حكايت عارفانه ، وقف چشمه ابونیزر و چشمه دیگر

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
امام علی (ع) بعد از رحلت رسولخدا(ص)، در عصر خلفا، که او را از مقام رهبری کنار زدند، بیشتر به امور کشاورزی اشتغال داشت، با زحمات و تلاشهای خود چندین باغ احداث کرد و چندین چشمه و مزرعه را احداث و نوسازی نمود، و از دسترنج خود هزار برده خرید و آزاد ساخت.
نگهداری و سر پرستی دو چشمه و باغ را به عهده «ابونیزر» فرزند نجاشی شاه حبشه (که داستانش در داستان قبل بیان شد) واگذار کرد، یکی از آنها بنام ابونیزر، و نام دیگری باغ «بغیبغه» بود.
ابونیزر می‏گوید: من در باغ بودم، روزی امام علی(ع) وارد باغ شد، و فرمود: آیا غذا در نزد تو هست؟
عرض کردم: با کدوئی که از این باغ بدست آمده و روغن، غذائی آماده ساخته‏ام.
فرمود: آن غذا را بیاور بخوریم.
من برای آماده کردن غذا برخاستم، آنحضرت نیز برخاست و کنار آب چشمه رفت و دست خود را شست، سپس متوجّه شد که دستش به خوبی شسته نشده بود، به کنار نهر آب بازگشت و با آب و ماسه تمیز، دست خود را کاملاً تمیز شست. سپس با دو کف دست از آب آشامید، سپس به من فرمود: «کف دستها، تمیزترین ظرفها است.»
سپس نم آب را که در دستش بود به شکمش مالید و فرمود: «کسی که (با خوردن مال حرام) شکمش را پر از آتش کند، خدا او را از رحمتش دور سازد» (من ادخل بطنه النّار فابعده الله).
سپس آنحضرت کلنگ را بدست گرفت و داخل چاه چشمه شد و به لای روبی قنات پرداخت، در حالی که عرق از پیشانیش می‏ریخت از چاه بیرون آمد، و بار دیگر به داخل چاه رفت و همچنان به لای روبی پرداخت، و هنگام کلنگ زدن به زمین چاه، صدای همهمه آنحضرت به بیرون چاه می‏رسید، آن قنات را به گونه‏ای پاکسازی نمود که به اندازه گردن شتر، آب آن زیاد شد، سپس با شتاب از چاه بیرون آمد و فرمود: «خدا را گواه می‏گیرم که این چشمه و باغ را وقف کردم»، آنگاه به من فرمود: دوات و کاغذ به اینجا بیاور، من با شتاب رفتم و قلم و دوات و کاغذ تحصیل کردم و به حضور آنحضرت آوردم.
آنحضرت وقفنامه را چنین نوشت: بسم الله الرّحمن الرّحیم: این دو باغ را بنده خدا علی امیر مؤمنان وقف کرد، نام این دو باغ، چشمه «ابونیزر» و چشمه بغیبغه» است، تا محصول آن وقف فقرای مردم مدینه و مسافران درمانده گردد، لیقی بهما وجهه حرّ النّار یوم القیامة: «تا با وقف این دو باغ، علی(ع) چهره‏اش را از گرمای آتش دوزخ و قیامت، حفظ کند،» این دو باغ فروخته نشود و به کسی بخشیده نگردد، تا خداوند که خیرالوارثین است، آن را به ارث ببرد (یعنی تا قیامت وقف باشد) مگر آنکه حسن و حسین(ع) به این دو باغ نیازمند گردند، این دو باغ برای حسن و حسین(ع) نه برای دیگران، طلق و آزاد باشد.»
نقل شده: امام حسین(ع) مقروض شد، معاویه دویست هزار دینار برای امام حسین(ع) فرستاد که چشمه ابونیزر را به دویست هزار دینار بفروشد.
امام حسین(ع) قبول نکرد و فرمود: «پدرم این دو چشمه و باغ را وقف نموده تا صورتش در قیامت از حرارت آتش دوزخ محفوظ بماند، بنابراین آن را به هیچ قیمت نمی‏فروشم.»


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، وفاداری و اخلاص عمروبن حمق

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
عمروبن حمق آنچنان دلباخته امام علی (ع) بود که در جریان جنگ صفین در سخت‏ترین شرائط به حضور علی (ع) آمد و عرض کرد: «سوگند به خدا ای امیرمؤمنان دوستی من با تو و بیعت من، بخاطر خویشاوندی بین من و تو نیست، و برای کسب مال و وجهه و مقام نمی‏باشد، ولی من تو را به پنج خصلت دوست دارم:
1- تو پسر عموی رسول خدا(ص) هستی.
2- تو وصی آنحضرت هستی.
3- تو پدر فرزندان او هستی که از پیامبر(ص) برای ما باقی مانده‏اند.
4- تو پیشتازترین افراد به اسلام هستی.
5- تو بزرگترین سهم را در جهاد با دشمن داری.
اگر من مکلف شوم که کوههای استوار را به دوش حمل نمایم، و در اعماق دریاهای بی کران روم، تا روزی را بدست آورم که در آن دوستان تو را حمایت نمایم و دشمنان تو را سرکوب کنم، در عین حال تصور نمی‏کنم که همه حقوقی که از تو بر عهده من است ادا کرده باشم.
امام علی (ع)، او را در این وفاداری محکم، تصدیق کرد و در حق او چنین دعا نمود:
اللهم نور قلبه بالتقی و اهده الی صراطک المستقیم.
:«خدایا قلبش را با تقوی، منور فرما و او را به صراط مستقیم خود، هدایت کن.»
سپس فرمود:
ای کاش در میان سپه من، صد نفر مانند تو بودند.
حجربن عدی عرض کرد، دراین صورت سوگند به خدا سپاه تو سامان می‏یابد و فریبکاران، در آن اندک می‏گردند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، وصیّ ابوذر

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
عصر خلافت عمر بود ابوذر غفاری بیمار شد به طوری که در بستر شدید بیماری قرار گرفت و نشانه‏های مرگ را احساس کرد، در مورد زندگی خود وصیّت کرد، و وصی خود را امیرمؤمنان علی (ع) قرار داد، شخصی به او گفت: اگر امیرمؤمنان عمر را وصیّ خود قرار می‏داد بهتر از علی (ع) بود.
ابوذر در پاسخ گفت: و اللّه قد اوصیت الی امیرالمؤمنین حقّاً: «سوگند به خدا به کسی که حقّاً امیرمؤمنان است، وصیت نمودم».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، ورود حضرت رضا به قم

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
وقتی که حضرت رضا(ع) به فرمان مأمون نگزیر شد که از مدینه به سوی خراسان حرکت کند، انحضرت از راه بصره به بغداد آمد و از آنجا به سوی قم روانه شد، اهالی قم با استقبال عظیمی آنحضرت را وارد قم کردند، بسیاری آنحضرت را به مهمانی به منزل خود دعوت کردند، تا اینکه حضرت فرمود: ناقه من در هر جا توقف کرد همانجا می‏روم، ناقه در خانه مرد صالحی توقف کرد، که شب در خواب دیده بود امام هشتم (ع) مهمان او شده است.
امام در همانجا پیاده شد و مهمان آن مرد گردید، و اکنون آن خانه به صورت مدرسه علمیه بنام مدرسه رضویه در خیابان آذر قم معروف است.
این موضوع که خلاصه آن بیان شد بیانگر موقعیت خاص مذهبی قم در اواخر قرن دوم هجرت است که امام هشتم حضرت رضا (ع) در مسیر خود به خراسان، از آن دیدن کرده است، و این ماجرا در سال 200 هجری واقع شد یعنی یکسال قبل از ورود حضرت معصومه (س) به قم، زیرا حضرت معصومه (س) در سال 201 ه ق وارد قم گردید.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، واقعه عجیب در عالم برزخ

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
علامه طباطبائی (سید محمّد حسین طباطبائی صاحب تفسیر المیزان) نقل کرد که: استاد ما عارف برجسته «حاج میرزا علی آقا قاضی» می‏گفت:
در نجف اشرف در نزدیکی منزل ما، مادر یکی از دخترهای افندی‏ها (سنّی‏های دولت عثمانی) فوت کرد.
این دختر در مرگ مادر، بسیار ضجّه و گریه می‏کرد، و جداً ناراحت بود، و با تشییع کنندگان تا کنار قبر مادرش آمد و آنقدر گریه و ناله کرد که همه حاضران به گریه افتادند.
هنگامی که جنازه مادر را در میان قبر گذاشتند، دختر فریاد می‏زد: من از مادرم جدا نمی‏شوم، هر چه خواستند او را آرام کنند، مفید واقع نشد، دیدند اگر بخواهند با اجبار دختر را از مادر جدا کنند، ممکن است جانش به خطر بیفتد، سرانجام بنا شد دختر را در قبر مادرش بخوابانند، و دختر هم در پهلوی بدن مادر در قبر بماند، ولی روی قبر را از خاک انباشته نکنند، و فقط روی قبر را با تخته‏ای بپوشانند، و دریچه‏ای هم بگذارند تا دختر نمیرد و هر وقت خواست از آن دریچه بیرون آید.
دختر در شب اول قبر، کنار مادر خوابید، فردا آمدند و سرپوش را برداشتند تا ببینند بر سر دختر چه آمده است، دیدند تمام موهای سرش سفید شده است.
پرسیدند چرا این طور شده‏ای؟
در پاسخ گفت: شب کنار جنازه مادرم در قبر خوابیدم، ناگاه دیدم دو نفر از فرشتگان آمدند و در دو طرف ایستادند و یک شخص محترمی هم آمد و در وسط ایستاد، آن دو فرشته مشغول سؤال از عقائد مادرم شدند و او جواب می‏داد، سؤال از توحید نمودند، جواب درست داد، سؤال از نبوت نمودند، جواب درست داد که پیامبر من محمّد بن عبداللّه (ص) است.
تا اینکه پرسیدند: امام تو کیست؟
آن مرد محترم که در وسط ایستاده بود گفت: لست لها بامام: «من امام او نیستم» (آن مرد محترم، امام علی (ع) بود).
در این هنگام آن دو فرشته چنان گرز بر سر مادرم زدند که آتش آن به سوی آسمان زبانه می‏کشید.
من بر اثر وحشت و ترس زیاد به این وضع که می‏بینید که همه موهای سرم سفید شده در آمدم.
مرحوم قاضی می‏فرمود: چون تمام طایفه آن دختر، در مذهب اهل تسنّن بودند، تحت تأثیر این واقعه قرار گرفته و شیعه شدند (زیرا این واقعه با مذهب تشیّع، تطبیق می‏کرد) و خود آن دختر، جلوتر از آنها به مذهب تشیّع، اعتقاد پیدا کرد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، واب امام خمینی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
همسر امام خمینی (رضوان اللّه تعالی علیه) می‏گفت: حدود یک ماه و نیم قبل از عمل جراحی امام خمینی (ره) که منجر به رحلت آن بزرگمرد در 14 خرداد سال 1368 شمسی گردید، امام خمینی (ره) به من فرمود: خواب خوشی دیده‏ام و برای تو نقل می‏کنم، ولی تا زنده‏ام راضی نیستم که آن را برای احدی نقل کنی، در خواب دیدم که فوت کرده‏ام و از دنیا رفته‏ام، حضرت علی (ع) تشریف آوردند و مرا غسل دادند و کفن کردند و بر جنازه‏ام نماز خواندند، سپس پیکرم را در میان قبر نهادند و آنگاه فرمود: «اکنون راحت هستی؟»
عرض کردم: راحت هستم، ولی در جانب راستم کلوخی وجود دارد که مرا ناراحت می‏کند.
حضرت علی (ع) آن کلوخ را بر داشته و دست مرحمت بر همان قسمت از بدن من که ناراحت بود کشید و آنگاه بطور کلی ناراحتی بر طرف گردید و راحت شدم.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، هوشیاری در صدور فتوا

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
عصر مرجعیت حضرت آیت اللّه العظمی بروجردی (ره) بود، در مسأله ازدواج مرد مسلمان با زن اهل کتاب (یهودی، مسیحی یا مجوسی )فتوای ایشان (بر خلاف مشهور) این که ازدواج مرد مسلمان - خواه ازدواج دائم باشد یا ازدواج موقت - با زن اهل کتاب جایز است، در آن زمان شاه (محمّد رضا پهلوی مخلوع) تصمیم گرفته بود با یک دختر ایتالیائی ازدواج دائم کند، دستگاه شاهی، عده‏ای را در چند نوبت نزد آیت اللّه بروجردی فرستاد تا فتوای آقا را در مورد فوق بدست آورد، آنها هدف خود را نمی‏گفتند، بلکه به صورت عادی برای گرفتن چنان فتوائی، رفت و آمد می‏کردند.
آیت اللّه بروجردی از قضیه آگاه شد و فهمید که رژیم می‏خواهد با گرفتن این فتوا، مدرکی داشته باشد.
آقا روایات باب را دوباره برسی کردند، ولی نظرشان باز همان شد که ازدواج مرد مسلمان با زن غیر مسلمان را صلاح جامعه اسلامی نمی‏دانستند، و پی آمدهای شوم آن را درک می‏کردند، در پاسخ به استفتاء آنان چنین نوشت: «مشهور بین اعاظم فقهاء امامیّه، حرمت ازدواج دائم، با کتابیّه (زن مسیحی یا یهودی یا مجوسی) است».
به این ترتیب آن مرجع بزرگ با توجه به مسائل اجتماعی و سیاسی و شرائط زمان و مکان و هوشیاری در صدور فتوا، به گونه‏ای پاسخ داد تا طاغوتیان از فتوای او بهره‏برداری سوء نکنند و مصالح اجتماع را به خطر نیندازند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، هنری از هنرهای صاحب بن عبّاد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
علامه بزرگ، صاحب بن عبّاد (که پاره‏ای از حالات او در داستان قبل گذشت) در زمانی که وزیر فخرالدوله دیلمی بود(یعنی از سال 373 ه.ق به بعد) به فرمان فخرالدوله، چاهی را در کنار جاده حفر کردند تا عابرین از آب آن استفاده کنند، آنگاه فخرالدّوله به یکی از منشیان دستور داد تا درباره حفر آن چاه و خصوصیات آن، سند و وقفنامه‏ای تنظیم کرده و بنویسد.
صاحب بن عبّاد، در میان حروف، حرف «راء» را نمی‏توانست به خوبی اداء کند و زبانش در ادای آن، گیر می‏کرد، از طرفی آن منشی میانه خوبی با صاحب بن عباد نداشت.
منشی، سندی را تنظیم کرد و عمداً کلماتی را در عبارت آن سند، به کار برد که همه کلمات آن دارای حرف «راء» بودند، منشی می‏خواست با این عمل ناپسند (و هنر منفی) خود، صاحب بن عباد را هنگام خواندن آن سند نزد شاه، واسوخته کند، او در آن سند چنین نوشت:
امر امیرالامراء عمّره الله ان یحفر بئر فی طریق المارّه لیشرب منه الصادر و الوارد، و حرّر ذلک فی رابع شهر رمضان المبارک بورک فیه الی یوم المحشر.
یعنی:«امیر (شاه) امیران که خدا عمرش را زیاد کند، فرمان داد چاهی در کنار جاده حفر گردد، تا افرادی که در کنار آن رفت و آمد می‏کنند، از آب آن بهره‏مند گردند، این سند در چهارم ماه رمضان نوشته شده، تا پایان دنیا مایه برکت شود.»
منشی، سند را به صاحب بن عبّاد داد تا آن را نزد شاه بخواند، صاحب آن سند را گرفت (وقتی که به رندی منشی پی برد، از هنر مثبت خود استفاده کرد و همان مضمون سند را به عبارت دیگری خواند که در هیچ یک از کلمات آن عبارت، حرف «راء» نبود، او چنین خواند:
حکم اعدل الحّکام طول الله مدّة حیاته ان یعمل قلب فی سبیل المسلمین لینتفع منه الغادی و الرائح و کتب ذللک فی اوائل ایام الصیام المیمون لازال میموناً الی یوم القیامة.
یعنی:« عادلترین حکمرانان که خدا طول عمر به او بدهد، فرمان داد تا چاهی در مسیر مسلمین حفر گردد تا روندگان و بازگشت کنندگان از آب آن بهره‏مند گردند، و این سند در اوایل ماه رمضان مبارک نوشته شد، تا قیامت مایه برکت گردد.»


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، همسر مخلص و قهرمان حبیب‏بن مظاهر

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
مسلم بن عوسجه و حبیب‏بن مظاهر، هر دو پیر مرد و از یک فامیل یعنی از بنی اسد بودند و در کوفه سکونت داشتند، و در عصر خلافت امام علی (ع) از یاران صمیمی آنحضرت به شمار می‏آمدند.
هنگامی که حضرت مسلم (ع) به نمایندگی از امام حسین (ع) به کوفه آمد، این دو نفر در بیعت گرفتن از مردم برای حضرت مسلم (ع) کوشش فراوان کردند، تا وقتی که عبیداللّه بن زیاد وارد کوفه شد، و مردم را از حکومت یزید ترساند، و مردم مسلم (ع) را تنها گذاشتند و سرانجام آنحضرت در یک جنگ نابرابر، اسیر شده و به دستور ابن زیاد او را به شهادت رساندند، بنی اسد در این شرائط سخت، مسلم بن عوسجه و حبیب بن مظاهر را از گزند دژخیمان ابن زیاد مخفی نمودند، و بعد این دو نفر مخفیانه خود را به کربلا رساندند و به سپاه امام حسین (ع) ملحق شدند و به شهادت رسیدند.
حبیب بن مظاهر، که بیش از 75 سال داشت و از اصحاب پیامبر (ص) به شمار می‏آمد، در کوفه مخفی بود و تقیه می‏کرد و درصدد بود که در یک فرصت مناسبی از کوفه بیرون آمده و خود را به سپاه امام حسین (ع) برساند.
او همسر متعهد و قهرمانی داشت، که بسیار علاقمند بود تا شوهرش به فیض عظمای سعادت یاری امام حسین (ع) نائل گردد.
حبیب چریک پیری بود که سعی داشت کسی از مخفیگاه او و تصمیم او در ملحق شدن به سپاه امام حسین (ع) آگاه نگردد، حتی تصمیم خو را به به همسرش نیز نمی‏گفت، تا مبادا تصمیم او از زبان همسرش به بیرون از خانه درز پیدا کند.
امام حسین (ع) با کاروان خود از مکه بیرون آمده بودند و به سوی عراق حرکت می‏کردند، در همین وقت امام برای حبیب نامه‏ای نوشت و توسط شخصی آن را به کوفه فرستاد.
تا روزی حبیب کنار همسرش بود، در خانه را زدند، حبیب برخاست و پشت در رفت و قاصدی را دید که نامه امام حسین (ع) را برای او آورده است، نامه را گرفت و نزد همسرش بازگشت و آن نامه را خواند که چنین نوشته شده بود:
«این نامه‏ای است از حسین فرزند علی بن ابیطالب (ع) به سوی مرد دانا حبیب بن مظاهر، اما بعد: حبیب تو خویشاوندی مرا از پیغمبر (ص) می‏دانی، و تو از هرکس ما را بهتر می‏شناسی، تو مرد بلند طبع (آزاده) و غیرتمند هستی، پس در یاری ما کوتاهی نکن که در روز قیامت جدم رسول خدا (ص) پاداش تو را خواهد داد».
حبیب در فکر آن بود کسی از نامه و تصمیم او برای رفتن یاری امام حسین (ع) مطّلع نشود، تا مبادا جاسوسان جریان او را گزارش بدهند، از این رو وقتی که بستگان او پس از اطلاع از نامه، از او پرسیدند: «اکنون چه قصد داری؟»
او تقیه می‏کرد و می‏گفت: من پیر شده‏ام و از من کاری ساخته نیست، همسرش در ظاهر دریافت که حبیب از رفتن برای یاری امام حسین (ع) سهل انگاری می‏کند، به حبیب گفت: «گویا برای رفتن به سوی کربلا برای یاری حسین (ع) تمایل نداری».
حبیب خواست همسرش را امتحان کند، به او گفت: آری تمایل ندارم.
همسرش گریه کرد و گفت: ای حبیب! آیا سخن پیامبر (ص) را در شأن امام حسین (ع) فراموش کرده‏ای که فرمود:
«ولدای هذان سیّدا شباب اهل الجنّة و هما امامان قاما اوقعدا...»
«دو پسرم این نفر (حسن و حسین) دو آقای جوانان اهل بهشت هستند و این دو، دو امام می‏باشند خواه قیام کنند و خواه قیام نکنند، نامه امام حسین (ع) به تو رسیده و تو را به یاری می‏طلبد، آیا جواب مثبت نمی‏دهی».
حبیب گفت: ترس آن دارم که بچه‏هایم یتیم شوند و تو بیوه گردی.
همسر گفت: ما به بانوان و دختران و یتیمان بنی‏هاشم اقتدا می‏کنیم، خداوند ما را کافی است.
وقتی که حبیب، همسرش را آماده یافت، حقیقت را به او گفت، و برای او دعای خیر کرد.
هنگام حرکت حبیب، همسرش به او گفت: من حاجتی به تو دارم.
حبیب گفت: آن چیست.
همسر گفت: وقتی که به محضر امام حسین (ع) رسیدی دستها و پاهایش را به نیابت از من ببوس، و سلام مرا به او برسان.
حبیب گفت: بسیار خوب.
در نقل دیگر آمده: حبیب از راه احتیاط به همسرش گفت: من دیگر پیر شده‏ام، از سالخوردگان چه کار آید؟
همسرش از اندوهی جانکاه همراه با خشم برخاست و روسری خود را از سرش کشید و بر سر حبیب انداخت و گفت: اکنون که نمی‏روی مانند زنان در خانه بنشین، سپس با آهی جانسوز فریاد زد: «ای حسین! کاش مرد بودم و می‏آمدم در رکاب تو می جنگیدم تا جانم را نثار تو کنم.»
حبیب وقتی که اخلاص و محبت همسرش را دریافت، خاطرش آرام گرفت و به او گفت:
«همسرم! آسوده باش، چشمت را روشن خواهم کرد و این ریش سفید را با خون گلویم رنگین می‏نمایم، خاطرت آرام باشد».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، همسر دلاور میثم تمّار

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
میثم تمّار از یاران نیرومند امام علی (ع)، و از افراد برجسته و فرزانه و قویدل بود، ابن زیاد دستور داد او را ده روز قبل از ورود امام حسین (ع) به کربلا، به دار آویختند و شهید کردند.
او همسر دلاوری داشت که در راه اسلام، بسیار ثابت قدم و استوار بود، از دلاوریهای او اینکه:
به دستور ابن زیاد، جنازه‏های حضرت مسلم (ع) و هانی و حنظلةبن مرّه را (که داستانش در داستان قبل ذکر شد) بدون غسل و کفن در میدان کناسه کوفه انداخته بودند، و کسی جرأت نداشت آنها را بردارد و به خاک بسپارد.
همسر دلاور میثم تمّار، تصمیم گرفت آنها را به خاک بسپارد، هنگامی که آخرهای شب شد و چشمها به خواب رفت، این بانو با کمال مخفی کاری، جنازه‏ها را به خانه خود منتقل نمود و نصف شب آنها را دور از چشم دژخیمان ابن‏زیاد، کنار مسجد اعظم کوفه برد، و آنها را که در خون پاک خود غلطیده بودند، به خاک سپرد، و هیچکس از این جریان جز همسر هانی‏بن عروه که همسایه‏اش بود، مطّلع نشد.
هزاران آفرین بر این شیر زن قهرمان که براستی صلاحیت آن را داشت تا همسر میثم باشد، آری از فردی مانند میثم، انتظار آن هست که همسری این چنین داشته باشد، این است نقش مدیریت شوهری برازنده در رشد و تعالی همسری رشید و مسؤول.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، هماهنگی با مردم در غذا

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
سالی قحطی و کمبود غذائی مدینه را فرا گرفت، و قیمتها بالا رفت و عده‏ای از مستضعفین گندم و جو را مخلوط کرده و نان می‏پختند و آن را می‏خوردند، امام صادق (ع) در آغاز آن سال خوبی برای مخارج سال خود تهیه کرده بود، وقتی که دید در وسطهای سال مردم در مضیقه غذا هستند، به غلام خود فرمود: مقداری جو خریداری کن و با گندمی که داریم مخلوط نما، یا گندم را بفروش، تا غذای ما با غذای سایر مردم یکنواخت باشد.
فانّا نکره ان ناکل جیداً و یأکل النّاس ردیّاً.
:«چرا که ما دوست نداریم تا غذای مناسب و مرغوب بخوریم، ولی مردم غذای نا مناسب و نا مرغوب بخورند».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، هدیه خوب برای مردگان

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
یکی از صالحان روزگار بنام ملافتحعلی سلطان آبادی، عادت داشت که هر کس از دوستان اهل بیت(ع) از دنیا می‏رفت، در شب اول دفن او، دو رکعت نماز وحشت برای او می‏خواند، خواه او را بشناسد یا نشناسد، و هیچکس نمی‏دانست که ملافتحعلی چنین عادتی دارد.
روزی یکی از دوستان در راهی او را دید و گفت: من فلان شخصی را که در این ایام فوت کرده در عالم خواب دیدم و احوالش را پرسیدم، گفت: در سختی و دشواری عقاب الهی بودم تا اینکه فلانی (ملا فتحعلی) دو رکعت نماز برای من خواند، همان موجب نجات من از عذاب قبر گردید، خدا پدرش را رحمت کند که چنین احسانی به من کرد و هدیه‏ای برایم فرستاد.
مرحوم ملافتحعلی گفت: آری من برای همه ارادتمندان اهلبیت عصمت و طهارت(ع) که فوت می‏کنند، این نماز را می‏خوانم که دو رکعت است در رکعت اول پس از حمد، خواندن آیةالکرسی و در رکعت دوم بعد از حمد، ده بار سوره قدر را بخواند (و بعد از نماز بگوید: خدایا ثواب این نماز را به قبر فلانکس برسان.)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، هدهد و سلیمان

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
در زمان حضرت سلیمان (ع) آنحضرت رهبر و زمامدار مردم بود و مقرّ حکومتش بیت المقدس و شام بود، و خداوند اختیارات و امکانات بسیار در اختیار او قرار داده بود، تا آنجا که رعد و برق و باد و جن و انس و همه پرندگان و چرندگان و حیوانات دیگر تحت فرمان او زبان همه آنها را می‏دانست.
هدف حضرت سلیمان (ع) این بود که همه انسانها را به سوی خدا و توحید برنامه‏های الهی دعوت کند و از هر گونه انحراف و گناه باز دارد، و همه امکانات را در خدمت جذب مردم به سوی خدا قرار دهد.
در همین عصر در سرزمین یمن بانوئی به نام «بلقیس» بر ملت خود حکومت می‏کرد و دارای تشکیلات عظیم سلطنتی بود، ولی بقلیس و ملش بجای خدا، خورشیدپرست و بت‏پرست بودند و از برنامه‏های الهی به دور بوده و راه انحراف و فساد را می‏پیمودند، بنابر این لازم بود که حضرت سلیمان (ع) با رهبریها و رهنمودهای خردمندانه خود آنها را از بیراهه‏ها و کجرویها به سوی توحید دعوت کند، مالاریای بت‏پرستی را که مسری نیز بود، ریشه کن نماید.
روزی حضرت سلیمان بر تخت حکومت نشسته بود، همه پرندگان که خداوند آنها را تحت تسخیر سلیمان قرار داده بود با نظمی مخصوص در فضای بالای سر سلیمان کنار هم صف کشید بودند و پر در میان پر نهاده و برای تخت سلیمان سایه تشکیل داده بودند تا تابش مستقیم خورشید، سلیمان را نیازارد، در میان پرندگان هدهد (شانه به سر) غایب بود، و به اندازه جای او فضا خالی بود و همین جای خالی او باعث شده بود که خورشید از آنجا به نزدیک تخت سلیمان بتابد.
سلیمان دید روزنه‏ای از خورشید به کنار تخت تابیده، سرش را بلند کرد و به پرندگان نگریست، و دریافت هدهد غایب است و پرسید: «چرا هدهد را نمی‏بینم یا اینکه او از غایبان است و بخاطر عدم حضورش او را مجازات شدید یا ذبح می‏کنم مگر اینکه دلیل روشنی برای عدم حضورش بیاورد».
چندان طول نکشید که هدهد آمد، و عذر عدم حضور خود را به حضرت سلیمان چنین گزارش داد:
«من از سرزمین سبا، یک خبر قطعی آورده‏ام، من زنی را دیدم که بر مردم (یمن) حکومت می‏کند، و همه چیز مخصوصاً تخت عظیمی را در اختیار دارد، ولی من دیدم آن زن و ملتش خورشید را می‏پرستند و برای غیر خدا سجده می‏نمایند، و شیطان اعمال آنها را در نظرشان زینت داده و از راه راست باز داشته است و آنها هدایت نخواهند شد، چرا که آنها خدا را پرستش نمی‏کنند؟... خداوندی که معبودی جز او نیست و پروردگار و صاحب عرش عظیم است».
حضرت سلیمان عذر غیبت هدهد را پذیرفت، و فوراً در مورد نجات ملکه سبا و ملتش احساس مسئولیت نمود و نامه‏ای برای ملکه سبا (بلقیس) فرستاد و او را دعوت به توحید کرد، نامه کوتاه بود اما بسیار پر معنا و در آن نامه چنین آمده بود: «بنام خداوند بخشنده مهربان، توصیه من این است که برتری جوئی نسبت به من نکنید و به سوی من بیائید و تسلیم حق گردید». سلیمان (ع) نامه را به هدهد داد و فرمود: ما تحقیق می‏کنیم ببینیم تو راست گفتی یا دروغ؟ این نامه را ببر و بر کنار تخت ملکه سباء بیفکن، سپس برگرد تا ببینم آنها در برابر دعوت ما چه می‏کنند؟!
هدهد نامه را با خود برداشت و از شام به سوی یمن ره سپرد، از همان بالا را کنار تخت بلقیس آن نامه برداشت و خواند و دریافت که نامه بسیار مهمّی است و از طرف شخص بزرگی فرستاده شده است، تصمیم گرفت با رجال کشورش در این باره به مشورت بپردازد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، هدف از حکومت

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
ابن عباس می‏گوید: در سرزمین ذی‏قار (نزدیک بصره) به حضور علی (ع) رسیدم، دیدم کفش خود را وصله می‏کند، به من فرمود: این کفش چقدر می‏ارزد؟
گفتم: هیچ ارزش ندارد.
فرمود:
و اللّه لهی احب الی من امرتکم، الا ان اقیم حقاً او ادفع باطلاً
«سوگند به خدا همین کفش برایم محبوب‏تر از ریاست و حکومت بر شما است، مگر آنکه بتوانم بوسیله حکومت، حقی را زنده کنم با باطلی را نابود نمایم».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، نیکی بی رحمانه

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏ج‏
یکی از مسلمین در مدینه در عصر رسولخدا(ص) در بستر مرگ قرار گفت، او از ثروت دنیا ز شش غلام بیشتر نداشت ،و چند دختر کوچک نیز داشت، او که احساس کرد در آستانه مرگ قرار گرفته، غلامان خود را آزاد کرد و برای دختران کوچک خود چیزی نگذاشت و سپس از دنیا رفت. طبق معمول جنازه او را به خاک سپردند، جریان مرگ او و بجا ماندن کودکان یتیم او را به رسول خدا(ص) خبر دادند.
پیامبر(ص) از اینکه او غلامان خود را آزاد کرده (و در ظاهر، نیکی نموده ولی در باطن به کودکان خود ترحم ننموده و آنها را از ثروت دنیا محروم کرده) متاثر گردید و فرمود: چنانچه به من اطلاع می‏دادید، من نمی‏گذاشتم او را در قبرستان مسلمین دفن کنید، زیرا او کودکان خود را از ثروت دنیا بی نصیب کرده و آنان را فقیر و بی پناه گذاشته تا دست گدائی به سوی مردم دراز کنند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0