داستان های بحارالانوار ، چهار خصلت خدا پسند

خداوند به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم وحی کرد که من از جعفر بن ابی طالب به خاطر چهار صفت قدر دانی می‏کنم.
پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم جعفر را خواست و موضوع را به ایشان خبر داد.
جعفر عرض کرد:
اگر خداوند به شما وحی نمی‏کرد، من هم اظهار نمی‏کردم.
یا رسول الله! من هرگز شراب ننوشیدم، زیرا می‏دانستم که اگر بنوشم عقلم نابود می‏شود.
و هرگز دروغ نگفتم، زیرا دروغ خلاف مروت و ضد کمال انسان است.
و هرگز زنا نکرده‏ام، زیرا ترسیدم با ناموسم همان عمل انجام بشود.
و هرگز بت نپرستیدم، زیرا می‏دانستم که بت پرستی منفعتی ندارد.
رسول خدا دست مبارکش را بر شانه وی زد و فرمود:
سزاوار است که خداوند به تو دو بال مرحمت کند، تا در بهشت پرواز کنی.(6)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، چهار جمله‏ی زیبا در هنگام سختی ها

رسول خدا در تربیت و رشد دخت گرامی اش حضرت زهرا (سلام الله علیها) توجه عمیق داشت. یک وقت امیرالمؤمنان علی (علیه السلام) دچار تهی دستی شدیدی شد، فاطمه (سلام الله علیها) این منظور خدمت رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) رسید و درب منزل حضرت را زد. پیامبر خدا فرمود:
من احساس می‏کنم محبوبم فاطمه پشت در است. ام ایمن! برو در را باز کن. ام ایمن در را باز کرد. فاطمه به خانه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) قدم نهاد.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فاطمه جان! هیچوقت در چنین موقع نزد من نمی‏آمدی؟
فاطمه (صلی الله علیه و آله و سلم): یا رسول الله! غذای فرشتگان نزد خدا چیست؟
- حمد و ثنای خداست، ذکر الحمدالله است.
- غذای ما چیست؟
- سوگند به آنکه جانم در دست اوست! یک ماه است که خانه ما آتشی روشن نشده (غذایی پخته نشده) اینک پنج کلمه که جبرئیل به من آموخته به تو یاد دهم که در هنگام سختی ذکر کنی.
- یا رسول الله آن پنج کلمه کدام است؟
- یا رب الاولین و الاخرین، یا ذا القوه المتین، و یا راحم المساکین، و یا ارحم الراحمین.
فاطمه به خانه برگشت. همین که چشم علی (علیه السلام) به او افتاد گفت:
پدر و مادرم فدای تو باد! فاطمه جان! چه خبری آوردی؟
گفت: برای کار دنیایی رفتم ولی برای آخرت بازگشتم.
علی (علیه السلام) دو مرتبه فرمود: آنچه پیش رو داری خیر است، آنچه پیش رو داری خیر است.(51)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، چگونه کسی را ستم روا دارم

امام علی علیه السلام در فرازی از سخنان زیبایش می‏فرماید:
سوگند به خدا! اگر تمام شب را بر روی خارهای سعدان‏گیاهی است دارای خارهای تیزبی خواب به سر برم و با غل و زنجیر آهنین مرا به این سو و آن سو بکشند، خوش تر دارم از این که روز قیامت خدا و رسول او را ملاقات کنم در حالی که به یک بنده خدا ستمم کرده و چیزی از اموال کسی غصب کرده باشیم.
چگونه به کسی ستم کنم به خاطر نفسی که با شتابان به سوی کهنگی و فرسودگی پیش می‏رود، در زیر خاک مدت طولانی ماندنی است.(36)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، چگونه خضر به غلامی فروخته شد

روزی حضرت خضر از بازار بنی‏اسرائیل می‏گذشت ناگاه چشم فقیری به او افتاد و گفت:
به من صدقه بده خداوند به تو برکت دهد!
خضر گفت:
من به خدا ایمان دارم ولی چیزی ندارم که به تو دهم.
فقیر گفت:
بوجه الله لما تصدقت علی ؛ تو را به وجه (عظمت) خدا سوگند می‏دهم! به من کمک کند! من در سیمای شما خیر و نیکی می‏بینم تو آدم خیّری هستی امیدوارم مضایقه نکنی.
خضر گفت:
تو مرا به امر عظیم (وجه خدا) قسم دادی و کمک خواستی ولی من چیزی ندارم که به تو احسان کنم مگر اینکه مرا به عنوان غلام بفروشی.
فقیر: این کار نشدنی است چگونه تو را به نام غلام بفروشم؟ خضر: تو مرا به وجه خدا (خدای بزرگ) قسم دادی و کمک خواستی من نمی‏توانم ناامیدت کنم مرا به بازار ببر و بفروش و احتیاجت را برطرف کن!
فقیر حضرت خضر را به بازار آورد و به چهار صد درهم فروخت.
خضر علیه‏السلام مدتی در نزد خریدار ماند، اما خریدار به او کار واگذار نمی‏کرد.
خضر: تو مرا برای خدمت خریدی، چرا به من کار واگذار نمی‏کنی؟
خریدار: من مایل نیستم که تو را به زحمت اندازم، تو پیرمرد سالخورده هستی.
خضر: من به هر کاری توانا هستم و زحمتی بر من نیست. خریدار: حال که چنین است این سنگها را از اینجا به فلان جا ببر!
با اینکه برای جابجا کردن سنگها شش نفر در یک روز لازم بود، ولی سنگها را در یک ساعت به مکان معین جابجا کرد.
خریدار خوشحال شد و تشویقش نمود و گفت:
آفرین بر تو! کاری کردی که از عهده یک نفر بیرون بود که چنین کاری را انجام دهد.
روزی برای خریدار سفری پیش آمد خواست به مسافرت برود، به خضر گفت:
من تو را درستکار می‏دانم می‏خواهم به مسافرت بروم، تو جانشین من باش، با خانواده‏ام به نیکی رفتار کن تا من از سفر برگردم و چون پیرمرد هستی لازم نیست کار کنی، کار برایت زحمت است.
خضر: نه هرگز زحمتی برایم نیست.
خریدار: حال که چنین است مقداری خشت بزن تا برگردم. خریدار به سفر رفت، خضر به تنهایی خشت درست کرد و ساختمان زیبایی بنا نمود.
خریدار که از سفر برگشت، دید که خضر خشت را زده و ساختمانی را هم با آن خشت ساخته است، بسیار تعجب کرد و گفت:
تو را به وجه خدا سوگند می‏دهم که بگویی تو کیستی و چه کاره‏ای؟
حضرت خضر گفت:
- چون مرا به وجه خدا سوگند دادی و همین مطلب مرا به زحمت انداخت و به نام غلام فروخته شدم. اکنون مجبورم که داستانم را به شما بگویم:
فقیر نیازمندی از من صدقه خواست و من چیزی از مال دنیا نداشتم که به او کمک کنم. مرا به وجه خدا قسم داد، لذا خود را به عنوان غلام در اختیار او گذاشتم تا مرا به شما فروخت.
اکنون به شما می‏گویم هرگاه سائلی از کسی چیزی بخواهد و به وجه خدا قسم دهد در صورتی که می‏تواند به او کمک کند، سائل را رد کند روز قیامت در حالی محشور خواهد شد که در صورت او پوست، گوشت و خون نیست، تنها استخوانهای صورتش می‏مانند که وقت حرکت صدا می‏کنند (فقط با اسکلت در محشر ظاهر می‏شود.)
خریدار: چون حضرت خضر را شناخت گفت:
مرا ببخش که تو را نشناختم. و به زحمت انداختم.
خضر گفت: طوری نیست. چون تو مرا نگهداشتی و درباره‏ام نیکی نمودی.
خریدار: پدر و مادرم فدایت باد! خود و تمام هستی‏ام در اختیار شماست.
خضر: دوست دارم مرا آزاد کنی تا خدا را عبادت کنم.
خریدار: تو آزاد هستی!
خضر: خداوند را سپاسگزارم که پس از بردگی مرا آزاد نمود. (121)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، چگونگی گناهان فرو می‏ریزد

ابوعثمان می‏گوید:
من با سلمان فارسی زیر درختی نشسته بودم، او شاخه خشکی را گرفت و تکان داد همه برگهایش فرو ریخت. آنگاه به من گفت: نمی‏پرسی چرا چنین کردم؟
گفتم: چرا این کار را کردی؟
در پاسخ گفت:
یک وقت زیر درختی در محضر پیامبر (صلی الله علیه و آله) نشسته بودم، حضرت شاخه خشک درخت را گرفت و تکان داد تمام برگهایش فرو ریخت. سپس فرمود:
سلمان! سؤال نکردی چرا این کار را انجام دادم؟
عرض کردم: منظورت از این کار چه بود؟
فرمود: وقتی که مسلمان وضویش را به خوبی گرفت، سپس نمازهای پنچگانه را بجا آورد، گناهان او فرو می‏ریزد، همچنان که برگهای این درخت‏
فرو ریخت.(1)

 


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، چگونگی شهادت قنبر غلام علی

حجاج بن یوسف جنایت کار معروف تاریخ! حاضران گفت:
دوست دارم با ریختن خون یکی از یاران علی علیه السلام به خداوند تقرب بجویم!
گفتند: ما کسی را سراغ نداریم که بیشتر از قنبر، غلام علی که با وی هم سخن بوده، باشد.
حجاج دستور داد قنبر را حاضر کنند مأموران او را دستگیر نموده و نزد حجاج آوردند.
حجاج: تو قنبر هستی؟
قنبر: آری.
حجاج: همان غلام آزاد کرده علی؟
قنبر: الله مولای من و علی امیر مؤمنان ولی نعمت من می‏باشد.
حجاج: از دین علی بیزاری بجوی!
قنبر: نخست مرا به دینی که بهتر از دین علی باشد، راهنمایی کن!
حجاج: من تو را خواهم کشت، اکنون خودت بگو چگونه دوست دری تو را بکشم؟
قنبر: چگونه کشتنم را در اختیار تو گذاشتم، هر طور می‏خواهی بکش!
حجاج: چرا؟
قنبر: برای اینکه هر طور ما را بکشی، همانطور تو را خواهند کشت.
امیرالمومنین علی علیه السلام به من فرموده است که از راه ظلم سرم را از پیکرم جدا می‏کنند، در حالی که گناهی انجام نداده‏ام.
حجاج خون آشام دستور داد قنبر عاشق علی علیه السلام را گردن زدند(133).
او بدین گونه قهرمانانه در چنگال خونخوارترین انسان، در راه مولایش علی علیه السلام به شهادت رسید. درود خداوند بر او باد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، چشم‏هایی که نمی‏گریند

یوسف بن اسباط از پدرش نقل می‏کند:
شب هنگام وارد مسجد کوفه شدم، جوانی را دیدم که با پروردگار خود مشغول راز و نیاز است، سر به سجده گذاشته، مناجات می‏کند:
به سوی او رفتن، ناگاه دیدم علی بن حسین علیه السلام است، صبح که دمید به خدمتش رسیدم، گفتم: یا بن رسول الله! با این مقام و موقعیتی که تو داری باز خود را به رنج و زحمت می‏اندازی؟
به محض شنیدن این جمله اشک از دیدگانش فرو ریخت و فرمود: از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نقل شده که همه چشمها روز قیامت گریان است مگر چهار چشم:
1. چشمی که از ترس خدا بگرید.
2. چشمی که در راه خدا از بین رود.
3. چشمی که از دیدن حرام خودداری کند.
4. چشمی که شب زنده دار باشد.
هنگام سجده بندگان، خداوند به فرشتگان افتخار می‏کند و می‏فرماید: به این بنده من نگاه کنید، روحش نزد من است و پیکرش در اطاعتم می‏باشد، چگونه از رختخواب کنار گرفته، مرا از ترس عذاب می‏خواند و آرزو دارد و رحمتم شامل حال وی گردد، گواه باشید او را بخشیدم(81).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، چرا دعاهای ما مستجاب نمی‏شود

امیرالمؤمنین علی علیه‏السلام روز جمعه در کوفه سخنرانی زیبایی کرد، در پایان سخنرانی فرمود:
ای مردم! هفت مصیبت بزرگ است که باید از آنها به خدا پناه ببریم:
1 عالمی که بلغزد.
2 عابدی که از عبادت خسته گردد.
3 مؤمنی که فقیر شود.
4 امینی که خیانت کند.
5 توانگری که به فقر درافتد.
6 عزیزی که خوار گردد.
7 فقیری که بیمار شود.
در این وقت مردی برخواست، عرض کرد:
یا امیرالمؤمنین! خداوند در قرآن می‏فرماید: ادعونی استجب لکم: ‏
مرا بخوانید، دعا کنید، تا دعایتان را مستجاب کنم.
اما دعای ما مستجاب نمی‏شود؟
حضرت فرمود: علتش آن است که دلهای شما در هشت مورد یک: این که خدا را شناختید، ولی حقش را آن طور که بر شما واجب بود بجا نیاوردید، از این رو آن شناخت به درد شما نخورد.
دو: به پیغمبر خدا ایمان آورید ولی با دستورات او مخالفت کردید و شریعت او را از بین بردید! پس نتیجه ایمان شما چه شد؟
سه: قرآن را خواندید ولی به آن عمل نکردید و گفتید:
قرآن را به گوش و دل می‏پذیریم اما به آن به مخالفت برخواستید.
چهار گفتید ما از آتش جهنم می‏ترسیم در عین حال با گناهان و معاصی به سوی جهنم می‏روید.
پنج: گفتید به بهشت علاقه‏مندیم اما در تمام حالات کارهایی انجام می‏دهید که شما را از بهشت دور می‏سازد. پس علاقه و شوق شما نسبت به بهشت کجاست؟
شش: نعمت خدا را خوردید، ولی سپاسگزاری نکردید.
هفت: خداوند شما را به دشمنی با شیطان دستور داد و فرمود: ان شیطان لکم عدو فاتخذوه عدوا: شیطان دشمن شماست، پس شما او را دشمن بدارید! به زبان با او دشمنی کردید ولی در عمل به دوستی با او برخاستید.
هشت: عیبهای مردم را در برابر دیدگانتان قرار دادید و از عیوب خود بی‏خبر ماندید (نادیده گرفتید) و در نتیجه کسی را سرزنش می‏کنید که خود به سرزنش سزاوارتر از او هستید.
با این وضع چه دعایی از شما مستجاب می‏شود؟ در صورتی که شما درهای دعا و راه‏های آن را بسته‏اید پس از خدا بترسید و عملهایتان را اصلاح کنید و امر به معروف کنید و نهی از منکر نمایید تا خداوند دعاهایتان را مستجاب کند. (22)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، چرا انسان کند کاری که

خوله و اوس زن و شوهر، هر دو مسلمان بودند. روزی اوس زن خوش اندام خود را در سجده نماز دید و به او تمایل کرد، صبر کرد تا نماز همسرش تمام شد، خواست با او همبستر شود، زن که می‏بایست اطاعت کند، تمکینی نداد، اوس ناراحت شد و تصمیم گرفت همسرش را طلاق بگوید و به رسم جاهلیت گفت: انت علی کظهری امی: تو بر من مانند پشت مادرم هستی(7)
کمی گذشت اوس گفت: گمان می‏کنم تو بر من حرام شده‏ای. خوله از این پیش آمد سخت ناراحت شد و گفت: این حرف را نگو، این طلاق دوران جاهلیت بود ما اکنون مسلمان شده‏ایم، برو مساله را از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بپرس، اوس خجالت کشید مساله‏اش را بپرسید. خوله خودش به محضر پیامبرگرامی رسید و ماجرا را بیان نمود.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: آری تو بر شوهرت حرام شده‏ای.
زن خیلی ناراحت شد و گفت: به خدا سوگند شوهرم اسمی از طلاق نبرده، او پدر فرزندان من است و از همه بیشتر دوستش دارم، من دوران جوانیم را با او سپری کرده‏ام، تحمل جدایش را ندارم، در این باره اگر راه چاره‏ای هست بیان فرما.
پیامبر فرمود: تو به همسرت حرام شده‏ای و فعلاً دستور تازه در این مورد ندارم.
خوله بارها خدمت پیامبر رسیده و اظهار ناراحتی می‏نمود و عرض می‏کرد: خدایا از گرفتاریم به تو شکایت دارم، خداوند راه نجاتم را به وسیله پیامبرت بیان فرما.
مدتی از این قضیه گذشت، زن و شوهر در شکنجه بودند تا اینکه خداوند وسیله جبرئیل آیه های اول تا چهارم سوره مجادله را در این زمینه بر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نازل کرد که خلاصه‏اش این است که شوهرش باید به عنوان جریمه یا یک بنده آزاد یا شصت روز روزه بگیرد و یا شصت مسکین را طعام دهد و سپس به همسرش رجوع کند...
در این قضیه هر دو مقصرند، زن چون تمکین نکرد و باعث آن همه ناراحتی و گرفتاری گردید و تقصیر مرد از این لحاظ این است که صبر نکرد و در نتیجه گرفتار گردید و این همه مشکلات را خودشان به وجود آوردند.
لذا نباید انسان کاری کند که باز آرد پشیمانی.(8)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، چرا امام زمان سهم امام را قبول نکرد

عثمان بن سعید می‏گوید: مردی از اهالی عراق نزد من آمد، و سهم امام خود را آورد خدمت امام زمان فرستاد شود.
من آن را به امام عصر علیه السلام رساندم. حضرت آن را قبول نکرد رد نمود، و به آن مرد فرمود: حق پسر عمویت که چهار صد درهم است از میان آن بیرون کن! آن مرد از این پیشامد مبهوت شد و سخت تعجب کرد چون نمی‏دانست بدهکار است به خانه که برگشت، به حساب اموال خود رسیدگی نمود معلوم شد، زمین زراعتی پسر عمویش در اختیار او بوده، که قسمتی از حق او را رد کرده، و قسمتی را تا آن وقت نپرداخته است.
به دقت حساب کرد معلوم شد، باقی مانده سهم پسر عمویش از همان زمین، چهار صد درهم است، همان طور که امام فرمود بود. مرد عراقی آن مبلغ را به عموزاده‏اش رد کرد، و بقیه را به امام زمان علیه السلام فرستاد، آنگاه مورد قبول واقع گردید(126).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، چاه مکن که چاه می‏افتی‏

هنگامی که کار پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم در مدینه رونق گرفت عبدالله بن ابی که از بزرگان یهود بود به پیامبر حسادت ورزید، تا جایی که برای قتل حضرت نقشه کشید. به عنوان جشن عروسی، مجلسی بر پا نمود و عده‏ای را دعوت کرد و از حضرت رسول اکرم و یارانش نیز از جمله علی علیه السلام دعوت به عمل آورد.
ولی قبلاً برای قتل پیامبر نقشه خطرناکی کشید، در گوشه مسجد چاهی کند و داخل آن چاه را پر از شمشیر و نیزه های زهر آلود نمود و روی آن را با فرش پوشانید تا وقتی پیامبر وارد شد پای روی فرش بگذارد و به چاه افتد.
و گروهی از یهودیان با شمشیرهای برهنه زهر آلود در کمینگاه قرار داد، آنگاه که پیغمبر و یارانش پا روی فرش گذاشت و به چاه افتاد یهودیان کمین کرده حمله به علی و یاران دیگر نمود، آنها را نیز بکشند.
و نقشه دیگرش این بود که اگر پیامبر به چاه نیفتاد، به وسیله غذای مسموم که قبلاً آماده کرده بود حضرت و یارانش را بکشند. جبرئیل نازل شد و سلام خدا را به حضرت رساند و عرض کرد خداوند می‏فرماید:
به خانه عبدالله بروید و هر کجا را نشان دادند بنشینید و هر غذایی که پیش آوردند، بخورید که من شما را از هر مکر و حیله حفظ خواهم کرد.
پیامبر و یارانش وارد خانه عبدالله شدند و روی فرشی که چاه زیرش بود نشستند و یاران نیز در اطراف آن حضرت نشستند.
عبدالله از این که آنان به چاه نیفتادند بسیار تعجب کرد و متوجه شد زمین در زیر پای پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم سفت شده است. چون از این مرحله نتیجه نگرفتند غذای مسموم را آوردند تا شاید به هدف پلیدشان برسند.
پیامبر دستش را روی غذا گذاشت و فرمود:
یا علی از این غذا به خدا پناه ببر.
علی علیه السلام خواست از این غذا بخورد، گفت:
بسم الله الشافی، بسم الله الکافی، بسم الله المعافی، بسم الله الذی لا یضر مع اسمه شی‏ء فی الارض و لا فی السماء و هو السمیع العلیم.
سپس پیامبران و یاران از آن غذا خوردند و سالم از مجلس بیرون رفتند.
عبدالله چون دید غذا به آنان صدمه نرسانید، به خیال اینکه اشتباه کرده و سم در آن نریخته است. از این رو به افرادی که با شمشیرهای زهر آلود آماده کشتن پیامبر و یارانش بودند دستور داد باقیمانده غذا را بخورند. از سوی دیگر دختر نو عروس عبدالله بن ابی که خود در توطئه قتل پیامبر و اصحابش نقش داشت وارد مجلس شد، از فرو رفتن فرش تعجب کرد، آن را کنار زد دید زیرش زمین و سخت و محکم است.
خواست روی فرش بنشیند به درون چاه افتاد، ناگهان صدای ناله و گریه بلند شد عبدالله سر چاه آمد، دید دخترش در میان نیزه و شمشیرهای زهر آلود جان سپرده است.
و از طرف دیگر همه یهودیان که باقیمانده غذا را خورده بودند به درک واصل شدند، بدین گونه مجلس عروسی تبدیل به عزا شد.
عبدالله به اطرافیان خود گفت: به کسی نگویید دخترش به چاه افتاده چون متوجه می‏شوند ما برای قتل پیامبر نقشه کشیده بودیم.
هنگامی که این خبر به پیامبر رسید جریان را از عبدالله پرسید. عبدالله گفت: دخترم از سطح بام افتاده است.(23)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، چاپلوسی ممنوع‏

عربی بادیه نشین نزد پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم آمد و گفت:
یا رسول الله! شما بهترین ما از جهت پدر و مادر و گرامی‏ترین ما از لحاظ فرزندان و پدران، هم در جاهلیت و هم در اسلام هستی.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم از تملق و چاپلوسی آن عرب خشمگین شد و فرمود:
ای اعرابی! زبان تو چند حجاب دارد؟
عرب: دو حجاب؛ لبها و دندانها.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:
آیا یکی از اینها کافی نیست که جلوی تملق زبانت را بگیرد؟
سپس فرمود:
نعمت هایی را که خداوند در دنیا به انسان داده هیچ کدام به اندازه آزادی زبان به او صدمه نمی‏زند.
آنگاه فرمود:
یا علی! برخیز زبان او را قطع کن!
مردم خیال کردند زبان عرب را با برنده‏ای قطع خواهد کرد.
ولی ناگاه دیدند علی علیه السلام چند درهم به آن عرب داد و او را آزاد نمود.(22)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، جوانی بی تربیت‏

یکی از فرزندان خلیفه، گروهی را به مهمانی دعوت کرده بود.
امام هادی نیز دعوت شده بود. هنگامی که حضرت وارد مجلس شد همه به احترام امام (علیه السلام) ساکت نشستند.
فقط جوانی بی تربیت در مجلس بود که اعتناء به حضرت نکرد و مکرر حرفی بیهوده می‏گفت و می‏خندید.
امام هادی (علیه السلام) رو به آن جوان کرد و فرمود:
چرا این گونه با دهان پر می‏خندی و از یاد خدا غافل می‏باشی؟
در حالی که سه روز دیگر اهل قبرستان‏ها خواهی بود.
جوان با شنیدن سخن امام ساکت شد و دیگر حرفی نزد. همه غذا خوردند و رفتند.
روز بعد جوان مریض شد روز سوم مرد و دفنش کردند و از اهل قبرستان شد.(117)
سزاوار است در همه جا مخصوصاً در مجالس، احترام بزرگان رعایت شود. بی اعتنایی به آنان اثر بسیار در زندگی دارد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، جنیان در محضر ائمه

سعد اسکافی می‏گوید:
حضور امام باقر علیه‏السلام رفته بودم، چون اجازه ورود خواستم، امام فرمود:
عجله نکن! گروهی از برادران شما پیش من هستند، سخنی دارند.
من در بیرون منزل ماندم طولی نکشید عده‏ای بیرون آمدند با قیافه مخصوص، شبیه یکدیگر، گو اینکه از یک پدر و مادرند، لباس ویژه‏ای به تن دارند، به من سلام کردند و من جواب سلام را دادم.
پس از آن وارد محضر امام شدم، گفتم:
فدایت شوم! اینها که از حضورتان بیرون آمدند، نشناختم، چه کسانی بودند؟
فرمود: اینها برادران دینی شما از طایفه جنیان هستند.
گفتم: اجنه‏ها نیز به حضور شما می‏آیند؟
فرمود: آری، آنان نیز می‏آیند همانند شما از مسائل حلال و حرام می‏پرسند.(49)

 


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، جنگجویان جمل در امان علی

اصبغ بن نباته، یکی از یاران باوفای علی علیه السلام می‏گوید:

پس از آنکه اهل بصره را شکست دادیم امیر مومنان علیه السلام در کنار دیوار یکی از باغهای بصره ایستاد و ما دور او جمع شدیم.
حضرت افرادی از بزرگان با نام صدا زد تا شصت نفر شدیم که همگی قبلاً برای جنگ در رکاب آن بزرگوار آماده بودیم، اکثریت این شصت نفر از قبیله همدان بودند.
علی علیه السلام همچنانکه سوار بر اسب خود بود به سوی بصره حرکت نمود و ما همگی ، زره پوش کلاه بر سر سپر به دست و شمشیر بر دوش، حضرت را همراهی کردیم، تا به یک خانه بزرگ و با شکوهی رسیدیم.
وارد خانه که شدیم، دیدیم گروهی از زنان گریه و زاری می‏کنند، وقتی که آن حضرت را دیدند همگی فریاد زدند این است کشنده عزیزان ما!
علی علیه السلام اعتنایی به آنها نکرد، پرسید:
عایشه در کدام اتاق است؟ آنها به یکی از اتاقها اشاره کردند. حضرت از اسب پیاده شد و ارد اتاق عایشه شد. از سخنان امیر مومنان چیزی نشنیدم ولی چون عایشه صدای بلندی داشت، سخنانش رامی شنیدم، گویا عذر خواهی می‏کرد.
سپس از اتاق عایشه بیرون آمد و ما رکاب اسبش را گرفتیم و سوار شدیم. ناگهان خانمی جلو آمد، حضرت به او فرمود: صفیه کجاست؟
آن بانو گفت: لبیک یا امیر المومنین! آری ای امیر المومنین!
فرمود: چرا این سگها را از من دور نمی‏کنی که گمان می‏کنند من قاتل عزیزانشان هستم، اگر چنین بود من کسانی را که در این اتاق هستند می‏کشتم و به سه اتاق از اتاق های آن خانه اشاره فرمود.
در این وقت ما همگی یک دفعه دست‏ها را به قبضه شمشیر بردیم و چشم‏ها را به سه اتاق دوختیم، به خدا سوگند در آن لحظه تمام گریه کنندگان از ترس خاموش شدند و آنها که ایستاده بودند بر زمین نشستند
راوی می‏گوید:
از اصبغ بن نباته پرسیدم در آن اتاق چه کسانی بودند؟
اصبغ گفت:
در یکی از آن اتاقها مروان بن حکم با جمعی از جوانان قریش بود که همگی در جنگ مجروح شده بودند
در اتاق دوم، عبدالله بن زبیر همراه گروهی از خویشان خود بود که همگی مجروح بودند
و در اتاق سوم رئیس اهل بصره بود که پیوسته نگهبان عایشه بود و هر کجا که عایشه می‏رفت او همراهش بود.
راوی به اصبغ گفت: یا اباالقاسم! آنان که مجروح بودند و تاب مقاومت نداشتند چرا با آن شمشیرهایی که در دست داشتید به یکباره کار آنان را نساختید؟
اصبغ گفت: ای فرزند برادرم! امیر مومنان علی علیه السلام از تو داناتر بود، به آنان امان داده بود هنگامی که آنان را شکست دادیم از طرف امام اعلان کردند:
هیچ مجروحی را نکشید و به او تیر خلاص نزنید و فراریان را تعقیب نکنید و هرکس اسلحه خود را بر زمین بگذارید در امان است، این روشی است که بعد از این باید به آن عمل شود.(66)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0