حكايات موضوعي ، مرگ‏ ، آمادگی‏

حضرت ادریس (علیه السلام) در روزگار خویش عابدترین افراد بود، و به دنیا توجه‏ای نداشت. وی همیشه روزه دار بود و پیوسته در آرزوی بهشت. او ساعتی از عبادت خدا آسوده نبود و هر روز، عمل وی را به آسمان می‏بردند و فرشتگان از آن تعجب می‏کردند.
ملک الموت مشتاق دیدار وی شد، بنابراین از خداوند تعالی اجازه خواست تا به زیارت ادریس (علیه السلام) رود. خداوند به او اجازه داد و او به صورت یک انسان به زیارت او رفت.
ادریس (علیه السلام) او را به غذا دعوت نمود؛ اما او نخورد. ادریس (علیه السلام) گفت: دوست دارم بدانم که تو کیستی.
ملک الموت گفت: من عزرائیل هستم و به زیارت تو آمده‏ام!
ادریس گفت: مرا قبض روح کن! عزرائیل گفت: این کار باید به فرمان خدا انجام گیرد. از طرف خداوند فرمان آمد که روح او را بگیر. ملک الموت جان او را گرفت و سپس خداوند او را زنده کرد.
ملک الموت گفت: ای ادریس! چه دیدی؟ گفت: بسیار سخت و هولناک و کاری دشوار و عقبه‏ای سخت است.
عزرائیل گفت: چرا چنین خواسته‏ای داشتی و چنین تقاضایی کردی. ادریس گفت: بدان جهت که سختی جان دادن را بچشم و خود را برای آن آماده کنم(334).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، مراقبه‏ ، قصاب هندو

شخصی می‏گوید در سفری که به هند داشتم. روزی به بازار قصابان رفتم، قصاب هندو را دیدم که هنگام کشیدن گوشت به چیزی که در پارچه‏ای، بر بالای سرش پنهان کرده، نگاه می‏کند. متحیر شدم که این چیست: که قصاب پی در پی به آن می‏نگرد. از او پرسیدم؛ گفت: چه کار داری؟ اصرار کردم و او گفت: من بت پرستم، در هنگام کار اگر خدای من بالای سرم نباشد، خیانت می‏کنم، بنابراین بتم را می‏آورم و هنگام کشیدن گوشت، به آن می‏نگرم تا کم نفروشم(324)!


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، مراقبه‏ ، فالوده و شکر

روزی دیوانه‏ای بر در خانه ربیع خثیم آمد. ربیع، دستور داد فالوده‏ای با شکر سفید اعلا برای او آماده کنند.
به ربیع گفتند: این مرد، دیوانه است و نمی‏فهمد که فالوده، از شکر سفید درست شده یا نه!
ربیع گفت: او نمی‏فهمد؛ ولی پروردگار او چرا(325).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، مراقبه‏ ، شرم از نظارت‏

در مکه، زن بدکاره‏ای بود. روزی وی با خود گفت: طاووس یمانی را از راه اطاعت و بندگی خدا بر می‏گردانم و به راه معصیت و گناه می‏کشانم. طاووس مرد زیبا و خوش اخلاقی بود. آن زن به نزد طاووس آمد و از راه مزاح و شوخی با او وارد سخن شد. طاووس مقصود او را فهمید و به او جواب مثبت داد؛ ولی گفت: باید صبر کنی تا به فلان محل برویم. چون به اتفاق به آن محل رسیدند، طاووس گفت: اگر مقصود و خواسته‏ایی داری می‏توانیم اینجا انجام دهیم.
زن گفت: سبحان الله! اینجا چه جای این کار است؛ اینجا محل تجمع مردم است و همگی ما را می‏بینند.
طاووس گفت: الیس الله یرانا فی کل مکان؟
ای زن! از دیدار مردم شرم داری؛ ولی از خدا که به ما می‏نگرد شرم نمی‏کنی؟
آن سخن، در زن اثر کرد و او توبه نمود و از جمله اولیا شد(326).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، مراقبه‏ ، راه نجات‏

پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: سه نفر از بنی اسرائیل با هم به مسافرت رفتند. آنها در ضمن سیر و سفر، در غاری به عبادت خدا پرداختند. ناگهان سنگ بزرگی از قله کوه فرود آمد و بر در غار افتاد و دهانه غار به کلی بسته شد. آنها مرگ خود را حتمی دانستند و پس از گفت و گو و چاره اندیشی زیاد، به یکدیگر گفتند: به خدا سوگند! از این خطر، راه رهایی نیست؛ مگر اینکه از روی راستی با خدا سخن بگوییم. اکنون هر کدام از ما، عملی را که فقط برای رضای خدا انجام داده‏ایم، به خدا عرضه کنیم؛ تا خداوند ما را از گرفتاری نجات بخشد.
یکی از آنان گفت: خدایا! تو خود می‏دانی که من عاشق زنی شدم که دارای جمال و زیبایی بود و در راه جلب رضای او مال زیادی خرج کردم؛ تا اینکه به وصال او رسیدم و چون با او خلوت کردم و خود را برای عمل حرام آماده نمودم؛ ناگاه در آن حال به یاد آتش جهنم افتادم و از برابر آن زن برخاستم و بیرون رفتم. خدایا! اگر این کار من، به خاطر ترس از تو بوده و مورد رضایتت واقع شده، این سنگ را از جلوی غار بردار! در این وقت سنگ کمی کنار رفت، به طوری که روشنایی را دیدند.
دومی گفت: خدایا! تو خود، آگاهی که من عده‏ای را اجیر کردم که برایم کار کنند و قرار بود هنگامی که کار تمام شد، به هر یک از آنان مبلغ نیم درهم بدهم. چون کار خود را انجام دادند، من مزد هر یک از آنها را دادم؛ ولی یکی از آنان از گرفتن نیم درهم خودداری نمود و اظهار کرد که اجرت من بیشتر از این مقدار است؛ زیرا من به اندازه دو نفر کار کرده‏ام؛ به خدا قسم، کمتر از یک درهم قبول نمی‏کنم، در نتیجه مزدش را نگرفت و رفت. من با آن نیم درهم بذر خریده، کاشتم. خداوند، برکت داد و از آن، حاصل بسیاری برداشتم. پس از مدتی، همان اجیر، پیش من آمد و مزد خود را درخواست نمود. من به جای نیم درهم، هیجده هزار درهم (اصل سرمایه و سود آن) را به او دادم.
خداوندا! اگر من این کار را تنها به خاطر تو انجام داده‏ام، این سنگ را از سر راه ما دور کن! در این لحظه، سنگ تکان خورد و کمی کنار رفت؛ به طوری که در اثر روشنایی یکدیگر را می‏دیدند؛ ولی نمی‏توانستند خارج شوند.
سومی گفت: خدایا! من پدر و مادری داشتم که هر شب، برایشان شیر بردم تا بنوشند. یک شب، دیر به خانه آمدم و دیدم به خواب رفته‏اند. خواستم ظرف شیر را کنارشان بگذارم و بروم؛ اما ترسیدم جانوری در آن شیر بیفتد. خواستم بیدارشان کنم، ترسیدم ناراحت شوند. بدین جهت بالای سر آنها نشستم تا بیدار شدند و شیر را به آنها دادم. بار خدایا! اگر من این کار را به خاطر جلب رضای تو انجام داده‏ام، این سنگ را از ما دور کن! ناگهان سنگ حرکت کرد و شکاف بزرگی به وجود آمد و آنان توانستند از آن غار نجات پیدا کنند(327).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، مراقبه‏ ، دعای مستجاب‏

ابو حمزه از امام زین العابدین (علیه السلام) نقل می‏کند:
کشتی‏ای شکست و همگی به جز یک زن غرق شدند. او خود را به تخته پاره‏ای چسباند، و به جزیره‏ای رسید. زن در آنجا به راهزنی بی بند و بار برخورد کرد. همین که چشم راهزن به زن افتاد، شیفته او شد و نسبت به او قصد سوء کرد. زن وقتی از نیت راهزن با خبر شد، شروع به لرزیدن نمود.
راهزن از او پرسید: چرا لرزانی؟
زن اشاره کرد که از خدا می‏ترسم. راهزن از او پرسید: آیا تا به حال چنین کاری نکرده‏ای؟
زن گفت: به خدا قسم، نه.
حالات زن، در مرد، اثر عجیبی گذاشت. آن مرد گفت: تو که تا به حال چنین عملی مرتکب نشده‏ای، چنین ترسانی، پس من از تو، به ترس سزاوارترم. مرد از جا برخاست و توبه کرد و راه خود را گرفت و رفت.
او در بین راه به عابدی رسید. و هر دو به حرکت ادامه دادند گرما آنها را آزار می‏داد، عابد گفت: ای جوان! دعا کنیم خداوند ابری بفرستد تا بر ما سایه افکند. جوان گفت: من در نزد خدا آبرویی ندارم! عابد گفت: من دعا می‏کنم و تو آمین بگو، بنابراین دست به دعا برداشت؛ دعا کرد و جوان آمین گفت. ابری آمد و بر سرشان سایه افکند. در بین راه، بر سر دو راهی رسیدند؛ جوان از یک طرف و عابد از راه دیگری رفت؛ اما ابر بر بالای سر جوان به حرکت در آمد.
عابد گفت: تو از من بهتری! داستان خود را برای من بگو!
جوان، داستان خود را بیان کرد. عابد گفت: خداوند به واسطه اینکه از او ترسیدی و از گناه، دست کشیدی، گناهانت را آمرزید! در آینده مواظب خود باش(328).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، مراقبه‏ ، حیا از ناظر

مردی حبشی در محضر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) گفت: یا رسول الله! گناه بسیار دارم، آیا می‏توانم توبه کنم و توبه من قبول می‏شود؟
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: آری خداوند می‏پذیرد.
مرد حبشی گفت: در آن وقت که گناه می‏کردم، آیا خدا مرا می‏دید؟
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: آری او ناظر و شاهد بر تو بود.
ناگهان مرد گناهکار، آه بلندی کشید، نعره‏ای زد و جان داد(329)!


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، مراقبه‏ ، چشم ناظر

مردی به جنید گفت: چه کنم تا بتوانم به نامحرم نگاه نکنم.
جنید گفت: این نکته را به یاد داشته باش که: پیش از آنکه چشم تو به نامحرم بیفتد، چشم دیگری مراقب تو است(322).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، محاسبه ، یوسف و زلیخا

از ابن عباس روایت شده است که:
زلیخا گفت: یوسف! ما احسن شعرک؛ ای یوسف! چه موی زیبایی داری!
یوسف گفت: اول چیزی که در خاک از بدن آدمی جدا و در خاک می‏ریزد، همین موست!
زلیخا گفت: ای یوسف! دستی بر دل غمناک من، نه و این خسته عشق را مرهمی گذار!
یوسف گفت: من به آقا و مولای خود خیانت نمی‏کنم و حرمتش را زیر پا نمی‏گذارم(314).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، محاسبه ، مشق شب‏

عطار نیشابوری می‏گوید: عالمی، در راه، به کودکی برخورد که به شدت گریه می‏کرد. وی، علت گریه را از کودک پرسید.
کودک گفت: معلم به من مشق شب گفته و تکلیف برایم تعیین کرده؛ ولی من در اثر بازی گوشی موفق به انجام آن نشده‏ام. اکنون می‏خواهم به مکتب بروم؛ اما نمی‏دانم چگونه با او روبرو شوم.
عالم با شنیدن این حرف، منقلب شد و با خود گفت: خدایا! این کودک، تکلیف یک شب خود را انجام نداده و این قدر بی تابی می‏کند، و ای بر من! حال من چگونه خواهد بود که تمام عمر را به بازی گوشی گذرانده‏ام و تکالیفم را انجام نداده‏ام و در قیامت با تو چگونه روبرو خواهم شد.
بعد از این، عالم، عمرش را به گریه و زاری و محاسبه نفس گذراند(313).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، محاسبه ، کنترل فیل‏

عالمان اخلاق گفته‏اند: انسان نسبت به خود، باید مانند فیل بان، نسبت به فیل باشد. می‏گویند کسانی که فیل را رام می‏کنند و سوار آن می‏شوند، چکشی در دست دارند و مرتب آن را بر سر فیل می‏زنند؛ زیرا اگر چنین نکنند، فیل خود و صاحبش را نابود می‏کند. بشر نیز باید شبانه روز، به خود توجه داشته باشد(315).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، محاسبه ، سلمان و ابوذر

روزی پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به سلمان فارسی و ابوذر، هر کدام درهمی داد. سلمان، درهم خود را در راه خدا انفاق کرد و به بینوایی بخشید؛ ولی ابوذر صرف مخارج خانواده خود کرد.
روز بعد، پیغمبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)، دستور داد آتشی افروختند و سنگی بر روی آن گذاردند، همین که سنگ گرم شد و حرارت شعله‏های آتش، در دل آن اثر کرد، سلمان و ابوذر را فرا خواند و فرمود: هر کدام باید بالای این سنگ بروید و حساب درهم دیروز را بدهید.
سلمان بدون درنگ و ترس، پای بر سنگ گذاشت و گفت: انفقت فی سبیل الله؛ در راه خدا انفاق کردم.
وقتی نوبت به ابوذر رسید، ترس او را فرا گرفت. او از اینکه با پای برهنه، روی سنگ چگونگی خرج کردن یک درهم را توضیح بدهد، در حیرت بود.
پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: از تو گذشتم؛ زیرا تاب گرمای این سنگ را نداری و حسابت طولانی می‏شود؛ ولی بدان! صحرای محشر از این سنگ، گرم‏تر است و تابش آفتاب قیامت، از شعله‏های فروزان آتش، سوزان‏تر. سعی کن با حساب پاک و دامنی نیالوده به معصیت، وارد محشر شوی(316)!


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، محاسبه ، حساب در قیامت‏

پدری به پسرش گفت: امروز هر حرفی را با مردم می‏گویی و آنچه بر زبان می‏آوری و همه کارهایت را، به هنگام نماز عشا به من بگو!
آن پسر، در وقت مشخص شده با رنجی بسیار و تکلفی تمام، یک روز گفتار و کردار خویش را به پدرش گزارش داد.
روز دیگر، پدر همین درخواست را تکرار کرد. پسر گفت: ای پدر! هر کار دشواری که می‏خواهی، به عهده من بگذار؛ اما این کار را از من نخواه که طاقتش را ندارم.
پدر گفت: ای پسر! هدفم این بود که هوشیار باشی و از حساب قیامت بترسی. امروز طاقت پس دادن حساب یک روزه با پدر خویش را با چندین لطف، نداری؛ فردا حساب همه عمر را با قهر، چگونه طاقت می‏آوری(317)؟


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، گناه‏ ، موعظه گناهکار

مردی به محضر حضرت عیسی (علیه السلام) آمد و عرض کرد: مرتکب زنا شده‏ام، مرا از گناه پاک کن.
حضرت عیسی (علیه السلام) دستور داد که همه، در تطهیر گناهکار حاضر شوند. بنابراین مردم برای مجازات این شخص، گودالی کندند. وقتی همه جمع شدند و گناهکار در گودال قرار گرفت، نگاهی به جمعیت انبوه انداخت و گفت: ای مردم! هر کس خودش آلوده به گناه است و باید کیفر ببیند، حق ندارد در مجازات من شرکت کند.
با شنیدن این جمله، همه رفتند. تنها حضرت عیسی (علیه السلام) و حضرت یحیی (علیه السلام) ماندند. یحیی (علیه السلام) پیش آمد و به آن مرد نزدیک شد و گفت: ای گناهکار! مرا موعظه کن.
مرد گفت: ای یحیی! مواظب باش خودت را در اختیار هوای نفست مگذاری؛ زیرا سقوط کرده و بدبخت خواهی شد.
یحیی گفت: موعظه‏ای دیگر بگو؟
مرد گفت: هرگز خطا کاری را به خاطر لغزشش ملامت مکن؛ بلکه در کار نجات او باش.
حضرت یحیی گفت: باز هم موعظه کن.
مرد گفت: از به کار بردن غضبت خودداری نما.
یحیی گفت: موعظه‏هایت مرا کفایت می‏کند(307).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، گناه‏ ، گناهان کوچک‏

پیامبر گرامی (صلی الله علیه و آله و سلم) در یکی از مسافرت‏ها همراه جمعی از اصحاب خود در سرزمین خالی و بی آب و علفی فرود آمد و به یاران خود فرمود: هیزم بیاورید، تا آتش روشن کنیم.
اصحاب عرض کردند: یا رسول الله! اینجا سرزمین بی آب و علفی است و هیچ گونه هیزمی در آن وجود ندارد.
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: بروید و هر کس، هر مقدار می‏تواند، هیزم جمع کند و بیاورد. یاران به صحرا رفتند و هر کدام، هر اندازه که می‏توانستند ریز و درشت، جمع کردند و با خود آوردند. آنان هیزم‏ها را، در مقابل پیغمبر هم ریختند و مقدار زیادی هیزم جمع شد.
در این وقت، رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: گناهان کوچک هم مانند این هیزم‏های کوچک است. اول، به چشم نمی‏آید؛ ولی وقتی که روی هم جمع می‏گردد، انبوه عظیمی را تشکیل می‏دهند.
آنگاه فرمود: یاران! از گناهان کوچک نیز بپرهیزید. اگر چه گناهان کوچک، چندان مهم به نظر نمی‏آیند؛ اما بدانید، هر چیز طالب و جست و جو کننده‏ای دارد. جست جو کنندگان، آنچه را در دوران زندگی انجام داده‏اید و هر آن چه را بعد از مرگ، آثارش باقی مانده، همه را می‏نویسند و روزی می‏بیند که همان گناهان کوچک، انبوه بزرگی را تشکیل داده است(305).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0