حكايات موضوعي ، دوستی اهل بیت ، عشق ولایت‏

حجر بن عدی چون زمان شهادت او و شش نفر از یارانش فرا رسید، به جلاد گفت: اگر بناست فرزندم (همام) را به قتل برسانید، اول او را بکشید. چون دلیل خواستند، گفت: ترسیدم او برق شمشیر را در گردنم ببیند و از بیم آن، از ولایت علی (علیه السلام) دست بردارد.
حجر بن عدی از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نقل کرده است که: ای حجر! تو در راه دوستی علی (علیه السلام) کشته می‏شوی؛ اما چون سرت بر زمین بیفتد، از خاک، چشمه آب می‏جوشد و سرت را می‏شوید. هنگامی که سر از تن او جدا شد و بر زمین افتاد چشمه آبی جوشید و سر مطهژرش را شست.


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، دوستی اهل بیت ، عشق سوزان‏

مرد سیاه چهره‏ای به حضور علی (علیه السلام) رسید و عرض کرد: ای امیرمؤمنان! من دزدی کرده‏ام، مرا پاک کن! حدی بر من جاری ساز!
پس از آنکه او سه بار به دزدی اقرار کرد، امام (علیه السلام) چهار انگشت دست راست او را قطع نمود. آن مرد از محضر علی (علیه السلام) بیرون آمد و به سوی خانه خود رهسپار گردید. در بین راه، با شور و شوق خاصی فریاد می‏زد:
دستم را امیرمؤمنان، پیشوای پرهیزگاران و سفید رویان، آنکه رهبر دین و آقای جانشینان است، قطع کرد!
مردم اطرافش را گرفته بودند و او همچنان در مدح علی سخن می‏گفت.
امام حسن و امام حسین (علیه السلام) از گفتار مرد، با خبر شدند و او را مورد محبت قرار دادند، سپس به محضر پدر گرامیشان رسیدند و عرض کردند: پدر جان! ما در بین راه مرد سیاه چهره‏ای که دستش را بریده بودی، دیدیم که تو را مدح می‏کرد!
امام (علیه السلام) دستور داد او را به حضورش آوردند. حضرت به وی عنایت نمود و فرمود: من دست تو را قطع کردم، تو مرا مدح و تعریف می‏کنی؟
مرد عرض کرد: ای امیرمؤمنان! عشق شما با گوشت و پوست و استخوانم آمیخته است، اگر پیکرم را قطعه قطعه کنند، عشق و محبت شما یک لحظه از دلم بیرون نمی‏رود. شما با اجرای حکم الهی، پاکم نمودی.
امام (علیه السلام) درباره او دعا کرد، آنگاه انگشتان بریده‏اش را در جایشان گذاشت، انگشتان پیوند خورد و مانند اول، سالم شد(190).


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، دوستی اهل بیت ، سرمایه بیکران‏

مردی از شیعیان خدمت حضرت صادق (علیه السلام) آمد و از فقر و تنگدستی خویش شکایت نمود.
حضرت فرمود: تو از دوستان مایی و اظهار فقر و تنگدستی می‏کنی، با اینکه تمام شیعیان ما بی نیاز هستند. حضرت آنگاه فرمود: تو را تجارت پر فایده‏ای است که بی نیازت کرده است. مرد، عرض کرد: آن تجارت چیست؟
حضرت فرمود: اگر کسی از ثروتمندان بگوید: روی زمین را برای تو پر از نقره می‏کنم و تو دوستی و ولایت اهل بیت پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را از قلب خود خارج کن و نسبت به دشمنان آنها دوستی و محبت پیدا نما، آیا حاضر می‏شوی؟
مرد عرض کرد: نه یا بن رسول الله! اگر چه دنیا را پر از طلا بنماید.
حضرت فرمود: پس تو فقیر نیستی، بینوا کسی است که آنچه تو داری نداشته باشد. سپس حضرت مقداری مال به او بخشید و آن مرد مرخص شد.


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، دوستی اهل بیت ، سؤالات روز قیامت‏

حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: در روز قیامت قدمی برداشته نمی‏شود، تا از چهار چیز سؤال کنند؛
- از عمر، که در چه راهی صرف شده است.
- از جوانی، که در چه چیزی سپری گردیده.
- از مال که از کجا به دست آمده و در چه مواردی خرج شده‏
- و از ما، اهل بیت.


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، دوستی اهل بیت ، اثر محبت‏

فاسقی بعد از عمری سراسر گناه، مرد و بنی اسرائیل او را در مزبله‏ای انداختند. خداوند به حضرت موسی (علیه السلام) فرمود: برو فلان بنده را کفن بپوشان و دفن نما!
حضرت موسی سبب این اکرام را پرسید.
خداوند فرمود: این بدان خاطر بود که او روزی، فضیلت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) را در تورات دید و محبت حبیب مرا در دل جای داد و ورقی که نام حبیب من در آن بود، به روی خود مالید. من هم گناه چندین ساله او را بخشیدم!


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، دوستی اهل بیت ، ابن سکیت‏

ابن سکیت، از عالمان و بزرگان ادب عرب است و نامش در ردیف صاحب نظران زبان عرب برده می‏شود.
این شخص در دوران خلافت متوکل عباسی می‏زیست و در دستگاه حاکمه، متهم بود که شیعه علی بن ابیطالب است. چون، او بسیار فاضل و برجسته بود، متوکل او را به عنوان معلم فرزندانش انتخاب کرد.
یک روز، بچه‏ها به حضور متوکل آمدند و ابن سکیت هم حاضر بود. ابن سکیت در آن روز امتحانی از آنها به عمل آورده بود و بچه‏ها خوب از عهده آن بر آمده بودند. متوکل ضمن اظهار رضایت از ابن سکیت، به واسطه سابقه ذهنی‏ای که از تمایل او به شیعه داشت، از او پرسید: ابن سکیت! این دو فرزند من، پیش تو محبوب‏ترند یا حسن و حسین؛ فرزندان علی (علیه السلام)؟
ابن سکیت، از این مقایسه، سخت بر آشفت، و با خود گفت: کار این مرد مغرور به کجا رسیده است، این تقصیر من است که تعلیم را بر عهده گرفته‏ام.
وی در جواب متوکل گفت: به خدا قسم! قنبر، غلام علی به مراتب از این دو تا و از پدرشان نزد من محبوب‏تر است!
متوکل در همان مجلس دستور داد، زبان ابن سکیت را از پشت گردنش در آوردند!


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، دنیا و دنیا دوستی‏ ، مانع شوق‏

مردی در خدمت رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) عرض کرد که: چرا من شوق به مرگ ندارم؟ حضرت فرمود: آیا مالی داری؟ عرض کرد: بله رسول خدا!
پیامبر فرمود: مال خود را پیش روی خویش فرست؛ زیرا که دل هر کسی همراه مال اوست. هر کس پیش فرستد، می‏خواهد زود به آن برسد و اگر گذاشت می‏خواهد با آن باشد(178).


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، دنیا و دنیا دوستی‏ ، قصر جاوید

یکی از پادشاهان بنی اسرائیل با خرجی گزاف، قصر مجللی ساخت. بعد از آنکه بنا به پایان رسید، دستور داد که چنانچه کسی ایرادی به نظرش می‏رسد، بگوید. هیچ کس عیبی از آن بنا نگفت: مگر سه نفر از مردان خدا پرست که گفتند:
عیب این قصر این است که صاحب آن می‏میرد و خود قصر نیز خراب می‏شود.
پادشاه سخت متاثر شد و پرسید: آیا قصری هم هست که خراب نشود؟
آنان گفتند: بله، قصرهای بهشتی، هرگز خراب نخواهد شد.
پادشاه، تحت تاثیر واقع شد و سلطنت را ترک کرد و با همان سه نفر، مدتی به عبادت خدا پرداخت. وی پس از مدتی از آنها فاصله گرفت و از وطن خود هجرت نمود(180).
به او گفتند: چرا هجرت کردی؟ وی در جواب گفت: می‏خواهم، جایی باشم که کسی مرا نشناسد. شماها مرا می‏شناسید و برایم احترام قائلید؛ لذا هجرت نمودم.


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، دنیا و دنیا دوستی‏ ، عیسی و سوزن‏

حضرت عیسی (علیه السلام) با جبرئیل به آسمان می‏رفت.
پس از طی آسمان اول و دوم و سوم، در آسمان چهارم، ندایی به جبرئیل رسید که: عیسی را در همین جا باقی گذار، او نمی‏تواند بالاتر از این بیاید. جست و جو کنید و ببینید که عیسی (علیه السلام) از نعمت دنیا چه چیز همراه دارد.
پس از جستجو، سوزنی در یقه پیراهن او یافتند!
از عیسی (علیه السلام) پرسیدند: چرا سوزن با خودت برداشته‏ای؟
عیسی (علیه السلام) گفت: وقتی خواستم به این سفر بیایم، گفتم مبادا لباسم پاره شود و من با پوشش نامناسب در پیشگاه خدا وارد شوم؛ بنابراین، سوزن را همراه برداشتم.
از سوی خداوند ندا رسید که: پیامبر من چون به اندازه سوزنی، تعلق خاطر به دنیا داشت، از صعود باز ماند و در همین آسمان چهارم باقی ماند. اگر او این سوزن را همراه نمی‏آورد، به عرش الهی می‏رسید(183)!


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، دنیا و دنیا دوستی‏ ، عزم جهانگیر

وقتی اسکندر ذو القرنین عزم جهانگیری می‏نمود، آثار تفکر از پیشانی‏اش پیدا و غبار تکدر از ضمیرش هویدا می‏گردید.
ارسطو که وزیر او بود، عرض کرد: سبب گرفتگی خاطر چیست.
اسکندر گفت: هر چه به نظر تامل می‏نگرم، این عمر کوتاه و عرضه محقر دنیا را قابل نمی‏بینم که سوار شوم و به تسخیر آن توجه نمایم و شرم می‏کنم که سر همت به این سراچه فانی فرود آورم.
ارسطو گفت: در این شکی نیست که این کالای ناچیز، در خور همت والا نیست. سزاوار آن است که وسعت ممالک عالم باقی را ضمیمه دنیای فانی گردانید و سلطنت بی زوال آن جهانی را نیز وجهه همت فرمایید(177).


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، دنیا و دنیا دوستی‏ ، طلای قاتل‏

عیسی بن مریم (علیه السلام) در پی حاجتی می‏رفت. سه نفر از یارانش همراه او بودند. آنها سه خشت طلا را که در بین راه افتاده بود، دیدند.
حضرت به اصحابش فرمود:
این طلاها، مردم را می‏کشند، مبادا محبت آنها را به دل خود راه دهید. و سپس از آنجا گذشتند و به راه خود ادامه دادند.
یکی از آنان گفت: ای روح الله! کار ضروری برایم پیش آمده، اجازه بدهید برگردم و برگشت. دو نفر دیگر نیز مانند رفیقشان عذر آوردند و برگشتند. هر سه نفر در کنار خشت‏های طلا گرد آمدند و تصمیم گرفتند طلاها را بین خودشان تقسیم نمایند. دو نفرشان به سومی گفتند: اکنون گرسنه هستیم، تو برو غذایی بخر، پس از آنکه غذا خوردیم و حالمان بهتر شد، طلاها را تقسیم می‏کنیم. او رفت خوراکی خرید و در آن، زهری ریخت تا آن دو رفیقش را بکشد و طلاها فقط برای او بماند.
آن دو نفر نیز با هم تبانی کردند که وقتی وی برگشت، او را بکشند و سپس طلاها را تقسیم کنند.
وقتی رفیقشان غذا را آورد، آن دو نفر او را کشتند، پس مشغول خوردن غذا شدند و سپس مردند.
حضرت عیسی (علیه السلام) هنگام بازگشت، دید، هر سه یارش در کنار خشت‏های طلا مرده‏اند، پس با اذن پروردگار، آنان را زنده کرد و فرمود: آیا نگفتم این طلاها انسان را می‏کشند(185)؟


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، دنیا و دنیا دوستی‏ ، شکل دنیا

حضرت روح الامین از نوح نبی الله (علیه السلام) که دو هزار و پانصد سال عمر داشت، پرسید: ای دراز عمرترین پیامبر! دنیا را چگونه یافتی؟
نوح (علیه السلام) گفت: دنیا را همچون خانه‏ای یافتم که دو در دارد؛ از یک در، آمدم و از در دیگر، بیرون رفتم(175).


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، دنیا و دنیا دوستی‏ ، شر دنیا

شیخ بهایی روایت کرده که در تورات آمده است:
ای فرزند آدم! هر روز که می‏شود، من روزی تازه برای تو می‏فرستم؛
ولی وقتی شب می‏شود، ملائکه، اعمال زشت تو را برایم می‏آورند؛ پس همیشه، خیر من به سوی تو نازل است و شر تو به سوی من می‏آید!
ای فرزند آدم! نسبت به من، به اندازه نیاز خود اطاعت کن و به میزان طاقتت در آتش جهنم معصیت نما! برای دنیا به همان میزان کار کن که در آن خواهی ماند و برای آخرت هم به اندازه توقفت در آن توشه بردار!
ای فرزند آدم! محبت دنیا را از دلت بیرون کن، چون محبت دنیا با محبت من در یک قلب جمع نمی‏شود(179).


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، دنیا و دنیا دوستی‏ ، سخنان عبرت آموز

وقتی که اسکندر، پادشاه مقتدر و جهان گشای یونان از دنیا رفت، او را در تابوتی از طلا گذاشتند. حکیمان یونان در این مراسم حضور داشتند و هر یک به نوبت، در مقابل تابوت طلایی او ایستاده و او را مورد خطاب قرار داده و سخنان عبرت انگیزی خطاب به جنازه‏اش می‏گفتند.
اولی گفت: این پادشاه، قبل از این، طلاها را پنهان می‏کرد؛ اما حالا، طلا او را پنهان نموده است!
دومی گفت: او تمامی کره زمین را گشت و آن را به تملک خود در آورد؛ اما از همه جهان، تنها چند وجب قبر نصیبش گردید!
سومی گفت: ببین چگونه رؤیای شیرین زندگی به سر آمد و سایه آسایش زایل گردید!
چهارمی گفت: قادر به تکان دادن حتی یک دستت نیستی و حال آنکه دنیا را با یک دست تکان می‏دادی!
پنجمی گفت: قادر به گریز از قبر تنگ و تاریک خود نیستی و حال آنکه دنیای وسیع و روشن را برای خود تنگ و کوچک می‏شمردی!
ششمی گفت: این مرده، گروه کثیری از مردم را کشت، تا خود زنده بماند؛ اما بالاخره خودش هم زنده نماند!
هفتمی گفت: چه زشت بود تکبر دیروز و تواضع امروز تو!
هشتمی که دختر دارا، پادشاه ایران بود گفت: من گمان نمی‏کردم که مغلوب کننده پدرم، مغلوب شد!
نهمی که رئیس آشپزها بود گفت: چیدنی‏ها را چیدم، متکاها را گذاشتم، سفره و طعام‏ها را گستردم؛ اما چه سود که از صاحب و صدر نشین مجلس خبری نیست(176)!


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، دنیا و دنیا دوستی‏ ، راز دست‏ها

اسکندر ذوالقرنین هنگام مرگ وصیت کرد وقتی که جنازه‏اش را بر می‏دارند، دو دستش را از تابوت بیرون بگذارند، تا مردم ببینند.
بعد از وفات، به دستورش عمل نمودند و دو دستش را از تابوت بیرون نهادند. افرادی که دنبال تابوت می‏رفتند، از علت و سبب چنین وصیتی از هم سؤال می‏کردند؛ اما کسی علت را نمی‏دانست.
یکی از عرفا گفت: سبب این وصیت آن است که می‏خواست به ما بفهماند: اسکندر با دست‏های تهی از دنیا رفت و از خزائن و مال دنیا، چیزی با خود نبرد(174).


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0