حكايات موضوعي ، ریا ، اعاده نماز

مرد زاهدی به میهمانی شخص بزرگی رفت و به هنگام غذا خوردن، بر خلاف عادت هر روزه‏اش، کمتر غذا خورد و سپس سجاده خویش را در گوشه‏ای گشود و بر خلاف عادت، نمازش را طولانی خواند.
پس از پایان میهمانی به اتفاق پسرش - که در مجلس بود - راهی خانه گشت.
وی پس از رسیدن به خانه، همسرش را صدا زد و گفت: غذایی حاضر کن که گرسنه‏ام!
پسرش با تعجب گفت: ای پدر! مگر به اندازه کافی غذا نخوردی؟
پدر گفت: کم غذا خوردم تا در میهمانی، آدم پر خوری جلوه ننمایم و بتوانم برای روزهای آینده، از موقعیتی که کسب کرده‏ام بهره برداری کنم!
پسر به او گفت: پدر جان! نماز را هم غذا کن که چیزی نکردی که به کار آید(204)!


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، ریا ، از خود راضی‏

عابدی از بنی اسرائیل پس از عبادت سالیان دراز از خداوند در خواست کرد که مقامش را به وی نشان دهد.
در خواب به او الهام شد، که تو در نزد خدا هیچ عمل شایسته‏ای نداری؛ زیرا هرگاه عملی انجام می‏دادی، آن را به اطلاع مردم می‏رساندی. پاداش چنین اعمالی همان خشنودی تو از ابراز آن است(200).


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، ریا ، احساس غرور

زمانی که حاج شیخ عباس قمی در مشهد ساکن بود، جمعی از مؤمنان و بزرگان مشهد از ایشان در خواست کردند که در ماه مبارک رمضان، در مسجد گوهر شاد نماز جماعت بر پا کند و سمت امامت جماعت را بپذیرد.
ایشان این دعوت را پذیرفت. وی یک روز پس از اتمام نماز ظهر، مسجد را ترک کرد و به کسانی که نزدیکش بودند گفت: نماز عصر را به انتظار من نباشید! ایشان به خانه برگشت و تا آخر ماه مبارک رمضان، دیگر به نماز جماعت حاضر نشد!
هنگامی که یکی از علما از ایشان پرسید: چرا نماز جماعت را تعطیل کردید، در جواب گفت: در رکوع رکعت چهارم، وقتی متوجه شدم که صدای اقتدا کنندگان پشت سرم که گفتند: یا الله، یا الله، ان الله مع الصابرین، از راه دور به گوشم می‏رسد، در خودم احساس نشاط و غرور کردم و این خود بهترین دلیل بود برای من که برای امامت، اهلیت ندارم و دیگر نمی‏توانم چنین بار گرانی را تحمل کنم(199).


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، دوستی و محبت خدا ، ملاقات دوست‏

امام صادق (علیه السلام) فرمود:
وقتی خداوند اراده کرد روح ابراهیم (علیه السلام) را قبض کند، ملک الموت را به سویش فرستاد.
عزرائیل به نزد ابراهیم (علیه السلام) آمد و به او سلام داد.
ابراهیم (علیه السلام) جواب او را داد و گفت: به دیدار من آمده‏ای یا اینکه کار دیگری داری.
عزرائیل گفت: آمده‏ام تو را قبض روح کنم.
ابراهیم گفت: هل رایت خلیلاً یمیت خلیلاً؛ آیا دیده‏ای که دوست، دوست خود را بمیراند.
عزرائیل برگشت. خداوند به او فرمود: برگرد و به وی بگو: هل رایت حبیبا یکره لقاء حبیبه؛ آیا دیده‏ای که دوستی از ملاقات دوست خود کراهت داشته باشد؛ بلکه دوست، دیدار دوستش را دوست دارد.
ابراهیم (علیه السلام) گفت: ای ملک الموت! حال، مرا قبض روح کن!


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، دوستی و محبت خدا ، مرگ عاشقان‏

مردی که عاشق خدا بود بیمار شد. شخصی به عیادت او رفت؛ اما در آن بحران بیماری، او را خوشحال و خندان دید.
عیادت کننده پرسید: علت شادمانی تو در این حالت چیست؟
بیمار تبسمی کرد و گفت:
ای عزیز! پرده‏ها از مقابل چشمم کنار رفته و محبوب خویش را نزدیک می‏بینم، اگر تو نیز عاشق خداوند باشی هنگام مرگ و وصل به او شادمان خواهی بود.


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، دوستی و محبت خدا ، علاقه به غیر

حضرت سلیمان (علیه السلام) مشاهده کرد که گنجشک نری به ماده خود می‏گوید: چرا در مقابل من تمکین نمی‏کنی، من اگر بخواهم، گنبد و بارگاه سلیمان (علیه السلام) را با منقارم می‏گیرم و به دریا می‏اندازم!
سلیمان (علیه السلام) تعجب کرد و خندید و هر دو را احضار کرد.
وی اول به گنجشک نر گفت: مگر تو می‏توانی کاخ سلیمان (علیه السلام) را با منقارت بگیری؟
گنجشک نر گفت: خیر! ولی هر کس دوست دارد خودش را در مقابل جفت خود، بزرگ، با عظمت و مقتدر نشان دهد.
آنگاه سلیمان (علیه السلام) به گنجشک ماده فرمود: چرا در مقابل جفت خود تمکین نمی‏کنی.
گنجشک ماده گفت: یا نبی الله! او مرا دوست ندارد؛ زیرا می‏بینم به غیر من هم علاقه می‏ورزد.
بعد از این ماجرا، سلیمان به خود پرداخت و بین خود و خدا نگاه کرد و تا چهل روز می‏گریست.


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، دوستی و محبت خدا ، عشق و مبهوتی‏

مجنون وقتی نام لیلی را بر دیواری دید، شیفته نقش نام او شد. او هفت شبانه روز در مشاهده آن نوشته نشست و هیچ آب و غذا نخورد.
گفتند: ای مجنون! چگونه هفت شبانه روز بدون غذا و آب به سر آوردی؟
گفت: ای بیچاره! کسی که با نام دوست، خوش باشد، غذا و شراب کجا به یادش می‏آید؟
آری، این حال مخلوقی است در عشق مخلوق دیگر، پس اگر مخلوقی بر خالق که دارای کمال مطلق است، عاشق شود چه خواهد شد.


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، دوستی و محبت خدا ، عاشق شیدا

شعیب (علیه السلام) یکی از پیامبران الهی است که موسای کلیم (علیه السلام) مدتی خادم و چوپان او بود و بعد نیز داماد او شد.
این پیامبر خدا، به عشق خدا آن قدر گریست که چشمش نابینا شد.
پس از مدتی، خداوند، چشم او را بینا کرد. شعیب (علیه السلام) باز به عشق خدا آن قدر گریه کرد که چشمش نابینا شد. خداوند دوباره او را بینا کرد و این موضوع چهار بار تکرار شد.
خداوند به شعیب وحی کرد:
ای شعیب! تا کی چنین می‏کنی، اگر گریه هایت بر اثر ترس از آتش جهنم است، من تو را از آن آزاد ساختم و اگر برای به دست آوردن بهشت است، من بهشت را به تو عنایت کردم.
شعیب عرض کرد: ای خدای من و ای سرور من! نه برای ترس از آتش تو گریه می‏کنم و نه برای کسب بهشت تو؛ بلکه چون عشق تو در قلبم گره خورده، صبر و طاقت ندارم و بی قرارم تا دوست خالصت را ملاقات کنم.
خداوند ملاقات با کلیمش، حضرت موسی (علیه السلام) را به او وعده داد و به او وحی کرد: حال که این چنین شیفته و شیدای من هستی، به زودی کلیم خودم موسی (علیه السلام) را خدمتگزار تو می‏سازم و چنین شد.


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، دوستی و محبت خدا ، راه دوستی‏

رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود:
خداوند به موسی وحی کرد:
ای موسی! مرا دوست بدار و به مردم هم بگو مرا دوست بدارند!
موسی عرض کرد:
خداوندا! من تو را دوست دارم؛ ولی چه کنم که مردم تو را دوست بدارند؟
خداوند فرمود: نعمت‏ها و احسان‏های مرا درباره آنها برای ایشان بگو و بلاهایی که من می‏توانم نازل کنم، به آنان گوش زد کن؛ زیرا آنها وقتی فهمیدند، مرا دوست می‏دارند.


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، دوستی و محبت خدا ، دوستی ابراهیم با خدا

خداوند به حضرت ابراهیم (علیه السلام) ثروت بسیاری داد، چنان که چهار صد سگ با قلاده زرین در عقب گوسفندان او بودند.
فرشتگان گفتند: دوستی ابراهیم با خدا، به جهت نعمت هایی است که به او عطا شده است. حق تعالی می‏خواست به آنها نشان دهد، چنین نیست، به جبرئیل فرمود: برو و مرا در جایی که ابراهیم بشنود صدا کن! جبرئیل رفت و وقتی ابراهیم نزد گوسفندان بود، بر بالای تلی ایستاد و به آواز خوش گفت:
سبوح قدوس رب الملائکه و الروح
چون ابراهیم (علیه السلام)، نام خداوند را شنید، جمیع اعضای او به حرکت آمد و فریاد بر آورد:
این مطرب از کجاست که بر گفت نام دوست - تا جان و جامه بذل کنم بر پیام دوست
ابراهیم (علیه السلام) از چپ و راست نگاه کرد، شخصی را بر بلندی، ایستاده دید، به نزد وی دوید و گفت: تو بودی که نام دوست مرا بردی؟
جبرئیل گفت: بله.
جبرئیل باز هم نام حق را تکرار کرد. ابراهیم (علیه السلام) گفت: ای بنده! نام حق را یک بار دیگر بگو، تاثلت گوسفندانم از آن تو شود!
ابراهیم (علیه السلام) گفت: یک بار دیگر بگو تا نصف گوسفندانم از آن تو باشد و جبرئیل باز، گفت.
حضرت ابراهیم (علیه السلام) از کثرت شوق، واله و بی قرار شد و گفت: همه گوسفندانم از تو، یک بار دیگر نام دوست مرا بگو! جبرئیل باز نام خداوند را بر زبان جاری کرد.
ابراهیم (علیه السلام) گفت: مرا دیگری چیزی نیست، خود را به تو دادم، یک بار دیگر نام دوست مرا بگو!
جبرئیل بار دیگر، گفت.
ابراهیم (علیه السلام) گفت: بیا مرا با گوسفندانم ضبط کن که از آن تو هستیم.
جبرئیل گفت: ای ابراهیم! مرا حاجت به گوسفندان تو نیست. من جبرئیلم. خداوند حق دارد که تو را دوست خود گردانیده است؛ چون در وفاداری، کامل، و در مرتبه دوستی، صادق و در اطاعت، مخلص و ثابت قدم هستی!


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، دوستی و محبت خدا ، دوست بهتر

چون زلیخاایمان آورد، حضرت یوسف با او ازدواج کرد. زلیخا از یوسف (علیه السلام) کناره می‏گرفت و به عبادت می‏پرداخت و چون، یوسف در روز او را به خلوت دعوت می‏کرد، زلیخا به او وعده شب می‏داد. و چون شب می‏شد به روز وعده می‏داد.
حضرت یوسف (علیه السلام) به او تندی کرد و گفت: آن دوستی و شوق و محبت‏های تو، چه شد؟
زلیخا گفت: ای پیامبر خدا! من تو را وقتی دوست داشتم که خدایت را نشناخته بودم؛ اما چون او را شناختم همه محبت‏ها را از دل خود بیرون کردم و دیگری را بر او اختیار نمی‏کنم!


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، دوستی و محبت خدا ، خلوت انس‏

هنگامی که حضرت موسی (علیه السلام) با خداوند مناجات می‏کرد، خداوند فرمود: ای فرزند عمران! دروغ می‏گوید کسی که خیال می‏کند مرا دوست دارد و وقتی شب شد می‏خوابد! آیا نباید هر دوستداری، خلوت کردن با حبیب را دوست بدارد؟


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، دوستی و محبت خدا ، آسانی عذاب‏

یکی از پیران طریقت گفت: در بازار بغداد یکی را دیدم که ماموران دولتی به او حمله برده و بی محابا او را می‏زدند. آنها او را زخمی کردند و در آخر، او را خواباندند و هزار تازیانه بر وی زدند؛ اما او آه نگفت!
به نزد او رفتم و گفتم: ای جوانمرد! آن همه زخم‏ها بر تو وارد کردند، چرا آهی نگفتی و جزع و فزع ننمودی، تا شاید بر تو رحم کنند؟
گفت: ای شیخ! معذورم که معشوقم برابرم بود و از بهر وی مرا می‏زدند، پس، از نظاره وی، درد بر من آسان می‏شد.


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، دوستی اهل بیت ، ولایت‏

علامه مجلسی به سند صحیح از امام صادق (علیه السلام) یا امام باقر (علیه السلام) روایت کرده است:
چون مؤمن می‏میرد، با او در قبرش شش صورت داخل می‏شود؛ یکی از آنها خوش روتر، خوش بوتر و پاکیزه‏تر از بقیه صورت هاست. یکی در جانب راست، یکی در جانب چپ، دیگری در پیش رو، یکی در پشت سر و یکی در پایین پا و آنکه خوش سیما است، در بالای سر می‏ایستد. وقتی سؤال یا عذابی از طرفی می‏آید، صورتی که در آن جهت ایستاده مانع می‏شود.
آنکه از همه خوش صورت‏تر است به سایر صورت‏ها می‏گوید: شما کیستید؟ خدا از جانب من، شما را جزای خیر دهد.
آنکه در طرف راست ایستاده، می‏گوید: من نمازم! آنکه در طرف چپ است می‏گوید: من زکاتم! آنکه در پیش روست می‏گوید: من روزه‏ام و آنکه در عقب سر است می‏گوید، من حج و عمره‏ام. آنکه در پایین پاست می‏گوید: من بر و احسان به برادران مؤمنم. پس همه صورت‏ها به آن صورت زیباتر می‏گویند: تو کیستی که از همه ما بهتر و خوشروتر و خوشبوتری؟
او می‏گوید: من ولایت آل محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) هستم!


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، دوستی اهل بیت ، محشور عشق‏

شخصی از اهل خراسان، از راه دور و با رنج فراوان، در حالتی که عشق به اهل بیت (علیه السلام) در وجودش موج می‏زد، با پای پیاده و کفش‏های پاره که پایش را زخمی کرده بود، خدمت امام باقر (علیه السلام) رسید و خدا را به خاطر این ملاقات، شکر کرد و عرض کرد: یا بن رسول الله! هیچ چیز، جز محبت شما اهل بیت مرا به اینجا نکشانده است.
بعد پاهای زخمی شده خود را به حضرت نشان داد. امام فرمود: هر کس هر چه را دوست داشته باشد، با همان محشور می‏شود(191).


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0