داستان های بحارالانوار ، شیعه امام کش‏

روزی مأمون به اطرافیان خود گفت:
- می‏دانید شیعه بودن را از که آموختم؟
آنان گفتند: نه! ما نمی‏دانیم.
مأمون گفت:
- از پدرم هارون.
پرسیدند: چگونه از هارون آموختی؟ و حال آنکه او پیوسته این خانواده را می‏کشت؟
مأمون اظهار داشت:
- درست است. آنها را برای حفظ سلطنت خود می‏کشت. زیرا که الملک عقیم سلطنت نازا و خوشایند است. سلطنت خویشاوندی را ملاحظه نمی‏کند. چنانچه سالی با پدرم هارون الرشید به مکه رفتیم.
همین که به مکه وارد شدیم به دربانان خود دستور داد، هر کس از اهالی مکه و مدینه از هر طایفه‏ای که هست، به دیدن من بیاید. خواه مهاجر و خواه انصار یا بنی هاشم باشد. باید اول نسب و نژاد خود را بگوید و خویش را معرفی کند، آن گاه وارد شود. لذا هر کس وارد می‏شد نام خود را تا جدش می‏گفت و نسب خود را به یکی از هاشمیین و یا مهاجرین و انصار می‏رساند و هر کدام را به اندازه شرافت نسبی و هجرت اجدادش از صد تا پنج هزار درهم و بعضی را نیز دویست درهم پول می‏داد. مأمون می‏گوید: روزی در مدینه نزد هارون بودم که فضل بن ربیع (وزیر هارون) وارد شد و گفت:
- مردی جلوی درب است. می‏گوید: من موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن حسین بن علی بن ابیطالبم.(و می‏خواهد وارد شود.)
هارون به محض شنیدن گفتار، روی به من و برادرم امین و افسران و دیگر لشگر کرده، گفت:
- خیلی مواظب خود باشید. با ادب و احترام بایستید. سپس به دربان گفت:
اجازه بده وارد شوند ولی نگذار از مرکب پیاده شوند مگر روی فرش من! ما همچنان ایستاده بودیم. ناگاه پیرمردی لاغر اندام وارد شد که عبادت پیکرش را فرسوده کرده و مانند پوست خشکیده بود. سجده‏ها، بر صورت و بینی او آثاری شبیه جراحت به جای گذاشته بود.
همین که نگاهش به هارون افتاد، خواست از الاغ پیاده شود، هارون فریاد زد: - به خدا قسم، ممکن نیست. باید روی فرش من پیاده شوی!
نگهبانان نگذاشتند آن حضرت پیاده شود. همگی با دیده احترام و بزرگواری به سیمای نورانی او می‏نگریستیم. همچنان پیش آمد تا رسید روی فرش، نگهبانان و افسران اطراف او را گرفتند و ایشان با عظمت روی فرش پیاده شد.
پدرم از جا برخاست، او را استقبال نمود و در آغوش گرفت، صورت و چشمهایش را بوسید و دستش را گرفته بالای مجلس آورد و با هم نشستند و مشغول صحبت شدند.
هارون با تمام چهره متوجه آن جناب شده و در ضمن پرسید:
- چند نفر در تحت تکفل شمایند؟
امام علیه‏السلام: بیش از پانصد نفر.
هارون: همه اینها فرزندان شما هستند؟
امام علیه‏السلام نه! بیشتر آنها خدمتکار و فامیل و بستگانند، اما فرزند، سی و چند نفر دارم که اینقدر پسر و اینقدر دخترند. (تعداد پسران و دختران را گفت).
هارون: چرا دخترها به ازدواج پسر عموهایشان (از بنی هاشم) در نمی‏آوری؟
امام علیه‏السلام: وضع مالی ما اجازه نمی‏دهد.
هارون: مگر باغ و زراعت شما درآمدی ندارد؟
امام علیه‏السلام: آنها گاهی محصول می‏دهد و گاهی نمی‏دهد.
هارون: بدهی هم دارید؟
امام علیه‏السلام: آری!
هارون: چقدر است؟
امام علیه‏السلام: در حدود ده هزار دینار.
هارون: پسر عمو! آنقدر پول در اختیارت می‏گذارم که پسران و دخترانت را به ازدواج درآوری و باغهایتان را آباد کنید.
امام علیه‏السلام: در این صورت شرط خویشاوندی را مراعات کرده‏ای. خداوند بر این نیت، پاداش عنایت کند. ما با هم خویشاوندیم و پیوند نزدیک داریم. عباس جد شما، عموی پیغمبر و عموی جدم علی علیه‏السلام است. بنابراین ما از یک نژادیم و با چنین نعمت و قدرتی که خداوند در اختیار تو قرار داده انجام این گونه عملی از شما بدور نیست.
هارون: حتما انجام خواهم داد و منت هم دارم.
امام علیه‏السلام: خداوند بر زمامداران واجب کرده از فقراء دستگیری کنند، و قرض بدهکاران را بدهند و برهنگان را بپوشانند و بار سنگینی را از دوش بیچارگان بردارند و به مستمندان نیکی و احسان کنند و تو شایسته‏ترین افراد به انجام این کارها هستی.
بار دیگر هارون گفت: این کارها را انجام خواهم داد. یا ابالحسن!
در این وقت موسی بن جعفر علیه‏السلام از جای برخاست و هارون نیز به احترام او از جا بلند شد. صورت و چشمانش را بوسید. سپس روی به جانب من و برادرانم امین و مؤتمن گفت:
- رکاب پسر عمو و سرورتان را بگیرید تا سوار شود و لباسهایش را مرتب کنید و او را تا منزلش بدرقه کنید. در بین راه موسی بن جعفر پنهانی به من گفت:
- خلافت بعد از پدرت به تو خواهد رسید. هنگامی که به خلافت رسیدی با فرزندم خوشرفتاری کن. بدین ترتیب ما حضرت را به خانه رسانیدیم و بازگشتیم. من جسورترین فرزند پدرم هارون بودم. وقتی که مجلس خلوت شد گفتم:
- پدر! این مرد که بود که این همه درباره او احترام نمودی؟ از جای برخاستی، به استقبالش شتافتی و او را در بالای مجلس جای دادی و خود پایین‏تر از او نشستی. به ما دستور دادی رکابش را بگیریم و تا منزلش بدرقه کنیم.
گفت: او به راستی امام و پیشوای مردم و حجت خداست.
گفتم: مگر این امتیازها مخصوص شما نیست؟
گفت: نه! من به ظاهر پیشوای مردم هستم. از راه غلبه و زور بر جامعه حکومت می‏کنم. پسرم! به خدا سوگند او به خلافت از من و تمام مردم سزاوارتر است. ولی ریاست این حرفها را نمی‏فهمد. تو که فرزند من هستی اگر در خلافت و ریاست من چشم طمع داشته باشی، سر از پیکرت برمی‏دارم. سلطنت عقیم و خوشایند است و خویشاوندی نمی‏شناسد.
این جریان گذشت. وقتی که هارون خواست از مدینه به مکه حرکت کند، دستور داد کیسه‏ای سیاه که در آن دویست دینار بود آوردند و به فضل بن ربیع گفت: این کیسه را به موسی بن جعفر بده و به او بگو، چون فعلا وضع مالی ما خوب نیست، بیشتر از این نتوانستم به شما کمک کنم.
در آینده نزدیک احسان بیشتری به شما خواهم کرد.
من از جا برخاستم و گفتم:
- چگونه است! فرزندان مهاجر و انصار و سایرین بنی هاشم و کسانی که حسب و نسب آنها را نمی‏شناسی، پنج هزار دینار یا چیزی کمتر از آن جایزه دادی، اما موسی بن جعفر را با آن همه احترام و تجلیل که از ایشان به عمل آوردی، دویست دینار برابر با کمترین جایزه‏ای که به مردم دادی، به او می‏دهی؟
گفت: ای بی‏مادر! ساکت باش. اگر آنچه به او وعده دادم، بپردازم از او در امان نخواهم بود و اطمینان ندارم که فردا صد هزار شمشیر زن، از شیعیان و دوستان او در مقابل من قیام نکنند. تنگدستی او و خانواده‏اش برای ما و شما بهتر است از اینکه ثروت داشته باشند. (56)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، شوخی در صبح عاشورا

صبح عاشورا امام حسین علیه‏السلام دستور داد خیمه‏ها را زدند یکی از خیمه‏ها را برای شستشو و نظافت تعیین گردید.
بریر با عبدالرحمان انصاری در کنار خیمه نظافت ایستاده بودند تا سیدالشهداء بیرون آید و آنها برای نظافت و استعمال نوره یکی پس از دیگری وارد شوند.
بریر در این موقعیت حساس با عبدالرحمن به شوخی پرداخت و کاری می‏کرد که ایشان را بخنداند.
عبدالرحمن گفت:
ای بریر! مزاح می‏کنی! و می‏خندی؟ اکنون وقت مزاح و خنده نیست.
بریر در پاسخ گفت:
تمام خویشاوندانم می‏دانند که من اهل مزاح و سخن باطل نبوده‏ام، نه در جوانی و نه در پیری.
اما این شوخی و خنده را که اکنون می‏کنم به خاطر مژده آن نعمتی (بهشت) است که در پیش داریم و به آن خواهیم رسید.
سوگند به خدا! که بین ما و هم آغوشی با حوریان بهشتی هیچ فاصله‏ای نیست جز این که یک حمله از طرف دشمن بشود و ما جان خویش را در یاری فرزند رسول خدا فدا کنیم چه قدر دوست دارم هر چه زودتر انجام گیرد.(35)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، شمش طلا و معجزه امام صادق

گروهی از اصحاب امام صادق علیه‏السلام خدمت حضرت نشسته بودند که ایشان فرمودند:
- خزانه‏های زمین و کلیدهایش در نزد ماست، اگر با یکی از دو پای خود به زمین اشاره کنم، هر آینه زمین آنچه را از طلا و گنج‏ها در خود پنهان داشته، بیرون خواهد ریخت!
بعد، با پایشان خطی بر زمین کشیدند. زمین شکافته شد، حضرت دست برده قطعه طلایی را که یک وجب طول داشت، بیرون آوردند!
سپس فرمودند:
- خوب در شکاف زمین بنگرید!
اصحاب چون نگریستند، قطعاتی از طلا را دیدند که روی هم انباشته شده و مانند خورشید می‏درخشیدند.
یکی از اصحاب ایشان عرض کرد:
- یا بن رسول الله! خداوند تبارک و تعالی این گونه به شما از مال دنیا عطا کرده، و حال آنکه شیعیان و دوستان شما این چنین تهیدست و نیازمند؟
حضرت در جواب فرمودند:
- برای ما و شیعیان ما خداوند دنیا و آخرت را جمع نموده است. ولایت ما خاندان اهلبیت بزرگترین سرمایه است، ما و دوستانمان داخل بهشت خواهیم شد و دشمنانمان راهی دوزخ خواهند گشت!(58)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، شکیبایی مادرانه‏

یکی از اصحاب بزرگ پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم به نام ابوطلحه پسری داشت که بسیار مورد محبت او بود. اتفاقاً سخت بیمار شد. مادر آن پسر همین که احساس کرد نزدیک است بچه از دنیا برود ابوطلحه را به بهانه‏ای نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرستاد. پس از اینکه ابوطلحه از منزل خارج شد طولی نکشید که بچه از دنیا رفت.ام سلیم مادر، جسد فرزندش را در جامه‏ای پیچید و در گوشه اتاق گذاشت و به اعضای خانواده سفارش کرد که به ابوطلحه خبر مرگ بچه را نگویند سپس غذای مطبوعی تهیه نمود و خود را با عطر و وسایل آرایش آراست و برای پذیرایی شوهرش آماده شد.
هنگامی که ابوطلحه به خانه آمد پرسید: حال فرزندم چگونه است؟ زن گفت: استراحت کرده.
سپس ابوطلحه گفت: غذایی هست بخوریم؟ ام سلیم فوری برخاست و غذا را آورد پس از صرف غذا خود را در اختیار ابوطلحه گذاشت و با وی همبستر شد. در این حین به وی گفت: ای ابوطلحه! اگر امانتی از کسی نزد ما باشد و آن را به صاحبش بازگردانیم، ناراحت می‏شوی؟
ابوطلحه: سبحان الله! چرا ناراحت باشم. وظیفه ما همین است.
زن: در این صورت به تو می‏گویم پسرت از طرف خدا نزد ما امانت بود که امروز او امانت خود را باز گرفت.
ابوطلحه بدون تغییر حال گفت: اکنون من به صبر شکیبایی از تو که مادر او بودی سزاوارترم. آن گاه ابوطلحه از جا حرکت کرد و غسل نمود و دو رکعت نماز خواند. پس از آن محضر پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم رسید و داستان همسرش را به عرض پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم رساند.
سپاس خدای را که در میان امت من زنی همانند زن بردبار بنی اسرائیل قرار داد.
از حضرت سؤال شد شکیبایی آن زن چگونه بود؟
فرمود: در بنی اسرائیل زنی بود که دو پسر داشت. شوهرش دستور داد برای مهمانان غذا تهیه کند غذا آماده شد و مهمانان آمدند بچه‏ها مشغول بازی بودند که ناگهان هر دو به چاه افتادند زن نخواست آن مهمانی به هم بخورد و مهمانان ناراحت شوند جنازه بچه‏ها را از چاه بیرون آورد و در پارچه‏ای پیچید و در کنار اتاق گذاشت پس از رفتن مهمانها خود را آرایش کرد و برای همسرش آماده شد پس از فراغت از بستر، مرد پرسید: بچه‏ها کجایند؟ زن گفت: اتاق دیگرند.
مرد بچه‏ها را صدا زد ناگهان آن دو کودک زنده شده و به سوی پدر دویدند زن که این منظره را دید گفت:
- سبحان الله! به خدا سوگند این دو کودک مرده بودند و خداوند به خاطر شکیبایی و صبر من آنها زنده کرد.(77)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، شعله حسد

در اواخر تابستان ئو در شب دوازدهم ماه رجب سال 218 (ه- ق) مأمون خلیفه عباسی از دنیا رفت و در ناحیه طرسوس (79) به خاک سپرده شد. برادرش معتصم زمام خلافت را عهده‏دار گشت.
معتصم که از هر راه ممکن جهت تثبیت پایه‏های زمامداری خویش تلاش می‏کرد، برای جلوگیری از خطرهای احتمالی از ناحیه امام جواد علیه‏السلام و اینکه تحت مراقبت شخصی قرار گیرند، ایشان را از مدینه به بغداد آورد.
هنوز از اقامت امام علیه‏السلام در بغداد مدت زیادی نگذشته بود که به اشاره معتصم خلیفه عباسی به وسیله زهر آن حضرت به شهادت رسیدند. این حادثه، به دنبال ماجرایی پیش آمد که داستانش چنین است.
زرقان دوست صمیمی ابن ابی دآد(80) بود می‏گوید:
روزی ابن ابی دآد از نزد معتصم بازگشت در حالی که سخت غمگین بود. علت اندوه را جویا شدم. پاسخ داد:
- امروز آروز کردم که کاش بیست سال پیش از این مرده بودم.
گفتم:
- برای چه؟
جواب داد:
- به خاطر واقعه‏ای که از ابوجعفر، امام جواد علیه‏السلام، در حضور معتصم علیه من رخ داد.
- مگر چه پیش آمد؟
- دزدی را نزد مجلس خلیفه آوردند دزد به سرقت خود اعتراف کرد و از خلیفه خواست با اجرای حد او را پاک سازد.
خلیفه فقها را گرد آورد و ابو جعفر را نیز حاضر کرد، از ما پرسید دست دزد از کجا باید قطع شود؟ من گفتم:
از مچ دست.
گفت:
به چه دلیل؟
گفتم:
دست از انگشتان است تا مچ، زیرا که خداوند در آیه (تیمم) فرموده است: فامسحوا بوجوهکم و ایدیکم(81) صورت و دستهایتان را مسح کنید منظور از دست در این آیه، انگشتان تا مچ دست است.
عده‏ای از فقها نیز با من موافق شدند و گفتند دست دزد باید از مچ قطع گردد، ولی عده‏ای دیگر گفتند دست دزد را از آرنج باید قطع کرد، چون خداوند در آیه وضو می‏فرماید: و ایدکم الی المرافق یعنی دست‏های خویش را تا آرنج‏ها بشویید! و این آیه دلالت دارد بر اینکه حد دست آرنج است.
سپس معتصم رو به ابو جعفر کرد و پرسید:
در این مسأله چه نظر دارید؟
ایشان اظهار نمود:
حاضران در این باره سخن گفتند، مرا معاف بدار!
متعصم بار دیگر سخنش را تکرار کرد و او عذر خواست. در آخر، معتصم گفت تو را به خداوند سوگند! آنچه را در این باره می‏دانی بگو.
امام جواد علیه‏السلام گفت:
حال که مرا قسم دادی، نظرم را می‏گویم. اینها به خطا رفتند زیرا فقط انگشتان دزد باید قطع شد، و کف دست بماند.
معتصم پرسید:
دلیل این فتوا چیست؟
گفت: رسول خدا صلی الله علیه وآله و سلم فرمود است سجده با هفت عضو بدن تحقق می‏یابد، صورت (پیشانی)، دو کف دست، دو سر زانو، دو پا (دو انگشت بزرگ پا.) بنابراین، اگر دست دزد از مچ یا از آرنج قطع شود، دیگر دستی برای او نمی‏ماند تا هنگام سجده آن را بر زمین گذارد.
و نیز خدای متعال فرموده است:
و ان المساجد لله فلا تدعوا مع الله احداً سجده گاهها از آن خداست. پس هیچ کس را همپایه و همسنگ با خدا قرار ندهید منظور از سجده گاهها اعضای هفتگانه است که سجده بر آنها انجام می‏گیرد، و آنچه برای خداست قطع نمی‏شود.
معتصم از این بیان خداست قطع نمی‏شود.
معتصم از این بیان خوشش آمد و دستور داد فقط انگشتان دزد را قطع کردند.
ابن ابی دآد می‏گفت:
در این هنگام، حالتی بر من رخ داد که گویی قیامت بر پا شده است و آرزو کردم که کاش مرده بودم و چنین روزی را نمی‏دیدم.
پس از سه روز نزد معتصم رفته به او گفتم:
توصیه خیرخواهانه خلیفه بر من واجب است، من می‏خواهم در موردی با شما صحبت کنم که می‏دانم به واسطه آن وارد آتش جهنم می‏شوم.
معتصم گفت:
کدام صحبت؟
گفتم:
خلیفه در مجلس خویش، فقها و علما را برای حکمی از احکام دین جمع می‏کند و از آنان در شرایطی که رؤسای لشگری و کشوری حضور دارند و تمام گفتگوها را می‏شنوند، حکم مسأله‏ای را می‏پرسند و آنان جواب می‏دهند، ولی نظر فقها را نمی‏پذیرند و تنها سخن مردی را قبول می‏کنند که نیمی از مسلمانان به امامت و پیشوایی وی اعتقاد دارند و ادعا می‏کنند که او سزاوار خلافت است، این کار برای خلیفه پسندیده نیست!
در این هنگام سیمای خلیفه دگرگون شد و فهمید چه اشتباهی کرده آن گاه گفت:
خداوند تو را پاداش دهد که مرا توصیه خوبی کردی.
سپس روز چهارم به یکی از دبیران (کتاب) دستور داد ابو جعفر، (امام جواد علیه‏السلام)، را به خانه‏اش دعوت کند. او نیز چنین کرد، ولی امام نپذیرفت و عذر خواست. اما وی در دعوت خویش اصرار ورزید و گفت: من شما را به مهمانی دعوت می‏کنم و آرزو دارم قدم به خانه‏ام بگذارید تا من از مقدم شما تبرک جویم. چند تن از وزرای خلیفه نیز آرزوی دیدار شما را در منزل من دارند.
امام علیه‏السلام ناچار! دعوت وی را نپذیرفت و به خانه‏اش رفت، اما آنان در غذای وی زهر ریخته بودند.
به محض اینکه از غذا میل نمود، احساس کرد آغشته به زهر است، از این رو تصمیم گرفت حرکت کند. میزبان از ایشان خواست بماند ولی حضرت در پاسخ فرمود:
اگر در خانه تو نباشم برای تو بهتر است!
امام جواد علیه‏السلام، برای مدتی سخت ناراحت بود تا آنکه زهر در اعضای بدنش اثر کرد و چشم از جهان فروبست.(82)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، شرایط دریافت کمک مالی‏

روزی عثمان در آستانه مسجد نشسته بود. شخص فقیری به نزدش آمد و از او کمک مالی خواست. عثمان دستور داد. پنج درهم به او بخشیدند. فقیر گفت: این مبلغ برایم کافی نیست. مرا به کسی راهنمایی کن که مبلغ بیشتری به من کمک کند.
عثمان گفت: برو پیش آن جوانان که می‏بینی و با دست خود اشاره به گوشه‏ای از مسجد کرد که حضرت امام حسن و امام حسین علیهما السلام و عبدالله بن جعفر در آنجا نشسته بودند.
مرد فقیر پیش آنها رفت. سلام داد و اظهار حاجت نمود.
امام حسن علیه‏السلام به خاطر اینکه از رحمتهای اسلام سوء استفاده نشود، پیش از آنکه به او کمک کند فرمود:
- ای مرد! از دیگران درخواست کمک مالی فقط در سه مورد جایز است:
1- دیه‏ای که انسان بر ذمه دارد و از پرداخت آن عاجز است.
2- بدهی کمر شکن داشته باشد و از پرداخت آن ناتوان باشد.
3- مسکین و درمانده گردد و دستش به جایی نرسد.
کدام یک از این سه مورد برای تو پیش آمده است؟
فقیر گفت: اتفاقاً گرفتاری من در یکی از این سه مورد است امام حسن علیه‏السلام پنجاه دینار و امام حسین علیه‏السلام چهل و نه دینار و عبداله بن جعفر چهل و هشت دینار به او دادند.
مرد فقیر برگشت و از کنار عثمان خواست بگذرد. عثمان پرسید:
- چه کردی؟
فقیر پاسخ داد: پیش تو آمدم و پول خواستم. تو هم مبلغی به من دادی و از من نپرسیدی این پولها را برای چه می‏خواهی؟ ولی نزد آن سه نفر که رفتم وقتی کمک خواستم، یکی از آنان (امام حسن) پرسید: برای چه منظوری پول درخواست می‏کنی؟ و فرمود: تنها در سه مورد می‏توان از دیگران کمک مالی درخواست نمود. (دیه عاجز کننده، بدهی کمر شکن و فقر زمین گیر کننده). من هم گفتم گرفتاریم یکی از آن سه مورد است. آن گاه یکی پنجاه دینار و دومی چهل و نه دینار و سومی چهل و هشت دینار به من دادند. عثمان گفت: هرگز نظیر این جوانان را نخواهی یافت! آنان کانون دانش و حکمت و سرچشمه کرامت و فضیلتند.(24)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، شجاع‏تر از پسر علی

در جنگ جمل، حضرت علی علیه‏السلام فرزندش محمد حنفیه را طلبید و نیزه خود را به او داد و فرمود:
- با این نیزه به سپاه دشمن حمله کن!
محمد حنیفه نیزه را گرفت و به دشمن حمله کرد، گروهی زا سپاه دشمن جلوی او را گرفتند، او نتوانست پیش روی کند، به عقب برگشت و به خدمت پدر رسید. در این هنگام، امام حسن علیه‏السلام نیزه را گرفت و به سوی دشمن شتافت. پس از مدتی، با نیزه‏ای خون آلود نزد پدر آمد. هنگامی که محمد حنفیه آن شجاعت را از امام علیه‏السلام مشاهده کرد، بر اثر احساس شکست، سرخ و سرافکنده شد. حضرت علی علیه‏السلام به او فرمود:
- ناراحت نباش! او پسر پیامبر و تو پسر علی هستی!(32)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، سه دعا که به هدر رفت‏

خداوند به یکی از پیامبران بنی اسرائیل وحی کرد که مردی از امت او سه دعایش نزد من مستجاب است. پیامبر آن مرد را از این مطلب آگاه ساخت. مرد نیز پیش همسر خود رفت جریان را به وی نقل کرد زن اصرار کرد که یکی از دعاها را درباره ایشان انجام دهد. مرد هم پذیرفت.
آنگاه زن گفت از خدا بخواه من از زیباترین زنان باشم.
مرد دعا کرد زن زیباترین زمان خود گشت. چندان نگذشت شدیداً مورد توجه پادشاهان هواپرست و جوانان ثروتمند و عیاش قرار گرفت.
به شوهر پیر و فقیر خود اعتنا نمی‏کرد و روش ناسازگاری و بد رفتاری را به همسرش در پیش گرفت.
مرد مدتی با او مدارا نمود هنگامی که دید روز به روز اخلاق او بدتر می‏شود دیگر رفتارش قابل تحمل نیست، دعا کرد خداوند او را به صورت سگی در آورد و دعا مستجاب شد... پس از این ماجرا فرزندان آن زن دور پدر جمع شده گریه و ناله کردند و اظهار می‏داشتند مردم مرا سرزنش می‏کنند که مادرمان به صورتی سگی در آمده و از پدر خواستند مادرشان بصورت اولیه باز گردد و مرد نیز دعا کرد. زن به حال اول بازگشت. و بدین گونه سه دعای مستجاب آن مرد هدر رفت.(106)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، سه جمله زیبا در لوح

بانوی بانوان فاطمه علیها السلام روزی نزد پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم آمد و از برخی مشکلات زندگی شکایت کرد.
پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم لوحی به او داد و فرمود:
دخترم! آنچه را در لوح نوشته شده بخوان و به خاطر بسپار!
زهرا بر آن نگریست و دید نوشته شده:
من کان یومن بالله و الیوم الاخر فلا یوذی جاره، و من کان یومن بالله و الیوم الاخر فلیکرم ضیفه، و من کان یومن بالله و الیوم الاخر فلیقل خیرا او یسکت.‏
هر کس به خدا و روز قیامت ایمان دارد همسایه خود را نباید بیازارد و هر کس به خدا و روز قیامت ایمان دارد باید مهمانش را احترام کند هر کس به خدا و روز قیامت ایمان دارد باید سخن حق بگوید یا سکوت کند.(29)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، سه توصیه مهم امام صادق

عبدالاعلی یکی از شیعیان بوده که در کوفه زندگی می‏کرد، می‏گوید:
بعضی از دوستان و پیروان امام صادق علیه‏السلام نامه‏ای به امام نوشتند و در آن نامه چند مسأله که مورد احتیاج بود سؤال کردند و به من نیز گفتند تا درباره حق مسلمان بر برادر مسلمانش شفاهاً از امام سؤال کنم.
وارد مدینه شده، به محضر امام رسیدم. نامه دوستان را به امام تقدیم کردم و نیز این سؤال را نیز مطرح کردم حق مسلمان بر برادر مسلمانش چیست؟
حضرت جواب نامه دوستان را داد، ولی به سؤال شفاهی من پاسخ نگفت.
هنگامی که خواستم به کوفه برگردم، برای خداحافظی محضر امام علیه‏السلام رسیدم.
عرض کردم:
- یا بن رسول الله! من از شما مطلبی پرسیدم، پاسخم ندادی.
حضرت فرمود:
- من عمداً پاسخ نگفتم.
- برای چه؟
- زیرا می‏ترسم حقیقت را بگویم و شما عمل نکنید و کافر شوید.
سپس امام علیه‏السلام فرمود:
- اکنون بدان که از سخت‏ترین و مهم‏ترین واجبات خدا بر خلقش سه چیز است:
1. رعایت عدل و انصاف بین خود و دیگران تا حدی که آنچه برای خود نمی‏پسندد، برای برادر مؤمنش نپسندد.
2. دیگر اینکه، مال خود را از برداران مسلمان مضایقه نکند و با آنان همکاری صمیمانه داشته باشد.
3. یاد کردن خداست در همه حال. اما منظورم از یاد خدا پیوسته گفتن سبحان الله و الحمدلله نیست، بلکه مقصودم این است که مسلمان باید چنان باشد که هرگاه بارکار حرامی مواجه شد، یاد خدا مانع گردد و او را از ارتکاب گناه باز دارد.(53)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، سلمان عازم مدینه شد

پس از دفن آن دانشمند به کاروانی که برای تجارت عازم عربستان بود پیشنهاد کردم تمام سرمایه‏ام را در اختیار شما می‏گذارم مرا همراه خود ببرید!
آنها قبول کردند. ولی در بین راه به من خیانت کرده به عنوان برده به یک نفر از یهودیان فروختند. او امر به محل خود که پر از درختان خرما بود برد. من به طمع اینکه آنجا همان سرزمین موعود است، به سر بردم. ولی آنجا نبود. تا اینکه یکی از یهودیان (بنی قریظه) مرا از آن یهودی خرید همراه خود به مدینه برد.
همین که مدینه را دیدم با آن نشانه‏ها که آن دانشمند گفته بود شناختم اینجا همان محلی است که پیامبر به آنجاهجرت خواهد کرد. بدین جهت با خوشحالی در نخلستان آن شخص مشغول کار شدم. اما همیشه منتظر ظهور حضرت محمد صلی الله علیه و آله بودم. یک وقت متوجه شدم پیامبر در مکه ظهور کرده است.
چون برده بودم نمی‏توانستم بیشتر تحقیق کنم. سرانجام پیامبر صلی الله علیه و آله با همراهی چندتن از یاران به مدینه هجرت کرد و در محلی به نام قبا فرود آمد...


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، سلمان در مکتب اسقفهای مسیحی

پرسیدم:
بزرگترین عالم دین مسیح کیست؟
گفتند: اسقف رئیس کلیسا.
به حضورش رسیدم و گفتم:
می‏خواهم در خدمت شما باشم و مرا تعلیم و تربیت کنی. او هم پذیرفت.
مدتی در محضر وی به کسب و دانش پرداختم. او آدمی دنیا دوست بود. چندان مورد رضایتم نبود... چشم از جهان فرو بست.
جانشین او آدمی زاهد و باتقوا بود، مدتی با میل و رغبت نزدش ماندم، ولی طولی نکشید او هم دنیا را وداع گفت.
پیش از وفاتش از راهنمایی خواستم که بعد از فوت او نزد چه کسی بروم و به چه کسی مرا سفارش می‏کنی؟
گفت: فرزندم من دانشمندی را در موصل سراغ دارم که مرد وارسته است پس از فوت من نزد ایشان برو!
من به موصل رفتم محضر آن دانشمند رسیدم و گفتم:
فلانی مرا به شما توصیه کرده است. مدتی نزد ایشان بودم، مرگ او نیز فرا رسید.
گفتم:
شما دنیا را وداع می‏کنید، مرا به چه شخصی توصیه می‏کنید؟ گفت: فرزندم! شخص شایسته‏ای را سراغ ندارم جز آنکه مردی در نصیبین است او انسانی لایق می‏باشد پیش او برو!
پس از فوت او به نصیبین رفتم و خدمت آن عالم رسیدم او را مرد شایسته دیدم مدتی در نزدشان ماندم تا اینکه وفات نمود هنگام مرگ مرا سفارش کرد پیش دانشمندی در عموریه (یکی از شهرهای شام) بروم من به عموریه رفتم و خدمت آن دانشمند مسیحی رسیدم. او هم مرد لایقی بود. مدتی در نزد او به کسب و دانش پرداختم... هنگام مرگ او نیز رسید. از او درخواست کردم مرا به کسی سفارش کند؟
وی گفت:
کسی را مثل خودم باشد سراغ ندارم ولی در آینده‏ای بسیار نزدیک پیامبری در سرزمین عرب برانگیخته خواهد شد که از زادگاه خود (مکه) به جایی که از درختان نخل پوشیده و بین دو بیابان سنگلاخ قرار دارد (مدینه) هجرت خواهد کرد و از نشانه‏های آن پیامبران این است:
1 - در میان دو شانه او مهر نبوت نقش بسته است.
2 - هدیه را می‏پذیرد و از آن می‏خورد.
3 - اما از صدقه نمی‏خورد.
با این نشانه‏ها او را به خوبی می‏شناسی شما باید خود را به او برسانی!


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، سلمان در مقام شناسایی پیامبر

شبانه اندکی خوراکی با خود برداشتم و مخفی از خانه اربابم بیرون آمدم و خود را در قبا به پیغمبر صلی الله علیه و آله رساندم.
گفتم: شنیدم شما مرد صالح هستید و عده‏ای از پیروانتان با شما هستند من مقداری خوراک همراه دارم صدقه است. مخصوص مستمندان می‏باشد و شما نیز چنین هستید؟ آن را از من بپذیرد.
پیامبر به یاران خود فرمود:
بخورید ولی خودش میل نفرمود. با خود گفتم:
اینکه پیغمبر صدقه نخورد، یکی از نشانه‏هایی است که به من گفته بودند. پیغمبر صدقه نمی‏خورد.
سپس به خانه برگشتم. پیامبر نیز به شهر مدینه وارد شد، من مقداری خوراکی همراه خود بردم و گفتم: دیدم شما صدقه میل نفرمودید و این هدیه من به شماست. پیغمبر صلی الله علیه و آله و اصحابش از آن میل فرمودند.
گفتم این نشانه دوم که هدیه را پذیرفت.
با خوشحالی به خانه برگشتم. در جستجوی نشانه سوم بودم، یار دیگر به خدمت حضرت رفتم. او همراه اصحابش دنبال جنازه‏ای می‏رفت.
دو عبا بر تن داشت: یکی را پوشیده و دیگری را به دوش انداخته بود. اطراف پیامبر می‏گشتم تا نشانه مهر نبوت را در شانه او ببینم. همین که متوجه منظور من شد عبا را از دوش خود برداشت. علامت و مهر را همان گونه که برایم گفته بودند دیدم. خود را روی پایش انداختم و آن را می‏بوسیدم و گریه می‏کردم. مرا به نزد خود خواست، رفتم در کنارش نشستم.
پیامبر مایل بود سرگذشتم را برای اصحاب نقل کنم و من نیز ماجرای خویش را از اول تا به آخر بازگو کردم، از آن زمان اسلام را پذیرفته مسلمان شدم.
چون برده بودم نمی‏توانستم از برنامه‏های اسلام به طور آزاد استفاده کنم، به پیشنهاد پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله با ارباب خود قرار بستم که تدریجاً با پرداخت قیمت خود آزاد گردم. با همکاری مسلمانان و عنایت خداوند آزاد گشتم و اکنون به عنوان یک مسلمان آزاد زندگی می‏کنم. گرچه به خاطر بردگی نتوانستم در جنگ بدر و احد در کنار رسول خدا باشم ولی در جنگ خندق و جنگهای دیگر شرکت کرده‏ام.(87)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، سفره افطار

ام کلثوم دختر امیرالمؤمنین علیه‏السلام می‏گوید:
در شب نوزدهم ماه رمضان دو قرص نان جو، یک کاسه شیر و مقداری نمک در یک ظرف برای افطار خدمت پدر آوردم. وقتی نمازش را به اتمام رساند. برای افطار آماده شد.
هنگامی‏که نگاهش به غذا افتاد به فکر فرو رفت. آنگاه سرش را تکان داد و با صدای بلند گریست و فرمود:
- عزیزم! برای افطار پدرت دو نوع خورش (شیر و نمک)، آن هم در یک ظرف آماده ساخته‏ای؟
تو با این عمل می‏خواهی فردای قیامت برای حساب در محضر خداوند بیشتر بایستم؟
من تصمیم دارم همیشه دنباله رو برادر و پسر عمویم رسول خدا صلی الله علیه و آله باشم. هرگز برای آن حضرت دو نوع خورش در یک ظرف آورده نشد تا آنکه چشم از جهان فرو بست.
دختر عزیزم! هر کس در دنیا خوردنیها، نوشیدنیها، و لباسهایش از راه حلال و پاک تهیه گردد، روز قیامت در دادگاه الهی بیشتر خواهد ایستاد و چنانچه از راه حرام باشد علاوه بر بیشتر ایستادن عذاب هم خواهد داشت زیرا که در حلال این دنیا حساب و در حرام آن عذاب است. (15)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، سفارش‏هایی از پیامبر ‏

شخصی محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله وارد شد و از ایشان درخواست نمود تا به او توصیه‏ای بنمایند.
حضرت این گونه توصیه فرمودند:
- من به تو سفارش می‏کنم برای خدا شریک قرار ندهی، اگر چه در آتش بسوزی و شکنجه ببینی!
پدر و مادرت را نیز اذیت مکن و به آنان نیکی کن، زنده باشند یا مرده. اگر دستور دهند که از خانواده و زندگیت دست برداری چنین کن! و این نشانه ایمان است. آنچه که اضافه داری در اختیار برادر دینی‏ات بگذار!
در برخورد با برادر مسلمانت گشاده رو باش!
به مردم اهانت مکن و باران رحمتت را بر آنان ببار!
هر کدام از مسلمانان را دیدار کردی سلام برسان!
مردم را به سوی اسلام دعوت کن!
بدان که هر کارگشایی تو ثواب بنده آزاد کردن را دارد، بنده‏ای که از فرزندان یعقوب است.
بدان که شراب و تمام مست کننده‏ها حرامند.(8)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0