گیرم که مقدم مقالات شوی
پیش شمن صفات خود لات شوی
جز جمع مباش تا مگر ذات شوی
کانگه که پراکنده شوی مات شوی
گیرم که مقدم مقالات شوی
پیش شمن صفات خود لات شوی
جز جمع مباش تا مگر ذات شوی
کانگه که پراکنده شوی مات شوی
جز راه قلندر و خرابات مپوی
جز باده و جز سماع و جز یار مجوی
پر کن قدح شراب و در پیش سبوی
می نوش کن ای نگار و بیهوده مگوی
تا مخرقه و راندهٔ هر در نشوی
نزد همه کس چو کفر و کافر نشوی
حقا که بدین حدیث همسر نشوی
تا هر چه کمست ازو تو کمتر نشوی
گفتم چو لبی بوسه دهای بیمعنی
خود چون زلفی پر گرهای بیمعنی
گفتی ز که یابیم بهای بیمعنی
با ما تو برین دلی زهای بیمعنی
یک روز نباشد که تو با کبر و منی
صد تیغ جفا بر من مسکین نزنی
آن روز که کم باشد آن ممتحنی
از کوه پلنگ آری و در من فگنی
پرسی که ز بهر مجلس افروختنی
در عشق چه لفظهاست بردوختنی
ای بی خبر از سوخته و سوختنی
عشق آمدنی بود نه اندوختنی
ای شمع ترا نگفتم از نادانی
از شهد جدا مشو که اندر مانی
تا لاجرم اکنون تو و بی فرمانی
گریانی و سر بریده و سوزانی
ای آنکه مرا به جای عقل و جانی
با لذت علم و قوت و ایمانی
از دوستی تو زنده گردد دانی
گر نام تو بر خاک سنایی خوانی
گر من سر ناز هر خسی داشتمی
معشوقه درین شهر بسی داشتمی
ور بر دل خود دست رسی داشتمی
در هر نفسی همنفسی داشتمی
گر من چو تو سنگین دل و ناخوش خومی
کی بستهٔ آن زلف و رخ نیکومی
این دل که مراست کاشکی تو منمی
و آن خو که تراست کاشکی من تومی