حكايت عارفانه ، درسی از واژه وسط قرآن‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
قرآن دارای 114 سوره و بنابر مشهور 6666 آیه است.
و طبق مشهور، واژه ولیتلطف (نهایت دقت را رعایت کند) که در آیه 19 سوره کهف آمده، درست در وسط قرآن مجید از نظر شماره کلمات، قرار گرفته است.
این‏خود داستان آموزنده‏ای دارد که در اینجا می‏آوریم:
اصحاب کهف، گروهی از مردان هوشیار و با ایمان بودند، و در میان انواع نعمتها در دربار شاه زمان خود بنام «دقیانوس» بسر می‏بردند، ولی از محیط آلوده خود، سخت ناراحت بودند.
اینها برای حفظ دین خود، تصمیم گرفتند، از طاغوت و محیط طاغوت‏زده خود که غرق در خرافات و فساد بود، هجرت کنند.
سرانجام مخفیانه با رعایت موازین تاکتیک و مخفی کاری ، از شهر افسوس بیرون آمده و روزها به راه خود ادامه دادند تا سرانجام به پناهگاهی به نام غار (که در عربی، کهف گفته می‏شود) رفتند، دنیای آلوده را با وسعتش، رها کردند و برای حفظ دین، غار خشک و تاریکی را محل سکونت خود قرار دادند.
امام صادق (ع) فرمود: اصحاب کهف، با اینکه کامل مرد بودند، خداوند آنان را (در آیه 10 سوره کهف) به عنوان جوان یاد کرده است. زیرا ایمان به پروردگار داشتند و دارای قلب جوان بودند.
به هر حال آنها (که هفت نفر بودند) از درگاه خدا، راه نجات خود را طلبیدند، خداوند دعایشان را مستجاب کرد، امداد غیبی الهی شامل حال آنها شد و خواب آنها را فرا گرفت، و طبق آیه 25 سوره کهف، آنها 309 سال در خواب بودند، سپس بیدار شدند و نمی‏دانستند چه مدت خوابیده‏اند، یک روز یا نصف روز؟
سرانجام گفتند، پروردگارتان از مدت خوابتان آگاهتر است، پولی به یکی از افراد خود دادند، تا به شهر برود و غذا خریداری کند.
قرآن در اینجا می‏فرماید: و لیتلطف ولا یشعرن بکم احداً.
با هم گفتند، آن یک نفر که برای خریدن غذا می‏رود، باید نهایت دقت را به خرج دهد و هیچ کس را از وضع ما آگاه نسازد.
و این یک درس مهم اطلاعاتی است، که در بعضی موارد باید مسلمانان برای حفظ خود و مسلمین، به گونه‏ای رفتار کنند که اسرارشان افشا نگردد و درنتیجه گرفتار ظالم نشود.
بنابراین واژه وسط قرآن، درس پوشیدن راز اطلاعاتی به ما می‏آموزد.
تلطف به معنی رعایت دقیق و ظریف تاکتیک‏ها و مخفی کاری ، برای حفظ خود می‏آید.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، درس خواندن در آب

آیت الله حجت (ره) می‏فرمود: در زمانهای قدیم ما از شدت گرمای نجف داخل حوض آب می‏شدیم و فقط سرمان از حوض بیرون بود و کتاب را با دست بیرون آب نگه می‏داشتیم و مطالعه می‏کردیم.
غم و شادی اگر از اوست، زیباست - خوشا آنکس که در غمها، شکیباست‏
بسا تلخی که شیرین‏تر ز قندست - ولی در خاطر ما ناپسند است‏


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، درد جنون

می‏گویند: روزی از روزها جلوه مشغول گریستن بود، پرسیدند دلیل گریه شما چیست؟ گفت: چون دیوانه شده‏ام و هر چه علاج می‏کنم فایده‏ای ندارد. پرسیدند چگونه؟ گفت: هر کس به چیزی غیر از خداوند علاقه پیدا کند جز جنون دلیل دیگری ندارد. زیرا همه چیز جز وجه خداوند فانی است و بقا مختص ذات او می‏باشد و من احساس کردم که به این چند جلد کتابی که دارم در بین همه چیزهای دنیا علاقه دارم و فهمیدم که این نهایت بی عقلی است. به اطبا مراجعه نمودم و از آنها خواستم برای این مرض جنون علاقه به امور دنیوی چه دارویی مناسب است؟ گفتند باید به مدت چهل روز ناشتا شیر بز بخوری من این کار را کردم ولی فایده‏ای نداشت. و از این جهت یقینم حاصل شد که دیوانه‏ام!
از مردم دیو و دد بریدن چه خوش است - در گوشه خلوت آرمیدن چه خوش است‏


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، در کنفرانس چه گفتند

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
نقل می‏کنند: در زمانهای گذشته، شاهان هند و چین و ایران و روم، برای مذاکره در اموری، در یک جا اجتماع کردند، و برای تحکیم روابط خود کنفرانسی تشکیل دادند.
در این جلسه کنفرانس، یک روز از فوائد خاموشی (کنترل زبان) سخن به میان آمد، هر کدام نظریه‏ای دادند:
یکی گفت: «من از کنترل زبان، هرگز پشیمان نشده‏ام، ولی از گفتار بسیاری که زبانم به آن حرکت کرده، بسیار پشیمانم».
دیگری گفت: هر وقت من سخنی گفته‏ام، آن سخن، مالک من بوده است، و هرگاه سخن نگفته‏ام، خودم مالک آن بوده و صاحب اختیارم.
سومی گفت: از صاحب سخن، در شگفتم، زیرا سخنی که می‏گوید، اگر به خود او برگردد، ضرر می‏رساند، و اگر برنگردد، نفعی به او نمی‏رسد.
چهارمی گفت: بر ردّ آنچه نگفته‏ام، تواناترم، تا آنچه گفته‏ام.
به این ترتیب: هرکدام به نحوی به مدح و نیکی کنترل زبان و حفظ آن، اشاره‏ای کردند، و از بدی پرحرفی، و بی‏قیدی زبان، پرده برداشتند، و به انسانها در مورد گرفتار شدن به آفتهای زبان، هشدار دادند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، در کلاس اخلاق پیامبر

جمعی در محضر رسول اکرم (ص)نشسته بودند، و در حضور آن بزرگوار، همچون کلاسی تشکیل داده بودند، تا از درسهای سودمند اجتماعی و اخلاقی آنحضرت بهره‏مند گردند سخن از بهشت و رحمت الهی، و حسابرسی خداوند و قیامت، به میان آمد.
رسول اکرم (ص)فرمود: هر کس، دارای سه صفتباشد، خداوند در روز قیامت، هم حسابرسی او را آسان می‏گیرد، و هم او را وارد بهشت نمود و از رحمت واسعه خود بهره‏مند می‏سازد.
شاگردان پرسیدند: ای رسول خدا !این سه صفت، چیست که این گونه نتیجه عالی دارد ؟!.
پیامبر (ص)در پاسخ فرمود:
تعطی من حرمک، و تصل من قطعک، و تعفوا عمن ظلمک :
1- عطا کنی به کسی که تو را محروم کرده 2- پیوند کنی با کسی که از تو بریده 3- و ببخشی کسی را که به تو ستم است(212).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، در انتظار بلال حبشی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
پیامبر (ص) با مسلمانان در مسجد بودند، هنگام نماز بود، ولی آن روز بلال حبشی در مسجد دیده نمی‏شد، تا اذان بگوید، همه در انتظار آمدن او بودند، سرانجام بلال با مقداری تأخیر به مسجد آمد.
پیامبر (ص) به او فرمود: «چرا دیر آمدی؟!».
بلال گفت: به سوی مسجد می‏آمدم، از کنار در خانه حضرت زهرا (ع) عبور کردم، دیدم فاطمه زهرا (ع) پسرش حسن (ع) را (که کودک بود) به زمین گذاشته، و کودک گریه می‏کرد، و خود حضرت زهرا (ع) مشغول دستاس (آسیا کردن گندم یا جو) بود.
به آنحضرت عرض کردم: یکی از این دو کار را به عهده من بگذار، هر کدام را که دوست داری، یا نگهداری کودک را یا دستاس را؟
فرمود: «من نسبت به پسرم، مهربانتر هستم».
او به نگهداری کودک پرداخت و من به دستاس و آسیا کردن مشغول شدم، و همین باعث دیر آمدن من به مسجد شد.
رسول اکرم (ص) برای بلال دعل کرد و فرمود: رحمتها رحمک اللّه: «نسبت به فاطمه (ع) مهربانی کردی ، خداوند به تو مهربانی کند».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، داستانی عجیب از تجرید روح‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
مرحوم آیت اللّه حاج شیخ هاشم قلعه‏ای قزوینی از اساتید و علمای بزرگ و وارسته حوزه علمیه مشهد در حدود سی سال قبل بود، یکی از اساتید (حضرت آیت‏اللّه خزعلی در درس تفسیر خود) جریان عجیبی در مورد تجرید روح و جدائی موقت آن از بدن که برای آقای شیخ هاشم رخ داده بود نقل می‏کرد که ما آن را در اینجا خاطرنشان می‏سازیم:
مرحوم شیخ هاشم گفت: مردی بود با علم تجرید روح، آشنایی داشت، من نزد او رفتم و از او خواستم روح مرا از بدن تجرید کند، او پذیرفت، هنگامی که آماده این موضوع شدم، ناگاه دیدم بدنم به گوشه‏ای افتاد و خودم از آن جدا شدم، من گفتم خوبست از این آزادی استفاده کرده و به روستای خودمان (قلعه) که اطراف قزوین است بروم، ناگاه دیدم در
نزدیکی روستا هستم.
در بیرون روستا، در صحرا مردی را دیدم که به هنگام سحر، آب را از نهر دزدید و به سوی ملک خودش روانه ساخت، طولی نکشید دیدم، صاحب آب آمد و هنگامی که از دزدی او آگاه گردید، عصبانی شد و با بیلی که در دست داشت، چنان بر سر دزد زد که او بر زمین افتاد و جان سپرد.
من کاملاً ناظر این جریان بودم، ولی او مرا نمی‏دید، سرانجام قاتل فرار کرد و جسد مقتول روی زمین ماند.
زنان روستا که برای بردن آب کنار نهر آمده بودند از جریان قتل آگاه شدند و وحشتزده، این خبر را به اهالی روستا رساندند، مردم روستا، دسته‏دسته به تماشا آمدند ولی از قاتل خبری نبود، از این رو حیران و سرگردان بودند که چه کنند، سرانجام بدن مقتول را به گورستان برده و دفن کردند.
من به خود آمدم که راستی طلوع آفتاب، نزدیک است، هنوز نماز نخوانده‏ام، ناگهان دیدم در بدنم هستم و شخصی که روح مرا آزاد کرده بود، به من گفت: حالت چطور است؟ من آنچه را دیده بودم برای او نقل کردم و تاریخ حادثه را دقی قاً ضبط نمودم.
دو ماه از این جریان گذشت، چند نفر از اهالی روستای قلعه، به مشهد آمدند و هنگامی که با من ملاقات کردند، من از حال مقتول جویا شدم، و بدون اینکه سخنی از قتل او بگویم، پرسیدم حالش چطور است؟
گفتند: متأسفانه دو ماه قبل او را کشته‏اند و جسد او در کنار نهر یافته شده، ولی قاتل او شناخته نشده است.
هفت سال از این جریان گذشت، من سفری به روستای قلعه کردم تا بستگان و دوستان را از نزدیک ببینم.
مردم دسته دسته به ملاقات من می‏آمدند، تا اینکه شخص قاتل به مجلس آمد، هنگامی که مجلس خلوت شد، او را به نزدیک خود دعوت کردم و گفتم: راستش را بگو بدانم قاتل فلانکس چه کسی بود؟
او اظهار بی‏اطلاعی کرد، گفتم پس آن بیل بلند کرد و با آن، فلانی را کشت، رنگ از صورتش پرید و فهمید که من از این موضوع آگاه هستم، ناچار جریان را برای من بیان کرد، گفتم: من می‏دانستم، ولی می‏خواستم به تو بگویم که باید بروی دیه (خونبهای) او را به ورثه‏اش بپردازی و یا از آنها بخواهی که تو را حلال کنند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، دانش دوستی ابورایحان‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
احمد بن محمد بن احمد خوارزمی معروف به «ابوریحان بیرونی» حکیم و ریاضیدان و طبیب و ستاره‏شناس همعصر ابوعلی سینا بود، و بین این دو دانشمند بزرگ اسلامی قرن چهار و پنج، نامه‏های علمی فراوان رد و بدل می‏شد. و بحثهای فراوان تحقق یافت.
او در سرزمین «بیرون» (قلعه‏ای در شمال خراسان قدیم داخل حدود خوارزم) به دنیا آمد، و چهل سال در شهرها و بلاد هند مسافرت نمود و مدتی در «خوارزم» (یکی از قسمتهای شمال خراسان) سکونت گزید و بیشتر به ریاضی و تاریخ و علم نجوم اشتغال داشت، و کتابهائی نگاشت که از آنها کتاب «الاثار الباقیه عن القرون الخالیه» و کتاب «التفهیم» است.
او اشتیاق بسیار به تحصیل علوم داشت و همواره قلم در دستش، و چشمش به کتاب و قلبش پر از اندیشه بود و در تمام روزهای سال، اشتغال به علم و دانش داشت جز دو روز یکی عید نوروز، دوم عید مهرگان (16 مهر ماه).
حکایت شده بعضی از اصحابش به حضورش آمد، دید در بستر مرگ قرار گرفته و سخت ناراحت است، در همین حال ابوریحان به او گفت: مسأله ریاضی «جدات هشتگانه» را برایم چگونه بیان کردی، اینک بروشنی بیان کن، او گفت: اکنون در این حال؟!
بیرونی گفت: «آقا جان آیا اگر من از دنیا بروم و این مسأله را بدانم بهتر از این نیست که در حالی بمیرم که آن مسأله را ندانم؟».
عیادت کننده گوید: مسأله را برایش بیان کردم، و پس از چند لحظه از دنیا رفت و من که هنوز به خانه‏ام نرسیده بودم در راه صدای گریه از خانه او بلند شد که ابوریحان از دنیا رفت (وی بسال 430 قمری وفات نمود).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، داستانی شنیدنی از شیرزن کربلا

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
هنگامی که زینب کبری (ع) را همراه بازماندگان شهدای کربلا وارد مجلس عبیداللّه زیاد (استاندار یزید در کوفه) نمودند.
زینب (ع) به طور ناشناس در گوشه‏ای نشست.
ابن زیاد - این زن کیست؟
گفته شد، زینب (ع) دختر علی (ع) است.
ابن زیاد خطاب به زینب «سپاس خداوندی را که شما را رسوا کرد و دروغ شما را در گفتارتان نمایاند».
زینب خطاب به ابن زیاد - تنها آدم فاسق، رسوا می‏شود، و بدکار دروغ می‏گوید، و او دیگری است، نه ما.
ابن زیاد - دیدی خدا با برادر و خاندانت چه کرد؟
زینب - ما رایت الا جمیلاً...: «بجز خوبی، ندیدم، اینها افرادی بودند که خداوند شهادت را برای آنها مقدر کرد، و آنها به نبردگاه خود شتافتند و به همین زودی خداوند میان تو و آنها، جمع کند، تا تو را به محاکمه کشند، بنگر که در آن دادگاه، پیروزی از آن کیست؟، مادرت به عزایت بنیشیند ای پسر زن بدکاره.
روایت کننده گوید: ابن زیاد با شنیدن این گفتار (کوبنده) به خشم آمد و با کمال گستاخی گفت:
«با کشته شدن حسین گردنکش و افرادی از بستگانت که از فرمان من سرپیچی کردند، خداوند دلم را شفا داد».
زینب لعمری لقد کهلی و قطعت فرعی واجتثثت اصلی فان کان هذا
شفاک فقد شفیت.
: «سوگند به جانم، که تو بزرگ فامیل مرا کشتی، و شاخه‏های مرا
بریدی ، و ریشه مرا کندی، اگر شفای دل تو در این است باشد».
ابن زیاد - این زن، چه با قافیه، سخن می‏گوید و بجان خودم، پدرش علی
(ع) نیز شاعری بود قافیه پرداز.
زینب - زن را با قافیه چکار؟.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، خودکشی و سرنگونی طاغوت‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
ذونواس از شاهان جبّار و بسیار ستمگر روزگار است، وی که از نژاد یمن و در دین یهود بود قبل از اسلام می‏زیست و با بهانه‏ای گوناگون، مردم - بخصوص مسیحیان - را می‏کشت، تا آنجا که خندقی پر از آتش کرد و مؤمنان را می‏سوزاند و در یکبار 77 نفر را در میان شعله‏های آتش افکند، حتی به مادری که کودکش در آغوشش بود رحم نکرد، دستور داد او را با کودکش در آتش بیفکنند، مادر می‏خواست اظهار اعتقاد به دین یهود کند تا نجات یابد، کودکش با زبان گویا به او گفت: «مادرم صبر کن ما حق هستیم».
مادر صبر کرد، و در نتیجه، او و کودکش را در میان شعله‏های آتش افکندند...
سالها و ماهها بر عمر این خونریز جبّار گذشت، تا اینکه، شخصی بنام «ارباط» با او جنگید و بر او پیروز شد و سرزمین یمن را تحت سلطه خود آورد.
ذونواس، از ترس دستگیری سوار بر است خود شده و گریخت، و برای اینکه سربازان ارباط به او نرسند، خود را با اسب به دریا زد و در دریا غرق گردید و به این ترتیب، خودکشی نمود.
عمروبن معدی کرب، در اشعاری می‏گوید:
اتو عدنی کانّک ذورعین - با نعم عیشة او ذونواس
و کاین کان قبلک من نعیم - و ملک ثابت فی الناس راسی
ازال الدهر ملکهم فاضحی - ینقل فی اناس من اناس
ترجمه :
«آیا مرا به عذاب و شکنجه خود می‏ترسانی، که گوئی ذورعین (یکی از شاهان جلاد) هستی، در بهترین نعمت و زندگی، یا ذونواس هستی؟! ولی چه بسیار افرادی که غرق در نعمت و عیش و نوش بودند، و سلطنت استوار داشتند، اما روزگار، ملکشان را نابود ساخت، و آن ملک و منال دست به دست، از مردمی به مردم دیگر رسید».
ای دل از پست و بلند روزگار اندیشه کن - در برومندی ز رعد و برق و باد اندیشه کن‏
از نسیمی دفتر ایام برهم می‏خورد - از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن‏


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، خوردن بت

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
در زمان جاهلیت، قبیله «بنی حنیفه» بتی را از غذائی بنام «خیس» (که مرکب از روغن و آرد و خرما) بود، ساختند و مدت طولانی آن را پرستیدند، بعداً بر اثر قحطی و گرسنگی ، به جان آن بت افتاده و آن را خوردند.
شاعری در این مورد گوید:
اکلت بنی حنیفة ربها - زمن التفحم و المجاعة
لم یحذروا من ربهم - سوء العواقب و التباعة
یعنی: طایفه بنوحنیفه، پروردگار (ساخته) خود را هنگام قحطی و گرسنگی خوردند، و در مورد پروردگارشان، از سرانجام و عاقبت بد نهراسیدند (چرا که با خوردن آن، پس از طی مراحلی، آن بت، مبدّل به مدفوع می‏شود!).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، خوابی عجیب و مرگی عجیبتر

یکی از طاغوتهای بزرگ تاریخ که بر سراسر جهان حکومت و سلطنت می‏کرد بخت النصر بود(155) این طاغوت ستمگر برای حفظ سلطنت خود، به هر جنایتی دست زد، حتی پیغمبر آن زمان، حضرت دانیال را در یک چاه، زندانی کرد، و سالها این پیامبر خدا در آن چاه، در سخت‏ترین شرائط بسر برد، تا اینکه شبی بخت‏النصر در خواب دید سرش آهن شده و پاهایش از مس، و سینه‏اش از طلا شده است، بسیار وحشت کرد.
وقتی بیدار شد، خوابش را فراموش کرد، اما وحشتزده بود، دستور داد منجمین و معبرین خواب را به حضورش آوردند، به آنها گفت: خواب وحشتناکی دیده‏ام، ولی آن را فراموش نموده‏ام، شما بگوئید چه خوابی دیده‏ام، سپس تعبیر کنید .
آنها گفتند: ما نمی‏دانیم شما چه خوابی دیده‏ای، ما تعبیر کننده خواب هستیم، شما بگوئید چه خوابی دیده‏ای تا تعبیر کنیم.
تخت النصر، نسبت به آنها ناراحت شد و گفت: شما که نمی‏دانید من چه خوابی دیده‏ام، چه فایده‏ای دارید که آنهمه حقوق ماهانه به شما بپردازم ، همه آنها را به مجازات سخت رساند. تا اینکه یکی از وزیران او که شخصی زیرکی بود، به او گفت: من شخصی را می‏شناسم که هم اطلاع می‏دهد که چه خوابی دیده‏ای و هم به خوبی تعبیر می‏کند.
بخت النصر پرسید: او کیست؟
وزیر گفت: او دانیال پیغمبر است که بیست سال است در فلان چاه، محبوس می‏باشد.
بخت النصر دستور داد، او را حاضر کنند، مأمورین رفتند و دانیال را نزد او آوردند پس از مقداری گفتگو، بخت النصر پرسید: آیا می‏دانی من چه خوابی دیده‏ام؟ !
دانیال گفت: تو خواب دیدی که سرت آهن، و سینه ات طلا، و پاهایت مس شده است .
بخت النصر گفت: آری آری همین خواب را دیده‏ام، اینک بگو تعبیرش چیست؟
دانیال گفت: تعبیرش این است که، بیش از سه روز بیشتر زنده نمی‏مانی، پس از سه روز بدست غلامی که اصل نژادش ایرانی است کشته می‏شوی!
بخت النصر مغرور، که همه گونه وسائل امنیت و سلامتی را فراهم می‏دید، این تعبیر را، بی پایه و پوچ انگاشت، و از روی غرور سرش را تکان داد و گفت: آیا من، سه روز دیگر میمیرم ؟، آن هم بدست یک غلام جلمبر ایرانی ؟ .
سپس با دانیال گفت: تو را سه روز مهلت می‏دهم و باید در زندان بمانی، پس از سه روز و رفع خطر، به گونه‏ای تو را به قتل می‏رسانم که احدی را آن گونه نکشته باشم ، آنگاه دستور داد، دانیال را به زندان افکندند.
بخت النصر در آن سه روز، از تمام امکانات نظامی خود استفاده کرد، به همه نیروهایش اعلام آماده باش نمود، در هفت قلعه تو در تو، زندگی می‏کرد، دستور داد همه کنیزان و غلامان و مأموران حفاظت را از قلعه‏ها بیرون کردند، حتی شیرها و بازهای شکاری را آزاد گذارد، که اگر از هوا و زمین کسی، یا کسانی وارد قلعه، برای کودتا شدند، آنها را بدرند و نابود کنند، تنها برای خدمت و نوکری، یک نفر غلام ناتوانی را که نمی‏دانست نژاد اصلی او ایرانی است، در داخل قلعه نگه داشت، تا آب و غذای او را آماده سازد و به سایر حوائج او برسد.
روز اول خطر به پایان رسید، روز دوم نیز مثل روز اول، بدون هیچگونه خطر به آخر رسید، روز سوم نیز همچنان - بی آنکه کوچکترین نشانه خطر، وجود داشته باشد - می‏گذشت، و تخت النصر در اطاق مخصوصی برای بپایان رسیدن آن روز، دقیقه شماری می‏کرد چند دقیقه به پایان روز نمانده بود که حوصله‏اش تمام شد و شمشیرش را به همان غلام خدمتکار داد و از شدت ناراحتی ره او گفت: من چند لحظه به صحن قلعه می‏روم و یک دور می‏زنم و می‏آیم، کاملا مراقب باش کسی وارد اطاق نشود، هر کس وارد اطاق گردید حتی اگر خودم باشم، با شمشیر او را بکش .
بخت النصر، یک دور زد و به اطاق بازگشت، همین که پا در اطاق گذاشت، غلام به او امان نداد و شمشیرش را بر فرق سر او وارد ساخت، و او در حالی که غرق در خون شده بود، به زمین افتاد، در همان حال می‏خواست، غلام را مجازات کند، غلام گفت: خودت دستور دادی و گفتی هر کسی وارد اطاق شد حتی اگر خودم باشم، محلت نده و بکش، من دستور تو را اجرا ساختم .
در آنجا کسی وجود نداشت تا به مداوای او بپردازد، و به فریادش برسد، همچنان در خون خود غلطید، تا جان باخت، و مردم از دستش نجات یافتند(156).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، خواب عجیب شیخ فضل الله

مرحوم شهید آیت الله شیخ فضل الله نوری را وقتی که به جرم مخالفت با مشروطه (کذائی )به پای دار بردند. قبل از آنکه ریشمان به گردن او بیفکنند، یکی از رجال وقت با عجله برای او پیغام داد، که شما همین الان هم مشروطه را امضاء کنید نجات می‏یابید.
ایشان در پاسخ فرمود: من دیشب، رسول خدا(ص)را در خواب دیدم که فرمود: فردا مهمان من هستی، بنا بر این من چنین امضائی نخواهم کرد(225).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، خواب پیام آور

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
شخصی را می‏شناسم، دانشمندی ادیب و احتیاط کار و وارسته بود، مردم به او احترام خاصی می‏کردند، حدود پانزده سال است که از دنیا رفته است.
متأسفانه از خصوصیات او این بود که از مجالس عزای سید شهیدان امام حسین (ع) کنار می کشید و در دستجات سینه‏زنی شرکت نمی‏نمود.
چندی پیش یکی از مؤمنینی که دهها سال است از چاکران درگاه امام حسین علیه‏السّلام می‏باشد و در حسینیه‏ای خدمتگذار عزاداران است، نقل می‏کرد: در عالم خواب دیدم، ماشین سواری آمد و کنار در حسینیه توقف کرد، و چند نفر از آن پیاده شدند از جمله شخص مذکور، پیاده شد و نزد من آمد و ملتمسانه از من تقاضا کرد که مقداری از آن چادر حسینیه را به من بدهید، که به آن احتیاج دارم.
نگارنده: وقتی که این خواب را شنیدم، بی درنگ دریافتم که او بر اثر کناره‏گیری از عزای امام حسین (ع) اکنون در عالم برزخ، کارش به جائی رسیده که به مقداری پارچه چادر حسینیه، نیاز پیدا نموده است.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، خط مهدی

در آن ایام، میان دانشمندان و مومنین چنین شایع شده بود که یکی از علمای اهل سنت که در بعضی از فنون علمی استاد علامه بود کتابی در رد مذهب شیعه نوشته و در گوشه و کنار و مجالس مختلف آن را برای مردم می‏خواند و آنان را گمراه می‏کند. و از ترس آنکه مبادا کسی از دانشمندان شیعه آنرا رد نماید، کتاب را برای نوشتن به کسی نمی‏داد. علامه حلی پیوسته در صدد بود که آن کتاب را به دست آورد و مطالبش را رد نماید. سرانجام رابطه و علاقه استاد و شاگردی را وسیله التماس عاریه کتاب مذکور نمود و چون آن شخص نخواست یکباره دست رد به در خواست وی زند گفت: سوگند یاد کرده‏ام که این کتاب را بیش از یک شب نزد کسی نگذارم! علامه همین مقدار زمان را هم غنیمت دانست. کتاب را گرفت و به خانه برد که در آن شب هر چه مقدور است از روی آن بنویسد! به نوشتن آن مشغول گشت تا آنکه شب به انتها رسید، از فرط خستگی خواب بر وی غلبه کرد، در این هنگام حضرت صاحب الامر (عج) حاضر شد و کتاب را برداشت و شروع به نوشتن آن نمود، وقتی که علامه از خواب بیدار شد تمام کتاب به کرامت حضرت مهدی (عج) نوشته شده بود:
ای نور دلم! بندگی خلق روانیست - خواهم که به درگاه خدا، بنده بمانی‏


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0