داستان های بحارالانوار ، عصا سخن میگوید
یحیی بن اکثم قاضی سامرا میگوید:
روزی در مدینه وارد مسجد پیغمبر شدم و قبر آن حضرت را زیارت مینمودم، امام جواد (علیه السلام) را در آنجا دیدم که مشغول طواف قبر رسول خدا بود، در مورد چند مساله با او به بحث و گفتگو پرداختم، همه را پاسخ داد. در آخر گفتم:
من از تو یک سوال دیگر هم دارم، اما خجالت میکشم بپرسم.
فرمود: پیش از آنکه بپرسی به تو بیان میکنم، میخواهی بپرسی اکنون امام مردم کیست؟
گفتم: آری، به خدا! میخواستم همین مطلب را بپرسم؛
فرمود: من هستم.
گفتم: علامت و نشانه امامت تو چیست؟
در دست آن حضرت عصایی بود، ناگهان دیدم همان عصا به سخن در آمد و با کمال فصاحت گفت:
ان مولایی امام هذا الزمان و هو الحجه:
همانا صاحب من، امام این زمان و او حجت خدا است.(112)
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
مرد سیاه چهرهای به حضور علی علیهالسلام رسید عرض کرد: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بلال حبشی اذان گوی پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم در جنگ با یهودیان در جنگ خیبر دختر زیبایی را اسیر گرفت که معشوقه شخصی به نام شهاب بود. بلال به او علاقهمند شد ولی دختر از این موضوع سخت ناراحت گشت. چون او سفید رو و زیبا بود و بلال سیاه چهره حبشی. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
فاطمه دختر امام حسین (علیه السلام) که در کربلا حضور داشت میفرماید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
امام کاظم (علیه السلام) کنار قبری آمد، نگاهی به قبر نمود جلمهای زیبایی فرمود: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
حضرت زهرا لحظات آخر عمر که بستری بود، به اسماء بنت عمیس فرمود: عطر من و لباس مخصوص نمازم را بیاور، میخواهم نماز بخوانم. من عطر و لباس نمازش را حاضر کردم، آن حضرت وضو گرفت پس از وضو حالش منقلب شد، سرش را به بالش نهاد و فرمود: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
مردی خدمت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم رسید و عرض کرد: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
مفضل یکی از اصحاب امام صادق (علیه السلام) میگوید نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
شخصی محضر امام زین العابدین رسید و از وضع زندگیش شکایت نمود. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
سعد بن عبدالله قمی میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
عبدالله بن جعفر، برادر زاده و داماد علی (علیه السلام) در عصر خلافت آن حشرت تنگ دست شده بود، خدمت علی (علیه السلام) آمد و عرض کرد: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
مردی محضر پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) آمد و گفت: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ضرار بن ضمره که یکی از یاران امیر مؤمنان علیه السلام بود.پس از شهادت آن حضرت به شام رفت و با معاویه ملاقات نمود. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بنا به نقل مشهور پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم شش فرزند از خدیجه یک فرزند هم از همسرش ماریه قبطیه، داشت. دو پسر و پنج دختر: قاسم، عبداللهطاهر، رقیه، ام کلثوم، زینب و فاطمه زهرا نام داشتند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
معاذ بن جبل از اصحاب پیامبر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بود پسری داشت که مورد علاقه وی بود، از دنیا رفت. او سخت ناراحت شد و در مرگ او بسیار بی تابی میکرد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 داستان های بحارالانوار ، عشق سوزان
یا امیرالمؤمنین من دزدی کردهام مرا پاک کن! حدی بر من جاری ساز!
پس از آن که سه بار اقرار به دزدی کرد، امام علیهالسلام چهار انگشت دست راست او را قطع نمود. از محضر علی علیهالسلام بیرون آمد و به سوی خانه خود رهسپار گردید با این که ضربه سختی خورده بود در بین راه باشور شوق خاص فریاد میزد:
دستم را امیرالمؤمنین، پیشوای پرهیزگاران و سفیدرویان، آن که رهبر دین و آقای جانشینان است، قطع کرد.
مردم از هر طرف اطرافش را گرفته بودند، او همچنان در مدح علی سخن میگفت.
امام حسن و امام حسین از گفتار مرد با خبر شدند آمدند او را مورد محبت قرار دادند، سپس محضر پدر گرامیشان رسیدند و عرض کردند:
پدر جان! ما در بین راه مرد سیاه چهرهای که دستش را بریده بودی، دیدیم تو را مدح میکرد.
امام علیهالسلام دستور داد او را به حضورش آوردند. حضرت به وی عنایت نمود و فرمود:
من دست تو را قطع کردم، تو مرا مدح و تعریف میکنی؟
عرض کرد:
یا امیر المؤمنین! عشق با گوشت و پوست و استخوانم آمیخته است، اگر پیکرم را قطعه قطعه کنند، عشق و محبت شما از دلم یک لحظه بیرون نمیرود. شما با اجرای حکم الهی پا کم نمودی.
امام علیهالسلام درباره او دعا کرد، آنگاه انگشتان بریدهاش را بجایشان گذاشت، انگشتان پیوند خورد و مانند اول سالم شد. (23)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، عشق بلال و فرار دختر
کمی از پیامبر و یاران فاصله گرفته بودند، در صحرای وادی نعام دختر از فرصت استفاده نمود حمله به بلال کرد و او را به زمین انداخت و آن قدر او را کتک زد که بلال به حال مرگ درآمد. پس از آن هرچه از طلا و نقره و اثاث دیگر داشت برداشت و فرار نمود و خود را به معشوقش شهاب رساند.
هنگامی که پیامبر به منزل رسید خواست که کمی استراحت کند متوجه شد که بلال نیست. سلمان فارسی و صهیب را به سراغ بلال فرستاد. آنها بلال را در بیابان آغشته به خون و در حال مرگ یافتند، دیدند بلال در حال مرگ روی زمین افتاده و خون از بدنش به شدت میریزد. او را با همان حال نزد پیامبر آوردند. اصحاب که بلال را در آن حال دیدند همه گریستند. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: گریه نکنید، وقت گریه نیست.
آنگاه حضرت دو رکعت نماز خواند و درباره بلال دعا نمود و از خداوند برای او شفا خواست، سپس یک مشت آب برداشت و بر او پاشید، بلال به حال آمد و شفا یافت، برخاست و پیامبر را بوسید.
حضرت پرسید: بلال! چه کسی با تو چنین رفتار کرده است؟
بلال گفت: من دختر جوانی را اسیر کردم و سخت عاشق او شدم ولی او در بیابانی به من حمله کرد و مرا به شدت کتک زد و فرار کرد. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم ماجرای فرار دختر و محل او را به علی علیه السلام بیان نمود و او را به تعقیب آن دختر فرستاد.
علی علیه السلام به محل آن دختر و معشوقش شهاب رسید. دختر و معشوقش بعد از کمی درگیری هر دو شهادتین را گفتند و مسلمان شدند. علی علیه السلام آنها را نزد پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم آورد و در محضر پیامبر مسلمان بودنشان را اعلان نمود. بلال چون دید آن دو مسلمان شدند گفت: من از آن دختر صرف نظر کردم،
در مقابل شهاب چون به معشوقه خود رسیده بود دو کنیز به بلال حبشی داد. بدین گونه ماجرا پایان یافت(132).
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، عذر بدتر از گناه
هنگامی که غارتگران به خیمهها هجوم آوردند، من دختری خرد سال بودم و در پاهای من دو عدد خلخال از طلا بود، ظالمی از سپاه عمر سعد وقتی که خواست آنها را از پایم در آورد گریست.
گفتم: ای دشمن خدا چرا گریه میکنی؟
گفت: چگونه گریه نکنم در حالی که دارم خلخالهای دختر پیغمبر را غارت میکنم.
- اگر میدانی کار زشتی است انجام نده.
- اگر من آنها را غارت نکنم دیگری تاراج میکند
آنگاه غارتگران یزید آنچه را که در خیمهها بود همه را تاراج کردند. حتی حجاب و روپوشها را از سر ما برداشتند و بردند.(67)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، عبرت
ان شیئا هذا اخره، لحقیق ان یزهد فی اوله:
دنیایی که پیانش اینجا است سزاوار است از اول دل به آن نسبت. به گونهای که روزی نتوان از آن دل کند.
و ان شیئا هذا اوله، لحقیق ان یخاف اخره: شایسته است از آخرش ترسید زیرا که پس از آن گرفتاریهای سخت در پیش روی انسان است.
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، عبادت زهرای مرضیه در بستر شهادت
اسماء! وقت نماز که رسید، مرا بیدار کن تا نماز را بخوانم، اگر بیدار شدم که هیچ و اگر بیدار نشدم کسی را نزد علی علیه السلام بفرست و خبر وفات مرا به او بدهد. اسماء میگوید:
هنگامی که وقت نماز رسید، صدا زدم: لصلاه یا بنت رسول الله!: ای دختر پیامبر خدا، وقت نماز است. جوابی را شنیدم، فهمیدم که حضرت زهرا از دنیا رفته است.(80):
آری زهرا علیه السلام به عبادت و دعا آنچنان جدی و کوشا بود که همه دستورات واجب، و حتی مستحبات را رعایت میکرد، استعمال عطر و پوشیدن لباس پاکیزه در نماز مستحب است که آن بانوی بزرگ اسلام در لحظههای سخت عمر مبارکش فراموش نکرده است.
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، عاقبت اندیشی
به من نصیحتی بفرما؟
رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم فرمود:
اگر بگویم عمل میکنی؟
مرد گفت: آری!
حضرت دو بار دیگر این سؤال را تکرار کرد و در هر بار مرد جواب داد: بلی!
پیامبر گرامی صلی الله علیه و آله وسلم پس از آن که از او قول محکمی گرفت و او را به اهمیت مطلب متوجه ساخت، فرمود:
- به تو سفارش میکنم:
- هرگاه خواستی کاری انجام دهی، عاقبت و سرانجام آن را در نظر بگیر اندیشه کن! اگر سرانجامش هدایت و نجات است پس انجام بده وگرنه از آن بپرهیز! و آن را انجام مده!
یعنی اگر رضای خدا در آن کار باشد، بجای آور و اگر رضای خدا نباشد رهایش کن!(10)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، ظهور امام زمان و زنده شدن مردگان
در خدمت امام صادق (علیه السلام) بودیم صحبت از حضرت ولی عصر به میان آمد و افرادی که عاشقانه در انتظار ظهور آن بزرگوار هستند و پیش از درک محضر امام عصر از دنیا میروند گفتگو شد امام صادق (علیه السلام) فرمود
هنگامی که حضرت ولی عصر (عج) قیام کند مأموران الهی بر سر قبر مؤمنین آمده و به آنان میگویند
ای بنده خدا! مولایت ظهور کرده است اگر میخواهی که به تو بپیوندی آزاد هستی و اگر میخواهی در میان رحمت الهی بمانی باز هم آزاد هستی(131)
مطابق برخی روایت عدهای از مؤمنان زنده شده و به محضر امام عصر عج شرفیاب میشوند
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، طولانیترین روز عمر انسان
امام علیهالسلام فرمود:
بیچاره فرزند آدم هرگز روز گرفتار سه مصیبت است که از هیچکدام از آنها پند و عبرت نمیگیرد. اگر عبرت بگیرد دنیا و مشکلات آن برایش آسان میشود.
مصیبت اول اینکه، هر روز از عمرش کاسته میشود. اگر زیان در اموال وی پیش بیاید غمگین میگردد، با اینکه سرمایه ممکن است بار دیگر باز گردد ولی عمر قابل برگشت نیست.
دوم: هر روز، روزی خود را میخورد، اگر حلال باشد باید حساب آن را پس بدهد و اگر حرام باشد باید بر آن کیفر ببیند.
سپس فرمود:
سومی مهمتر از این است.
گفته شد، آن چیست؟
امام فرمود:
هر روز را که به پایان میرساند یک قدم به آخرت نزدیک شده اما نمیداند به سوی بهشت میرود یا به طرف جهنم.
آنگاه فرمود:
طولانیترین روز عمر آدم، روزی است که از مادر متولد میشود. دانشمندان گفتهاند این سخن را کسی پیش از امام سجاد علیهالسلام نگفته است.(43)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، طفلی از غیب خبر میدهد
مسائلی مذهبی برایم پیش آمده بود نمیتوانستم حل کنم با احمد بن اسحق قمی محضر مبارک امام حسن عسکری مشرف شدم جواب مسائلم را از امام بپرسم. وارد سامرا شدیم و به منزل امام علیه السلام رفتیم چهره نورانی امام علیه السلام در آن لحظه چنان درخشان که من نمیتوانم به چیزی تشبیه کنم، جز اینکه بگویم مثل ماه شب چهارده بود. طفلی که سیمایش به ستاره درخشان میماند روی زانوی راست امام علیه السلام نشسته بود. سلام کردیم، حضرت امر کرد فرمودند نشستیم.
احمد بن اسحق بسته های مهر خورده را که حاوی کیسه های درهم و دینار بود محضر امام گذاشت. حضرت نگاهی به طفلامام زمان علیه السلامکرد و فرمود: فرزندم! مهر هدایای دوستان و شیعیانت را باز کن.
طفل گفت: آقا جان! آیا سزاوار است که دستی به این پاکی به سوی هدایای آلوده و اموال مخلوط به حلال و حرام، دراز شود؟
امام عسکری به احمد بن اسحق فرمود:
ای پسر اسحق! آنچه در بسته است در بیاور تا فرزندم حلال و حرام آن را از هم جدا کند.
احمد بن اسحق چون کیسه اول را در آورد بدون اینکه باز شود، طفل گفت: این کیسه فلانی پسر فلانی از فلان محله قم است، و شصت و دو دینار در آن است، چهل و پنج دینار آن از پول زمین سنگلاخی است که صاحب آن از برادرش ارث برده، فروخته است و چهارده دینارش از پول نه طاقه پارچه است، و سه دینار از مغازهها است.
امام حسن عسگری فرمود: راست گفتی فرزندم اکنون به این مرد بگو حرام آن چقدر است.
طفل گفت: یک دیناری که سکه ری دارد و در فلان تاریخ ضرب شده و نقش یک روی آن پاک گردیده و با یک قطعه طلا که وزن آن یک ربع دینار است حرام است و علت حرام بودن آنها این است که صاحب آن، در فلان ماه و فلان سال یک من و ربع پنبه ریسیده کشید و به یک نفر بافنده که همسایه او بود، داد، پس از مدتی دزد آنها را از بافنده دزدید، بافنده هم قضیه را به صاحب پنبه اطلاع داد ولی او گفت: دروغ میگویی، سپس در عوض آن، یک من و نیم پنبه ریسیده مرغوبتر از نخ خود از بافنده گرفتبا اینکه بافنده تقصیر نداشت و این دینار و قطعه طلا پول آن است، لذا حرام میباشد.
احود بن اسحاق در آن کیسه را گشود، نامهای میان دینارها بود که نام فرستنده و مقدار آن را همانطور که طفل گفت در آن نوشته بود و آن قطعه طلا را با آن دینار به همان نشانی بیرون آورد. آنگاه احمد بن اسحاق کیسه دیگری از بسته بیرون آوردپیش از آنکه مهر او را بگشاید طفل گفت:
این کیسه مال فلانی پسر فلانی ساکن فلان محله قم است و پنجاه دینار در آن است که برای ما حلال نیست، دست به آن نمیزنیم.
حضرت فرمود: برای چه؟
طفل گفت: زیرا این پول آن گندمی است که صاحبش با یک کشاورزی شریک بود هنگام تقسیم که سهم خود را بردارد پیمانه را پر میکرد، چون نوبت به شریکش میرسید پیمانه را پر نمیکرد. لذا سهم خود را بیشتر از شریک بر میداشت.
امام عسکری فرمود: راست گفتی فرزندم.
آنگاه حضرت فرمود: ای پسر اسحق تمام این پولها را بردار به به صاحبانشان برسان ما احتیاجی به آنان نداریم، و فقط پارچه آن پیر زن را بیاور.
سعد بن عبدالله میگوید:
احمد بن اسحاق گفت: آن پارچه را من در خورجین گذاشته بودم و اصلاً فراموش کرده بودم. رفت آن پارچه را بیاورد. من مسائل مشکل مذهبی ام را از امام عسکری پرسیدم. حضرت محول به فرزند عزیزش نمود. امام زمان علیه السلام همه را پاسخ گفتند و مسائل برایم حل شد.
آنگاه امام عسکری با فرزند عزیزش به نماز ایستادند و من از محضرشان بیرون آمدم تا ببینم احمد بن اسحق کجا رفت، در راه او را دیدم گریه میکند.
پرسیدم: چرا گریه میکنی؟
گفت: پارچهای را که حضرت خواست گم کردهام.
گفتم: طوری نیست برو به حضرت بگو. او هم خدمت امام علیه السلام رفت طولی نکشید و از خدمت حضرت بیرون آمد در حالی تبسم بر لب داشت.
پرسیدم:ها! ماجرا چه شده؟
گفت: من وارد خدمت آقا که شدم دیدم پارچهای گم شده زیر پای آن حضرت پهن است و امام روی آن نماز میخواند و من به خدا شکر کردم.(137)
آری اینها نمونههای است از قدرت و عظمت بی پایان ائمه اطهار علیهم السلام است.
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، ضوابط نه روابط
سزاوار است دستور فرمایید که به اندازه گذران روزمره زندگی به من کمک مالی شود، به خدا سوگند! برای تامین زندگی ام چیزی ندارم جز اینکه مرکب خود را بفروشم.
حضرت فرمود:
نه، چیزی برای مخارج تو نزد من نیست، مگر اینکه ان تامر عمک ان یسرق فیعطیک: بر عموی خود امر کنی که از بیت المال بدزدد و به تو بدهد.(27)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، ضمانت بهشت
یا رسول الله! من از تو خواهشی دارم.
حضرت فرمود:
هرچه خواهی بخواه.
- بهشت را از جانب خدا برای من به دیگران بگیر، ضامن باش.
- بهشت را برای تو ضمانت میکنم، لیکن تو مرا با سجدههای زیاد نماز یاری برسان.(20)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، ضرار در کاخ معاویه از علی سخن میگوید
معاویه به او گفت:
ای ضرار! علی را برای من تعریف کن و از ویژگیهای او برایم بگو!
ضرار گفت: مرا از این کار معاف بدار!
معاویه: حتماً باید علی را تعریف کنی!
ضرار: اکنون که چارهای نیست ناگزیرم برخی از صفات علی علیه السلام را بیان کنم.
علی مردی دوراندیش و نیرومند بود.
گفتارش شخصی و قضاوتش عادلانه بود.
از اطراف وجودش چشمههای علم و دانش تراوش میکرد.
سخنان حکمت آمیز از زبانش سرازیر بود.
از زرق و برق دنیا گریزان بود.
به تاریکی شب انس داشت.
بسیار میگریست، و زیاد فکر میکرد و نفسش را ملاقات مینمود.
با پروردگارش پیوسته در مناجات بود.
لباس زبر و غذای خشن را دوست میداشت، زندگی سادهای داشت.
در میان ما، مانند یکی از ما بود، هنگامی که از او پرسشی میکردیم جواب میداد و دعوتش میکردیم اجابت میکرد. انسان متکبری نبود.
با اینکه نهایت صمیمیت را به با او داشتیم، از هیبتش یارای سخن گفتن با او را نداشتیم.
دینداران را احترام میکرد، معیار ارزش در نزد علی، دین و ایمان بود.
بینوایان را دوست میداشت.
نیرومندان و قلدران، نمیتوانستند نفوذی در آن حضرت بکنند.
ضعیفان را عدالت خویش ناامید نمیکرد، حق آنها را از غارتگران میگرفت.
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، صبر در مرگ فرزند
هنگامی که قاسم، نخستین فرزند خدیجه، از دنیا رفت. پیامبر وارد منزل شد دید خدیجه کبری گریه میکند.
حضرت فرمود:
چرا گریه میکنی؟
خدیجه عرض کرد:
از مرگ قاسم دلم آتش گرفته و جگرم میسوزد.
حضرت فرمود:
آیا نمیخواهی پسرت قاسم کنار در بهشت بایستد آنگاه که تو را دید دستت را بگیرد و تو را به بهشت ببرد و در بهترین منزل بنشاند.
این برنامه برای مومنانی است که در دنیا مصیبت فرزند میبینند ولی صبر و تحمل مینمایند. زیرا خداوند متعال عزیز و بزرگتر از آن است که میوه دلبندهاش را بگیرد و آن بنده هم برای خدا صبر کند ولی خداوند او را عذاب نماید.(21)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، صبر در سوگ عزیزان
رسول گرامی صلی الله علیه و آله و سلم نامهای به او چنین نوشت:
... شنیدهام درباره مرگ فرزندت بسیار بی قراری میکنی، بی قراری درباره موضوعی که به اراده الهی انجام گرفته است، فرزند تو از بخششهای خداوند و امانت او بهرهمند شدی، و در وقت معین امانتش را از تو گرفت. انا لله و انا الیه راجعون همه ما از خداییم و به سوی او بر میگردیم.
ای معاذ! مواظب باش! لا یحبطن جزعک اجرک مبادا پاداش خود را بر اثر بی قراری نابود کنی، اگر پاداش بزرگ صبر و تسلیم به رضای خداوند در مرگ فرزندت را میدانستی، میفهمیدی که مصیبت تو در برابر آن همه ثواب بسیار ناچیز است.
و بدان که بی تابی، جلوی مرگ عزیزان را نمیگیرد و قضا و قدر الهی را دفع نمیکند. بنابراین صبر و بردباری را پیشه خود کن و به وعده خداوند امیدوار باش، و در برابر قضا و قدر الهی که برای همگان اندازهگیری شده است، اندوه مخور، والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته(28).
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))