حكايات موضوعي ، بندگی خدا ، عابدترین
حضرت یونس (علیه السلام) به جبرئیل گفت: مرا به عابدترین اهل زمین راهنمایی کن!
جبرئیل مردی را به او نشان داد که جذام، دست و پاهایش را قطع کرده و او را نابینا و کر ساخته بود؛ ولی میگفت:
خدایا! تو را شکر میگویم که آن چه میخواستی از من گرفتی و آن چه میخواستی، برای من باقی گذاشتی و امید به خودت را در من زنده نگه داشتی.
ادامه مطل
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394
نظرات
، 0
غلامی مؤدب و فهمیده، مولایش را دید که بسیار اندوهگین است؛ به او گفت: غم و غصه تو از چیست؟ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
شیخ بهایی در کشکول، از امام صادق (علیه السلام) نقل میکند: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
وقتی پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به معراج رفت، خداوند خطاب به او فرمود: و بما اشرفک؛ به واسطه چه چیز، شرافت تو را افزون کنم. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
سهل تستری میگوید: بندهای خریدم و به خانه آوردم. از او پرسیدم: نامت چیست؟ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
شخص نیکوکاری غلامی داشت که نسبت به او دلسوز بود و از غذاهای لذیذی که خود میخورد به او میداد و همیشه غلامش را در خوردن میوه با خود شریک میکرد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
پادشاهی که به شکار میرفت، در بیرون شهر دیوانهای را دید که سگی را نزد خود نشانده و با آن حیوان مأنوس است. پادشاه به وزیر خود گفت: تأمل کن تا کمی با این دیوانه شوخی کنیم و بدین وسیله شاد شویم. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
صدای ساز و آواز بلند بود، و نشان از برپایی بساط عشرت و میگساری داشت. کنیزک خدمت کار، درون خانه را جارو کرد و خاکروبهها را در دست گرفته، از منزل خارج شد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
حسن و حسین (علیه السلام) مریض شدند. پیامبر گرامی (صلی الله علیه و آله و سلم) با چند تن از یاران، به عیادت آنان آمد و فرمود: یا علی! خوب بود نذری برای شفای فرزندانت میکردی. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
حضرت رضا (علیه السلام) فرمود: در بنی اسرائیل، سالیان پی در پی قحطی شدیدی پدید آمد. زنی که لقمه نانی داشت، آن را در دهان گذاشت. سائلی او را صدا زد، زن گفت: در چنین وقتی ببخشم، پس لقمه را از دهان بیرون آورد و به سائل داد. ناگهان بچه کوچک آن زن در بیابان، مورد حمله گرگ قرار گرفت و گرگ، بچه را به دهان گرفت و فرار کرد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
روزی علی (علیه السلام) از مال شخصی خود، مقدار زیادی خرما برای شخصی که به او عرض حاجت هم نکرده بود، فرستاد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
شیخ زین العابدین مازندرانی به سامرا رفت. وی در آن جا مریض شد. میرزای شیرازی به عیادت ایشان رفت و او را دلداری داد. شیخ گفت: من هیچ نگرانی ندارم؛ الا این که اگر امام زمان (علیه السلام) بفرماید زین العابدین! ما به تو بیش از این، اعتبار و آبرو داده بودیم تا بتوانی قرض کنی و به فقرا بدهی، چرا نکردی، من چه بگویم؟ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
روزی حضرت خضر (علیه السلام) از بازار بنی اسرائیل میگذشت که ناگاه چشم فقیری به او افتاد و گفت: به من صدقه بده، خداوند به تو برکت دهد! نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
حضرت علی (علیه السلام) در میدان جنگ، شمشیری به مردی مشرک از دشمنانش بخشید. آن مرد به حضرت عرض کرد: من از تو، ای پسر ابوطالب در شگفتم که در چنین برههای، شمشیر خود را میبخشی! نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
مرد عربی وارد مدینه شد و سوال کرد: سخاوتمندترین مردم مدینه کیست؟ مردم، حسین بن علی (علیه السلام) را معرفی کردند. وی وقتی وارد مسجد شد، حضرت را که در حال نماز بود، دید و شروع کرد به خواندن اشعاری که ترجمه آن چنین است: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 حكايات موضوعي ، بندگی خدا ، طریق بندگی
مولا گفت: بدهکارم.
غلام عرض کرد: مرا به بازار ببر و بفروش و قرضت را ادا کن.
مولا گفت: من خیلی قرض دارم، و قیمت تو یک درهم قرض مرا هم کفایت نمیکند.
غلام عرض کرد: به همان مقدار که بدهکاری، بر من قیمت بگذار!
مولا گفت: تو را به این قیمت نمیخرند.
غلام عرض کرد: به مشتریها بگو، این غلام، صفت بسیار خوبی دارد که گران بودن قیمتش به خاطر آن صفت است و آن صفت این است که او رسم عبودیت و بندگی را خوب میداند.
مولا، غلام را به بازار برده فروشان برد و قیمتی معادل ده برابر قیمت معمول بر آن گذاشت
هر کس قیمت را میشنید، میخندید، تا اینکه شخصی، علت گران بودن قیمت را پرسید.
مولا گفت: او رسم عبودیت و بندگی را خوب میداند. آن مرد گفت: من این غلام را با این شرط میخرم.
آن مرد، غلام را خرید و به خانه برد و برای اینکه بداند غلام رسم عبودیت را میداند یا خیر، دستور داد به او تازیانه بزنند. غلام در زمانی که تازیانه میخورد، نه گریه میکرد و نه ناله و نه علت تازیانه خوردن را میپرسید.
آن مرد دستور داد تا رهایش کنند، پس به غلام گفت: مگر احساس درد نمیکنی؟
غلام گفت: چرا!
او پرسید: مگر بی جهت کتک نمیخوردی؟
غلام گفت: چرا!
او پرسید چرا اعتراض نمیکردی؟
غلام گفت: من عبدم و تو مولا! شایسته نیست که عبد در برابر مولا، چون و چرا کند. عبد باید صد درصد تسلیم مولا باشد.
یکی درد و یکی درمان پسندد - یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل هجران - پسندم آنچه را جانان پسندد
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، بندگی خدا ، صفات بندگی
سفیان ثوری گفت: به خدمت امام صادق (علیه السلام) رفتم تا شرح صدر و نورانیت دل پیدا کنم؛ اما وقتی در حضور آن حضرت نشستم، امام مرا نپذیرفت و فرمود: کار دارم.
من از منزل امام حرکت کردم و بر سر قبر پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) رفتم، دو رکعت نماز خواندم و به ایشان متوسل شدم که امام صادق (علیه السلام) مرا بپذیرد و دلش را با من مهربان کند.
سفیان میگوید: بعد از توسلم، خدمت امام صادق (علیه السلام) آمدم و امام (علیه السلام) مرا با گرمی پذیرفت. امام (علیه السلام) به من فرمود: آیا به این جا آمدی که شرح صدر پیدا کنی؟ گفتم: بله، یا بن رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم)!
امام فرمود: اگر میخواهی شرح صدر پیدا کنی، باید بر سه چیز مواظبت کنی:
ای سفیان! بدان که تو عبدی و او مولاست و عبد باید در مقابل مولا صد درصد تسلیم باشد.
ای سفیان! باید توجه داشته باشی که مولای تو، هم غضب دارد و هم رضایت، مواظب باش کارهایی انجام ندهی که خدا از تو راضی باشد و از کارهایی که غضب او را به همراه دارد دوری کنی.
ای سفیان! تو عبدی، خودت و آنچه داری، متعلق به مولاست.
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، بندگی خدا ، شرافت پیامبر
حضرت عرض کرد: بان تنسبنی الیک بالعبودیه؛ مرا به واسطه بندگیام، به خودت منسوب کن!
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، بندگی خدا ، راه بندگی
- تا چه خوانی؟
- چه میخوری؟
- تا چه دهی؟
- چه میپوشی؟
- تا چه آری؟
- چه میخواهی؟
- بنده را با خواست، چه کار!
سهل گفت: یک شب را تا صبح به استغفار و گریه پرداختم و با خود گفتم اگر او بنده است، پس من چه کارهام.
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، بندگی خدا ، تلخ و شیرین
روزی که آن مرد نیکوکار بیمار بود، خربزهای کنارش گذاشتند. غلام به رسم هر روز، غذای وی را آورد و خود در گوشهای مشغول غذا خوردن شد.
مرد نیکوکار از آن خربزهها به غلام تعارف کرد، غلام با ادب خاص کمی از خربزه برداشت؛ ولی مرد بیمار که به لحاظ بیماری از خوردن خربزه پرهیز میکرد، با اسرار از غلام خواست که ظرف خربزه را بردارد و بخورد.
مرد نیکوکار وقتی میل و اشتها و رغبت غلام را در خربزه خوردن دید، به هوس افتاد و پیش خود گفت، باید میوهای مطبوع و گوارا باشد که غلام آن را این گونه با اشتیاق میخورد.
وی به غلام گفت: آیا اگر کمی به من آسیبی نخواهد رسید.
غلام ظرف خربزه را در مقابل او گرفت.
آن مرد، کمی خربزه برداشت و بر دهان گذاشت و ناگاه ابرو درهم کشید و چهرهاش ناراحت شد و به غلام گفت: خربزه تلخ را چه کسی با آن لذت که تو نشان دادی میخورد.
غلام، با ادب فراوان پاسخ داد: ای آقای من! زمانی طولانی است که در خدمت شما هستم و میوههای شیرین و لذیذ به من دادهای، اکنون که یک بار میوه تلخی از دست شما به زبانم رسیده، نباید ناشکری کنم و آن را بر زبان آورم.
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، بندگی خدا ، پاسخ جانانه
وزیر گفت: قربان! میترسم بی ادبی کند و خاطر مبارک شما را آزرده نماید. پادشاه گفت: باکی نیست و سپس نزد دیوانه آمدند.
پادشاه گفت: ای آزاد مرد! تو بهتری یا سگ تو؟
دیوانه در جواب گفت: قربانت گردم! سگ، هرگز از فرمان این گدا (خودم) سرپیچی نمیکند. پس شاه و گدا اگر از فرمان خدا اطاعت کنند، البته از سگ بهترند و چنانچه نافرمانی نمایند، سگ از هر دوی آنها بهتر خواهد بود.
پادشاه نتوانست پاسخی بگوید و راه خود در پیش گرفت و رفت.
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، بندگی خدا ، آزاد است
در این هنگام، مردی که آثار عبادت زیاد از چهرهاش نمایان بود و از آن جا میگذشت، از کنیزک پرسید: صاحب این خانه، بنده است یا آزاد؟
کنیز گفت: آزاد!
رهگذر پرسید: معلوم است که آزاد است، اگر بنده بود پروای صاحب و خداوندگار خویش را نگه میداشت!
رد و بدل شدن این سخنان بین او و کنیزک، موجب مکث زیادتر کنیزک در بیرون خانه شد. هنگامی که به خانه برگشت، اربابش پرسید: چرا دیر آمدی؟
کنیزک ماجرا را تعریف کرد و پرسش و پاسخها را بیان نمود.
شنیدن این ماجرا، صاحب کنیزک را چند لحظه در اندیشه فرو برد، به خصوص آن جمله مرد رهگذر - اگر بنده بود، از صاحب اختیار خود پروا میکرد - بر او اثر کرد.
او بی اختیار از جا برخاست و به خود مهلت کفش پوشیدن نداد، خود را با پای برهنه به صاحب سخن که امام موسی بن جعفر (علیه السلام) بود رساند و به دست آن حضرت موفق به توبه شد. او به افتخار آن روز و قبولی توبه، کفش پا نکرد و از آن پس به حافی، یعنی پا برهنه، مشهور شد.
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، انفاق ، نذر مقبول
علی (علیه السلام) و فاطمه (علیها السلام) نذر کردند اگر عزیزان ما شفا یابند، سه روز، روزه بگیرند. حسن و حسین و فضه - خادم آنها - نیز نذر کرد که سه روز، روزه بگیرند. پس از مدت کوتاهی خداوند به هر دو شفا عنایت فرمود.
همه، روز اول را روزه گرفتند، در حالی که غذایی در خانه نداشتند.
حضرت علی (علیه السلام) سه صاع (تقریباً سه کیلو) جو قرض کرد. حضرت زهرا یک قسمت آن را آرد کرد و پنج قرض نان پخت. وقت غروب سفره انداختند و پنج نفر کنار سفره نشستند که در این هنگام نیازمندی بر در خانه آمد و گفت: سلام بر شما، ای خاندان پیامبر! من مستمندی مسلمان هستم. غذایی به من بدهید، که خداوند به شما از غذاهای بهشتی عنایت کند. خاندان علی (علیه السلام) همگی غذای خویش را به او دادند و تنها با آب افطار کردند و خوابیدند.
روز دوم نیز همه روزه گرفتند. فاطمه پنج عدد نان جو آماده کرد. هنگام افطار، یتیمی آمد و گفت:
سلام بر شما ای خاندان محمد (صلی الله علیه و آله و سلم)! من یتیمی مسلمانم! به من غذایی دهید که خداوند به شما از غذای بهشتی مرحمت کند. علی (علیه السلام)، فاطمه، حسن و حسین سهم خود را به او دادند و با آب افطار کردند.
روز سوم نیز جریان روزه گرفتن تکرار شد. زهرا غذایی آماده کرد. هنگام افطار، اسیری بر در خانه آمد و کمک خواست و بار دیگر، همه، غذای خویش را به اسیر دادند و تنها با آب افطار کردند و گرسنه خوابیدند.
صبح، علی (علیه السلام) دست حسن (علیه السلام) و حسین (علیه السلام) را گرفت و به محضر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) رسیدند، در حالی که بچهها از شدت گرسنگی میلرزیدند. وقتی که پیامبر آنها را چنان حالی دید، فرمود: یا علی! این حالی را که در شما میبینم، برایم بسیار ناگوار است، سپس برخواست و با آنان به سوی خانه فاطمه حرکت کرد. وقتی که وارد خانه شد، دید فاطمه در محراب عبادت ایستاده؛ در حالی که از شدت گرسنگی، بسیار ضعیف گشته و دیدگانش به گودی نشسته است.
رسول خدا او را در آغوش کشید و فرمود: از وضع شما به خدا پناه میبرم. در این وقت، جبرئیل فرود آمد و گفت: ای رسول خدا! خداوند تو را به داشتن چنین خاندانی تهنیت میگوید و آن گاه سوره هل اتی را بر او خواند.
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، انفاق ، لقمه نان و لقمه جان
مادر به دنبال گرگ میدوید و فریاد میزد. پروردگار، جبرئیل را فرستاد و او بچه را از دهان گرگ گرفت و به مادر تحویل داد و فرمود: یا امه الله! آیا خوشنود شدی؟ این لقمه به جای آن لقمه!
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، انفاق ، کمک به محتاجان
مردی به امیرمؤمنان (علیه السلام) اعتراض کرد که آن شخص از تو چیزی نخواست و در ضمن، یک پنجم این خرما هم برایش کافی بود؛ چرا این قدر زیاد میفرستی؟
علی (علیه السلام) فرمود:
خدا امثال تو را در میان مسلمانان زیاد نکند! تو چقدر آدم پستی هستی، من میبخشم و تو بخل میورزی! اگر بنا شود من فقط به کسانی ببخشم که از من تمنا و تقاضا کردهاند، بخشش نکردهام؛ بلکه عوض آن چه را که از آنها گرفتهام، به آنها دادهام. آنها را وادار کردهام که روی خود را که هنگام سجده برای خدا بر خاک مینهند، متوجه من کنند. پس کار من معاوضه و معامله است و در حقیقت در عوض بذل آبروی اشخاص، چیزی به آنها بخشیدهام.
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، انفاق ، قرض از آبرو
میرزا بعد از آن مجلس هر چه وجه در خانه داشت، میان افراد مستحق قسمت کرد.
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، انفاق ، صدقه خضر
خضر (علیه السلام) گفت: من به خدا ایمان دارم؛ ولی چیزی ندارم که به تو دهم.
فقیر عرض کرد: بوجه الله لما تصدقت علی؛ تو را به وجه (عظمت) خدا سوگند میدهم، به من کمک کن! من در سیمای شما خیر و نیکی میبینم، تو آدم خیری هستی، امیدوارم مضایغه نکنی.
خضر (علیه السلام) گفت: تو مرا به امر عظیمی قسم دادی و کمک خواستی؛ ولی من چیزی ندارم که به تو احسان کنم، مگر اینکه مرا به عنوان غلام بفروشی!
فقیر عرض کرد: این کار نشدنی است، چگونه تو را به نام غلام بفروشم؟
خضر (علیه السلام) گفت: تو مرا به وجه خدا قسم دادی و کمک خواستی من نمیتوانم ناامیدت کنم. مرا به بازار ببر و بفروش و احتیاجت را بر طرف کن!
فقیر، خضر (علیه السلام) را به بازار برد و به چهار صد درهم فروخت. خضر (علیه السلام) مدتی در نزد خریدار ماند؛ اما خریدار به او کار واگذار نمیکرد. روزی خضر (علیه السلام) به او گفت: تو مرا برای خدمت خریدی، چرا به من کار واگذار نمیکنی؟ خریدار: من مایل نیستم که تو را به زحمت اندازم، تو پیر مرد سالخوردهای هستی.
خضر (علیه السلام) گفت: من بر هر کاری توانا هستم و زحمتی بر من نیست.
خریدار گفت: حال که چنین است، این سنگها را از این جا به فلان جا ببر!
با این که برای جا به جا کردن سنگها، شش نفر در یک روز لازم بود، خضر (علیه السلام) در یک ساعت آنها را جابجا کرد. خریدار خوشحال شد و تشویقش نمود.
روزی برای خریدار، سفری پیش آمد، خواست به مسافرت برود به خضر (علیه السلام) گفت:
من تو را آدمی درستکار میدانم، میخواهم به مسافرت بروم، تو جانشین من باش و با خانوادهام به نیکی رفتار کن، تا من از سفر برگردم و چون پیر مرد هستی، لازم نیست کار دیگری بکنی؛ اما به در خواست خضر (علیه السلام) اجازه داد که او مقداری خشت بزند.
خریدار به سفر رفت، خضر (علیه السلام) به تنهایی خشت درست کرد و ساختمان زیبایی بنا نمود.
خریدار که از سفر برگشت، بسیار تعجب کرد و گفت، تو را به وجه خدا سوگند، بگو کیستی و چه کارهای؟
خضر (علیه السلام) گفت: چون مرا به وجه خدا سوگند دادی، اکنون مجبورم که داستانم را بگویم و داستان به غلامی در آمدن خود را بیان نمود. سپس خضر (علیه السلام) به خریدار گفت: اکنون به شما میگویم هرگاه سائلی از کسی چیزی بخواهد و به وجه خدا قسم دهد، در صورتی که میتواند به او کمک کند و سائل را رد نماید، روز قیامت در حالی محشور خواهد شد که در صورت او پوست، گوشت و خون نیست، تنها استخوانهای صورتش میماند که وقت حرکت صدا میکنند.
خریدار چون حضرت خضر (علیه السلام) را شناخت گفت: مرا ببخش که تو را نشناختم، و به زحمت انداختم.
خضر (علیه السلام) گفت: اشکالی ندارد. تو مرا نگهداشتی و دربارهام نیکی نمودی.
خریدار گفت: پدر و مادرم فدایت باد، خودم و تمام هستیام در اختیار شماست.
خضر (علیه السلام): دوست دارم مرا آزاد کنی تا خدا را عبادت کنم.
خریدار عرض کرد: تو آزاد هستی.
خضر گفت: خداوند را سپاسگذارم که پس از بردگی مرا آزاد نمود.
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، انفاق ، شیوه کرم
حضرت فرمود: تو تقاضا نمودی و رد سائل از شیوه کرم دور است. آن مرد از اسب پیاده شد و گفت: این روش اهل دین است و پای حضرت را بوسید و مسلمان شد.
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، انفاق ، دست سخاوتمند
کسی که امید به تو دارد، و حلقه در خانهات را میکوبد، ناامید نخواهد شد. تو بخشنده و پناهگاه درماندگانی و پدرت کشنده فاسقان بود. اگر راهنماییهای پدرت نبود، جهنم پیکر ما را فرا میگرفت.
حضرت، نماز را تمام کرد و به قنبر فرمود: از مال حجاز چیزی باقی مانده است؟ قنبر گفت: بله، چهار هزار دینار، حضرت فرمود: بیاور که مستحق آن رسید. قنبر مال را آورد. حضرت دو برد خویش را از تن در آورد، پولها را در آن پیچید و دست خود را از شکاف در بیرون نمود و آن را به اعرابی مرحمت کرد و فرمود:
ای مرد، این را بگیر که من از تو پوزش میطلبم و بدان که من نسبت به تو مهربانم. اگر در آینده عصایی در مسیر بدست آید؟ آسمان جود و احسان ما بر تو ریزش خواهد نمود.
آن مرد پول را گرفت و گریست. امام فرمود: آیا کم است؟ مرد عرض کرد: هرگز! گریهام برای آن است که دست سخاوتمند شما چگونه زیر خاک میرود.
ادامه مطل
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))