حكايت عارفانه ، علی در برابر هدیه رشوه‏نما

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
اشعث بن قیس، در عصر خلافت امام علی(ع) از سران خوارج و نفاق بود، در هر فرصتی کینه توزی خود را نسبت به امیرمؤمنان علی (ع) آشکار می‏ساخت.
او به فکر خام خود خواست با کارهائی خود را به حریم علی(ع) نزدیک کند، و بعد در فرصتهای مناسب، به سود خود بهره برداری نماید. یکی از کارهای او که با شکست مفتضحانه روبرو شد این بود که حلوای خوش طعم و لذیذی تهیه کرد و آن را در ظرفی گذاشت و سر آن را پوشید و نیمه شب به در خانه امام علی(ع) آورد و به نام هدیه به امام علی(ع) تقدیم کرد (با اینکه رشوه بود اما و تحت پوشش نام هدیه، می‏خواست علی(ع) را فریب دهد.)
امام علی(ع) در برابر این عمل ریاکارانه اشعث، به او فرمود:
اصلة ام زکاة ام صدقة...:«آیا این حلوا هدیه است یا زکات است و یا صدقه است؟ که زکات و صدقه به ما حرام است.»
اشعث گفت: لا ذا ولا ذاک و لکنّها هدیّة.
:«نه زکات است و نه صدقه، بلکه هدیه است.»
امام علی (ع) به آن ریاکار توجیه‏گر فرمود: «آیا از طریق دین خدا وارد شده‏ای تا مرا فریب دهی؟ یا دستگاه ادراک تو قاطی رفته و یا دیوانه شده‏ای؟ و یا هذیان می‏گوئی؟
والله لو عطیت الا قالیم السّبعة بما تحت افلاکها علی ان اعصی الله فی نملة اسلبها جلب شعیرة مافعلته.
:«سوگند به خدا اگر اقلیمهای هفتگانه را با آنچه در زیر آسمانها است به من بدهند که خداوند را بر گرفتن پوست جوی از دهان مورچه‏ای نافرمانی کنم، هر گز نخواهم کرد و این دنیای شما از برگ جویده‏ای که در دهان ملخی باشد نزد من خوارتر و بی ارزشتر است.» این است یک نمونه از موضعگیری قاطع امام علی(ع) در برابر فرصت طلبان که با استتار و توجیه هدیه، می‏خواستند به آنحضرت رشوه دهند و راه نفوذی به دستگاه او بیابند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، علی پروریده پیامبر

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
هنگامی که علی (ع) به سن حدود شش سالگی رسید، قحطی و کمبود سراسر مکه و اطراف را فرا گرفت، ابوطالب پدر علی (ع) که مرد آبرومندی بود، عیالمند بود و در مضیقه سختی قرار گرفت، خویشان ابوطالب تصمیم گرفتند، سرپرستی بعضی از فرزندان او را به عهده بگیرند، رسول اکرم (ص) نزد عموی ابوطالب آمد و فرمود: «علی (ع) را به من واگذار تا سرپرستی او را به عهده بگیرم، و در پرورش او کوشا باشم»، ابوطالب پیشنهاد رسول اکرم (ص) را پذیرفت، از آن پس علی (ع) به خانه پیامبر (ص) راه یافت و تحت نظارت و پرورش مستقیم و مخصوص آنحضرت قرار گرفت، تا آن هنگام که پیامبر (ص) به پیامبری مبعوث گردید، نخستین کسی که به آنحضرت ایمان آورد، امام علی (ع) بود، که در آن هنگام ده سال داشت.
به این ترتیب آنحضرت پروریده پیامبر (ص) بود و تمام ذرات وجودش با رهنمودهای پیامبر (ص) رشد و نموّ نمود.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، علی به دنبال کارگری‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
روزی شرائط زندگی بر علی (ع) به قدری تنگ شد که گرسنگی شدیدی امام علی (ع) را فرا گرفت.
امام علی (ع) از خانه بیرون آمد و در جستجوی آن بود تا کاری پیدا شود، و کارگری کند و با مزد آن گرسنگی خود را رفع نماید، در مدینه کار پیدا نکرد و تصمیم گرفت به حوالی مدینه (مزرعه‏ای به فاصله یکفرسخ و نیم مدینه) برود بلکه آنجا کار پیدا شود، به آنجا رفت، ناگاه دید زنی خاک علک کرده و جمع نموده است، با خود گفت: لابد این زن منتظر کارگری است تا آب بیاورد و آن خاک را برای ساختن ساختمان گل نمایدن نزد آن زن رفت و معلوم شد که او منتظر کارگر است.
پس از صحبت با او، قرار بر این شد که علی (ع) آب از درون چاه بیرون بکشد، و برای هر دلوی، یک خرما اجرت بگیرد، شانزده دلو از چاه (عمیق آنجا) آب بیرون کشید بطوری که دستش تاول زد، آن آبها را طبق قرار داد بر سر آن خاک ریخت.
زن شانزده خرما به امام علی (ع) داد، و آنحضرت به مدینه بازگشت و جریان با به پیامبر (ص) گفت، و باهم نشستند و آن خرماها را خوردند و گرسنگی آن روزشان برطرف گردید.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، علت سبّ نکردن سعد وقاص از علی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
سعد وقاص از سرداران معروف و از شخصیتهای صدر اسلام به شمار می‏آمد،او در جریان خلافت امام علی (ع)،کنار کشید و به عنوان بی‏طرف زندگی می‏کرد،هنگامی که معاویه روی کار آمد اصرار داشت که همه مردم،حضرت علی (ع) را سب و لعن کنند،ولی«سعد وقاص» هرگز حاضر نبود که آنحضرت را سب کند.
روزی معاویه با سعد ملاقات کرد و از او پرسید:«چرا ابو تراب را لعن نمی‏کنی؟»
سعد در پاسخ گفت:به یاد سه موضوع می‏افتم که رسول خدا (ص) در شأن علی (ع) فرمود،از این رو آنحضرت را سب نمی‏کنم،که اگر یکی از این سه موضوع،از آن من می‏شد برای من با ارزشتر از همه شتران سرخ مو بود.
نخست اینکه شنیدم رسول خدا (ص) در جریان جنگ تبوک،هنگامی که علی (ع) را به عنوان جانشین خود در مدینه گذاشت و خود همراه مسلمین به سوی سرزمین تبوک حرکت کرد،آیا مرا همراه زنان و کودکان در مدینه گذاشتی؟،پیامبر (ص) فرمود:
اما ترضی ان تکون منی بمنزله هارون من موسی الا انه لانبوه بعدی
«آیا خشنود نیستی که نسبت تو به من همانند نسبت هارون به موسی (ع)باشد، جز اینکه بعد از من پیامبری نخواهد بود.»
دوّم اینکه:در جریان جنگ خیبر از رسول خدا (ص) شنیدم فرمود:
لا عطین الرایة رجلا یحب اللّه و رسوله و یحبه اللّه و رسوله‏
«پرچم را به دست مردی می‏دهم که خدا و رسولش را دوست دارد،و خدا و رسولش نیز او را دوست می‏دارد».
سپس علی (ع) را طلبید و پرچم را به او داد و خداوند،خیبر را به دست علی (ع) فتح کرد.
سوّم اینکه مطابق آیه مباهله،علی (ع) به عنوان جان پیامبر(ع) معرفی شده است،آنجا که در جریان نمایندگان مسیحیان و پیامبر (ص) هنگامی که مسیحیان در جلسه مذاکره قبول اسلام نکردند،پیامبر (ص) طبق فرمان خدا،به آنها پیشنهاد مباهله کرد(یعنی به آنها فرمود:بیائید دو گروه شویم و به همدیگر نفرین کنیم تا خدا عذابش را بر گروه منحرف بفرستد)چنانکه در آیه 16 سوره آل عمران می‏خوانیم:
فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائکم و نسائنا و نسائکم و انفسنا و انفسکم ثم نبتهل فنجعل لعنة اللّه علی الکاذبین.
«پس به آنها بگو بیائید ما فرزندان خود را دعوت می‏کنیم،شما هم فرزندان خود را،ما زنان خویش را دعوت می‏کنیم،شما هم زنان خود را،ما از جانهای خود دعوت می‏کنیم شما نیز از جانهای خود،آنگاه مباهله می‏کنیم و لعنت خدا را بر دروغگویان قرار می‏دهیم».
رسول خدا (ص)،علی و فاطمه و حسن و حسین (علیه‏السلام) را نزد خود آورد تا برای مباهله به بیابان ببرد،و فرمود:این‏ها اهل بیت من هستند.
با توجه به آیه مذکور،و عمل پیامبر (ص)،حضرت علی (ع)به عنوان جان پیامبر (ص) معرفی شد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، علامه در خدمت امام زمان

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
علامه حلی (متوفی 726 هجری قمری) در زادگاهش «حلّه» سکونت داشت و دارای حوزه درس بود، او هر شب جمعه با وسائل آن زمان، از حلّه به کربلا برای زیارت مرقد شریف امام حسین (ع) می‏رفت، (با اینکه بین این دو شهر، بیش از ده فرسخ فاصله است) با این کیفیت که بعد از ظهر پنجشنبه سوار بر الاغ خود، براه می‏افتاد و شب جمعه در حرم مطهر امام حسین (ع) می‏ماند و بعد از ظهر روز جمعه به «حلّه» مراجعت می‏کرد.
در یکی از روزها که به طرف کربلا رهسپار بود، در راه شخصی به او رسید و همراه علامه با هم به کربلا می‏رفتند، علامه با رفیق تازه‏اش هم صحبت شد و در این میان مسائلی به میان آمد، علامه دریافت که با مرد بزرگ و عالمی سترگ همصحبت شده است، هر مسأله مشکلی می‏پرسید، رفیق راهش جواب می‏داد، از وسعت علم رفیق راهش، متحیر ماند، با هم گرم صحبت بودند تا آنکه در مسأله‏ای، آن شخص برخلاف فتوای علامه فتوا داد. علامه گفت: «این فتوای شما بر خلاف اصل و قاعده است، دلیلی هم که این قاعده را از بین ببرد نداریم».
آن شخص گفت: «چرا دلیل موثقی داریم که شیخ طوسی (ره) در کتاب تهذیب در وسط فلان صفحه، آن را نقل کرده است».
علامه گفت: «من چنین حدیثی در کتاب تهذیب ندیده‏ام».
آن شخص گفت: «کتاب تهذیبی که در پیش تو است، در فلان صفحه و سطر،این حدیث، مذکور است».
علامه در دنیائی از حیرت فرو رفت، از این رو که این شخص ناشناس، تمام علائم و خصوصیات نسخه منحصر به فرد کتاب تهذیب را که داشت گفت، درک کرد که در پیشگاه شخص بزرگی قرار گرفته، لذا مسائل پیچیده‏ای که برای خودش حل نشده بود، مطرح کرد و جواب شنید، در این وقت تازیانه‏ای که در دست داشت به زمین افتاد، در این هنگام از آن شخص ناشناس پرسید: «آیا در غیبت کبری امام زمان (ع)، امکان ملاقات با آنحضرت وجود دارد؟» آن شخص ناشناس، که تازیانه را از زمین برداشته بود و به علامه می‏داد، دستش به دست علامه رسید، و گفت:
«چگونه نمی‏توان امام زمان (ع) را دید، در صورتی که اکنون دستش در دست تو است!».
علامه با شنیدن این سخن، خود را به دست و پای امام زمان (عج) انداخت، و آن چنان محو عشق شوق او شد که مدتی چیزی نفهمید، و پس از آنکه به حال عادی خود بازگشت، کسی را در آنجا ندید، بعد که به منزل مراجعت نمود و کتاب تهذیب خود را باز کرد، دید آن حدیث با همان علائم، از صفحه و سطر، تطبیق می‏کند، در حاشیه آن صفحه کتاب نوشت: «این حدیثی است که مولایم، امام زمان (عج) مرا به آن خبر داده است». عده‏ای از علماء همان خط را در حاشیه آن کتاب دیده‏اند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، عکس العمل علی و ابوبکر در شهادت مالک‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
هنگامی که امام علی(ع) از جریان شهادت مظلومانه مالک، و اسارت زنان خاندان او باخبر شد، بسیار رنجیده خاطر و اندوهگین گردید، و گفت: انّا لله و انا الیه راجعون، سپس در مرثیه او اشعاری خواند و با این اشعار خود را به صبر و بردباری، دلداری داد و آن اشعار این است:
اصبر قلیلاً فبعد العسر تیسیر و کل امر له وقت و تقدیر
و للمهیمن فی حالا تنانظر و فوق تدبیرنا لله بدبیر
:«اندکی صبر کن که بعد از دشواری و رنج نوبت آسانی و آرامش فرا می‏رسد و برای هر کاری وقت و اندازه است، خداوند قادر به احوال ما آگاهی دارد، و بالاتر از تدبیر ما تدبیر الهی است.»
امام علی(ع) این گونه از این فاجعه دل خراش و غم‏انگیز می‏سوخت، ولی از سوی دیگر، هنگامی که این خبر به ابوبکر رسید، موضوع را نادیده گرفت، اینک جریان برخورد او را در اینجا بخوانید:
ابوقتاده انصاری جزء لشگر خالد بود، وقتی که جنایت هولناک خالد را مشاهد کرد، بسیار رنجیده شد، سوار بر اسب خود شده و با شتاب خود را به مدینه رسانید، و نزد ابوبکر رفت و همه جریان را به ابوبکر بازگو نمود.
ابوبکر گفت: «خالد به اموال و ثروت عرب، با نیرنگ دستبرد زده و با فرمان من مخالفت کرده است.»
هنگامی که خالد به مدینه آمد، عمر با او برخورد خشن کرد و به او اعتراض نمود، او به خانه ابوبکر رفت، و با نیرنگ مخصوص به خود، عذرخواهی کرد، ابوبکر عذر او را پذیرفت و از قصاص او چشم پوشید.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، عفو و بزرگواری امام علی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
پس از جنگ جمل که در سال 36 در بصره در عصر خلافت امام‏علی (ع) بین سپاه آنحضرت با سپاه طلحه و زبیر انجام گرفت و به شکست دشمن پایان یافت، جمعی از قریش که مروان نیز در میان آنها بود، و همه آنها جزء سپاه دشمن بودند، به گرد هم نشستند، یکی از آنها گفت:«سوگند به خدا ما به این مرد (علی علیه السلام) ظلم کردیم، و بیعت با او را بدون عذر موجهی شکستیم، به خدا سوگند برای ما آشکار شد که بعد از رسولخدا(ص) روش هیچکسی مانند روش نیک آنحضرت نبود، عفوا و نیز بعد از رسولخدا(ص) بی نظیر بوده است، برخیزید به حضورش برویم و از اعمال بدخود عذر خواهی کنیم تا او ما را ببخشد.»
آن کروه بر خاستند و به در خانه علی (ع) آمدند و اجازه ورود خواستند، علی (ع) به آنها اجازه ورود داد.
هنگامی که آنها در محضر علی (ع) نشستند، امام علی (ع) به آنها رو کرد و فرمود: «خوب توجه کنید! من بشری مانند شما هستم، اکنون با شما سخنی دارم، از من بشنوید اگر حق بودم مرا تصدیق کنید و گرنه آن را رد کنید، شما را سوگند به خدا آیا می دانید که رسول خدا (ص) هنگامی که رحلت کرد من نزدیکترین و بهترین شخص به او بودم و بعد از او بهترین شخص نسبت به مردم بودم؟
حاضران گفتند: آری تصدیق می‏کنیم.
امام علی (ع) فرمود: شما از من روی گردانید و با ابوبکر بیعت نمودید، من به خاطر حفظ وحدت و یکپارچگی مسلمین تحمل کردم، سپس ابوبکر، مقام خلافت را برای عمر قرار داد، باز تحمل کردم، با اینکه می‏دانید من نزدیکترین و بهترین مردم به رسولش بودم، صبر کردم تا او کشته شد، و در بستر وفات، مرا یکی از شش نفر قرار داد، باز تحمل کردم و به تفرقه و اختلاف مسلمین دامن نزدم، سپس با عثمان بیعت کردید و سرانجام به او یورش بردید و او را کشتید، در صورتی که من در خانه‏ام نشسته بودم، نزد من آمدید و با من بیعت کردید چنانچه با ابوبکر و عمر بیعت کردید شما نسبت به بیعت آنها وفا کردید، ولی بیعت مرا شکستید چه باعث شد که بیعت آنها را نشکستید و بیعت مرا شکستید؟
حاضران (که سخت شرمنده شده بودند) عرض کردند: شما مانند بنده صالح حضرت یوسف باش که به برادرانش فرمود:
لا تثریب علیکم الیوم، یغفرالله لکم و هوارحم الرّاحمین .
:«امروز ملامت و توبیخی بر شما نیست، خداوند شما را می‏بخشد و ارحم الراحمین است.» (یوسف -92)
امام (ع) با کمال بزرگواری به آنها رو کرد و فرمود:
لاتثریب علیکم الیوم.
سپس فرمود: «ولی در میان شما مردی هست (اشاره به مردان) که گربا دستش با من بیعت کند، با پایش آن را می‏شکند.»


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، عطایش را به لقایش بخشیدم

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
فقیری، شدیداً به یکی از لوازم زندگی، نیاز پیدا کرد، یکی از آشنایان پس از آگاهی به نیاز شدید، او به او پیشنهاد کرد که: فلانکس، ثروت کلان دارد، اگر او به نیاز تو آگاه شود، قطعاً آن را تأمین می‏کند.»
فقیر گفت: «من او را نمی‏شناسم.»
مرد آشنا گفت: «من با کمال میل، تو را به او معرفی می‏کنم.»
فقیر از پیشنهاد او خوشحال شد، و همراه او نزد ثروتمند رفتند، فقیر وقتی که وارد خانه ثروتمند شد، تا چشمش به چهره ثروتمند خورد، دید: «فردی لبهای خویش را روی هم نهاده و چهره خود را درهم گرفته، و با غرور مخصوص در صدر مجلس لمیده است و به اطراف می‏نگرد.»
فقیر که یک شخص آبرومند، و دارای عزّت نفس بود، هیچ سخنی نگفت و بی درنگ از خانه ثروتمند بیرون آمد، مرد آشنا به او گفت: «چرا چنین کردی؟!»
فقیر در پاسخ گفت:«عطایش را به بهایش بخشیدم» (یعنی چهره‏اش آنچنان درهم کشیده و برج زهر مار بود که مرا از تقاضا در نزدش، منصرف ساخت).
مبر حاجت بنزد یک‏تر شروری که از خوی بدش فرسوده گردی‏
اگر حاجت بری نزد کسی بر که از رویش بنقد آسوده گردی‏


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، عروس شهادت به جای همسر عروس

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
او کوتاه قد و سیاه چهره و بد قیافه بود، اما سیرتی زیبا و قلبی نورانی و فکری بلند و روحی سرشار از عشق به الله داشت. نام او سعد بود ولی به خاطر سیاه پوستی، او را سعد الاسود (سعد سیاه) می‏خواندند.
او را به سن و سال جوانی رسید و مشتاق ازدواج بود، ولی بخاطر آنکه مستضعف بود، و قیافه و شکل و شمایل نداشت، کسی به او زن نمی‏داد، او به حضور پیامبر(ص) آمد و در این باره با آنحضرت صحبت کرد.
پیامبر(ص) فرمود: از جانب من خانه «عمروبن وهب» برو و به او بگو پیامبر(ص) دختر شما را به ازدواج من در آورده است.
سعد به خانه عمروبن وهب آمد و پیام پیامبر(ص) را به او ابلاغ کرد. ابن وهب به او اعتنا نکرد و با کمال بی احترامی او را از خانه‏اش راند، ولی دختر او که دوشیزه‏ای زیبا و فهمیده بود، از جریان اطلاع یافت و از خانه بیرون دوید و در راه به سعد رسید و به او گفت: اگر پیامبر(ص) مرا به ازدواج تو در آورده، من به این ازدواج خشنود هستم.
سپس آن دختر، بر سر پدر جیغ کشید و به او گفت: «هر چه زودتر به حضور پیامبر(ص) برو و رضایت خود را اعلام کن و تا وحی الهی نازل نشده و رسوا نشده‏ای از فرصت استفاده کن.»
ابن وهب ناگزیر به حضور پیامبر (ص) آمد.
پیامبر(ص) فرمود: تو فرستاده مرا رد کرده‏ای؟
ابن وهب گفت: آری، ولی اکنون استغقار توبه می‏کنم.
پیامبر به سعد گفت: اکنون برو و همسر خود را دریاب.
سعد برای اینکه با دست خالی پیش نو عروس نرفته باشد، به بازار رفت تا اندکی از وسائل عروسی خریداری کند و با خود ببرد، هنگامی که مشغول خریداری بود شنید منادی پیامبر(ص) فریاد می‏زند:«برای جهاد حرکت کنید.»
او هماندم تغییر جهت داد، بجای خرید وسائل عروسی، شمشیر و نیزه و اسبی خرید و با شتاب به سوی جبهه پر کشید، سواره به جنگ با دشمن پرداخت، اسبش خسته و درمانده شد، پیاده شد و همچنان می‏جنگید تا عروس شهادت را آغوش گرفت، پیامبر(ص) سر او را به دامن گرفت، سپس اسب و اسلحه او را به عنوان ارث برای همسرش فرستاد و پیام داد که خداوند در دختر بهشتی را همسر سعد گردانید.(قد زوجه الله خیراًمن فتاتکم و هذامیراثة).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، عذاب قبر

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
امام صادق (ع) فرمود: شخص نیکوکاری از دنیا رفت، او را به خاک سپردند، در عالم قبر (مأمورین الهی) او را نشاندند، یکی از مأمورین به او گفت: ما می‏خواهیم صد تازیانه از عذاب الهی را بر تو بزنیم.
مرد نیکوکار گفت: طاقت ندارم.
مأمور گفت: 99 تازیانه می‏زنیم.
او جواب داد: طاقت ندارم.
مأموران الهی (بخاطر اینکه آن شخص، مرد نیکوکار بود) عدد به عدد کم کردند و او مکرّر در جواب می‏گفت: طاقت ندارم.
تا اینکه مأموران گفتند: یک تازیانه به تو می‏زنیم، و دیگر هیچ راهی برای عفو این یک تازیانه نیست، حتماً باید این تازیانه را بخوری.
او پرسید: به خاطر چه گناهی این تازیانه را می‏زنید؟
مأموران در پاسخ گفتند:
«لانّک صلیت یوماً بغیر وضوء، و مررت علی ضعیف فلم تنصره.»
: «زیرا تو یک روز بدون وضو نماز خواندی و در کنار مظلوم ضعیفی عبور کردی ولی او را یاری ننمودی».
همان یک تازیانه را زدند، قبر او پر از آتش شد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، عدو شود سبب خیر

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
عصر خلافت عمربن خطّاب بود، سعیدبن عاص یکی از مسلمین سر شناس نزد آمد و نشست، گروهی از اصحاب نزد عمر بودند، امام علی (ع) نیز در آن مجلس حضور داشت .
در این هنگام عمر با نگاههای خاص خود به سعید، گوئی می‏خواست مطلبی به او بگوید، قیافه سعید نیز نشان می‏داد که می‏خواهد سخنی بشنود و بگوید .
ناگهان عمر بدون مقدمه گفت: ای پسر عاص! گوئی در دل مطلبی داری که می‏خواهی به زبان آوری، آیا گمان می‏کنی من پدر تو را در جنگ بدر کشتم؟ سوگند به خدا دوست داشتم او را بکشم، اگر او را می‏کشتم، به قتل کافر، معذرت خواهی نمی‏کردم، ولی بدان که جریان کشته شدن پدرت چنین بود: در میدان جنگ بدر از کنار پدرت «عاص» عبور کردم دیدم، برای جنگ با مسلمین سروکلّه‏اش را تکان می‏دهد، مانند گاوی که با حرکت شاخهای خود، مبارزه می‏طلبد، از او گذشتم، فریاد زد: «ای پسر خطّاب کجا می‏روی؟» در این لحظه علی (ع) سراسیمه به سوی او آمد، سوگند به خدا هنوز از جای خود نگذشته بودم که پدرت بدست علی (ع) کشته شد (عمر با ااین بیان می‏خواست احساسات سعید را بر ضد علی (ع) به جوش آورد و خود را تبرئه کند.)
امام علی (ع) که در مجلس حاضر بود گفت: «خدایا بیامرز! اکنون بساط شرکت بر چیده شده و اسلام حوادث گذشته را محو کرد، ای عمر چرا مردم را بر ضّد من می‏شورانی؟»
عمر سخنی نگفت، ولی سعید لب به سخن گشود و گفت: اتفاقاً چیزی مرا شاد نکرد جز اینکه قاتل پدرم، پسر عمویش علی بن ابیطالب (ع) است، نه مرد بیگانه »
به این ترتیب بجای آنکه احساسات سعید بر ضّد علی (ع) تحریک گردد، به نفع او بر انگیخته شد، و در آن مجلس، نتیجه معکوس گرفته شد، و عدو سبب خیر گشت .


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، عدل علی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
شعبی (یکی از علمای مشهور عصر امام سجّاد علیه السّلام) می‏گوید: من نوجوان بودم در میدان رحبه کوفه عبور می‏کردم ناگهان امام علی (ع) را در کنار دو کیسه طلا و نقره دیدم که ایستاده و مردم را با تازیانه‏ای که در دست داشت از آن می‏کرد.
سپس همه آن طا و نقره را بین مردم تقسیم کرد، که هیچ پول باقی نماند و چیزی از آن به خانه خود بر نگردانید. من به نزد پدرم باز گشتم، گفتم: من امروز بهترین مردم یا احمقترین مردم را دیدم.
پدرم گفت: او چه کسی بود؟ گفتم: امیرمؤمنان علی (ع) را با این وضع دیدم (قصّه را نقل کرد). پدر گریه کرد و گفت: یا بنیّ بل رایت خیر الناس: «پسرم! بلکه بهترین انسانها را دیده‏ای!» که بیت المال را بطور مساوی تقسیم می‏کند و حتی نصیب خود را به مردم می‏دهد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، ضوابط نه روابط

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
امّ‏سلمه یکی از همسران نیک پیامبر (ص) کنیزی داشت که دزدی کرده بود، او را دستگیر کرده و نزد پیامبر (ص) آوردند، امّ‏سلمه درباره آن کنیز شفاعت کرد (یعنی خواست پارتی شود تا دست آن کنیز بخاطر دزدی بریده نگردد).
پیامبر (ص) به امّ‏سلمه فرمود:
«یا امّ‏سلمه حد من حدود اللّه لایضیع.»
«ای امّ‏سلمه: این حدّ از حدود الهی است، نمی‏توان آن را تباه ساخت و اجرا نکرد».
آنگاه پیامبر (ص) دستور داد دست آن کنیز را به جرم دزدی بریدند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، صرفه جوئی در زندگی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
معتّب یکی از غلامان امام صادق (ع) می‏گوید: روزی امام صادق (ع) به من فرمود: قیمت کالاهای غذائی در مدینه خیلی گران شده است، ما چه اندازه آذوقه غذائی داریم؟
عرض کردم: «آنقدر هست که چند ماه برای ما کفایت می‏کند».
امام صادق (ع) فرمود: آن مواد غذائی را بیرون ببر و بفروش (تا بر اثر فراوانی، قیمتهای سنگین شکسته شود).
من آن مواد غذائی را از خانه بیرون بردم و فروختم، آنگاه امام صادق (ع) به من فرمود: اشتر مع النّاس یوماً بیوم: «همراه مردم (و در صف مردم) غذای ما را روز به روز خریداری کن» (نه اینکه یک روز برای چند روز غذا تهیه کنی و کمبود در بازار به وجود آید و موجب افزایش قیمتها شود).
سپس فرمود: ای معتّب، نصف غذای خانواده ما را از گندم و نصف آن را از جو تهیه کن، چرا که خداوند می‏داند من قدرت آن را دارم تا نان و غذای بدست آمده از گندم را به افراد خانواده‏ام بخورانم، ولی خداوند دوست دارد مرا به گونه‏ای ببیند که اندازه‏گیری در مخارج زندگی را به نیکی انجام دهم (قناعت را رعایت کنم و زندگی خود را با شرائط اقتصادی زمان و مکان هماهنگ نمایم).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، صبر و تحمّل حضرت نوح نسبت به همسر

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
حضرت نوح(ع) همسر بدی داشت مثل حضرت لوط(ع) که او نیز همسر بدی داشت (که در قرآن آیه 10 سوره تحریم به این مطلب اشاره شده است) حتی به مردم می‏گفت: نوح(ع) مجنون است.
یکسال بر اثر نیامدن باران قحطی شد، جمعی از مردم تصمیم گرفتند نزد حضرت نوح علیه‏السّلام بروند و از او بخواهند دعا کند تا باران بیاید، حضرت نوح در روستائی سکونت داشت، آنها به آن روستا رفتند و به در خانه او رسیدند و در خانه را زدند، زن حضرت نوح از خانه بیرون آمد، آنها گفتند: نوح کجاست؟ آمده‏ایم از او بخواهیم دعا کند باران بیاید.
زن گفت: اگر دعای نوح مستجاب می‏شد، برای خود ما دعا می‏کرد که وضع زندگی ما خوب شود، او اکنون به بیابان رفته تا هیزم جمع کند و بیاورد و بفروشد، او چنان مقامی ندارد که دعایش مستجاب گردد.
آنها به آن بیابان رفتند، ناگهان دیدند حضرت نوح هیزم را جمع کرده و به پشت گرفته و بر شیری سوار شده و ماری بدست گرفته و آن مار را تازیانه خود در راندن شیر قرار داده است.
به نوح (ع) عرض کردند: دعا کن تا باران بیاید، قحطی همه جا را گرفته است.
نوح (ع) دعا کرد و باران خوبی آمد.
آنها به نوح گفتند: «تو که این گونه مستجاب الدّعوه هستی، چرا در مورد زن خودت نفرین نمی‏کنی که مثلاً از خانه‏ات بیرون رود، و مجازات شود و پشت سر تو، از تو بدگوئی ننماید.»
حضرت نوح(ع) در پاسخ فرمود: «ارزش و ثواب تحمل و صبر با چنین زنی، بهتر از آن است که با نفرین او را به مجازات برسانم.» (با توجه به اینکه بیرون کردن او مفسده بیشتر داشت، و صلاح این بود که با صبر و تحمل، او را نگهداری کرد).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0