حكايت عارفانه ، درسی از واژه وسط قرآن
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
قرآن دارای 114 سوره و بنابر مشهور 6666 آیه است.
و طبق مشهور، واژه ولیتلطف (نهایت دقت را رعایت کند) که در آیه 19 سوره کهف آمده، درست در وسط قرآن مجید از نظر شماره کلمات، قرار گرفته است.
اینخود داستان آموزندهای دارد که در اینجا میآوریم:
اصحاب کهف، گروهی از مردان هوشیار و با ایمان بودند، و در میان انواع نعمتها در دربار شاه زمان خود بنام «دقیانوس» بسر میبردند، ولی از محیط آلوده خود، سخت ناراحت بودند.
اینها برای حفظ دین خود، تصمیم گرفتند، از طاغوت و محیط طاغوتزده خود که غرق در خرافات و فساد بود، هجرت کنند.
سرانجام مخفیانه با رعایت موازین تاکتیک و مخفی کاری ، از شهر افسوس بیرون آمده و روزها به راه خود ادامه دادند تا سرانجام به پناهگاهی به نام غار (که در عربی، کهف گفته میشود) رفتند، دنیای آلوده را با وسعتش، رها کردند و برای حفظ دین، غار خشک و تاریکی را محل سکونت خود قرار دادند.
امام صادق (ع) فرمود: اصحاب کهف، با اینکه کامل مرد بودند، خداوند آنان را (در آیه 10 سوره کهف) به عنوان جوان یاد کرده است. زیرا ایمان به پروردگار داشتند و دارای قلب جوان بودند.
به هر حال آنها (که هفت نفر بودند) از درگاه خدا، راه نجات خود را طلبیدند، خداوند دعایشان را مستجاب کرد، امداد غیبی الهی شامل حال آنها شد و خواب آنها را فرا گرفت، و طبق آیه 25 سوره کهف، آنها 309 سال در خواب بودند، سپس بیدار شدند و نمیدانستند چه مدت خوابیدهاند، یک روز یا نصف روز؟
سرانجام گفتند، پروردگارتان از مدت خوابتان آگاهتر است، پولی به یکی از افراد خود دادند، تا به شهر برود و غذا خریداری کند.
قرآن در اینجا میفرماید: و لیتلطف ولا یشعرن بکم احداً.
با هم گفتند، آن یک نفر که برای خریدن غذا میرود، باید نهایت دقت را به خرج دهد و هیچ کس را از وضع ما آگاه نسازد.
و این یک درس مهم اطلاعاتی است، که در بعضی موارد باید مسلمانان برای حفظ خود و مسلمین، به گونهای رفتار کنند که اسرارشان افشا نگردد و درنتیجه گرفتار ظالم نشود.
بنابراین واژه وسط قرآن، درس پوشیدن راز اطلاعاتی به ما میآموزد.
تلطف به معنی رعایت دقیق و ظریف تاکتیکها و مخفی کاری ، برای حفظ خود میآید.
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
آیت الله حجت (ره) میفرمود: در زمانهای قدیم ما از شدت گرمای نجف داخل حوض آب میشدیم و فقط سرمان از حوض بیرون بود و کتاب را با دست بیرون آب نگه میداشتیم و مطالعه میکردیم. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
میگویند: روزی از روزها جلوه مشغول گریستن بود، پرسیدند دلیل گریه شما چیست؟ گفت: چون دیوانه شدهام و هر چه علاج میکنم فایدهای ندارد. پرسیدند چگونه؟ گفت: هر کس به چیزی غیر از خداوند علاقه پیدا کند جز جنون دلیل دیگری ندارد. زیرا همه چیز جز وجه خداوند فانی است و بقا مختص ذات او میباشد و من احساس کردم که به این چند جلد کتابی که دارم در بین همه چیزهای دنیا علاقه دارم و فهمیدم که این نهایت بی عقلی است. به اطبا مراجعه نمودم و از آنها خواستم برای این مرض جنون علاقه به امور دنیوی چه دارویی مناسب است؟ گفتند باید به مدت چهل روز ناشتا شیر بز بخوری من این کار را کردم ولی فایدهای نداشت. و از این جهت یقینم حاصل شد که دیوانهام! نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
جمعی در محضر رسول اکرم (ص)نشسته بودند، و در حضور آن بزرگوار، همچون کلاسی تشکیل داده بودند، تا از درسهای سودمند اجتماعی و اخلاقی آنحضرت بهرهمند گردند سخن از بهشت و رحمت الهی، و حسابرسی خداوند و قیامت، به میان آمد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
یکی از طاغوتهای بزرگ تاریخ که بر سراسر جهان حکومت و سلطنت میکرد بخت النصر بود(155) این طاغوت ستمگر برای حفظ سلطنت خود، به هر جنایتی دست زد، حتی پیغمبر آن زمان، حضرت دانیال را در یک چاه، زندانی کرد، و سالها این پیامبر خدا در آن چاه، در سختترین شرائط بسر برد، تا اینکه شبی بختالنصر در خواب دید سرش آهن شده و پاهایش از مس، و سینهاش از طلا شده است، بسیار وحشت کرد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
مرحوم شهید آیت الله شیخ فضل الله نوری را وقتی که به جرم مخالفت با مشروطه (کذائی )به پای دار بردند. قبل از آنکه ریشمان به گردن او بیفکنند، یکی از رجال وقت با عجله برای او پیغام داد، که شما همین الان هم مشروطه را امضاء کنید نجات مییابید. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
در آن ایام، میان دانشمندان و مومنین چنین شایع شده بود که یکی از علمای اهل سنت که در بعضی از فنون علمی استاد علامه بود کتابی در رد مذهب شیعه نوشته و در گوشه و کنار و مجالس مختلف آن را برای مردم میخواند و آنان را گمراه میکند. و از ترس آنکه مبادا کسی از دانشمندان شیعه آنرا رد نماید، کتاب را برای نوشتن به کسی نمیداد. علامه حلی پیوسته در صدد بود که آن کتاب را به دست آورد و مطالبش را رد نماید. سرانجام رابطه و علاقه استاد و شاگردی را وسیله التماس عاریه کتاب مذکور نمود و چون آن شخص نخواست یکباره دست رد به در خواست وی زند گفت: سوگند یاد کردهام که این کتاب را بیش از یک شب نزد کسی نگذارم! علامه همین مقدار زمان را هم غنیمت دانست. کتاب را گرفت و به خانه برد که در آن شب هر چه مقدور است از روی آن بنویسد! به نوشتن آن مشغول گشت تا آنکه شب به انتها رسید، از فرط خستگی خواب بر وی غلبه کرد، در این هنگام حضرت صاحب الامر (عج) حاضر شد و کتاب را برداشت و شروع به نوشتن آن نمود، وقتی که علامه از خواب بیدار شد تمام کتاب به کرامت حضرت مهدی (عج) نوشته شده بود: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 حكايت عارفانه ، درس خواندن در آب
غم و شادی اگر از اوست، زیباست - خوشا آنکس که در غمها، شکیباست
بسا تلخی که شیرینتر ز قندست - ولی در خاطر ما ناپسند است
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، درد جنون
از مردم دیو و دد بریدن چه خوش است - در گوشه خلوت آرمیدن چه خوش است
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، در کنفرانس چه گفتند
نقل میکنند: در زمانهای گذشته، شاهان هند و چین و ایران و روم، برای مذاکره در اموری، در یک جا اجتماع کردند، و برای تحکیم روابط خود کنفرانسی تشکیل دادند.
در این جلسه کنفرانس، یک روز از فوائد خاموشی (کنترل زبان) سخن به میان آمد، هر کدام نظریهای دادند:
یکی گفت: «من از کنترل زبان، هرگز پشیمان نشدهام، ولی از گفتار بسیاری که زبانم به آن حرکت کرده، بسیار پشیمانم».
دیگری گفت: هر وقت من سخنی گفتهام، آن سخن، مالک من بوده است، و هرگاه سخن نگفتهام، خودم مالک آن بوده و صاحب اختیارم.
سومی گفت: از صاحب سخن، در شگفتم، زیرا سخنی که میگوید، اگر به خود او برگردد، ضرر میرساند، و اگر برنگردد، نفعی به او نمیرسد.
چهارمی گفت: بر ردّ آنچه نگفتهام، تواناترم، تا آنچه گفتهام.
به این ترتیب: هرکدام به نحوی به مدح و نیکی کنترل زبان و حفظ آن، اشارهای کردند، و از بدی پرحرفی، و بیقیدی زبان، پرده برداشتند، و به انسانها در مورد گرفتار شدن به آفتهای زبان، هشدار دادند.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، در کلاس اخلاق پیامبر
رسول اکرم (ص)فرمود: هر کس، دارای سه صفتباشد، خداوند در روز قیامت، هم حسابرسی او را آسان میگیرد، و هم او را وارد بهشت نمود و از رحمت واسعه خود بهرهمند میسازد.
شاگردان پرسیدند: ای رسول خدا !این سه صفت، چیست که این گونه نتیجه عالی دارد ؟!.
پیامبر (ص)در پاسخ فرمود:
تعطی من حرمک، و تصل من قطعک، و تعفوا عمن ظلمک :
1- عطا کنی به کسی که تو را محروم کرده 2- پیوند کنی با کسی که از تو بریده 3- و ببخشی کسی را که به تو ستم است(212).
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، در انتظار بلال حبشی
پیامبر (ص) با مسلمانان در مسجد بودند، هنگام نماز بود، ولی آن روز بلال حبشی در مسجد دیده نمیشد، تا اذان بگوید، همه در انتظار آمدن او بودند، سرانجام بلال با مقداری تأخیر به مسجد آمد.
پیامبر (ص) به او فرمود: «چرا دیر آمدی؟!».
بلال گفت: به سوی مسجد میآمدم، از کنار در خانه حضرت زهرا (ع) عبور کردم، دیدم فاطمه زهرا (ع) پسرش حسن (ع) را (که کودک بود) به زمین گذاشته، و کودک گریه میکرد، و خود حضرت زهرا (ع) مشغول دستاس (آسیا کردن گندم یا جو) بود.
به آنحضرت عرض کردم: یکی از این دو کار را به عهده من بگذار، هر کدام را که دوست داری، یا نگهداری کودک را یا دستاس را؟
فرمود: «من نسبت به پسرم، مهربانتر هستم».
او به نگهداری کودک پرداخت و من به دستاس و آسیا کردن مشغول شدم، و همین باعث دیر آمدن من به مسجد شد.
رسول اکرم (ص) برای بلال دعل کرد و فرمود: رحمتها رحمک اللّه: «نسبت به فاطمه (ع) مهربانی کردی ، خداوند به تو مهربانی کند».
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، داستانی عجیب از تجرید روح
مرحوم آیت اللّه حاج شیخ هاشم قلعهای قزوینی از اساتید و علمای بزرگ و وارسته حوزه علمیه مشهد در حدود سی سال قبل بود، یکی از اساتید (حضرت آیتاللّه خزعلی در درس تفسیر خود) جریان عجیبی در مورد تجرید روح و جدائی موقت آن از بدن که برای آقای شیخ هاشم رخ داده بود نقل میکرد که ما آن را در اینجا خاطرنشان میسازیم:
مرحوم شیخ هاشم گفت: مردی بود با علم تجرید روح، آشنایی داشت، من نزد او رفتم و از او خواستم روح مرا از بدن تجرید کند، او پذیرفت، هنگامی که آماده این موضوع شدم، ناگاه دیدم بدنم به گوشهای افتاد و خودم از آن جدا شدم، من گفتم خوبست از این آزادی استفاده کرده و به روستای خودمان (قلعه) که اطراف قزوین است بروم، ناگاه دیدم در
نزدیکی روستا هستم.
در بیرون روستا، در صحرا مردی را دیدم که به هنگام سحر، آب را از نهر دزدید و به سوی ملک خودش روانه ساخت، طولی نکشید دیدم، صاحب آب آمد و هنگامی که از دزدی او آگاه گردید، عصبانی شد و با بیلی که در دست داشت، چنان بر سر دزد زد که او بر زمین افتاد و جان سپرد.
من کاملاً ناظر این جریان بودم، ولی او مرا نمیدید، سرانجام قاتل فرار کرد و جسد مقتول روی زمین ماند.
زنان روستا که برای بردن آب کنار نهر آمده بودند از جریان قتل آگاه شدند و وحشتزده، این خبر را به اهالی روستا رساندند، مردم روستا، دستهدسته به تماشا آمدند ولی از قاتل خبری نبود، از این رو حیران و سرگردان بودند که چه کنند، سرانجام بدن مقتول را به گورستان برده و دفن کردند.
من به خود آمدم که راستی طلوع آفتاب، نزدیک است، هنوز نماز نخواندهام، ناگهان دیدم در بدنم هستم و شخصی که روح مرا آزاد کرده بود، به من گفت: حالت چطور است؟ من آنچه را دیده بودم برای او نقل کردم و تاریخ حادثه را دقی قاً ضبط نمودم.
دو ماه از این جریان گذشت، چند نفر از اهالی روستای قلعه، به مشهد آمدند و هنگامی که با من ملاقات کردند، من از حال مقتول جویا شدم، و بدون اینکه سخنی از قتل او بگویم، پرسیدم حالش چطور است؟
گفتند: متأسفانه دو ماه قبل او را کشتهاند و جسد او در کنار نهر یافته شده، ولی قاتل او شناخته نشده است.
هفت سال از این جریان گذشت، من سفری به روستای قلعه کردم تا بستگان و دوستان را از نزدیک ببینم.
مردم دسته دسته به ملاقات من میآمدند، تا اینکه شخص قاتل به مجلس آمد، هنگامی که مجلس خلوت شد، او را به نزدیک خود دعوت کردم و گفتم: راستش را بگو بدانم قاتل فلانکس چه کسی بود؟
او اظهار بیاطلاعی کرد، گفتم پس آن بیل بلند کرد و با آن، فلانی را کشت، رنگ از صورتش پرید و فهمید که من از این موضوع آگاه هستم، ناچار جریان را برای من بیان کرد، گفتم: من میدانستم، ولی میخواستم به تو بگویم که باید بروی دیه (خونبهای) او را به ورثهاش بپردازی و یا از آنها بخواهی که تو را حلال کنند.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، دانش دوستی ابورایحان
احمد بن محمد بن احمد خوارزمی معروف به «ابوریحان بیرونی» حکیم و ریاضیدان و طبیب و ستارهشناس همعصر ابوعلی سینا بود، و بین این دو دانشمند بزرگ اسلامی قرن چهار و پنج، نامههای علمی فراوان رد و بدل میشد. و بحثهای فراوان تحقق یافت.
او در سرزمین «بیرون» (قلعهای در شمال خراسان قدیم داخل حدود خوارزم) به دنیا آمد، و چهل سال در شهرها و بلاد هند مسافرت نمود و مدتی در «خوارزم» (یکی از قسمتهای شمال خراسان) سکونت گزید و بیشتر به ریاضی و تاریخ و علم نجوم اشتغال داشت، و کتابهائی نگاشت که از آنها کتاب «الاثار الباقیه عن القرون الخالیه» و کتاب «التفهیم» است.
او اشتیاق بسیار به تحصیل علوم داشت و همواره قلم در دستش، و چشمش به کتاب و قلبش پر از اندیشه بود و در تمام روزهای سال، اشتغال به علم و دانش داشت جز دو روز یکی عید نوروز، دوم عید مهرگان (16 مهر ماه).
حکایت شده بعضی از اصحابش به حضورش آمد، دید در بستر مرگ قرار گرفته و سخت ناراحت است، در همین حال ابوریحان به او گفت: مسأله ریاضی «جدات هشتگانه» را برایم چگونه بیان کردی، اینک بروشنی بیان کن، او گفت: اکنون در این حال؟!
بیرونی گفت: «آقا جان آیا اگر من از دنیا بروم و این مسأله را بدانم بهتر از این نیست که در حالی بمیرم که آن مسأله را ندانم؟».
عیادت کننده گوید: مسأله را برایش بیان کردم، و پس از چند لحظه از دنیا رفت و من که هنوز به خانهام نرسیده بودم در راه صدای گریه از خانه او بلند شد که ابوریحان از دنیا رفت (وی بسال 430 قمری وفات نمود).
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، داستانی شنیدنی از شیرزن کربلا
هنگامی که زینب کبری (ع) را همراه بازماندگان شهدای کربلا وارد مجلس عبیداللّه زیاد (استاندار یزید در کوفه) نمودند.
زینب (ع) به طور ناشناس در گوشهای نشست.
ابن زیاد - این زن کیست؟
گفته شد، زینب (ع) دختر علی (ع) است.
ابن زیاد خطاب به زینب «سپاس خداوندی را که شما را رسوا کرد و دروغ شما را در گفتارتان نمایاند».
زینب خطاب به ابن زیاد - تنها آدم فاسق، رسوا میشود، و بدکار دروغ میگوید، و او دیگری است، نه ما.
ابن زیاد - دیدی خدا با برادر و خاندانت چه کرد؟
زینب - ما رایت الا جمیلاً...: «بجز خوبی، ندیدم، اینها افرادی بودند که خداوند شهادت را برای آنها مقدر کرد، و آنها به نبردگاه خود شتافتند و به همین زودی خداوند میان تو و آنها، جمع کند، تا تو را به محاکمه کشند، بنگر که در آن دادگاه، پیروزی از آن کیست؟، مادرت به عزایت بنیشیند ای پسر زن بدکاره.
روایت کننده گوید: ابن زیاد با شنیدن این گفتار (کوبنده) به خشم آمد و با کمال گستاخی گفت:
«با کشته شدن حسین گردنکش و افرادی از بستگانت که از فرمان من سرپیچی کردند، خداوند دلم را شفا داد».
زینب لعمری لقد کهلی و قطعت فرعی واجتثثت اصلی فان کان هذا
شفاک فقد شفیت.
: «سوگند به جانم، که تو بزرگ فامیل مرا کشتی، و شاخههای مرا
بریدی ، و ریشه مرا کندی، اگر شفای دل تو در این است باشد».
ابن زیاد - این زن، چه با قافیه، سخن میگوید و بجان خودم، پدرش علی
(ع) نیز شاعری بود قافیه پرداز.
زینب - زن را با قافیه چکار؟.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، خودکشی و سرنگونی طاغوت
ذونواس از شاهان جبّار و بسیار ستمگر روزگار است، وی که از نژاد یمن و در دین یهود بود قبل از اسلام میزیست و با بهانهای گوناگون، مردم - بخصوص مسیحیان - را میکشت، تا آنجا که خندقی پر از آتش کرد و مؤمنان را میسوزاند و در یکبار 77 نفر را در میان شعلههای آتش افکند، حتی به مادری که کودکش در آغوشش بود رحم نکرد، دستور داد او را با کودکش در آتش بیفکنند، مادر میخواست اظهار اعتقاد به دین یهود کند تا نجات یابد، کودکش با زبان گویا به او گفت: «مادرم صبر کن ما حق هستیم».
مادر صبر کرد، و در نتیجه، او و کودکش را در میان شعلههای آتش افکندند...
سالها و ماهها بر عمر این خونریز جبّار گذشت، تا اینکه، شخصی بنام «ارباط» با او جنگید و بر او پیروز شد و سرزمین یمن را تحت سلطه خود آورد.
ذونواس، از ترس دستگیری سوار بر است خود شده و گریخت، و برای اینکه سربازان ارباط به او نرسند، خود را با اسب به دریا زد و در دریا غرق گردید و به این ترتیب، خودکشی نمود.
عمروبن معدی کرب، در اشعاری میگوید:
اتو عدنی کانّک ذورعین - با نعم عیشة او ذونواس
و کاین کان قبلک من نعیم - و ملک ثابت فی الناس راسی
ازال الدهر ملکهم فاضحی - ینقل فی اناس من اناس
ترجمه :
«آیا مرا به عذاب و شکنجه خود میترسانی، که گوئی ذورعین (یکی از شاهان جلاد) هستی، در بهترین نعمت و زندگی، یا ذونواس هستی؟! ولی چه بسیار افرادی که غرق در نعمت و عیش و نوش بودند، و سلطنت استوار داشتند، اما روزگار، ملکشان را نابود ساخت، و آن ملک و منال دست به دست، از مردمی به مردم دیگر رسید».
ای دل از پست و بلند روزگار اندیشه کن - در برومندی ز رعد و برق و باد اندیشه کن
از نسیمی دفتر ایام برهم میخورد - از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، خوردن بت
در زمان جاهلیت، قبیله «بنی حنیفه» بتی را از غذائی بنام «خیس» (که مرکب از روغن و آرد و خرما) بود، ساختند و مدت طولانی آن را پرستیدند، بعداً بر اثر قحطی و گرسنگی ، به جان آن بت افتاده و آن را خوردند.
شاعری در این مورد گوید:
اکلت بنی حنیفة ربها - زمن التفحم و المجاعة
لم یحذروا من ربهم - سوء العواقب و التباعة
یعنی: طایفه بنوحنیفه، پروردگار (ساخته) خود را هنگام قحطی و گرسنگی خوردند، و در مورد پروردگارشان، از سرانجام و عاقبت بد نهراسیدند (چرا که با خوردن آن، پس از طی مراحلی، آن بت، مبدّل به مدفوع میشود!).
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، خوابی عجیب و مرگی عجیبتر
وقتی بیدار شد، خوابش را فراموش کرد، اما وحشتزده بود، دستور داد منجمین و معبرین خواب را به حضورش آوردند، به آنها گفت: خواب وحشتناکی دیدهام، ولی آن را فراموش نمودهام، شما بگوئید چه خوابی دیدهام، سپس تعبیر کنید .
آنها گفتند: ما نمیدانیم شما چه خوابی دیدهای، ما تعبیر کننده خواب هستیم، شما بگوئید چه خوابی دیدهای تا تعبیر کنیم.
تخت النصر، نسبت به آنها ناراحت شد و گفت: شما که نمیدانید من چه خوابی دیدهام، چه فایدهای دارید که آنهمه حقوق ماهانه به شما بپردازم ، همه آنها را به مجازات سخت رساند. تا اینکه یکی از وزیران او که شخصی زیرکی بود، به او گفت: من شخصی را میشناسم که هم اطلاع میدهد که چه خوابی دیدهای و هم به خوبی تعبیر میکند.
بخت النصر پرسید: او کیست؟
وزیر گفت: او دانیال پیغمبر است که بیست سال است در فلان چاه، محبوس میباشد.
بخت النصر دستور داد، او را حاضر کنند، مأمورین رفتند و دانیال را نزد او آوردند پس از مقداری گفتگو، بخت النصر پرسید: آیا میدانی من چه خوابی دیدهام؟ !
دانیال گفت: تو خواب دیدی که سرت آهن، و سینه ات طلا، و پاهایت مس شده است .
بخت النصر گفت: آری آری همین خواب را دیدهام، اینک بگو تعبیرش چیست؟
دانیال گفت: تعبیرش این است که، بیش از سه روز بیشتر زنده نمیمانی، پس از سه روز بدست غلامی که اصل نژادش ایرانی است کشته میشوی!
بخت النصر مغرور، که همه گونه وسائل امنیت و سلامتی را فراهم میدید، این تعبیر را، بی پایه و پوچ انگاشت، و از روی غرور سرش را تکان داد و گفت: آیا من، سه روز دیگر میمیرم ؟، آن هم بدست یک غلام جلمبر ایرانی ؟ .
سپس با دانیال گفت: تو را سه روز مهلت میدهم و باید در زندان بمانی، پس از سه روز و رفع خطر، به گونهای تو را به قتل میرسانم که احدی را آن گونه نکشته باشم ، آنگاه دستور داد، دانیال را به زندان افکندند.
بخت النصر در آن سه روز، از تمام امکانات نظامی خود استفاده کرد، به همه نیروهایش اعلام آماده باش نمود، در هفت قلعه تو در تو، زندگی میکرد، دستور داد همه کنیزان و غلامان و مأموران حفاظت را از قلعهها بیرون کردند، حتی شیرها و بازهای شکاری را آزاد گذارد، که اگر از هوا و زمین کسی، یا کسانی وارد قلعه، برای کودتا شدند، آنها را بدرند و نابود کنند، تنها برای خدمت و نوکری، یک نفر غلام ناتوانی را که نمیدانست نژاد اصلی او ایرانی است، در داخل قلعه نگه داشت، تا آب و غذای او را آماده سازد و به سایر حوائج او برسد.
روز اول خطر به پایان رسید، روز دوم نیز مثل روز اول، بدون هیچگونه خطر به آخر رسید، روز سوم نیز همچنان - بی آنکه کوچکترین نشانه خطر، وجود داشته باشد - میگذشت، و تخت النصر در اطاق مخصوصی برای بپایان رسیدن آن روز، دقیقه شماری میکرد چند دقیقه به پایان روز نمانده بود که حوصلهاش تمام شد و شمشیرش را به همان غلام خدمتکار داد و از شدت ناراحتی ره او گفت: من چند لحظه به صحن قلعه میروم و یک دور میزنم و میآیم، کاملا مراقب باش کسی وارد اطاق نشود، هر کس وارد اطاق گردید حتی اگر خودم باشم، با شمشیر او را بکش .
بخت النصر، یک دور زد و به اطاق بازگشت، همین که پا در اطاق گذاشت، غلام به او امان نداد و شمشیرش را بر فرق سر او وارد ساخت، و او در حالی که غرق در خون شده بود، به زمین افتاد، در همان حال میخواست، غلام را مجازات کند، غلام گفت: خودت دستور دادی و گفتی هر کسی وارد اطاق شد حتی اگر خودم باشم، محلت نده و بکش، من دستور تو را اجرا ساختم .
در آنجا کسی وجود نداشت تا به مداوای او بپردازد، و به فریادش برسد، همچنان در خون خود غلطید، تا جان باخت، و مردم از دستش نجات یافتند(156).
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، خواب عجیب شیخ فضل الله
ایشان در پاسخ فرمود: من دیشب، رسول خدا(ص)را در خواب دیدم که فرمود: فردا مهمان من هستی، بنا بر این من چنین امضائی نخواهم کرد(225).
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، خواب پیام آور
شخصی را میشناسم، دانشمندی ادیب و احتیاط کار و وارسته بود، مردم به او احترام خاصی میکردند، حدود پانزده سال است که از دنیا رفته است.
متأسفانه از خصوصیات او این بود که از مجالس عزای سید شهیدان امام حسین (ع) کنار می کشید و در دستجات سینهزنی شرکت نمینمود.
چندی پیش یکی از مؤمنینی که دهها سال است از چاکران درگاه امام حسین علیهالسّلام میباشد و در حسینیهای خدمتگذار عزاداران است، نقل میکرد: در عالم خواب دیدم، ماشین سواری آمد و کنار در حسینیه توقف کرد، و چند نفر از آن پیاده شدند از جمله شخص مذکور، پیاده شد و نزد من آمد و ملتمسانه از من تقاضا کرد که مقداری از آن چادر حسینیه را به من بدهید، که به آن احتیاج دارم.
نگارنده: وقتی که این خواب را شنیدم، بی درنگ دریافتم که او بر اثر کنارهگیری از عزای امام حسین (ع) اکنون در عالم برزخ، کارش به جائی رسیده که به مقداری پارچه چادر حسینیه، نیاز پیدا نموده است.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، خط مهدی
ای نور دلم! بندگی خلق روانیست - خواهم که به درگاه خدا، بنده بمانی
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))