به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

در دهر بزرگ یادگاری

کردم ز برای خویش بنیاد

بنیاد بنای پایداری

بی‌یاری دست من شد ایجاد

*

*‌

خار و خس روزگار ناساز

سد کردن راه او نیارد

چون بانی خود ز فرط اعزاز

سر پیش کسی فرو نیارد

*

*

ز آسیب زمانه برکنار است

کز خاک منست دیر پاتر

ستوار و بلند و پایدار است

مانند منارهٔ سکندر

*‌

*‌

در بربط من شدست پنهان

این روح لطیف لایزالی

از مردن تن نیم هراسان

کاز من نشود زمانه خالی

در عرصهٔ پهن‌دشت سقلاب

ز آوازه‌ام افتد انقلابی

وز جلوه به جلوه گاه مهتاب

مشهور شوم چو آفتابی

*‌

*‌

تا زنده بود یکی در این بوم

تا زنده بود کمیت نامم

تا هست سخن به دهر معلوم

معلوم جهان بود کلامم

*‌

*

هر هموطن سرودخوانی

گویاست به یاد من زبانش

افتد سخنم به هر زبانی

آزادی و عشق ترجمانش

*

*‌

با بربط خود به جنبش آرم

هر شش جهت و چهارسو را

واندر دل خلق زنده دارم

اخلاق و عواطف نکو را

*

*

در ساحت این زمانه تار

رحم از دل من فکند سایه

حریت و انقلاب افکار

از گفتهٔ من گرفت مایه

*

*

ای‌ طبع سخن‌سرای من‌،‌ خیز

تا در ره حق شوی سخن‌ساز

اندیشه مکن ز خنجر تیز

مغرور مشو به تاج اعزاز

*

*

تا بی‌خردان به آزمایش

مستیز و ره وقار بگزین

فارغ ز نکوهش و ستایش

خونسرد به‌آفرین و نفرین

*

*‌

بر بربط خود بناز بنشین‌

کن با پر و بال نغمه پرواز

وز خاک برآ به اوج پروبن

پرکن همهٔ فضا از آواز

*

*

تا اختر نحس نامرادی

این پنبه زگوش خود برآرد

وز چشم فلک ز فرط شادی

اختر عوض سرشگ بارد

ادامه مطلب
یک شنبه 20 تیر 1395  - 11:54 AM

برشو ای رایت روز از در شرق

بشکف ای غنچهٔ صبح از بر کوه

دهر را تاج زر آویز به فرق

کامدم زین شب مظلم به‌ستوه

*

*

ای شب موحش انده گستر

اندک احسان و فراوان ستمی

مطلع یأس و هراسی تو مگر

سحر حشر و غروب عدمی

*

*

تو شنیدی که منم برخی شب‌

آری اما نه چنان ابراندود

بی‌فروغ مه و نور کوکب

چون یکی زنگی انگشت‌آلود

*

*

ماه چون بیوه‌زنان پوشیده

به حجاب سیه اندر، همه تن

سخت پوشیده جمال از دیده

تا ندانندکه پیرست آن زن

*

*

نجم ناهید نهان ساخته رو

در پس ابر عبوس غمگین

مردم چشم من اندر پی او

چون کسی کش به‌ چه افتاده نگین

*‌

*‌

مانده ازکار درین ظلمت عام

به فلک برقلم تیرِ دبیر

زانکه بر جای مرکب ز غمام

دهر پرکرده دواتش از قیر

*‌

*

مشتری بسته درین ابر سیاه

سیه چهره از بیم فرجامی

واندر امواج بخار جانکاه

گم شده شعشعهٔ بهرامی

*‌

*‌

عاشقم من به شبی مینایی

خوش و لیلی‌وش و هندیه‌عذار

نه یکی وحشی افریقایی

زشت و آشفته و مجنون کردار

*

*‌

عاشقم‌ من به ‌شبی ‌خامش ‌و صاف

نور پیوسته سما را به سمک

همره نور سماوات شکاف

به زمین تاخته آواز ملک

*

*‌

ماه بیرون شده از پشت سحاب

گسترانیده شعاع سیمین

گاه پنهان شده در زیر نقاب

گه عیان ساخته لختی ز جبین

*

*

عاشقم بر فلکی نورانی

ز اختران پنجرهٔ نقره بر آن

من از آن پنجرهٔ روحانی

در فضای ابدیت نگران

*

*‌

‌نه هوایی کدر و گردآلود

بر وی از ابر یکی خیمهٔ شوم

بسته اندر قفسی قیراندود

منظره دیده ز دیدار نجوم

*

*

از تو و تیرگیت داد ای شب

که دلم پاره شد از واهمه‌ات

زین سیه کاری و بیداد ای شب

به کجا برد توان مظلمه‌ات

ای شب جان‌شکر عمرگداز

ای ز جور تو به هر دل اثری

ظلم کوته کندت دست دراز

هر شبی را بود از پی سحری

*

*‌

من و دژخیم خیانت‌کردار

بگذرانیم جهان گذران

خفته او مست و من اینک بیدار

بر وی از دیده نفرت نگران

*

*‌

شب که اندر بن این ژرف‌قباب

خلق خفته‌است‌،‌خدا بیدار است

آنکه را دیده نیالود به‌ خواب

دیده‌بانش کرم دادار است

*

*‌

تیره شد دیده و شد ختم کتاب

لیک‌ نوز این‌ شب‌ غمناک بجاست

سپری گشت ز چشمانم خواب

چون‌ غم‌ آید به‌ میان‌ خواب کجاست

*‌

*‌

به امیدی که مگر فجر دمید

دمبدم دوخته بر شیشه نگاه

در پس شیشهٔ درگشت سپید

چشم‌ بی‌خواب من و شیشه سیاه

*

*

شمع‌شد خامش‌و ساعت‌هم‌خفت

دل من تفته و چشمم بیدار

شده با زحمت‌بیداری‌، جفت

غم و اندیشهٔ این شهر و دیار

*‌

*

یک ره این پردهٔ غمناک بدر

وین سیاهی ببر ای روز سپید

ورنه‌ای هیچ صباح محشر

سر برآر از عدم ای صبح امید

*

*

نه شبم رام و نه روزم پیروز

منزوی روز و دل اندر وا شب

چون شود شب‌ بخروشم‌ تا روز

چون شود روز بنالم تا شب

*‌

*‌

این بود حال غریبی چون من

در یکی کشور بیداد سرشت

مانده بیگانه به شهر و به وطن

چون مؤذن به کلیسا و کنشت

ای دریغا که جوانی بگذشت

بهر آبادی این ملک خراب

همچو دهقان که برد آب ز دشت

تا گل و سبزه دماند ز سراب

یاد آرید در آن بستر ناز

ای فرو خفته بهم فرزندان

زبن شبان سیه عمرگداز

که سر آورده پدر در زندان

یاد آر ای پسر خوب‌خصال

کز تبه کاری این مردم دون

پدرت گشت به خواری پامال

تا تو گردی به شرافت مقرون

شو سوی مدرسه‌ای دختر زار

ای زن باهنر سیصد و بیست

واندر آن عهد همایون یاد آر

تا بدانی پدرت کشتهٔ کیست

لیک دانم که در آن عهد و زمن

این مصائب همه با یاد شماست

جستن کین من و ملت من

اندر آن روز، ورستاد شماست

روزگاری که شما آزادان

باز جویید ز دزدان کیفر

دزدزادان و ستمگرزادان

غرق ننگند و شما نام‌آور

بحرم بر، گلهٔ گرگ رده

به‌صفت گرگ و به صورت چو غنم

خورده آهوی حرم را و شده

جای آهوی حرم گرگ حرم

ای جوانان غیور فردا

پردل و باشرف و زبرک‌سار

پاک سازید ز گرگان دغا

حرم پاک وطن را یکبار

آن سیه لحظه که از گرسنگی

رخ اطفال وطن گردد زرد

سبزخطان و جوانان همگی

بیرق فتح به کف بهر نبرد

تو هم ای پور دل‌آزردهٔ من

اندر آن روز به یاد آر این درس

پای نه پیش و به تن پوش کفن

سر غوغا شو و از مرگ مترس

روزکیفر چو طبیعت خواند

خائنان را پی تفریغ حساب

دزدزاده ز تو خط بستاند

بو که تخفیف دهندش به‌ عذاب

پسر من‌! تو به روز کیفر

ریشهٔ عاطفه از دل برکن

از سرکیفر دزدان مگذر

تا پشیمان نشوی همچون من

اجر این تیره‌شبان مظلم

بازگردد به تو در روز حسیب

راند آن روز نژاد ظالم

که ز ما هر دو که ‌خورده‌است فریب

بخ بخ ای مرغ شباهنگ ز شاخ

با من دلشده دمسازی کن

تو هم ای دل به ره حق گستاخ

با شباهنگ هم‌آوازی کن

ای شباهنگ! از آن شاخ بلند

شو یک امشب ز وفا یار بهار

گر بخواهی که شوم من خرسند

یکدم ازگفتن حق دست مدار

هان چه گوید بشنو، مرغ ز دور

می‌دهد پاسخ من‌، حق حق حق

آخر از همت مردان غیور

شود آباد وطن‌، حق حق حق

ادامه مطلب
یک شنبه 20 تیر 1395  - 11:53 AM

شاه انوشیروان به موسم دی

رفت بیرون ز شهر بهر شکار

در سر راه دید مزرعه‌ای

که در آن بود مردم بسیار

*‌

*

اندر آن دشت پیرمردی دید

که گذشته است عمر او ز نود

دانهٔ جوز در زمین می کاشت

که به فصل بهارسبزشود

*

*‌

گفت کسری به پیرمرد حریص

که چرا حرص می‌زنی چندین‌؟

پای‌های تو بر لب گور است

تو کنون جوز می کنی به زمین‌؟

*‌

*‌

جوزه ده سال عمر می‌خواهد

که قوی گردد و به‌بار آید

توکه بعد از دو روز خواهی مرد!

گردکان کشتنت چکار آید؟‌!

*‌

*‌

مرد دهقان به شاه کسری گفت

مردم از کاشتن زبان نبرند

دگران کاشتند و ما خوردیم

ما بکاریم و دیگران بخورند

*‌

*

‌گفت انوشیروان به دهقان زه

زین حدیث خوشی که کردی یاد

چون چنین گشت شاه‌، گنجورش

بدره‌ای زر به مرد دهقان داد

*

*

‌گفت دهقان مرا کنون سخنیست

بو که افتد پسند و مستحسن

هیچ دهقان ز جوزبن در عمر

برنچیده است زودتر از من‌!

*

*

‌گفت کسری‌: زهازه ای دهقان

زبن دوباره حدیث تازه و تر!

هان به پاداش این سخن بستان

از خزینه دو بدرهٔ دیگر!...

*‌

*‌

کشور آباد می‌شود چون شاه

با رعایا کند به مهر سلوک

خانه یغما شود ز جهل رییس

ملک وبران شود ز جور ملوک

ادامه مطلب
یک شنبه 20 تیر 1395  - 11:53 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 81

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 3405702
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث