حكايات موضوعي ، عجب و تکبر ، عابد و گنهکار

امام صادق یا امام باقر (علیه السلام) فرمود: دو مرد وارد مسجد شدند، یکی از آنها عابد و دیگری گنهکار بود. این دو، وقتی از مسجد بیرون آمدند، مرد گنهکار، مومن راستین؛ ولی مرد عابد فاسق و گنهکار خارج شد. علت هم این بود که وقتی عابد وارد مسجد شد به عبادت خود می‏بالید و در اندیشه خود، به عبادتش مغرور شد؛ ولی مرد گنهکار در فکر پشیمانی از گناه و طلب آمرزش از خدا بود(234).


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، عجب و تکبر ، سخت‏ترین امور

حواریون به حضرت عیسی (علیه السلام) گفتند: ای معلم خوب! به ما بیاموز که سخت‏ترین چیزها در عالم چیست.
عیسی (علیه السلام) فرمود: سخت‏ترین چیزها خشم خداوند بر بندگان است.
گفتند: به چه وسیله می‏توان از خشم خداوند در امان بود؟
حضرت فرمود: به فرو بردن خشم خود.
گفتند: منشأ خشم چیست؟
عیسی (علیه السلام) پاسخ داد: الکبر و التجبر و المحقره الناس؛ خود بزرگ بینی، گردن کشی و تحقیر مردم(233).


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، عجب و تکبر ، دیوانه واقعی‏

روزی نبی اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) که از کوچه‏های مدینه عبور می‏فرمود، به جمعیتی برخورد که در اطراف مصروعی و او را دیوانه می‏خواندند.
پیامبر فرمود: دیوانه واقعی آن مرد متکبری است که با تکبر، راه برود و از خود پسندی، به دامن لباس خود نگاه کند و پهلوی‏های خود را با حرکت‏های دوشش حرکت دهد؛ چنین شخصی دیوانه واقعی است. این مرد که اطرافش جمع شده‏اند، مریض است(229).


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، عجب و تکبر ، توفیق صبر و طاعت‏

حضرت ایوب (علیه السلام) پس از آنکه به مصیبت و آزمایش‏های سخت گرفتار شد، گروهی به دیدار او رفتند.
آنان چون نزد آن حضرت نشستند، یکی از آنها گفت: ای پیامبر خدا! این بلا به سبب معصیتی است که تو مرتکب شده‏ای و آن را از دیگران پنهان نگه داشته‏ای. ما توقع داریم آن عمل زشت را بازگویی، تا ما خود را از آلودگی به آن دور داریم.
ایوب با تاثر خاطر از ماجرا به محراب رفت و به زاری گفت:
خداوندا! اگر مجلسی به محاکمه، مقدر می‏داشتی، در پیشگاه تو، حجت خود را ابراز می‏کردم.
ابری پدید آمد و پروردگار متعال در آن به تکلم در آمد که ای ایوب!
حجت خود را باز گو، که هم اکنون آن مجلسی که تمنا داشتی، آماده است.
ایوب عرض کرد: پروردگارا! تو خود می‏دانی که پیوسته در میان او امر تو دشوارترین آنها را انتخاب کرده و انجام داده‏ام و همواره به حمد و شکر و تسبیح تو اشتغال داشته‏ام. در این هنگام از ابر ندا آمد:
ای ایوب! با آنکه مردم در غفلت و بی خبری بودند، چه چیز سبب شد که تو در آن زمان به حمد و سپاس و عبادت می‏پرداختی؟ ای ایوب! مگر تو با بقیه مردمان چه تفاوتی داشتی، جز آنکه توفیق و لطف ما شامل حال تو گردید وگرنه تو نیز با این خلق غافل، هم سرشت بودی و به طور طبیعی تو نیز باید مانند آنان در غفلت خویش غوطه می‏خوردی.
ای ایوب! به چه سبب، تو در میان خلق گمراه و گناهکار در اندیشه ذکر خدا و تسبیح و تقدیس و عبودیت او شدی. آیا سببی جز دستگیری و مرحمت ما در کار بوده است؟ حال، کاری را که از ما و به توفیق ما بوده، بر ما منت می‏گذاری، این ماییم که شایسته منت گذاردن بر تو هستیم.
ایوب، بی درنگ، مشتی خاک از زمین بر گرفت و بر دهان خود افکند و عرض کرد: خداوندا! به هر عقابی که فرمایی سزاوارم و به هر مکافات که کنی مستحقم، آری، تو بودی که توفیق طاعت دادی و تویی ولی توفیق(225)!


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، عجب و تکبر ، تو هم بخواب‏

پسری می‏گوید: در دوران کودکی، بسیار عبادت می‏کردم و علاقه فراوانی به زهد و پرهیزکاری داشتم و حتی بعضی از شب‏ها بیدار می‏ماندم و همراه پدر به عبادت مشغول می‏شدم.
شبی در کنار پدرم نشستم و تمام شب را بیدار ماندم، و قرآن خواندم.
آن شب در جایی بودیم که تعدادی از مردم در اطراف ما خوابیده بودند، حتی یک نفر سر بر نداشت تا دو رکعت نماز بخواند. آنها چنان در خواب غفلت بودند که در نظر مرده می‏آمدند.
به پدرم گفتم: چرا از اینها، هیچ کدام بر نمی‏خیزد که همچون ما، خدا را عبادت کنند؟
پدرم که می‏دانست که من به خود بینی دچار گشته‏ام، در پاسخم لبخندی زد و گفت:
ای جان پدر! تو نیز اگر بخفتی، به، که در پوستین خلق افتی(230)!


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، عجب و تکبر ، پرهیز صدیقین‏

امام صادق (علیه السلام) فرمود:
خداوند به حضرت داود (علیه السلام) وحی کرد: ای داود! به بندگان گنهکارم مژده بده و بندگان صدیقم را بترسان!
داود (علیه السلام) عرض کرد: خداوندا! به گنهکاران مژده بدهم و بندگان صالحت را بترسانم؟
خداوند فرمود: به گنهکاران، این مژده را بده که من توبه آنان را می‏پذیرم و از گناهان آنان در می‏گذرم و صدیقین را از این جهت بترسان که آنها به اعمال خود مغرور نشوند؛ زیرا اگر من از بندگانم به طور دقیق حساب بکشم، همه هلاک می‏شوند(227).


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، عجب و تکبر ، اما عابد

در روزگار حضرت عیسی (علیه السلام) مردی گناهکار بود که همه مردم او را به ناپاکی می‏شناختند و از مقابل او فرار می‏کردند.
مدتی گذشت. آن مرد از آنچه راجع به خود در بین مردم می‏دید و می‏شنید رنج می‏برد؛ اما نمی‏دانست چگونه خود را از آلودگی گناه، پاک کند. او تصمیم گرفت که از شهر، خارج و راهی بیابان شود تا مردم او را از خاطر ببرند.
حضرت عیسی (علیه السلام) که برای تبلیغ دین خویش به شهرهای مختلف می‏رفت، روزی به آن بیابان رسید. خانه محقری در آن بیابان دید و از همراهان پرسید: این خانه، متعلق به کیست؟
یکی گفت: متعلق به عابدی است که سال‏ها مشغول عبادت است.
حضرت عیسی (علیه السلام) برای دیدن عابد به خانه‏اش رفت.
مرد عابد که پیر زاهدی بود، از آنها به گرمی استقبال کرد و آنها وارد شدند تا دمی بیاسایند. هنوز ساعتی نگذشته بود که در خانه به صدا در آمد و شخصی اجازه ورود خواست.
عابد با باز کردن در، ناگهان دید که آن شخص، همان مرد گناهکار است.
عابد با نفرت بر او فریاد کشید: از من چه می‏خواهی؟
مرد گناهکار با التماس گفت: با آن مردی که در میان یارانش هست کار دارم.
عابد فریاد کشید: آنها مردان الهی هستند و با همچون تویی میل دیدار ندارند.
مرد گناهکار هر چه اصرار کرد، فایده‏ایی نکرد و عابد او را راه نداد. عیسی (علیه السلام) متوجه سر و صدا شد و به عابد گفت: بگذار داخل شود. مرد گناهکار، شرمسار و سر به زیر وارد شد و بر آن جمع سلام کرد. عیسی (علیه السلام) جواب داد و پرسید: چه کار داری؟
مرد گنهکار که همچون ابر بهاری اشک می‏ریخت، گفت: دانستم پیامبر خدا هستی و با یک نگاهت حالم دگرگون شد. بر خود پیچیدم، وقتی که به خویش آمدم، احساس کردم که بد کرده‏ام، بد بوده‏ام و اکنون پشیمانم. من به نزدت آمدم تا به فریادم برسی.
یاران عیسی (علیه السلام) دیدند که حضرت، آن مرد را نزد خویش نشانید و سر او را بر سینه‏اش نهاد و او همچنان گریه می‏کرد. به حضرت عیسی (علیه السلام) خبر دادند که مرد عابد نیز در گوشه‏ای از حیات نشسته و او هم می‏گرید.
حضرت به نزد عابد رفت و علت گریه را پرسید.
عابد گفت: این مرد گناهکار را از خانه‏ام بیرون کن، او مرد فاسدی است. من عمری به عبادت خدا سپری کرده‏ام و حالا میل ندارم با چنین آدم فاسدی در خانه خود همنشین باشم. او را از من دور کن، حتی اگر او را به بهشت خدا هم ببرند، من عار دارم که با او باشم.
در این حال بر قلب عیسی (علیه السلام) خطاب شد: ای عیسی! بدان که آن مرد گناهکار، اکنون به عذر خواهی و توبه، به ما رو آورده و او را از آستان خود نخواهیم راند.
از جانب ما به مرد عابد بگو: اگر تو عار داری با او در بهشت همنشین شوی، راحت باش! این گناهکار به خاطر توبه از کارهایش به بهشت می‏رود؛ اما تو، به خاطر کبر و غروری که داری، اهل دوزخی(231)!


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، عجب و تکبر ، آفت عمل‏

عیسی بن مریم (علیه السلام) برای سفر، از شهر بیرون رفت. یکی از اصحاب او، همراهش بود. عیسی و همراهش به کنار دریا رسیدند.
حضرت عیسی (علیه السلام) گفت: بسم الله و بر روی آب روان شد. آن مرد چون دید عیسی (علیه السلام) بسم الله گفت و بر روی آب رفت، او نیز چنین کرد تا به عیسی (علیه السلام) رسید. در آن وقت به خود عجب کرد و گفت: این عیسای روح الله است که بر روی آب راه می‏رود و من هم روی آب راه می‏روم، پس فضیلت او بر من چه چیز است.
چون، این فکر در ذهن آن مرد گذشت، به داخل آب فرو رفت. او در این حال به حضرت عیسی (علیه السلام) استغاثه نمود. عیسی (علیه السلام) دست او را گرفت و از آب بیرون آورد و فرمود: چه گفتی؟
عرض کرد: که چنین چیزی به خاطرم گذشت. عیسی (علیه السلام) گفت: پا از حد خود بیرون گذاشتی و خدا بر تو غضب کرد، توبه کن!
آن مرد توبه کرد و به جایگاه اول خود بازگشت(224).


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، عجب و تکبر ، آثار عجب‏

در نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) از شخصی تعریف شد. پس از لحظه‏ای خودش آمد و اطرافیان، وی را به حضرت نشان دادند.
حضرت فرمود: من در چهره او نوعی سیاهی از شیطان می‏بینم. آن شخص در مقابل حضرت ایستاد و سلام کرد. حضرت بعد از جواب سلام فرمود: تو را به خدا قسم می‏دهم، آیا پیش خود نگفتی که از من بهتر در بین اصحاب رسول خدا پیدا نمی‏شود؟ آن شخص گفت: بله، همین طور است که می‏فرمایید(228).


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، صبر ، طریق آرامش‏

دختر علامه مجلسی، که از زنان صاحب کمال، مجتهد و فاضل بود، وقتی از پله بالا می‏رفت، افتاد و سرش شکست و خون جاری شد. ساق پایش نیز به سنگ تیزی برخورد کرد و استخوانش شکست. عده‏ای اطرافش جمع شدند. دیدند که می‏خندد!
گفتند: مگر درد نداشت؟
گفت: چرا!
پرسیدند: پس چرا ناله نکردی؟
گفت: وقتی از ثواب هایی که خدا به من، به خاطر تحمل این درد می‏دهد، یادم آمد، آرام شدم(217).


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، صبر ، صبر بهتر

روزی علی (علیه السلام) از درب دکان قصابی می‏گذشت.
قصاب گفت: ای امیرمؤمنان! گوشت‏های خوبی آورده‏ام، اگر می‏خواهید ببرید.
حضرت فرمود: الان پول ندارم!
قصاب گفت: من صبر می‏کنم.
حضرت فرمود: من به شکم خود می‏گویم که صبر کند و اگر من نمی‏توانستم چنین کنم از تو می‏خواستم که صبر کنی!


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، صبر ، صبر بر معصیت خلق‏

حضرت ابراهیم (علیه السلام) به شدت نسبت به مردم، مهربان بود، چنان که روزی در این اندیشه شد که از من رحیم‏تر و مهربان‏تر هیچ کس نیست!
رب العالمین، او را به آسمان برد و او را بر عمل اهل زمین آگاه کرد.
ابراهیم (علیه السلام) مردم را در حال معصیت دید، ایشان را لعنت کرد و در خواست هلاکت آنها را نمود.
خداوند فرمود: ای ابراهیم! تو مستجاب الدعوه هستی، بندگان گنهکار مرا نفرین نکن؛ زیرا آنها بر سه گونه هستند:
- یا توبه می‏کنند و من آنها را می‏آمرزم.
- یا از نسل آنها بنده‏ای بوجود می‏آید، که زمین را با تسبیح خود پر می‏کند.
- یا بندگانی هستند که با همان گناهان، آنها را قبض روح می‏کنم؛ اگر خواستم می‏آمرزم و اگر خواستم عذاب می‏کنم.


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، صبر ، سبب نجات‏

در تفسیر روح البیان آمده است:
در خراسان، شیخ احمد حربی، همسایه گبری به نام بهرام داشت که به واسطه مذهبشان، رفت و آمدی با هم نداشتند. برای شیخ گفتند که همسایه او همه دارایی اش را به کسی داد که با آن تجارت کند؛ ولی خبر آورده‏اند که سرمایه‏اش را در راه، دزد برده است.
شیخ و چند نفر برای دلجویی به خانه بهرام رفتند. او در فکر تهیه وسائل پذیرایی بر آمد که شیخ به او فرمود: ما آمده‏ایم که به تو تسلیت بگوییم؛ چون شنیده‏ایم سرمایه‏ات از دست رفته است.
بهرام گبر گفت: کدام مصیبت؟ خدا سه نعمت بزرگ به من داده است که شما باید برای آن به من تبریک بگویید.
اول: خدای عالم، به من عزت نفس داده که دزدی نکردم، مال کسی را نبردم؛ بلکه دزد، مال مرا برده است.
دوم: تمام آنچه که خدا به من داده بود، همه‏اش از بین نرفته و هنوز خانه‏ام باقی است.
سوم: مصیبت، به مالم خورده نه به دینم.
شیخ گفت: این حرف هایی که تو می‏زنی حقیقت اسلام است، حیف نیست آتش را بپرستی؟
چند سؤالی بین آنها، رد و بدل شد و در همان مجلس، بهرام، مسلمان شد(218).


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، صبر ، پاداش شکیبایی‏

امام صادق (علیه السلام) از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نقل می‏کند:
زمانی که قیامت بر پا می‏شود، منادی حق فریاد می‏زند: کجایند آنان که صبر کردند؟ جمعیت با شکوهی از مردم، حاضر می‏گردند گروهی از فرشتگان از آنها استقبال می‏نمایند و به آنها می‏گویند: صبر و استقامت شما چگونه بوده است؟
آنها در پاسخ می‏گویند: در راه اطاعت خداوند، استقامت نمودیم و در برابر گناه ایستادگی کردیم.
منادی خداوند اعلام می‏کند: بندگان من راست می‏گویند، آزادشان بگذارید؛ تا بدون باز خواست، وارد بهشت شوند(215).


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، صبر ، ایمان کامل‏

اصمعی، وزیر هارون الرشید به شکار رفته بود. وی از غافله عقب ماند و گم شد. او می‏گوید: در این حال، خیمه‏ای در وسط بیابان دیدم. تشنه بودم و هوا نیز گرم بود. گفتم به این خیمه بروم و استراحت کنم تا غافله برسد. وقتی به طرف خیمه رفتم، زن جوان و با جمالی را دیدم که درون خیمه تنهاست. تا چشم آن زن به من افتاد، سلام کرد و گفت: بفرمایید داخل. به داخل خیمه رفتم، آن زن، جایی را تعیین کرد و خودش نیز در قسمت دیگری نشست.
به او گفتم: مقداری آب به من بدهد. در این حال رنگ او تغییر کرد و گفت: چه کنم که از شوهرم اجازه ندارم؛ اما مقداری شیر برای ناهار خودم کنار گذاشته‏ام که می‏توانم آن را به تو بدهم. اصمعی می‏گوید: شیر را خوردم. آن زن با من حرف نمی‏زد، به ناگاه دیدم حالش منقلب شد، نگاه کردم، دیدم که سیاهی ای از دور می‏آید.
زن گفت: شوهرم آمد و آبی را که به من نداده بود، با خود برداشت و از خیمه بیرون رفت. من تماشا می‏کردم، پیر مرد سیاه بد ترکیبی آمد و آن زن، او را از شتر پیاده کرد، پاها و دست و رویش را شست و با احترام او را به داخل خیمه آورد. دیدم پیر مرد بسیار بد اخلاقی است. او به من چندان اعتنا نکرد و به آن زن خیلی تندی نمود.
اصمعی می‏گوید: از بس که از اخلاق آن مرد بدم آمد، از جا بلند شدم و ترجیح دادم که وسط آفتاب باشم تا درون خیمه! از خیمه بیرون آمدم، آن مرد به من اعتنایی نکرد؛ اما خانم، مرا مشایعت کرد. به او گفتم: ای خانم! حیف است که تو با این جوانی و جمال به این پیر مرد دل بسته‏ای! به چه چیز او دلگرمی؛ به پولش، به اخلاقش، به جمالش، به چه چیز او؟
یک مرتبه دیدم که رنگ خانم پرید و گفت: ای اصمعی! از تو بعید است! من خیال نمی‏کردم، تو که وزیر هارون الرشید هستی بخواهی نمامی و سخن چینی کنی و محبت شوهرم را از دلم بیرون ببری!
آن خانم گفت: اصمعی! می‏دانی چرا این چنین می‏کنم، من از قول پیامبر روایتی شنیده‏ام و می‏خواهم به آن عمل کنم.
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود:
الایمان نصفه الصبر و نصفه الشکر
من باید خدا را به واسطه اینکه به من جمال داد، جوانی و اخلاق خوب داد، شکر کنم و شکرش این است که با شوهرم بسازم تا ایمانم کامل شود. من بر بد اخلاقی شوهرم نیز صیر می‏کنم. دنیا می‏گذرد و من می‏خواهم با ایمان کامل از این دنیا بروم(216).


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0