داستان های بحارالانوار ، پیام امام صادق به شیعیان

امام صادق علیه السلام خطاب به شیعیان فرمود:
من شما را به خدا پرستی، پرهیز کاری در دین، و کوشش در راه خدا، راستگوئی، رد کردن امانت به صاحبش،چه خوب باشد و چه بد و طولانی نمودن سجده و خوشرفتاری با همسایگان سفارش می‏کنم، اینها دستوراتی که پیغمبر اسلام محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم آورده.
با خویشان صله ارحام داشته باشید، و بر جنازه آنها حاضر شوید و از بیمارانشان عیادت کنید و حقوقشان را ادا نمایید. زیرا اگر یکی از شما پرهیز کار در دین، راستگو و خوشرفتار با مردم باشد و رد امانت نکند، می‏گویند: این شخص از پیروان جعفر بن محمد علیه السلام است، در نتیجه من خوشحال می‏شوم، و از رفتار چنین شخصی مسرور می‏گردم.کونوا لنا زینا و لا تکونو علینا شیئا: بکوشید با رفتارتان باعث زینت ما باشید و باعث ننگ نباشید با اعمال نیک دیگران را به سوی ما جلب کنید و آنچه زشت است از ما دور نمایید. چون هر چه خوبی ها در ما است، و هر چه بدی ها است از ما بدور است. قرآن بر حقانیت ما گواه است و ما خاندان پیغمبر و تطهیر شده از جانب خداوند هستیم.
هرکس غیر از ما چنین حرفی بزند دروغگو است. بیشتر به یا خدا و مرگ باشید و زیاد قرآن بخوانید و بر پیامبر صلوات بفرستید، صلوات بر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم ده تا حسنه دارد، آنچه به شما سفارش کردیم مواظب باشید.
در خاتمه شما را به خدا می‏سپارم و به همه سلام دارم.(108)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، پندهای مردشناسی‏

منصور دوانیقی، خلیفه عباسی،(126) در سال 144 برای زیارت خانه خدا به مکه رفته بود. برای این که کسی او را نشناسد، آخرهای شب به طواف می‏رفت و سپیده دم با مردم نماز جماعت می‏خواند سپس به منزل بر می‏گشت.
شبی مشغول طواف بود شنید، که شخصی در حال راز و نیاز می‏گوید: اللهم انا نشکوا الیک ظهور البغی و الفساد فی الارض و ما یحول بین الحق و اهله من الظلم: بار خدایا! به تو شکایت می‏کنیم از ظلم و فساد که در زمین آشکار شده و بین حق و اهلش جدایی انداخته است.
منصور به دقت گوش کرد آنگاه مرد خواست و گفت: این چه سخنی بود که از تو شنیدم؟
مرد: اگر امان دهی حقیقت‏ها را برای تو روشن می‏کنم، کارها را از ریشه به تو اطلاع می‏دهم.
منصور: در امانی بگو.
مرد: ای خلیفه! اخلاق زشت تو (طمع) موجب بروز ظلم و فساد گشته است، و بین حق و اهلش فاصله انداخته که حق به صاحبش نمی‏رسد. خداوند تو را سرپرست مسلمانان قرار داده، در صورتی تو از حال آنان در غفلتی، بین خود و آنان پرده انداخته و دژی از کچ و آجر و درهای آهنین ساختی و بر در بارگاه نگهبانان سلاح به دست گذاشته‏ای که مردم نمی‏توانند عرض حاجت کنند و وزیران ستمگر و کارمندان خیانتکار و آلوده ازراف تو را گرفته‏اند، اگر نیکی کنی یاریت نمی‏کنند و اگر بدی کنی جلو تو را نمی‏گیرند، و تو به آنها قدرت دادی بر مردم ستم کنند و فرمان ندادی به یاری ستمدیدگان و گرسنگان و لخت و عریان‏های جامعه بشتابند. آنچنان نیرو گرفتند که با تو در سلطنت شریک شدند و مردم از ترسشان رشوه می‏دهند و می‏گویند: اکنون که خلیفه به خدا خیانت می‏کند ما چرا نکنیم. آنان اموال فراوان پس انداز کردند و میان تو و مظلومان فاصله افتادند از این رو مملکت اسلامی را ظلم و ستم و فساد و تباهی فرا گرفت با این وضع چگونه اسلام و مسلمین به حیات خود ادامه خواهد داد؟
ای خلیفه! من گناهی به کشور چین سفر کرده‏ام، پادشاه آنجا ناشنوا بود روزی گریه می‏کرد. وزیرش از علت گریه او پرسید که چرا گریه می‏کند؟
گفت: برای ناشنوا بودنم گریه نمی‏کنم، گریه‏ام برای این است که بعد از این، ناله ستمدیده‏ای را بر در سرای خود نخواهم شنید، ولی اکنون که گوشم نمی‏شنود، چشمانم سالم است، اعلان کنید هیچ کس با لباس سرخ نپوشد مگر کسی که ستمدیده است و شکایت دارد.
خود پادشاه هر روز نزدیک ظهر سوار بر فیل می‏شد در داخل شهر می‏گشت، تا اگر ستمدیده‏ای هست به فریادش برسد.
این پادشاه کافر بود. ولی لطف و محبتش به مردم بیش از حرص و طعمش بود. و این چنین به حال مردم می‏رسید.
امنا تو خود ایمان به خدا داری و پسر عموی رسول خدایی حرص و طمع خود را بر آسایش مسلمانان مقدم می‏داری.
ای خلیفه! تو این همه ثروت را برای چه کسی جمع می‏کنی.
اگر برای فرزندت جمع می‏کنی؟ اشتباه است. زیرا آنگاه که به دنیا آمد هیچ قدرت و توان نداشت و چیزی از مال دنیا همراه خود نیاورد. خداوند غذای او را به صورت شیر در سینه مادر تهیه نمود. این تو نبودی که غذای او را تامین کنی.
اگر برای تقویت سلطنت و حکومت است؟ این هم اشتباه است، زیرا خداوند داستانهای گذشتگانم را برای عبرت تو نقل کرده که اموال و ثروت و قدرت هنگام گرفتاری، برایشان سودی نبخشد.
و اگر برای زندگی نیک در آینده است؟ این هم اشتباه است، چون زندگی خوب در آینده، با عمل صالح تامین می‏گردد، نه با ثروت.
ای خلیفه! چه خواهی کرد آن روز که لخت و عریان برای حساب روز قیامت حاضر شوی؟ آیا این همه قدرت و مکنت برایت سودی خواهد داشت؟
منصور پس از شنیدن این سخنان به شدت گریست و گفت:
کاش آفریده نشده بودم.
سپس گفت: اکنون چاره چیست چه کنم؟
مرد ناشناس: دانشمندان و علمایی متعهد و دیندار را احترام کن و از آنان استفاده نما.
منصور: آنان از من فرار می‏کنند.
مرد ناشناس: آنان می‏ترسند تو آنها را در ستمگری خود شریک کنی. اگر بخواهی آنان را! خود جلب کنی، در بارگاهت را به روی همه باز کن و دربان را که مانع اظهار حاجت مردم اند بر کنار نما، فاصله را از میان بردار، زندگی را از راه حلال تامین کن، و به داد ستمدیدگان برس، من ضمانت می‏کنم علماء و دانشمندانی که از تو فراری اند به سویت برگردند و تو را در کارهایت یاری دهند.
منصور گفت: پروردگارا! مرا توفیق بده آنچه را که این مرد گفت، عمل کنم. در این وقت مؤذن اذان گفت و منصور به نماز صبح ایستاد پس از ادای نماز، دستور داد آن مرد را نزد من بیاورید، هر چه گشتند اثری از او نیافتند.
و گفته‏اند او خضر پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بوده است.(127)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، پندهای جاویدان امام حسین

امام حسین علیه السلام هنگام سفر به سوی کربلا فرمود:
راستی این دنیا دگرگون شده و خوبی هایش رفته و از آن باقی نمانده مگر ته مانده‏ای که بر ته کاسه نشیند، و جز زندگی بی ارزش، همچو چراگاه خطرناک.
مگر شما نمی‏بینید که به حق عمل نمی‏کنند و از باطل دست نمی‏کشند، در چنین حال باید مومن دل به مرگ ببندد و به دیدار پروردگار رغبت کند.
فانی لا اری الموت الا الحیاه و الحیاه مع الظالمین الا برما:(86) راستی که من مرگ را جز زندگی همیشگی نمی‏بینم و زندگی با ستمگران را جز بدبختی.
ان الناس عبید الدنیا و الدین لعق علی السنتهم: راستی مردم همه دنیا رستند و دین بر سر زبان آنها است. تا برای آنها وسیله زندگی است آن را بر زبانها می‏چرخانند. از دین دم می‏زنند، هنگامی که به بلا آزمایش شدند. قل الدیانون دینداران کم خواهند بود.(87)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، پندهای امام باقر و اخذ فدک‏

هنگامی که عمر بن عبدالعزیز، خلیفه‏ی درستکار اموی، وارد مدینه شد، دستور داد جارچی اعلان کند هر کس ستمی دیده، یا شکایتی دارد بیاد تا به حق او رسیدگی شود.
عده‏ای از ستم دیدگان نزد خلیفه آمدند و شکایت کردند، امام محمد باقر (علیه السلام) نیز آمد.
خدمتکار عمر بن عبد العزیز اطلاع داد که امام محمد باقر بر درب خانه است.
خلیفه گفت: وارد شود.
وقتی حضرت وارد شد، دید عمر بن عبدالعزیز چشمانش را از گریه پاک می‏کند.
امام فرمود: چرا گریه می‏کنی؟
هشام بن معاد که از حاضران بود سبب گریه‏ی خلیفه را بیان کرد، معلوم شد برای کارهای دنیا گریسته است.
حضرت فرمود:
ای خلیفه! دنیا چون بازاری است که گروهی از آن سود می‏برند و گروهی زیان. چه(88) بسیار افرادی که فریب دنیا خوردند تا مرگ گریبان آنها را گرفت با سرافکندگی از دنیا رفتند، چرا که اعمالی که آنها را وارد بهشت می‏کند، انجام ندادند و وسیله‏ای را که از آتش جهنم نگاهشان دارد، تهیه ننمودند! ثروتی که جمع کرده بودند وارثان حق نشناس قسمت کردند، و یک بار هم از او تشکر نکردند، وارد محضر الهی شدند که عذرشان را نمی‏پذیرد، اکنون بر ما لازم است که در مورد کارهای خوب آنها دقت کنیم و برای خود سرمشق قرار دهیم، و از کارهای زشت ایشان که باعث بدبختی آنها گشت خود را نگاه داریم.
ای عمر! اتق الله: خدا ترس و پرهیزگار باش و در دوران عمر به دو نکته دقت‏کن:
1. هر چه را که دوست داری وقتی که پیش پروردگارت رفتی با تو باشد، جلوتر بفرست.
2. و هر چه را بد داری هنگامی که نزد خداوند رفتی با تو باشد، بجی آن چیز دیگری انتخاب کن. مبادا متاعی را بخری که بازارش کساد است و خریدار ندارد، به امید اینکه شاید از تو قبول کنند.
اتق الله یا عمر: ای عمر! از خدا بترس تو مسوول جامعه هستی، درها را به روی مردم باز بگذار و دربانان را بگو به مردم آسان بگیرند به یاری ستمدیدگان و سرکوبی ستمگران برخیز.
سپس فرمود:
سه چیز است هر کس آن سه چیز را داشته باشد ایمانش به خدا کامل می‏شود.
در آن لحظه عمر بن عبدالعزیز به دو زانوی ادب نشست و عرض کرد:
شما خاندان پیغمبر هستید، خواهش می‏کنم بفرمایید آن سه چیز کدامند؟
حضرت فرمود: بسیار خوب!
1. مومن کسی است که هنگام شادمانی و خوشحالی وارد گناه و باطل نشود.
2. وقتی که غضبناک شد، غضب او را از حق خارج نکند.
3. زمانی که به قدرت رسید دست تعدی و تجاوز به حق دیگران نگشاید.
عمر بن عبدالعزیز که از ظلم پیشنیان و غصب فدک ناراحت بود، چنان تحت تاثیر سخنان امام قرار گرفت، همان لحظه دستور داد کاغذ و قلم حاضر کردند. نوشت: بسم الله الرحمن الرحیم؛ فدک را که حق محمد بن علی (امام باقر) بود به او رد کردم(89).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، پنج سفارش از رسول خدا

مردی به نام (ابو ایوب انصاری) محضر پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم رسید و عرض کرد:
یا رسول الله! به من وصیتی فرما که مختصر و کوتاه باشد تا آن را به خاطر سپرده، عمل کنم.
پیغمبر فرمود:
پنج چیز را به تو سفارش می‏کنم:
1- از آنچه در دست مردم است ناامید باش! چه این که، براستی آن عین بی‏نیازی است.
2- از طمع پرهیز کن! زیرا طمع فقر حاضر است.
3- نمازت را چنان بخوان که گویا آخرین نماز تو است و زنده نخواهی ماند تا نماز بعدی را بخوانی.
4- بپرهیز از انجام کاری که بعداً به ناچار از آن پوزش طلبی.
5- برای برادرت همان چیزی را دوست بدار که برای خودت دوست داری.(4)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، پلیدترین انسان‏

مطرف پسر مغیر می‏گوید: پدرم نزد معاویه رفت و آمد داشت و با او به صحبت می‏نشست به نزد ما که می‏آمد، عقل و سیاست و هوش او را می‏ستود. ولی شبی پدرم به خانه آمد دیدم بسیار غمگین است طوری ناراحت بود که نتوانست غذا بخورد، خیال کردم پیش آمد ناگواری بر او رخ داده است صبر کردم و چیز نگفتم. پس از ساعتی گفتم:
پدر چه شده از اول شب تا کنون غمگین هستی و در فکر فرو رفته‏ای؟ پدرم در پاسخ گفت:
فرزندم! از نزد پلیدترین انسانها بر گشته‏ام.
- او کیست؟
- معاویه است.
- چطور؟
- در نزد معاویه بودم مجلس که خلوت شد به او گفتم:
ای رئیس مؤمنان تو به آرزوهایت رسیدی و حکومت را به دست گرفتی سن و سالتان بالا رفته است. اکنون اگر به گسترش عدل و داد بپردازی برایت بهتر است. چه خوب است با بنی هاشم خوش رفتاری کنی و صله رحم نیایی. سوگند به خدا امروز دیگر آنان قدرتی ندارند که تو بترسی.
معاویه در پاسخ سخنان من گفت:
افسوس، افسوس! ابوبکر به حکومت رسید در میان مردم با عدالت رفتار کرد و هر آنچه نیکی از دستش می‏آمد انجام داد، طولی نکشید ابوبکر مرد و با مرگ او قدرت و حکومت او نیز از بین رفت، جر آنکه در گوشه و کنار گاهی اسمی از او می‏بردند و می‏گویند: ابوبکر!
پس از او عمر به حکومت رسید، ده سال دامن همت به کمر بست و تلاش کرد، با مرگ او نامش فراموش شد و گاه و گاهی اسمش را می‏برند و می‏گویند عمر!
بعد از او عثمان به خلافت رسید و زمام حکومت را به دست گرفت، کسی که یک نفر در نسب مانند او نبود هر کار خیری مایل بود انجام داد او نیز چون از دنیا رفت اسمش مرد و فراموش گردید.
ولی نام محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) در هر شبانه روز پنج بار در اذان با صدای بلند می‏برند و می‏گویند:
اشهد ان محمد رسول الله. با این حال که شکوه و قدرت و نام خلفاء سه گانه فراموش شود و نام محمد بماند چیزی باقی نمی‏ماند که تو مرا نصیحت به خوش رفتاری با بنی هاشم می‏کنی.
نه، به خدا سوگند باید کاری کنم که نامی از محمد باقی نماند و فضایل و مناقب بنی هاشم فراموش گردد.(132)
این است باطن سیاستمداران فاسد همچو معاویه که نقل کننده آن یکی از جیره خواران دستگاه معاویه می‏باشد با توجه به این نکته می‏توان باور کرد که معاویه مسلمان بوده است؟


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، پستان به گاز گرفته‏

هاشم مرقال در جنگ صفین مقدار زیادی از لشکر معاویه را به هلاکت رساند و پهلویش از نیزه مردی که از اهل شام بود شکاف خورد و نقش بر زمین شد، در آن حال پیکر عبیدالله فرزند عمر را دید که در نزدیکی وی روی خاک افتاده بود.
هاشم کشان کشان خود را به پیکر نحس عبیدالله رساند و یکی از پستانش را محکم به دندان گرفت.
طولی نکشید یکی از همرزمان هاشم زخمی شد و در نزدیکی او به روی خاک افتاد. ناگاه او نیز پیکر نحس عبیدالله را در نزدیکی دید و خود را به او رساند و پستان دیگر او را محکم به گاز گرفت و هر دوی آنان در حالی که پستانهای عبیدالله را محکم به دندان گرفته بودند روی سینه او جان باخته و شهید شدند.(136)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، پرهیز از لقمه‏ی حرام‏

امام موسی بن جعفر (علیه السلام) غلامی را فرستاد تا تخم مرغی بخرد غلام تخم مرغ را خرید و با یک یا دو تخم مرغ قمار بازی کرد. هنگامی که آنها را آورد حضرت از آن‏ها خورد(118)
یکی از غلامان عرض کرد:
آقا! در میان این تخم مرغ‏ها، تخم مرغی بود که با آن قمار بازی کرده بودند
حضرت فوراً دستور داد طشتی آورند هر چه خورده استفراغ کرد(119)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، پرهیز از غرور و ذلت و خواری‏

بعد از جنگ صفین که بزرگترین جنگ دوران خلافت علی (علیه السلام) بود.
حضرت در حالی که سوار بر مرکب بود به سوی کوفه بر می‏گشت. شخصی بنام حرب به دنبال او حرکت می‏کرد.
حضرت به او فرمود:
ارجع فان مشیتی مثلک مع مثلی للوالی و مذلة للمومن؛ بازگرد زیرا که پیاده حرکت کردن شخصی مثل تو در رکاب مثل من باعث غرور و فتنه برای حاکم و ذلت و خواری برای مومن است(37).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، پرهیز از رشوه هدیه نما

و شکفتی از ماجرای عقیل آن است که شخصی(60) شب هنگام به نزد من آمد و ظرفی سر بسته پر از حلوا با خود آورد، حلوایی که آن را من دشمن داشتم و چنان از آن متنفر بودم که گویا با آب دهان مار سمی یا قی آن درست شده بود.چون برای هدفی نامشروع بود. به او گفتم:
آیا این هدیه است یا زکات، یا صدقه؟ که اینها همه بر ما اهل بیت حرامند.
گفت: نه زکات است نه صدقه بلکه هدیه است.
گفتم: مادرت در سوگ تو بگرید، آیا از راه دین وارد شدی که مرا فریب دهی، یا نمی‏فهمی‏که از این راه مرا بفریبی. یا دیوانه شدی و هذیان می‏گویی؟
والله لو اعطیت الاقالیمه السبعه تحت افلاکها علی ان اعصی الله فی نمله اسلبها جلب شعیره ما فعلته: سوگند به خدا اگر افلاک هفت گانه را با آنچه در زیر آسمانها است به من بدهند که خدا را نافرمانی کنم، به این که پوست جویی را از دهان مورچه‏ای به ناروا بگیرم، هرگز چنین نخواهم کرد. و به راستی دنیای آلوده شما نزد من از برگ جویده‏ای دهان ملخی، پست‏تر و بی ارزش تر است. علی را با نعمت‏های فناپذیر و لذت‏های ناپایدار چه کاری است؟
به خدا پناه می‏بریم از خواب عقل، و بی خبر ماندن او از مفاسد دنیا، و زشتی لغزشها، و گمراهی ها، در تمام حالات، و تنها از او یاری می‏جوییم(61)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، پرنده نامه رسان‏

خداوند پرندگان را در اختیار حضرت سلیمان قرار داده بود، هنگامی که سلیمان نیاز داشت آمدند با نظم خاص در بالای سر سلیمان کنار هم صف کشیده، با پر و بالشان سایه بانی بر تخت تشکیل می‏دادند.
روزی حضرت سلیمان بر تخت خود نشسته بود، پرندگانی که در اختیارش بودند آمدند، با پر و بالشان بر تخت او سایه انداختند تا تابش خورشید سلیمان را نیازارد، از میان پرندگان تنها هدهد شانه به سر غایب بود و از آفتاب از جای خالی او بر سلیمان می‏تابید، سلیمان سرش را بلند کرد و به پرندگان نگاه نمود، هدهد را در جایش ندید، پرسید:
چرا هدهد را نمی‏بینم، مگر او از غایبان است؟
سپس گفت: او را سخت شکنجه نموده و یا ذبحش می‏کنم، مگر اینکه دلیلی بر بی گناهی خود بیاورد. چندان طول نکشید که هدهد آمد.
سلیمان پرسید: کجا بودی، چرا غیبت کرده‏ای؟
هدهد جواب داد:
من اطلاعاتی بدست آورده‏ام، که تو از آنها بی خبری! من از کشور سبأ یمن دیدن کردم و خبر صحیح برایت آورده‏ام، من زنی را دیدم در آن کشور حکومت می‏کند، وی از همه نعمت‏ها برخوردار است و عظیمی دارد.
ولی جای تأسف است خود زن و ملتش همه خورشید را می‏پرستند، و خدایی را که باران از آسمان می‏فرستد و گیاهان را از زمین می‏رویاند و هر آنچه پنهان و آشکار آگاه است پرستش نمی‏کنند. سلیمان از این خبر تعجب کرد و گفت:
ما در این مورد تحقیق می‏کنم تا ببینم تو راست گفتی یا دروغ. سپس نامه‏ای برای ملکه سباء بلقیس نوشت، به هدهد داد و گفت: این نامه را به ملکه برسان، تا ببینم آنها نظرشان چیست و چه پاسخی می‏دهند.
هدهد نامه را گرفت، از شام به سوی کشور سباء پرواز نمود، نامه را کنار تخت بلقیس گذاشت.
ملکه سباء نامه را برداشت و خواند، فهمید نامه‏ای بسیار مهمی است؛ و از طرف شخصی بزرگی فرستاده شده است.
آنگاه اطرافیان خود را دعوت نمود، تا درباره جواب آن تصمیم گیرند...


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، پرتوی از عظمت خاندان پیامبر ‏

روزی یک یهودی خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم رسید و در مقابل آن حضرت ایستاد و چشمان خود را به او دوخت.
حضرت از او پرسید: حاجتت چیست؟
یهودی گفت: تو افضلی یا موسی بن عمران؟ پیغمبری که خداوند با او سخن گفت، تورات را بر او نازل نمود، عصابه او عنایت فرمود، دریا را برای او شکافت و ابرها بر او سایه افکند.
پیامبر فرمود:
خود را تعریف کردن زیبنده نیست ولی همین قدر می‏گویم:
وقتی که حضرت آدم دچار خطا گردید سبب آمرزش او این بود که گفت‏
خداوندا! از تو می‏خواهم به حق محمد و آل محمد گناهانم را بیامرزی(5) و خداوند او را بخشید.
و هنگامی که نوح علیه السلام بر کشتی سوار شد و بیم آن داشت که غرق شود و گفت:
خداوندا! از تو می‏خواهم به حق محمد و آل محمد مرا از غرق شدن نجات دهی(6) و خداوند او را از غرق شدن نجات داد.
و هنگامی که ابراهیم خلیل در آتش افکنده شد، گفت:
خداوندا از تو می‏خواهم به حق محمد و آل محمد مرا از این آتش نجات دهی(7). و خداوند آتش را برای او سرد و بدون آسیب قرار داد.
و هنگامی که حضرت موسی عصای خود را افکنده و به صورت اژدها در آمد خودش ترسید و گفت:
خداوندا از تو می‏خواهم به حق محمد و آل محمد مرا امان دهی و از ترس برهانی(8). آنگاه خداوند فرمود:
لا تخلف انک انت الاعلی(9): نترس که خود پیروزی.
سپس حضرت فرمود:
ای یهودی! اگر موسی در این زمان می‏بود، به من و رسالتم ایمان نمی‏آورد، نه ایمانش برایش نفعی داشت و نه پیغمبری‏اش.
ای یهودی! از نسل من است مهدی آخرالزمان هنگامی که ظاهر شود، عیسی بن مریم، برای یاری او از آسمان به زمین فرود خواهد آمد و او را بر خود مقدم می‏دارد و پشت سر او نماز خواهد خواند(10).
خیانت به اسلام و فریب مسلمانان‏

پیامبر گرامی صلی الله علیه و آله و سلم در بازار مدینه، از کنار مرد گندم فروشی می‏گذشت که ظاهر گندمش آراسته بود، و نیکو به نظر می‏رسید.
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به گندم نگریست و به فروشنده‏اش فرمود:
گندمت را، گندم خیلی خوب می‏بینم.
سپس، قیمت آن را پرسید. در همین وقت، خداوند به حضرت وحی فرمود:
که دستت را زیر گندم فرو ببر آن را زیر و رو کن.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم دستش را زیر گندم برد و آن را زیر و رو کرد، دید رویش بهتر از زیر آن است.
فرمود:تو خیانت را با فریب دادن مسلمانان یک جا جمع کرده‏ای، از یک طرف به دستور قرآن خیانت می‏کنی، و از طرف دیگر با آرایش دادن ظاهر گندم مسلمانان را گول می‏زنی.
خیانت به اسلام و فریب دادن مسلمانان، هردو از صفات زشت و هر دو از گناهان بزرگ است(11).
هشدار به کارگزاران دولت‏

پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم در روزهای آخر عمر مبارکش، از فراز منبر فرمود:... خداوند را به یاد فرمانروای پس از خود می‏آورم؛
که بر مسلمان رحم کند.
بزرگانشان را احترام نماید.
بر ضعیفانشان ترحم کند.
علماء و دانشمندان را بزرگ بداند.
به مسلمانان آزار نرساند تا ذلیل شوند.
و آنان را به فقر و تنگدستی گرفتار نکند، تا از دین بیرون رفته و کافر شوند.
در اطاق خود را بر روی آنها نبندد، تا قدرتمندان، حق ضعیفان را پایمال کنند حق آنها را از بین ببرند.
آنان را در مرزها زیاد نگه ندارد، تا نسل امت من قطع گردد.
آنگاه فرمود: ای مردم! گواه باشید، که من وظیفه خود را ابلاغ نمودم، و نصیحت کردم.
امام صادق علیه السلام می‏فرماید: این مطالب آخرین سخنان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بر بالای منبر بود(12).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، پدر و فرزند افتخار آفرینان

پس از درگذشت نائب اول عثمان بن سعید فرزندش محمد بن عثمان به نیابت آن حضرت انتخاب گردید.
نامه‏ای از ناحیه ولی عصر علیه السلام به محمد بن عثمان در مورد تسلیت مرحوم پدرش صادر شد، که از جمله مرقوم بود:
ما تسلیم فرمان و راضی به قضای الهی هستیم پدرت با سعادت زیست و با افتخار از دنیا رفت.
خدا او را رحمت کند و به اولیاء خدا و سروران خود ملحق سازد...
خداوند ثواب تو را زیاد گرداند و در این مصیبت صبر نیکو مرحمت فرماید.
رزئت و رزئنا و او حشک فراقه و او حشنا:
تو مصیبت زده‏ای و ما غمناک هستیم، فراق پدرت برای تو و ما وحشتناک است، خداوند او را در مقامی که دارد شاد گرداند.
از کمال سعادت او این بود که ان رزقه الله ولدا مثلک...: خداوند مثل تو فرزندی را به او عنایت فرمود، که بعد از او و به دستور وی جانشین او گردد، و برای او طلب رحمت و مغفرت کند. من هم خداوند را سپاسگزارم، زیرا که شیعیان به وجود تو و آنچه خداوند قرار داده است، مسرورند. پروردگار عالم تو را یاری کند(127).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، پاسخ امام حسن به معاویه‏

روزی معاویه به امام حسن گفت:
من از تو بهتر هستم!
امام در پاسخ گفت:
چگونه از من بهتری، ای پسر هند؟
معاویه گفت:
برای این که مردم در اطراف من جمع شده‏اند ولی اطراف تو خالی است.
امام حسن فرمود:
چقدر دور رفتی ای پسر هند جگر خوار! این بدترین مقامی است که تو داری. زیرا آنان که در اطراف تو گرد آمده‏اند دو گروهند:
گروهی مطیع و گروهی مجبور.
آنان که مطیع تو هستند. معصیت کارند و اما افرادی که به طور اجبار از تو فرمانبردارند طبق بیان قرآن عذر موجه دارند.
ولی من هرگز نمی‏گویم از تو بهترم چون اصلاً در وجود تو خیری نیست تا خود را با فردی مثل تو مقایسه نمایم، بلکه می‏گویم:
خدای مهربان مرا از صفات پست و زشت پاک نموده، همان طور که تو را از صفات نیکو و پسندیده محروم ساخته است.(33)
آری شخصیت انسان در پاکی و اخلاق پاک اوست، نه در مزایای مادی.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، پاداشی هفتاد برابر حج‏

یسع پسر حمزه می‏گوید:
من در مدینه محضر امام رضا (علیه السلام) بودم با حضرت صحبت می‏کردم عده زیادی حضور داشتند که از مسائل دینی حلال و حرام را می‏پرسیدند.
در این وقت مرد بلند قد و گندمگون از اهالی خراسان وارد شد، سلام گفت و عرض کرد:
یابن رسول الله! من از دوستداران شما و از ارادتمندان خانواده شما هستم. از سفر حج بر می‏گردم پول خود را گم کرده‏ام، اینک تقاضا دارم مرا کمکی فرمایید تا به وطن خود برسم، چون در شهر خود ثروتمندم به من صدقه نمی‏رسد، آنجا که رسیدم آن مبلغ را از طرف شما صدقه می‏دهم.
حضرت فرمود: خداوند تو را رحمت کند، بنشین! آنگاه با مردم مشغول صحبت شد تا همه رفتند. من، سلیمان جعفری، خیثمه و آن مرد ماندیم.
امام رضا (علیه السلام) فرمود: اجازه می‏دهید وارد اندرون شوم؟
سلیمان عرض کرد: بفرمایید.
حضرت به اطاق دیگر رفت، پس از لحظه‏ای درب را باز کرد و پشت در ایستاد آنگاه دست مبارکش را از بالای در بیرون آورد و فرمود: خراسانی کجاست؟
عرض کرد: در خدمتم!
فرمود: این دویست دینار را بگیر، نیازمندی هایت را تا وطن بر طرف ساز و از اطراف من نیز صدقه نده. هم اکنون از این جا برو، نه من تو را می‏بینم و نه تو مرا!
خراسانی که رفت، حضرت از پشت در بیرون آمد. سلیمان عرض کرد:
فدایت شوم خیلی به او لطف کردید و مورد عنایت قرار دادید، چرا پشت در پنهان شدید و خود را به او نشان ندادید.
فرمود: ترسیدم ذلت خواری را سؤال را در چهره‏اش ببینم، و اجر و ثوابم کم گردد.
مگر نشنیده‏ای پیامبر خدا فرموده است:
المستتر بالحسه یعدل سبعین حجه و المدیع بالسیئه مخدول و المستتر بها مغفور له: هرکس کار نیک را پنهانی انجام دهد پاداشش با هفتاد حج برابر است. و هر کس آشکارا معصیت کند در پیشگاه خداوند مطرود و خوار می‏باشد، اما آنکه در پنهانی گناهی را مرتکب شود خدایش او را می‏آمرزد.(106)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0