
مرحوم آیت الله سید مصطفی (پدر بزرگوار امام خمینی )با دختر مرحوم آیت الله میرزا احمد که از علمای والا مقام و مدرسین عالیقدر نجف اشرف و کربلا بود ازدواج می‏نماید.
سه پسر ارجمند که آخری آنها حضرت امام خمینی است از ثمرات این ازدواج مقدس است.
حضرت امام خمینی (قدس سره )در سالروز تولد حضرت فاطمه زهرا علیه‏السلام یعنی روز بیتم جمادی الثانیه سال 1320 قمری در خمین دیده به جهان گشود، و هنوز پنج ماه از عمر شریفش بیشتر نگذشته بود که پدر بزرگوارش حشرت آیه الله سید مصطفی موسوی در سن 49 سالگی در ماه ذیحجه بین راه اراک به خمین، مورد سوء قصد بعضی از اشرار قرار گرفته و به شهادت می‏رسد، و جنازه آن بزرگوار الهی را به نجف اشرف برده و در کنار قبر جدش دفن میکنند. (و شهادت او حکایت از شهامت و تحرک او در مبارزه با مفسدین و اشرار دارد ).
با شهادت ایشان، خواهر والا قدرشان صاحبهبه خانه برادر شهیدش رفته، و سرپرستی کودکان او را همراه مادر آنها به عهده می‏گیرد.
و حضرت امام خمینی در حالی که سن شانزده سالگی را می‏گذراند، با فوت مادر بزرگوارش مرحومه هاجر، رو برو می‏شود، این رنجها و سوگها، نه تنها در روح بزرگ حضرت امام، اثر منفی نگذاشت بلکه او را انسانی کار آزموده و ورزیده و با روحی مستقل و استوار، بار آورد(210).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، شنیدن تسبیح

علامه طباطبایی (ره) فرمودند مرحوم آقای قاضی (رضوان الله علیه) گفتند: شبی در مسجد کوفه ذکر در و دیوار را شنیدم بطوری که آن شب خوابم نبرد.
ما سمیعیم و بصیریم و هشیم -- با شما نا محرمان ما خامشیم‏


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، شکوه ملکوتی امام حسن عسکری

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
معتمد عباسی (پانزدهیمن طاغوت بنی عباس) امام حسن عسکری علیه‏السلام (یازدهمین امام بر حق) را از مدینه به سامراء آورد و آنحضرت را در کنار پادگان خود تحت نظر شدید نگه داشت و سرانجام او را توسط دژخیمانش به شهادت رساند.
روزی جمعی از درباریان عباسی، نزد صالح بن صیف (زندانبان امام) رفته و با او درباره امام حسن عسکری، صحبت کردند، از جمله به او گفتند: «بر امام، سخت بگیر و او را در تنگنای دشواری قرار بده!».
صالح به آنها گفت: «می‏گوئید چه کنم؟ من دو نفر از شرورترین افراد را پیدا کرده‏ام و آنها را نگهبانان خاص حسن بن علی قرار دادم، ولی همین دو نفر، آنچنان تحت تأثیر مقام ملکوتی آنحضرت قرار گرفته‏اند که همواره به عبادت و نماز و روزه اشتغال دارند، اینک همین جا باشید من دستور می‏دهم آن دو نفر را به اینجا آورند، و خودتان از آنها بشنوید».
صالح دستور داد آن دو نفر را، احضار کردند، در حضور درباریان عباسی به آن دو نفر رو کرد و گفت : «وای بر شما، با این مرد (اشاره به امام حسن عسکری) کار شما به کجا کشید؟»
آنها با کمال صراحت گفتند: چه می‏گوئی در مورد مردی که روزها روزه می‏گیرد و شبها از آغاز تا پایان شب، مشغول عبادت و مناجات است، اصلاً سخنی به ما نمی‏گوید، و به غیر عبادت به هیچ چیز اشتغال ندارد، هر گاه چهره (ملکوتی) او را می‏دیدم، از هیبت او، بر اندام ما، لرزه می‏افتاد، و آنچنان دگرگون می‏شدیم، که گوئی افراد قبل نیستیم.
وقتی که درباریان شکمخواره عباسی این گفتار را از آن دو نگهبان شنیدند، با کمال خفت و سرافکندگی از مجلس خارج شدند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، شکایت سه زن‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
امام صادق (ع) فرمود: سه زن به حضور رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله) شرفیاب شدند:
یکی از آنها گفت: «شوهرم گوشت نمی‏خورد».
دیگری گفت: «شوهرم، از بوی خوش، استفاده نمی‏کند».
سومی گفت: «شوهرم به زنان نزدیک نمی‏شود (و تمایل برای آمیزش نشان نمی‏دهد).
(در حقیقت، این بانوان از شوهران خود، شکایت داشتند، چرا که شوهرانشان به اصطلاح غلط، به دنیا پشت پا زده بودند، و راه آخرت را پیش گرفته بودند، و خیال می‏کردند که استفاده صحیح از نعمتهای دنیا، دنیاپرستی مذموم است).
رسول اکرم (صلی اللّه علیه و آله) بسیار ناراحت شد، از خانه بیرون آمد در حالی که بر اثر شدت ناراحتی، عبایش به زمین کشیده می‏شد، در این حال وارد مسجد گردید، به بالای منبر رفت و پس از حمد و ثنا خطاب به مردم فرمود:
«چه شده که (گروهی از) یاران من، از خوردن گوشت، و بوئیدن بوهای خوش، و نزدیک شدن به زنان، دوری میکنند؟!
اما انی آکل اللحم واشم الطیب و آتی النساء، فمن رغب عن سنتی فلیس منی.
ترجمه :
«بدانید که من هم گوشت می‏خورم، و هم بوی خوش را استشمام می‏نمایم، و هم به زنان نزدیک می‏شوم، بنابراین هر کس که از روش من بی‏میل شود، از من نیست».
به این ترتیب به آنها آموخت: خطی که پیش خود، برگزیده خط انحرافی است.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، شک نکن

شخصی که از برخی از شبهات در رنج بود، از شهرش به سوی قم حرک می‏نماید و در آنجا مأوای می‏گیرد. شبی، آقای بهجت را در خواب می‏بیند و ایشان جواب شبهات را بر او ارائه می‏کنند. آن شخص از خواب که بر می‏خیزد در صادقه بودن رویا، شک می‏کند و روز جمعه برای مطرح کردن آن شبهات به خدمت ایشان میرسد، لب میگشاید که آنها را مطرح کند، ایشان می‏فرماید: جواب همانهایی بود که در خواب به تو گفتم، تردید مکن‏
اندر آن سر برهنه جمعی را - بر سر از عرش سایبانی بینی‏
و اندر آن پا برهنه قومی را - پای بر فرق فرقدان بینی‏


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، شفای عجیب بیمار

مرجع عظیم الشأن، شیخ حر عاملی (متوفی 1104 ه. ق )صاحب کتاب وسائل الشیعه می‏گوید: روز عید بود، با جمعی از طلاب و مردان صالح در روستای مشغری، نشسته بودیم، می‏گفتم: ای کاش می‏دانستم که در عید آینده کدامیک از ما زنده‏ایم و کدام از دنیا رفته‏ایم؟ !.
یکی از حاضران بنام شیخ محمد که در درس و بحث ما شرکت می‏کرد، با قاطعیت گفت: من در عید آیند و عید پس از آن تا 26 سال زنده هستم .
او این سخن را بطور قاطع می‏گفت، و معلوم بود که شوخی نمی‏کند.
به او گفتم: تو علم غیب می‏دانی؟ !.
گفت: نه، سپس توضیح داد: من گرفتار بیماری بسیار سخت شدم، در عالم خواب، حضرت مهدی (عج)را دیدم، به آنحضرت عرض کردم، من بیمار هستم، و ترس آن دارم که در این بیماری نمیرم، ولی دستم از عمل نیک خالی است و آمادگی برای سفر آخرت ندارم .
فرمود: نترس تو از این بیماری شفا می‏یابی، و بیست وشش سال دیگر زنده میمانی .
سپس کاسه‏ای که در دست داشت، به من داد، شربتی که در آن بود، خوردم و هماندم شفا یافتم و برخاستم و نشستم و سلامتی خود را باز یافتم، و یقین دارم که این خواب، خواب شیطانی نبود.
شیخ حر عاملی می‏گوید: من وقتی که این سخن را از او شنیدم، تاریخش را یادداشت کردم که در سال 1049 قمری به مشهد رفتم، و در سال آخر (1075 ه. ق )متوجه شدم که 26 سال به پایان رسیده است، با خود گفتم: اگر سخن آن مرد (شیخ محمد )صحیح باشد، می‏بایست او فوت کرده باشد، یکی دو ماه بیش نگذشت که نامه‏ای از برادرم به من رسید که در آن نوشته بود فلان شخص (شیخ محمد )از دنیا رفت یعنی همان وقت و سال بعد و سال بعد از 26 سال که امام زمان علیه‏السلام به او فرموده بود.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، شفای چشم

آیت الله بروجردی (ره) چشم دردی گرفتند و برای درمان آن از گلی که به بدن عزاداران امام حسین (علیه السلام) بود مقداری برداشتند و به چشمشان مالیدند و تا سن 88 سالکی که از دنیا رحلت نمودند حتی محتاج به عینک هم نشدند.
کلید گنج اقالیم در خزاین اوست - کسی به قوت بازوی خویش نگشاده است‏


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، شجاعت عبیداللّه بن عباس‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
بسر بن ارطاة یکی از دژخیمان خون آشام معاویه بود، که به دستور او، به شهرها و روستاها رفت و قتل و غارت پرداخت، تا مردم را از پیروی حکومت علی (ع) باز دارد و به سوی معاویه متوجه سازد (و سرانجام علی (ع) او را نفرین کرد و او در اواخر عمر، دیوانه شد و با حال بسیار بد، از دنیا رفت).
بسر، با سپاه خود به یمن رفت، در آن هنگام یمن در قلمرو حکومت علی(ع) بود، و عبداللّه بن عباس، فرماندار علی (ع) در آنجا بود، عبیداللّه خود را پنهان ساخت و از یمن بیرون آمد.
بسر وارد منزل عبیداللّه شد، و دو کودک او را سر برید که سخنان جانسوز مادر او را در اشعاری در تاریخ ثبت شده است.
پس از جریان صلح امام حسن (ع)، روزی تصادفاً عبیداللّه و بسر بن ارطاة نزد معاویه بودند، عبیداللّه بن عباس فرصت را غنیمت شمرده و به معاویه گفت:
«آیا تو این مرد لعین و پست (اشاره به بسر) را دستور دادی فرزندان مرا بکشد؟
معاویه گفت: «نه».
بسر خشمگین شد، و شمشیرش را به زمین کوبید و گفت: «ای معاویه! شمشیرت را بگیر، تو آن را به من دادی و دستور دادی مردم را بکشم، من آنچه را تو می‏خواستی انجام دادم».
معاویه گفت: تو مرد ضعیفی هستی، شمشیرت را جلو کسی انداختی که دیروز فرزندانش را کشته‏ای.
عبیداللّه گفت: «ای معاویه تو خیال می‏کنی که من بسر را بجای یکی از فرزندانم خواهم کشت، او پست‏تر و حقیرتر از این است، من اگر بخواهم خونبهای فرزندانم را بگیرم می‏بایست، یزید و عبیداللّه، فرزندان تو را بقتل رسانم.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0