داستان های بحارالانوار ، ای کاش می‏دانستیم

حبه عرنی می‏گوید:
من با نوف(41) شبی در حیاط دارالاماره کوفه خوابیده بودیم.
اواخر شب بود ناگهان دیدیم علی (علیه السلام) آهسته از داخل قصر بیرون آمد، وحشت فوق العاده حضرت را فرا گرفته، قادر نبود تعادل خود را حفظ کند، دست خود را به دیوار نهاده، مانند افراد واله و حیران به آسمان نگاه می‏کند و آیات آخر سوره عمران را زمزمه می‏کند: ان فی الخلق السماوات و الارض واختلاف الیل و النهار لایات لاو الاالباب...(42)
چنان غرق مضامین این آیات شده بود و تلاوت آنها را تکرار می‏کرد از خود بی خود شده، گویا هوش از سرش پریده است.
حبه و نوف هر دو در بستر خویش آرامیده بودند و این منظره حیرت‏انگیز را نظاره می‏کردند. تا اینکه حضرت به بستر حبه نزدیک شد و فرمود: حبه خوابی یا بیداری؟
حبه: بیدارم یا امیرالمؤمنین! شما که با آن همه سوابق درخشان عبادت و پرهیزگاری، این گونه ترس از خدا داری، پس ما چه کنیم؟! وای به حال ما بیچارگان! اشک در چشمان حضرت موج زد و به شدت گریست. آنگاه فرمود:
ای حبه! همگی ما روزی در مقابل خداوند قرار می‏گیریم، باید پاسخگوی همه اعمالشان باشیم.
ای حبه! خداوند به من و تو از رگ گردن نزدیک‏تر است.
سپس به نوف فرمود: ای نوف خوابی؟
نوف: نه یا امیرالمؤمنین! مدتی است به حال شما اشک می‏ریزیم.
علی (علیه السلام) ای نوف! هر قطره اشکی که در این دنیا از خوف خدا گریه کنی، فردای قیامت چشمانت روشن خواهد شد.
ای نوف! هر قطره اشکی که از خوف خدا از چشم کسی بیرون آید دریاهای آتش را خاموش می‏کند.
ای نوف! بالاترین مقام از آن کسی است که از خوف خدا اشک بریزد و برای خدا دشمنی کند.
ای نوف! هر کس خدا را دوست بدارد و هر چه را دوست می‏دارد به خاطر خدا دوست بدارد، هیچ چیز را برای دوستی خدا ترجیح نمی‏دهد.
و هر کس هر چه را دشمن می‏دارد به خاطر خدا دشمن بدارد، از این دشمنی جز نیکی به او نخواهد رسید. هر گاه به این مقام رسیدند آنگاه است که به حقیقت ایمانتان خواهید رسید.
پس از اندکی پند و نصیحت آن دو، فرمود: من آخرین جمله‏ای که به شما می‏گویم: این است که خدا ترس باشید.
آنگاه حضرت از آن دو نفر گذشت و مشغول راز و نیاز و مناجات شد و می‏گفت:
خداوندا ای کاش می‏دانستم هنگامی که از تو غفلت می‏کنم، تو از من روی می‏گردانی، به من توجهی نداری یا به من لطف و عنایت داری؟
ای کاش می‏دانستم در این خواب‏های طولانی ام و کوتاهی کردنم از شکرگزاری در مقابل نعمت‏هایت، حالم در نزد تو چگونه است؟!
حبه می‏گوید: به خدا سوگند آن حضرت در همین حال - راز و نیاز ناله و گریه - بود تا آنکه سپیده صبح دمید.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، اولین نماز جماعت در کنار کعبه‏

عبدالله بن مسعود می‏گوید:
اولین مرتبه‏ای که از جریان کار پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم آگاه شدم، هنگامی بود که به همراه عمویم، برای تجارت وارد مکه شدیم، و ما را به سوی عباس بن مطلب راهنمایی کردند. او در کنار خانه خدا نشسته بود، ما هم پهلوی او نشستیم، در این وقت، مردی از درب صفا، وارد مسجدالحرام شد، رنگ سفید...و صورتی زیبا داشت و در جانب راست او پسری نوجوان خوش سیما بود و در حجرالاسود را دست مالیدند و بوسیدند، سپس، هفت مرتبه خانه کعبه را طواف کردند.
آنگاه رو به کعبه ایستاده و شروع به نماز خواندن کردند، دست برای تکبیر بلند کردند و تکبیر گفتند و هر سه با هم رکوع کردند، سپس به سجده رفتند و باز ایستادند.
ما از دیدن این منظره تعجب کردیم زیرا در سرزمین مکه، که همه بت می‏پرستند این گونه عبادت سابقه نداشت. رو به عباس کرده و گفتیم: آیا این آیین جدیدی است که در میان شما پیدا شده، یا چیزی است که ما آن را نمی‏شناسیم؟
عباس اشاره به آنها کرد و گفت:
آری، این مرد که جلوتر از آن دو نفر ایستاده، برادر زاده من محمد بن عبدالله صلی الله علیه و آله و سلم ، و این پسر برادرزاده دیگر من، علی بن ابیطالب علیه السلام، و این زن، خدیجه دختر خویلد، و همسر محمد صلی الله علیه و آله و سلم است، و اکنون در روی زمین کسی به جز این سه نفر پیدا نمی‏شود که این گونه، خداوند جهان را پرستش کند(1).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، اولین فرشته‏ای که وارد قبر مردگان می‏شود

یکی از صحابه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بنام عبدالله بن سلام می‏گوید: از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) پرسیدم کدام ملک پیش از نکیر و منکر وارد قبر مرده می‏شود؟
فرمود: پسر سلام! اولین ملک که وارد قبر میت می‏شود، سیمایش مانند خورشید می‏درخشد، اسم او رومان است، هنگامی که وارد قبر شد، زنده شده می‏نشیند.
ملک به او می‏گوید:
أکتب ما عملت: بنویس هر کار خوب و بدی را که انجام داده‏ای. مرده: با چه بنویسم؟ من کخ قلم و جوهر ندارم.
- انگشت قلم و آب دهانت جوهر تو، اکنون بنویس.
- به چه چیز بنویسم؟ دفتر و کاغذ ندارم.
- کفنت کاغذ تو، زود باش بنویس.
قطعه‏ی از کفنش را بر می‏دارد، آنچه از کارهای نیک انجام داده می‏نویسد و از نوشتن کارهای زشت حیا می‏کند.
- بنویس.
- خجالت می‏کشم.
- یا خاطی افلا کنت تستحی خالقک: ای خطا کار آیا آنگاه که این اعمال زشت را در دنیا انجام می‏دادی از پروردگارت خجالت نمی‏کشیدی؟ اینک از نوشتنش خجالت می‏کشی؟ تو دروغ می‏گویی، زود باش بنویس.
آنگاه، همه آنچه را که در دنیا از کارهای نیک و بد انجام داده می‏نویسد و سپس ملک دستور می‏دهد: بپیچ و مهر بزن.
مرده: مهر همراهم نیست، مهر ندارم.
ملک: با ناخنت مهر کن و بر گردنت حلقه وار بیانداز و تا روز قیامت همراه تو خواهد بود. چنانچه خداوند می‏فرماید:
وکل انسان الزمناه طائره فی عنقه...(12): ما اعمال نیک و بد هر انسانی را طوق گردن او ساختیم...
پس از آن نکیر و منکر داخل قبر می‏شوند.(13)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، اولین سری که در اسلام به فراز نیزه رفت‏

پیامبر اسلام سپاهی را برای جنگ فرستاد و به آنان فرمود:
در فلان شب و فلان ساعت راه را گم می‏کنید. هنگامی که راه را گم کردید به سمت چپ بروید! وقتی طرف چپ رفتید، شخصی را می‏بینید که در میان گوسفندانش می‏باشد، راه را از ایشان بپرسید، او خواهد گفت:
تا مهمان من نشوید راه را به شما نشان نخواهم داد.
او گوسفندی می‏کشد و از شما پذیرایی می‏کند، آنگاه راه را به شما نشان می‏دهد. شما سلام مرا به او برسانید و بگویید من در مدینه ظهور کرده‏ام.
لشکر حرکت کرد. همان شب که پیغمبر فرموده بود راه را گم کردند، به طرف چپ رفتند با عمروبن حمق مواجه شدند. وی پس از پذیرایی از لشکر راه را نشان داد ولی فراموش کردند سلام رسول خدا را به ایشان برسانند.
وقتی که خواستند حرکت کنند عمروبن حمق پرسید آیا پیغمبری در مدینه ظهور کرده است؟
گفتند آری!
عمربن حمق پس از شنیدن این مژده به سوی مدینه حرکت نمود خود را محضر پیامبر رساند و مسلمان شد. مدتی در حضور پیغمبر مانده بود حضرت به او فرمود به وطن خود برگرد! هنگامی که علی‏بن ابی‏طالب خلیفه شد نزد او برو!
عمربن حمق به وطن خود بازگشت. وقتی که امیرالمؤمنین به کوفه آمد عمرو نیز به خدمت حضرت رسید و در حضور امام ماند.
روزی علی علیه‏السلام به عمربن حمق فرمود: خانه داری؟
عمرو گفت: آری!
فرمود: آن خانه را بفروش و میان قبیله ازد خانه بخر! زیرا هنگامی که از میان شما رفتم فرمانروایان ستمگر در تصمیم کشتن تو خواهند بود، ولی قبیله ازد از تو حمایت می‏کنند و نمی‏گذارند تو را بکشند، تو از کوفه به سوی موصل خواهی رفت، در بین راه به مرد زمین‏گیری بر می‏خوری، در کنار او می‏نشینی و آب می‏خواهی وی به تو آب می‏دهد. سپس از تو احوال پرسی می‏کند شما وضع خود را برای وی توضیح بده و او را به دین اسلام دعوت کن! او مسلمان خواهد شد. آنگاه به رانهای وی دست بمال! خداوند پای او را شفا خواهد داد و بر می‏خیزد و همراه تو می‏شود.
مقداری راه که طی کردی به مرد کوری بر می‏خوری، از او هم آب طلب می‏کنی او به تو آب خواهد داد، تو حال خود را به ایشان نیز بگو و او را به اسلام دعوت کن! پس از آن که مسلمان شد، دستانت را به چشمان او بکش! چشمانش را خداوند شفا خواهد داد و او نیز با تو همراه می‏شود و این دو رفیق، بدن تو را دفن می‏کنند.
عده‏ای سوار برای دستگیری، تو را تعقیب خواهند نمود و در نزدیکی قلعه موصل به تو می‏رسند. هنگامی که سواران را دیدی از اسب پیاده شده داخل آن غار می‏شوی که در آن حدودهاست. زیرا بدکاران جن و انس در ریختن خون تو شریک خواهند شد.
پس از آن که امیرالمؤمنین علیه‏السلام به شهادت رسید، مأمورین معاویه خواستند عمروبن حمق را دستگیر کرده و به شهادت برسانند از کوفه به موصل فرار نمود هر چه علی علیه‏السلام فرموده بود، پیش آمد.
عمرو به همه دستورات امام عمل کرد. وقتی که به نزدیک قلعه موصل رسید، به آن دو همراهش گفت: به طرف کوفه نگاه کنید! اگر چیزی دیدید به من اطلاع دهید.
ایشان گفتند:
سوارانی می‏بینیم که می‏آیند. عمرو پیاده شد، اسبش را رها نمود و داخل غار شد ناگهان مار سیاهی آمد و او را نیش زد و کشت!
هنگامی که سواران رسیدند، اسب را دیدند. گفتند: این اسب مال اوست. مشغول جستجوی وی شدند، ناگاه جسدش را در میان غار پیدا کردند، ولی به هر عضو از اعضایش که دست می‏زدند از هم جدا می‏شد.
عاقبت سر مبارک وی را از پیکرش جدا نموده و نزد معاویه آوردند!
معاویه دستور داد سر مقدس وی را بالای نیزه زدند. این اولین سری بود که در اسلام بر فراز نیزه رفت.(103)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، اول قرارداد سپس کار

سلیمان جعفری که یکی از ارادتمندان امام رضا علیه‏السلام بود، می‏گوید:
برای کاری خدمت امام رفته بودم، چون کارم تمام شد خواستم به منزل خود برگردم، امام فرمود:
امشب نزد ما بمان!
در محضر امام به خانه او رفتیم، غلامان آن حضرت مشغول بنایی بودند امام در میان آنها غلامی سیاه را دید که از غلامان آن حضرت نبود، پرسید:
- این کسیت؟
عرض کردند:
- به ما کمک می‏کند به او چیزی خواهیم داد.
فرمود:
- مزدش را تعیین کرده‏اید؟
عرض کردند:
- نه، هر چه بدهیم راضی می‏شود.
امام برآشفت و بسیار خشمگین شد. من عرض کردم:
فدایت شوم چرا خودت را ناراحت می‏کنید؟
فرمود:
من بارها به اینها گفته‏ام هیچکس را برای کاری نیاورید مگر آن که قبلاً مزدش را تعیین کنید و قرارداد ببندید. کسی که بدون قرارداد قبلی کاری انجام دهد اگر سه برابر به او مزد بدهی، خیال می‏کند مزدش را کم داده‏ای، اما اگر مزدش را قبلاً تعیین کنی وقتی مزدش را بپردازی از تو خشنود خواهد شد که به گفته خود عمل کرده‏ای و اگر بیش از مقدار قرارداد چیزی به او بدهی هر چه کم و ناچیز باشد، متوجه می‏شود اضافه داده‏ای، سپاسگزار خواهد بود.(78)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، او مادر من هم بود

هنگامی که مادر امیرالمؤمنین (فاطمه بنت اسد) از دنیا رفت، حضرت علی علیه‏السلام در حالی که اشک از چشمان مبارکشان جاری بود، محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله رسید.
پیامبر صلی الله علیه و آله پرسیدند:
چرا اشک می‏ریزی؟ خداوند چشمانت را نگریاند!
علی علیه‏السلام: مادرم از دنیا رفت.
پیامبر صلی الله علیه و آله: او مادر من هم بود و سپس گریه کرد. پیراهن و عبای خود را به علی علیه‏السلام داد و فرمود:
با اینها او را کفن کنید و به من اطلاع دهید! پس از فراغ از غسل و کفن حضرت را در جریان کار گذاشتند آنگاه به محل دفن حرکت دادند.
رسول خدا صلی الله علیه و آله جنازه را تشییع کرد قدمها را با آرامی برمی داشت و آرام بر زمین می‏گذاشت. در نماز وی هفتاد تکبیر گفت. سپس داخل قبر شد و با دست مبارکش لحد قبر را درست کرد کمی در قبر دراز کشید و برخاست جنازه را در قبر گذاشت، خطاب به فاطمه فرمود:
فاطمه!
جواب داد:
لبیک یا رسول الله! فرمود:
آنچه را خدا وعده داده بود درست دریافتی؟
پاسخ داد:
بلی! خداوند شما را بهترین پاداش مرحمت کند.
حضرت تلقینش را گفت از قبر بیرون آمد. خاک بر قبر ریختند. مردم که خواستند برگردند دیدند و شنیدند رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:
پسرت! پسرت!
پس از پایان مراسم دفن پرسیدند:
یا رسول الله! شما را دیدیم کارهایی کردی که قبلاً با هیچکس چنین کاری نکرده بودی؟ لباس خود را به او کفن کردی با پای برهنه و آرام، آرام او را تشییع نمودی، با هفتاد تکبیر برایش نماز گزاردی در قبر وی خوابیدی و لحد را با دست خود درست کردی و فرمودی: پسرت! پسرت!
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:
همه اینها دارای حکمت است.
اما اینکه لباس خود را به او کفن کردم به خاطر این بود که روزی از قیامت صحبت کردم و گفتم: مردم در آن روز برهنه محشور می‏شوند فاطمه خیلی ناراحت شد و گفت: وای از این رسوایی! من لباسم را به او کفن کردم و از خداوند خواستم کفن او نپوسد و با همان کفن وارد محشر گردد.
و اینکه با پای برهنه و آرام او را تشییع کردم به خاطر ازدحام فرشتگان بود که برای تشییع فاطمه آمده بودند.
و اینکه در نماز هفتاد تکبیر گفتم برای این بود که فرشتگان در هفتاد صف بر نماز فاطمه ایستاده بودند.
و اینکه در قبرش خوابیدم بدین جهت بود روزی به او گفتم: هنگامی که میت را در قبر گذاشتند قبر بر او فشار می‏دهد و دو فرشته (نکیر و منکر) از او سؤالاتی می‏کنند. فاطمه ترسید و گفت:
وای از ضعف و ناتوانی! آه! به خدا پناه می‏برم از چنین روزی! من در قبرش خوابیدم تا فشار قبر از او برداشته شود.
و اینکه گفتم: پسرت! پسرت!
چون آن دو فرشته وارد قبر شدند از فاطمه پرسیدند پروردگارت کیست،
گفت: پروردگارم الله است.
پرسیدند: پیغمبرت کیست؟
پاسخ داد: محمد صلی الله علیه و آله پیغمبر من است.
پرسیدند: امامت کیست؟ فاطمه حیا کرد از اینکه بگوید فرزندم علی است. لذا من گفتم:
پسرت! پسرت! علی‏بن ابی‏طالب علیه‏السلام است و خداوند نیز از او پذیرفت.(95)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، آهوان گریان‏

روزی حضرت عیسی (علیه السلام) به همراه حوریان ( اصحاب) از سرزمین کربلا عبور می‏کرد، آهوانی را دید دور هم جمع شده و گریه می‏کنند.
عیسی (علیه السلام) چون گریه آنها را دید به گریه افتاد و حوریان نیز گریستند اما نمی‏دانستند عیسی (علیه السلام) برای چه گریه می‏کند.
یکی از یاران پرسید: یا روح الله! چرا گریه می‏کنی؟
فرمود: ای یاران! می‏دانید در کدام دیار و چه سرزمینی پا گذاشته‏اید؟
گفتند: نه!
فرمود: اینجا سرزمینی است که فرزند پیامبر خاتم و فاطمه طاهره در آن کشته می‏شود. همان فرزندی که مادرش شبیه مادر من است. خاکش مانند مشک معطر است، چون تربت پاک فرزند رسول خداست، خاک قبر انبیاء و فرزندان صالحان این چنین معطرند. و این آهوان به من می‏گویند:
این سرزمین را بدان‏جهت برگزیدیم که تربتش مقدس است و در حریم آن در امان هستیم.
آنگاه عیسی (علیه السلام) با صدای بلند گفت:
خدایا! زندگی را بر قاتلان و یارانشان مبارک مگردان.(146)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، اهمیت سبزی در سفره

احمد بن ابی هارون می‏گوید:
خدمت علی بن موسی الرضا علیه السلام شرفیاب شدم.
حضرت دستور داد غذا بیاورند، سفره گسترده شد و غذا آوردند ولی در سفره، سبزی تازه نبود.
حضرت غذا میل نکرد، به خادم خود فرمود:
مگر نمی‏دانی هر گاه در سفر سبزی نباشد من غذا نمی‏خورم، برو سبزی بیاور، خادم رفت سبزی آورد.
آنگاه حضرت غذا میل نمود و من نیز خوردم.(125)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، اهمیت حق الناس

یرمردی از طایفه نخع می‏گوید: من به امام باقر علیه السلام عرض کردم:
من از زمان حجاج ثقفی تا حال همیشه استاندار، کارگزار دولت ظالم بودم، آیا برای من توبه ممکن است؟ امام ساکت ماند تا مرتبه دوم پرسیدم. حضرت فرمود:
لا، حتی تودی الی ذی حق حقه: نه، توبه برایت ممکن نیست مگر اینکه حق تمام اهل حقوق را بپردازی.(103)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، اهمیت امانت داری در اسلام‏

عبدالله بن سنان می‏گوید
در مسجد محضر امام صادق (علیه السلام) رسیدم. دیدم بعد از نماز عصر رو به قبله نشسته است، عرض کردم:
یا بن رسول الله! بعضی از سلاطین به عنوان امانت اموال خود را به ما می‏سپارند با اینکه خمس مال خویش را به شما نمی‏دهند آیا امانت آنها را رد کنیم‏
حضرت سه مرتبه فرمود:
به پروردگار این قبله سوگند! اگر ابن ملجم قاتل پدرم امانتی به من بسپارد هر وقت امانت خود را بخواهد به او می‏دهم‏
77
عقل چیست‏
از امام صادق (علیه السلام) پرسیدند: عقل چیست‏
امام فرمود: ما عبد به الرحمان و اکتسب و الجنان
عقل نیرویی است که آدمی بدان وسیله خدا را عبادت کند و وسیله‏ی رفتن به بهشت را فراهم می‏نماید
آنگاه پرسیدند:
پس آنچه در معاویه وجود داشت چه بود؟
فرمود: تلک النکراء تلک الشیطنة
آن نیرنگ است آن شیطنت است‏
و هی شبیه بالعقل و لیس بالعقل
آن نمایش عقل را دارد ولی عقل نیست(108)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، انقلاب درونی‏

راوی می‏گوید:
در شام بودم اسیران آل محمد را آوردند، در بازار شام، درب مسجد، همانجایی که معمولاً سایر اسیران را نگه می‏داشتند، باز داشتند، پیر مردی از اهالی شام جلو رفت و گفت:
سپاس خدای را که شما را کشت و آتش فتنه را خاموش کرد و از این گونه حرفهای زشت بسیار گفت. وقتی سخنش تمام شد، امام زین العابدین به او فرمود:
آیا قرآن خوانده‏ای؟
گفت: آری، خوانده‏ام‏
امام: آیا این آیه را خوانده‏ای؟ قل لا اسئلکم علیه اجرا الا المودة فی القربی : بگو ای پیامبر! در مقابل رسالت، پاداشی جز محبت اهل بیت و خویشانم نمی‏خواهم.
پیر مرد: آری، خوانده‏ام‏
امام: اهل بیت و خویشان پیامبر ما هستیم.
آیا این آیه را خوانده‏ای؟ و آت ذا القربی حقه : حق ذی القربی را بده!
مرد: آری، خوانده‏ام.
امام: مائیم ذوالقربی که خداوند به پیامبرش دستور داده، حق آنان را بده.
مرد: آیا واقعاً شما هستید؟
امام: آری، ما هستیم.
آیا این آیه را خوانده‏ای؟ و اعلموا انما غنمتم من شیی‏ء فان لله خمسه و للرسول و لذی القربی (44): بدانید هر چه به دست می‏آورید پنچ یک آن از آن خدا و پیامبرش و ذی القربی است.
مرد: آری، خوانده‏ام.
امام: ما ذوالقربی هستیم.
آیا این آیه را خوانده‏ای؟ انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهر کم تطهیرا (45): همانا خداوند اراده کرده که هرگونه آلودگی را از شما اهل بیت دور کند و پاکتان سازد.
مرد: آری، خوانده‏ام.
امام: آنها ما هستیم.
پیر مرد پس از شنیدن سخنان امام علیه‏السلام دستها را به سوی آسمان بلند کرد و سه مرتبه گفت:
خدایا! توبه کردم، پروردگارا از کشندگان خاندان پیامبر تو محمد صلی الله علیه و آله بیزارم، من با این که قبلاً قران را خوانده بودم ولی تاکنون این حقایق را نمی‏دانستم.(46)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، انسانهای نالایق‏

جمعی از اصحاب در محضر رسول خدا بودند، حضرت فرمود: می‏خواهید کسل‏ترین، دزدترین، بخیل‏ترین، ظالم‏ترین و عاجزترین مردم را به شما نشان دهم؟
اصحاب: بلی یا رسول الله!
فرمود:
1- کسل‏ترین مردم کسی است که از صحت و سلامت برخوردار است ولی در اوقات بیکاری با لب و زبانش ذکر خدا نمی‏گوید.
2- دزدترین انسان کسی است که از نمازش می‏کاهد، چنین نمازی همانند لباس کهنه در هم پیچیده به صورتش زده می‏شود.
3- بخیل‏ترین آدم کسی است که گذرش بر مسلمانی می‏افتد ولی به او سلام نمی‏کند.
4- ظالم‏ترین مردم کسی است که نام من در نزد او برده می‏شود، ولی بر من صلوات نمی‏فرستد.
5- و عاجزترین انسان کسی است که از دعا درمانده باشد.(10)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، انسان‏شناسی و الگوهای زندگی‏

امام حسن عسکری می‏فرماید:
وقتی که دیدید شخصی سیمای نورانی و رفتار و گفتار زاهدانه دارد، با تواضع و فروتنی راه می‏رود، مواظب باشید شما را گول نزند، چه بسیارند کسانی که عاجزند از این که از راه معمولی دنیا را به دست آورند، دین را دام برای دنیایشان می‏کنند، پیوسته ظاهر ساز بوده و عوام فریبند. - اینها دستشان کوتاه و خرما بر نخیل - تا دستشان نرسیده پرهیزکارند. اگر دستشان به حرام رسد با چنگال‏های تیز به سویش خیز بر می‏دارند و آن را به سرعت می‏ربایند.
و اگر دیدید از این طریق انحرافی ندارد، دین را وسیله دنیا قرار نداده، از مال حرام پرهیز می‏نماید، باز مواظب باشید شما را نفریبد. چون خواسته‏ها و تمایلات مردم گوناگون است، هر کس به یک چیزی شهوت دارد. چه بسیارند کسانی که از حرام اگر چه زیاد هم باشد پرهیز می‏کنند ولی دنبال شهوات دیگر می‏روند، کارهای زشت را مرتکب می‏شوند.
و اگر دیدید از این لحاظ هم منحرف نیست، آدم شهوترانی نیست، دنبال شهوت‏های نامشروع نمی‏رود، باز مواظب باشید فریبتان ندهد، از راه دیگر او را آزمایش کنید، ببینید عقلش چگونه است، آیا درست است کار می‏کند یا نه؟
بعضی دنیا پرست و آدم شهواتی نیستند ولی عقل سالم و بینش درست ندارد. ضرر این گونه انسان بیشتر از منفعتش، و خرابی او بیشتر از آبادی وی خواهد بود.
وقتی که دیدید واقعاً عقل و بینش درستی دارد، مسائل دینی و اجتماعی و زندگی را خوب می‏فهمد، باز هم مواظب باشید فریبتان ندهد تا ببینید عقل او با هوای نفسش چگونه است، آنجا که بر سر دو راهی قرار می‏گیرد چگونه است؟ آیا از عقل پیروی می‏کند یا از نفس؟
چنانچه از این لحاظ هم مشکلی نداشته باشد، باز گول نخورید و ببینید علاقه او به مقام کو ریاست در چه میزان است. ریاست پرست است یا نه؟ می‏خواهد به ریاست برسد از هر راهی باشد. یا نه؟
عده‏ای از مردم هستند که بسیاری از خواسته‏ها و شهوات را سرکوب کرده کنار گذاشته‏اند، ولی ریاست طلبند. ریاست‏طلبی نمی‏گذارد در جاده درست قدم بردارند. این گونه آدم، لا یبالی بما فات من دینه، بما سلمت ریاسته...: هیچ باکی ندارد هر چه از دینش برود اگر ریاستش باقی بماند اینان زیانکار دنیا و آخرتند و مورد خشم و غضب الهی هستند...
سپس می‏فرماید: ولکن الرجل کل الرجل الذی جعل هواه طبعا لامرالله: و انسان کامل، مردی تمام عیار کسی است که دلش دنبال فرمان الهی است و دینش را از همه خواسته هایش مقدم می‏دارد و همه نیرویش صرف رضای خدا می‏باشد. ذلت در راه دین را خوش‏تر از عزت در راه باطل می‏داند. و می‏داند تحمل در سختی‏های دنیا او را به نعمت ابدی بهشت می‏رساند و تامین خوشی‏های نامشروع، زندگی او را به عذاب همیشگی دوزخ می‏کشاند.
آری چنین انسانی، انسان کامل و مردی لایق است باید به این گونه انسانی اقتدا نمود و او را الگوی زندگی قرار داد که به خدا می‏رساند و دعایش مقبول درگاه الهی است و درخواستش به نومیدی نگراید.(118)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، انسان خوشبخت‏

روزی کاروان پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) از محلی می‏گذشت، به اصحاب فرمود:
اکنون شخصی از طرف این بیابان ظاهر می‏گردد که سه روز است شیطان ارتباطی با او ندارد.
طولی نکشید عربی نمایان گشت که پوستش به استخوان چسبیده بود، چشمهایش به گودی افتاده و لبهایش از خوردن گیاهان سبز شده بود. نزدیک آمد، پرسید: پیغمبر کیست؟
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را به او نشان دادند. خدمت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) که رسید عرض کرد: یا رسول الله! اسلام را به من یاد بده!
حضرت فرمود: بگو! اشهد ان لا اله الله و اشهد ان محمداً رسول الله.
مرد اقرار کرد.
حضرت: نماز پنچگانه را باید بخوانی و ماه رمضان را روزه بگیری؟
مرد: پذیرفتم.
حضرت: حج خانه خدا را باید انجام دهی، زکات بدهی و غسل جنابت را بجای آوری.
مرد: قبول کردم.
مرد عرب پس از پذیرش اسلام همراه کاروان مسلمانان به راه افتاد. مقداری راه طی کردند، کم کم شتر عرب از کاروان عقب ماند.
پیغمبر (صلی الله علیه و آله) که متوجه گشت، ایستاد و از حال وی جویا شد.
عرض کردند: شترش نتوانست همگام با کاروان حرکت کند، عقب ماند. مسلمانان برای جستجوی او به عقب برگشتند.
ناگاه دیدند پای شتر به سوراخ موشی فرو رفته، مرد از بالای شتر افتاده است، گردن وی و گردن شترش شکسته و هر دو همانجا جان داده‏اند.
پیامبر (صلی الله علیه و آله) دستور داد خیمه‏ای زدند و در خیمه غسلش دادند. سپس رسول خدا خود وارد خیمه شد، او را کفن کرد.
آنگاه از خیمه بیرون آمد در حالی که از پیشانی مبارکش عرق می‏ریخت، فرمود: این مرد اعرابی، در حال گرسنه از دنیا رفت و او کسی است که ایمان آورد و ایمانش آلوده به ظلم نگشت، با ایمان پاک از دنیا رفت.
از اینرو حوریان با میوه‏های بهشتی به پیشواز او آمدند، اطرافش را گرفته بودند و هر کدامشان عرض می‏کرد:
یا رسول الله! شما واسطه شوید این مرد، در بهشت با من ازدواج کند و همسر من باشد.(9)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، اندرزهای جاویدان در بستر شهادت‏

امام حسن مجتبی (علیه السلام) می‏فرماید:
پدرم در آخرین لحظه‏های زندگی وصیت هایی نمود، فرمود: اولین وصیت من این است که گواهی می‏دهم خداوند یکتاست و حضرت محمد برگزیده و پیامبر اوست و گواهی می‏دهم که خداوند مردگان را زنده می‏کند، و از اعمال آنها باز خواست خواهد نمود و آگاه بر اسرار دلهاست.
اینک حسن جان! تو را وصیت می‏کنم به آنچه پیامبر خدا مرا به آن وصیت نموده، البته تو شایسته وصیت هستی.
وقتی از دنیا رفتم در خانه ات بنشین و بر خطای خود گریه کن، مبادا دنیا بزرگترین هم و تلاش تو باشد.
فرزندم! به تو سفارش می‏کنم نماز را در اول وقت آن بخوان و زکات را در موقعش به اهل آن بپرداز.
در موارد شبه (که نمی‏دانی حق است یا باطل، حلال است یا حرام) ساکت باش.
میانه روی و عدالت را در هنگام خشنودی و غضب رعایت کن.
همسایه خوب و مهمان نواز باش.
به گرفتاران و اهل بلا رحم کن.
ارتباط خویشاوندان را رعایت کن.
مستمندان را دوست بدار، و با آنان بنشین و تواضع کن که بهترین عبادت هاست.
آرزو را کوتاه کن و به یاد مرگ باش، و در دنیا پرهیزگار باش، که تو در گرو مرگ و بلاها، و در چنگال بیماری‏ها هستی.
من تو را سفارش می‏کنم؛
بخشیة الله فی السر و العلانیة: از خدا بترس در پنهان و آشکار.
در سخن و عمل شتاب زده نباش.
هنگامی که با کاری از کارهای آخرت مواجه شدی آن را بجای آور و در انجام آن کوتاهی نکن، و اما اگر کاری از کارهای دنیا برایت پیش آمد دقت کن تا صلاحیت آن را تشخیص بدهی.
و ایاک مواطن التهمة و المجلس الظن؛ بپرهیز از جاهایی که مورد تهمت قرار می‏گیری و به تو مظنون می‏شوند. زیرا همنشین بد، در انسان اثر می‏گذارد.
فرزندم! کارها را برای خدا انجام بده از دشنام گویی متنفر باش، به کارهای نیک دعوت کننده و از کارهای بد باز دارنده باش، با برادران دینی در راه خدا برادری کن، انسان‏های خوب را به خاطر خوبیشان دوست بدار و با فاسقان در ظاهر مدارا کن ولی در باطن دوستشان مدار و عملاً با آنان مخالف باش، کیلاتکون مثله:، مثل و شبیه او نشوی.
بپرهیز از نشستن در سر راهها و جاهایی که بر مردم ایجاد مزاحمت می‏کند.
گفت و گو با کسانی که بهره‏ای از عقل و علم ندارد رها کن.
فرزندم! در زندگی میانه رو باش و در عبادت اندازه نگه دار، سعی کن عبادتی را که توان داری و دشوار بر تو نیست به طور مداوم انجام دهی،
همواره خاموشی را رعایت کن تا سالم بمانی.
کار خیر پیش فرست تا بهره ببری، خوبی‏ها را بیاموز تا دانا شوی.کن لله ذاکرا علی کل حال: در همه حال به یاد خدا باش به کوچک‏ترها رحم داشته باش و به بزرگترها احترام نما، هر غذایی را که می‏خواهی بخوری تا صدقه (حقوق واجبی) او را نداده‏ای نخور.و علیک بالصوم فانه زکاه البدن و جنه لاهله: روزه بدار که روزه زکات بدن سپری از (آتش جهنم) برای روزه دران است.
و جاهد نفسک: با نفس خود مبارزه کن از همنشین بد پرهیز نما از دشمن خود اجتناب کن، و از مجلس ذکر و یاد خدا غافل مباش، بیشتر دعا کن،
فرزندم من نصیحتی را از تو فرو گذار نکردم.هذا فراق بینی و بینک: اکنون وقت جدایی است بین من و تو(43).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0