به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

قَالَ النَّبُّی عَلَیْهِ السَّلَامُ اَللَّیْلُ طَویْلٌ فَلَا تُقَصِّرْهُ بِمَنَامِکَ وَالنَّهَار مُضْیُ فَلَا تُکَّدِرْهُ بِآثامِکَ شب درازست از بهر رازگفتن و حاجات خواستن بیتشویش خَلق و بیزحمت دوستان و دشمنان خلوتی و سلوتی حاصل شده و حق تعالی پرده فرو کشیده تا عملها از ریا مصون و محروس باشد و خالص باشد للهّ تعالی و در شب تیره مرد ریائی از مخلص پیدا شود ریایی رسوا شود در شب همه چیزها بشب مستور شوند و بروز رسوا شوند مرد ریایی بشب رسوا شود گوید چون کسی نمیبیند از بهر کی کنم میگویندش که کسی میبیند ولی تو کسی نیستی تا کسی را بینی آنکسی میبیند که همه کسان در قبضه قدرت ویند و بوقت درماندگی او را خوانند همه و بوقت درد دندان ودرد گوش و درد چشم و تهمت خوف و ناایمنی همه او را خوانند بسر و اعتماد دارند که میشنود و حاجت ایشان روا خواهد کردن و پنهان پنهان صدقه میدهند از بهر دفع بلا را و صحّت رنجوری را و اعتماد دارند که آن دادن و صدقه را قبول میکند چون صحتّشان داد و فراغت ازیشان آن یقین باز رفت و خیال اندیشی باز آمد می گویند خداوندا آن چه حالت بود که بصدق ما ترا میخواندیم در آن کنج زندان با هزارقل هواللّه بیملالت که حاجات روا کردی اکنون ما بیرون زندان همچنان محتاجیم که اندرون زندان بودیم تا ما را از این زندان عالم ظلمانی بیرون آری بعالم انبیا که نورانیست اکنون چرا ما را همان اخلاص برون زندان و برون حالت درد نمی آید هزار خیال فرود میآید که عجب فایده کند یا نکند و تأثیر این خیال هزار کاهلی وملالت میدهد آن یقین خیال سوز کوخدای (تعالی) جواب میفرماید که آنچ گفتم نفس حیوانی شما عدوست شما را و مرا که لَاتَتَّخِذَوا عَدُوِّیْ وَعَدوَّکُمْ اَوْلیَاء هماره این عدو را در زندان مجاهده دارید که چون او در زندانست و در بلا و رنج اخلاص تو روی نماید و قوتّ گیرد هزار بار آزمودی که از رنج دندان و دردسر از خوف ترا اخلاص پدید آمد چرا در بند راحت تن گشتی و در تیمار او مشغول شدی سررشته را فراموش مکنید و پیوسته نفس را بی مراد دارید تا بمراد ابدی برسید و از زندان تاریکی خلاص یابید که وَنَهْیَ النَّفْسَ عَنِ الْهَوی فَاِنَّ الْجَنَّةَ هِیَ الْمَأوی.

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 1:28 PM

شخصی درآمد فرمود که محبوبست و متواضع و این از گوهر اوست چنانک شاخی را که میوهٔ بسیار باشد آن میوه او را فروکشد و آن شاخ را که میوهٔ نباشد سر بالا دارد همچون سپیدار و چون میوه از حدّ بگذرد استونها نهند تا بکلیّ فرونیاید، پیغامبر صلی اللهّ علیه و سلم عظیم متواضع بود زیرا که همه میوهای عالم اولّ و آخر بروجمع بود لاجرم از همه متواضع تر بود مَا سَبَقَ رَسُوْلَ اللهِّ اَحَدٌ بِالسَّلَامِ گفت هرگز کسی پیش از پیغامبر بر پیغامبر صلّی اللهّ علیه و سلمّ نمیتوانست سلام کردن زیرا پیغامبر پیش دستی میکرد از غایت تواضع و سلام میداد و اگر تقدیرا سلام پیشین ندادی هم متواضع او بودی و سابق در کلام او بودی زیرا که ایشان سلام ازو آموختند و ازو شنیدند هرچ دارند اولّیان و آخریان همه از عکس او دارند و سایه اویند اگر سایهٔ یکی درخانه پیش از وی درآید پیش او باشد در حقیقت اگرچه سایه سابق است بصورت آخر سایه ازو سابق شد فرع اوست و این اخلاق از اکنون نیست از آن وقت در ذرّهای آدم در اجزای او این ذرهّا بودند. بعضی روشن و بعضی نیم روشن و بعضی تاریک این ساعت آن پیدا میشود اما این تابانی و روشنی سابق است و ذرهّٔ او در آدم از همه صافیتر و روشنتر بود و متواضعتر بعضی اول نگرند و بعضی آخر نگرند اینها که آخر نگرند عزیزند و بزرگند زیرا نظرشان بر عاقبت است و آخرت و آنها که باولّ نظر میکنند ایشان خاصترند میگویند چه حاجتست که بآخرنظر کنیم چون گندم کِشتهاند در اول جو نخواهد رستن در آخر و آن را که جو کِشته اند گندم نخواهد رستن پس نظرشان باولّست و قومی دیگر خاصترند که نه باولّ نظر میکنند ونه بآخر و ایشان را اول و آخر یاد نمیآید غرقند در حق و قومی دیگرند که ایشان غرقند در دنیا باول و آخر نمینگرند از غایت غفلت ایشان علف دوزخند پس معلوم شد که اصل محمد بوده است که لَوْلَاکَ مَا خَلَقْتُ الْاَفْلَاکَ و هر چیزی که هست از شرف و تواضع و حکم و مقامات بلند همه بخشش اوست و سایهٔ او زیرا که ازو پیدا شده است همچنانک هرچ این دست کند از سایه عقل کند زیرا که سایهٔ عقل بروست هر چند که عقل را سایه نیست اما او را سایه هست بی سایه همچنانک معنی را هستی هست بی هستی اگر سایهٔ عقل برآدمی نباشد همه اعضای او معطلّ شوند.

دست بهنجار نگیرد پای در راه راست نتواند رفتن چشم چیزی نبیند گوش هرچ شنود کژ شنود، پس بسایهٔ عقل این اعضاء همه کارها بهنجار و نیکو و لایق بجای میآرند ودر حقیقت آن همه کارها از عقل میآید اعضا آلت اند همچنین آدمی باشد عظیم خلیفه وقت او همچون عقل کلسّت عقول مردم همچون اعضای ویند هرچ کنند از سایهٔ او باشد و اگر ازیشان کژییی بیاید از آن باشد که آن عقل کل سایه از سر او برداشته باشد همچنانک مردی چون دیوانگی آغاز کند و کارهای ناپسندیده پیش گیرد همه را معلوم گردد که عقل او از سر برفته است و سایهٔ برو نمیافکند و از سایه و پناه عقل دورافتاده است عقل جنس ملکست اگر چه ملک را صورت هست و پر و بال هست و عقل را نیست اما در حقیقت یک چیزند و یک فعل میکنند مثلاً صورت ایشان را اگر بگدازی همه عقل شود از پرّ وبال او چیزی بیرون نماند پس دانستیم که همه عقل بودند اماّ مجسّم شده ایاشن را عقل مجسمّ گویند همچنانک از موم مرغی سازند با پر و بال اماّ آن موم باشد نمیبینی که چون میگدازی آن پر و بال و سر و پای مرغ یکباره موم میشود وهیچ چیز از وی برون انداختنی نمیماند بکلّی همه موم میگردد پس دانستیم که موم همانست و مرغی که از موم سازند همان مومست مجسمّ نقش گرفته الا موم است و همچون یخ نیز (همان) آبست و لهذا چون بگدازی همان آب میشود. اما پیش از آنک یخ نشده بود وآب بود کس او را در دست نتواند گرفتن و در دامن نهادن پس فرق بیش از این نیست اما یخ همان آبست و یک چیزند احوال آدمی همچنان است که پرفرشته را آوردهاند و بردم خری بستهاند تا باشد که آن خر از پرتو و صحبت فرشته فرشته گردد زیرا که ممکن است که او هم رنگ فرشته گردد.

از خرد پرداشت عیسی بر فلک پریّد او گر خرش را نیم پر بودی نماندی در خری و چه عجب است که آدمی شود خدا قادر است بر همه چیزها، آخر این طفل که اولّ میزاید از خر بترست دست درنجاست میکند و بدهان میبرد تا بلیسد مادر او را میزند و منع میکند خر را باری نوعی تمیز هست وقتی که بول میکند پایها را باز میکند تا بول برو نچکد چون آن طفل را که از خر بترست حق تعالی آدمی تواند کردن خر را اگر آدمی کند چه عجب پیش خدا هیچ چیزی عجب نیست در قیامت همه اعضای آدمی یک یک جدا جدا از دست و پای و غیره سخن گویند، فلسفیان این را تأویل میکنند که دست سخن چون گوید مگر بر دست علامتی و نشانی پیدا شود که آن بجای سخن باشد همچنانک ریش یا دنبلی بر دست برآید توان گفتن که دست سخن میگوید خبر میدهد که گرمی خوردهام که دستم چنین شده است یادست مجروح باشد یا سیاه گشته باشد، گویند که دست سخن میگوید خبر میدهد که بر من کارد رسیده است یا خود را بر دیک سیاه مالیدهام سخنگفتن دست و باقی اعضا باین طریق باشد، سنیّان گویند که حاشا و کلاّ بلک این دست و پا محسوس سخن گویند چنانک زبان میگوید در روز قیامت آدمی منکر میشود که من ندزدیدهام، دست گوید آری دزدیدی من ستدم بزبان فصیح آن شخص روبادست و پاکند که تو سخن گوی نبودی سخن چون میگویی که اَنْطَقَنَااللهُّ الَّذِی اَنْطَقَ کُلَّ شَیْیءٍ مرا آنکس در سخن آورد که همه چیزها را در سخن آورد و در و دیوار وسنگ و کلوخ را در سخن میآورد آن خالقی که آن همه را نطق میبخشد مرا نیز در نطق آورد چنانک زبان ترا در نطق آورد زبان تو گوشت پارهٔ دست گوشت پارهٔ سخن گوشت پارهٔ زبان چه معقول است از آنک بسیار دیدی ترا محال نمینماید و اگر نه نزد حق زبان بهانه است چون فرمودش که سخن گو سخن گفت و بهرچه بفرماید و حکم کند سخن گوید.

سخن بقدر آدمی میآید سخن ما همچون آبیست که میراب آن را روان میکند آب چه داند که میراب او را بکدام دشت روان کرده است، در خیار زاری یا کلم زاری یا در پیاز زاری در گلستانی این دانم که چون آب بسیار آید آنجا زمینهای تشنه بسیار باشد و اگر اندک آید دانم که زمین اندکست باغچه است یا چاردیواری کوچک یُلَقِّنُ الْحِکْمَةَ عَلَی لِسَانِ الْوَاعِظِیْنَ بِقَدْرِهِمَمِ الْمُسْتَمِعِیْنَ من کفش دوزم چرم بسیارست الاّ بقدر پای بُرمّ و دوزم:

سایهٔ شخصم و اندازهٔ او

قامتش چند بود، چندانم

در زمین حیوانکسیت که زیرزمین میزید و در ظلمت میباشد او را چشم و گوش نیست زیرا در آن مقام که اوباش دارد محتاج چشم و گوش نیست چون بآن حاجت ندارد چشمش چرادهند نیست که خدای را چشم و گوش کمست یا بخل هست الا او چیزی بحاجت دهد چیزی که بی حاجت دهد بروبار گردد، حکمت و لطف و کرم حق بار برمیگیرد بر کسی بارکی نهد مثلاً آلت دروگر را از تیشه و ارهّ و مِبرَد و غیره بدرزیی دهی که این را بگیر آن بر و بار گردد چون بآن کار نتواند کردن پس چیزی را بحاجتدهد ماند همچنانک آن کرمان در زیر زمین د آن ظلمت زندگانی میکنند خلقانند در ظلمت این عالم قانع و راضی و محتاج آن عالم و مشتاق دیدار نیستند ایشان را آن چشم بصیرت و گوش هوش بچه کار آید کار این عالم باین چشم حسی که دارند برمیآید چون عزم آن طرف ندارند آن بصیرت بایشان چون دهند که به کارشان نمی‌آید؟

تا ظن نبری که ره روان نیز نیند

کامل صفتان بی نشان نیز نیند

زین گونه که تو محرم اسرار نهٔ

می‌پنداری که دیگران نیز نیند

اکنون عالم به غفلت قایمست که اگر غفلت نباشد این عالم نماند، شوق خدا و یاد آخرت و سکر و وجد معمار آن عالم است اگر همه آن رو نماید بکلیّ بآن عالم رویم و اینجا نمانیم و حق تعالی میخواهد که اینجا باشیم تا دو عالم باشد پس دو کدخدا را نصب کرد یکی غفلت و یکی بیداری تا هر دو خانه معمور ماند.

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 1:24 PM

فرمود که جانب توقات میباید رفتن که آن طرف گرم سیرست اگر چه انطالیه گرم سیرست امّا آنجا اغلب رومیانند سخن ما را فهم نکنند اگرچه در میان رومیان نیز هستند که فهم می‌کنند.

روزی سخن میگفتم میان جماعتی و میان ایشان هم جماعتی کافران بودند در میان سخن میگریستند و متذوقّ میشدند وحالت میکردند، سئوال کرد که ایشان چه فهم کنند و چه دانند این جنس سخن را مسلمانان گزیده از هزار یک فهم میکنند ایشان چه فهم میکردند که میگریستند، فرمد که لازم نیست که نفس این سخن را فهم کنند آنچ اصل این سخنست آن را فهم میکنند آخر همه مقرّند به یگانگی خدا و بآنک خدا خالقست و رازقست و در همه متصرفّ و رجوع بویست و عقاب و عفوازوست، چون این سخن را شنید و این سخن وصف حقسّت و ذکر اوست پس جمله را اضطراب و شوق و ذوق حاصل شود که ازین سخن بوی معشوق و مطلوب ایشان میآید اگر راهها مختلف است امّا مقصد یکیست نمیبینی که راه بکعبه بسیارست بعضی را راه از رومست و بعضی را از شام و بعضی را از عجم و بعضی را از چین و بعضی را از راه دریا از طرف هند و یمن، پس اگر در راهها نظر کنی اختلاف عظیم و مباینت بی حدسّت اماّ چون بمقصود نظر کنی همه متفّقاند و یگانه و همه را درونها بکعبه متفقّ است و درونها را بکعبه ارتباطی و عشقی و محبتی عظیم است که آنجا (هیچ) خلاف نمیگنجد آن تعلقّ نه کفرست ونه ایمان یعنی آن تعلقّ مشوب نیست بآن راههای مختلف که گفتیم چون آنجا رسیدند آن مباحثه و جنگ و اختلاف که در راهها میکردند که این او را میگفت که تو باطلی و کافری و آن دگر این را چنین نماید اما چون بکعبه رسیدند معلوم شد که آن جنگ در راهها بود و مقصودشان یکی بود مثلاً اگر کاسه را جان بودی (بنده) بندهٔ کاسهگر بودی و باوی عشقها باختی اکنون این کاسه را که ساختهاید بعضی میگویند که این را چنین میباید برخوان نهادن و بعضی میگویند که اندرون او را میباید شستن و بعضی می گویند که بیرون او را میباید شستن و بعضی میگویند که مجموع را و بعضی میگویند که حاجت نیست شستن، اختلاف درین چیزهاست اماّ آنک کاسه را (قطعا) خالقی و سازندهٔ هست و از خود نشده است متفّق علیه است و کس را درین هیچ خلاف نیست،

آمدیم اکنون آدمیان در اندرون دل از روی باطن محبّ حقّند و طالب اویند و نیاز بدو دارند و چشم داشت هر چیزی ازو دارند و جز وی را بر خود قادر و متصرفّ نمیدانند، این چنین معنی نه کفرست و نه ایمان و آن را در باطن نامی نیست اماّ چون از باطن سوی ناودان زبان آن آب معنی روان شود و افسرده گردد نقش و عبارت شود اینجا نامش کفر و ایمان و نیک و بد شود همچنانک نباتات از زمین میرویند در ابتدای خودصورتی ندارند و چون روی باین عالم میآورند در آغاز کار لطیف و نازک مینماید و سپید رنگ میباید چندین که باین عالم قدم پیش مینهد غلیظ و کثیف (میگردد) و رنگی دیگر میگیرد اماّ چون مؤمن و کافر هم نشینند چون بعبارت چیزی نگویند یگانهاند بر اندیشه گرفت نیست و درون عالم آزادیست زیرا اندیشها لطیفند بریشان حکم نتوان کردن که نَحْنُ نَحْکُمُ بِالظَّاهِرِ وَاللهُّ یَتَوَلَّی السَّرَائِرَآن اندیشها را حق تعالی پدید میآورد در تو تو نتوانی آن را بصد هزار جهد ولاحول از خود دور کردن پس آنچ میگویند که خدا را آلت حاجت نیست نمیبینی که آن تصورّات و اندیشها را در تو چون پدید میآورد بی آلتی و بی قلمی و بی رنگی آن اندیشها چون مرغان هوایی و آهوان وحشیند که ایشان را پیش از آنک بگیری و در قفس محبوس کنی فروختن ایشان از روی شرع روا نباشد زیرا که مقدور تو نیست مرغ هوایی را فروختن زیرا در بیع تسلیم شرط است و چون مقدور تو نیست چه تسلیم کنی، پس اندیشها مادام که در باطند بی نام و نشاناند بریشان نتوان حکم کردن نه بکفر و نه باسلام هیچ قاضی گوید که تو در اندرون چنین اقرار کردی یا چنین بیع کردی یا بیا سوگند بخور که در اندرون چنین اندیشه نکردی نگوید زیرا کس را بر اندرون حکمی نیست اندیشها مرغان هواییند اکنون چون در عبارت آمد این ساعت توان حکم کردن بکفر و اسلام و نیک و بد چنانک اجسام را عالمست تصورّات را عالمست و تخیلّات را عالمست و تو همان را عالمست و حق تعالی ورای همه عالمهاست نه داخل است و نه خارج اکنون تصرّفات حق را درنگر درین تصوّرات که آنها را بی چون و چگونه و بی قلم و آلت مصوّر میکند آخر این خیال یا تصوّر اگر سینه را بشکافی و بطلبی و ذرهّ ذرهّ کنی آن اندیشه را درو نیابی در خون نیابی و در رگ نیابی بالانیابی زیر نیابی در هیچ جزوی نیابی بی جهت و بیچون و چگونه و همچنین نیز بیرون نیابی زیر نیابی در هیچ جزوی نیابی بی جهت و بیچون و چگونه و همچنین نیز بیرون نیابی پس چون تصرفّات او درین تصورّات بدین لطیفیست که بینشانست پس او که آفرینندهٔ این همه است بنگر که او چه بی نشان باشد و چه لطیف باشد چنانکه این قالبها نسبت بمعانی اشخاص کثیفند این معانی لطیف بیچون و چگونه نسبت با لطف باری اجسام و صورند کثیف.

زپردهها اگر آن روح قدس بنمودی

عقول و جان بشر را بدن شمردندی

و حق تعالی در این عالم تصورّات نگنجد ودر هیچ عالمی که اگر در عالم تصورّات بگنجد لازم شود که مصّور برو محیط شود پس او خالق تصورّات نباشد پس معلوم شد که او ورای همه عالمهاست لَقَدْ صَدَقَ اللّهُ رَسُوْلَهُ الرُؤْیَا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُّنَ الْمَسْجِد الْحَرَامَ اِنْ شَاءَ اللّهُ همه میگویند که در کعبه درآییم و بعضی میگویند که ان شاءاللهّ درآییم اینها که استثنا میکنند عاشقانند زیرا که عاشق خود را بر کار و مختار نبیند بر کار معشوق داند پس میگوید که اگر معشوق خواهد در آییم اکنون مسجد الحرام پیش اهل ظاهر آن کعبه است که خلق میروند و پیش عاشقان و خاصان مسجد الحرام وصال حقسّت پس میگویند که اگر حق خواهدبوی برسیم و بدیدار مشرفّ شویم اماّ آنک معشوق بگوید ان شاءاللهّ آن نادرست حکایت آن غریب است.

غریبی باید که حکایت غریب بشنود و تواند شنیدن خدا را بندگاناند که ایشان معشوقند و محبوبند حق تعالی طالب ایشانست و هرچ وظیفه عاشقانست او برای ایشان میکند و مینماید همچنانک عاشق میگفت ان شاءاللهّ برسیم حق تعالی برای آن غریب ان شاء اللهّ میگوید اگر بشرح آن مشغول شویم اولیای واصل سررشته گم کنند پس چنین اسرار و احوال را بخلق چون توان گفتن قلم اینجا رسید و سر بشکست یکی اشتر را بر مناره نمیبیند تار موی در دهن اشتر چون بیند آمدیم بحکایت اولّ اکنون آن عاشقان که ان شاءاللهّ میگویند یعنی بر کار معشوقست اگر معشوق خواهد بکعبه درآییم ایشان غرق حقّند آنجا غیر نمیگنجد و یاد غیر حرامست چه جای غیرست که تا خود را محو نکرد آنجا نگنجد لَیْسَ فِی الدَّارِ غَیْرُ اللهّ (دَیَّارٌ) اینک میفرمایند رسوله الرؤیا اکنون این رؤیا خوابهای عاشقان و صادقانست و تعبیرش در آن عالم پدید شود بلک احوال جمله عالم خوابیست تعبیرش در آن جهان پدید شود همچنانک خوابی میبینی که سواری بر اسب بمراد میرسی اسب بمراد چه نسبت دارد و اگر میبینی که بتو درمهای درست دادند تعبیرش آنست که سخنهای درست و نیکو از عالمی بشنوی، درم بسخن چه ماند و اگر بینی که ترا بردار آویختند رئیس قومی شوی دار بریاست و سروری چه ماند همچنین احوال عالم را که گفتیم خوابیست که اَلدُّنْیَا کَحُلُمِ الناّئِم تعبیرهاش در آن عالم دیگر گون باشد که باین نماند آن را معبرّ الهی تعبیر کند زیرا بروهمه مکشوف است چنانک باغبانی که بباغ درآید در درختان نظر کند بی آنک بر سر شاخها میوه بیند حکم کند که این خرماست و آن انجیرست و این نارست و این امرودست و این سیب است.

چون علم آن دانسته است حاجت قیامت نیست که تعبیرها را ببیند که چه شد و آن خواب چه نتیجه داد او دید است پیشین که چه نتیجه خواهد دادن همچنانک باغبان پیشین میداند که البتّه این شاخ چه میوه خواهد دادن همه چیزهای عالم از مال و زن و جامه مطلوب لغیره است مطلوب لذاته نیست نمیبینی که اگر ترا صد هزار درم باشد وگرسنه باشی و نان نیابی هیچتوانی خوردن و غذای خود کردن آندرم و زن برای فرزندست و قضای شهوت جامه برای دفع سرماست وهمچنین جمله چیزها مسلسل است با حق جلّ جلاله اوست که مطلوب لذاته است برای او خواهند نه برای چیز دیگر که چون او ورای همه است و شریفتر از همه و لطیفتر از همه پس او را برای کم ازو چون خواهند پس اِلَیْهِ الْمَنْتَهی چون باو رسیدند بمطلوب کلیّ رسیدند از آنجا دیگر گذر نیست این نفس آدمی محل شبهه و اشکال است هرگز بهیچ وجه نتوان ازو شبهه و اشکال را بردن مگر که عاشق شود بعد از آن درو شبهه و اشکال نماند که حُبَّکَ الشَّیْیَ یُعْمِی وَیُصِمُّ ابلیس چون آدم را سجود نکرد و مخالفت امر کرد گفت خَلَقْتَنِی مِنْ نَارٍ وَخَلَقْتَهُ مِنْ طِیْنِ ذات من از نار است و ذات او از طین چون شاید که عالی ادنی را سجود کند چون ابلیس را باین جرم و مقابلگی نمودن و با خدا جدال کردن لعنت کرد و دور کرد گفت یارب آه همه تو کردی و فتنهٔ تو بود مرا لعنت میکنی ودور میکنی و چون آدم گناه کرد حق تعالی آدم را از بهشت بیرون کرد حق تعالی بآدم گفت که ای آدم چون من بر تو گرفتم و بران گناه که کردی زجر کردم چرا با من بحث نکردی آخر ترا حجّت بود نمیگفتی که همه از تست و تو کردی هرچ تو خواهی در عالم آن شود و هرچنخواهی هرگز نشود این چنین حجّت راست مبین واقع داشتی چرا نگفتی گفت یارب میدانستم الا ترک ادب نکردم در حضرت تو و عشق نگذاشت که مؤاخذه کنم.

فرمود که این شرع مشرعست یعنی آبشخور مثالش همچنانست که دیوان پادشاه درو احکام پادشاه از امر و نهی و سیاست و عدل و داد خاص را و عام را و احکام پادشاه دیوان بیحدّست در شمار نتوان آوردن و عظیم خوب و پرفایده است قوام عالم بدانست اماّ احوال درویشان و فقیران مصاحبت است با پادشاه (و دانستن علم حاکم کودانستن علم احکام و کو دانستن علم حاکم و مصاحبت پادشاه) فرقی عظیم است اصحاب و احوال ایشان همچون مدرسه است که در وفقها باشند که هر فقیهی رامدرس بر حسب استعداد او جامگی میدهد یکی را ده یکی را بیست یکی را سی ما نیز سخن را بقدر هر کس و استعداد او میگوئیم که کَلِّمَ النَّاسَ عَلَی قَدْرِ عُقُوْلِهِم.

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 1:24 PM

 

هرکس این عمارت را بنیتّی میکند یا برای اظهار کرم یا برای نامی یا برای ثوابی و حق تعالی را مقصود رفع مرتبهٔ اولیا و تعظیم تُرَب و مقابرایشانست ایشان بتعظیم خود محتاج نیستند و در نفس خود معظمّند چراغ اگر میخواهد که او را بر بلندی نهند برای دیگران میخواهد و برای خود نمیخواهد او را چه زیر چه بالا هرجا که هست چراغ منورّست الا میخواهد که نور او بدیگران برسد این آفتاب که بر بالای آسمانست اگر زیر باشد همان آفتابست الا عالم تاریک ماند پس او بالا برای خود نیست برای دیگرانست حاصل ایشان از بالا و زیر و تعظیم خلق منزهّند و فارغند ترا که ذرهّٔ ذوق و لمحهٔ لطف آن عالم روی مینماید آن لحظه از بالا و زیر و خواجگی و ریاست و از خویش نیز که از همه بتو نزدیکترست بیزار میشوی و یادت نمیآید ایشان که کان و معدن و اصل آن نور و ذوقند ایشان مقیّد زیر وبالا کی باشند مفاخرت ایشان بحقّ است و حق از زیر وبالا مستغنیست این زیر و بالا ماراست که پای و سر داریم مصطفی صلوات اللّه علیه فرمود که لَاتُفَضِّلَوْنِیْ عَلَی یُوْنُسِ بْنِ مَتَّیَ بِاَنْ کَانَ عُرُوجُهُ فِ بَطْنِ الْحُوْتِ وَعُرَوْجِیَ کَانَ فِی السَّمَاءِ عَلَی الْعَرْشِ عینی اگر مرا تفضیل نهید برو ازین رومنهید که او را عروج در بطن حوت بود و مرا بالا بر آسمان که حق تعالی نه بالاست و نه زیر تجلّی او بر بالا همان باشد و در زیر همان باشد و در بطن حوت همان او از بالا و زیرمنزهّست و همه بر او یکیست بسیار کسان هستند که کارها میکنند غرضشان چیزی دیگر و مقصود حق چیزی دیگر (حق جلّ جلاله چون خواست) که دین محمّد (صلّی اللهّ علیه و سلمّ) معظمّ باشد و پیدا گردد و تا ابدالدهّر بماند بنگر که برای قرآن چند تفسیر ساختهاند ده ده مجلّد و هشت هشت مجلّد و چارچار مجلّد غرضشان اظهار فضل خویشتن کشّاف را زمخشری بچندین دقایق نحو و لغت و عبارت فصیح استعمال کرد است برای اظهارفضل خود تا مقصود حاصل میشود و آن تعظیم دین محّمدست پس همه خلق نیز کار حق میکنند و از غرض حق غافل و ایشان را مقصود دیگر حق میخواهد که عالم بماند ایشان بشهوات مشغول میشوند با زنی شهوت میرانند برای لذتّ خود از آنجا فرزندی پیدا میشود و همچنین کاری میکنند برای خوشی و لذتّ خود آن خود سبب قوام عالم میگردد پس بحقیقت بندگی حق بجای میآرند الا ایشان بآن نیتّ نمیکنند و همچنین مساجد میسازند چندین خرجها میکنند در در و دیوار و سقف آن الا اعتبار قبله راست هر چند که ایشان را مقصود آن نبود این بزرگی اولیا از روی صورت نیست ای واللهّ ایشان را بالایی و بزرگی هست اما بیچون و چگونه آخر این درم بالای پولست چه معنی بالای پولست از روی صورت بالای (او نیست که تقدیرا اگر درم را) بر بام نهی و زر را زیر قطعاً زر بالا باشد علی کلّ حال و زر بالای درمست و لعل و دُر بالای زرست خواه زیر خواه بالا و همچنین سبوس بالای غربیل است و آرد زیرمانده است بالاکی باشد قطعاً آرد باشد اگرچه زیرست پس بالایی از روی صورت نیست در عالم معانی چون آن گوهر دروست علی کلّ حال او بالاست.

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 1:24 PM

الاصل ان یحفظ ابن چاوش حفظ الغیب فی حق شیخ صلاح الدیّن حتیّ ربما ینفعه و یندفع منه هذه الظلّمات و الغشاوة هذا ابن چاوش ما یقول فی نفسه ان الخلق و الناّس ترکوابلد هم و آباء هم و امهّم و اهلهم و قرابتهم و عشیرتهم وسافروا من الهندالی السند و عملوا الزرّابیل من الحدید حتّی تقطعت ربما یلتقوا رجلاله رائحة من ذلک العالم و کم من اناس ما توامن هذه الحسرة و مافازوا و ماالتقوا مثل هذاالرجل فانت قدالتقیت فی بیتک حاضراً مثل هذاالرجل و تتولی عنه ما هذالابلاء عظیم و غفلة هو کان ینصحنی فی حقّ شیخ المشایخ صلاح الحق و الدین خلد اللهّ ملکه انه رجل کبیر عظیم و فی وجه ظاهر و اقلّ الاشیاء من یوم جئت فی خدمة مولانا ماسمعته یوما یسمیّ اسمکم الاّ سیدّنا و مولانا و ربنّا و خالقنا قط ماغیر هذه العبارة یومامن الایام الیس ان اغراضه الفاسدة حجبه عن هذا و الیوم یقول عن شیخ صلاح الدین انه ما هو شیء ایش اسی شیخ صلاح الدیّن من الاسیة فی حقه غیرانه یراه یقع فی الجب یقول له لاتقع فی الجب لشفقة له علی سائر الناس و هو یکره ذلک الشفقة لانک اذا فعلت شیئا لایرضی لصلاح الدیّن کنت فی وسط قهره فاذا کنت فی قهره کیف تنجلی بل کلمّا رحت تغشی و تسود من دخان جهنمّ فینصحک و بقول لک لاتسکن فی قهری و انتقل من دار قهری و غضبی الی دار لطفی و رحمتی لانکّ اذافعلت شیئا یرضیئی دخلت فی دارمحبتی و لطفی فمنه ینجلی فؤادک و یصیر نورانیا هوینصحک لاجل غرضک و خیرک و انت تأخذ ذلک الشفّقة و النصّیحة من علّة و غرض ایش یکون لمثل ذلک الرجّل معک غرض اوعداوة الیس انکّ اذا حصل لک ذوق ما من خمر حرام او من حشیش اومن سماع او من سب من الاسباب ذلک الساّعة ترضی علی کلّ عدّو لک و تعفیهم و تمیل ان تبوس رجلیهم و ایدیهم و الکافر و المؤمن ذلک الساّعة فی نظرک شیی واحد فشیخ صلاح الدیّن هو اصل هذا الذّوق و ابحر الذوّق عنده کیف یکون له مع احد بغض و غرض معاذاللهّ و انمّا یقول هذا من الشفّقة و المرحمة فی حق العبید و الا لولاکذلک ایش یکون له غرض مع هؤلاء تاجرد و الضفادع من یکون له ذلک الملک و ذلک العظمة ایش یسوی هؤلاء المساکین الیس ان ماء الحیوة قالوا انهّ فی الظلّمة و الظلّمة هی جسم الاولیاء و ماء الحیوة فیهم ولایقدر ان یلتقی ماء الحیوة الافی الظلمة فأن کنت تکره هذه الظلمة و تتنفرّ منه کیف یصل الیک ماء الحیاة الیس انکّ اذا طلبت ان تتعلمّ الخناث من المخنثین او القحوبیةّ من القحاب ما تقدر ان تتعلمّ ذلک کیف و ان ترید تحصّل حیاتاً باقیة سرمدیةّ و هو مقام الانبیاء و الاولیاء ولایجیی الیک مکروه و لاتترک بعض ما عندک کیف بصیر هذا ما یحکم علیک الشیّخ ماحکموا مشایخ الاولّین انکّ تترک المرأة و الاولاد و المال و المنصب بل کانوا یحکمون علهی و یقولون اترک امرأتک حتی نحن نأخذها و کانوا یتحملّون ذلک و انتم اذا نصحکم بشیی یسیر مالک لاتتحملّون ذلک و عسی ان تکرهوا شیئاً و هو خیر لکم ایش یقول هذا الناّس قد غلب علیهم العمی و الجهل ما یتأملّون ان الشخص اذا عشق صبیّا اوامرأة کیف یتصنعّ و یتذللّ و یفدی المال حتّی کیف یخدعها ببذل مجهوده حتی یحصل تطییب قلبها لیلا ونهارا لایملّ من هذا و یملّ من غیرهذا فمحبة الشّیخ و محبةّ اللهّ یکون اقل من هذا انهّ من ادنی حکم و نصیحة و دلال یعرض و یترک الشیخ فعلم انه لیس عاشق ولاطالب لو کان عاشقا و طالبا لتحمّل اضعاف ماقلنا و کان علی قلبه الذمّن العسل و السکّرّ.

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 1:24 PM

شریف پای سوخته گوید

آن منعم قدس کز جهان مستغنیست

جان همه اوست او ز جان مستغنیست

هرچیز که وهم تو برآن گشت محیط

او قبلهٔ آنست و از آن مستغنیست

این سخن سخت رسواست نه مدح شاهست و نه مدح خود، ای مردک آخر ترا ازین چه ذوق باشد که او از تو مستغنیست این خطاب دوستان نیست این خطاب دشمنانست که دشمن خود گوید که من از تو فارغم و مستغنی اکنون این مسلمان عاشق گرم رو را ببین که در حالت ذوق از معشوق او را این خطابست که ازو مستغنی است مثال این آن باشد که تونیی در تون نشسته باشد و میگوید که سلطان ازمن که تونیم (مستغنیست) و فارغ و از همه تونیان فارغست این تونی مردک را (ازین) چه ذوق باشد که پادشاه ازو فارغ باشد آری سخن این باشد که تونی گوید که من بر بام تون بودم سلطان گذشت وی را سلام کردم در من نظر بسیار کرد و از من گذشت و هنوز در من نظر میکرد این سخنی باشد ذوق دهنده آن تونی را اِلاّ اینک پادشاه از تونیان فارغست این چه مدح باشد پادشاه را و چه ذوق میدهد تونی را هرچیز که وهم تو برآن گشت محیط ای مردک خود در وهم تو چه خواهد گذشتن جز بنکی مردمان ازوهم وخیال تو مستغنیند و اگر از وهم تو بایشان حکایت میکنی ملول شوند و میگریزند چه باشد و هم که خدا از آن مستغنی نباشد خود آیت استغنا برای کافران آمده است حاشا که بمؤمنان این خطاب باشد ای مردک استغنای او ثابت است الا اگر ترا حالی باشد که چیزی ارزد از تو مستغنی نباشد بقدر عزتّ تو.شیخ محلهّ میگفت که اول دیدنست بعد از آن گفت و شنود چنانک سلطان را همه میبینند ولیکن خاص آن کس است که باوی سخن گوید، فرمود که این کژست و رسواست و بازگونه است، موسی علیه السلّام گفت و شنود و بعد ازآن دیدار میطلبید مقام گفت آن موسی و مقام دیدار ا آن محمد صلّی اللهّ علیه و سلمّ پس آن سخن چون راست آید و چون باشد فرمود یکی پیش مولانا شمس الدیّن تبریزی (قدّس اللهّ سرهّ) گفت که من بدلیل قاطع هستی خدا را ثابت کردهام بامداد مولانا شمس الدین فرمود که دوش ملایکه آمده بودند وآن مرد را دعا میکردند که الحمدللهّ خدای ما را ثابت کردخداش عمردهاد در حقّ عالمیان تقصیر نکرد ای مردک خدا ثابت است اثبات او را دلیلی مینباید اگر کاری میکنی خود را بمرتبه ومقامی پیش او ثابت کن و اگر نه او بی دلیل ثابت است وَاِنَّ مِنْ شُیْیءٍ اِلاّ یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ درین شک نیست.

فقیهان زیرکند و ده اندرده میبینند درفن خود لیک میان ایشان و آن عالم دیواری کشیدهاند برای نظام یجوز ولایجوز که اگرآن دیوار حجابشان نشود هیچ آن را نخوانند و آن کار معطل ماند و نظیر این مولانای بزرگ قدس اللهّ سرهّ العزیز فرموده (است) که آن عالم بمانند دریاییست و این عالم مثال کف و خدای عزوّجل خواست که کف را معمور دارد قومی را پشت بدریا کرد برای عمارت کفک اگر ایشان باین مشغول نشوند خلق یکدیگر را فنا کنند و ازان خرابی کفک لازم آید پس خیمه ایست که زدهاندبرای شاه و قومی را در عمارت این خمیه مشغول گردانیده و یکی میگوید که اگر من طناب نساختمی خیمه چون راست آمدی و آن دیگر میگوید که اگر من میخ نسازم طناب را کجا بندند همه کس دانند که این همه بندگان آن شاهند که در خیمه خواهد نشستن و تفرجّ معشوق خواهد کردن پس اگر جولاه ترک جولاهی کند برای طلب وزیری همه عالم برهنه و عور بمانند.پس او را دران شیوه ذوقی بخشیدند که خرسند شده است پس آن قوم را برای نظام عالم کفک آفریدند و عالم را برای نظام آن ولی، خنک آن را که عالم را برای نظام او آفریده باشند نه او را برای نظام عالم پس هر یکی را دران کارخدای عزوّجل خرسندی و خوشی میبخشد که اگر او را صدهزار سال عمر باشد همان کار میکند و هر روز عشق او در آن کار بیشتر میشود و وی را در آن پیشه دقیقها میزاید و لذتّها و خوشیها ازان میگیرد که وَاِنْ مِنْ شَیْیءٍ اِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ طناب کن را تسبیحی دیگر و درودگر را که عمودهای خیمه میسازد تسبیحی دیگر و میخ ساز را تسبیحی دیگر و جامه باف را که جامهٔ خیمه میبافد تسبیحی دیگر.

اکنون این قوم که برمامیآیند اگر خاموش میکنیم ملول میشوند و میرنجند و اگر چیزی میگوییم لایق ایشان میباید گفتن ما میرنجیم میروند و تشینیع میزنند که ازما ملولست و میگریزد هیزم از دیک کی گریزد الا دیک میگریزد طاقت نمیدارد پس گریختن آتش و هیزم گریختن نیست بلک چون او رادید که ضعیف است ازوی دور میشود پس حقیقت علی کل حال دیک میگریزد پس گریختن ما گریختن ایشانست ما آینهایم اگر دریشان گریزیست در ما ظاهر میشود ما برای ایشان میگریزیم آینه آنست که خود را دروی بینند اگر ما را ملول میبینند آن ملالت ایشانست برای آنک ملالت صفت ضعف است اینجاملالت نگنجد و ملالت چه کار دارد. مرادر گرمابه افتاد که شیخ صلاح الدین را تواضعی زیادتی میکردم و شیخ صلاح الدیّن تواضعی بسیار میکرد در مقابله آن تواضع شکایت کردم در دل آمد که تواضع را از حدمّیبری تواضع بتدریج به اولّ دستش بمالی بعد ازان پای اندک اندک بجایی برسانی که آن ظاهر نشود و ننماید و او خو کرده بود لاجرم نبایدش در زحمت افتادن و عوض خدمت خدمت کردن چون بتدریج او را خو گر آن تواضع کرده باشی دوستی را چنین دشمنی را چنین باید کردن اندک اندک بتدریج مثلا دشمنی را اولّ اندک اندک نصیحت بدهی اگر نشنود آنگه وی را بزنی اگر نشنود وی را از خود دور کنی در قرآن میفرماید فَعِظُوْهُنَّ وَاهْجُرُوْهُنَّ فِی الْمَضَاجِعِ وَاْضرِبوُهُنَّ و کارهای عالم بدین سان میرود نبینی صلح و دوستی بهار در آغاز اندک اندک گرمیی مینماید و آنگه بیشتر و در درختان نگر که چون اندک اندک پیش میآیند اول تبسمی انگه اندک اندک رختها را از برگ و میوه پیدا میکند و درویشانه و صوفیانه همه را در میان مینهد و هرچ دارد جمله درمیبازد پسکارهای عالم را و عقبی شتاب کرد و در اول کار مبالغه نمد آن کار میسرّ او نشد اگر ریاضت است طریقش چنین گفتهاند که اگر منی نان میخورد هر روز در مسنگی کم کند بتدریج چنانک سالیو دو برنگذرد تا آن نان را بنیم من رسانیده باشد چنان کم کند که تن را کمی آن ننماید و همچنین عبادت وخلوت و روی آوردن بطاعت و نماز اگر بکلّی نماز میکرد چون در راه حق درآید اولّ مدّتی پنج نماز را نگاه دارد بعد از آن زیادت میکند الی مالانهایه.

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 1:24 PM

فرمود که شب و روز جنگ میکنی و طالب تهذیب اخلاق زن میباشی و نجاست زن را بخود پاک میکنی خود را درو پاک کنی بهتر است که او رادر خود پاک کنی خود را بوی تهذیب کن سوی او رو و آنچ او گوید تسلیم کن اگرچه نزد تو آن سخن محال باشد و غیرت را ترک کن اگرچه وصف رجالست و لیکن بدین وصف نیکو وصفهای بددرتو میاید از بهر این (معنی) پیغامبر صلی اللّه علیه و سلمّ فرمودلارُهْبَانِیَّةَ فِی الْاِسْلَامِ که راهبان را راه خلوت بود و کوه نشستن و زن ناستدن و دنیا ترک کردن خداوند عزوجل راهی باریک پنهان بنمود پیغامبر را (صلی اللهّ علیه و سلمّ) و آنچیست زن خواستن تا جور زنان میکشد و محالهای ایشان میشنود و برو میدوانند و خود را مهذب میگرداند وَاِنَّکَ لَعَلَی خُلُقٍ عَظِیْمٍ جور کسان برتافتن و تحمل کردن چنانست که نجاست خود را دریشان میمالی خلق تو نیک میشود از بردباری و خلق ایشان بد میشود از دوانیدن و تعدیّ کردن پس چون این را دانستی خود را پاک میگردان ایشان را همچو جامه دان که پلیدیهای خود را دریشان پاک میکنی و تو پاک میگردی و اگر با نفس خود برنمیآیی از روی عقل با خویش تقریرده که چنان انگارم که عقدی نرفته است معشوقهایست خراباتی هرگه که شهوت غالب میشود پیش وی میروم باین طریق حمیّت را و حسد و غیرت را ازخود دفع میکن تا هنگام آن که ورای این تقریر ترا لذتّ مجاهده وتحمّل رو نماید و از محالات ایشان ترا حالها پدید شود بعد از آن بی آن تقریر تو مرید تحمّل و مجاهده و بر خود حیف گرفتن گردی چون سود خود معین درآن بینی.

آوردهاند که پیغامبر صلّی اللهّ علیه و سلمّ باصحابه ازغزا آمده بودند فرمود که طبل را بزنند امشب بر در شهر بخسبیم و فردا درآئیم گفتند یا رسول اللهّ بچه مصلحت گفت شاید که زنان شما را با مردمان بیگانه جمع بینید و متألم شوید و فتنه برخیزد یکی از صحابه نشنید در رفت زن خود را با بیگانه یافت اکنون راه پیغامبر (صلیّ اللّه علیه و سلمّ) اینست که میباید رنج کشیدن از دفع غیرت و حمیت و رنج انفاق و کسوت زن و صدهزار رنج بیحد چشیدن تا عالم محمّدی روی نماید راه عیسی (علیه السلام) مجاهدهٔ خلوت و شهوت ناراندن راه محمد (صلّی اللهّ علیه و سلمّ) جور و غصهّای زن ومردم کشیدن چون راه محمدی نمیتوانی رفتن باری راه عیسی رو تا بیکبارگی محروم نمانی اگر صفایی داری که صد سیلی میخوری و بر آن را و حاصل آن را تا میبینی یا بغیب معتقدی چون فرمودهاند و خبردادهاند پس چنین چیزی هست صبر کنم تا زمانی که آن حاصل که خبر دادهاند بمن نیز برسد بعد از آن ببینی چون دل برین نهاده باشی که من ازین رنجها اگرچه این ساعت حاصلی ندارم عاقبت بگنجها خواهم رسیدن بگنجها رسی و افزون ازان که تو طمع و امید میداشتی این سخن اگر این ساعت اثر نکند بعد از مدّتی که پخته تر گردی عظیم اثر کند زن چه باشد عالم چه باشد اگر گویی و اگر نگویی او خود همانست و کار خود نخواهد رها کردن بلک بگفتن (اثر نکند و) بتر شود مثلاً نانی را بگیر زیر بغل کن و ازمردم منع میکن و میگو که البتّه این را بکس نخواهم دادن چه جای دادن اگرچه آن بردرها افتاده است و سگان نمیخورند از بسیاری نان و ارزانی اما چون چنین منع آغاز کردی همه خلق رغبت کنند و دربندآن نان که منع میکنی و پنهان میکنی ببینیم علی الخصوص که آن نان را سالی در آستین کنی و مبالغه و تأکید میکنی در نادادن و نانمودن رغبتشان دران نان از حدّ بگذرد که اَلْاِنْسانُ حَرِیصٌ عَلی ما مُنِعَ هرچند که زن را امر کنی که پنهان شو ورا دغدغهٔ خود را نمودن بیشتر شود و خلق را از نهان شدن او رغبت بآن زن بیش گردد پس تو نشستهٔ و رغبت را از دو طرف زیادت میکنی و میپنداری که اصلاح میکنی آن خود عین فسادست اگر او را گوهری باشد که نخواهد که فعل بد کند اگر منع کنی و نکنی او بران طبع نیک خود و سرشت پاک خود خواهد رفتن فارغ باش و تشویش مخور و اگر بعکس این باشد باز همچنان بر طریق خود خواهد رفتن منع جز رغبت را افزون نمیکند علی الحقیقه.

این مردمان میگویند که ما شمس الدیّن تبریزی را دیدیم ای خواجه ما او را دیدیم ای غر خواهر کجا دیدی یکی که بر سر بام اشتری را نمیبنید میگوید که من سوراخ سوزن را دیدم و رشته گذرانیدم خوش گفتهاند آن حکایت را که خندهام از دو چیز آید یکی زنگی سرهای انگشت سیاه کند یا کوری سر از دریچه بدرآورد ایشان همانند اندرونها (ی کور) و باطنهای کور سر از دریچهٔ قالب بدر میکنند چه خواهند دیدن از تحسین ایشان و انکار ایشان چه برد پیش عاقل هر دویکست چون هر دو ندیدهاند هر دو هرزه میگویند بینایی میباید حاصل کردن بعد از آن نظر کردن و نیز چون بینایی حاصل شود هم کی تواند دیدن تا ایشان را نباید در عالم چندین اولیااند بینا و واصل و اولیای دیگرند ورای ایشان که ایشان را مستوران حق گویند و این اولیا زاریها میکند که ای بارخدا یا زان مستوران خود یکی را بما بنما تا ایشانش نخواهند و تا ایشان را نباید هر چند که چشم بینا دارند نتوانندش دیدن هنوز خراباتیان که قحبهاند تا ایشان را نباید کسی نتوانند بدیشان رسیدن و ایشان را دیدن مستوران حق را بی ارادت ایشان کی توانددیدن و شناختن این کار آسان نیست فرشتگان فروماندهاند که وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَنُقَدِّسُ لَکَ ما هم عشق ناکیم روحانییم نور محضیم ایشان که آدمیانند مشتی شکم خوار خون ریز که یَسْفِکُوْنَ الدِّماءَ اکنون این همه برای آنست تاآدمی بر خود لرزان شود که فرشتگان روحانی که ایشان را نه مال و نه جاه و نه حجاب (بود) نور محض غذایشان جمال خدا عشق محض دوربینان تیز چشم ایشان میان انکار و اقرار بودند تا آدمی بر خود بلرزد که وه من چه کسم و کجا شناسم ونیزاگر بروی نوری بتابد و ذوقی روی نماید هزار شکر کند خدای را که من چه لایقاینم. این بار شما از سخن شمس الدیّن ذوق بیشتر خواهید یافتن زیرا که بادبان کشتی وجود مرد اعتقادست چون بادبان باشد باد وی را بجای عظیم برد و چون بادبان نباشد سخن بادباشد خوش است عاشق و معشوق میان ایشان بیتکلفّی محض این همه تکلفّها برای غیرست هرچیز که غیر عشق است برو حرامست این سخن را تقریر دادمی عظیم ولیکن بیگه است و بسیار میباید کوشیدن وجویها کندن تاب حوض دل برسد الا قوم ملولند یا گوینده ملولست و بهانه میاورد و اگر نه آن گوینده که قوم را از ملالت نبرد دو پول نیرزد هیچ کس راعاشق دلیل نتواند گفتن بر خوبی معشوق و هیچ نتواند در دل عاشق دلیل نشاندن که دال باشد بر بغض معشوق پس معلوم شد که اینجا دلیل کار ندارد اینجا طالب عشق می‌باید بودن اکنون اگر در بیت مبالغه کنیم در حق عاشق آن مبالغه نباشد و نیز میبینم که مرید معنی خود را بذل کرد برای صورت شیخ که «ای نقش تو از هزار معنی خوشتر» زیرا هر مریدی که بر شیخ آید اول از سر معنی بر می‌خیزد و محتاج شیخ می‌شود.

بهاءالدین سؤال کرد که برای صورت شیخ از معنی خود برنمی‌خیزد بلک از معنی خود برمی‌خیزد برای معنی شیخ فرمود نشاید که چنین باشد (که) اگر چنین باشد پس هر دو شیخ باشند اکنون جهد می‌باید کرد که در اندرون نوری حاصل کنی تا ازین نار تشویشات خلاص یابی و ایمن شوی این کس را که چنین نوری در اندرون حاصل شد که احوالهای عالم که بدنیا تعلقّ دارد مثل منصب و امارت و وزارت در اندرون او میتابد مثال برقی می گذرد همچنانک اهل دنیا را احوال عالم غیب از ترس خدا و شوق عالم اولیا دریشان میتابد و چون برقی می گذرد ا هل حق کلی خدا را گشتهاند و روی بحق دارند و مشغول و مستغرق حقّند هوسهای دنیا همچون شهوت عنیّن روی مینماید و قرار نمیگیرد و میگذرد اهل دنیا در احوال عقبی بعکس اینند.

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 1:24 PM

میفرمود که تاج الدیّن قبایی را گفتند که این دانشمندان در میان ما میآیند و خلق را در راه دین بی اعتقاد می کنند گفت نی ایشان میآیند میان ما و ما را بیاعتقاد میکنند و الاً ایشان حاشا که از ما باشند مثلا سگی را طوق زرین پوشانیدی وی را با آن طوق سگ شکاری نخوانند شکاریی معینیست درو خواه طوق زرّین پوش خواه پشمین آن عالم بجبّه و دستار نباشد عالمی هنریست در ذات وی که آن هنر اگر در قبا و عبا باشدتفاوت نکند چنانک در زمان پیغمبر (صلی اللهّ علیه و سلمّ) قصد ره زنی دین میکردند و جامهٔ نماز میپوشیدند تا مقلدّی رادر راه دین سست کنند زیرا آن را نتوانند کردن تا خود را از مسلمان نسازند و اگر نی فرنگی یا جهودی طعن دین کند وی را کی شنوند که فَوَیْلٌ لِلْمُصَلِّیْنَ اَلَّذِیْنَ هُمْ عَنْ صَلَاتِهِمْ سَاهُوْنَ اَلَّذِیْنَ هُمْ یُرَاؤُنَ وَیَمْنَعُونَ الْمَاعُوْنَ سخن کلی اینست آن نور داری آدمیتی نداری آدمیتی طلب کن مقصود اینست باقی دراز کشیدنست سخن را چون بسیار آرایش میکنند مقصود فراموش میشود. بقاّلی زنی رادوست میداشت با کنیزک خاتون پیغامها کرد که من چنینم و چنانم و عاشقم ومیسوزم و آرام ندارم و بر من ستمها میرود و دی چنین بودم و دوش بر من چنین گذشت قصّهای دراز فرو خواند کنیزک بخدمت خاتون آمد گفت بقال سلام میرساند و میگوید که بیا تا ترا چنین کنم و چنان کنم گفت باین سردی، گفت او دراز گفت اما مقصود این بود اصل مقصودست باقی دردسرست.

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 1:24 PM

نایب گفت که پیش از این کافران بت را میپرستیدند و سجود میکردند ما در این زمان همان میکنیم این چه میرویم و مغل را سجود و خدمت میکنیم و خود را مسلمان میدانیم و چندین بتان دیگر در باطن داریم از حرص و هوا و کین و حسد و ما مطیع این جملهایم پس ما نیز ظاهراً و باطناً همان کار میکنیم و خویشتن را مسلمان میدانیم فرمود اماّ اینجا چیز دیگر هست چون شما را این در خاطر میاید این بدست و ناپسند قطعا دیده دل شما چیزی بیچون و بیچگونه و عظیم دیده است که این او را زشت و قبیح مینماید آب شور شور کسی را نماید که او آب شیرین خورده باشد وَبِضِدِّهَا تَتَبَیَّنُ الْاَشْیَاءُ پس حق تعالی در جان شما نور ایمان نهاده است که این کارها را زشت میبیند آخر در مقابله نغزی این زشت نماید و اگرنی دیگران را چون این درد نیست در آنچ هستند شادند و میگویند خود کار این دارد حق تعالی شما را آن خواهد دادن که مطلوب شماست و همّت شما آنجا که هست شما را آن خواهد شدن که اَلطَّیْرُ یَطِیْرُ بِجَنَاحَیْهِ وَالْمُؤْمِنُ یَطِیْرُ بِهِمَّتِهِ خلق سه صنفاند ملایکه اند که ایشان همه عقل محضند طاعت و بندگی و ذکر ایشان را طبعست و غذاست و بآن خورش و حیاتست چنانکه ماهی در آب زندگی او از آب است و بستر و بالین او آبست آن در حق او تکلیف نیست چون از شهوت مجردست و پاکست پس چه منتّ اگر او شهوت نراند یا آرزوی هوا و نفی نکند چون ازینها پاکست و او را هیچ مجاهده نیست و اگر طاعت کند آن با حساب طاعت نگیرند چون طبعش آنست و بی آن نتواند بودن و یک صنف دیگر بهایمند که ایشان شهوت محضند. عقل زاجر ندارند بریشان تکلیف نیست ماند آدمی مسکین که مرکبست از عقل و شهوت نیمش فرشته است و نیمش حیوان نیمش مار است و نیمش ماهی. ماهیش سوی آب میکشاند و مارش سوی خاک در کشاکش و جنگ است مَنْ غَلَبَ عَقْلُهُ شَهْوَتَهُ فَهُوَ اَعْلَیَ مِنَ اَلْمَلَائِکَةِ وَمَنْ غَلَبَ شَهْوَتُهُ عَقْلَهُ فَهُوَ اَدْنَی مِنَ الْبَهَایمِ.

فرشته رست بعلم و بهیمه رست بجهل

میان دو بتنازع بماند مردم زاد

اکنون بعضی از آدمیان متابعت عقل چندان کردند که کلّی ملک گشتند و نور محض گشتند ایشان انبیا و اولیااند ا زخوف و رجا رهیدند که لَاخَوْفُ عَلَیْهِمْ وَلَاهُمْ یَحْزَنُونَ و بعضی از شهوت بر عقلشان غالب گشت تا بکلی حکم حیوان گرفتند وبعضی در تنازع ماندهاند و آنها آن طایفهاند که ایشان را در اندرون رنجی ودردی و فغانی و تحسری پدید میآید و بزندگانی خویش راضی نیستند اینها مومنانند اولیا منتظر ایشانند که مؤمنان را درمنزل خود رسانند و چون خود کنند و شیاطین نیز منتظرند که او را باسفل الساّفلین سوی خود کشند.

ما میخواهیم و دیگران میخواهند

تا بخت کرا بود کرا دارد دوست

اِذَا جَاءَ نَصْرُاللهِّ الی آخر مفسرّان ظاهر چنین تفسیر میکند که مصطفی (صلی اللهّ علیه و سلَّم) همتها داشت که عالمی را مسلمان کنم ودر راه خدا آورم چون وفات خود را بدید گفت آه نزیستم که خلق را دعوت کنم حق تعالی گفت غم مخور در آنساعت که تو بگذری ولایتها و شهرها را که بلشکر و شمشیر میگشودی جمله را بی لشکر مطیع و مؤمن گردانم و اینک نشانش آن باشد که در آخر وفات تو خلق را بینی از در درمیآیند گروه گروه مسلمان میشوند چون این نشان بیاید بدانک وقت سفر تو رسید اکنون تسبیح کن و استغفار کن که آنجا خواهی آمدن و اما محققان میگویند که معنیش آنست آدمی میپندارد که اوصاف ذمیمه را بعمل و جهاد خود از خویشتن دفع خواهد کردن چون بسیار مجاهده کند و قوتها و آلتها را بذل کند نومید شود خدای تعالی او را گوید که می پنداشتی که آن بقوت و بفعل و بعمل تو خواهد شدن آن سنتّست که نهادهام یعنی آنچ توداری در راه ما بذل کن بعد از آن بخشش ما در رسد درین راه بیپایان ترا میفرماییم که باین دست و پای ضعیف سیر کن ما را معلومست که باین پای ضعیف این راه را نخواهی بریدن.

بلک بصد هزار یک منزل نتوانی ازین راه بریدن الا چون درین راه بروی چنانک از پای درآیی و بیفتی و ترا دیگر هیچ طاقت رفتن نماند بعد ازآن عنایت حق ترا برگیرد چنانک طفل را مادام که شیرخواره است او را بر میگیرند و چون بزرگ شد او را بوی رها میکنند تا میرود اکنون چون قواهای تو نماند در آن وقت که این قوتها داشتی و مجاهدها مینمودی گاه گاه میان خواب و بیداری بتو لطفی مینمودیم تا بآن در طلب ما قوت میگرفتی و اومیدوار میشدی این ساعت که آن آلت نماند لطفها و بخششها و عنایتهاء ما را ببین که چون فوج فوج بر تو فرومیآیند که بصد هزار کوشش ذرهّ از این نمیدیدی اکنون فَسَبِحَّ بِحَمْدِ رَبِّکَ وَاَسْتَغْفِرَهُ استغفار کن ازین اندیشها و پندار که میپنداشتی آن کار از دست و پای تو خواهد آمدن و از ما نمیدیدی اکنون چون دیدی که ازماست استغفار کن اِنَّهُ کانَ تَوَّاباً. ما امیر را برای دنیا و ترتیب و علم و عملش دوست نمیداریم دیگرانش برای این دوست میدارند که روی امیر را نمیبینند پشت امیر را میبینند امیر همچون آینه است و این صفتها همچون دُرهای ثمین و زرها که بر پشت آینه است آنجا نشاندهاند آنها که عاشق زرند و عاشق دُرّند نظرشان بر پشت آینه است و ایشان که عاشق آینهاند نظرشان بر دُرّ و زر نیست پیوسته روی بآیینه آوردهاند و آینه را برای آینگی دوست میدارند زیرا که در آینه جمال خوب میبینند از آینه ملول نمیگردند اماّ آنکس که روی زشت و معیوب دارد در آینه زشتی میبیند زود آینه را میگرداند و طالب آن جواهر میشوند اکنون بر پشت آینه هزار گونه نقش سازند و جواهر نشانند روی آینه را چه زیان دارد اکنون حق تعالی حیوانیتّ و انسانیتّ را مرکّب کرد تا هر دو ظاهر گردند که وَبِضِدِّهَا تَتَبَیَّنُ الْاَشیاءُ تعریف چیزی بیضدّ او ممکن نیست و حق تعالی ضد نداشت میفرماید که کُنْتُ کَنْزاً مَخْفِیاً فَاَحْبَبْتُ بِاَنْ اُعْرَفَ پس این عالم آفرید که از ظلمت است تا نور او پیدا شود و همچنین انبیا و اولیا را پیدا کرد که اُخْرُجْ بِصِفَاتِیْ اِلَی خَلْقِی و ایشان مظهر نور حقّند تادوست از دشمن پیدا شود و یگانه از بیگانه ممتاز گردد که آن معنی را از روی معنی ضدّ نیست الا بطریق صورت همچنانک در مقابلهٔ آدم ابلیس و در مقابلهٔ موسی فرعون و در مقابلهٔ ابراهیم نمرود و در مقابلهٔ مصطفی (صلّی اللهّ علیه و سلمّ) ابوجهل الی مالانهایه پس باولیا خدا را ضد پیدا شود اگرچه در معنی ضد ندارد چنانک دشمنی و ضدی مینمودند کار ایشان بالا گرفت و مشهورتر میشد که یُریْدُوْنَ لِیُطْفِئوْا نُوْرَاللهِّ بِاَفْوَاهِهِم وَاللهُّ مُتِمُّ نُوْرِهِ وَلَوْ کَرِهَ الْکَافِرُوْنَ.

مه نور میفشاند و سگ بانگ میکند

مه را چه جرم خاصیت سگ چنین بود

از ماه نور گیرد ارکان آسمان

خود کیست آن سگی که بخار زمین بود

بسیار کسان هستند که حق تعالی ایشان را بنعمت و مال و زر و امارت عذاب میدهد و جان ایشان از آن گریزانست. فقیری در ولایت عرب امیری را سوار دید در پیشانی او روشنایی انبیا و اولیا دید گفت سُبْحَانَ مَنْ یُعَذِّبُ عِبَادَهُ بِالنِّعَمِ.

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 1:24 PM

ابن مقری قرآن رادرست میخواند آری صورت قرآن را درست میخواند ولیکن از معنی بیخبر دلیل برآنک حالی که معنی را میباید ردمیکند بنابینایی میخواند نظیرش مردی در دست قندز دارد قندزی دیگر از آن بهتر آوردند رد میکند پس دانستیم قندزرا نمیشناسد کسی این را گفته است که قندزست او بتقلید بدست گرفته است همچون کودکان که با گردکان بازی میکنند چون مغز گردکان یا روغن گردکان بایشان دهی رد کنند که گردکان آنست که جغ جغ کند این را بانگی و جغجغی نیست آخر خزاین خدای بسیارست و علمهای خدای بسیار اگر قرآن را بدانش میخواند قرآن دیگر را چرا رد میکند با مقریبی تقریر میکردم که قرآن میگوید که قُلْ لَوْ کَانَ الْبَحْرُ مِدَاداً لِکَلِمَاتِ رَبِّیْ لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ اَنْ تَنْفَدَ کَلِمَاتُ رَبِّیْ اکنون به پنجاه درمسنگ مرکب این قرآن را تواند نبشتن این رمزیست از علم خدای همه علم خدا تنها این نیست عطاری در کاغذ پارهٔ دارو نهاد تو گویی همه دکان عطار اینجاست این ابلهی باشد آخر در زمان موسی و عیسی و غیرهما قرآن بود کلام خدا بود بعربی نبود تقریر این میدادم (دیدم) در آن مقری اثر نمیکرد ترکش کردم. آوردهاند که در زمان رسول صلیّ اللّه علیه و سلمّ از صحابه هرکه سورهٔ یا نیم سوره یاد گرفتی او را عظیم خواندندی و بانگشت نمودندی که سورهٔ یاد دارد برای آنک ایشان قرآن را میخوردند منی را از نان خوردن یادومن را عظیم باشد الا که در دهان کنند و نجایند و بیندازند هزار خروار توان خوردن آخر میگوید رُبَّ تالی الْقُرْآنَ وَالْقُرْآنُ یَلْعَنُهُ پس در حق کسیست که از معنی قرآن واقف نباشد الاهم نیکست قومی را خدای چشمهاشان را بغفلت بست تا عمارت این عالم کنند اگر بعضی را ازان عالم غافل نکنند هیچ عالم آبادان نگردد غفلت عمارت و آبادانیها انگیزاند آخر این از غفلت بزرگ میشود و دراز میگردد و چون عقل او بکمال میرسد دیگر دراز نمیشودپس موجب و سبب عمارت غفلتست و سبب ویرانی هشیاریست اینک می گوییم از دو بیرون نیست یابنا بر حسد میگویم یابنا بر شفقت حاشا که حسد باشد برای آنک حسد را ارزد حسد بردن دریغست تا بآنک نیرزد چه باشد الا از غایت شفقت و رحمت است که میخواهم که یار عزیز را بمعنی کشم.آورده اند که شخصی در راه حج در بریه افتاد و تشنگی عظیم بروی غالب شد تا از دور خیمه خرد و کهن دید آنجا رفت کنیزکی دید آواز داد آن شخص که من مهمانم المراد و آنجا فرود آمد و نشست و آب خواست آبش دادند که خوردن آن آب از آتش گرمتر بود و از نمک شورتر از لب تا کام آنجا که فرو میرفت همه را میسوخت این مرد از غایت شفقت در نصیحت آن زن مشغول گشت و گفت شما را بر من حقست جهت این قدر آسایش که از شما یافتم شفقتم جوشیده است آنچ بشما گویم پاس دارید اینک بغداد نزدیکست و کوفه و واسط و غیرها اگر مبتلا باشید نشسته نشسته و غلتان غلتان میتوانید خود را آنجا رسانیدن که آنجا آبهای شیرین خنک بیارست و طعامهای گوناگون و حماّمها و تنعمّها و خوشیها و لذتّهای آن شهرها را برشمرد لحظهٔ دیگر آن عرب بیامد که شوهرش بود تائی چند ازموشان دشتی صید کرده بود زن را فرمود که آن را پخت و چیزی از آن بمهمان دادن مهمان چنانک بود کور و کبود ازان تناول کرد بعد ازان در نیم شب مهمان بیرون خیمه خفت، زن بشوهر می گوید هیچ شنیدی که این مهمان چه وصفها و حکایتها کرد، قصهٔ مهمان تمام بر شوهر بخواند، عرب گفت همانا از زن مشنو ازین چیزها که حسودان در عالم بسیارند چون ببینند بعضی را که بآسایش و دولتی رسیدهاند حسدها کنند و خواهند که ایشان را از آنجا آواره کنند و ازان دولت محروم کنند. اکنون این خلق چنیناند چون کسی از روی شفقت پندی دهد حمل کنند بر حسد الا چون در وی اصلی باشد عاقبت روی بمعنی آرد چون بروی از روزالست قطرهٔ چکانیده باشند عاقبت آن قطره او را از تشویشها و محنتها برهاند بیا آخر چند ازما دوری و بیگانه و در میان تشویشها و سوداها الا باقومی کسی چه سخن گوید چون جنس آن نشنیدهاند از کسی و نه از شیخ خود.

چون اندر تبارش بزرگی نبود

نیارست نام بزرگان شنود

روی بمعنی آوردن اگرچه اولّ چندان نغز ننماید الا هرچند که رود شیرینتر نماید بخلاف صورت اولّ نغز نماید الا هرچند که باوی بیشتر نشینی سرد شوی کو صورت قرآن و کجا معنی قرآن در آدمی نظر کن کو صورت او و کو معنی او که اگر معنی آن صورت آدمی میرود لحظهٔ در خانهاش رها نمیکنند. مولانا شمس الدین قدس اللهّ سرهّ میفرمود که قافلهٔ بزرگ بجایی میرفتند آبادانی نمییافتند و آبی نی، ناگاه چاهی یافتند بی دلو سطلی بدست آوردند و ریسمانها و این سطل را بزیر چاه فرستادند کشیدند سطل بریده شد دیگری را فرستادند هم بریده شد بعد ازان اهل قافله را بریسمانی میبستند و در چاه فرو میکردند برنمیآمدند عاقلی بود او گفت من بروم او را فرو کردند نزدیک آن بود که بقعر چاه رسید سپاهی با هیبتی ظاهر شد این عاقل گفت من نخواهم رهیدن باری تا عقل را بخودم آرم و بیخود نشوم تا ببینم که برمن چه خواهد رفتن این سیاه گفت قصهٔ دراز مگو تو اسیر منی نرهی الا بجواب صواب بچیزی دیگر نرهی گفت فرما گفت از جایها کجا بهتر عاقل گفت من اسیر و بیچارهٔ ویم اگر بگویم بغداد یا غیره چنان باشد که جای وی را طعنه زده باشم گفت جاگاه آن بهتر که آدمی را آنجا مونسی باشد اگر در قعر زمین باشد بهتر آن باشد و اگر در سوراخ موشی باشدبهتر آن باشد گفت احسنت احسنت رهیدی آدمی در عالم توی اکنون من ترارها کردم و دیگران را ببرکت تو آزاد کردم بعد ازین خونی نکنم همه مردان عالم را بمحبت تو بتو بخشیدم بعد ازان اهل قافله را از آب سیراب کرد اکنون غرض ازین معنیست همین معنی را توان در صورت دیگر گفتن الا مقلّدان همین نقش را میگیرند دشوارست با ایشان گفت اکنون هم در این سخن را در مثال دیگر گویی نشنوند.

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 1:24 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 657

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 3429118
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث