حكايات موضوعي ، دوستی اهل بیت ، عشق ولایت
حجر بن عدی چون زمان شهادت او و شش نفر از یارانش فرا رسید، به جلاد گفت: اگر بناست فرزندم (همام) را به قتل برسانید، اول او را بکشید. چون دلیل خواستند، گفت: ترسیدم او برق شمشیر را در گردنم ببیند و از بیم آن، از ولایت علی (علیه السلام) دست بردارد.
حجر بن عدی از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نقل کرده است که: ای حجر! تو در راه دوستی علی (علیه السلام) کشته میشوی؛ اما چون سرت بر زمین بیفتد، از خاک، چشمه آب میجوشد و سرت را میشوید. هنگامی که سر از تن او جدا شد و بر زمین افتاد چشمه آبی جوشید و سر مطهژرش را شست.
ادامه مطل
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394
نظرات
، 0
مرد سیاه چهرهای به حضور علی (علیه السلام) رسید و عرض کرد: ای امیرمؤمنان! من دزدی کردهام، مرا پاک کن! حدی بر من جاری ساز! نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
مردی از شیعیان خدمت حضرت صادق (علیه السلام) آمد و از فقر و تنگدستی خویش شکایت نمود. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: در روز قیامت قدمی برداشته نمیشود، تا از چهار چیز سؤال کنند؛ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
فاسقی بعد از عمری سراسر گناه، مرد و بنی اسرائیل او را در مزبلهای انداختند. خداوند به حضرت موسی (علیه السلام) فرمود: برو فلان بنده را کفن بپوشان و دفن نما! نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
ابن سکیت، از عالمان و بزرگان ادب عرب است و نامش در ردیف صاحب نظران زبان عرب برده میشود. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
مردی در خدمت رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) عرض کرد که: چرا من شوق به مرگ ندارم؟ حضرت فرمود: آیا مالی داری؟ عرض کرد: بله رسول خدا! نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
یکی از پادشاهان بنی اسرائیل با خرجی گزاف، قصر مجللی ساخت. بعد از آنکه بنا به پایان رسید، دستور داد که چنانچه کسی ایرادی به نظرش میرسد، بگوید. هیچ کس عیبی از آن بنا نگفت: مگر سه نفر از مردان خدا پرست که گفتند: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
حضرت عیسی (علیه السلام) با جبرئیل به آسمان میرفت. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
وقتی اسکندر ذو القرنین عزم جهانگیری مینمود، آثار تفکر از پیشانیاش پیدا و غبار تکدر از ضمیرش هویدا میگردید. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
عیسی بن مریم (علیه السلام) در پی حاجتی میرفت. سه نفر از یارانش همراه او بودند. آنها سه خشت طلا را که در بین راه افتاده بود، دیدند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
حضرت روح الامین از نوح نبی الله (علیه السلام) که دو هزار و پانصد سال عمر داشت، پرسید: ای دراز عمرترین پیامبر! دنیا را چگونه یافتی؟ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
شیخ بهایی روایت کرده که در تورات آمده است: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
وقتی که اسکندر، پادشاه مقتدر و جهان گشای یونان از دنیا رفت، او را در تابوتی از طلا گذاشتند. حکیمان یونان در این مراسم حضور داشتند و هر یک به نوبت، در مقابل تابوت طلایی او ایستاده و او را مورد خطاب قرار داده و سخنان عبرت انگیزی خطاب به جنازهاش میگفتند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
اسکندر ذوالقرنین هنگام مرگ وصیت کرد وقتی که جنازهاش را بر میدارند، دو دستش را از تابوت بیرون بگذارند، تا مردم ببینند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 حكايات موضوعي ، دوستی اهل بیت ، عشق سوزان
پس از آنکه او سه بار به دزدی اقرار کرد، امام (علیه السلام) چهار انگشت دست راست او را قطع نمود. آن مرد از محضر علی (علیه السلام) بیرون آمد و به سوی خانه خود رهسپار گردید. در بین راه، با شور و شوق خاصی فریاد میزد:
دستم را امیرمؤمنان، پیشوای پرهیزگاران و سفید رویان، آنکه رهبر دین و آقای جانشینان است، قطع کرد!
مردم اطرافش را گرفته بودند و او همچنان در مدح علی سخن میگفت.
امام حسن و امام حسین (علیه السلام) از گفتار مرد، با خبر شدند و او را مورد محبت قرار دادند، سپس به محضر پدر گرامیشان رسیدند و عرض کردند: پدر جان! ما در بین راه مرد سیاه چهرهای که دستش را بریده بودی، دیدیم که تو را مدح میکرد!
امام (علیه السلام) دستور داد او را به حضورش آوردند. حضرت به وی عنایت نمود و فرمود: من دست تو را قطع کردم، تو مرا مدح و تعریف میکنی؟
مرد عرض کرد: ای امیرمؤمنان! عشق شما با گوشت و پوست و استخوانم آمیخته است، اگر پیکرم را قطعه قطعه کنند، عشق و محبت شما یک لحظه از دلم بیرون نمیرود. شما با اجرای حکم الهی، پاکم نمودی.
امام (علیه السلام) درباره او دعا کرد، آنگاه انگشتان بریدهاش را در جایشان گذاشت، انگشتان پیوند خورد و مانند اول، سالم شد(190).
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، دوستی اهل بیت ، سرمایه بیکران
حضرت فرمود: تو از دوستان مایی و اظهار فقر و تنگدستی میکنی، با اینکه تمام شیعیان ما بی نیاز هستند. حضرت آنگاه فرمود: تو را تجارت پر فایدهای است که بی نیازت کرده است. مرد، عرض کرد: آن تجارت چیست؟
حضرت فرمود: اگر کسی از ثروتمندان بگوید: روی زمین را برای تو پر از نقره میکنم و تو دوستی و ولایت اهل بیت پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را از قلب خود خارج کن و نسبت به دشمنان آنها دوستی و محبت پیدا نما، آیا حاضر میشوی؟
مرد عرض کرد: نه یا بن رسول الله! اگر چه دنیا را پر از طلا بنماید.
حضرت فرمود: پس تو فقیر نیستی، بینوا کسی است که آنچه تو داری نداشته باشد. سپس حضرت مقداری مال به او بخشید و آن مرد مرخص شد.
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، دوستی اهل بیت ، سؤالات روز قیامت
- از عمر، که در چه راهی صرف شده است.
- از جوانی، که در چه چیزی سپری گردیده.
- از مال که از کجا به دست آمده و در چه مواردی خرج شده
- و از ما، اهل بیت.
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، دوستی اهل بیت ، اثر محبت
حضرت موسی سبب این اکرام را پرسید.
خداوند فرمود: این بدان خاطر بود که او روزی، فضیلت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) را در تورات دید و محبت حبیب مرا در دل جای داد و ورقی که نام حبیب من در آن بود، به روی خود مالید. من هم گناه چندین ساله او را بخشیدم!
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، دوستی اهل بیت ، ابن سکیت
این شخص در دوران خلافت متوکل عباسی میزیست و در دستگاه حاکمه، متهم بود که شیعه علی بن ابیطالب است. چون، او بسیار فاضل و برجسته بود، متوکل او را به عنوان معلم فرزندانش انتخاب کرد.
یک روز، بچهها به حضور متوکل آمدند و ابن سکیت هم حاضر بود. ابن سکیت در آن روز امتحانی از آنها به عمل آورده بود و بچهها خوب از عهده آن بر آمده بودند. متوکل ضمن اظهار رضایت از ابن سکیت، به واسطه سابقه ذهنیای که از تمایل او به شیعه داشت، از او پرسید: ابن سکیت! این دو فرزند من، پیش تو محبوبترند یا حسن و حسین؛ فرزندان علی (علیه السلام)؟
ابن سکیت، از این مقایسه، سخت بر آشفت، و با خود گفت: کار این مرد مغرور به کجا رسیده است، این تقصیر من است که تعلیم را بر عهده گرفتهام.
وی در جواب متوکل گفت: به خدا قسم! قنبر، غلام علی به مراتب از این دو تا و از پدرشان نزد من محبوبتر است!
متوکل در همان مجلس دستور داد، زبان ابن سکیت را از پشت گردنش در آوردند!
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، دنیا و دنیا دوستی ، مانع شوق
پیامبر فرمود: مال خود را پیش روی خویش فرست؛ زیرا که دل هر کسی همراه مال اوست. هر کس پیش فرستد، میخواهد زود به آن برسد و اگر گذاشت میخواهد با آن باشد(178).
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، دنیا و دنیا دوستی ، قصر جاوید
عیب این قصر این است که صاحب آن میمیرد و خود قصر نیز خراب میشود.
پادشاه سخت متاثر شد و پرسید: آیا قصری هم هست که خراب نشود؟
آنان گفتند: بله، قصرهای بهشتی، هرگز خراب نخواهد شد.
پادشاه، تحت تاثیر واقع شد و سلطنت را ترک کرد و با همان سه نفر، مدتی به عبادت خدا پرداخت. وی پس از مدتی از آنها فاصله گرفت و از وطن خود هجرت نمود(180).
به او گفتند: چرا هجرت کردی؟ وی در جواب گفت: میخواهم، جایی باشم که کسی مرا نشناسد. شماها مرا میشناسید و برایم احترام قائلید؛ لذا هجرت نمودم.
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، دنیا و دنیا دوستی ، عیسی و سوزن
پس از طی آسمان اول و دوم و سوم، در آسمان چهارم، ندایی به جبرئیل رسید که: عیسی را در همین جا باقی گذار، او نمیتواند بالاتر از این بیاید. جست و جو کنید و ببینید که عیسی (علیه السلام) از نعمت دنیا چه چیز همراه دارد.
پس از جستجو، سوزنی در یقه پیراهن او یافتند!
از عیسی (علیه السلام) پرسیدند: چرا سوزن با خودت برداشتهای؟
عیسی (علیه السلام) گفت: وقتی خواستم به این سفر بیایم، گفتم مبادا لباسم پاره شود و من با پوشش نامناسب در پیشگاه خدا وارد شوم؛ بنابراین، سوزن را همراه برداشتم.
از سوی خداوند ندا رسید که: پیامبر من چون به اندازه سوزنی، تعلق خاطر به دنیا داشت، از صعود باز ماند و در همین آسمان چهارم باقی ماند. اگر او این سوزن را همراه نمیآورد، به عرش الهی میرسید(183)!
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، دنیا و دنیا دوستی ، عزم جهانگیر
ارسطو که وزیر او بود، عرض کرد: سبب گرفتگی خاطر چیست.
اسکندر گفت: هر چه به نظر تامل مینگرم، این عمر کوتاه و عرضه محقر دنیا را قابل نمیبینم که سوار شوم و به تسخیر آن توجه نمایم و شرم میکنم که سر همت به این سراچه فانی فرود آورم.
ارسطو گفت: در این شکی نیست که این کالای ناچیز، در خور همت والا نیست. سزاوار آن است که وسعت ممالک عالم باقی را ضمیمه دنیای فانی گردانید و سلطنت بی زوال آن جهانی را نیز وجهه همت فرمایید(177).
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، دنیا و دنیا دوستی ، طلای قاتل
حضرت به اصحابش فرمود:
این طلاها، مردم را میکشند، مبادا محبت آنها را به دل خود راه دهید. و سپس از آنجا گذشتند و به راه خود ادامه دادند.
یکی از آنان گفت: ای روح الله! کار ضروری برایم پیش آمده، اجازه بدهید برگردم و برگشت. دو نفر دیگر نیز مانند رفیقشان عذر آوردند و برگشتند. هر سه نفر در کنار خشتهای طلا گرد آمدند و تصمیم گرفتند طلاها را بین خودشان تقسیم نمایند. دو نفرشان به سومی گفتند: اکنون گرسنه هستیم، تو برو غذایی بخر، پس از آنکه غذا خوردیم و حالمان بهتر شد، طلاها را تقسیم میکنیم. او رفت خوراکی خرید و در آن، زهری ریخت تا آن دو رفیقش را بکشد و طلاها فقط برای او بماند.
آن دو نفر نیز با هم تبانی کردند که وقتی وی برگشت، او را بکشند و سپس طلاها را تقسیم کنند.
وقتی رفیقشان غذا را آورد، آن دو نفر او را کشتند، پس مشغول خوردن غذا شدند و سپس مردند.
حضرت عیسی (علیه السلام) هنگام بازگشت، دید، هر سه یارش در کنار خشتهای طلا مردهاند، پس با اذن پروردگار، آنان را زنده کرد و فرمود: آیا نگفتم این طلاها انسان را میکشند(185)؟
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، دنیا و دنیا دوستی ، شکل دنیا
نوح (علیه السلام) گفت: دنیا را همچون خانهای یافتم که دو در دارد؛ از یک در، آمدم و از در دیگر، بیرون رفتم(175).
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، دنیا و دنیا دوستی ، شر دنیا
ای فرزند آدم! هر روز که میشود، من روزی تازه برای تو میفرستم؛
ولی وقتی شب میشود، ملائکه، اعمال زشت تو را برایم میآورند؛ پس همیشه، خیر من به سوی تو نازل است و شر تو به سوی من میآید!
ای فرزند آدم! نسبت به من، به اندازه نیاز خود اطاعت کن و به میزان طاقتت در آتش جهنم معصیت نما! برای دنیا به همان میزان کار کن که در آن خواهی ماند و برای آخرت هم به اندازه توقفت در آن توشه بردار!
ای فرزند آدم! محبت دنیا را از دلت بیرون کن، چون محبت دنیا با محبت من در یک قلب جمع نمیشود(179).
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، دنیا و دنیا دوستی ، سخنان عبرت آموز
اولی گفت: این پادشاه، قبل از این، طلاها را پنهان میکرد؛ اما حالا، طلا او را پنهان نموده است!
دومی گفت: او تمامی کره زمین را گشت و آن را به تملک خود در آورد؛ اما از همه جهان، تنها چند وجب قبر نصیبش گردید!
سومی گفت: ببین چگونه رؤیای شیرین زندگی به سر آمد و سایه آسایش زایل گردید!
چهارمی گفت: قادر به تکان دادن حتی یک دستت نیستی و حال آنکه دنیا را با یک دست تکان میدادی!
پنجمی گفت: قادر به گریز از قبر تنگ و تاریک خود نیستی و حال آنکه دنیای وسیع و روشن را برای خود تنگ و کوچک میشمردی!
ششمی گفت: این مرده، گروه کثیری از مردم را کشت، تا خود زنده بماند؛ اما بالاخره خودش هم زنده نماند!
هفتمی گفت: چه زشت بود تکبر دیروز و تواضع امروز تو!
هشتمی که دختر دارا، پادشاه ایران بود گفت: من گمان نمیکردم که مغلوب کننده پدرم، مغلوب شد!
نهمی که رئیس آشپزها بود گفت: چیدنیها را چیدم، متکاها را گذاشتم، سفره و طعامها را گستردم؛ اما چه سود که از صاحب و صدر نشین مجلس خبری نیست(176)!
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، دنیا و دنیا دوستی ، راز دستها
بعد از وفات، به دستورش عمل نمودند و دو دستش را از تابوت بیرون نهادند. افرادی که دنبال تابوت میرفتند، از علت و سبب چنین وصیتی از هم سؤال میکردند؛ اما کسی علت را نمیدانست.
یکی از عرفا گفت: سبب این وصیت آن است که میخواست به ما بفهماند: اسکندر با دستهای تهی از دنیا رفت و از خزائن و مال دنیا، چیزی با خود نبرد(174).
ادامه مطل
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))