کسی چنین که تو دستم گرفته ای نگرفت

 

به درگهت چو غبار   اوفتاده می آیم

اراده نیست مرا  بی اراده می آیم

 

بر آستان تو ای آستین معجزه ریز

به روی دست، دلم را نهاده می آیم

 

چنان غبار به پیشت ز اشتیاق حضور

گهی سواره و گاهی پیاده می آیم

 

کسی چنین که تو دستم گرفته ای نگرفت

چو ذرّه دست به خورشید داده می‌ آیم

 

اگر چه بر همه در می گشایی اما من

فقط به خاطر روی گشاده می آیم

 

حضور قامت شمعم ز کارگاه وجود

به پاس حرمت تو ایستاده می آیم

 

کبوترم که به منقار سجده محتاجم

چه دانه داده مرا یا نداده می آیم

 

 

غلامرضا شکوهی


ادامه مطلب ندارد
[ پنج شنبه 16 بهمن 1393  ] [ 3:42 PM ] [ KuoroshSS ]

دشمن و دوست

 
دیگران از صدمه ی اعدا همی نالند و من
از جفای دوستان گِریَم چو ابر بهمنی
 
سُست عهد و سرد مِهرند این رفیقان همچو گُل
ضایع آن عُمری که با این سست عهدان سَر کنی
 
دوستان را می نپاید الفت و یاری ولی
دشمنان را همچنان برجاست کید و ریمَنی
 
کاش بودندی به گیتی استوار و دیرپای
دوستان در دوستی چون دشمنان در دشمنی
 
رهی معیری


[ پنج شنبه 16 بهمن 1393  ] [ 3:22 PM ] [ KuoroshSS ]

یک گل ز باغ دوست کسی بو نمی کند

 
یک گل ز باغ دوست، کسی بو نمی کند
تا هرچه غیر اوست، به یک سو نمی کند
 
روشن نمی شود ز رَمَد، چشم سالکی
تا از غبارِ میکده، دارو نمی کند
 
گفتم: ز شیخ صومعه کارم شود درست
گفتند: او به دُرد کشان خو نمی کند
 
گفتم: روَم به میکده، گفتند: پیرِ ما
خوش می کشد پیاله و خوش بو نمی کند
 
رفتم به سوی مدرسه، پیری به طنز گفت:
تب را کسی علاج، به طنزو نمی کند
 
آن را که پیرِ عشق، به ماهی کند تمام
در صد هزار سال، ارسطو نمی کند
 
کرد اکتفا به دنیی دون خواجه، کاین عروس
هیچ اکتفا به شوهری او نمی کند
 
آن کو نوید آیه ی «لَاتَقنَطُوا» شنید
گوشی به حرفِ واعظِ پُرگو نمی کند
 
زرق و ریاست، زهدِ «بهائی»، وگرنه او
کاری کند که کافرِ هندو نمی کند
 
شیخ بهائی


[ پنج شنبه 16 بهمن 1393  ] [ 1:04 PM ] [ KuoroshSS ]

نیست به جز راه عشق زیر سپهر کبود

 
عهد جوانی گذشت، در غمِ بود و نبود
نوبت پیری رسید، صد غم دیگر فزود
 
کارکنانِ سپهر، بر سر دعوی شدند
آنچه بدادند دیر ، باز گرفتند زود
 
حاصل ما از جهان نیست بجز درد و غم
هیچ ندانم چراست این همه رَشکِ حسود
 
نیست عجب گر شدیم شُهره به زَرق و ریا
پرده ی تزویر ما، سدّ سکندر نبود
 
نام جنون را به خود داد «بهائی» قرار
نیست به جز راهِ عشق، زیر سپهر کبود
 
شیخ بهائی


[ پنج شنبه 16 بهمن 1393  ] [ 12:44 PM ] [ KuoroshSS ]

یا رب! چه فرُّخ طالعند . . .

 
آنانکه شمع آرزو در بزم عشق افروختند
از تلخی جان کندنم، از عاشقی واسوختند
 
دِی مُفتیان شهر را تعلیم کردم مسئله
و امروز اهلِ میکده، رندی ز من آموختند
 
چون رشته ی ایمان من، بُگسسته دیدند اهلِ کفر
یک رشته از زِنّار خود، بر خرقه ی من دوختند
 
یا ربّ! چه فرُّخ طالعند، آنانکه در بازار عشق
دردی خریدند و غم دنیای دون بفروختند
 
در گوش اهل مدرسه، یا رب! «بهائی» شب چه گفت؟
کامروز، آن بیچارگان اوراق خود را سوختند
 
شیخ بهائی


[ پنج شنبه 16 بهمن 1393  ] [ 12:30 PM ] [ KuoroshSS ]

حجاب

 

خواهرم گو که چرا رنگ به رنگ آمده‌ای؟

مگر از عفّت و آزرم به تنگ آمده‌ای؟

 

چه بدی دیدی از آیات خداوند رحیم

که تو با مذهب اسلام به جنگ آمده‌ای؟

 

این گناه علنی از تو مسلمان زشت است

تو خوش از اینکه به انظار، قشنگ آمده‌ای

 

عصمت و دین جوانان همه بر باد دهی

ای که بی‌چادر و با مانتوی تنگ آمده‌ای

 

به کجا می‌روی از خیمه‌ی زهرا، برگرد

که به راه گنه و فتنه و ننگ آمده‌ای

 

دل به دریای هوس‌ها زده‌ای، غافل از این

طعمه‌ای هستی و در کام نهنگ آمده‌ای

 

تو چنان صیدی و صیّاد هوس در پی توست

از چه در معرکه‌ی تیر و خدنگ آمده‌ای

 

صید صیّاد شود کبک خرامنده‌ی مست

از چه در دام خطر مست و ملنگ آمده‌ای

 

چون که بودست حجابت، سپر تیر نگاه

پس چرا بی‌سپر ای غافل منگ آمده‌ای

 

بود تقوای تو زین مهلکه‌ها، پای گریز

از خطر چون بگریزی تو که لنگ آمده‌ای؟

 

تو گُلی هستی و گلچین هوس کرده کمین

شیشه‌ای هستی و در معرض سنگ آمده‌ای

 

بُرد گستاخی شهوت همه شیرینی عشق

نوش بودی تو چرا زهر و شرنگ آمده‌ای؟

 

رهبرت عشق و وفا بود و کنون نفس و هواست

در خطرگاه چه بی‌فکر و درنگ آمده‌ای

 

جای غفلت نبُوَد، خواهر من قدر بدان

که در این دار فنا، گوش به زنگ آمده‌ای



[ پنج شنبه 16 بهمن 1393  ] [ 7:28 AM ] [ KuoroshSS ]

لطف ارباب اگر شامل نوکر گردد

 

لطفِ ارباب اگر شاملِ نوکر گردد

روزی اش رویِ تماشایی دلبر گردد

 

هر که را حضرتِ سلطان نظری فرماید

با دلِ سنگ بیاید به حرم، زر گردد

 

در این خانه به روی احدی بسته نشد

سائلی نیست که نومید از این در گردد

 

این همه قافله از هر که بپرسی گوید

هیچ کس نیست که با دست تهی برگردد

 

وای اگر ضامنِ دل، ضامنِ آهو نشود

بی تو صید هوس خویش، مُکرّر گردد

 

بی تو دشمن به زمین خوردن من می‌خندد

رو مگردان که دلم سخت مُکدّر گردد

 

نشنیدم که به زائر تو بگویی برگرد

مگر از غفلتِ خود زائر تو برگردد

 

یا رضا! جان جوادت تو مرا راه بده

قامتم چون شهدا بهر تو پرپر گردد

 

شستشویم بده با چشم زُلالت آقا

کوه عصیان ز نگاه تو مُطهَّر گردد

 

گفتمت: چیست نشانِ نظرت؟ فرمودی:

دلِ تو نرم شود دیده ی تو تَر گردد

 

رشته ی گیسوی ما و نخ تسبیح شما

دل عشاق به دست تو مُنوَّر گردد

 

تا نمُردم ز خراسان بِبَرم کربُبَلا

وای اگر دوره ی این عُمر به آخر گردد



[ چهارشنبه 15 بهمن 1393  ] [ 7:09 PM ] [ KuoroshSS ]

دلی از بند غم آزاد دارم

 

دلی از بند غم آزاد دارم

ز عمق سینه ام فریاد دارم

فتاده در سرم شور زیارت

هوای پنجره فولاد دارم

اگر آهوی حیرانم رضا جان

خوشم مانند تو صیاد دارم

خدا داند که من چه خاطراتی

میان صحن گوهرشاد دارم

 

خراسان را همیشه خاک بوسم

غلامِ حضرتِ شمسُ الشُّموسَم

 

چو زائر می شوم در مشهد تو

نظر تا می کنم بر مرقد تو

کبوتر می شوم پر می گشایم

که بنشینم به روی گنبد تو

برایم دانه می ریزی و من هم

شوم مدیون لطف بی حد تو

ندیدم تا به حالا سائلی را

که گوید دیده ام دست رد تو

 

دوباره بر گدایت رأفتی کن

مرا مهمان خان حضرتی کن

 

دل زائر اگر بشکست اینجا

به قدر و قیمتش پیوست اینجا

اگر مهمان تازه وارد آید

برایش سفره ای پهن است اینجا

مدینه رفته ها گویند عطری

ز شهر یاس سرشار است اینجا

 

ضریحت می دهد بوی مدینه

دلم را می کشد سوی مدینه

 

منم که عاشق کوی رضایم

خراب و مست از جوی رضایم

به زلف او گره خورده دل من

اسیر بوی گیسوی رضایم

دخیل ضامن آهو بمانم

من آن آواره آهوی رضایم

میان زائرانش رو سیاهم

که من شرمنده ی روی رضایم

 

اگر آقا کند بر ما دعایی

شوم با لطف او کربُبَلایی

 

به دور از تربت مخفی مادر

دمادم غصه خوردی ای رضا جان

برای دیدن روی جوادت

تو ساعت ها شمردی ای رضا جان

همه زخم زبان هایی که خوردی

میان سینه ات بردی رضا جان

 

خدا را شُکر که تیری نخوردی

به گودالی تو شمشیری نخوردی

 

 

رضا رسول زاده



[ چهارشنبه 15 بهمن 1393  ] [ 6:26 PM ] [ KuoroshSS ]

از شما پنهان نباشد از خدا پنهان که نیست

 

گریه غوغا می کند، دل های ویران بیشتر

صحن را پُر کرده امشب بوی باران بیشتر

 

هرچه کردم تا ضریحت را ببوسم لحظه ای

بست بر من راه را، این بیشتر، آن بیشتر

 

یا تو داری می کِشی شعر مرا سمتِ جنون

یا دل من می زند خود را به طوفان بیشتر

 

خوب جایی آمدی شاعر مگر نشنیده ای

می شود هر مشکل آسان با کریمان بیشتر

 

از شما پنهان نباشد از خدا پنهان که نیست

من خدا را دیده ام سمتِ خراسان بیشتر

 

بسته هر کس جایی از جغرافیا دل را و من

بسته ام سمتِ شمالِ شرقِ ایران بیشتر

 

بَند بندم بی قرارِ اصفهان تا مشهد است

اُنس دارد روحِ من با این بیابان بیشتر

 

شب میان پنج صحن و هفت ایوان طلا

ماه جولان می دهد در این شبستان بیشتر

 

پنجره فولاد یعنی بارشِ یکریزِ نور

هر چه اینجا درد می بینید، درمان بیشتر

 

علّتش را من نمی دانم ولی در این حرم

بوی عطر کربلا جاری ست در جان بیشتر

 

دارم امشب می روم امّا دلم پیش شماست

ای گرفتارِ تو دلهایِ پریشان بیشتر

 

این که ما را دوست می دارید یا نه، با شماست

ما شما را دوست می داریم از جان بیشتر

 

 

عباس شاه زیدی



[ چهارشنبه 15 بهمن 1393  ] [ 5:37 PM ] [ KuoroshSS ]

خسته از سرکشی نفس ز حق بی خبرم

 

گرچه آلوده تن و نامه سیاه آمده ام

کن عنایت که به امید نگاه آمده ام

 

حرمت کعبه ی عشق و نِگهَت چشم خدا

به طواف حرَمت غرقِ گناه آمده ام

 

خسته از سرکشیِ نَفسِ ز حق بی خبرم

شب ظلمانی ام و در پی ماه آمده ام

 

نکند روی بگردانی و راهم ندهی

که به امیدِ نگاه، این همه راه آمده ام

 

همه ی حاجت من دیدن رخسار شماست

«من بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ام»

 

همه ی هستی من اشک غم کربُبَلاست

زان سبب محضرتان جامه سیاه آمده ام

 

کربلا، کرب و بلا در دل ما ساخته است

کز غمش با شَرَر و شعله ی آه آمده ام

 

 

ناصر شهریاری



[ چهارشنبه 15 بهمن 1393  ] [ 5:14 PM ] [ KuoroshSS ]