به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

آب نالید، وقت جوشیدن

کاوخ از رنج دیگ و جور شرار

نه کسی میکند مرا یاری

نه رهی دارم از برای فرار

نه توان بود بردبار و صبور

نه فکندن توان ز پشت، این بار

خواری کس نخواستم هرگز

از چه رو، کرد آسمانم خوار

من کجا و بلای محبس دیگ

من کجا و چنین مهیب حصار

نشوم لحظه‌ای ز ناله خموش

نتوانم دمی گرفت قرار

از چه شد بختم، این چنین وارون

از چه شد کارم، این چنین دشوار

از چه در راه من فتاد این سنگ

از چه در پای من شکست این خار

راز گفتم ولی کسی نشنید

سوختم زار و ناله کردم زار

هر چه بر قدر خلق افزودم

خود شدم در نتیجه بیمقدار

از من اندوخت طرف باغ، صفا

رونق از من گرفت فصل بهار

یاد باد آن دمی که میشستم

چهرهٔ گل بدامن گلزار

یاد باد آنکه مرغزار، ز من

لاله‌اش پود و سبزه بودش تار

رستنیها تمام طفل منند

از گل و خار سرو و بید و چنار

وقتی از کار من شماری بود

از چه بیرونم این زمان ز شمار

چرخ، سعی مرا شمرد بهیچ

دهر، کار مرا نمود انکار

من، بیک جا، دمی نمی ماندم

ماندم اکنون چو نقش بر دیوار

من که بودم پزشک بیماران

آخر کار، خود شدم بیمار

من که هر رنگ شستم، از چه گرفت

روشن آئینهٔ دلم زنگار

نه صفائیم ماند در خاطر

نه فروغیم ماند بر رخسار

آتشم همنشین و دود ندیم

شعله‌ام همدم و شرارم یار

زین چنین روز، داشت باید ننگ

زین چنین کار داشت باید عار

هیچ دیدی ز کار درماند

کاردانی چو من، در آخر کار

باختم پاک تاب و جلوهٔ خویش

بسکه بر خاطرم نشست غبار

سوز ما را، کسی نگفت که چیست

رنج ما را، نخورد کس تیمار

با چنین پاکی و فروزانی

این چنینم کساد شد بازار

آخر، این آتشم بخار کند

بهوای عدم، روم ناچار

گفت آتش، از آنکه دشمن تست

طمع دوستی و لطف مدار

همنشین کسی که مست هوی ست

نشد، ای دوست، مردم هشیار

هر که در شوره‌زار، کشت کند

نبود از کار خویش، برخوردار

خام بودی تو خفته، زان آتش

کرد هنگام پختنت بیدار

در کنار من، از چه کردی جای

که ز دودت شود سیاه کنار

هر کجا آتش است، سوختن است

این نصیحت، بگوش جان بسپار

دهر ازین راهها زند بیحد

چرخ ازین کارها کند بسیار

نقش کار تو، چون نهان ماند

تا بود روزگار آینه‌دار

پردهٔ غیب را کسی نگشود

نکته‌ای کس نخواند زین اسرار

گرت اندیشه‌ای ز بدنامی است

منشین با رفیق ناهموار

عاقلان از دکان مهره‌فروش

نخریدند لؤلؤ شهوار

کس ز خنجر ندید، جز خستن

کس ز پیکان نخواست، جز پیکار

سالکان را چه کار با دیوان

طوطیان را چه کار با مردار

چند دعوی کنی، بکار گرای

هیچگه نیست گفته چون کردار

ادامه مطلب
جمعه 30 مهر 1395  - 1:54 PM

ای جسم سیاه مومیائی

کو آنهمه عجب و خودنمائی

با حال سکوت و بهت، چونی

در عالم انزوا چرائی

آژنگ ز رخ نمیکنی دور

ز ابروی، گره نمیگشائی

معلوم نشد به فکر و پرسش

این راز که شاه یا گدائی

گر گمره و آزمند بودی

امروز چه شد که پارسائی

با ما و نه در میان مائی

وقتی ز غرور و شوق و شادی

پا بر سر چرخ می‌نهادی

بودی چو پرندگان، سبکروح

در گلشن و کوهسار و وادی

آن روز، چه رسم و راه بودت

امروز، نه سفله‌ای، نه رادی

پیکان قضا بسر خلیدت

چون شد که ز پا نیوفتادی

صد قرن گذشته و تو تنها

در گوشهٔ دخمه ایستادی

گوئی که ز سنگ خاره زادی

کردی ز کدام جام می نوش

کاین گونه شدی نژند و مدهوش

بر رهگذر که، دوختی چشم

ایام، ترا چه گفت در گوش

بند تو، که بر گشود از پای

بار تو، که برگرفت از دوش

در عالم نیستی، چه دیدی

کاینسان متحیری و خاموش

دست چه کسی، بدست بودت

از بهر که، باز کردی آغوش

دیری است که گشته‌ای فراموش

شاید که سمند مهر راندی

نانی بگرسنه‌ای رساندی

آفت زدهٔ حوادثی را

از ورطهٔ عجز وارهاندی

از دامن غرقه‌ای گرفتی

تا دامن ساحلش کشاندی

هر قصه که گفتنی است، گفتی

هر نامه که خواندنیست خواندی

پهلوی شکستگان نشستی

از پای فتاده را نشاندی

فرجام، چرا ز کار ماندی

گوئی بتو داده‌اند سوگند

کاین راز، نهان کنی به لبخند

این دست که گشته است پر چین

بودست چو شاخه‌ای برومند

کدرست هزار مشکل آسان

بستست هزار عهد و پیوند

بنموده به گمرهی، ره راست

بگشوده ز پای بنده‌ای، بند

شاید که به بزمگاه فرعون

بگرفته و داده ساغری چند

کو دولت آن جهان خداوند

زان دم که تو خفته‌ای درین غار

گردنده سپهر، گشته بسیار

بس پاک دلان و نیک کاران

آلوده شدند و زشت کردار

بس جنگ، به آشتی بدل شد

بس صلح و صفا که گشت پیکار

بس زنگ که پاک شد به صیقل

بس آینه را گرفت زنگار

بس باز و تذرو را تبه کرد

شاهین عدم، بچنگ و منقار

ای یار، سخن بگوی با یار

ای مرده و کرده زندگانی

ای زندهٔ مرده، هیچ دانی

بس پادشهان و سرافرازان

بردند بخاک، حکمرانی

بس رمز ز دفتر سلیمان

خواندند به دیو، رایگانی

بگذشت چه قرنها، چه ایام

گه باغم و گه بشادمانی

بس کاخ بلند پایه، شد پست

اما تو بجای، همچنانی

بر قلعهٔ مرگ، مرزبانی

شداد نماند در شماری

با کار قضا نکرد کاری

نمرود و بلند برج بابل

شد خاک و برفت با غباری

مانا که ترا دلی پریشان

در سینه تپیده روزگاری

در راه تو، اوفتاده سنگی

در پای تو، در شکسته خاری

دزدیده، بچهرهٔ سیاهت

غلتیده سرشک انتظاری

در رهگذر عزیز یاری

 

 

شاید که ترا بروی زانو

جا داشته کودکی سخنگو

روزیش کشیده‌ای بدامن

گاهیش نشانده‌ای به پهلو

گه گریه و گاه خنده کرده

بوسیده گهت و سر گهی رو

یکبار، نهاده دل به بازی

یک لحظه، ترا گرفته بازو

گامی زده با تو کودکانه

پرسیده ز شهر و برج و بارو

در پای تو، هیچ مانده نیرو

گرد از رخ جان پاک رفتی

وین نکته ز غافلان نهفتی

اندرز گذشتگان شنیدی

حرفی ز گذشته‌ها نگفتی

از فتنه و گیر و دار، طاقی

با عبرت و بمی و بهت، جفتی

داد و ستد زمانه چون بود

ای دوست، چه دادی و گرفتی

اینجا اثری ز رفتگان نیست

چون شد که تو ماندی و نرفتی

چشم تو نگاه کرد و خفتی

ادامه مطلب
جمعه 30 مهر 1395  - 1:54 PM

یکی مرغ زیرک، ز کوتاه بامی

نظر کرد روزی، بگسترده دامی

بسان ره اهرمن، پیچ پیچی

بکدار نطعی، ز خون سرخ فامی

همه پیچ و تابش، عیان گیروداری

همه نقش زیباش، روشن ظلامی

بهر دانه‌ای، قصه‌ای از فریبی

بهر ذره نوری، حدیثی ز شامی

بپهلوش، صیاد ناخوبرویی

بکشتن حریصی، بخون تشنه کامی

نه عاریش از دامن آلوده کردن

نه‌اش بیم ننگی، نه پروای نامی

زمانی فشردی و گاهی شکستی

گلوی تذروی و بال حمامی

از آن خدعه، آگاه مرغ دانا

بصیاد داد از بلندی سلامی

بپرسید این منظر جانفزا چیست

که دارد شکوه و صفای تمامی

بگفتا، سرائی است آباد و ایمن

فرود آی از بهر گشت و خرامی

خریدار ملک امان شو، چه حاصل

ز سرگشتگیهای عمر حرامی

بخندید، کاین خانه نتوان خریدن

که مشتی نخ است و ندارد دوامی

نماند بغیر از پر و استخوانی

از آن کو نهد سوی این خانه گامی

نبندیم چشم و نیفتیم در چه

نبخشیم چیزی، نخواهیم وامی

بدامان و دست تو، هر قطرهٔ خون

مرا داده است از بلائی پیام

فریب جهان، پخته کردست ما را

تو، آتش نگه‌دار از بهر خامی

ادامه مطلب
جمعه 30 مهر 1395  - 1:48 PM

ای نهال آرزو، خوش زی که بار آورده‌ای

غنچه بی باد صبا، گل بی بهار آورده‌ای

باغبانان تو را، امسال سال خرمی است

زین همایون میوه، کز هر شاخسار آورده‌ای

شاخ و برگت نیکنامی، بیخ و بارت سعی و علم

این هنرها، جمله از آموزگار آورده‌ای

خرم آنکو وقت حاصل ارمغانی از تو برد

برگ دولت، زاد هستی، توش کار آورده‌ای

غنچه‌ای زین شاخه، ما را زیب دست و دامن است

همتی، ای خواهران، تا فرصت کوشیدن است

پستی نسوان ایران، جمله از بی دانشی است

مرد یا زن، برتری و رتبت از دانستن است

زین چراغ معرفت کامروز اندر دست ماست

شاهراه سعی و اقلیم سعادت، روشن است

به که هر دختر بداند قدر علم آموختن

تا نگوید کس، پسر هشیار و دختر کودن است

زن ز تحصیل هنر شد شهره در هر کشوری

بر نکرد از ما کسی زین خواب بیدردی سری

از چه نسوان از حقوق خویشتن بی‌بهره‌اند

نام این قوم از چه، دور افتاده از هر دفتری

دامن مادر، نخست آموزگار کودک است

طفل دانشور، کجا پرورده نادان مادری

با چنین درماندگی، از ماه و پروین بگذریم

گر که ما را باشد از فضل و ادب، بال و پری

ادامه مطلب
جمعه 30 مهر 1395  - 1:48 PM

 

ای دل، اول قدم نیکدلان

با بد و نیک جهان، ساختن است

صفت پیشروان ره عقل

آز را پشت سر انداختن است

ای که با چرخ همی بازی نرد

بردن اینجا، همه را باختن است

اهرمن را بهوس، دست مبوس

کاندر اندیشهٔ تیغ آختن است

عجب از گمشدگان نیست، عجب

دیو را دیدن و نشناختن است

تو زبون تن خاکی و چو باد

توسن عمر تو، در تاختن است

دل ویرانه عمارت کردن

خوشتر از کاخ برافراختن است

ادامه مطلب
جمعه 30 مهر 1395  - 1:48 PM

جعل پیر گفت با انگشت

که سر و روی ما سیاه مکن

گفت، در خویش هم دمی بنگر

همه را سوی ما نگاه مکن

این سیاهی، سیاهی تن نیست

جاه مفروش و اشتباه مکن

با تو، رنگ تو هست تا هستی

زین مکان، خیره عزم راه مکن

سیه، ای بی‌خبر، سپید نشد

وقت شیرین خود تباه مکن

ادامه مطلب
جمعه 30 مهر 1395  - 1:48 PM

سپیده‌دم، نسیمی روح پرور

وزید و کرد گیتی را معنبر

تو پنداری، ز فروردین و خرداد

بباغ و راغ، بد پیغام آور

برخسار و بتن، مشاطه کردار

عروسان چمن را بست زیور

گرفت از پای، بند سرو و شمشاد

سترد از چهره، گرد بید و عرعر

ز گوهر ریزی ابر بهاری

بسیط خاک شد پر لؤلؤ تر

مبارکباد گویان، در فکندند

درختان را بتارگ، سبز چادر

نماند اندر چمن یک شاخ، کانرا

نپوشاندند رنگین حله در بر

ز بس بشکفت گوناگون شکوفه

هوا گردید مشکین و معطر

بسی شد، بر فراز شاخساران

زمرد، همسر یاقوت احمر

بتن پوشید گل، استبرق سرخ

بسر بنهاد نرگس، افسر زر

بهاری لعبتان، آراسته چهر

بکردار پریرویان کشمر

چمن، با سوسن و ریحان منقش

زمین، چون صحف انگلیون مصور

در اوج آسمان، خورشید رخشان

گهی پیدا و دیگر گه مضمر

فلک، از پست رائیها مبرا

جهان، ز الوده کاریها مطهر

ادامه مطلب
جمعه 30 مهر 1395  - 1:48 PM

سیر، یک روز طعنه زد به پیاز

که تو مسکین چقدر بد بوئی

گفت، از عیب خویش بی‌خبری

زان ره از خلق، عیب میجوئی

گفتن از زشتروئی دگران

نشود باعث نکوروئی

تو گمان میکنی که شاخ گلی

بصف سرو و لاله میروئی

یا که همبوی مشک تاتاری

یا ز ازهار باغ مینوئی

خویشتن، بی سبب بزرگ مکن

تو هم از ساکنان این کوئی

ره ما، گر کج است و ناهموار

تو خود، این ره چگونه میپوئی

در خود، آن به که نیکتر نگری

اول، آن به که عیب خود گوئی

ما زبونیم و شوخ جامه و پست

تو چرا شوخ تن نمیشوئی

ادامه مطلب
جمعه 30 مهر 1395  - 1:48 PM

همای دید سوی ماکیان بقلعه و گفت

که این گروه، چه بی‌همت و تن آسانند

زبون مرغ شکاری و صید روباهند

رهین منت گندم فروش و دهقانند

چو طائران دگر، جمله را پر و بال است

چرا برای رهائی، پری نیفشانند

همی فتاده و مفتون دانه و آبند

همی نشسته و بر خوان ظلم مهمانند

جز این فضا، به فضای دگر نمیگردند

جز این بساط، بساط دگر نمیدانند

شدند جمع، تمامی بگرد مشتی دان

عجب گرسنه و درمانده و پریشانند

نه عاقلند، از آن دستگیر ایامند

نه زیر کند، از آن پای بند زندانند

زمانه، گردنشان را چنین نپیچاند

بجد و جهد، گر این حلقه را بپیچانند

هنوز بی‌خبرند از اساس نشو و نما

هنوز شیفتهٔ این بنا و بنیانند

بگفت، این همه دانستی و ندانستی

که این قبیله گرفتار دام انسانند

شکستگی و درافتادگی طبیعت ماست

ز بستن ره ما، خلق در نمی‌مانند

سوی بسیط زمین، گر تو را فتد گذری

درین شرار، ترا هم چو ما بسوزانند

ترازوی فلک، ای دوست، راستی نکند

گه موازنه، یاقوت و سنگ یکسانند

درین حصار، ز درماندگان چه کار آید

که زیرکان، همه در کار خویش حیرانند

چه حیله‌ها که درین دامهای تزویرند

چه رنگها که درین نقشهای الوانند

نهفته، سودگر دهر هر چه داشت فروخت

خبر نداد، گرانند یا که ارزانند

در آن زمان که نهادند پایهٔ هستی

قرار شد که زبردست را نرجانند

نداشتیم پر شوق، تا سبک بپریم

گمان مبر که در افتادگان، گرانجانند

درین صحیفه، چنان رمزها نوشت قضا

که هر چه بیش بدانند، باز نادانند

بکاخ دهر، که گه شیون است و گه شادی

بمیل گر ننشینی، بجبر بنشانند

ترا بر اوج بلندی، مرا سوی پستی

مباشران قضا، میزنند و میرانند

حدیث خویش چه گوئیم، چون نمیپرسند

حساب خود چه نویسیم، چون نمیخوانند

چه آشیان شما و چه بام کوته ما

همین بس است که یکروز، هر دو ویرانند

تفاوتی نبود در اصول نقص و کمال

کمالها همه انجام کار، نقصانند

به تیره روز مزن طعنه، کاندرین تقویم

نوشته شد که چنین روزها فراوانند

از آن کسیکه بگرداند چهره، شاهد بخت

عجب مدار، اگر خلق رو بگردانند

درین سفینه، کسانی که ناخدا شده‌اند

تمام عمر، گرفتار موج و طوفانند

ره وجود، به جز سنگلاخ عبرت نیست

فتادگان، خجل و رفتگان پشیمانند

ادامه مطلب
جمعه 30 مهر 1395  - 1:48 PM

 

هر که با پاکدلان، صبح و مسائی دارد

دلش از پرتو اسرار، صفائی دارد

زهد با نیت پاک است، نه با جامهٔ پاک

ای بس آلوده، که پاکیزه ردائی دارد

شمع خندید به هر بزم، از آن معنی سوخت

خنده، بیچاره ندانست که جائی دارد

سوی بتخانه مرو، پند برهمن مشنو

بت پرستی مکن، این ملک خدائی دارد

هیزم سوخته، شمع ره و منزل نشود

باید افروخت چراغی، که ضیائی دارد

گرگ، نزدیک چراگاه و شبان رفته به خواب

بره، دور از رمه و عزم چرائی دارد

مور، هرگز بدر قصر سلیمان نرود

تا که در لانهٔ خود، برگ و نوائی دارد

گهر وقت، بدین خیرگی از دست مده

آخر این در گرانمایه بهائی دارد

فرخ آن شاخک نورسته که در باغ وجود

وقت رستن، هوس نشو و نمائی دارد

صرف باطل نکند عمر گرامی، پروین

آنکه چون پیر خرد، راهنمائی دارد

ادامه مطلب
جمعه 30 مهر 1395  - 1:48 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 23

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 3555506
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث