داستان های بحارالانوار ، شیعه امام کش
روزی مأمون به اطرافیان خود گفت:
- میدانید شیعه بودن را از که آموختم؟
آنان گفتند: نه! ما نمیدانیم.
مأمون گفت:
- از پدرم هارون.
پرسیدند: چگونه از هارون آموختی؟ و حال آنکه او پیوسته این خانواده را میکشت؟
مأمون اظهار داشت:
- درست است. آنها را برای حفظ سلطنت خود میکشت. زیرا که الملک عقیم سلطنت نازا و خوشایند است. سلطنت خویشاوندی را ملاحظه نمیکند. چنانچه سالی با پدرم هارون الرشید به مکه رفتیم.
همین که به مکه وارد شدیم به دربانان خود دستور داد، هر کس از اهالی مکه و مدینه از هر طایفهای که هست، به دیدن من بیاید. خواه مهاجر و خواه انصار یا بنی هاشم باشد. باید اول نسب و نژاد خود را بگوید و خویش را معرفی کند، آن گاه وارد شود. لذا هر کس وارد میشد نام خود را تا جدش میگفت و نسب خود را به یکی از هاشمیین و یا مهاجرین و انصار میرساند و هر کدام را به اندازه شرافت نسبی و هجرت اجدادش از صد تا پنج هزار درهم و بعضی را نیز دویست درهم پول میداد. مأمون میگوید: روزی در مدینه نزد هارون بودم که فضل بن ربیع (وزیر هارون) وارد شد و گفت:
- مردی جلوی درب است. میگوید: من موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن حسین بن علی بن ابیطالبم.(و میخواهد وارد شود.)
هارون به محض شنیدن گفتار، روی به من و برادرم امین و افسران و دیگر لشگر کرده، گفت:
- خیلی مواظب خود باشید. با ادب و احترام بایستید. سپس به دربان گفت:
اجازه بده وارد شوند ولی نگذار از مرکب پیاده شوند مگر روی فرش من! ما همچنان ایستاده بودیم. ناگاه پیرمردی لاغر اندام وارد شد که عبادت پیکرش را فرسوده کرده و مانند پوست خشکیده بود. سجدهها، بر صورت و بینی او آثاری شبیه جراحت به جای گذاشته بود.
همین که نگاهش به هارون افتاد، خواست از الاغ پیاده شود، هارون فریاد زد: - به خدا قسم، ممکن نیست. باید روی فرش من پیاده شوی!
نگهبانان نگذاشتند آن حضرت پیاده شود. همگی با دیده احترام و بزرگواری به سیمای نورانی او مینگریستیم. همچنان پیش آمد تا رسید روی فرش، نگهبانان و افسران اطراف او را گرفتند و ایشان با عظمت روی فرش پیاده شد.
پدرم از جا برخاست، او را استقبال نمود و در آغوش گرفت، صورت و چشمهایش را بوسید و دستش را گرفته بالای مجلس آورد و با هم نشستند و مشغول صحبت شدند.
هارون با تمام چهره متوجه آن جناب شده و در ضمن پرسید:
- چند نفر در تحت تکفل شمایند؟
امام علیهالسلام: بیش از پانصد نفر.
هارون: همه اینها فرزندان شما هستند؟
امام علیهالسلام نه! بیشتر آنها خدمتکار و فامیل و بستگانند، اما فرزند، سی و چند نفر دارم که اینقدر پسر و اینقدر دخترند. (تعداد پسران و دختران را گفت).
هارون: چرا دخترها به ازدواج پسر عموهایشان (از بنی هاشم) در نمیآوری؟
امام علیهالسلام: وضع مالی ما اجازه نمیدهد.
هارون: مگر باغ و زراعت شما درآمدی ندارد؟
امام علیهالسلام: آنها گاهی محصول میدهد و گاهی نمیدهد.
هارون: بدهی هم دارید؟
امام علیهالسلام: آری!
هارون: چقدر است؟
امام علیهالسلام: در حدود ده هزار دینار.
هارون: پسر عمو! آنقدر پول در اختیارت میگذارم که پسران و دخترانت را به ازدواج درآوری و باغهایتان را آباد کنید.
امام علیهالسلام: در این صورت شرط خویشاوندی را مراعات کردهای. خداوند بر این نیت، پاداش عنایت کند. ما با هم خویشاوندیم و پیوند نزدیک داریم. عباس جد شما، عموی پیغمبر و عموی جدم علی علیهالسلام است. بنابراین ما از یک نژادیم و با چنین نعمت و قدرتی که خداوند در اختیار تو قرار داده انجام این گونه عملی از شما بدور نیست.
هارون: حتما انجام خواهم داد و منت هم دارم.
امام علیهالسلام: خداوند بر زمامداران واجب کرده از فقراء دستگیری کنند، و قرض بدهکاران را بدهند و برهنگان را بپوشانند و بار سنگینی را از دوش بیچارگان بردارند و به مستمندان نیکی و احسان کنند و تو شایستهترین افراد به انجام این کارها هستی.
بار دیگر هارون گفت: این کارها را انجام خواهم داد. یا ابالحسن!
در این وقت موسی بن جعفر علیهالسلام از جای برخاست و هارون نیز به احترام او از جا بلند شد. صورت و چشمانش را بوسید. سپس روی به جانب من و برادرانم امین و مؤتمن گفت:
- رکاب پسر عمو و سرورتان را بگیرید تا سوار شود و لباسهایش را مرتب کنید و او را تا منزلش بدرقه کنید. در بین راه موسی بن جعفر پنهانی به من گفت:
- خلافت بعد از پدرت به تو خواهد رسید. هنگامی که به خلافت رسیدی با فرزندم خوشرفتاری کن. بدین ترتیب ما حضرت را به خانه رسانیدیم و بازگشتیم. من جسورترین فرزند پدرم هارون بودم. وقتی که مجلس خلوت شد گفتم:
- پدر! این مرد که بود که این همه درباره او احترام نمودی؟ از جای برخاستی، به استقبالش شتافتی و او را در بالای مجلس جای دادی و خود پایینتر از او نشستی. به ما دستور دادی رکابش را بگیریم و تا منزلش بدرقه کنیم.
گفت: او به راستی امام و پیشوای مردم و حجت خداست.
گفتم: مگر این امتیازها مخصوص شما نیست؟
گفت: نه! من به ظاهر پیشوای مردم هستم. از راه غلبه و زور بر جامعه حکومت میکنم. پسرم! به خدا سوگند او به خلافت از من و تمام مردم سزاوارتر است. ولی ریاست این حرفها را نمیفهمد. تو که فرزند من هستی اگر در خلافت و ریاست من چشم طمع داشته باشی، سر از پیکرت برمیدارم. سلطنت عقیم و خوشایند است و خویشاوندی نمیشناسد.
این جریان گذشت. وقتی که هارون خواست از مدینه به مکه حرکت کند، دستور داد کیسهای سیاه که در آن دویست دینار بود آوردند و به فضل بن ربیع گفت: این کیسه را به موسی بن جعفر بده و به او بگو، چون فعلا وضع مالی ما خوب نیست، بیشتر از این نتوانستم به شما کمک کنم.
در آینده نزدیک احسان بیشتری به شما خواهم کرد.
من از جا برخاستم و گفتم:
- چگونه است! فرزندان مهاجر و انصار و سایرین بنی هاشم و کسانی که حسب و نسب آنها را نمیشناسی، پنج هزار دینار یا چیزی کمتر از آن جایزه دادی، اما موسی بن جعفر را با آن همه احترام و تجلیل که از ایشان به عمل آوردی، دویست دینار برابر با کمترین جایزهای که به مردم دادی، به او میدهی؟
گفت: ای بیمادر! ساکت باش. اگر آنچه به او وعده دادم، بپردازم از او در امان نخواهم بود و اطمینان ندارم که فردا صد هزار شمشیر زن، از شیعیان و دوستان او در مقابل من قیام نکنند. تنگدستی او و خانوادهاش برای ما و شما بهتر است از اینکه ثروت داشته باشند. (56)
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
صبح عاشورا امام حسین علیهالسلام دستور داد خیمهها را زدند یکی از خیمهها را برای شستشو و نظافت تعیین گردید. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
گروهی از اصحاب امام صادق علیهالسلام خدمت حضرت نشسته بودند که ایشان فرمودند: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
یکی از اصحاب بزرگ پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم به نام ابوطلحه پسری داشت که بسیار مورد محبت او بود. اتفاقاً سخت بیمار شد. مادر آن پسر همین که احساس کرد نزدیک است بچه از دنیا برود ابوطلحه را به بهانهای نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرستاد. پس از اینکه ابوطلحه از منزل خارج شد طولی نکشید که بچه از دنیا رفت.ام سلیم مادر، جسد فرزندش را در جامهای پیچید و در گوشه اتاق گذاشت و به اعضای خانواده سفارش کرد که به ابوطلحه خبر مرگ بچه را نگویند سپس غذای مطبوعی تهیه نمود و خود را با عطر و وسایل آرایش آراست و برای پذیرایی شوهرش آماده شد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
در اواخر تابستان ئو در شب دوازدهم ماه رجب سال 218 (ه- ق) مأمون خلیفه عباسی از دنیا رفت و در ناحیه طرسوس (79) به خاک سپرده شد. برادرش معتصم زمام خلافت را عهدهدار گشت. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی عثمان در آستانه مسجد نشسته بود. شخص فقیری به نزدش آمد و از او کمک مالی خواست. عثمان دستور داد. پنج درهم به او بخشیدند. فقیر گفت: این مبلغ برایم کافی نیست. مرا به کسی راهنمایی کن که مبلغ بیشتری به من کمک کند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
در جنگ جمل، حضرت علی علیهالسلام فرزندش محمد حنفیه را طلبید و نیزه خود را به او داد و فرمود: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
خداوند به یکی از پیامبران بنی اسرائیل وحی کرد که مردی از امت او سه دعایش نزد من مستجاب است. پیامبر آن مرد را از این مطلب آگاه ساخت. مرد نیز پیش همسر خود رفت جریان را به وی نقل کرد زن اصرار کرد که یکی از دعاها را درباره ایشان انجام دهد. مرد هم پذیرفت. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بانوی بانوان فاطمه علیها السلام روزی نزد پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم آمد و از برخی مشکلات زندگی شکایت کرد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
عبدالاعلی یکی از شیعیان بوده که در کوفه زندگی میکرد، میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
پس از دفن آن دانشمند به کاروانی که برای تجارت عازم عربستان بود پیشنهاد کردم تمام سرمایهام را در اختیار شما میگذارم مرا همراه خود ببرید! نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
پرسیدم: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
شبانه اندکی خوراکی با خود برداشتم و مخفی از خانه اربابم بیرون آمدم و خود را در قبا به پیغمبر صلی الله علیه و آله رساندم. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ام کلثوم دختر امیرالمؤمنین علیهالسلام میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
شخصی محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله وارد شد و از ایشان درخواست نمود تا به او توصیهای بنمایند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 داستان های بحارالانوار ، شوخی در صبح عاشورا
بریر با عبدالرحمان انصاری در کنار خیمه نظافت ایستاده بودند تا سیدالشهداء بیرون آید و آنها برای نظافت و استعمال نوره یکی پس از دیگری وارد شوند.
بریر در این موقعیت حساس با عبدالرحمن به شوخی پرداخت و کاری میکرد که ایشان را بخنداند.
عبدالرحمن گفت:
ای بریر! مزاح میکنی! و میخندی؟ اکنون وقت مزاح و خنده نیست.
بریر در پاسخ گفت:
تمام خویشاوندانم میدانند که من اهل مزاح و سخن باطل نبودهام، نه در جوانی و نه در پیری.
اما این شوخی و خنده را که اکنون میکنم به خاطر مژده آن نعمتی (بهشت) است که در پیش داریم و به آن خواهیم رسید.
سوگند به خدا! که بین ما و هم آغوشی با حوریان بهشتی هیچ فاصلهای نیست جز این که یک حمله از طرف دشمن بشود و ما جان خویش را در یاری فرزند رسول خدا فدا کنیم چه قدر دوست دارم هر چه زودتر انجام گیرد.(35)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، شمش طلا و معجزه امام صادق
- خزانههای زمین و کلیدهایش در نزد ماست، اگر با یکی از دو پای خود به زمین اشاره کنم، هر آینه زمین آنچه را از طلا و گنجها در خود پنهان داشته، بیرون خواهد ریخت!
بعد، با پایشان خطی بر زمین کشیدند. زمین شکافته شد، حضرت دست برده قطعه طلایی را که یک وجب طول داشت، بیرون آوردند!
سپس فرمودند:
- خوب در شکاف زمین بنگرید!
اصحاب چون نگریستند، قطعاتی از طلا را دیدند که روی هم انباشته شده و مانند خورشید میدرخشیدند.
یکی از اصحاب ایشان عرض کرد:
- یا بن رسول الله! خداوند تبارک و تعالی این گونه به شما از مال دنیا عطا کرده، و حال آنکه شیعیان و دوستان شما این چنین تهیدست و نیازمند؟
حضرت در جواب فرمودند:
- برای ما و شیعیان ما خداوند دنیا و آخرت را جمع نموده است. ولایت ما خاندان اهلبیت بزرگترین سرمایه است، ما و دوستانمان داخل بهشت خواهیم شد و دشمنانمان راهی دوزخ خواهند گشت!(58)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، شکیبایی مادرانه
هنگامی که ابوطلحه به خانه آمد پرسید: حال فرزندم چگونه است؟ زن گفت: استراحت کرده.
سپس ابوطلحه گفت: غذایی هست بخوریم؟ ام سلیم فوری برخاست و غذا را آورد پس از صرف غذا خود را در اختیار ابوطلحه گذاشت و با وی همبستر شد. در این حین به وی گفت: ای ابوطلحه! اگر امانتی از کسی نزد ما باشد و آن را به صاحبش بازگردانیم، ناراحت میشوی؟
ابوطلحه: سبحان الله! چرا ناراحت باشم. وظیفه ما همین است.
زن: در این صورت به تو میگویم پسرت از طرف خدا نزد ما امانت بود که امروز او امانت خود را باز گرفت.
ابوطلحه بدون تغییر حال گفت: اکنون من به صبر شکیبایی از تو که مادر او بودی سزاوارترم. آن گاه ابوطلحه از جا حرکت کرد و غسل نمود و دو رکعت نماز خواند. پس از آن محضر پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم رسید و داستان همسرش را به عرض پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم رساند.
سپاس خدای را که در میان امت من زنی همانند زن بردبار بنی اسرائیل قرار داد.
از حضرت سؤال شد شکیبایی آن زن چگونه بود؟
فرمود: در بنی اسرائیل زنی بود که دو پسر داشت. شوهرش دستور داد برای مهمانان غذا تهیه کند غذا آماده شد و مهمانان آمدند بچهها مشغول بازی بودند که ناگهان هر دو به چاه افتادند زن نخواست آن مهمانی به هم بخورد و مهمانان ناراحت شوند جنازه بچهها را از چاه بیرون آورد و در پارچهای پیچید و در کنار اتاق گذاشت پس از رفتن مهمانها خود را آرایش کرد و برای همسرش آماده شد پس از فراغت از بستر، مرد پرسید: بچهها کجایند؟ زن گفت: اتاق دیگرند.
مرد بچهها را صدا زد ناگهان آن دو کودک زنده شده و به سوی پدر دویدند زن که این منظره را دید گفت:
- سبحان الله! به خدا سوگند این دو کودک مرده بودند و خداوند به خاطر شکیبایی و صبر من آنها زنده کرد.(77)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، شعله حسد
معتصم که از هر راه ممکن جهت تثبیت پایههای زمامداری خویش تلاش میکرد، برای جلوگیری از خطرهای احتمالی از ناحیه امام جواد علیهالسلام و اینکه تحت مراقبت شخصی قرار گیرند، ایشان را از مدینه به بغداد آورد.
هنوز از اقامت امام علیهالسلام در بغداد مدت زیادی نگذشته بود که به اشاره معتصم خلیفه عباسی به وسیله زهر آن حضرت به شهادت رسیدند. این حادثه، به دنبال ماجرایی پیش آمد که داستانش چنین است.
زرقان دوست صمیمی ابن ابی دآد(80) بود میگوید:
روزی ابن ابی دآد از نزد معتصم بازگشت در حالی که سخت غمگین بود. علت اندوه را جویا شدم. پاسخ داد:
- امروز آروز کردم که کاش بیست سال پیش از این مرده بودم.
گفتم:
- برای چه؟
جواب داد:
- به خاطر واقعهای که از ابوجعفر، امام جواد علیهالسلام، در حضور معتصم علیه من رخ داد.
- مگر چه پیش آمد؟
- دزدی را نزد مجلس خلیفه آوردند دزد به سرقت خود اعتراف کرد و از خلیفه خواست با اجرای حد او را پاک سازد.
خلیفه فقها را گرد آورد و ابو جعفر را نیز حاضر کرد، از ما پرسید دست دزد از کجا باید قطع شود؟ من گفتم:
از مچ دست.
گفت:
به چه دلیل؟
گفتم:
دست از انگشتان است تا مچ، زیرا که خداوند در آیه (تیمم) فرموده است: فامسحوا بوجوهکم و ایدیکم(81) صورت و دستهایتان را مسح کنید منظور از دست در این آیه، انگشتان تا مچ دست است.
عدهای از فقها نیز با من موافق شدند و گفتند دست دزد باید از مچ قطع گردد، ولی عدهای دیگر گفتند دست دزد را از آرنج باید قطع کرد، چون خداوند در آیه وضو میفرماید: و ایدکم الی المرافق یعنی دستهای خویش را تا آرنجها بشویید! و این آیه دلالت دارد بر اینکه حد دست آرنج است.
سپس معتصم رو به ابو جعفر کرد و پرسید:
در این مسأله چه نظر دارید؟
ایشان اظهار نمود:
حاضران در این باره سخن گفتند، مرا معاف بدار!
متعصم بار دیگر سخنش را تکرار کرد و او عذر خواست. در آخر، معتصم گفت تو را به خداوند سوگند! آنچه را در این باره میدانی بگو.
امام جواد علیهالسلام گفت:
حال که مرا قسم دادی، نظرم را میگویم. اینها به خطا رفتند زیرا فقط انگشتان دزد باید قطع شد، و کف دست بماند.
معتصم پرسید:
دلیل این فتوا چیست؟
گفت: رسول خدا صلی الله علیه وآله و سلم فرمود است سجده با هفت عضو بدن تحقق مییابد، صورت (پیشانی)، دو کف دست، دو سر زانو، دو پا (دو انگشت بزرگ پا.) بنابراین، اگر دست دزد از مچ یا از آرنج قطع شود، دیگر دستی برای او نمیماند تا هنگام سجده آن را بر زمین گذارد.
و نیز خدای متعال فرموده است:
و ان المساجد لله فلا تدعوا مع الله احداً سجده گاهها از آن خداست. پس هیچ کس را همپایه و همسنگ با خدا قرار ندهید منظور از سجده گاهها اعضای هفتگانه است که سجده بر آنها انجام میگیرد، و آنچه برای خداست قطع نمیشود.
معتصم از این بیان خداست قطع نمیشود.
معتصم از این بیان خوشش آمد و دستور داد فقط انگشتان دزد را قطع کردند.
ابن ابی دآد میگفت:
در این هنگام، حالتی بر من رخ داد که گویی قیامت بر پا شده است و آرزو کردم که کاش مرده بودم و چنین روزی را نمیدیدم.
پس از سه روز نزد معتصم رفته به او گفتم:
توصیه خیرخواهانه خلیفه بر من واجب است، من میخواهم در موردی با شما صحبت کنم که میدانم به واسطه آن وارد آتش جهنم میشوم.
معتصم گفت:
کدام صحبت؟
گفتم:
خلیفه در مجلس خویش، فقها و علما را برای حکمی از احکام دین جمع میکند و از آنان در شرایطی که رؤسای لشگری و کشوری حضور دارند و تمام گفتگوها را میشنوند، حکم مسألهای را میپرسند و آنان جواب میدهند، ولی نظر فقها را نمیپذیرند و تنها سخن مردی را قبول میکنند که نیمی از مسلمانان به امامت و پیشوایی وی اعتقاد دارند و ادعا میکنند که او سزاوار خلافت است، این کار برای خلیفه پسندیده نیست!
در این هنگام سیمای خلیفه دگرگون شد و فهمید چه اشتباهی کرده آن گاه گفت:
خداوند تو را پاداش دهد که مرا توصیه خوبی کردی.
سپس روز چهارم به یکی از دبیران (کتاب) دستور داد ابو جعفر، (امام جواد علیهالسلام)، را به خانهاش دعوت کند. او نیز چنین کرد، ولی امام نپذیرفت و عذر خواست. اما وی در دعوت خویش اصرار ورزید و گفت: من شما را به مهمانی دعوت میکنم و آرزو دارم قدم به خانهام بگذارید تا من از مقدم شما تبرک جویم. چند تن از وزرای خلیفه نیز آرزوی دیدار شما را در منزل من دارند.
امام علیهالسلام ناچار! دعوت وی را نپذیرفت و به خانهاش رفت، اما آنان در غذای وی زهر ریخته بودند.
به محض اینکه از غذا میل نمود، احساس کرد آغشته به زهر است، از این رو تصمیم گرفت حرکت کند. میزبان از ایشان خواست بماند ولی حضرت در پاسخ فرمود:
اگر در خانه تو نباشم برای تو بهتر است!
امام جواد علیهالسلام، برای مدتی سخت ناراحت بود تا آنکه زهر در اعضای بدنش اثر کرد و چشم از جهان فروبست.(82)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، شرایط دریافت کمک مالی
عثمان گفت: برو پیش آن جوانان که میبینی و با دست خود اشاره به گوشهای از مسجد کرد که حضرت امام حسن و امام حسین علیهما السلام و عبدالله بن جعفر در آنجا نشسته بودند.
مرد فقیر پیش آنها رفت. سلام داد و اظهار حاجت نمود.
امام حسن علیهالسلام به خاطر اینکه از رحمتهای اسلام سوء استفاده نشود، پیش از آنکه به او کمک کند فرمود:
- ای مرد! از دیگران درخواست کمک مالی فقط در سه مورد جایز است:
1- دیهای که انسان بر ذمه دارد و از پرداخت آن عاجز است.
2- بدهی کمر شکن داشته باشد و از پرداخت آن ناتوان باشد.
3- مسکین و درمانده گردد و دستش به جایی نرسد.
کدام یک از این سه مورد برای تو پیش آمده است؟
فقیر گفت: اتفاقاً گرفتاری من در یکی از این سه مورد است امام حسن علیهالسلام پنجاه دینار و امام حسین علیهالسلام چهل و نه دینار و عبداله بن جعفر چهل و هشت دینار به او دادند.
مرد فقیر برگشت و از کنار عثمان خواست بگذرد. عثمان پرسید:
- چه کردی؟
فقیر پاسخ داد: پیش تو آمدم و پول خواستم. تو هم مبلغی به من دادی و از من نپرسیدی این پولها را برای چه میخواهی؟ ولی نزد آن سه نفر که رفتم وقتی کمک خواستم، یکی از آنان (امام حسن) پرسید: برای چه منظوری پول درخواست میکنی؟ و فرمود: تنها در سه مورد میتوان از دیگران کمک مالی درخواست نمود. (دیه عاجز کننده، بدهی کمر شکن و فقر زمین گیر کننده). من هم گفتم گرفتاریم یکی از آن سه مورد است. آن گاه یکی پنجاه دینار و دومی چهل و نه دینار و سومی چهل و هشت دینار به من دادند. عثمان گفت: هرگز نظیر این جوانان را نخواهی یافت! آنان کانون دانش و حکمت و سرچشمه کرامت و فضیلتند.(24)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، شجاعتر از پسر علی
- با این نیزه به سپاه دشمن حمله کن!
محمد حنیفه نیزه را گرفت و به دشمن حمله کرد، گروهی زا سپاه دشمن جلوی او را گرفتند، او نتوانست پیش روی کند، به عقب برگشت و به خدمت پدر رسید. در این هنگام، امام حسن علیهالسلام نیزه را گرفت و به سوی دشمن شتافت. پس از مدتی، با نیزهای خون آلود نزد پدر آمد. هنگامی که محمد حنفیه آن شجاعت را از امام علیهالسلام مشاهده کرد، بر اثر احساس شکست، سرخ و سرافکنده شد. حضرت علی علیهالسلام به او فرمود:
- ناراحت نباش! او پسر پیامبر و تو پسر علی هستی!(32)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، سه دعا که به هدر رفت
آنگاه زن گفت از خدا بخواه من از زیباترین زنان باشم.
مرد دعا کرد زن زیباترین زمان خود گشت. چندان نگذشت شدیداً مورد توجه پادشاهان هواپرست و جوانان ثروتمند و عیاش قرار گرفت.
به شوهر پیر و فقیر خود اعتنا نمیکرد و روش ناسازگاری و بد رفتاری را به همسرش در پیش گرفت.
مرد مدتی با او مدارا نمود هنگامی که دید روز به روز اخلاق او بدتر میشود دیگر رفتارش قابل تحمل نیست، دعا کرد خداوند او را به صورت سگی در آورد و دعا مستجاب شد... پس از این ماجرا فرزندان آن زن دور پدر جمع شده گریه و ناله کردند و اظهار میداشتند مردم مرا سرزنش میکنند که مادرمان به صورتی سگی در آمده و از پدر خواستند مادرشان بصورت اولیه باز گردد و مرد نیز دعا کرد. زن به حال اول بازگشت. و بدین گونه سه دعای مستجاب آن مرد هدر رفت.(106)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، سه جمله زیبا در لوح
پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم لوحی به او داد و فرمود:
دخترم! آنچه را در لوح نوشته شده بخوان و به خاطر بسپار!
زهرا بر آن نگریست و دید نوشته شده:
من کان یومن بالله و الیوم الاخر فلا یوذی جاره، و من کان یومن بالله و الیوم الاخر فلیکرم ضیفه، و من کان یومن بالله و الیوم الاخر فلیقل خیرا او یسکت.
هر کس به خدا و روز قیامت ایمان دارد همسایه خود را نباید بیازارد و هر کس به خدا و روز قیامت ایمان دارد باید مهمانش را احترام کند هر کس به خدا و روز قیامت ایمان دارد باید سخن حق بگوید یا سکوت کند.(29)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، سه توصیه مهم امام صادق
بعضی از دوستان و پیروان امام صادق علیهالسلام نامهای به امام نوشتند و در آن نامه چند مسأله که مورد احتیاج بود سؤال کردند و به من نیز گفتند تا درباره حق مسلمان بر برادر مسلمانش شفاهاً از امام سؤال کنم.
وارد مدینه شده، به محضر امام رسیدم. نامه دوستان را به امام تقدیم کردم و نیز این سؤال را نیز مطرح کردم حق مسلمان بر برادر مسلمانش چیست؟
حضرت جواب نامه دوستان را داد، ولی به سؤال شفاهی من پاسخ نگفت.
هنگامی که خواستم به کوفه برگردم، برای خداحافظی محضر امام علیهالسلام رسیدم.
عرض کردم:
- یا بن رسول الله! من از شما مطلبی پرسیدم، پاسخم ندادی.
حضرت فرمود:
- من عمداً پاسخ نگفتم.
- برای چه؟
- زیرا میترسم حقیقت را بگویم و شما عمل نکنید و کافر شوید.
سپس امام علیهالسلام فرمود:
- اکنون بدان که از سختترین و مهمترین واجبات خدا بر خلقش سه چیز است:
1. رعایت عدل و انصاف بین خود و دیگران تا حدی که آنچه برای خود نمیپسندد، برای برادر مؤمنش نپسندد.
2. دیگر اینکه، مال خود را از برداران مسلمان مضایقه نکند و با آنان همکاری صمیمانه داشته باشد.
3. یاد کردن خداست در همه حال. اما منظورم از یاد خدا پیوسته گفتن سبحان الله و الحمدلله نیست، بلکه مقصودم این است که مسلمان باید چنان باشد که هرگاه بارکار حرامی مواجه شد، یاد خدا مانع گردد و او را از ارتکاب گناه باز دارد.(53)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، سلمان عازم مدینه شد
آنها قبول کردند. ولی در بین راه به من خیانت کرده به عنوان برده به یک نفر از یهودیان فروختند. او امر به محل خود که پر از درختان خرما بود برد. من به طمع اینکه آنجا همان سرزمین موعود است، به سر بردم. ولی آنجا نبود. تا اینکه یکی از یهودیان (بنی قریظه) مرا از آن یهودی خرید همراه خود به مدینه برد.
همین که مدینه را دیدم با آن نشانهها که آن دانشمند گفته بود شناختم اینجا همان محلی است که پیامبر به آنجاهجرت خواهد کرد. بدین جهت با خوشحالی در نخلستان آن شخص مشغول کار شدم. اما همیشه منتظر ظهور حضرت محمد صلی الله علیه و آله بودم. یک وقت متوجه شدم پیامبر در مکه ظهور کرده است.
چون برده بودم نمیتوانستم بیشتر تحقیق کنم. سرانجام پیامبر صلی الله علیه و آله با همراهی چندتن از یاران به مدینه هجرت کرد و در محلی به نام قبا فرود آمد...
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، سلمان در مکتب اسقفهای مسیحی
بزرگترین عالم دین مسیح کیست؟
گفتند: اسقف رئیس کلیسا.
به حضورش رسیدم و گفتم:
میخواهم در خدمت شما باشم و مرا تعلیم و تربیت کنی. او هم پذیرفت.
مدتی در محضر وی به کسب و دانش پرداختم. او آدمی دنیا دوست بود. چندان مورد رضایتم نبود... چشم از جهان فرو بست.
جانشین او آدمی زاهد و باتقوا بود، مدتی با میل و رغبت نزدش ماندم، ولی طولی نکشید او هم دنیا را وداع گفت.
پیش از وفاتش از راهنمایی خواستم که بعد از فوت او نزد چه کسی بروم و به چه کسی مرا سفارش میکنی؟
گفت: فرزندم من دانشمندی را در موصل سراغ دارم که مرد وارسته است پس از فوت من نزد ایشان برو!
من به موصل رفتم محضر آن دانشمند رسیدم و گفتم:
فلانی مرا به شما توصیه کرده است. مدتی نزد ایشان بودم، مرگ او نیز فرا رسید.
گفتم:
شما دنیا را وداع میکنید، مرا به چه شخصی توصیه میکنید؟ گفت: فرزندم! شخص شایستهای را سراغ ندارم جز آنکه مردی در نصیبین است او انسانی لایق میباشد پیش او برو!
پس از فوت او به نصیبین رفتم و خدمت آن عالم رسیدم او را مرد شایسته دیدم مدتی در نزدشان ماندم تا اینکه وفات نمود هنگام مرگ مرا سفارش کرد پیش دانشمندی در عموریه (یکی از شهرهای شام) بروم من به عموریه رفتم و خدمت آن دانشمند مسیحی رسیدم. او هم مرد لایقی بود. مدتی در نزد او به کسب و دانش پرداختم... هنگام مرگ او نیز رسید. از او درخواست کردم مرا به کسی سفارش کند؟
وی گفت:
کسی را مثل خودم باشد سراغ ندارم ولی در آیندهای بسیار نزدیک پیامبری در سرزمین عرب برانگیخته خواهد شد که از زادگاه خود (مکه) به جایی که از درختان نخل پوشیده و بین دو بیابان سنگلاخ قرار دارد (مدینه) هجرت خواهد کرد و از نشانههای آن پیامبران این است:
1 - در میان دو شانه او مهر نبوت نقش بسته است.
2 - هدیه را میپذیرد و از آن میخورد.
3 - اما از صدقه نمیخورد.
با این نشانهها او را به خوبی میشناسی شما باید خود را به او برسانی!
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، سلمان در مقام شناسایی پیامبر
گفتم: شنیدم شما مرد صالح هستید و عدهای از پیروانتان با شما هستند من مقداری خوراک همراه دارم صدقه است. مخصوص مستمندان میباشد و شما نیز چنین هستید؟ آن را از من بپذیرد.
پیامبر به یاران خود فرمود:
بخورید ولی خودش میل نفرمود. با خود گفتم:
اینکه پیغمبر صدقه نخورد، یکی از نشانههایی است که به من گفته بودند. پیغمبر صدقه نمیخورد.
سپس به خانه برگشتم. پیامبر نیز به شهر مدینه وارد شد، من مقداری خوراکی همراه خود بردم و گفتم: دیدم شما صدقه میل نفرمودید و این هدیه من به شماست. پیغمبر صلی الله علیه و آله و اصحابش از آن میل فرمودند.
گفتم این نشانه دوم که هدیه را پذیرفت.
با خوشحالی به خانه برگشتم. در جستجوی نشانه سوم بودم، یار دیگر به خدمت حضرت رفتم. او همراه اصحابش دنبال جنازهای میرفت.
دو عبا بر تن داشت: یکی را پوشیده و دیگری را به دوش انداخته بود. اطراف پیامبر میگشتم تا نشانه مهر نبوت را در شانه او ببینم. همین که متوجه منظور من شد عبا را از دوش خود برداشت. علامت و مهر را همان گونه که برایم گفته بودند دیدم. خود را روی پایش انداختم و آن را میبوسیدم و گریه میکردم. مرا به نزد خود خواست، رفتم در کنارش نشستم.
پیامبر مایل بود سرگذشتم را برای اصحاب نقل کنم و من نیز ماجرای خویش را از اول تا به آخر بازگو کردم، از آن زمان اسلام را پذیرفته مسلمان شدم.
چون برده بودم نمیتوانستم از برنامههای اسلام به طور آزاد استفاده کنم، به پیشنهاد پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله با ارباب خود قرار بستم که تدریجاً با پرداخت قیمت خود آزاد گردم. با همکاری مسلمانان و عنایت خداوند آزاد گشتم و اکنون به عنوان یک مسلمان آزاد زندگی میکنم. گرچه به خاطر بردگی نتوانستم در جنگ بدر و احد در کنار رسول خدا باشم ولی در جنگ خندق و جنگهای دیگر شرکت کردهام.(87)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، سفره افطار
در شب نوزدهم ماه رمضان دو قرص نان جو، یک کاسه شیر و مقداری نمک در یک ظرف برای افطار خدمت پدر آوردم. وقتی نمازش را به اتمام رساند. برای افطار آماده شد.
هنگامیکه نگاهش به غذا افتاد به فکر فرو رفت. آنگاه سرش را تکان داد و با صدای بلند گریست و فرمود:
- عزیزم! برای افطار پدرت دو نوع خورش (شیر و نمک)، آن هم در یک ظرف آماده ساختهای؟
تو با این عمل میخواهی فردای قیامت برای حساب در محضر خداوند بیشتر بایستم؟
من تصمیم دارم همیشه دنباله رو برادر و پسر عمویم رسول خدا صلی الله علیه و آله باشم. هرگز برای آن حضرت دو نوع خورش در یک ظرف آورده نشد تا آنکه چشم از جهان فرو بست.
دختر عزیزم! هر کس در دنیا خوردنیها، نوشیدنیها، و لباسهایش از راه حلال و پاک تهیه گردد، روز قیامت در دادگاه الهی بیشتر خواهد ایستاد و چنانچه از راه حرام باشد علاوه بر بیشتر ایستادن عذاب هم خواهد داشت زیرا که در حلال این دنیا حساب و در حرام آن عذاب است. (15)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، سفارشهایی از پیامبر
حضرت این گونه توصیه فرمودند:
- من به تو سفارش میکنم برای خدا شریک قرار ندهی، اگر چه در آتش بسوزی و شکنجه ببینی!
پدر و مادرت را نیز اذیت مکن و به آنان نیکی کن، زنده باشند یا مرده. اگر دستور دهند که از خانواده و زندگیت دست برداری چنین کن! و این نشانه ایمان است. آنچه که اضافه داری در اختیار برادر دینیات بگذار!
در برخورد با برادر مسلمانت گشاده رو باش!
به مردم اهانت مکن و باران رحمتت را بر آنان ببار!
هر کدام از مسلمانان را دیدار کردی سلام برسان!
مردم را به سوی اسلام دعوت کن!
بدان که هر کارگشایی تو ثواب بنده آزاد کردن را دارد، بندهای که از فرزندان یعقوب است.
بدان که شراب و تمام مست کنندهها حرامند.(8)
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))