 |
آقا تشريف آوردند |
|
ناقل: آيه اللّه سيد صالحي استاد حوزه علميّه مشهد مقدّس) شيخ محمّد شريفي را بسياري از اهل علم مشهد، به تقوا و فضل و درس خواني مي شناختند. سال ها بودکه در مدرسه ي علميّه عباسقلي خان حجره داشت و تمام توان و وقت خود را صرف عبادت و کسب علم مي کرد. وقتي که مبتلا به کسالت شد وظيفه ي خود دانستم که از او پرستاري کنم. دکتر به رويِ سرش مي آوردم و داروهايش را به حلقش مي ريختم. رختخواب و حجره اش را تميز مي کردم و غذا برايش مهيّا مي نمودم. طلبه هاي ديگر هم هوايش را داشتند. با اين وجود، روز به روز حالش بدتر و وخيم تر مي شد. چشمانش حسابي به گودي نشسته بود و نمازش را خوابيده مي خواند. رنگِ چهره اش شده بود عينهو زرد چوبه و قامتش همچون نِي! جز پوست و استخوان، چيزي برايش [ صفحه 152] نمانده بود و اگر چيزي ازش مي پرسيدي به زحمت مي توانست پاسخ دهد. آن روز که پيغام داد؟ «من رفتني ام، بَر و بچّه ها را جمع کنيد»، بد جوري همه نگران شدند. از هر طرف صحن مدرسه چند طلبه را مي ديدي که عبا بر دوش درحرکتند. مسيرِ همه به سمت حجره ي شيخ محمّد بود. حجره پر شده بود از طلبه ها و حتّي چند طلبه با نگراني و اضطراب، پشت در ايستاده بودند. پايِ چشمِ همه خيس بود امّا کسي بلند، بلند گريه نمي کرد. من از همه به او نزديکتر بودم و دستش را در دست داشتم. گاه نبضش تند مي زد وگاه کُند! اِنگار نگران و ناراحت بود. همان طور که رو به قبله دراز کشيده بود با چشماني گِرد شده، به اطراف نگاه مي کرد و هِي مي گفت: «يا علي بن موسي إلرّضا عليه السّلام، سال هاست که از وطن و فاميل، دل کنده و به درِ خانه ات آمده ام و عتبه ات را بوسيده ام. امّا حالا اين شيطانِ خبيث دارد مرا اذيّت مي کند، تو را به حقّ مادرت زهرا عليها السّلام کُمَکَم کن». با شنيدن اين جملات، ديگر، طلبه ها نتوانستند صداي گريه هايشان را درگلو حبس کنند. وقتي صداي گريه و ناله ي طلبه ها به اوج خود رسيد که شيخ محمّد در حالي که سعي مي کرد سرش را از روي بالش بلندکند با چهره اي برافروخته و لبي خندان فرياد زد: «آقا تشريف آوردند. خبيث رفت، آقا تشريف [ صفحه 153] آوردند، شيطانِ خبيث رفت. آقا تشريف...». هنوز داشت حرف مي زد که ناگاه گردنش سست شد و صورتش به سمت حرم مطهّر امام رضا عليه السّلام برگشت و غوغايي در داخل حجره بپاشد...[1] . [ صفحه 155]
| |
|
 |
لباس متبرک |
|
ناقل: آيه اللّه خزعلي روز بيست و يکم ماه ذي الحجّه بود.آن روز هم مثل همه ي روزهاي جمعه ديگر، از قم به سويِ شهر ري به راه افتادم و در مجاورت حضرت عبدالعظيم حسني عليه السّلام به قصد منبر و سخنراني و ارشاد جوانان وارد منزل دوستم شدم. هنوز چايي اوّلم را تمام نکرده بودم که يکي از جوان ها پيش آمد. دست داد و احوالپرسي کرد. گفتم: - شما که به اين مجلس خيلي علاقمند بوديد، چطور شدکه مدّتي خدمتتان نرسيديم؟ جوان که لبخند پرمعنايي بر لب داشت، آهي کشيد و گفت: - خدمتتان رسيدم تا همين مطلب را عرض کنم. راستش الآن چند روز است که لحظه شماري مي کنم کي روز جمعه بشود و شما را زيارت کنم و مطلب مهمّي را به عرضتان برسانم. خيلي وقت است که [ صفحه 54] من از ناراحتي قلبي رنج مي برم. اما تازگي حالم بدتر شده بود. به طوري که در بيمارستان قلب بستري شدم. چند روزي تحت مراقبت هاي ويژه بودم. گفتند «دهليز قلب شما گشاد شده است. اين خيلي خطرناک است.» امّاآن روز بدجوري دلم شکست. همان روزي که چند دکتر بر روي سرم جمع شدند و بعد از بحث هاي مفصّل بر روي عکس ها و نوارهاي قلبي و چيزهاي ديگري که در پرونده ام بود به من گفتند: - متأسفانه از دست ما در ايران کاري براي شما ساخته نيست. قلب شما هم با وضعي که دارد، چند روزي بيشتر نمي تواند کار کند. اگر ظرف همين سه- چهار روز، خودتان را به لندن نرسانيد، قلبتان از کار خواهد افتاد. با شنيدن اين خبر ناگوار و صريح، درد شديدي در قلبم احساس کردم و عرق سردي پيشاني ام را پوشاند. رنگم پريد و منِّ و منِّ کنان گفتم: -آ...آخر...آخر چه جوري من خودم را به لندن برسانم، آن هم با اين سرعت! چه جوري ويزا بگيرم، بليط هواپيما را چکارکنم، هيچ پروازي جاي خالي ندارد... از همه مهمتر اين که پول اين سفر و مخارج درمان را ازکجا فراهم کنم؟... يکي از دکترها حرف مرا قطع کرد که: - اين چيزها به ما مربوط نيست. شما دو راه بيشتر نداريد، يا خودتان را خيلي زود به لندن مي رسانيد و يا وصيّت نامه تان را [ صفحه 55] مي نويسيد. با شنيدن اين مطالب، اشک چشمانم را درآغوش کشيد و سرم سنگين شد. نفهميدم دکترها کِي رفتند. شام که برايم آوردند نتوانستم بچشم. بعد از شام، چندين پرستار دوْرَم را گرفتند و هر کس چيزي مي گفت: - شما نبايد از جايتان تکان بخوريد. - نمازتان را هم بايد همينطور خوابيده بخوانيد. - براي وضو هم حرکت نکنيد، ما را خبرکنيد تا کمکتان کنيم تا خوابيده تيمّم کنيد. - دواها و قرص هايتان را هم فراموش... من که ديگر حوصله اي نداشتم، حرفهايشان را قطع کردم که: - لطفاً مرا تنها بگذاريد. مي خواهم امشب تنها باشم و استراحت کنم. درب اتاق که بسته شد، صورتم را به سوي قبله برگرداندم و در حالي که زار، زارگريه مي کردم، عرض کردم: - يا امام زمان! دستم به دامانت. به دادم برس. من کسي را ندارم و کاري هم از دستم ساخته نيست. راستش، درست است که کسي خبر مرگ خودش را بشنود خيلي سخت است، ولي من خيلي براي خودم ناراحت نيستم. بيشتر ناراحتي من براي خانواده و پدرم است. خيلي ها در سن جواني مرده اند و يا مي ميرند، حالا من هم يکي از آنها! امّا اگر من بميرم، با اين وضع مالي بدي که دارم براي زن و بچّه ام [ صفحه 56] خيلي بد مي شود. هر روزي که من کار کنم زن و بچّه ام نان دارند و روزي که بيکار باشم آنها هم بي نان خواهند بود. پدرم هم بعد از يک عمر زندگي با عزّت، مجبور مي شود دستش را به طرف ديگران دراز کند. اينها از مرگ براي من سخت تر است. خواهش مي کنم يک عنايتي به من بفرماييد... همينطور درد دل مي کردم و اشک مي ريختم.آخرين بارکه چشمم به عقربه هاي ساعت داخل اتاق افتاد تا يازده چيزي نمانده بود. بس که گريه و زاري کرده بودم خسته شدم و پلک هايم سنگيني کرد. نفهميدم کِي خوابم برد. ديدم اتاقم پر از نور است وآقايي ماهرخسار وآسماني با عطرهايي بهشتي و سرمست کننده درکنار تختم بر روي يک صندلي نشسته است. تا نگاهش کردم با لحني سرشاراز محبّت فرمود: - پاشو! بلندشو! - چي؟ بلند شوم؟! الآن مدّتها است که از جايم تکان نخورده ام. حتي نمازهايم را خوابيده مي خوانم. حرکت براي من خيلي خطرناک است. دکترها مرا ازکوچکترين حرکت منع کرده اند. - مگر فراموش کردي که همين چند دقيقه پيش به چه کسي متوسّل شده بودي؟ با شنيدن اين کلمات تکاني خوردم و با خوشحالي پرسيدم: - شما... شما آقا ولي عصر عليه السّلام هستيد؟ - خير! من رضا هستم. [ صفحه 57] و ناگهان از شدّت شادي از خواب پريدم. از آن آقا و صندلي اش خبري نبود امّا صداي زيبايش هنوز هم شنيده مي شد: - بلند شو راه برو. تو خوب شده اي. با احتياط بلند شده و بر روي همان تختم نشستم. احساس هيچگونه ناراحتي نکردم. از تختم پايين پريدم و به سمت در دويدم. در را با شدّت بازکردم و خارج شدم و با شدّت هم بر هم زدم: - تَرَق!!! چندين پرستار همزمان به سوي من دويدند. عصبانيّت و دستپاچگي از سر و رويشان مي باريد: - چرا از جايت حرکت کردي؟ - ممکن است که همين الآن قلبت از کار بيفتد، آن وقت چه کسي مسؤوليت مرگ تو را بر عهده مي گيرد؟ - حالا از جايت بلند شده اي، ديگر چرا مي دَوي؟!... و من که از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيدم هر لحظه به يکي از آنها روکرده و مي گفتم: - من خوب شده ام! خوبِ خوب! حال من از حال شما هم بهتر است. من مي خواهم مرخص شوم. لطفاً مرا مرخص کنيد، همين الآن. همين الآن... پرستارها نگاهي به يکديگر انداخته، شانه هايشان را بالا کشيدند و با حرکات سر و صورت به يکديگر فهماندندکه: - يارو خل شده و از وقتي که فهميده است که به زودي خواهد مرد، [ صفحه 58] عقلش را از دست داده است. آنگاه دو نفر ازآنها زير بغل هاي مرا گرفتند و خيلي آرام مرا به سوي تختم راهنمايي کردند. من هم در همان حال گفتم: - من خُل نشده ام! به خدا راست مي گويم. امام رضا عليه السّلام مرا شفا داده است. او همين الآن اينجا بود، توي بيمارستان، درکنارِ من... امّا آنها به حرف هاي من توجّه نکرده و مرا به آهستگي بر روي تختم خوابانيدند. ولي وقتي که با اِصرارِ من مواجه شدند براي دلخوشي ام يک گوشي بر روي قلبم گذاشتند. اوّلين پرستار، همين که گوشي بر روي قلبم گذاشت، به سرعت گوشي را از سينه ام دورکرد و در حالي که رنگش پريده بود به بقيّه پرستاران نگاهي انداخته و بلافاصله براي بار دوّم گوشي را بر قلبم گذاشت و اين بار مدت بيشتري به صداي قلبم گوش کرد. وقتي گوشي را از گوش خود در آورد فريا د زد: - ضربان قلبش کاملاً نرمال است... هنوز حرفش به آخر نرسيده بود که پرستار دوّم گوشي را از او چنگ زده و بر قلبم گذاشت. وقتي او هم همان حرف را تکرارکرد، نفر سوّم و چهارم هم امتحان کردند. کم کم اتاقم پر شده بود از پرستار و بيمار. همه با هم حرف مي زدند و هرکسي چيزي مي گفت: - او راست مي گويد. - او خوب شده است. - امام رضا عليه السّلام او را شفا داده است. [ صفحه 59] - اين يک معجزه ي مسلّم است. وقتي که من اين حرف ها را شنيدم و بوي خوش شادي و رضايت را در فضاي بيمارستان استشمام نمودم، از فرصت استفاده کرده و گفتم: - پس مرا مرخص کنيد تا بروم. امّا پرستاران گفتند: - ما که نمي توانيم شما را مرخص کنيم، بايد تا ساعت هشت صبح صبرکنيد تا دکترها بيايند و شما را معاينه کنند، چنانچه آنها هم تشخيص دادند که خوب شده ايد مرخصتان خواهند کرد. از ساعت هفت صبح، پرستارها جلوي درب بخش در انتظار ورود پزشکان ايستاده بودند تا هر چه زودتر خبر شفاي مرا به آنها بدهند. امّا چند نفر ازآنها که تحصيل کرده خارج بودند شروع کردند به خنديدن و مسخره کردن: - خب، پس معلوم شدکه يکي از راههاي درمان بيماري هاي قلبي، خواب ديدن است!! امّا پرستارها اصرارکردند که: - خب بياييد و خودتان معاينه کنيد. ناگهان چندين پزشک ريختند دورِ من و شروع کردند به معاينه کردن. هرکس معاينه مي کرد حالت چهره اش عوض مي شد. چند دقيقه بيشتر نگذشته بودکه همان پزشکان با قيچي افتادند به جان من [ صفحه 60] و شروع کردن به تکّه تکّه کردن لباس هاي من براي تبرّک و تيمّن!! [1] . [ صفحه 61]
| |
|
 |
کبوتران نامه بر |
|
ناقل: آقاي سهراب نظيري [1] . خادم حرم مطهّر امام رضا عليه السلام مشغول خواندن قرآن است که صداي شخصي را مي شنودکه به او سلام مي کند. سرش را که بالا مي آورد، چشمش به تاجر بزرگ و دوست قديمي و صميميِ تهراني اش مي افتد. شوق کنان و بي اختيار از جاي خود بلند مي شود و درحالي که او را درآغوش مي کشد و با وي مصافحه مي کند مي گويد: - و عليکم السّلام، بَه بَه چشم ما به جمال دل آراي دوست عزيز و قديمي، جناب حاج قادر[2] روشن! چه عجب از اين طرفها؟! [ صفحه 68] بعد از خوش و بِش اوّليّه، هنگامي که خادم، استکان چايي را به حاج قادر تعارف مي کند، مي پرسد: - خب حاجي، چطور شد از اين طرفها، آنهم در اين فصل سال که مي دانم وقت سرخاراندن هم نداري؟! و حاجي در حالي که استکان خالي را به نعلبکي برمي گرداند،آهي کشيده و مي گويد: - راستش مجبور شدم، يعني حال و حوصله ي کسب و تجارت را ندارم. مي داني که من با اينهمه ثروت و دارايي، تنها يک پسر دارم که توي دانشگاه درس مي خواند. حالا مدتي است که ليسانسش را گرفته و پايش را کرده است توي يک کفش که اِلاّ و بِلّا مي خواهم بروم خارج! هر چه من و مادرش نصيحتش کرديم فايده نکرد که نکرد! با اينکه من و مادرش عزا گرفتيم و تَهِ دلمان سخت مخالف بوديم، مجبور شديم موافقت کنيم. هر چه توي گوشش خواندم که همينجا بمان، من برايت خانه مي خرم، ماشين مي خرم، کاسبي راه مي اندازم و هر چقدر هم دلت بخواهد پول و سرمايه در اختيارت قرار مي دهم، يا اگر هم مي خواهي ادامه ي تحصيل بدهي در همين ايران ادامه ي تحصيل بده، توي گوشش نرفت که نرفت! دست آخرگفتم؛ پس بيا براي خداحافظي، خدمت آقا امام رضا عليه السّلام برسيم، بعد از زيارت آقا، به هر جايي که مي خواهي بروي برو. او هم قبول کرد و الان با مادرش در هتل است. راستش قصد من اين بود که به اين بهانه خدمتِ آقا برسم و از او بخواهم يک جوري پسرم را از رفتن به خارج منصرف [ صفحه 69] کند... خادم که تا اين لحظه با دقّت به حرف هاي حاجي گوش مي دهد يکدفعه مي پرد توي حرف هاي او و با لحني اميدوارانه مي گويد: - اتّفاقاً، فردا صبح زود مي خواهند ضريح آقا را غبار روبي کنند. اگر دوست داشته باشي مي توانم تو را ببرم داخل ضريح تا با خيال راحت، حسابي باآقا دردِ دل کني؟ ها؟ چطور است؟ و حاجي با بي حوصلگي جواب مي دهد: - خيلي ممنون. گمان نمي کنم احتياجي به اين کارها باشد. اگر آقا بخواهد کار ما را درست کند، همينطوري هم درست مي کند، لازم نيست برويم داخل ضريح. امّا اگر ممکن است وقتي داخل ضريح رفتي، کمي از غبار ضريح آقا را براي تبرّک و تيمّن برايم بياور. - اي به چشم. اين که کاري ندارد... بعد از اين گفتگو، حاجي از دوست خادمش خداحافظي مي کند و مي رود. کبوتران حرم، درآسمان آبي و شفّاف شهر مشهد پرواز مي کنند، اوج مي گيرند، چند دوري اطراف گنبد طلايي وگلدسته هاي آن [ صفحه 70] مي چرخند و در داخل صحن عتيق، کمي آن طرفتر از سقّاخانه، درست همانجايي که مقدار زيادي گندم بر روي زمين ريخته شده است فرود مي آيند. باخيال راحت و در امنيّت کامل بر زمين نوک مي زنند، دانه بر مي چينند و بي آن که از جمعيت انبوهي که آنها را محاصره کرده اند هراسي به دل راه دهند، «بَقْ بقو» کنان، سرودهاي عاشقانه سر مي دهند. زن حاجي و پسر جوانش «جواد» هم در بين جمعيت اطراف کبوترها ايستاده اند و هر کدام غرق در حال و هواي خودشان مي باشند. جواد براي کبوتران، دانه مي پاشد و مادرش در فکر کبوترِ جوان خودش نَم نَمَکْ اشک مي ريزد و زير لب با امام رضا عليه السّلام مناجات مي کند: «آقا جون! الهي قربونت بشم. توکه اين همه کبوتر بي کس وکار را زير بال و پرِ خودت گرفتي و پناهشان دادي، سر و سامانشان دادي، تأمينشان کردي و نگذاشتي که به غريبه ها پناهنده بشوند، زير بال و پرِ اين کبوتر جوان من «جواد» را هم بگير و همينجا پيش خودمان نگاهش بدار و نگذارکه برود روي بام غريبه ها بنشيند. انگار کن اين «جواد» همان «جوادِ» خودت است. من هم مثل خودت همين يک «جواد» را دارم. تو که درد دوري از تنها پسرت «جواد» را چشيده اي، نگذار اين پسر از ما دور شود...» حاج خانم غرق مناجات است که ناگهان رشته ي افکار مناجاتي اش با صداي حاج قادر، پاره مي شود: - اين هم غبار! [ صفحه 71] وقتي رويش را بر مي گرداند چشمش به شوهرش مي افتد که دارد يک پاکت نامه ي چهارتا شده را به او نشان مي دهد. با پَرِ چادرش اشک هايش را مي چيند و مي گويد: - اين که يک پاکتِ نامه است! و حاجي درحالي که لبخندي بر لب دارد جواب مي دهد: - بله يک پاکت نامه است، امّا تويش غبار متبرّک داخل ضريح مطهّر است. حاج خادم مي گفت؟ «وقتي که رفتم توي ضريح، يادم از سفارش شما آمد، امّا متأسفانه فراموش کرده بودم که يک پاکت پلاستيکي براي غباري که خواسته بوديد با خودم ببرم. اين بود که همان داخل ضريح به دُوْر و بَرَم نگاه کردم، چشمم افتاد به اين پاکتِ نامه. آن را برداشتم و مقداري غبار ريختم داخلش و آوردم خدمت شما.» حالا ببينم چقدر غبار متبرّک داخلش هست؟... و با گفتن اين جمله، با احتياط و به آهستگي، تاهاي پاکت را باز مي کند و دَرِآن را مي گشايد. جواد و مادرش هم از روي کنجکاوي به سوي پاکت نامه سَرَک مي کشند. وقتي حاجي با دقت بيشتري به درون پاکت نگاه مي کند، متوجّه مي شود که يک برگ نامه درون آن است. آن را در مي آورد و مطالعه مي کند. وقتي نامه به پايان مي رسد اشک هاي حاجي از ديدگانش دور شده و از روي گونه هايش سُر خورده در درون ريش هاي جو گندمي اش گم مي شوند. جواد و مادرش، نگاهي به يکديگر انداخته و وقتي نگاهشان را به سوي حاجي بر مي گردانند همزمان مي پرسند: [ صفحه 72] - مگر توي اين نامه چه نوشته است؟! و حاجي بي آن که کلمه اي حرف بزند، نامه را به دست جواد مي دهد. جواد هم با صداي بلند شروع مي کند به خواندن: «به نام خداوند حکيمي که همه چيز به دست او است. امام رضا جان سلام! من مريم تهراني، 19 ساله، اهل تهران هستم. با پدر و مادرم در محلّه اي فقير نشين زندگي مي کنم. البته چند تا خواهر و برادر ريز و دُرشت هم دارم. پدرم مدّتي است که بدجوري مريض است و خانه نشين! البتّه شکرِ خدا بيماري اش لاعلاج نيست، ولي متأسفانه ما به دليل فقرِ مالي و تنگدستي، قادر به معالجه اش نيستيم. همين باعث شده که مادر مجبور شود روزها برود توي اين خانه و آن خانه کلفتي کند، و طبيعي است که کسي به خواستگاري دختري که پدرش مريض و مادرش کُلفَت است و وضع مالي دشواري هم دارند نمي آيد. آقاجان دستم به دامنت، يک کاري براي ما بکن...». نامه که به اينجا مي رسد، اشکِ گرم، ميهمان خانه ي چشمان جواد هم مي شود. جواد رو مي کند به پدرش و مي پرسد: - بابا. اگر من تصميم بگيرم که در ايران بمانم، آنهم در تهران و پيش شما، حاضري برايم چه کار کني؟ حاجي و همسرش نگاهي به يکديگر مي اندازند. برق شادي به وضوح در چشمانِ هر دويِ آنها ديده مي شود و گلِ لبخند ميهمان لبانشان مي گردد و حاجي رو به سوي جواد برمي گرداند و با دستپاچگي جواب مي دهد: [ صفحه 73] - هرکاري که دلت بخواهد عزيزم. من که جز تو کسي را ندارم، حاضرم تمامي ثروت و دار و ندارم را به پاي تو بريزم به شرطي که به خارج نروي و همينجا پيشِ ما بماني. - من به يک شرط پيش شما مي مانم. - چه شرطي عزيزم؟! هر چه باشد قبول مي کنم. - اين که همين دختر را براي من بگيري، هزينه ي معالجه ي پدرش را بپردازي و سر و ساماني هم به وضع زندگي شان بدهي. - همين؟! - بله همين. حاجي با شنيدن اين جملات جلو مي آيد. با دو دست سر پسرش را مي گيرد، پيشاني اش را غرق بوسه مي کند و سرش را به سينه مي چسباند و مي گويد: - با کمال ميل قبول مي کنم عزيزم. با کمال ميل. آنگاه نگاهش را به گنبد طلايي امام رضا عليه السّلام مي دوزد و مي گويد: -آقا جان ممنونتم، خيلي آقايي! به خدا خيلي کارت درسته!... اتومبيل بنز، کوچه هاي خاکي، تنگ و پر از کودکان ژوليده اي را که [ صفحه 74] با يک توپ پلاستيکي، فوتبال مي زنند، يکي پس از ديگري پُشت سر مي گذارد و بالاخره در برابر يک کوچه ي يک متري مي ايستد. حاج قادر، به همراهِ همسر و پسرش از آن پياده مي شوند. جواد که يک دسته گل و يک جعبه ي شيريني در دست راست دارد به زحمت با دست چپ يک بار ديگر آدرس روي پاکت نامه را چک مي کند و مي گويد: - درست است. بايد توي همين کوچه باشد. سه نفري وارد کوچه مي شوند. درب اوّل و دوّم را پشت سر مي گذارند. به درب سوّم که مي رسند مي ايستند. حاج خانم جلو مي رود وکوبه ي در را دو بارِ پي در پي مي کوبد: - کيه؟ صداي دخترکي جوان است که از درون دالانِ منزل به گوش مي رسد. حاج خانم جواب مي دهد: - منزل آقاي تهراني؟ - بله همين جا است. الان خدمت مي رسم. و لحظه اي بعد در باز مي شود. تا چشم حاج خانم به دخترکِ جوان و زيبا، امّا ساده پوش و متين، مي افتد لبخند زنان مي پرسد: - شما مريم خانم هستي؟ و دخترک با تعجب نگاهي به حاج خانم، حاج آقا و جواد مي اندازد و پاسخ مي دهد: - بله... شُ... شما؟! [ صفحه 75] - ما آمده ايم حال بابا را بپرسيم. ايشان در منزل تشريف دارند؟ مريم، دستپاچه شده و جواب مي دهد: - بَ.. بله... خيلي خوش آمديد. بفرماييد داخل... آقاي تهراني کمي خودش را داخل بسترش جابجا مي کند و مي گويد: - خيلي ببخشيد! شما بدون اطلاع قبلي تشريف آورديد و ما هم متأسفانه غير از چايي، چيزي در منزل نداشتيم تا از شما پذيرايي کنيم. حالا بفرماييد چايي تان را ميل کنيد تا سرد نشده... در همين موقع، صداي بر هم خوردنِ در حياط به گوش مي رسد. مريم به سرعت به طرف در حياط مي دود. در وسطِ دالان به مادرش مي رسد و پيش ازآن که او چيزي بپرسد مي گويد: - مامان... مامان...! سه نفر غريبه به منزل ما آمده اندکه از همه چيزِ زندگي ما خبر دارند؛ يک حاج آقا، يک حاج خانم و يک جوان شيک و پيک و محترم! نمي دانم چکار دارند. مي گويند مي خواهند احوال بابا را بپرسند. يک جعبه شيريني و يک دسته گل هم با خودشان آورده اند... [ صفحه 76] وقتي احوالپرسي مادر مريم با ميهمانان ناشناس به پايان مي رسد، آقاي تهراني سر صحبت را باز مي کند که: - خيلي معذرت مي خواهم. من شما را به جا نياوردم، فرموديد از کجا تشريف آورده ايد و از کجا ما را مي شناسيد؟! حاج قادر دست دراز مي کند و نامه را از جواد مي گيرد و در حالي که آن را به دست مريم مي دهد مي پرسد: - اين دستخط شما نيست؟ و مريم با ديدن نامه غش مي کند. مادر مريم دستپاچه مي شود و در حالي که با دو دست محکم بر سر خود مي کوبد گريه کنان مي گويد: - اي واي خدا مرگم! چه بلايي بر سر دختر نازنينم آمد؟ پدرمريم هم مات و مبهوت، صحنه را مشاهده مي کند و نمي تواند کلمه اي بر زبان جاري کند. حاج خانم، بلافاصله مقداري از آب پارچ بر روي دست خود ريخته و بر سر و صورت مريم مي پاشد. مريم نَفَسِ عميقي مي کشد و به هوش مي آيد و فوراً دست و پاي خود را جمع کرده، مؤدّبانه مي نشيند و مي گويد: - به خدا قسم، کسي جز خدا و امام رضا و من از اين نامه خبر نداشت. اين نامه در دست شما چه مي کند؟ پدر و مادر مريم، سرزنش کنان مي گويند: - ديگر همين را کم داشتيم! دختر اين نامه ديگر چيست که تو نوشتي؟! ما آبرو داريم، ما تو را با نان حلال بزرگ کرده ايم، ديگر فکر [ صفحه 77] نمي کرديم تو هم اهل اين برنامه ها باشي و به اين وآن نامه بنويسي. آخر مگر... حاجي مي دَوَد وسط که: - فکر بد نکنيد. اين نامه، نامه ي خيلي خوبي است. نامه اي است که مريم جان به آقا امام رضا عليه السلام نوشته، حالا آقا هم ما را مأمورکرده که خدمت شما برسيم و با دل و جان به مشکلات شما رسيدگي کنيم... پدر و مادر مريم نگاهي به يکديگر انداخته و نَفَسِ راحتي مي کشند. حاجي ادامه مي دهد: - من يک تاجر هستم و پسرم «جواد» هم که تازه ليسانسش را گرفته، هيچ چيز توي زندگي کم وکسر ندارد و از اين جهت خدا را شکر مي کنيم. حالا خدمت رسيده ايم تا از شما خواهش کنيم جوادِ ما را به غلامي قبول کنيد. هر شرطي هم که بگذاريد ما قبول مي کنيم. در ضمن يک منزل خوب هم براي شما در يک محلّه مناسب مي خريم و تمامي مخارج درمان شما را هم مي پردازيم. براي عروس و داماد هم، يک خانه مناسب و ماشين و وسايل کامل منزل را فراهم مي کنيم. البته، مراسم عروسي زماني برگزار خواهد شد که شما از بيمارستان مرخص شده و سلامتي کامل خودتان را به دست آورده باشيد. حالا چه مي گوييد؟ آقاي تهراني که سخت متعجّب شده است، ابتدا کمي مِنّ و مِنّ مي کند و از ترس اين که مبادا منّتي بر او يا دخترش از طرف خانواده ي داماد باشد قبول نمي کند، امّا هنگامي که مطمئن مي شود اين کبوتران [ صفحه 78] نامه بر را امام رضا عليه السّلام فرستاده است، مي گويد: - باشد، قبول مي کنم. من که باشم که دست رد به سينه ي فرستاده هاي امام رضا عليه السّلام بزنم؟!... [ صفحه 79]
| |
|
 |
استاد حضرت مسيح |
|
ناقل: شيخ محمّد حسين قمشه اي قدّس سرُّه [1] . [ صفحه 132] هرگز فکر نمي کردم که لازم شود به خاطر يک دانه ي چرکين روي يک انگشت، دست را از کتف جدا کنند. من که غريب بودم و خيلي مشهد را نمي شناختم، ولي رفقايم مرا به مريضخانه بردند. وقتي دکتر جرّاحي که اتفاقاً مسيحي بود دستم را گرفت که معاينه کند از شدّت درد چنان نعره زدم که بي اختيار دستم را رها کرد و يکي، دو قدم رفت عقب. بالاخره به هر زحمتي بود دستم را معاينه کرد و گفت: - جناب شيخ! انگشت شما بدجوري چرکين شده است و بايد همين الان آن را قطع کنيم، در غير اين صورت اگر بماند به فردا، ناچار خواهيم شد دستِ شما را از مچ قطع نماييم. با شنيدن اين حرف ها، يکباره دستم را پس کشيدم و گفتم: - چي؟! انگشتم را قطع کنيد؟! آن هم به خاطر يک دانه ي چرکي؟! نه، نه! لازم نکرده... اين حرف ها را گفتم و با عصبانيت از مطب دکتر زدم بيرون. امّا تا فردا صبح به جز ناله و فرياد، کاري نداشتم و لحظه اي خواب به چشمانم نيامد. از اين که نگذاشته بودم انگشتم را قطع کنند بدجوري [ صفحه 133] پشيمان شده بودم و ثانيه شماري مي کردم که کِي صبح شود تا براي قطع کردن انگشت برويم مريضخانه. اين بار وقتي دکتر، دستم را معاينه کرد گفت: - همانطور که ديروز گفتم، امروز بايد دست شما از مچ قطع شود و اگر برويد و فردا بياييد، چرکِ دست به بالا سرايت کرده و ناچار خواهيم شد آن را از کتف قطع کنيم و اگر بازهم تعلّل کنيد، چرک به قلب سرايت کرده و شما را خواهد کشت. من به قطع انگشت راضي شده بودم ولي به قطع دست ازمچ هرگز! اين بود که باز هم مثل روز قبل با حالت قهر از مطب دکتر زدم بيرون. امّا همانطور که دکتر جرّاح مسيحي پيش بيني کرده بود، فردا به قطع دست از مچ راضي شدم ولي ديگر خيلي دير شده بود و بايد دست از کتف قطع مي شد. درد شديد و غير قابل تحمّل، تا عمق استخوان هايم دويده بود و چاره اي جز قبول نداشتم. رو کردم به دکتر و گفتم: - من حرفي ندارم که دستم از کتف قطع شود ولي اگر ممکن است دو، سه ساعتي به من مهلت بدهيد. - دو، سه ساعت اشکال ندارد ولي به فردا نيفتد که خطرناک است. و در حالي که از شدت درد، خيس عرق بودم و به زحمت مي توانستم حرف بزنم رو کردم به همراهانم و گفتم: - مي ترسم نتوانم از زيرِ عمل زنده بيرون بيايم، مرا به حرم امام رضا عليه السّلام ببريد تا يک بارِ ديگر آقا را زيارت کنم. [ صفحه 134] وقتي کسي از نزديکي ام رد مي شد - بي آنکه به من برخورد کند - دادَم به آسمان بلند مي شد. اين بود که مرا درگوشه ي خلوتي از حرم جاي دادند و خودشان به سمت ضريح رفتند. با چشماني اشکبار و دلي پُر خون و گلويي بغض گرفته، رو کردم به سوي ضريح و عرض کردم: - آقا! من اين همه راه را از نجف تا به اينجا به عشق زيارت شما آمده ام و در اينجا غريبم. مردم، مريض به پابوستان مي آيند و سالم برمي گردند آن وقت آيا شما رضايت مي دهيد که من سالم به پابوست آمده باشم و با دستِ از کتف قطع شده برگردم خدمت جدّتان اميرالمومنين عليه السّلام در نجف؟! من شما را به عنوان «امامِ رئوف» مي شناسم. آقا، بيا و مرا پيش اين جرّاج مسيحي، سرافکنده نکن. تو را به جان جوادت... همين طورکه داشتم با آقا، راز و نياز مي کردم که درد، زورآورد و بي هوشم کرد. نوري از ضريح زد بيرون و به شکل يک آقا در آمد که يوسف در برابر زيبايي، درخشندگي، جلال و جبروتش، لُنگ مي انداخت. دوست داشتم در برابرش از جا بلند شوم، دستش را ببوسم و خودم را به رويِ پاهايش بيندازم. ولي از ترس درد، جرأت نکردم. امّا آقا با آن بزرگواري و تواضعِ بي مثالش، آمد به سراغم و [ صفحه 135] گرفت کنارم نشست. همان طور که نشسته بودم کمي خودم را جمع و جورکردم.آ قا پرسيد: - آقا شيخ محمّد حسين! چه شده است؟ - آقا! خودتان که ملاحظه مي فرماييد و بهتر از هر کسي مي دانيد که وضع من چگونه است و از دست اين دستم چه مي کشم... حرفم که به اينجا رسيد آقا دست مبارکش را کشيد روي دستم. از کتفم شروع کرد و از سر انگشتانم دستش را عبور داد. اوّلش ترسيدم که «نکند دستش که به دستم بخورد از شدّت درد، دادَم برود هوا.» امّا نتوانستم دستم را پس بکشم. از هر جا که دستِ آقا عبور مي کرد، درد هم به همراهش مي گذاشت و مي رفت! ديگر هيچ دردي حس نمي کردم. تا خواستم از آقا تشکر کنم و دست و پايش را بوسه باران نمايم، به هوش آمدم؛ - نکند اين تنها يک رؤياي شيرين بوده و هنوز دستم خوب نشده باشد. اي کاش از اين خواب خوش بيدار نمي شدم و دوباره درد به سراغم نمي آمد. امّا انگار که راستي، راستي از درد خبري نيست. نکند واقعا آقا شفايم داده باشد! بهتر است امتحان کنم... با احتياط و همراه با شکّ و ترديد، خيلي آهسته، با انگشت سبّابه ي دست ديگرم، تلنگري به دست چرکينم زدم. امّا دردي احساس نکردم. محکم تر زدم، فشارش دادم و حتّي بالا و پايينش کردم، امّا از درد خبري نبود. خواستم از فرط شادي داد بزنم، جيغ بکشم! امّا با دستم جلوي دهانم را گرفتم تا کسي متوجّه شفا يافتنم نشود و الّا [ صفحه 136] لباسي به تنم نمي ماند و مردم تا لباس هاي زيرم را هم به قصد تبرّک، تکّه پاره مي کردند. کم کم سر و کلّه ي همراهانم پيدا شد و من اصلاً به روي خودم نياوردم که شفا يافته ام... دکتر جرّاج مسيحي، رو به من کرد و پرسيد: - براي قطع دست، آمادگي داري؟ - بله آقاي دکتر. من آماده ام. - خُب، دستت را بده ببينم در چه حال است. و من دستم را بردم جلو، بي آن که آخ و اوخي بکنم. دکتر و همراهانم که مي ديدند من ناله نمي کنم نگاهي به يکديگر کردند، ابروانشان را بالا انداختند و لبانشان را وَرچيدند و چيزي نگفتند! دکتر، خيلي با احتياط،آستين پيراهن مرا بالا زد و در همان حال به چهره ي من نگاه مي کرد. وقتي آثار درد کشيدن را در چهره ام نديد، با دقّت به دستم خيره شد و لحظه اي بعد، انگار که مطلب مهمّي را کشف کرده باشد، در چشمانم خيره شد و لبخند زنان گفت: - مي گويم چرا ناله نمي کني؟ عجب روحيه ي خوبي داري که در اين وضعيّت داري با من شوخي مي کني! اين دستت را نه، آن دست [ صفحه 137] ديگرت را که پر از چرک است و سياه شده و بايد قطع شود بياور جلو. و من بي آن که کلمه اي بر زبان آورم، دست هايم را عوض کردم دکتر جرّاح، اين بار هم با احتياط آستين مرا بالا زد و در چشمانِ من خيره شد. امّا وقتي اثري از احساس درد در من نديد با دقّت دستم را مورد معاينه قرار داد و يکباره، در حالي که چشمانش گِرد شده بود، گفت: - خداي من! چه مي بينم؟! امّا انگار که به چشمان خود اعتماد نداشته باشد چندين بارِ ديگر اين دست و آن دستم را مورد معاينه ي دقيق قرار داد و ناگاه فرياد زد: - اين معجزه ي حضرت مسيح عليه السّلام است... اين معجزه ي حضرت مسيح عليه السّلام است. حضرت مسيح عليه السّلام شما را شفا داده است... در حالي که همراهانم، مات و مبهوت به يکديگر نگاه مي کردند من لب به سخن گشودم: - اين معجزه ي حضرت مسيح عليه السّلام نيست. اين معجزه ي استادِ حضرت مسيح عليه السّلام است. - استادِ حضرت مسيح عليه السّلام؟! استاد حضرت مسيح عليه السّلام ديگر کيست؟! - امام رضا عليه السّلام. بله، اين آقاي بزرگوار پس از مرگ هم بيماران لاعلاج را شفا مي دهد. او استادِ حضرت مسيح عليه السّلام است... سخنان من که به اينجا رسيد، همراهانم ريختند بر سرم و دستِ شفا يافته ام را غرق بوسه کردند. [ صفحه 138] وقتي داستان نحوه ي شفا يافتنم را براي جرّاج مسيحي تعريف کردم، پرسيد: - جناب شيخ! ممکن است مرا راهنمايي بفرماييد که چگونه مي توانم مسلمان شوم؟ [ صفحه 139]
| |
|
 |
آقايي از جنس نور |
|
ناقل: حجّه الاسلام حسين صبوري (نويسنده همين کتاب) شب 21 ماه مبارک رمضان و مصادف با شب شهادت حضرت علي عليه السّلام و شب قدر است. اهالي شهرک نويدکوي اميرالمومنين عليه السّلام که در حاشيه ي شهر مشهد قرار دارد، هنوز موفّق نشده اند که مسجد يا حسينيه اي بسازند و مراسم شب هاي احياء را در آنجا برگزار کنند، آخر هشتِ همه شان درگِرُوِ نهِشان است. آقاي تميزي هم وضع مالي اش از بقيّه بهتر نيست ولي با هر جان کندني هم که شده موفق گشته است تا يک زيرزميني يکسره و نسبتاً بزرگي بسازد. همين هفته ي پيش بود که به ديدن من آمد و گفت: - دوره ي قرائت قرآن و مراسم شب هاي احياء امسال در منزل ما برگزار مي شود. آيا براي اجراي مراسم به خانه ما مي آيي؟ من هم که نمي توانستم به شوهر خاله ام جواب منفي بدهم، فوري [ صفحه 112] پاسخ دادم: - البته که مي آيم. با کمال ميل. راستش را بخواهيد خودم هم خيلي دوست داشتم که در يک چنين شب هاي پُرفضيلتي مجري يک جلسه ي ديني باشم و به اين بهانه با خدا، راز و نيازي بکنم و ثوابي هم ببرم. بالاخره هر چه نباشد ما آخونديم و وظيفه ي آخوند هم همين چيزهاست. امشب هم مثل شب نوزدهم، يک جزء قرآن قرائت شده و من هم چند قصّه قرآني براي اهل دوره تعريف کرده ام و حالا دارند قرآن ها را دست به دست مي کنند و آقاي قاري هم که آخرين نفر است، قرآن ها را مي گيرد و با نظم خاصي در داخل صندوق مي چيند. کم کم سرو کلّه ي تعداد زيادي از زن ها و ساير اهالي محل پيدا مي شود و چيزي نمانده که زير زميني پُر شود از جمعيّت. من ميکروفنِ بلندگو را به دست مي گيرم و اعلام مي کنم: - خواهران و برادران رو به قبله بنشينند و براي قرآن بر سرگرفتن آماده باشند... جُنب و جوشي پيدا مي شود و کم کم صف هاي به هم فشرده اي در پُشت صندوق قرآن ها تشکيل مي گردد. من و قاري پشت صندوق نشسته ايم. پيش از آن که من دستور خاموش کردن لامپ ها را به منظور ايجاد تمرکز حواس بيشتر بدهم، مرد جواني که لباس هاي کارگري بر تن دارد، پيش مي آيد و التماس کنان چيزي را درِگوش من مي گويد: - حاج آقا، تو را خدا امشب براي دختر من دُعا کن. درکلاس دوّم [ صفحه 113] دبستان درس مي خواند اما الان دو ماه است که به مدرسه نرفته است! آخر يکباره سر تا پا فلج شده! ما هم دار و ندارمان را فروخته ايم و خرج اين بچّه کرده ايم. به دکتري نيست که سر نزده باشيم. امّا همه دست رد به سينه ي ما زده اند و آب پاکي را ريخته اند روي دستمان! حاج آقا، حال دخترم خيلي بد است، الان دو ماه است که حمام نکرده، چون به آب، حسّاسيّت دارد، چه آب سرد، و چه آب گرم! همين که اوّلين قطره ي آب به بدنش برسد دچار تشنّج مي شود. الان هم آورده امش و پشت پرده ي قسمت زن ها خوابانيده ام. تو را خدا امشب يک دعايي براي... و من ضمن اين که با چندکلمه ي «چَشم، چشم» به توضيحاتش پايان مي دهم، اعلام مي کنم که لامپ ها را خاموش و قرآن هايي را که به همراه دارند بازکنند و پيش رو بگيرند. و دعا را شروع مي کنم. طبق معمول، خدا را به حق قرآن و اسماء حُسناي الهيِ موجود در قرآن قسم مي دهيم که امشب ما را مشمول عفو و بخشش خود قرار دهد. بعدش هم قرآن ها را روي سرهايمان مي گذاريم و در پناه قرآن به سوي درگاه خدا مي رويم و او را به حق خودش و چهارده معصوم پاک عليهما السّلام- هرکدام 10 مرتبه- قسم مي دهيم تا ما را ببخشد و حاجاتمان را برآورده سازد. حالِ خوبي در جلسه پيدا شده و صداي ضجّه و ناله و دعا و تضرّع، فضا را پرکرده است. خدا را 10 مرتبه به حق حضرت موسي بن جعفر عليه السّلام قسم داده ايم و اکنون نوبت رسيده است به امام رضا عليه السّلام. [ صفحه 114] طبق رسم مشهدي ها، به احترام آقا امام رضا عليه السّلام که در زير سايه اش زندگي مي کنيم، از جا بر مي خيزيم و من در همين حال مي گويم: همه با هم 10 مرتبه؛ بِعَلِيّ بنِ مُوسي بِعَلِيّ بْنِ مُوسي... ناگهان مردي از بين جمعيّت نعره مي زند، نعره اي با تمام قوا و غير طبيعي! فکر مي کنم يک آدم ناجور است که مي خواهد با اين ادا و اطوارها، نظم جلسه را بر هم بريزد و جلسه را خراب کند. اهميت نداده و دعا را ادامه مي دهم تا اين که به نام مقدّس امام زمان (عج) مي رسم: - همه با هم 10 مرتبه؛ بِالحُجَّهِ، بِالحجَّهِ، بالحُجَّهِ.. امّا آن مرد، همچنان نعره مي زند. دعا به پايان مي رسد و لامپ ها را روشن مي کنند، ولي باز هم صداي نعره ي همراه با گريه ي آن مرد به گوش مي رسد. همه با هم روبوسي کرده و به يکديگر «قبول باشد» مي گويند و به نوشيدن چاي مشغول مي شوند. کم کم صداي گريه و نعره، فروکش مي کند. مردم متفرّق مي شوند. وقتي مجلس کاملاً خلوت مي شود، مردي که در ابتداي مجلس براي دخترش به من «التماس دعا» گفته بود، در حالي که چشمانش حسابي سرخ شده و اثر خيسي اشک بر روي گونه هايش هنوز ديده مي شود، مي آيد در کنار من مي نشيند و مي پُرسد: - حاج آقا! اگر کسي در اين جلسات چيزي ديده باشد،آيا حق دارد آن را براي ديگران تعريف کند يا نه؟ - بله حق دارد. مگر اتّفاقي افتاده است؟ [ صفحه 115] - راستش،آن مردي که نعره مي زد من بودم و... من حرفش را قطع مي کنم که: - آخر مرد حسابي! اين چه کاري بود که کردي؟! نمي توانستي مثل بقيّه ي مردم گريه کني؟ چرا نظم مجلس را بر هم زدي؟! و مرد با لحني غذر خواهانه جواب مي دهد: - اگر شما هم به جاي من بوديد همين کار را مي کرديد. وقتي که همه به احترام آقا امام رضا عليه السّلام از جا بلند شديم، همين که شماگفتيد؛ بعليّ بن موسي، من آقايي را از جنس نور ديدم که تمام قد، پشت صندوق قرآن ها ايستاده بود. با ديدن آن آقا، من از خود، بيخود شدم و شروع کردم به گريه کردن و نعره زدن. تا آخر دعا هم آن آقا در مجلس حضور داشت و من که يکسره او را مي ديدم نمي توانستم جلوي گريه و ناله ي خودم را بگيرم. حالا مي خواهم بدانم که معناي اين قضيه چيست؟ کمي توي فکر مي روم و بي آن که مسأله را خيلي جدّي بگيرم، مي گويم: - انشاءاللّه که خير است. اميدوارم که آقا امام رضا عليه السّلام نظري به دُختر شما بفرمايد و حالش بهتر شود. مرد جوان، تشکّر مي کند و به سوي پرده مي رود تا دخترش را که پُشتِ آن خوابانيده است کول کند و ببرد، امّا ناگهان فرياد مي زند: - اِ... پس دخترم کجاست؟! چه کسي او را برده است؟... و با نگراني به سمت بيرون مي دَوَد. همه نگران مي شده و به دنبال [ صفحه 116] مرد از منزل خارج مي شويم. هنوز به پشت درب حياط نرسيده ايم که صداي زني را مي شنويم ذوق کنان که به مرد جوان مي گويد: - نگران مباش! دخترمان با پاي خودش به خانه آمده وگرفته خوا بيده... [ صفحه 117]
| |
|
 |
همه چيز از ماست |
|
ناقل: حجه الاسلام صفائي به خودم اجازه نمي دادم از بالاسر، خدمت آقا امام رضا عليه السّلام مشرّف شوم. آن روز هم مثل هميشه از پايين پاي مبارک، خدمت آقا مشرف شدم. چون اطراف ضريح شلوغ بود، يک کنار ايستادم و با همان سادگي آذري، سفره ي دلم را براي آقا باز کردم و گفتم: -آقا جان! ميداني که من يک طلبه ي آذري هستم که با هزار اميد از تبريز به راه افتاده ام و با دور شدن از همه ي فاميل و آشنايان، اينهمه راه را تا به اينجا آمده ام تا بلکه بتوانم زير سايه ي شما درسي بخوانم و به اسلام خدمتي بکنم. اينجا هم که به غير از شما کسي را ندارم. پول هايي که داشتم ته کشيده وحالاحتي يک دهشايي[1] هم توي [ صفحه 86] تمام جيبهايم يافت نمي شود. اگر باور نمي کني مي توانم آستر جيبهايم را در آورم و نشانت بدهم. امّا نه! گمان نمي کنم که نيازي به اين کار باشد. مطمئنّم که همين جوري هم حرف هايم را باور مي کني.آخر من غريبم، تو هم غريبي و درد غربت را مي داني، هر چند که گمان نمي کنم درد بي پولي را چشيده باشي! خواهش مي کنم توي اين شهر غريب، دست مرا بگير و... بعد هم، عقب عقب از محوطه کنار ضريح خارج شدم و در همان حال گفتم: - من مي روم داخل صحن و دوري مي زنم و برمي گردم. تا آن وقت هر فکري که مي خواهي بکني، بکن. توي ايوانِ طلاي صحن آزادي که رسيدم، نعلين هايم را انداختم روي زمين که بپوشم. يک پايم را که کردم توي نعلين، صداي مردي را شنيدم: -آقا، اين مال شماست. اين را که گفت، کتابي را که با کاغذگراف، بسته بندي شده و نخي اطرافش بسته شده بود به دستم داد. پيش از آنکه لنگه ي ديگر نعلينم را به پايم کنم، مشغول بازکردن بسته شدم. کتاب را که بازکردم، چشمم افتاد به چند اسکناس درشت تا نخورده! تا خواستم بگويم که «اين کتاب و اين پول ها مال من نيست و شما مرا باکس ديگري اشتباه گرفته ايد» ديدم از آن مرد خبري نيست. تا غروب به دنبالش گشتم امّا از او خبري نبود که نبود! با خودم گفتم: [ صفحه 87] - حتماً اين پول را آقا امام رضا عليه السّلام براي تو فرستاده، نگران مباش و خرجش کن، حالا اگر آن مرد را پيدا کردي و معلوم شدکه پول مال تو نبوده، خوب کم کم بِهِش پس مي دهي. و با اين فکر از حرم خارج شدم و پولها را خرج کردم. امّا هميشه تَهِ دلم ناراحت بودم که نکند اين پول مال کس ديگري بوده است و... تا اين که در روز سوّم تير ماه سال 1347، وقتي که دوباره از همان پايين پا، خدمت آقا مشرّف شدم و مسأله را مطرح کردم، ناگهان ديدم از مردم و ضريح خبري نيست و آقا در جاي هميشگي ضريح با لباسهايي سبز و نوراني و چهره اي محو شده در هاله اي از نور ايستاده و خطاب به من فرمود: «همه جا، همه چيز از ماست!» [ صفحه 89]
| |
|
 |
ضامن آيه، ضامن ايران |
|
ناقل: آيه اللّه ميرزا مهدي آشتياني قدّس سرُّه [1] . بدجوري دلم گرفته بود. مريضي از يک طرف، قرض داري و بدهکاري هم از طرفي ديگر. و از همه بدتر جوشي که براي از بين رفتن دين درکشور ايران مي زدم. حوالي عصر بود و نسيم خنکي توي حياط مي وزيد و آب هاي زلال داخل حوض را موج دار مي کرد. قرآن را برداشتم و رو به قبله ايستادم. چند تا صلوات فرستادم وآيه ي «وَعِنْدَهُ مَفاتِِحُ الْغَيْب» را خواندم و لايِ قرآن را باز کردم. «بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ» سوره ي «محمّد عليه السّلام» آمد. جواب استخاره، بسيار عالي بود. با 1- [ صفحه 98] اين که وضو داشتم به سمت حوض رفتم و دوباره وضوگرفتم. همه ي ماهي طلايي هاي داخل حوض جمع شده بودند آنجايي که آب وضو مي ريخت روي آب ها! خانه خلوت بود و کسي در منزل نبود. جانماز حصيري ام را آوردم و انداختم رويِ گليمي که گوشه ي حياط، توي سايه پهن بود. و قامت بستم. دو رکعت نماز حاجت خواندم و ثوابش را اهداءکردم به روح پاک رسول اللّه صلي اللّه عليه و آله و سلّم. مي خواستم بگويم؛ «يا رسول اللّه صلي اللّه عليه و آله و سلّم»، ولي نمي توانستم. غلتيدن دو قطره اشک گرم بر روي گونه هايم را که به سوي انبوه ريش هايم در حرکت بود حس کردم. بعدش هم بغضم ترکيد و هاي هاي زدم زيرگريه. پرده اي از اشک جلوي چشمانم را پوشانده بود و به خوبي، پيش رويم را نمي ديدم. ناگاه از لابلاي همان پرده، چشمم افتاد به آقاي بلند بالايي که مقابلم ايستاده بود؛ «خدايا! چه مي بينم؟ نکند خيالاني شده ام؟! بله، حتماً خيالاتي شده ام.» با پشت دست هايم، چشمانم را ماليدم، اشک هايم را پس زدم و با دقّت نگاه کردم. نه! خيالاتي نشده بودم. آقايي بلند بالا در برابرم ايستاده بود که مثل خورشيد مي درخشيد و بوي خوشي که از وجودش بر مي خواست، فضا را پُرکرده و هوش از سَرَم برده بود. بي اختيار از جا جستم و مؤدّبانه در برابرش ايستادم و عرض کردم: «إلسّلامُ عَلَيْکَ يا رَسولَ اللّهِ صلي اللّه عليه و آله و سلّم» نمي دانم از کجا فهميدم که رسول اللّه صلي اللّه عليه و آله و سلّم است! آقا با مهرباني جواب سلامم را داد و پرسيد: [ صفحه 99] - تو را چه شده است ميرزا مهدي؟ من هم که د ل پُري داشتم، از خدا خواسته، سفره ي دلم را باز کردم که: - آقاجان! اين روزها بدجوري دلم گرفته وگيج و منگ شده ام. بي پولي و بدهکاري از يک طرف و بيماري و ناخوشي هم از طرف ديگر، چنگ به گلويم انداخته اند و دارند خفه ام مي کنند. حالا اينها به کنار، هر طوري شده تحمّل مي کنم. امّا چيزي که برايم قابل تحمّل نيست اين است که شاهد از بين رفتن دين و ايمان در اين مملکت باشم. اين روزها، دينداري و خداپرستي دارد جايش را به بي ديني و مادّه پرستي مي دهد. جوان هاي ما دارند کمونيست مي شوند و اين «تقي اراني» هم که شده بلندگوي شيطان. مي ترسم آخر اين مرد، ايران را هم مثل روسيه، بي دين کند... حرف هايم که به اينجا رسيد، آقا لبخندي زد و فرمود: - ما امورِ ايران را به فر زندمان رضا واگذارکرده ايم. تا خواستم چيزي بگويم ديدم از آقا خبري نيست. امّا آن بوي خوش، مدّت ها در فضاي منزل باقي ماند. بويي که هرگز همانندش را حسّ نکرده بودم و تا کنون نيز حسّ نکرده ام. مدّتي به اين طرف و آن طرف دويدم. به مطبخ و اتاق ها و حتي کوچه هم سر زدم ولي از آقا خبري نبود که نبود! اين بود که بار سفر را بستم و راه مشهد الرّضا عليه السّلام را در پيش گرفتم... [ صفحه 100] پيش روي مبارک حضرت ايستاده بودم و در حالي که اشک مي ريختم، با توجهِ کامل، زيارتنامه امام رضا عليه السّلام را مي خواندم: «اَشْهَدُ انکَ تشْهَدُ مَقامي، وَ تسْمَعُ کَلامي، وَ تَرُدُّ سَلامي، وَ انتَ حَيٌّ عِنْدَ رَبِّکَ مَرزوقٌ..» «شهادت مي دهم که تو مرا مي بيني، و سُخَنَم را مي شنوي، و جواب سلامم را مي دهي، و زنده اي و نزد پررردگارت روزي مي خوري...» به اينجاي زيارتنامه که رسيدم ديدم آقايي نوراني و ماهرخسار، بر روي تختي از نور، بر فراز ضريح نشسته است و از جمعيّت زائرين خبري نيست! آقا در جواب سلام من، فرمود: - و عليک السّلام اي ميرزا مهدي. از ما چه مي خواهي؟ و من از سير تا پياز حرف هايي را که به رسول اللّه صلي اللّه عليه و آله و سلّم عرض کرده بودم، خدمت آقا امام رضا عليه السّلام هم عرض کردم. آقا در جوابم فرمود: - امّا قرض هايت، ادا خواهد شد. و امّا بيماري ات جزوِ قضا و قَدَرِ حتمي الهي است که در نهايت به نفع شما مي باشد ولي در عين حال عمري طولاني خواهي داشت. و امّا از بابت تقي اراني نگران نباش. زيرا من ضامنِ کشور ايران هستم و اين کشور زير نظر من مي باشد! با شنيدن اين سخنان، آرامش و اطمينان، سرزمين وجودم را تسخيرکرد و گذشتِ زمان صحّتِ اين دو مکاشفه را به اثبات رسانيد. [ صفحه 101]
| |
|
 |
بي زحمت و بي منت |
|
ناقل: آقاي غلام حسين حيدري، مديرکلّ سابق آموزش و پرورش استان خراسان روکردم به دوستم وگفتم: - راست گفتي ها. درست است که ما هر روز نماز ظهر و عصرمان را در اداره کلّ آموزش و پرورش به جماعت مي خوانيم، امّا نماز جماعت خواندن در حرم مطهّرآقا امام رضا عليه السلام چيز ديگري است. صفاي ديگري دارد و ثوابش هم صد البته قابل مقايسه با بقيّه ي نمازهاي جماعت شهر مشهد نيست. حيف که نمي توانيم هر روز نماز ظهر و عصرمان را در حرم به جماعت بخوانيم. سرگرم همين حرف ها بوديم که وارد يکي از شبستان هاي مسجد گوهرشاد شديم. گر چه هنوز اذان ظهر را نگفته بودند ولي باز هم در بين صفوف نمازگزاران جايي پيدا نمي شد. خوب که چشم گردانديم [ صفحه 34] ديديم درکنار يک آقاي روحاني، تنها به اندازه ي يک نفر جاي خالي هست. قرار شد من در آنجا بنشينم و دوست همکارم جاي ديگري براي خود پيدا کند. نمازکه تمام شد،آقاي روحاني کنار دستي ام روکرد به من و گفت: - من و همسرم از شهر ساوه به زيارت آقا امام رضا عليه السلام مشرّف شده ايم. خيلي دوست داريم که از باب تبرّک و تيمّن، دو پرس غذا در ميهمانسراي حضرت ميل کنيم. اين بود که قبل از نماز، به حضرت عرض کردم؟ «آقا! ما ميهمان شماييم و دو پرس غذاي بي زحمت و بي منّت ازشما مي خواهيم.» حالا ببينيم آقا ما را قابل مي داند يا نه! با شنيدن اين ماجرا، من برگه اي از جيبم در آوردم و روي آن يادداشتي نوشتم و دادم به دست آقاي روحاني وگفتم: - اين يادداشت را به اداره کلّ آموزش و پرورش ببريد و دو بليط از سهميّه ي ويژه ميهمانان ما دريافت کنيد و تشريف ببريد به ميهمانسراي حضرت و از غذاي حضرت ميل بفرماييد. آقاي روحاني تشکّرکرد و يادداشت را گرفت و رفت. فرداي آن روز باز هم با همان دوستم براي نماز جماعت ظهر و عصر به همان شبستان از شبستان هاي مسجد گوهرشاد حرم مطهّر مراجعه کرديم. اين بار شلوغ تر بود و همان يک جا هم پيدا نمي شد. ناگاه ديدم همان آقاي روحاني از بين جمعيّت با دست به من اشاره مي کندکه بيا پيش من. کمي جابجا شد و درکنارخود جايي براي من بازکرد. وقتي نشستم گفت: [ صفحه 35] -آقا از لطف ديروز شما خيلي متشکّرم. ولي راستش، غذاهاي ديروز، هم زحمت داشت و هم منّت. به اداره کلّ آموزش و پرورش رفتن و برگشتن و اين را ديدن و آن را ديدن و هزار دَنگ و فنگ ديگر. امروز دوباره خدمت آقا رسيدم و عرض کردم، «آقا اگر لطف بفرماييد من امروز دو پرس غذا از شما مي خواهم که واقعاً بي زحمت و بي منّت باشد...». با شنيدن اين حرف ها، من هم فوراً دست کردم در جيب و از بين 18 بليطي که براي ميهمانان همان روز در جيب داشتم، دو تا درآوردم و به آن آقا دادم وگفتم: - بفرماييد؛ اين هم نه زحمت است و نه منّت. [ صفحه 37]
| |
|
 |
صداي سبز بهار و هاي و هوي زمستان |
|
بسان پايداري موسي بن عمران در برابر فرعون و هامان و قارون، موسي بن جعفر (ع) در برابر هارون ايستاد. هاروني که نياي اش پيش از اين گفته بود: «من سلطان خدا در زمين هستم؛ سايهي آسمان در زمين؛ خواست و ارادهي خداوند.» موسي به فرمان خدا در برابر هارون ايستاد تا بگويد: «نه!»؛ آمده بود تا فدک را بخواهد؛ فدکي که روزگاري تکهاي کوچک بود و آسمان آن را به فاطمه هديه داد تا ميراث او باشد. تا بعدها هم نشانهاي براي ميراث غصب شده و حق در زنجير شده باشد؛ تا نشانهي سرزمين اسلامي باشد. از اين رو، فاطمه - دختر محمد - برخاست تا فدک را بخواهد. فدکي که در زمين و در جغرافيا، چه قدر کوچک، اما در جغرافياي تاريخ چه قدر بزرگ است! سراسر شهر لرزيد. فاطمه، اين موسي ديگر، آمده بود تا ميراث مادرش را باز پس گيرد؛ فدکي را که مرزهايي شگفت انگيز داشت: از عدن تا سمرقند؛ تا افريقا؛ تا درياي مديترانه؛ تا همسايگي جزيرهها و ارمنستان. کينهي هارون شعله برکشيده بود. موسي تخت و تاجش را تهديد ميکرد؛ گنجها، کاخها و حکومتش را تهديد ميکرد. فاطمهي شش ساله، چشم انتظار پدرش بود. او صبح رفته و هنوز نيامده بود. تنها فاطمه نبود که بازگشت آن مرد گندمگون با سيماي پيامبران را انتظار ميکشيد؛ بلکه تمام شهر منتظر بودند تا ببينند که هارون از موسي چه ميخواهد. فاطمه، به چهرهي برادرش، علي - که آسماني ابر اندود بود - [ صفحه 18] مينگريست. فاطمه دريافت که پدرش همين روزها ميرود و شايد هرگز برنگردد. شايد هرگز او را نبيند و صداي گرمش را نشنود. فاطمه احساس سرما کرد. هراس، درونش را فرا گرفت. چشمانش از اشک غم لبريز شد. زلزلههاي اندوه، از امواج شادي ژرفترند. سرزمين خاطره را عميقتر حفر ميکنند و در دنياي کودکي، چيزي جاودانهتر از صحنههاي يتيمي نيست. فاطمه، پيش از آن که از آنچه در اطرافش ميگذرد با خبر شود، مادرش را از دست داده بود. او پيش از اينها شاهد توفان سرنوشت بود؛ آن هنگام که دستاني خشن،پدر مهربانش را از آنان جدا ساخت تا به زنجيرها بسپارد. فاطمه به برادرش نگريست. تنها خدا از چشمهي محبتي که در دل او به خاطر عشق به برادرش ميجوشيد، آگاه بود. زمستان آمده بود؛ زمان آوارگي؛ زماني که تهمت کفر از علوي بودن آسانتر بود. هارون از موسي ميهراسيد. از سخنانش؛ سخناني که همچون پژواک کلام محمد و خطبههاي علي بود. فاطمه ايستاد تا از دور با کارواني وداع کند که به سوي بصره ميرفت. دلش براي هودجي ميتپيد که شمشيرها و نيزهها آن را محاصره کرده بودند. دلش خطا نميکرد.... کاروان در افق دوردست پنهان شد؛ در حالي که آسمان همچنان آرام ميباريد. فاطمه با برادرش، علي برگشت. خودش و گامهايش را به سوي خانهاي کشاند که در آن صبح ابري، خيمهاي پاره پاره از بادهاي سرد بود. پدر کوچيده بود. ستون خيمه فرو افتاده بود. براي فاطمه، آرامش کوچيده بود و چه بسا ديگر برنميگشت. فاطمه به آسمان ابر اندود و باران ريز نگريست. اشکهاي کودکي از چشمانش جوشيد؛ اشکهايي همانند باران غمگين که در سکوت فرو ميريخت. وقتي پدر رفت، جهان سراسر سرد و يخبندان شد؛ جهاني بي خورشيد شد؛ بي گرما و بي نور. [ صفحه 19]
| |
|
 |
پشت پنجرهي فولاد |
|
آسمان مهتابي بود. من بودم و همسرم - افسانه - و آسماني سرشار از ستاره که در حضور مهتاب درخشنده به چشم نميآمدند. کنار در ايوان نشسته بودم و دلخسته، فضاي بيکرانه را تماشا ميکردم. ساعتي گذشت، برخاستم، دور ايوان قدم زدم سپس به اتاق آمدم. از قفسهي کتابخانهام ديوان حافظ را برداشتم. گلبرگهاي خشکيدهي شقايق از لاي آن ريخت. اتاق پر از شقايق شد. افسانه گفت: يادش به خير روزي که اين شقايقها را چيديم. من به خاطرهي آن روز خيره ماندم؛ همان روزي که از کنار دشت شقايق رد ميشديم و براي فرزندمان اسم انتخاب ميکرديم. من گفتم: اگر پسر باشد اسمش را «عليرضا» ميگذارم. او نگذاشت حرفم تمام شود و گفت: اگر دختر بود... خم شد، گلي چيد و به من داد، به چشمهايش خيره شدم و گفتم: اگر دختر بود... و اينبار، ميان حرفم پريد: اسمش را تو بگذار. قدري فکر کردم. پرسيدم: چطور است «معصومه» [ صفحه 8] صدايش کنيم؟ و چندبار صدا کردم: معصومه، معصومه بابا...، عليرضا، عليرضا جان.... نگاهش کردم و گفتم: اسمهاي قشنگي انتخاب کرديم؟ منتظر شدم تا حرفم را تأييد کند. او خنديد و گلي را به دستم داد. شيريني آن روز نامگذاري، اينگونه از ذهن و ضميرمان گذشت و هر دو سوار بر مرکب خاطره، گذشتهها را مرور کرديم. گلبرگها را جمع کرديم. او آنها را کنار هم چيد و من پرده را کنار زدم و لب پنجره نشستم. افسانه گفت: برايم فال ميگيري؟ گفتم: به فال اعتقاد داري؟ لحظهاي فکر کرد و گفت: نه در هر کاري. درخت موفقيت در سرزمين عقل و تدبير، شکوفه ميدهد و با مشورت به ثمر مينشيند و بروبار ميدهد. با فال هيچ گرهي باز نميشود، تنها اميد در وجود آدم بال و پر مييابد و دلي خوش ميشود. فقط همين. با لبخندي گفتم: قبول، حالا براي يکبار هم شده نيت کن. سري تکان داد و گلبرگها را آهسته جمع کرد. فاتحهاي براي شادي روح حافظ خواندم و او را به شاخ نباتش قسم دادم. ديوان را گشودم و همسرم را با چشمان بسته ديدم که زير لب دعا ميخواند. کتاب را جوري نگه داشتم که چشمانش را از بالاي آن ببينم. به من خيره شده بود: بخوان. اگر نميگفت شايد تا ساعتها نگاهش ميکردم و پلکزدنهايش را حفظ ميکردم. هر بار که پلک ميزد نيازي در [ صفحه 9] نگاهش ميخواندم. صدايش را شنيدم، آرام بود و بيقراري در آن پنهان. غزل را خواندم: گرچه افتاد ز زلفش گرهي در کارم همچنان چشم گشاد از کرمش ميدارم به صد اميد نهاديم در اين باديه پاي اي دليل دل گمگشته، فرومگذارم چو منش در گذر ياد نمييارم ديد با که بگويم که بگويد سخني با يارم ديدهي بخت به افسانهي او شد در خواب تو نسيمي ز عنايت که کند بيدارم پاسبان حرم دل شدهام شب همه شب تا در اين پرده جز انديشهي او نگذارم جوابش را دادم: ميگويد اميدوار باشيد. کتاب را با نااميدي بستم و در خاطرهها غرق شدم. صدايم در اتاق پيچيد و سکوت دلپذير شبانهمان را شکستم: اميدوار؟ اين همه دعا و نذر و نياز يعني چه؟ يعني اميد؛ باز هم ميگويي اميدوار باشم؟! او حرفي نزد. حتي نگاهم نکرد. من هم نگاهش نکردم. جرئت نداشتم، ميدانستم اگر چشمانم او را ببيند از تمام حرفهايم پشيمان ميشوم. افسانه بلند شد و دستم را گرفت. گرماي مهر و اميدش آرامم کرد و صدايش آبي بر آتش بود: مسعود، اميدوار باش. ما خدايي داريم که دلشکستهها را دوست دارد. خدايي که [ صفحه 10] همنشين قلبهاي ماتمزده است. با او بودن، همه چيز داشتن است. سوختن در مهر او و تسليم به رضاي او، جوهرهي هدف آفرينش است. باور کن، اين همه سال که بچه نداشتيم حکمتي در کار بوده. نفسي کشيدم: هفتهي پيش يادت هست؟ همان روزي که مهماني رفتيم چه حرفها شنيدي؟ لبخندي زد: من همهي آنها را فراموش کردم. با آنکه سالها با او زندگي ميکردم و بارها مهر و گذشتش را ديده بودم، از اين همه گذشت تعجب کردم و گفتم: چه جوري اين حرفهاي نيشدار را فراموش ميکني. وقي که ميگويند.... نميدانم آن لحظه که از او چنين چيزي پرسيدم در چه فکري بودم. او تمام کنايهها را ميشنيد و براي هر کدام از آنها جوابي آماده داشت، اما جوابشان را نميداد. افسانه که مرا ناآرام و دل داريهايش را در من بياثر ديد، رفت و با ليوان شربت برگشت. در اين فاصله به حرفهاي خودم و بيشتر به حرفهاي او فکر کردم. گفتههايش به دلم مينشست. هر بار که نااميد ميشدم، او مرا آرام ميکرد و بذر اميد را در دلم ميکاشت. از تمام حرفهايم پشيمان شدم و از اين که صدايم را بلند کرده بودم، ناراحت بودم. شايد کمي هم حق داشتم، آرزوي داشتن فرزند، يک لحظه مرا رها نميکرد؛ فرزندي که در رؤياهايم بود و وقت و بيوقت مرا پدر صدا ميکرد و از سر و کولم بالا ميرفت. فرزندي که پي همبازي ميگشت و جز پدرش کسي را نمييافت. هميشه [ صفحه 11] اين صدا را در گوشم ميپيچيد: بابا... بابا... و من هميشه جوابش را ميدادم: جان دلم... بگو عزيزم؛ و با شنيدن صدايم رؤياهايم را ميديدم که پرپر ميشوند و فرزندم را ميديدم که در بيزماني گم ميشود. چند روزي بود که دلم بدجوري گرفته بود. از بيصبري و نااميدي خودم بدم ميآمد. کم حرف ميزدم و بيشتر در گوشهاي ماندگار ميشدم و فکر ميکردم. خودم را آدم سرگرداني ميديدم که پي روشنايي ميگردد. نوري که راه رهايي را نمايان کند و نشان منزلهاي امن را يک به يک يادآور شود. سرانجام، پيوستگي را در فکرهايم نميديدم و چارهجوييام را بيحاصل مييافتم. پس به سراغ آب ميرفتم تا وضو بگيرم و به نماز بايستم. بلکه اينگونه خود را آرام کنم و در حق دل شکستهام دعا، تا خدا مهرش را نصيبم گرداند و همسرم را شاد کند. با نيازي سرشار، رو به قبلهي جانان ميايستادم و توانمنديهايش را به ياد ميآوردم و مهرش را سپاس ميگفتم و او را براي گشودن گره فرو بستهام فراميخواندم و خود را از شرک به دور ميداشتم. بارها در سجده، تمنايم را تکرار ميکردم و بندگيام را به تصوير ميکشيدم و ياد خدا را تسلاي دل شکستهام ميدانستم. دوست داشم بندگي و شوريدگيام را به اوج برسانم و خود را به موجي بسپارم که مرا تا اجابت خدا ياري کند. [ صفحه 12] فضايي را ميخواستم که مالامال از راز و نياز آرام باشد، مکاني که زبان دلم را باز کند؛ رودخانهاي که جاري زلالش مرا تا دريا ببرد. چشمهاي که دلم را در آن تطهير کنم. من مثل آب، مثل غذا، بيتابانه به دنبال فضايي آسماني و روحاني بودم. در همين فکر بودم که افسانه وارد اتاق شد، رو به او کردم و گفتم: اگر قصد مسافرتي باشد چه شهري براي حال و هواي ما خوب است. لبخند او نشان ميداد که به انديشههايم پي برده، پرسيد: براي درددل کردن؟ گفتم: آره. او همان طور که مينشست، گفت: مشهد، امام رضا. با شنيدن نام امام رضا عليه السلام شوري در دلم افتاد و ناخودآگاه تکان خوردم. دو - سه بار اينپا و آنپا شدم و با خود گفتم: امام رضا، امام رضا.... يک هفته گذشت. بليت قطار را تهيه کردم. مقدمات سفر مهيا شد. حدود ساعت چهار بعدازظهر، سوت قطار در راهآهن پيجيد و آهسته به حرکت افتاد. صداي قطار، آهنگ دلنشيني را در فضا پخش کرد. صدا برايم آرامشي فراهم ميکرد که دوست داشتني بود؛ آرامشي که مرا از نااميدي دور ميکرد. سرعت قطار بهتدريج زياد شد و از شهر فاصله گرفتيم و روستاهاي بسياري را پشت سر گذاشتيم و به کوير رسيديم؛ سرزميني ساکت و خاموش. [ صفحه 13] کوير را دوست داشتم بيآنکه بخواهم و يا بدانم براي چه. هر بار که چشم به کوير ميدوختم در سکوت پرمعناي آن، پي به حرف تازهاي ميبردم. کوير خشک بود و من خسته. او در آرزوي قطرهاي آب ميسوخت و من در آرزوي فرزندي شيرين. چشمانم را بستم و کوير را سبز به تصوير کشيدم. ديدم رنگ زندگي تغيير کرد: آبي به رنگ آسمان و سبز به رنگ زمين. افسانه که در نگاهم شوري سرشار از سرمستي ديد، گفت: قشنگ است؟ بيآنکه بپرسم منظورش چيست، گفت: کوير را ميگويم. سري تکان دادم و گفتم: خيلي. گفت: در شب زيباتر هم ميشود. تا شب و برآمدن ماه فاصلهاي نبود و من هر چه بيشتر به کوير و به چهرهي پرچين و چروکش نگاه ميکردم، حسي تازهتر مييافتم و خود را شبيه او ميديدم.شب که از راه رسيد و ماه در وسط آسمان ظاهر شد، زيبايي اين دشت آرام و آزرده، بيشتر نمايان گشت. همسرم برايم چاي ريخت و صدايم زد. از دستش گرفتم و سر حرف را باز کرد: - دارم فکر ميکنم چه دعايي بکنم. ميدانم چه ميخواهم، اما دوست دارم جوري خواستهام را بگويم که در آسمانها بپيچد. بدنم لرزيد. رنگم پريد. به سختي آب گلويم را قورت دادم. افسانه متوجه شد و پرسيد: چيزي شده؟ [ صفحه 14] نتوانستم جوابش را بدهم. با نگراني بلند شد و ليوان آب را دستم داد: - ضعف کردي، حتما فشارت پايين آمده. چند قند در ليوان ريخت و پي قاشقي گشت. در اين فاصله، صداي او در گوشم پيچيد که ميگفت: «دوست دارم جوري خواستهام را به خدا بگويم که در آسمانها بپيچد». کاش من هم ميتوانستم با زبان دل، ناگفتههايم را بگويم. شربت قند را سرکشيدم و پلکهايم را روي هم گذاشتم. هنوز نگران بودم. آرام صدايم کرد: مسعود بهتر شدي؟ بيآنکه نگاهش کنم، آهسته سر تکان دادم. وقتي مطمئن شد مرا تنها گذاشت تا آسوده باشم. از او دفترچهي خاطراتم را خواستم و او دفتر را به همراه خودکار به من داد. زير چشمي کوير را نگاه کردم. چه بيانتها بود و چه تأثيري در روح من گذاشت. در اولين صفحهي سفيد دفتر خاطراتم نوشتم: «کوير، نبض زمان را ميشنود و با روح طبيعت آشنا است، چرا که با تنهايي همآغوش است و تنها بودن، فرصتي براي يافتن است. سکوتي که در اين سرا، جاري است خلوتکدهاي را مهيا ساخته؛ براي انديشيدن و پي بردن و جستن، براي دست يافتن به خويشتني فراموش شده، آن هم در دنيايي پر از آشوب و آشفتگي. هيچ درختي نيست که در اين سراي بيکسي برويد و سبز باشد و بار و بري داشته باشد و سايهاي فراهم آورد و از رنج [ صفحه 15] عطش بکاهد و بر شما رهگذران بيفزايد و سرانجام، خاطر خستهي کوير را بنوازد. هر درختي در اين دشت خشک برويد، دل خويش به شبنمي خوش کرده که در رؤياهايش ريشه دارد و به صداي آب، که براي لحظههاي تنهايياش، ترانهاي است. کوير همواره ميانديشد، نه به طبيعت سبز، نه به درختان پربار، نه به صداي امواج دريا، نه به حضور انسان، نه به آواز مرغان، نه به شکفتن گلها، نه به بنا نهادن منزلها، نه به پديد آمدن راهها و افزون گشتن رهگذران و گذر دلبرها و دلدارها از کوچهباغها؛ که به «بودن» ميانديشد. نه به بودن خويش، که به هستي رنج براي زندگي ميانديشد. کوير، انتهاي زندگي نيست، لحظهاي پرهيبت در زمان است. مثل کوهستان، مثل دريا، مثل آسمان و همواره تکرار ميشود، مثل ابرهاي گريزان، مثل موجهاي پياپي، مثل بادهاي روان، مثل رهگذران در کوچههاي شهرمان. بايد اين لحظه را دوست داشت، اگرچه خاکستري است و دل را ميآزارد و گاه نااميدي به همراه ميآورد. کوير روزگاران درازي است در برابر آفتاب و طوفان و خشکي و بيحاصلي، اميد را ميجويد تا بيابد و به تماشاي فردا مينشيند تا آغاز فصل سبز فرا برسد. شاهد اين اميدواري نه انسان که تاريخ بوده و هست. بار ديگر به کوير مينگرم. اينبار از سر دلسوزي و نااميدي نگاه نميکنم که اينبار ميخواهم درسي تازه بياموزم؛ [ صفحه 16] درس استواري و ايستادگي در مکتب کوير، تا چون او در فراز و نشيب زمان و افت و خيز زندگي باقي بمانم. افسانه چند بار صدايم زد. من ميشنيدم، اما نميدانستم در جوابش چه بگويم! عاقبت نگاهش کردم. با تعجب به من خيره شده بود. قطار ايستاده بود. پرسيدم: - چي شده؟ چرا قطار ايستاد؟ - براي نماز. سري تکان دادم. دفترچهام را بستم و به همسرم دادم، گفتم: هر وقت حال داشتي، بخوان. دفترچه را باز کرد و گفت: خاطره است يا درددل، يا... براي من نوشتي؟ خنديدم: براي بچهمان نوشتم. با مهرباني به چشمهايم زل زد: تو... تو.... جوابش را دادم: من هم دوست دارم اميدوار باشم، ميخواهم مثل کوير در برابر طوفان و آفتاب بايستم و بگويم: «چون اميدوارم پس هستم». افسانه باور نميکرد که اينچنين از اميدواري حرف بزنم و غصهدار گوشهاي ننشينم. نمازمان را که خوانديم دور و بر ايستگاه گشتيم، فقط بيابان پيدا بود که اگر شب مهتابي نبود، بيابان هم به چشم نميآمد. از افسانه پرسيدم: به چه فکر ميکني؟ گفت: به کوير، راستي ميدانستي تنها فرصتي که کوير پيدا ميکند در شب است؟ نه خورشيد ميتابد و نه رنج عطش او را [ صفحه 17] بيقرار ميکند. صبر کوير را بايد ستايش کرد. او سخت، اما انسانپرور است. در اثر اين تحملها و صبرها گنجي از مهر و عاطفه در سينهاش روييده است. پيامبران گنجينهي اين سرزميناند. در گسترهي کوير، خدا حضوري محسوس دارد و عطر وحي در فضاي آن پيچيده است و آواز پر جبرئيل از بلنداي آن شنيده ميشود. خودم را به نسيم خنکي سپردم که آرامش شيريني برايم به همراه داشت و به حرفهاي افسانه گوش دادم که ميگفت: «پس از هر سختي، آساني است». شب براي کوير، وجدآور و راحتافزا است، چرا که نسيم ميوزد و تشنگي خاک و سوزندگي آفتاب در کار نيست. براي ما نيز همينطور است. ما الآن در راه پرفراز و نشيبي هستيم، اين که بيشتر وقتها هم خسته و نااميد ميشوي به خاطر همين است. اما مسعود، نوبت آساني که برسد، تمام سختيها برايمان خاطره ميشود و درس عبرتي. اگر صبر کنيم و اميدوار باشيم، خدا تنهايمان نميگذارد و فراموشمان نميکند. خورشيد که بر شانههاي کوه دست انداخت و سرکي کشيد تا اين طرف دنيا را ببيند من تماشايش کردم. همسرم استکان چاي را به دستم داد و گفت: چقدر مانده؟ ساعتم را ديدم و از چند تا مسافر وقت رسيدن را پرسيدم، گفتند: تا ساعت ده ميرسيم. گفت: باور کن از بس بيقرارم، فکر ميکنم [ صفحه 18] ساعت ده نميرسد فکر ميکنم يک شبانهروز ديگر راه مانده. خنديدم و گفتم: بيقراري تو براي من که بندهي خدا هستم، خيلي ديدندي است، اصلا چيزهايي هم ياد ميگيرم، حالا براي خدا که بندههايش را دوست دارد، چقدر دوستداشتني است. از دوردست که بارگاه امام رضا عليه السلام به چشم آمد، حسي وصفناپذير در قلبم پيچيد و سر تا پايم لرزيد. قادر نبودم نفس بکشم و فقط ميتوانستم نگاه کنم. عظمتي پرشکوه مرا جذب کرده بود، اشک در چشمانم جمع شد و ياد رنجي افتادم که سالها با من بود. پيوندي که بين من و آن وجود مقدس برقرار شده بود، گويي خورشيد فروزان اميد بود که بر دشت خاموش قلبم تابيده بود. ناخودآگاه همان شعر حافظ را زمزمه کردم که: به صد اميد نهاديم در اين باديه پاي اي دليل دل گمگشته، فرومگذارم سوت قطار در ايستگاه مشهد پيچيد و پس از دقايقي ايستاد. جلوي ايستگاه، تاکسيها رديف ايستاده بودند، يکي را سوار شديم. در راه، افسانه ساکت بود و بينشتر تماشا ميکرد. ميخواست بار ديگر گنبد را ببيند. من هم حرفي نميزدم. به صندلي تکيه داده بودم و به همه چيز فکر ميکردم: به انتظار سالها، به فال چند شب پيش و به جور شدن سفر و به... [ صفحه 19] به چند مسافرخانه سر زديم تا عاقبت توانستيم در نزديکيهاي حرم اتاقي اجاره کنيم. اتاق را مرتب کرديم و وسايل مختصرمان را چيديم. کمي آسوديم سپس غسل زيارت کرديم و به راه افتاديم. افسانه گفت: حالا که ميان من و امام فاصلهاي نيست، بيقرارتر از پيش هستم. دست و پايم ميلرزد و شوق نيايش وجودم را فراگرفته است. راستي که بعضي از نقاط اين کرهي خاکي، جاذبهي عجيبي دارند. درست است که همه جا ميتوان خدا را خواند و با او حرف زد، اما بعضي از مکانها ميقاتهاي الهياند: خداوند، موسي عليه السلام را به طور سينا خواند و محمد صلي الله عليه و آله و سلم را به غار حرا و در ميان کوهستان کشاند و جبرئيل در آنجا بر او فرود آمد و حضرت صلي الله عليه و آله و سلم او را در «افق اعلي» ديد و ابراهيم عليه السلام را به وادي مکه کوچاند و... اينجا هم که عاشقان، گرد آمدهاند يکي از سرزمينهاي مقدس است که در آن، «خدا» را ميخوانند و از او کمک ميخواهند. گلدستههاي آن، که سر به آسمان ميسايند، منارههاي «توحيد» اند و گلبانگ «عشق الهي» از فراز آنها پياپي به گوش ميرسد. اين مکان «از آن بيتهايي است که خدا رخصت داده که [قدر و منزلت آنها] رفعت يابد و نامش در آنها ياد شود. در آن [خانه] هر بامداد و شامگاه خدا را نيايش ميکنند»[1] . از سر خيابان، گنبد و گلدستهها چشمهايمان را از شکوه پر کرد. [ صفحه 20] دچار احساسي غريبي شديم. آهسته قدم برميداشتيم. عظمت امام، ديدني بود و مهربانياش به چشم ميآمد، که امام مظهر مهر و چشمهي محبت است. به صحن مبارک وارد شديم و به رواقها درآمديم. پژواک عشق و نياز انسانهاي عاشق روح و روان را نوازش ميداد و عطر دلانگيز «دعا»، آدمي را سرمست ميکرد. اطراف ضريح، شلوغ بود. خيلي نزديک نرفتيم، در يکي از رواقها رو به قبر امام عليه السلام به احترام ايستاديم و آن حضرت را زيارت کرديم: - به نام خدا و به ياري خدا... - گواهي ميدهم که معبودي جز خداي يگانه نيست و انبازي ندارد.... - سلام بر تو ولي خدا. - سلام بر تو اي حجت خدا. - سلام بر تو اي نور خدا در تاريکيهاي زمين.... - سلام بر تو اي وارث آدم... - سلام بر تو اي وارث نوح نبيالله. - سلام بر تو اي... پنج روز از اقامت ما در شهر مشهد گذشته بود و فقط يک روز فرصت داشتيم که بمانيم. قصد زيارت وداع کرديم و چه مشکل [ صفحه 21] بود. کنار يکي از ستونها و رو به ضريح مطهر نشسته بودم و دلشکسته و غمگين، بياختيار اشک ميريختم و در دل با خدا زمزمه ميکردم. در همين حال، افسانه دستي به شانهام زد و گفت: ساعتي هم کنار پنجرهي فولاد برويم. ايستادم و با هم حرکت کرديم. در پشت اين پنجره، موسيقي شور و نياز انسانهاي عاشق و حاجتمند، آرام در فضا ميپيچيد و اشکهايشان چونان باراني بر زمين قلبشان فرو ميباريد. افسانه گفت: ميبيني چه صحنهي نيايش زيبايي است، گويي که اين پنجره، روزنهاي است که از زمين به سوي آسمان باز شده و خيل عاشقان، از آن، نور خدا را ميبينند و نه با اين طنابها و نخها که با تار و پود قلبشان با شبکههاي اين پنجره پيوند خوردهاند و هر کس به اندازهي معرفتش از زمين جدا شده و به آسمان، پيوند ميخورد. من گفتم: تو فکر ميکني که چند نفر از اينها شفا بگيرند و يا به حاجت خود برسند. او گفت: همين پيوندخوردن، همين راز و نياز و همين عشقبازي و همکلامي با خدا، رسيدن به حاجت است. اين را گفت و آرام به کنار پنجرهي فولاد رفت و در گوشهاي نشست، از دور او را ميديدم و صداي زمزمهاش را ميشنيدم. من هم گوشهاي ايستادم و حرفهاي دلم را زدم. هر کس خودش بود و خدايش، خودش بود و نيازهايش، خودش بود و تخليهي دروني و سبکبار شدنش. من در آنجا زيبايي «عشق بيرنگ» را ديدم؛ بيرنگ ريا، تظاهر، چاپلوسي، امتيازخواهي، رياستطلبي و.... [ صفحه 22] من ميديدم که مجمع عاشقان در اين مکان مقدس از يک «ارباب» آري فقط يک ارباب - خدا - کمک ميخواهند و ولي و حجتش را شاهد گرفتهاند. حدود نيم ساعتي گذشت. نگران افسانه شدم، به پنجرهي فولاد نزديک شدم و ميان جمعيت به دنبالش بودم. او را ديدم که سر بر پنجره گذاشته بود. نزديکتر رفتم، چشمهايش بسته بود. رد اشک بر گونهاش پيدا بود. ميخواستم صدايش بزنم. به چهرهي معصومانهاش نگاه کردم. نميدانستم بايد چه کنم. لحظهاي مکث کردم. نه، تکان نميخورد! نگران شدم. قبل از آنکه صدايش بزنم، ناگهان چشمهايش را باز کرد. به سرعت بلند شد و شوقزده گفت: مسعود... مسعود.... شوق و اضطراب در نگاهش موج ميزد، با همين حالت گفت: «علي رضا» کجا است؟ نميدانستم چه بگويم. منتظر شدم ادامهي حرفش را بشنوم، اما او به من زل زده بود. پرسيدم: عليرضا؟ عليرضا کيه؟ به پنجره اشاره کرد: همين الآن آقا دست او را در دستم گذاشت. تعجب کرده بودم، گفتم: حتما خواب ديدي! اشک در چشمانش جمع شد. بغضش ترکيد و گفت: نه... من گرماي دستش را حس کردم. ميداني چه شکلي بود؟ مات مانده بودم، نه ميتوانستم گريه کنم و نه قدرت کنترل خود را داشتم، گفت: بچهمان سفيد بود و تپول، با موهاي بور. [ صفحه 23] بغضم ترکيد و اشک از چشمانم جاري شد. دستهايم را بالا بردم. انگار ميخواستم آسمان را در آغوش بگيرم. با همين رؤيا دلخوش بودم و شوقي وصفناپذير وجودم را فراگرفته بود. راهي مسافرخانه شديم. آهسته در پيادهرو راه ميرفتيم. حرفي نداشتم که بگويم. افسانه هر آنچه ديده بود، گفت و من سراپا گوش بودم. پشت پنجرهي اتاق مسافرخانه ايستاد و گنبد و بارگاه را مينگريست و آرام و بيصدا اشک ميريخت. پرسيدم: خوشحالي؟ او گريه ميکرد، اما غم در چهرهاش پيدا نبود. سري چرخاند و گفت: به گريهام نگاه نکن، اشک شوق است. لب پنجره نشستم. نسيم خنکي ميوزيد. سر به چارچوب پنجره گذاشتم و گفتم: يک بار ديگر تعريف ميکني؟ از اولش بگو، چه ديدي؟ لبخندش از مهر و شوق، سرشار بود و هر آنچه را که ديده بود گفت. من به او خيره شدم، او را نميديدم و صدايش را ميشنيدم. صدايش از آسمان به گوشم ميرسيد، چرا که آنچه ديده بود، اتفاقي آسماني بود؛ حادثهاي به رنگ آسمان. شب شد. او از کنار پردهي اتاق، چشم به ماه دوخته بود. ساعتها بود که کنار پنجره نشسته بود، گفتم: بلند شو، بلند شو، يک چيزي بخور، اينجور که پيش ميروي مريض خواهي شد. گفت: سيرم، احساس ميکنم به هيچ چيز احتياج ندارم. جانمازم را جمع کردم و به سمتش رفتم، گفتم: ياد آن شب به [ صفحه 24] خير که من به آسمان خيره شده بودم؛ همان شبي که گلبرگهاي شقايق، عطر «اميد» را در اتاقمان پراکند. يادت هست؟ مسافران سوار شدند و درهاي قطار بسته شد. با هم از کوپهي قطار، گنبد و بارگاه را ميديديم و با حضرت وداع ميگفتيم: من در چهرهي افسانه، شکرگزاري را ميديدم و آرامشي که به رنگ آبي بود. دفتر خاطراتم را برداشتم و هرگاه دچار حسي تازهتر ميشدم سعي ميکردم که آن را بنويسم تا براي هميشه باقي بماند. او با خنده گفت: اينبار ميخواهي چه بنويسي؟ از او خودکار خواستم و گفتم: واقعا لطف و مهرباني خدا را چگونه بايد نوشت؟... «عليرضا» جقجقهاش را تکان داد. ذوق کوکانهاش مرا به شوق آورد. به سمتش رفتم و به چشمهاي معصومش خيره شدم و با آنها تا دور دستهاي خاطرهي دو سال پيش رفتم... [ صفحه 25]
| |
|
|
 |
آمار و اطلاعات |
|
| |