داستان های بحارالانوار ، عصا سخن می‏گوید

یحیی بن اکثم قاضی سامرا می‏گوید:
روزی در مدینه وارد مسجد پیغمبر شدم و قبر آن حضرت را زیارت می‏نمودم، امام جواد (علیه السلام) را در آنجا دیدم که مشغول طواف قبر رسول خدا بود، در مورد چند مساله با او به بحث و گفتگو پرداختم، همه را پاسخ داد. در آخر گفتم:
من از تو یک سوال دیگر هم دارم، اما خجالت می‏کشم بپرسم.
فرمود: پیش از آنکه بپرسی به تو بیان می‏کنم، می‏خواهی بپرسی اکنون امام مردم کیست؟
گفتم: آری، به خدا! می‏خواستم همین مطلب را بپرسم؛
فرمود: من هستم.
گفتم: علامت و نشانه امامت تو چیست؟
در دست آن حضرت عصایی بود، ناگهان دیدم همان عصا به سخن در آمد و با کمال فصاحت گفت:
ان مولایی امام هذا الزمان و هو الحجه:
همانا صاحب من، امام این زمان و او حجت خدا است.(112)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، عشق سوزان‏

مرد سیاه چهره‏ای به حضور علی علیه‏السلام رسید عرض کرد:
یا امیرالمؤمنین من دزدی کرده‏ام مرا پاک کن! حدی بر من جاری ساز!
پس از آن که سه بار اقرار به دزدی کرد، امام علیه‏السلام چهار انگشت دست راست او را قطع نمود. از محضر علی علیه‏السلام بیرون آمد و به سوی خانه خود رهسپار گردید با این که ضربه سختی خورده بود در بین راه باشور شوق خاص فریاد می‏زد:
دستم را امیرالمؤمنین، پیشوای پرهیزگاران و سفیدرویان، آن که رهبر دین و آقای جانشینان است، قطع کرد.
مردم از هر طرف اطرافش را گرفته بودند، او همچنان در مدح علی سخن می‏گفت.
امام حسن و امام حسین از گفتار مرد با خبر شدند آمدند او را مورد محبت قرار دادند، سپس محضر پدر گرامیشان رسیدند و عرض کردند:
پدر جان! ما در بین راه مرد سیاه چهره‏ای که دستش را بریده بودی، دیدیم تو را مدح می‏کرد.
امام علیه‏السلام دستور داد او را به حضورش آوردند. حضرت به وی عنایت نمود و فرمود:
من دست تو را قطع کردم، تو مرا مدح و تعریف می‏کنی؟
عرض کرد:
یا امیر المؤمنین! عشق با گوشت و پوست و استخوانم آمیخته است، اگر پیکرم را قطعه قطعه کنند، عشق و محبت شما از دلم یک لحظه بیرون نمی‏رود. شما با اجرای حکم الهی پا کم نمودی.
امام علیه‏السلام درباره او دعا کرد، آنگاه انگشتان بریده‏اش را بجایشان گذاشت، انگشتان پیوند خورد و مانند اول سالم شد. (23)

 


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، عشق بلال و فرار دختر

بلال حبشی اذان گوی پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم در جنگ با یهودیان در جنگ خیبر دختر زیبایی را اسیر گرفت که معشوقه شخصی به نام شهاب بود. بلال به او علاقه‏مند شد ولی دختر از این موضوع سخت ناراحت گشت. چون او سفید رو و زیبا بود و بلال سیاه چهره حبشی.
کمی از پیامبر و یاران فاصله گرفته بودند، در صحرای وادی نعام دختر از فرصت استفاده نمود حمله به بلال کرد و او را به زمین انداخت و آن قدر او را کتک زد که بلال به حال مرگ درآمد. پس از آن هرچه از طلا و نقره و اثاث دیگر داشت برداشت و فرار نمود و خود را به معشوقش شهاب رساند.
هنگامی که پیامبر به منزل رسید خواست که کمی استراحت کند متوجه شد که بلال نیست. سلمان فارسی و صهیب را به سراغ بلال فرستاد. آنها بلال را در بیابان آغشته به خون و در حال مرگ یافتند، دیدند بلال در حال مرگ روی زمین افتاده و خون از بدنش به شدت می‏ریزد. او را با همان حال نزد پیامبر آوردند. اصحاب که بلال را در آن حال دیدند همه گریستند. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: گریه نکنید، وقت گریه نیست.
آنگاه حضرت دو رکعت نماز خواند و درباره بلال دعا نمود و از خداوند برای او شفا خواست، سپس یک مشت آب برداشت و بر او پاشید، بلال به حال آمد و شفا یافت، برخاست و پیامبر را بوسید.
حضرت پرسید: بلال! چه کسی با تو چنین رفتار کرده است؟
بلال گفت: من دختر جوانی را اسیر کردم و سخت عاشق او شدم ولی او در بیابانی به من حمله کرد و مرا به شدت کتک زد و فرار کرد. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم ماجرای فرار دختر و محل او را به علی علیه السلام بیان نمود و او را به تعقیب آن دختر فرستاد.
علی علیه السلام به محل آن دختر و معشوقش شهاب رسید. دختر و معشوقش بعد از کمی درگیری هر دو شهادتین را گفتند و مسلمان شدند. علی علیه السلام آنها را نزد پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم آورد و در محضر پیامبر مسلمان بودنشان را اعلان نمود. بلال چون دید آن دو مسلمان شدند گفت: من از آن دختر صرف نظر کردم،
در مقابل شهاب چون به معشوقه خود رسیده بود دو کنیز به بلال حبشی داد. بدین گونه ماجرا پایان یافت(132).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، عذر بدتر از گناه‏

فاطمه دختر امام حسین (علیه السلام) که در کربلا حضور داشت می‏فرماید:
هنگامی که غارتگران به خیمه‏ها هجوم آوردند، من دختری خرد سال بودم و در پاهای من دو عدد خلخال از طلا بود، ظالمی از سپاه عمر سعد وقتی که خواست آنها را از پایم در آورد گریست.
گفتم: ای دشمن خدا چرا گریه می‏کنی؟
گفت: چگونه گریه نکنم در حالی که دارم خلخال‏های دختر پیغمبر را غارت می‏کنم.
- اگر می‏دانی کار زشتی است انجام نده.
- اگر من آنها را غارت نکنم دیگری تاراج می‏کند
آنگاه غارتگران یزید آنچه را که در خیمه‏ها بود همه را تاراج کردند. حتی حجاب و روپوش‏ها را از سر ما برداشتند و بردند.(67)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، عبرت‏

امام کاظم (علیه السلام) کنار قبری آمد، نگاهی به قبر نمود جلمه‏ای زیبایی فرمود:
ان شیئا هذا اخره، لحقیق ان یزهد فی اوله:
دنیایی که پیانش اینجا است سزاوار است از اول دل به آن نسبت. به گونه‏ای که روزی نتوان از آن دل کند.
و ان شیئا هذا اوله، لحقیق ان یخاف اخره: شایسته است از آخرش ترسید زیرا که پس از آن گرفتاری‏های سخت در پیش روی انسان است.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، عبادت زهرای مرضیه در بستر شهادت‏

حضرت زهرا لحظات آخر عمر که بستری بود، به اسماء بنت عمیس فرمود: عطر من و لباس مخصوص نمازم را بیاور، می‏خواهم نماز بخوانم. من عطر و لباس نمازش را حاضر کردم، آن حضرت وضو گرفت پس از وضو حالش منقلب شد، سرش را به بالش نهاد و فرمود:
اسماء! وقت نماز که رسید، مرا بیدار کن تا نماز را بخوانم، اگر بیدار شدم که هیچ و اگر بیدار نشدم کسی را نزد علی علیه السلام بفرست و خبر وفات مرا به او بدهد. اسماء می‏گوید:
هنگامی که وقت نماز رسید، صدا زدم: لصلاه یا بنت رسول الله!: ای دختر پیامبر خدا، وقت نماز است. جوابی را شنیدم، فهمیدم که حضرت زهرا از دنیا رفته است.(80):
آری زهرا علیه السلام به عبادت و دعا آنچنان جدی و کوشا بود که همه دستورات واجب، و حتی مستحبات را رعایت می‏کرد، استعمال عطر و پوشیدن لباس پاکیزه در نماز مستحب است که آن بانوی بزرگ اسلام در لحظه‏های سخت عمر مبارکش فراموش نکرده است.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، عاقبت اندیشی

مردی خدمت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم رسید و عرض کرد:
به من نصیحتی بفرما؟
رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم فرمود:
اگر بگویم عمل می‏کنی؟
مرد گفت: آری!
حضرت دو بار دیگر این سؤال را تکرار کرد و در هر بار مرد جواب داد: بلی!
پیامبر گرامی صلی الله علیه و آله وسلم پس از آن که از او قول محکمی گرفت و او را به اهمیت مطلب متوجه ساخت، فرمود:
- به تو سفارش می‏کنم:
- هرگاه خواستی کاری انجام دهی، عاقبت و سرانجام آن را در نظر بگیر اندیشه کن! اگر سرانجامش هدایت و نجات است پس انجام بده وگرنه از آن بپرهیز! و آن را انجام مده!
یعنی اگر رضای خدا در آن کار باشد، بجای آور و اگر رضای خدا نباشد رهایش کن!(10)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، ظهور امام زمان و زنده شدن مردگان‏

مفضل یکی از اصحاب امام صادق (علیه السلام) می‏گوید
در خدمت امام صادق (علیه السلام) بودیم صحبت از حضرت ولی عصر به میان آمد و افرادی که عاشقانه در انتظار ظهور آن بزرگوار هستند و پیش از درک محضر امام عصر از دنیا می‏روند گفتگو شد امام صادق (علیه السلام) فرمود
هنگامی که حضرت ولی عصر (عج) قیام کند مأموران الهی بر سر قبر مؤمنین آمده و به آنان می‏گویند
ای بنده خدا! مولایت ظهور کرده است اگر می‏خواهی که به تو بپیوندی آزاد هستی و اگر می‏خواهی در میان رحمت الهی بمانی باز هم آزاد هستی(131)
مطابق برخی روایت عده‏ای از مؤمنان زنده شده و به محضر امام عصر عج شرفیاب می‏شوند


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، طولانی‏ترین روز عمر انسان‏

شخصی محضر امام زین العابدین رسید و از وضع زندگیش شکایت نمود.
امام علیه‏السلام فرمود:
بیچاره فرزند آدم هرگز روز گرفتار سه مصیبت است که از هیچکدام از آنها پند و عبرت نمی‏گیرد. اگر عبرت بگیرد دنیا و مشکلات آن برایش آسان می‏شود.
مصیبت اول اینکه، هر روز از عمرش کاسته میشود. اگر زیان در اموال وی پیش بیاید غمگین می‏گردد، با اینکه سرمایه ممکن است بار دیگر باز گردد ولی عمر قابل برگشت نیست.
دوم: هر روز، روزی خود را می‏خورد، اگر حلال باشد باید حساب آن را پس بدهد و اگر حرام باشد باید بر آن کیفر ببیند.
سپس فرمود:
سومی مهمتر از این است.
گفته شد، آن چیست؟
امام فرمود:
هر روز را که به پایان می‏رساند یک قدم به آخرت نزدیک شده اما نمی‏داند به سوی بهشت می‏رود یا به طرف جهنم.
آنگاه فرمود:
طولانی‏ترین روز عمر آدم، روزی است که از مادر متولد می‏شود. دانشمندان گفته‏اند این سخن را کسی پیش از امام سجاد علیه‏السلام نگفته است.(43)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، طفلی از غیب خبر می‏دهد

سعد بن عبدالله قمی می‏گوید:
مسائلی مذهبی برایم پیش آمده بود نمی‏توانستم حل کنم با احمد بن اسحق قمی محضر مبارک امام حسن عسکری مشرف شدم جواب مسائلم را از امام بپرسم. وارد سامرا شدیم و به منزل امام علیه السلام رفتیم چهره نورانی امام علیه السلام در آن لحظه چنان درخشان که من نمی‏توانم به چیزی تشبیه کنم، جز اینکه بگویم مثل ماه شب چهارده بود. طفلی که سیمایش به ستاره درخشان می‏ماند روی زانوی راست امام علیه السلام نشسته بود. سلام کردیم، حضرت امر کرد فرمودند نشستیم.
احمد بن اسحق بسته های مهر خورده را که حاوی کیسه های درهم و دینار بود محضر امام گذاشت. حضرت نگاهی به طفل‏امام زمان علیه السلام‏کرد و فرمود: فرزندم! مهر هدایای دوستان و شیعیانت را باز کن.
طفل گفت: آقا جان! آیا سزاوار است که دستی به این پاکی به سوی هدایای آلوده و اموال مخلوط به حلال و حرام، دراز شود؟
امام عسکری به احمد بن اسحق فرمود:
ای پسر اسحق! آنچه در بسته است در بیاور تا فرزندم حلال و حرام آن را از هم جدا کند.
احمد بن اسحق چون کیسه اول را در آورد بدون اینکه باز شود، طفل گفت: این کیسه فلانی پسر فلانی از فلان محله قم است، و شصت و دو دینار در آن است، چهل و پنج دینار آن از پول زمین سنگلاخی است که صاحب آن از برادرش ارث برده، فروخته است و چهارده دینارش از پول نه طاقه پارچه است، و سه دینار از مغازه‏ها است.
امام حسن عسگری فرمود: راست گفتی فرزندم اکنون به این مرد بگو حرام آن چقدر است.
طفل گفت: یک دیناری که سکه ری دارد و در فلان تاریخ ضرب شده و نقش یک روی آن پاک گردیده و با یک قطعه طلا که وزن آن یک ربع دینار است حرام است و علت حرام بودن آنها این است که صاحب آن، در فلان ماه و فلان سال یک من و ربع پنبه ریسیده کشید و به یک نفر بافنده که همسایه او بود، داد، پس از مدتی دزد آنها را از بافنده دزدید، بافنده هم قضیه را به صاحب پنبه اطلاع داد ولی او گفت: دروغ می‏گویی، سپس در عوض آن، یک من و نیم پنبه ریسیده مرغوب‏تر از نخ خود از بافنده گرفت‏با اینکه بافنده تقصیر نداشت و این دینار و قطعه طلا پول آن است، لذا حرام می‏باشد.
احود بن اسحاق در آن کیسه را گشود، نامه‏ای میان دینارها بود که نام فرستنده و مقدار آن را همانطور که طفل گفت در آن نوشته بود و آن قطعه طلا را با آن دینار به همان نشانی بیرون آورد. آنگاه احمد بن اسحاق کیسه دیگری از بسته بیرون آوردپیش از آنکه مهر او را بگشاید طفل گفت:
این کیسه مال فلانی پسر فلانی ساکن فلان محله قم است و پنجاه دینار در آن است که برای ما حلال نیست، دست به آن نمی‏زنیم.
حضرت فرمود: برای چه؟
طفل گفت: زیرا این پول آن گندمی است که صاحبش با یک کشاورزی شریک بود هنگام تقسیم که سهم خود را بردارد پیمانه را پر می‏کرد، چون نوبت به شریکش می‏رسید پیمانه را پر نمی‏کرد. لذا سهم خود را بیشتر از شریک بر می‏داشت.
امام عسکری فرمود: راست گفتی فرزندم.
آنگاه حضرت فرمود: ای پسر اسحق تمام این پول‏ها را بردار به به صاحبانشان برسان ما احتیاجی به آنان نداریم، و فقط پارچه آن پیر زن را بیاور.
سعد بن عبدالله می‏گوید:
احمد بن اسحاق گفت: آن پارچه را من در خورجین گذاشته بودم و اصلاً فراموش کرده بودم. رفت آن پارچه را بیاورد. من مسائل مشکل مذهبی ام را از امام عسکری پرسیدم. حضرت محول به فرزند عزیزش نمود. امام زمان علیه السلام همه را پاسخ گفتند و مسائل برایم حل شد.
آنگاه امام عسکری با فرزند عزیزش به نماز ایستادند و من از محضرشان بیرون آمدم تا ببینم احمد بن اسحق کجا رفت، در راه او را دیدم گریه می‏کند.
پرسیدم: چرا گریه می‏کنی؟
گفت: پارچه‏ای را که حضرت خواست گم کرده‏ام.
گفتم: طوری نیست برو به حضرت بگو. او هم خدمت امام علیه السلام رفت طولی نکشید و از خدمت حضرت بیرون آمد در حالی تبسم بر لب داشت.
پرسیدم:ها! ماجرا چه شده؟
گفت: من وارد خدمت آقا که شدم دیدم پارچه‏ای گم شده زیر پای آن حضرت پهن است و امام روی آن نماز می‏خواند و من به خدا شکر کردم.(137)
آری اینها نمونه‏های است از قدرت و عظمت بی پایان ائمه اطهار علیهم السلام است.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، ضوابط نه روابط

عبدالله بن جعفر، برادر زاده و داماد علی (علیه السلام) در عصر خلافت آن حشرت تنگ دست شده بود، خدمت علی (علیه السلام) آمد و عرض کرد:
سزاوار است دستور فرمایید که به اندازه گذران روزمره زندگی به من کمک مالی شود، به خدا سوگند! برای تامین زندگی ام چیزی ندارم جز اینکه مرکب خود را بفروشم.
حضرت فرمود:
نه، چیزی برای مخارج تو نزد من نیست، مگر اینکه ان تامر عمک ان یسرق فیعطیک: بر عموی خود امر کنی که از بیت المال بدزدد و به تو بدهد.(27)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، ضمانت بهشت‏

مردی محضر پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) آمد و گفت:
یا رسول الله! من از تو خواهشی دارم.
حضرت فرمود:
هرچه خواهی بخواه.
- بهشت را از جانب خدا برای من به دیگران بگیر، ضامن باش.
- بهشت را برای تو ضمانت می‏کنم، لیکن تو مرا با سجده‏های زیاد نماز یاری برسان.(20)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، ضرار در کاخ معاویه از علی سخن می‏گوید

ضرار بن ضمره که یکی از یاران امیر مؤمنان علیه السلام بود.پس از شهادت آن حضرت به شام رفت و با معاویه ملاقات نمود.
معاویه به او گفت:
ای ضرار! علی را برای من تعریف کن و از ویژگیهای او برایم بگو!
ضرار گفت: مرا از این کار معاف بدار!
معاویه: حتماً باید علی را تعریف کنی!
ضرار: اکنون که چاره‏ای نیست ناگزیرم برخی از صفات علی علیه السلام را بیان کنم.
علی مردی دوراندیش و نیرومند بود.
گفتارش شخصی و قضاوتش عادلانه بود.
از اطراف وجودش چشمه‏های علم و دانش تراوش می‏کرد.
سخنان حکمت آمیز از زبانش سرازیر بود.
از زرق و برق دنیا گریزان بود.
به تاریکی شب انس داشت.
بسیار می‏گریست، و زیاد فکر می‏کرد و نفسش را ملاقات می‏نمود.
با پروردگارش پیوسته در مناجات بود.
لباس زبر و غذای خشن را دوست می‏داشت، زندگی ساده‏ای داشت.
در میان ما، مانند یکی از ما بود، هنگامی که از او پرسشی می‏کردیم جواب می‏داد و دعوتش می‏کردیم اجابت می‏کرد. انسان متکبری نبود.
با اینکه نهایت صمیمیت را به با او داشتیم، از هیبتش یارای سخن گفتن با او را نداشتیم.
دینداران را احترام می‏کرد، معیار ارزش در نزد علی، دین و ایمان بود.
بینوایان را دوست می‏داشت.
نیرومندان و قلدران، نمی‏توانستند نفوذی در آن حضرت بکنند.
ضعیفان را عدالت خویش ناامید نمی‏کرد، حق آنها را از غارتگران می‏گرفت.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، صبر در مرگ فرزند

بنا به نقل مشهور پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم شش فرزند از خدیجه یک فرزند هم از همسرش ماریه قبطیه، داشت. دو پسر و پنج دختر: قاسم، عبدالله‏طاهر، رقیه، ام کلثوم، زینب و فاطمه زهرا نام داشتند.
هنگامی که قاسم، نخستین فرزند خدیجه، از دنیا رفت. پیامبر وارد منزل شد دید خدیجه کبری گریه می‏کند.
حضرت فرمود:
چرا گریه می‏کنی؟
خدیجه عرض کرد:
از مرگ قاسم دلم آتش گرفته و جگرم می‏سوزد.
حضرت فرمود:
آیا نمی‏خواهی پسرت قاسم کنار در بهشت بایستد آنگاه که تو را دید دستت را بگیرد و تو را به بهشت ببرد و در بهترین منزل بنشاند.
این برنامه برای مومنانی است که در دنیا مصیبت فرزند می‏بینند ولی صبر و تحمل می‏نمایند. زیرا خداوند متعال عزیز و بزرگتر از آن است که میوه دلبنده‏اش را بگیرد و آن بنده هم برای خدا صبر کند ولی خداوند او را عذاب نماید.(21)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، صبر در سوگ عزیزان‏

معاذ بن جبل از اصحاب پیامبر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بود پسری داشت که مورد علاقه وی بود، از دنیا رفت. او سخت ناراحت شد و در مرگ او بسیار بی تابی می‏کرد.
رسول گرامی صلی الله علیه و آله و سلم نامه‏ای به او چنین نوشت:
... شنیده‏ام درباره مرگ فرزندت بسیار بی قراری می‏کنی، بی قراری درباره موضوعی که به اراده الهی انجام گرفته است، فرزند تو از بخشش‏های خداوند و امانت او بهره‏مند شدی، و در وقت معین امانتش را از تو گرفت. انا لله و انا الیه راجعون همه ما از خداییم و به سوی او بر می‏گردیم.
ای معاذ! مواظب باش! لا یحبطن جزعک اجرک مبادا پاداش خود را بر اثر بی قراری نابود کنی، اگر پاداش بزرگ صبر و تسلیم به رضای خداوند در مرگ فرزندت را می‏دانستی، می‏فهمیدی که مصیبت تو در برابر آن همه ثواب بسیار ناچیز است.
و بدان که بی تابی، جلوی مرگ عزیزان را نمی‏گیرد و قضا و قدر الهی را دفع نمی‏کند. بنابراین صبر و بردباری را پیشه خود کن و به وعده خداوند امیدوار باش، و در برابر قضا و قدر الهی که برای همگان اندازه‏گیری شده است، اندوه مخور، والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته(28).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0