حكايت عارفانه ، کشته شدن عایشه به دستور معاویه

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
عایشه دختر ابوبکر از همسران پیامبر (ص) بود، هنگامی که معاویه روی کار آمد، در سال 57 ه.ق به حجاز مسافرت کرد تا از مردم برای ولایت عهدی پسرش یزید بیعت بگیرد.
عایشه پیام تهدیدآمیزی برای معاویه فرستاد که مضمون آن این بود: «تو برادرم محمّد بن ابوبکر را کشتی، و اکنون برای یزید بیعت می‏گیری، این روش مورد قبول نخواهد بود...»
عمروعاص به معاویه گفت: اگر عایشه را خاموش نکنی، ممکن است با تحریک او، مردم بر ضد تو شورش کنند.
معاویه برای خاموش نمودن عایشه، نخست ابوهریره و شرحبیل را با هدایای بسیار نزد عایشه فرستاد تا با شیره مالیدن بر سر او با او صلح کند، و پست و مقام والائی به عبدالرّحمان برادر عایشه بدهد که یکنوع حق السّکوت دادن به عایشه بود.
ولی این امور نمی‏توانست عایشه را خاموش کند، این بار معاویه تصمیم گرفت تا با روش مرموز و مخفیانه‏ای عایشه را به قتل برساند، دستور داد چاهی را کندند و ته آن را پر از آهک نمودند، سپس فرش گرانقدری روی آن چاه گسترد، و یک کرسی (چهار پایه مانند صندلی) روی آن فرش نهاد، هنگام نماز عشا، عایشه را به حضور خود دعوت کرد و به عایشه قول داد که می‏خواهد چندین هزار درهم به او بدهد (ظاهراً این جریان در مدینه اتّفاق افتاد).
عایشه با غلام هندی خود از خانه بیرون آمد و سوار بر خر مصری شد، و معاویه به او احترام شایانی نمود، و اشاره کرد که عایشه بر روی آن چهار پایه بنشیند، همین که عایشه بر روی آن چهارپایه نشست، آن چهار پایه فرو رفت و عایشه به درون چاه افتاد، آنگاه معاویه برای اینکه این کار کاملاً مخفی باشد، دستور داد غلام و خر را کشتند و در میان همان چاه افکندند و خاک بر آن چاه ریخته و آن را پر کردند.
از آن پس عایشه ناپدید شد، و بین مردم اختلاف گردید.
بعضی گفتند: عایشه به مکّه رفته است، بعضی گفتند به یمن رفته است، اما حسین (ع) که از جریان اطلاع داشت، اموال عایشه را به وارثان او داد.
حکیم سنائی که از شعرای معروف اهل تسنّن است در این باره در آخر قصیده‏ای گوید:
عاقبت هم بدست آن یاغی
شد شهید و بکشتش آن طاغی gggggآنکه با جفت مصطفی زین سان
بد کند مر ورا تو مرد مخوان‏
نکته قابل توجه اینکه: عایشه در عصر خلافت علی (ع) با اینکه باعث بروز فتنه جنگ جمل شد و در نتیجه خون هزاران نفر مسلمان ریخته گردید، در پایان جنگ علی (ع) او را با محافظین امین (که در ظاهر مرد بودند و در باطن زن) عایشه را به مدینه باز گردانید، تا رعایت حفظ حریم پیامبر (ص) را کرده باشد (شرح این مطلب را در داستان 200 جلد 4 این کتاب بخوانید)
ولی معاویه چنان کرد که خواندید.
با مقایسه این دو روش، به پستی معاویه، و عظمت روحی و بزرگواری و جوانمردی علی (ع) بیشتر پی می‏بریم.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، کشته شدن ابوجهل بدست دو کودک

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
سال دوّم هجرت بود، جنگ بدر بین مسلمین و مشرکان در سرزمین بدر شروع شد، ابوجهل از سران و دشمنان سرسخت پیامبر (ص) در میدان جنگ حضور داشت و با تاخت و تاز، مشرکان را بر ضد مسلمین می‏شورانید، ولی دو کودک (در حدود کمتر از 14 سال) که هر دو «معاذ»نام داشتند(معاذ بن عمرو معاذ بن عفراء) او را کشتند به این ترتیب:
عبدالرحمان بن عوف می‏گوید: در جنگ بدر در صف مسلمین به جانب راست و چپ می‏نگریستم ناگاه دیدم بین دو کودک کم سن و سال که از دودمان انصار بودند قرار گرفته‏ام، با اینکه آرزو داشتم در چنین موقعیت خطیری بین افرادی قوی باشم، و دشمن به خاطر آنها به طرف من نیاید.
در این هنگام یکی از آن دو کودک به من گفت: «ای عمو، آیا ابوجهل را می‏شناسی، به ما نشان بده».
گفتم: آری می‏شناسم، ای برادر زاده به ابوجهل چه کار داری؟
گفت: به من رسیده که او به رسولخدا (ص) ناسزا گفته است، سوگند به خداوندی که جانم در تحت قدرت او است، اگر ابوجهل را بشناسم از او جدا نگردم تا یکی از ما کشته گردیم.
سپس کودک دیگر نیز همین سخن را به من گفت: از جرأت و نترسی این دو کودک، شگفت زده شدم.
چندان طول نکشید ناگهان ابوجهل را دیدم که در میدان، تاخت و تاز می‏کند، او را به آن دو کودک نشان دادم و گفتم: ابوجهل این است.
آنها در لابلای رزمندگان مثل برق به سوی ابوجهل شتافتند و با شمشیری که در دست داشتند به او حمله برده و او را کشتند، سپس به حضور رسولخدا (ص) باز گشتند و خبر کشته شدن ابوجهل را به آنحضرت دادند.
پیامبر (ص) به آنها فرمودند: ایکما قتله؟: «کدام‏یک از شما او را کشتید؟»
هر یک از آن دو گفتند: من کشتم.
پیامبر (ص) فرمود: آیا شمشیرهای خود را از خون، پاک نموده‏اید؟ گفتند: نه.
پیامبر (ص) به شمشیرهای آنها نگاه کرد، دید هر دو به خون رنگین است، به آنها فرمود: کلا کما قتله: «هر دو شما او را کشته‏اید».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، کاوه آهنگر در برابر ضحّاک‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
ضحّاک یکی از ستمگران زشتخوی ایران باستان بود، همواره چون مار و عقرب، مردم را می‏گزند و آسایش آنها را بهم می‏زد، و عزیزان را می‏کشت و به صغیر و کبیر رحم نمی‏کرد.
مدتی بدین منوال گذشت، ورق روزگار او برگشت و همه راهها به روی او بسته شد و به دریوزگی افتاد، او برای اینکه آبروی از دست رفته خود را به جوی باز گرداند، گروهی از درباریان را در مجلسی جمع کرد و از آنان خواست که در کاغذی بر حسن سابقه او گواهی دهند که مثلاً ضحّاک شخصی راستگو و نیکوکار است و همه عمر خود جز نیکی ننموده است.
بیچاره می‏پنداشت که امضای چند نفر، کارهای او را سامان می‏بخشد و مکافات اعمال او را نابود می‏کند، ولی لطف قضیه در اینجا است که در همان مجلس نتیجه عکس گرفته شد، کاوه آهنگر که در همان وقت برای داد خواهی به آن مجلس آمده بود، از طرف ضحّاک دعوت شد تا نوشته آن کاغذ را با امضای خود گواهی دهد.
کاوه با کمال شجاعت، از امضا کردن آن کاغذ سر باز زد، و آن کاغذ را گرفت و پاره نمود و سپس چرم پاره آهنگری خود را به نیزه‏ای بست و از آن پرچمی ساخت و مردم را به زیر آن پرچم دعوت کرد تا برای سرنگونی ضحّاک قیام کنند، مردم ستم دیده دعوت کاوه را پذیرفتند و قیام کردند و رژیم ضحّاک را سرنگون نمودند، و فریدون را که نماینده راستی و روشنی و عدالت بود بجای او نشاندند.
چو کاوه برون آمد از پیش شاه gggggبر او انجمن گشت بازار گاه
همی بر خروشید و فریاد خواند gggggجهان را سراسر سوی داد خواند
از آن چرم کاهنگران پشت پای gggggبپوشید هنگام زخم داری
همان کاوه، آن بر سر نیزه کرد gggggهمانگه زبازار برخواست گرد
خروشان همی رفت نیزه بدست gggggکه‏ای نامداران یزدانپرست
کسی کو هوای فریدون کندgggggسر از بند ضحّاک بیرون کند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، قطع سخرانی عبدالله زبیر

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
زبیر بن عوام پسر عمه رسولخدا (ص) بود زیرا مادرش صفیه دختر عبدالمطّلب، عمه پیامبر (ص) بود، و از طرفی زبیر برادرزاده خدیجه (س) بود زیرا «عوام» برادر خدیجه بود .
زبیر بیست فرزند داشت، معرفترین و بزرگترین آنها عبدالله بن زبیر بود که در سال 64 هجری در مکه ادعای خلافت کرد. سرانجام در سال 73 هجری در مکه توسط سپاه عبدالملک (پنجمین خلیفه اموی) محاصره شد و به هلاکت رسید، او گر چه با بنی امیه دشمنی می‏کرد، تا آنجا که امام علی (ع) او را «مشئوم» (بد سرشت) خواند و فرمود: مازال الزبیر رجلامنا اهل البیت حتی نشأابنه المشمئوم، عبدالله .
«زبیر همواره مردی از ما اهلبیت (ع) بود تا آن هنگام که پسر ناشایسته‏اش عبدالله، بزرگ شد.»
روزی عبدالله بن زبیر سخنرانی می‏کرد، در ضمن سخنرانی از امام علی (ع) بد گوئی نمود، این خبر به محمد حنیفه یکی از پسران امام علی (ع) رسید، بر خاست و به مجلس سخنرانی او آمد و دید عبدالله روی کرسی خطابه ایستاده و گرم سخن است.
محمدبن حنیفه با فریادهای خود، سخنرانی او را بهم زد و خطاب به مردم گفت:
شاهت الوجوه اینتقص علی و انتم حضوراً...
:«زشت باد روی‏هاآیا در این مجلس از علی (ع) بد گوئی می‏شود و شما حضوردارید و اعتراض نمی‏کنید؟»
علی (ع) دست خدا و صاعقه‏ای از فرمان خدا برای سرکوب کافران و منکران بود، او آبها را به خاطر کفرشان کشت، دشمنان با او دشمنی کردند و حسادت ورزیدند و هنوز پسر عمویش رسول خدا(ص) زنده بود، بر ضد او توطئه می‏کردند، هنگامی که رسول خدا (ص) رحلت کرد، کینه‏های دشمنان آشکار گردید، بعضی حقش را غضب کردند و بعضی تصمیم قتل او را گرفتند، و بعضی او ناروا گفتند و نسبت ناروا به او دادند...سوگند به خدا جز کافری که ناسزاگوئی به رسول خدا (ص) را دوست می‏دارد، به علی (ع) ناسزا نمی‏گوید، آنانکه زمان پیامبر (ص) بوده‏اند اکنون زنده‏اند و می‏دانند که پیامبر (ص) به علی (ع) فرمود:
لا یحبک الا مؤمن و لا یبغضک الامنافق .
:«تو را جز مؤمن دوست ندارد و جز منافق دشمن ندارد.»
وسیعلم الذین ظلمواای منقلب ینقلبون .
:«و بزودی آنانکه ستم کردند می‏دانند که بازگشتشان به کجاست؟»
(شعراء227)
عبدالله‏بن زبیر که سخنش قطع شده بود، در اینجا بار دیگر به ادامه سخن پرداخت و گفت: در چنین مواردی پسران فاطمه‏ها باید سخن بگویند، و دفاع آنها مقبول است ولی محمد حنفیه که از فرزندان فاطمه‏ها نیست چه می‏گوید؟
محمد حنیفه فریاد زد و گفت: ای پسر ام رومان!، چرا من حق سخن ندارم، آیا از نسل فاطمه‏ها جز یک فاطمه ( حضرت زهراعلیهاسلام) نیستم، و افتخار نام حضرت فاطمه زهرا(س) نصیب من نیز هست زیرا او مادر دو برادرم حسن و حسین (ع) می‏باشد، اما سایر فاطمه‏ها، بدان که من نواده فاطمه دختر عمران بن عائدبن مخزوم، جدّه رسولخدا (ص) هستم، من پسر فاطمه بنت اسد، سر پرست رسولخدا(ص) و قائم مقام مادر رسولخدا(ص) هستم، سوگند به خدا اگر حضرت خدیجه دختر خویلد نبود، من از بنی اسد بن عبدالعزی (که اجداد پدری تو هستند)، کسی را باقی نمی‏گذاشتم مگر اینکه استخوانش را خورد می‏کردم.
سپس محمد حنیفه برخاست و به عنوان اعتراض مجلس سخنرانی عبدللّه ابن زبیر را ترک کرد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، قضای سی سال نماز

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
شخصی اهل مسجد و نماز بود، نماز جماعتش ترک نمی‏شد، به قدری مقیّد بود که زودتر از دیگران به مسجد می‏آمد و در صف اوّل جماعت قرار می‏گرفت و آخرین نفری بود که از مسجد بیرون می‏رفت، روشن است که چنین انسانی، باید فردی خدا ترس و متدین و متعهد باشد، یکی از روزها اموری باعث شد که اندکی دیر به مسجد رسید، دید در صف اوّل جماعت جا نیست مجبور شد در صف آخر قرار بگیرد، ولی پیش خود خجالت می‏کشید و آثار شرمندگی از چهره‏اش پدیدار شد، با خود می‏گفت چرا در صف آخر قرار گرفتم...
ناگهان به خود آمد که این چه فکر باطلی است که بر من چیره شده است؟ اگر خلوص باشد که روح عبادت است، صف اول و آخر ندارد،به خود گفت: عجب!معلوم می‏شود سی سال نماز تو آلوده به ریا بوده، و گرنه نمی‏بایست صف آخر، شائبه‏ای در دل تو ایجاد کند.
این فکر، نوری در قلبش به وجود آورد، که باید چاره جوئی کرد، و تا دیر نشده، غول ریا را از کشور تن بیرون نمود، به سوی خدا پناه برد، و از شر شیطان به پناه الهی رفت، با صبر و حوصله، توبه حقیقی کرد و خود را اصلاح نمود، و تصمیم گرفت که تمام نمازهای سی ساله‏اش را قضا کند، زیرا دریافت که در صف اوّل بوده، و در آنها شائبه ریا وجود داشته، آری از خواب غفلت بیدار گشت و با همّتی قوی روح و روان خود را با آب توبه حقیقی شستشو داد و نمازهای سی ساله‏اش را قضا نمود.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، قضاوتی عجیب در میان بنی‏اسرائیل‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
امام باقر (ع) فرمود: در میان بنی‏اسرائیل ثروتمندی عاقل زندگی می‏کرد، او دو همسر داشت، یکی از آنها پاکدامن بود، و از او دارای یک پسر شد و این پسر شباهت به پدر داشت.
ولی همسر دیگرش، پاکدامن نبود و دو پسر داشت، هنگامی که پدر در بستر مرگ قرار گرفت به پسرانش چنین وصیت کرد: «ثروت من مال یکی از شما است».
وقتی که او از دنیا رفت، سه پسر او در تصاحب مال پدر، اختلاف کردند، پسر بزرگ گفت: آن یک نفر، من هستم.
پسر میانه گفت: او من هستم.
پسر کوچک گفت: او من هستم.
این سه نفر نزاع خود را نزد قاضی بردند، قاضی گفت: من درباره شما نمی‏توانم قضاوت کنم، شما را راهنمائی می‏کنم بروید نزد سه برادر از دودمان بنی غنام، از آنها بخواهید تا نزاع شما را حل کنند.
آنها نخست نزد یکی از آن سه برادر (از بنی غنام) رفتند دیدند پیر فرتوت است و سؤال خود را مطرح کردند، او گفت: نزد برادرم که از نظر سنّ از من بزرگتر است بروید، آنها نزد او رفتند دیدند که او پیرمرد است ولی فرتوت و افتاده نیست، و سؤال خود را بازگو کردند، او گفت: بروید نزد فلان برادرم که سنّ او از من بیشتر است، آنها نزد برادر سوم آمدند ولی چهره او را جوانتر از دو برادر اول یافتند.
نخست از برادر سوّم در مورد حال خود آن سه برادر بنی غنام پرسیدند که چرا تو که سنّت از همه بیشتر است، جوانتر از دو برادر دیگر به نظر می‏رسی، ولی آنکه سنّش از همه کوچکتر است، پیرتر به نظر می‏رسد.
او در پاسخ گفت: آنر برادرم را که نخست دیدید، از ما کوچکتر است ولی زن بداخلاقی دارد، و او با زن سازش می‏کند و صبر و تحمل می‏نماید از ترس آنکه به بلای دیگری که قابل تحمل نیست گرفتار نگردد، از این رو پیر و شکسته شده است.
اما برادر دوّم که نزدش رفتید از من کوچکتر است ولی همسری دارد که گاهی او را شاد می‏کند و گاهی او را ناراحت می‏کند، از این رو در این میان مانده است و به نظر شما برادر وسطی جلوه می‏کند، ولی من دارای همسر نیکی هستم که همیشه مرا شاد می‏کند از این رو جوانتر از برادرانم به نظر می‏رسم.
اما راه حل در مورد وصیت پدرتان این است که: کنار قبر او بروید و قبرش را بشکافید و استخوانهایش را بیرون آورید و بسوزانید و سپس نزد قاضی بروید تا قضاوت کند.
آن سه برادر از نزد او بیرون آمدند، دو نفر از آنها (که مادرشان پاکدامن نبود) بیل و کلنگ برداشتند و به طرف قبر پدر حرکت کردند تا قبر را بشکافند...
ولی پسر سوّم (که مادرش پاکدامن بود) شمشیر پدر را برداشت و کنار قبر آمد و به برادرانش گفت: من سهم خودم از اموال پدرم را به شما بخشیدم، قبر پدرم را نشکافید.
در این وقت آن سه برادر نزد قاضی رفته و جریان را گفتند.
قاضی گفت: همین مقدار سعی شما برای قضاوت من کافی است، اموال را به من بدهید تا به صاحبش برسانم.
سپس به برادر کوچک (که راضی به نبش قبر پدر نشد) گفت: «اموال را برگیر که صاحبش تو هستی، اگر آن دو برادرت پسر پدرت بودند دلشان مانند تو، برای پدر می‏سوخت و راضی به شکافتن قبر نمی‏شدند».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، قضاوت شایسته حذیفه

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
عصر رسول خدا(ص) بود، دو نفر برادر، دارای یک خانه بودند، و در وسط آن خانه دیواری از چوب و نی ساختند تا هر قسمت از خانه برای هر دو محفوظ و محجوب باشد.
پس از مرگ آن دو برادر، هر یک از ورثه آنها ادّعا کردند که آن دیوار چوبی مال او است، نزاع آنها ادامه یافت، به حضور رسولخدا(ص) آمده و جریان را گفتند، تا آنحضرت قضاوت کند، پیامبر(ص) به حذیفة بن یمان فرمود: «برو از نزدیک آن دیوار را ببین و بین آنها قضاوت کن.»
حذیفه با آنها کنار آن دیوار چوبی آمدند، پس از دیدار، حذیفه قضاوت کرد که آن دیوار مال آن کسی است که طنابهای بند آن دیوار، در قسمت خانه او بسته شده است.
سپس حذیفه به حضور رسولخدا(ص) آمد، و چگونگی قضاوت خود را بیان کرد، پیامبر(ص) به او فرمود: «احسنت، قضاوت شایسته‏ای کردی.»


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، قبول عذر معذور

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
پس از جریان عاشورا و شهادت امام حسین(ع) و یارانش، امام سجاد(ع) با بازماندگان به مدینه باز گشتند، در نزدیک مدینه، بشیر طبق دستور امام سجاد(ع) به مدینه وارد شد و شهادت شهداء و ورود امام سجاد(ع) را به مردم مدینه خبر داد، مردم از زن و مرد و کوچک و بزرگ با آه و ناله به استقبال بازماندگان شهدا شتافتند.
امام سجاد(ع) در حالی که دستمالی در دست داشت، بر کرسی نشست و بی اختیار گریه کرد، و مردم صدا به گریه بلند کردند. امام خطبه‏ای خواند و مردم را از جریان عاشورا و کربلا، باخبر کرد، و در آخر فرمود:
فعندالله نحتسب فیما اصابنا و ما بلغ بنا فانه عزیز ذوانتقام.
:«ما آنچه را که بر ایمان رخ داده به حساب خدا منظور می‏داریم که او توانا و انتقام گیرنده است.»
در این هنگام «صوحان بن صعصعه» برخاست و به پیش آمد و از اینکه بر اثر پا درد شدید نتوانسته در جنگ شرکت نماید، عذر خواهی کرد. امام سجاد(ع) عذر او را پذیرفت و از حسن نیت او تشکر کرد و فرمود: خدا پدرت را رحمت کند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، قاطعیت امام خمینی از زبان رئیس ساواک

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
سرهنگ بدیعی رئیس ساواک قم بود، حوزه علمیه قم و سایر حوزه‏ها به علت مخالفت امام خمینی با دستگاه، همواره ناآرام بود، و هیچگاه آرامش واقعی به نفع محمّدرضا (شاه سابق) وجود نداشت، ارتشبد سابق حسین فردوست می‏گوید:
سرهنگ بدیعی که فرد فهمیده و مطّلعی بود، زمانی گفت: «اگر یک مقام در قم با من همراه باشد، اداره شهر قم کار آسانی است» به او گفتم: چه کسی؟
گفت: «آیت اللّه خمینی»
گفتم: چرا تماس نمی‏گیرید؟
گفت: «به امثال ماها اصلاً راه نمی‏دهند، مگر اینکه مرید ایشان شوم و در مدتی طولانی مطمئن گردند که واقعاً آمده‏ام با اعتقاد در راه ایشان قدم بردارم، آن وقت آماده خواهند بود مرا به حضور بپذیرند، در چنین صورتی نیز من رئیس ساواک نخواهم بود» (این جریان مربوط به قبل از تبعید امام به ترکیه است).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، قابل توجه بانوان

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏ا
مّ سلمه یکی از همسران رسولخدا(ص) می‏گوید: در محضر پیامبر (ص) بودم از همسرانش بنام میمونه نیز آنجا بود، در این هنگام «ابن امّ مکتوم» که نابینا بود به حضور رسول خدا (ص) آمد، پیامبر (ص) به من و میمونه فرمود: احتجبا منه: «حجاب خود را در برابر ابن امّ مکتوم رعایت کنید».
پرسیدم: ای رسولخدا، آیا او نابینا نیست؟ بنابراین حجاب ما چه معنی دارد؟
پیامبر (ص) فرمود:
افعمیا و ان اتنما، الستما تبصرانه.
:«آیا شما نابینا هستید؟ آیا شما او را نمی‏بیند؟».
یعنی اگر او نابینا است، شما که بینا هستید، بنابر این باید حجاب را رعایت کنید، در غیر این صورت، احساس خطر شیطان خواهد شد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، فراموشکاری اهرم قوی شیطان‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
هنگامی که این آیه (135 سوره آل عمران) نازل شد:
«والّذین اذا فعلوا فاحشة و ظلموا انفسهم ذکروا اللّه فاستغفروا لذنوبهم.»
«پرهیزکاران کسانی هستند که هرگاه مرتکب گناه زشتی شدند، یا به خود ستم کردند، به یاد خدا می‏افتند و برای گناهان خود طلب آمرزش می‏کنند».
یعنی توبه می‏کنند و توبه آنها پذیرفته درگاه خدا می‏شود.
ابلیس نگران شد و به فراز کوه ثور (که از کوههای بلند مکّه است)
رفت و با بلندترین صدای خود فریاد زد: و اعوان و فرزندان خود را نزد خود طلبید، آنها به دور او اجتماع کردند، و علّت این دعوت را پرسیدند، گفت: چنین آیه‏ای نازل شده (آیه توبه، که بوسیله توبه تمام زحمات ما به هدر می‏رود) کیست که در برابر آن، چاره اندیشی کند؟
یکی گفت: من با دعوت انسانها به این گناه و آن گناه، اثر آیه را خنثی می‏کنم، ابلیس پیشنهاد او را رد کرد.
دیگری نیز شبیه آن پیشنهاد را رد کرد، آن نیز رد شد.
سوّمی و چهارمی... پیشنهاداتی کردند، همه رد شد.
تا اینکه شیطان کهنه کاری بنام «وسواس خنّاس» به پیش آمد و گفت: من این مشکل را حل می‏کنم.
ابلیس گفت: چگونه؟
خنّاس گفت:
«اعدهم و امنّیهم حتّی یواقعوا الخطیئة، فاذا واقعوا الخطیئة، انسیتهم الاستغفار»
«انسانها را با وعده‏ها و آرزوها، آلوده به گناه می‏کنم، سپس استغفار و بازگشت به سوی خدا را از یاد می‏بردم».
یعنی با ایجاد فراموش کاری، آنها را از فکر توبه بیرون می‏برم.
ابلیس این پیشنهاد را پذیرفت و به او گفت: انت لها: «تو را مأمور این کار کردم که کار بجائی است».
و این مأموریت را تا پایان دنیا به عهده «وسواس خنّاس» گذاشت.
باید توجه داشت که کلمه «وسواس» به معنی وسوسه‏گر است، و «خنّاس» به معنی گریز و پنهانی است، چرا که شیطان از نام خدا می‏گریزد و پنهان می‏گردد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، غذای کرم در دل سنگ

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
هنگامی که حضرت موسی(ع) از طرف خداوند، برای رفتن به سوی فرعون،و دعوت او به خداپرستی، مأمور گردید، موسی علیه السلام (که احساس خطر می‏کرد) به فکر خانواده و بچه‏های خود افتاد، و به خدا عرض کرد: «پروردگارا چه کسی از خانواده و بچه‏های من، سرپرستی می‏کند؟!»
خداوند به موسی(ع) فرمان داد: «عصای خود را بر سنگ بزن.»
موسی(ع) عصایش را بر سنگ زد، آن سنگ شکست، در درون آن، سنگ دیگری نمایان شد، با عصای خود یک ضربه دیگر بر آن سنگ زد، آن نیز شکسته شد و در درونش سنگ دیگری پیدا گردید، موسی(ع) ضربه دیگری با عصای خود بر سنگ سوم زد، و آن سنگ نیز شکسته شد، او در درون آن سنگ، کرمی را دید که چیزی به دهان گرفته و آن را می‏خورد.
پرده‏های حجاب از گوش موسی(ع) به کنار رفت و شنید آن کرم می‏گوید:
سبخان من یرانی و یسمع کلامی و یعرف مکانی و ید کرنی و لاینسانی.
:«پاک و منزه است آن خداوندی که مرا می‏بیند، و سخن مرا می‏شنود، و به جایگاه من آگاه است، و بیاد من هست، و مرا فراموش نمی‏کند.»
به این ترتیب، موسی(ع) دریافت، که خداوند عهده‏دار رزق و روزی بندگان است، و با توکل بر او، کارها سامان می‏یابد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، غذا دادن و خوش زبانی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
پیامبر (ص) سوار بر مرکب بود، و به سوی محلّی حرکت می‏کرد، شخصی جلو آمد و افسار مرکب آنحضرت را گرفت و نگهداشت، و عرض کرد:
«ای رسولخدا چه کاری بهترین کار است؟!»
پیامبر (ص) در پاسخ فرمود:
اطعام الطعام و اطیاب الکلام .
:«غذا دادن به مردم، و خوش زبانی با مردم»
به این ترتیب، پاسخ او را داد و به سوی مقصد حرکت کرد، نه اینکه به او اعتراض کند که اکنون چه وقت سؤال است؟!


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، عمل برای آخرت نه دنیا

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
هنگامی که حضرت موسی(ع) برای نجات خود از شر فرعونیان، از مصر به سوی مدین هجرت کرد، در بیرون مدین دید، چوپانان برای گوسفندان خود از چاه، آب می‏کشند، و دو دختر در کنار ایستاده‏اند و منتظر خلوت شدن سر چاه هستند، تا آنگاه کنار چاه بیایند و برای گوسفندان خود، آب از چاه بکشند.
موسی(ع) به سوی آنها شتافت و آنها را کمک کرد، آنها دختران شعیب پیغمبر بودند، آن روز زودتر نزد پدر رفتند و جریان کمک مخلصانه جوان غریبی را به او خبر دادند.
شعیب(ع) یکی از دخترانش را نزد آن جوان غریب فرستاد تا او را دعوت به خانه‏اش کند.
آن دختر نزد موسی(ع) آمد و گفت: «پدرم شما را به خانه خود دعوت کرد تا پاداش زحمات شما را بپردازد».
موسی(ع) این دعوت را اجابت کرد و به خانه شعیب (ع) آمد.
هنگامی که موسی(ع) نزد شعیب (ع) آمد، شعیب کنار سفره شام نشسته بود و می‏خواست غذا بخورد، وقتی که چشمش به آن جوان غریب (موسی)افتاد گفت: «بنشین و از این غذا بخور» (تا آن هنگام، شعیب، موسی را نمی‏شناخت).
موسی(ع) گفت: اعوذ باللّه: «پناه می‏برم به خدا».
شعیب گفت: «چرا این جمله را گفتی، مگر گرسنه نیستی؟»
موسی گفت: چرا، گرسنه هستم، ولی ترس آن دارم که این غذا عوض کمکی که به دخترانت کردم، قرار داده شود، ولی ما از خاندانی هستیم که هیچ چیزی از عمل آخرت را به سراسر زمین که پر از طلا باشد، نمی‏فروشیم.
شعیب گفت: «ای جوان، نه به خدا سوگند، غرض من معاوضه دنیوی نیست، بلکه عادت و روش من و پدرانم این است که ما مقدم مهمان را گرامی می‏داریم و غذا به دیگران می‏دهیم».
آنگاه موسی(ع) کنار سفره نشست و از غذا خورد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، علی در کنار پیامبر در غار حراء

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
غار حراء که در قلّه کوه بسیار بلندی در مکّه قرار گرفته و اکنون به آن کوه «جبل النور» می‏گویند، از عجائب معنوی تاریخ اسلام است، پیامبر (ص) قبل از بعثت، سالی یک ماه تمام به غار حراء می‏رفت و شب و روز در آنجا بود و به عبادت می‏پرداخت و هر وقت ماه به پایان می‏رسید، از کوه سرازیر می‏شد و یکسره کنار کعبه می‏آمد و آن را هفت بار طواف می‏کرد و سپس به خانه خود باز می‏گشت، پیامبر (ص) در همان لحظه‏ای که به مقام رسالت رسید، و وحی بر او نازل شد، در همان ماهی بود که طبق معمول هر سال، در غار حراء به سر می‏برد.
جالب اینکه طبق قرائن و احادیث، علی (ع) (که در آن هنگام کمتر از ده سال داشت) به حضور پیامبر (ص) در غار حرا می‏رفت و در جوار آن حضرت به عبادت مشغول می‏شد، چنانکه در نهج البلاغه آمده، علی (ع) فرمود:
«و لقد کان یحاور فی کل سنة بحراء فاراه و لا یراه غیری.»
«پیامبر (ص) هر سال در غار حراء به عبادت می‏پرداخت، و کسی جز من او را نمی‏دید».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0